#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_102
سر و صدامون توی تاریکی شب توی جنگل گوش فلک رو کر می کرد.نور فانوس ها مثل نور کرم شبتاب سو سو می زد ولی خبری از علی نبود.نزدیک سپیده دم بود و همه خسته و درمانده به درخت ها تکیه داده و نشستن تا خستگی در کنن.مشتی قنبر می گفت من شک ندارم مظفر آسیابون یه بلایی سر بچه آورده.
مشتی خیری میگفت بعیدم نیست اخلاقی که اون داره سگ نداره به درد همون قصاب بودن می خورد نه آسیابونی.
ملا احمد امامه اش رو میزون کرد و گفت استغفرالله تمام کنین ان شالله که صحیح و سالم پیدا میشه هوا که روشنتر شد بریم کنار نهر قدیمی اونجا یه چاه هست شاید رفته کنجکاوی کنه افتاده توش.
چشمه ی اشکم جوشید و گفتم ملا اون چاه که طولی نداره داخلش هم افتاده باشه خودش میتونه بیرون بیاد.
ملا دمپایی های جلو بسته اش را تکانی داد و گفت چاره ای نیست پسرم باید همه جارا خوب بگردیم،چشم مارجانش به در کور شد.
قهوه چی گفت شک ندارم این تاوان بچه ی مهلاست که توی تنور جزغاله شد،این خط این نشان.
با تندی بهش پریدم و گفتم حتما برادرم زنده است مشتی این چه حرفیه می زنی برادرم بلایی سرش بیاد برای مهلا دختر میشه؟
ملا لا اله الا اللهی گفت و ایستاد.لباسش را تکانی داد و گفت بلند شین تا خورشید طلوع نکرده نمازمان را بخوانیم راه بیوفتیم.
هوا روشنتر شده بود و فانوس های خاموش رو بدست گرفتیم و راهی شدیم.به دل صحرا رفتیم و در بین خار و خاشاک به چاه نهر قدیمی رسیدیم.
من جلوتر از بقیه خودمو به چاه رسوندم و به داخلش نگاه انداختم.دیگه چاه نبود انگار کسی به تازگی درونش رو پر کرده بود.
هنوز جمعیت بهم نرسیده بودن که داد زدم ملا احمد این چاه پر شده.
ملا قدم هاش رو تندتر کرد و گفت این چاه سالهاست خالی بود حالا پر شده.مگه میشه؟
همه که به چاه رسیدن با کنجکاوی به دور و بر چاه نگاه انداختن،انگار کسی به تازگی خاک های تپه شده ی اطراف چاه رو به داخلش ریخته بود.
ملا عباش رو کناری انداخت و شروع کرد با دست به خالی کردن چاه.بقیه که ملا رو با این هراس دیدن با چوب و تخته و بیل و هر چه که داشتن شروع کردن به برداشتن خاک ها و من مات و مبهوت سر به آسمان دعا می کردم که ظن ملا اشتباه باشه.
ملا که تا کمر توی چاه رفته بود داد زد صبر کنین یچیزی اینجاست.دنیا روی سرم خراب شد جلوتر رفتم تکیه ای از پیراهن علی از زیر خاک نمایان شد.توی سرم می کوبیدم و زجه می زدم.بمیرم برات داداش کدام از خدا بی خبری این بلارو سرت آورده؟
مردها مانع جلوتر رفتنم شدن و با دست به آرامی خاک هارو کنار زدن و جنازه ی علی درحالی که
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞