#رمان_کده_گل_نرگس_196_
قسمت صد و نود و شش:
یکبار همخونشون نرفته بودمحتی.ولی یه روز ناغافل دیدم پارسا با پدر و مادرم اومد خونه.قبل اومدنگفت مهمون داریم.از فکر دیدننهال دست و پاملرزید ولی خداروشکر نیومده بود.بعد رفتنشون پارسا نشست و باهام حرف زد و گفتمیدونه از دست پدر و مادرمناراحتم ولی ماهی یک بار دیدنشون رو تحمل کنم.میگفت وقتی پدر و مادرمرفتن شرکت پارسا و بیتابی من رو کردن مجبور شده بیارتشون خونه و خودشون خجالت میکشیدن بیان.این روزها بیشتر از قبل به خانواده ی مادر اصلیم سرمیزدم.پدربزرگم حالش خیلی وخیم بود اما هنوز داشت مقاومت میکرد.تقریبا نصف بیشتر روز رو تو حالت بیهوشی سرمیکرد و وقتی بیدار میشد هم از شدت ضعف نمیتونست حرف بزنه.وقتایی که میخواستمبرم خونشون با شهناز هماهنگمیکردم که فرزاد اونجا نباشه.پارسا وقتی من تنهایی میرفتم اونجا خون خونش رو میخورد.میگفت با همبریم ولی وقتی میدید من دوست دارم تنها برم بالاجبار قبول میکرد.تا برگردم خونه صد بار زنگمیزد که چیکار کردی!رفتی؟!برگشتی؟!کی هست؟!کی نیست؟!انقدر سوال میپرسید تا بفهمه فرزاد رو ندیدم و بعد با خیال راحت قطع میکرد و نیم ساعت بعد دوباره زنگمیزد.شهناز میگفت از وقتی تو تصمیمگرفتی برگردی سرزندگیت و فرزاد مطلع شد شب و روز واسموننذاشته.میگفت داشت میومد خونه ات که نذاره برگردی پیش پارسا و باز با پارسا دعوا راه بندازه که باباش به زور آوردتش خونه ی پدربزرگو کل عمو هاش و باباش و عمه هاش(کهمیشن خاله ها و دایی های من) ریختن رو سرش و تا میتونستن نصیحتش کردن.میگفت فرزاد انقدر حالش بد بود که جلوی همشون زد زیرگریه و گفت پارسا لیاقت نرگسو نداره.بعدشم پاشد با حال خراب از خونه رفت بیرون و از اون روز برنگشت اینجا.نزدیک دو ماه بود که نیومده بود اینجا.اونروزم پارسا وقتی سرکار بود و من از کلاس برگشته بودم شهناز بهم زنگ زد و گفت برمسربزنم بهشون.گفتم باید برمشام درست کنم تا پارسا برگرده ولی وقتی اصرار کرد فهمیدم باز حال پدربزرگ خراب شده.تو دوماه دو بار حالش خراب شده بود و برده بودنش بیمارستان و دوباره برگردونده بودنش.میدونستم فرزاد حتی بشنوهپدربزرگ حالش خراب شده همنمیاد چون دفعه های قبل نیومده بود پس با خیال راحت رفتم خونه ی پدربزرگ.اصلا دوست نداشتمفرزادو ببینم.وقتی رسیدمفهمیدم پدربزرگ رو باز بردن بیمارستان.نشستم کنارش و دستاشو گرفتم تو دستم.خیلی دوستش داشتم.
قسمت صد و نود و هفت:
اون بود که منو از اونزندگی نجات داد و بهم هویت داد.اگراوننمیخواست شاید خاله ها و دایی هامهیچوقت منو پیدا نمیکردن...وقتی حالش بهتر شد قصد رفتن کردم.از همه خداحافظی کردم و رفتم تو حیاط.نذاشتمکسی واسه بدرقه امبیاد.داشتمفکرمیکردمبرم خونه فقط شاممیپزم.خودم آرایش کرده و تمیز بودم.درو باز کردمبرمبیرون که خوردمبه یکی.عقب که کشیدم با دیدن فرزاد قلبمریخت.فرزاد از منبدتر شد حالش.این رو از رنگش که تو آنی سفید شد فهمیدم.چنان نگاهممیکرد عین عطشی که به آبنگاه کنه.چند ثانیه بی حرف به همنگاه کردیم و منبودم که سرپایین انداختم و با صدای خفه ایگفتم:_(سلام!)اونمنگاه ازمگرفت و دوخت به کفشش و با صدایی که به زور شنیدمش گفت:_(سلام!)واسه ثانیه ای نگاهش روی شکمم نشست.چشم هاش قرمز شد و برق اشک رو تو چشم هاش دیدم.ترسیدم اگه بیشتر بمونم بزنه به سرش و چیزیبگه.واسه همین هول گفتم:_(میذاری رد شم؟!)جلوی در وایساده بود.به خودش اومد و عقب کشید.از کنارش با یه خداحافظ خفه ای رد شدم.داشتم با قدم های تندی میرفتم که صدامزد:_(نرگس!)وایسادم و بعد مکث کوتاهی برگشتم.فاصلمون در حد یک قدم بود.لبخند تلخی زد و گفت:_(هروقت حس کردی کسی رو نداری بهش تکیه کنیمن هستم.تا ته دنیا منتظر وقتی میمونم که دنبال تکیه گاه بگردی!)قلبم تو دهنممیزد.نمیدونم اسم این حس چی بود.هیجان؟!ترس از حرف زدن؟!هرچی بود باعث شد بدون اینکه حتی یه ثانیه منتظر شم بی جواب برگردم و برم.تو لحظه ی آخر نگاه پر اشکش یادمموند.شهناز میگفت فرزاد قسم خورده منتظر وقتی بمونه که پارسا باز دلمو میشکنه و اون موقع دیگه نمیذاره تصمیماشتباه بگیرم و کسی دخالت کنه بینمون!هنوز امید داشت انگار.شهناز میگفت از هرچی دختر و مهمونیه فاصله گرفته و شده یه آدمی که کل زندگیش یا کاره یا خونه یا درس.میدونستم یکی از دختر خاله هام عاشقشه.حتی خالم هم به فرزاد گفته بیا با دخترم ازدواجکن ولی فرزاد گفته تا آخرعمرش نمیخواد ازدواج کنه.وقتی رسیدم خونه فکرم درگیر بود.اینو پارسا وقتی بغلمکرد فهمید.میدونست امروز خونه یپدربزرگم بودم و با نگرانی پرسید:_(فرزادو دیدی؟!)انگار خوند از نگاهمکه اخماش رفت تو هم:_(چیگفت بهت مرتیکه عوضی که حالش انقدر گرفته شده! قربون صدقه اش رفتمکه باورش شد چیزی بهمنگفته.
قسمت صد و نود و هشت:
ششمین سالگرد ازدواجمون بود.خونه رو تزئین کرده بود و یه کیکمخصوص پخته ب
ود.تو کیک و دسر پختن انقدر پیشرفت کرده بودم که هم تدریس میکردم وهم واسه خودم قنادی زده بودم و واسه کافه ها و رستوران ها دسر و کیکمیبردم.یه پیج فروش هم داشتم واسه شهر خودم.تو کسب و کاری که چند سال بود واسش زحمت کشیده بودم انقدر موفق بودم که تقریبا میشه گفت جزو بهترینقناد ها بودم و معروف.انقدر سرم شلوغ بود که کلی کارآموزش واسه خودمگرفته بودم تا کمکم کنن سفارش هارو حاضر کنم.با درآمدی که از این راه داشتم واسه خودم ماشین و کلی طلا گرفته بودم.چنان اعتماد به نفسی پیدا کرده بودم از شغلم که دیگه حس نمیکردم حتی ذره ای از اون نرگس قبلی تو وجودم مونده باشه.شده بودمیه نرگس خوش سرو زبون که مشتری هاشو رو یه انگشت میچرخونه و همه جا اسمش هست.مهری خانوم هرجا میرفت با افتخار از منمیگفت.پیش فامیلاش مدام دعوتم میکرد و پز کارامو میداد.پارسا کیف میکرد از این همه موفقیت.بی حواس داشتم بادکنک هارو کنار هممیچیدم که صدای شکستن وسیله ای باعث شد از جابپرم.با صدای بلندی گفتم:_(امیرسامباز چی رو شکستی؟!)رفتم تو آشپزخونه و دیدم وقتی داشته به کیک ناخونک میزده لیوان بغل دستشو انداخته زمین و سرامیک پر بود از خورده شیشه.بغلش کردم و بدون اینکه عصبانی شم بوسیدمش:_(کیک میخوای؟!)سر تکون داد.خودش رنگش پریده بود از ترس.یکی ازکیکای کوچیک رو دادم بهش و فرستادمش تو اتاقش.امیرسامِ من سه سالش شده بود.تو خوشگلیش به پدرش رفته بود.اصلا کپپدرش بود.خوشحال بودم که دوتا پارسا تو خونه داشتم.کارام که تموم شد رفتمسروقتگوشیم تا زمانی که مهمونا برسن.خانواده ی پارسا و فامیلای نزدیکشون بودن.خانواده ی مادر اصلیم و پدر و مادرِ یا بهتره بگم عمو و زن عموم.دوست نداشتم باشن ولی خب!بالاجبار دعوتشون کردمامیر سام اونا رو مادربزرگ و پدربزرگنمیدونست.بهش گفته بودم عمو و زن عموم هستن اما منو بزرگکرده واسه همین پدریزرگ و مادر بزرگصداشون کنه.هربار امیر سام به بابام میگفت پدربزرگبابام چشم هاش پر اشک میشد.اسمامیرسام رو با پارسا ست کرده بودم.از اونجایی که شبیه پارسا بود میخواستم اسماشونم شبیه باشه.وارد اینستا شدم.تو پیج فیکی که داشتم پست نهال رو واسم آورد.پوزخند زدم.حتی ازپشت گوشی و عکس همدلبری هاش حس میشد.نهال پیج زده بود واسه خودش و عکساشو میذاشت اینستا.پیجش فالور خیلی بالایی داشت.
قسمت نود و نه:
پیجش فالور خیلی بالایی داشت.کاملا بی حجاب بود تو پیجش.بابا و مامان گفتن عاقت میکنیم ولی نهال گوش نکرد و کار خودشو کرد.بعدشم از درآمدش از مادلینگ شدن(به قول خودش)واسه آرایشگاه ها و فروشگاه های لباس تونست با درآمدش یه ماشینبگیره.واسه فوق لیسانسش تو شهر های شمال قبول شد و رفت اونجا درس بخونه.خونه مجردی گرفته بود و واسه خودش زندگیمیکرد.رسما پدر و مادرم نمیتونستن کنترلش کنن یعنی.مامان گویا دلش خیلی شکسته بود از نهال که نه دیدنش میرفت و نه زیاد باهاش حرف میزد.عوضش هفته ای ۴ بار میومد دیدن من و با امیرسام بازی میکرد.امیرسامو خیلی دوست داشت.از مانیار بگم!نهال ردش کرد و گفت قصد نداره فعلا ازدواجکنه.انگار مراسم خواستگاری واسه این بود فقط پز خواستگار پولدارشو تو فامیل بده.زندگیم خوب بود تو این سال ها؟!آره!خیلی!بزرگ ترین دلیل دلخوشیم امیرسامم بود و بعدش زندگیکنار عشقم.پارسا باهامخیلی مهربون بود و خداروشکر میکردم بابت فرصتی که بهش داده بودم ولی یهمشکلی بود اونم این که میفهمیدم پارسا هنوز عاشقمنیست.دوستم داشتا!به عنوان همسر و مادر بچه اش اما عشق نه.حداقل از اون عشقی که به نهال داشت به مننداشت.زمان های مستیش هنوز اسم نهال رو صدا میزد.تب که میکرد تو حال بد ناشی از تب اسمنهالو صدا میزد.گاهی میرفت تو خودش و افسرده میشد.زل میزد به یه گوشه و چشم هاش پر اشکمیشد.حتی بارها دیده بودم پیج نهال رو چکمیکنه و تو خلوتش گریه میکنه و سیگارمیکشه.تنها چیزی که اذیتممیکرد تو این سال ها همین بود.حس میکردممن هیچوقت بس و کامل نیستم واسش...اما خب انتخاب خودم بود.میدونستم عاشقم نیست و برگشتم.سخت بودولی ارزششو داشت.منحاضر بودمشبا تو بغل عشقمبخوابم در حالی که میدونم عاشقم نیست و هنوز عاشق یکی دیگه است.اما من دوستش داشتم.انقدر بهش خوبی کرده بودم تو این سال ها که احساسش بهم با عشق فرق نداشت.همیشه میگفت کاش تورو زودترمیدیدمنرگس...میدونستممنظورش چی بود.بگم از فرزادی که ازدواج نکرده بود هنوز اما هرشبش یا تو پارتی میگذشت یا تو بغل دخترا.به یه قهقرایی کشیده شده بود که حتی باباشمنمیتونست جمعش کنه.شهنازمیگفت مست تو خیابونپلیس گرفته بودتش و وقتی باباش رفتهکلانتری فرزاد تو حالت مستی گفته:_(نرگسو ازمگرفتی دیگه بهمنگو چیکارکنم چیکارنکنم.میخوام خودمو تو کثافت غرق کنمکه یادمبره!)میدیدمش گاهی و هنوز نگاه هاش بهمعاشقانه بود حتی بیشتر از قبل.
قسمت دویست:
امیرساممو چنان بغل میکشید و تنشو بو میکرد که من خجالتممیش
د.پارسا هنوز حسودی فرزادو میکرد و منراضی بودم از این موقعیت.باید همیشه ترس از دست دادنمو داشته باشه تا دوباره هوس اشتباه به سرش نزنه.انقدر پشتوانه ی مالی و موقعیتی واسه خودمجور کرده بودم تو این سال ها که اگه پارسا باز اذیتمکرد بذارم و برم و دیگه پشتمو نگاه نکنم.اما پارسای من هنوز بعد چند سال سرحرفش بود و چنان خوشبختم کرده بود که بعد سال ها اسم ما زبونزد فامیل و آشنا بود.فکرمیکنم دیگهچیزناگفته ای نمونده باشه!همه چیز روگفتم تا شبهه ای باقی نمونه.همین چند وقت پیش بود که حس کردم ثبت کردن قصه ی زندگیم خالی از لطف نیست.ازتونمیخوام واسه دائمی شدن آرامش و خوشبختی توی زندگیمون دعا کنید و اگه انتقادی ازم هست با کمال میل قبول میکنم و تو زندگیمعملیش میکنم چون از دور بهترمیشه قضاوت کرد تا وقتی تو گودی!
نرگس
پایان داستانگلنرگس...
۱۴۰۰_
#رمان_کده_گل_نرگس_۲۰۰__
https://eitaa.com/joinchat/1229717786Cdb9b25faef
اینم از پایان رمان گل نرگس
امیدوارم از خوندانش لذت برده باشید
🌸🌺🌸🌺🌸
میتوانید نظراتتون رو داخل گروه اعلام کنید
هدایت شده از رمان کده.PDF_ROMAN
474462176283.pdf
3.66M
#رمان_کده_باورم_کن
نویسنده:آرام رضایی
خلاصه رمان:
آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه. به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کارکنن.بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..
#پایان_خوش
#ککلی #عاشقانه #طنز #همخونه_ایی
با فونت درشت🤩🤩
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
☀️باز روزی نو در راه است
و تو باید که مسلح باشی
با عشق، اندیشه، ایمان و شادی❤️
چارهای نیست دوست من❗️
🌿سهم ما از میلیاردها سال حیات و حرکت،
ذرۀ بسیار ناچیزیست.
این سهم را چه کسی به تو حق داده
که با خستگی و پیری روح به تباهی بکشی⁉️
باور کن❗️
زندگی را پُر باید کرد
پر از مهربانی و عشق و ایمان به خدا♥️
رمان کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
1_2782809974.mp3
4.3M
🍃🌷به نام خداوندلوح وقلم
🍃🌷حقیقت نگاروجود وعدم
🍃🌷خدایی که داننده رازهاست
🍃🌷نخستین سرآغاز آغازهاست
🍃سلام صبحتان دلچسب🍃
امیدوارم دراین روز زیبا حاجت روا باشید
رمان کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
پارت اول
اسم من ستاره
دختری از دورانی که امکاناتی نبود
زندگی خان و رعیتی بود ، من دختر رعیتی بودم که هم پدر هم مادرش روی زمین های خان کار میکردن ، تنها دختر خانواده بودم ،دوتا برادر بزرگتر از خودم داشتم به اسم رضا و علی ،رضا برادر بزرگم بیست سالش بود که با دختر همسایمون ازدواج کرد ، هممون توی یه خونه کنار هم زندگی میکردیم ،خونه های روستا اون زمان خونه های بزرگ با یه حیاط بزرگ مثل باغ بودن ما توی یه اتاق زندگی میکردیم و عموم و برادرم هم اتاق های کناری ما زندگی میکردن ، پدر و مادرم فوق العاده مهربون بودن هرشب قبل خواب همه با عمو و داداشم دور هم جمع میشدیم و حرف میزدیم و میخندیدیم روز های خوبی که هنوزم یادم میاد احساس سرخوشی میکنم ، خان روستای ما انقدر ستمگر بود که اگر کسی خلاف حرفش عمل میکرد میکشتش ولی پدر و مادرم سعی میکردن بهانه یی به دستش ندن ، مامانم و بابام و داداشام و عموم و زن عموم روی زمین کار میکردن و من و سمانه(زنداداشم) توی خونه کارای خونه رو انجام میدادیم ، عموم یه پسر داشت که همسن علی بود و هجده سالش بود سعید برای درس خوندن میرفت شهر و زیاد پیش ما نبود اما وقتی میومد انقدر با محبت بود که من همیشه از دیدنش خوشحال میشدم ،وقتی نبود دلتنگش میشدم همیشه دعا میکردم تابستون بشه تا برگرده پیشمون همیشه از چشماش میخوندم که اونم حس خوبی به من داره ، روزا همینجوری میگذشت و زمستون رسیده بود و پدرمادرم کمتر روزی زمین میرفتن و بیشتر توی خونه بودن روزای خیلی خوبی بود اینکه همیشه کنار هم بودیم...
پارت دوم
روزا پی هم میگذشت و ما خوشحال کنار هم بودیم تا اینکه من و سمانه توی آشپز خونه مشغول آشپزی بودیم و گرم و حرف زدن یهو صدای در اومد یکی محکم میکوبید به در دویدم سمت در تا در و باز کردم مامانم و زن عموم و که دیدم
گفتم: چرا این موقع اومدین پس بابا و عمو کو ؟ زن عموم و مامانم انقد گریه میکردن و مامانم موهای خودش و میکند و
میگفت ؛ بدبخت شدیم ستاره ، بی سرپرست شدیم ، بابات رفت ،دیگه بابا نداری ، بیچاره شدیم
مامانم میگفت و من شوکه نگاهش میکردم تو ذهنم میگفتم یعنی چی ؟ بابا کجا رفت ؟چرا بدبخت شدیم .
زن عموم گفت: باباتو مار توی زمین نیش زد مار سمی بود بابات نتونست دووم بیاره و هی گریه میکرد همونجا جلوی در افتادم زمین ،بدبخت شده بودیم ،بابام خیلی مهربون بود پشت و پناهمون بود ، حتی اگه غذا و پول نداشتیم محبتاش ما رو گرم و زنده نگه میداشت ، نفهمیدم چه جوری بدون بابا شدم ، تموم مدت توی شوک بودم ،تنها دختر خانواده بودم و وابسته به بابام ...
سرخاک موقعی که بابام و خاک میکردن بغضم ترکید و انقد گریه میکردم که هیشکی ارومم نمیکرد ، سعید از شهر اومده بود برای مراسم تمام مدت حواسش به من بود و بعدها این و خودش تعریف کرد واسم ...
بعد از اینکه
بابام و خاک کردیم و برگشتیم خونه ،هم من و هم مامانم میدونستیم بخاطر فرهنگ بد اون زمان آینده ی خوب و ارامش بخشی در انتظارمون نیست ، اون موقع رسم بود وقتی کسی فوت میکرد همه براشون وسیله میبردن و پول تا مدت ها با همون وسایل و پولا روزگار گذروندیم کم کم پولا تموم شد ،مامانم بخاطر بیوه شدن دیگه نمیتونست روی زمین کار کنه مجبور شد توی خونه بمونه و عموم و برادرام ک کار میکردن به ماهم کمک میکردن و خرجی میدادن ....
عموم خیلی بهمون محبت میکرد از بعد از مرگ بابام مهربون تر شده بود اخلاقش عوض شده بود و دور از چشم زن عموم به مامانم محبت میکرد که این محبت کردن دور از چشم من و مامانم نموند ...
پارت سوم
چند ماهی گذشته بود از مرگ بابام موقع خواب بود که صدایی شنیدم رفتم پشت پنجره دیدم عمو از اتاقشون اومد بیرون تعجب کردم
عمو این موقع شب بیرون چیکار میکرد ، من و مامانم دیگه تنها میخوابیدیم و داداش علی مجبور بود بیشتر برای خان کار کنه تا بتونه بیشتر پول دربیاره واسه همین شبا نگهبانی میداد واسه خونه ی خان
توی تاریکی دیدم که عمو داره میاد سمت اتاق ما نمیدونستم چیکار کنم گفتم بذار خودمو بزنم به خواب که زیاد تو اتاق نباشه اما نمیدونستم اتفاقی که قرار ببینم تمام آینده ی من و به هم میریزه ...
در و اروم باز کرد و وارد اتاق شد گفتم میبینه خوابیم و میره ، اما نرفت ایستاد و نگاهمون میکرد ،حس کردم یکی نزدیکم شد میخاست ببینه من خوابم یا بیدار وقتی مطمئن شد که خوابیدم رفت سمت مامانم و تازه فهمیدم که میخاد چیکار کنه اون لحظه فقط من بودم که میمردم زنده میشدم دیدم که مامانمو تهدید کرد اگه به کسی بگه میکشش ترسیدم چشمم و باز کنم و من و هم بکشه
به مامانم گفت ؛ اگه به کسی بگی کاری میکنم از این خونه که هیچ از این روستا بندازنت بیرون و جایی واسه موندن نداشته باشی پس سر وصدا نکن تا کارمو انجام بدم و برم
اون شب بود که فهمیدم مهربونی های عموم واسه ی چی بود ،مامانم بی صدا بود و نتونست حرفی بزنه و من بی صدا گریه میکردم برای بدبخت شدن م
ادرم و حال بد خودم .
من و مامانم بی صدا مردیم
عموم هنوز کارش تموم نشده بود که ...
پارت چهارم
#رمان_کده_ستاره4
عموم کارش تموم نشده بود که در محکم باز شد ، منم چشامو باز کرده بودم زن عموم بود که حمله کرد به عمو و مامانم میزدشون و به مامانم میگفت : هرزه خراب ،باید همون موقع که شوهرت مرد مینداختمت بیرون ،لعنت بهت .
زن عمو فحش میداد و مامانمو میزد هرچی سعی میکردم جلوشو بگیرم نمیشد تا عموم به زور کشوند و بردش توی اتاق خودشون .
پریدم و مامانمو بغل کردم ، از خجالت مامانم سرخ شده بود و من حالم داشت ازین خونه و عموم به هم میخورد
به مامانم گفتم ؛ مامان من شنیدم تو مقصر نبودی من فهمیدم و بیدار بودم کاش همون موقع نمیترسیدم و داد میزدم .
مامانم گریه کرد و گفت دیگه نمیشه اینجا بمونیم باید ازینجا بریم من نمیتونم اینجا بمونم و به حرف زور عموت گوش بدم و از زن عموت حرف بخورم ،زن عموت حق داشت ازش ناراحت نشو من اگه سکوت کردم ترس از اواریمون بود اما حالا که همه فهمیدن ستاره دخترم ازینجا میریم
منم گفتم : مامان هرجا بری من باهات میام دیگه اینجا نمیمونم عمو که احترام عزای برادرش و نداشت دیگ عموی من نیست
صبح شده بود اما من و مامان لحظه ای نخابیدیم دیگه صدای زن عمو نمیومد .
خستگی و غم زدگی از صورت مامانم میبارید
یهو داداشم اومد داخل شروع کرد داد و بیداد کردن : شما مایه ننگید
رو به مامان گفت : با این کارت من و سرشکسته کردی تو دیگه مادر من نیستی
منم بلند داد زدم : میفهمی چی میگی رضا ،این زن مادرمونه مطمئن باش مقصر نیست عمو میخاست اون کار کثیف و انجام بده که خداروشکر زنش از راه رسید نذاشت پاکیه مامانم از از بین بره ، اگه این فکر و میکنی تو هم دیگه برادر من نیستی ، رضا رو هلش دادم و در و بستم تا بیشتر از این مامان و اذیت نکنه
رفتم نزدیک مامان نشستم بهم گفت: باید ازینجا بریم هرجور که شده هرچیز باارزشی هم داریم میبریم خدا بزرگه بهتر از این که اینجا بمونیم و زن عموت باحرفاش تورو اذیت کنه ستاره من اصلا مهم نیستم اما میدونم تو اذیت میشی
بلند شدم و لباسای خودم و مامان و چندتا وسایل گرون قیمت داشت رو برداشتم
به مامانم گفتم: کجا بریم؟؟ عمو میذاره بریم؟؟؟داداش رضا چی؟
مامانم گفت :میریم پیش علی و سعید اونا بهتر میدونن چیکار کنیم .
تصمیم گرفتم تا همیشه کنار مامانم باشم واسه همین بدون حرفی حرفاشو پذیرفتم
گفتم : مامان تا همیشه همیشه کنارتم .
پارت پنجم
#رمان_کده_ستاره5
قرار شد فردا با مامان راه بیفتیم سمت شهر ، من تاحالا شهر نرفته بودم و استرس داشتم ولی از این که ازینجا راحت میشم خوشحال بودم .
پاشدم تا برم از سمانه و رضا خداحافظی کنم وقتی به اتاقشون رسیدم سمانه تا من و دید رفت داخل و در و بست از رفتارش متعجب بودم و ناراحت .
منم اهمیت ندادم و رفتم توی اتاق منتظر بودم زودتر فردا بشه تا ازینجا راحت بشم اما وقتی عمو و رضا جریان و فهمیدن و در و قفل کردن ، شنیدم که عمو میگفت اگه خاستگار واسه ستاره اومد سریع شوهرش بدیم تازه بود که فهمیدم قرار زندگیم به کجا برسه ، اما من ته دلم سعید و دوس داشتم ، عشقی که میدونستم نه عمو و نه زن عمو اجازه نمیداد این عشق به سرانجام برسه
چند روزی از این ماجرا گذشته بود و همه چیز اروم بود و فقط مامان بود که هرروز شکسته تر از قبل میشد توی ده روز تمام موهاش سفید شد.
صبح بود و حوصله م سر رفته بود تصمیم گرفتم برم و یکم توی روستا قدم بزنم خداروشکر هنوز زن عمو وقت نکرده بود و جریان و به همسایه ها نرسونده بود فقط خانواده ی سمانه انگاری شنیده بودن که دیگه جواب سلام منو هم نمیدادن ...
انقدر توی روستا قدم زدم که وقتی به خودم اومدم وسط جنگل بودم به درختای جنگل نگاه میکردم و میگفتم کاش آرامش جنگل و داشتم ...
روی تنه ی درختی نشسته بودم صدای آب میومد به سمت صدا رفتم دیدم چشمه س رفتم ک کنار آب نشستم چه آب زلالی کاش دنیا هم به زلالی این آب بودن ....
یهویی صدایی از پشت درختا اومد که توجهمو جلب کرد بخاطر اینکه ماهمیشه تنها بودیم ترسی از این چیزا نداشتم فک کردم شاید حیوونی چیزی باشه ،دیدم دیگه صدایی نیومد پاچه هامو بالا زدم و پاهامو تو اب گذاشتم ، انقدر که غرق توی فکر بودم از سرمای آب چیزی نفهمیدم
#رمان_کده_ستاره5