#سرنوشت _سخت_مهلا
#قسمت_106
مارجان آهی کشید و گفت بعد از ممدلی دلم رضا به ازدواج نیست دائی جان.
دائی جان که مشخص بود روی زمین سرد و نمور و روی زیلوی خشک خانه ی ما معذبه،این پا اون پا کرد و گفت اگه دلت باهاش بود پس چرا پاپس کشیدی و زندگیتو دو دستی تقدیم کردی دختر؟
مارجان سرشو پایین انداخت و گفت فرشته ها خبر نبرن،ننجان با زیرکی خاله را بست به ریش ممدلی،بعد از سوختن بچه ام توی تنور هم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم.تنها دلخوشیم توی این دنیا رضا بود که با خدا خدا کردن تا به اینجا رساندمش و از دید شهرناز دور نگه داشتمش،رضا آینده دار باشه منم سربلند میشم،دیگه از خدا چیزی نمی خوام دائی جان.
دائی جان دستی به موهای سفیدش کشید و گفت خدا رحمت کنه خواهرمو...پیرزن لابد فکر کرده اینجوری دو تا دختر یه جای خوب شوهر میده...ولی شهرناز حجب و حیا سرش نمیشه و تاوانش را هم پس داد.
چایی رو جلوی دائی جان کشیدم و گفتم بفرمایید دائی سرد میشه.
مارجان بلند شد و گفت تا شما چاییتان رو بخورید من یه سر به پرگل بزنم.
مارجان که خارج شد دائی گفت خب پسرجان تصمیمت چیه می خوای چه کنی؟
در قندان رو برداشتم و جلوی دائی گرفتم و گفتم راستش...دلم نمیاد مارجانمو تنها بزارم اون جوانیشو پای من گذاشت...بیام تهران شما به زحمت میوفتین.
دائی جان هورتی به چاییش کشید و گفت مزاحم چه؟بچه هامو که سرانجام کردم،من و زنم تک و تنها توی خانه دق کردیم،تو هم که نمی خوای ور دل ما بشینی قراره بری کار کنی،شبانه هم میری مدرسه،یه اتاق هم اضاف داریم شبا آنجا بخواب.
استکانش را که تا ته سرکشید توی نعلبکی گذاشت و گفت مارجانتم اینجا کاری نداره اگه بیاد قدم جفتتان سر چشمم.
مارجان به اتفاق خاله پرگل و راضیه وارد شدن و خاله در حالی که سرآستین هایش را پایین می کشید با خوش رویی گفت الان برنج دم می کشه دائی جان،خیلی صفا آوردین.
بعد رو به راضیه که تازه نشسته بود گفت پاشو دخترجان اینجا نشین چهار تا بزرگتر نشستیم داریم حرف می زنیم پاشو برو ببین آقاجانت نیامده.
راضیه با نگاهی به من و بعد سر بزیر چشمی گفت و بلند شد و رفت.
دائی جان رو به مارجان گفت خب دخترم چه میگی؟من باید زودتر برگردم...رضا بدون تو پاهاش نمیاد،میگه تو هم همراهش بیای تهران.
خاله پرگل به میون حرفش پرید و گفت کجا؟به خدا اگه بزارم برید امشبو توی کلبه ی درویشی ما سر کنین یه لقمه نان و بوقلمون داریم بزاریم جلوتان.
دائی جان با متانت گفت خدا صاحب خانه تانا نگه داره،اینجا هم خانه ی شماست،همینقدر که هوای فامیل مارو داری شرمندم کردین،باید برگردم عیال توی خانه منتظره.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞