#سرنوشت _سخت_مهلا
#قسمت_120
قبل از اینکه ما جوابی بدیم عمه جان گفت خِیره دخترم نترس جای بدی نمیریم.
راضیه با وجود سن کم با حجب و حیا پشت خاله پرگل نیم نگاهی مینداخت و سریع چشم ازمون برمیداشت.
مارجان رو به خاله پرگل گفت شاید به تاریکی خوردیم و امشب نتونستیم برگردیم...حواست به خانه باشه پرگل.
خداحافظی کردیم و راهی شدیم.عمه جان توی راه هر انچه که از خوبی های مروارید و خانوادش از قلم انداخته بود رو گفت و من و مارجان با سکوت گوش میدادیم.
عمه جان قدم زنان و نفس نفس زنان گفت والله قادر شوهر فرخنده خیلی مرده که نرفت سر زنش هوو بیاره...از ترس مش رمضونم بود،ولی خودش هم آدم بی آزاریه.
مارجان قفل سکوت رو شکست و پرسید عمه از خانه ی شمس الله خان خبر داری؟چقدر دلم برای کبری خانم تنگ شده.سرش قرار بود هوو بیارن به خاطر اولاد پسر.
عمه روی سنگی نشست و گفت بشینین هم از کبری بگم هم نفس تازه کنیم.خانم بزرگ به زور یکی از دخترای ملاک هارو برای ارباب آورد،تا مدتی ارباب نگاهش هم نمی کرد ولی چاره ای نداشت آنقدر خانم بزرگ اجبارش کرد تا زنه رو به اختیار گرفت...خداروشکر دو تا پسر هم براش زایید...روزگاره دیگه...کبری خانم هم با قضیه کنار آمد و بالاسر دختراش ماند،تقصیر خودش بود حالا دو شکم دیگه می زایید شاید پسر میشد.
مارجان سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.بعد از خستگی در کردن راه افتادیم.
به در خونه ی دختر عمه فرخنده رسیدیم.کم از خانه ی دو طبقه ی مش رمضان نداشت.عمه جان فرخنده فرخنده می کرد که مروارید از پشت خانه نمایان شد.با دستی دامن پرچینش را گرفته بود و با دست دیگه سایه بان روی سرش ساخته بود.با دیدن ما جلوتر اومد و با خجالت گفت بفرمایید بالا مارجانم رفته خانه ی همسایه تا شما برید بالا صداش می زنم.
دختر بدی نبود،ولی حسی بهش نداشتم.مروارید که به دنبال مادرش رفت عمه جان گفت خب دیدیش پسرجان نظرت چیه؟مثل پنجه ی آفتاب می مانه.
چیزی نگفتم که رو به مارجان کرد و مارجان گفت هزار ماشالله قرص ماهه،ان شالله سفید بخت بشه...
روی ایوان نشستیم که گفتم حالا شاید مروارید دلش با من نباشه...دلتان را نگه دارین ببینین نظرش چیه.
عمه جان گفت از خداشم باشه درس خواندی، تهران رفتی، بعد از عروسی هم قراره زنتو ببری تهران زندگی کنه، دیگه چه می خواد.
دختر عمه فرخنده همراه مروارید با تکه پاره کردن تعارفات بهمون پیوست.مروارید که انگار تازه دو زاریش افتاده بود با چشم غره به طرف اتاقش رفت و عمه جان گفت کجا مروارید؟رو نگیر، غریبه نیستن رضا نوه ی برادرم خدا بیامرز کدخداست..
دلم آروم گرفت که مروارید هم راضی به این وصلت نیست...
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞