✧❁ #خنده_انلاین❁✧
@khandeon
474462176283.pdf
3.66M
#رمان_کده_باورم_کن
نویسنده:آرام رضایی
خلاصه رمان:
آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه. به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کارکنن.بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..
#پایان_خوش
#ککلی #عاشقانه #طنز #همخونه_ایی
با فونت درشت🤩🤩
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
#گل_نرگس_171_____
قسمت صد و هفتاد و یک:
تو اینمدت حاملگیم کسی نبود بهممحبت کنه و من شدیدا احتیاج داشتم به محبت.من همیشه کمبود محبت و عشق داشتم.هم از طرف پدرو مادرم.هم از طرف پارسا.من همیشه نفر دوم بودمبعد نهال.همیشه خوبا واسه نهال بود.تو فکرهای خودم غرق بودم که صدای آرومپارسا بلند شد:_(این چند وقت تنهایی چطور گذروندی؟!)واسه ثانیه ای نگاهش کردم و باز سرمرو انداختمپایین.نزدیکتر شد بهم طوریکه تنش با پاهام در تماس بود.چرا سعینمیکردم دور بشم ازش؟!دستمو محکم فشرد:_(حرفامو گوش نکن!باشه!اصلا تا وقتی دلت میخواد تو این خونه بمون.با منسرد باش بدرفتاری کن.هیچکسو نبین.ولی بذار پشتت باشم.بذارهرجا نیاز داشتی کمکت کنم.نه به عنوان شوهر.به عنوان یه دوست.)اخمکردمو خواستمچیزیبگم که انگشتشو گذاشت روی لبم:_(خواهش میکنمنرگس!بچه ی من تو شکمته!تو مادر بچم قراره بشی.به اندازه ی کافی شرمنده ی خودم و وجدانم هستم.نذار بیشتر از اینشرمنده شم.بذار کنارت باشم فقط.خواسته ی زیادیه؟!)تا خواستمچیزی بگم صدای باز شدن در خونه بلند شد.برگشتم سمت در و دیدمپروانه رفت.خواستم از جا بلند شمکه پارسا مانعم شد:_(ولش کن!کار داشت باید میرفت!)از فکرتنها موندن پیش پارسا دست وپامو گمکردم.از جا پریدم:_(تو امبرو باهاش!منم خوب شدم!)رفتم سمت در و بازش کردم ومنتظر نگاهش کردم.اولش ناراحت نگاهم کرد.میدونستمپا میشه و میره.انقدر مغرور بود که جایی که نمیخواستنش نمیموند.با قدم های آروم اومد و جلوم وایساد.فکرکردمقراره خداحافظی کنه اما در کمال تعجبمدر رو بست و با لبخند مهربونیگفت:_(اینطوری با مهمونبرخورد میکنن؟!از خونت بیرونشمیکنی؟!)اینهمهنزدیکی حالمو عوض میکرد.یکم ازش فاصله گرفتم:_(تو مهمون نیستیمنممیزباننیستم.نیازی نیست نگرانمباشی!برو همونجایی که باید باشی!)نزدیکمشد.پشتم به دیوار بود.دستاشو گذاشت دو طرفم و منرو بین دستاش و دیوار زندونیکرد:_(من درست جایی ام که باید باشم!پیشِ تو!پیشِ مامان بچه ام!انقدر باهام بد رفتارینکن!)اخمامو ریختم تو هم و تا خواستمجبهه بگیرمفهمید و سریع گفت:_(حق داری!حق داری بخدا!نمیگمنداری!هرکی جات بود منو فحش بارونمیکرد ولی ببین.من درد خودم واسمبسه.بخداوندی خدا دلیل سردی من تو نبودی.خودمبودم که با زندگیتبازی کردم.یه غلطی کردم ولی بعدش پشیمون شدم و هیچ راه برگشتی نداشتم.
#رمانسرا
قسمت صد و هفتاد و دو:
خوبی تو منو شرمنده میکرد و باعث میشد با خودمقهرکنم!من به اندازه ی کافی بهمریختم اینروزا نرگس.بذار حداقل تو این ر بروزای بارداریت پیشت باشم.خواهش میکنم!اذیتت نمیکنم!مزاحمت نمیشم!فقط کنارت میشم.اصلا فکرکنبادیگاردتم!به اینچشممنو ببین!)حرفاش آروممکرد.عین آب روی آتیش دلمشد.خشمم فروکش شد.دید انگار و فهمید که لبخندی به پهنای صورت زد:_(حالا درسته منمهمون خونه اتم ولی تو بیا بشین ازت پذیرایی کنم!اجازه ه...!)حرفش با خوردنزنگ نصفه موند.پارسا پوف کلافه ای کشید:_(باز این پروانه ی سربه هوا چی جا گذاشته؟!)بدون اینکه دستشو از کنار سرمبرداره که بتونمبرم درو باز کرد.آب شدم از خجالت.برگشتمببینم پروانه چطوری نگاهمونمیکنه که با دیدن فرزاد انگار یه پارچ آب یخ ریختنروم.چنان هول شدم که نگو.دست پارسا روپسزدم و ازش فاصله گرفتم.فرزاد همچین نگاهممیکرد انگار منو وسطگناه کبیره دیده!زل زل نگاهممیکرد.پارسا که نگاهشو دید عصبی شد.از صدای نفساش فهمیدم.و تموم این اتفاقا شاید به دقیقه همنکشید:_(فرمایش؟!)فرزاد به خودش اومد.اخمی کرد اما نگاه ازم نگرفت:_(بهترینرگس؟!نگرانت شدم اومدم سربزنم.)کفشاشو درآورد که بیاد تو.پارسا مانعش شد.سد شد جلوی چهارچوب و سینه سپرکرد:_(من هستم!شما نگرانهمسر من نباش!)فرزاد همچین با حرص نگاه کرد به پارسا که انگار اون شوهر منه و پارسا غریبه است.رو کرد سمت من:_(بابام و عمه ها و بقیه نگرانتن نرگس.نمیتونن بیانمیترسنبرن خونه به پدربزرگمسرایت کنه.به منگفتن بیامتماس تصویریبگیرم!)تصمیمم رو گرفته بودم!باید فرزادو دورمیکردم.خیلی دور.من چه اشتباهی کرده بودم.چرا انقدر احمق بودم؟!چرا انقدر کور بودم؟!پسره هفته ها میومد دنبالم دممطب.مدام منو میبرد بیرون میبرد رستوران کارامو میکرد.اونگلایی که واسم به بهانه های مسخره میخرید و منفکرمیکردم دلش واسممیسوزه.نفهمیدم و بهش اجازه دادم انقدر تو زندگیم نفوذ کنه که حالا نگاه هاش انقدر ضایع بشه.باید دورشمیکردم.خیلی سرد گفتم:_(من خودم بهشونزنگمیزنم و تصویری حرفمیزنیم.تو برو به کارات برس.صبحمازکارات انداختمت!)انقدر ناراحت نگاهمکرد که مجبور شدم نگاه ازش بگیرم.با حرفی که زد دلم واسش سوخت:_(تا اینجا اومدم!منو از دم در خونت برمیگردونی؟!)لحنش شوخی بود به ظاهر ولی من ناراحتیشو دیدم.راست میگفت.
#رمانسرا
قسمت صد و هفتاد و سه:
راست میگفت.بنده خدا هنوز جلویچهارچوب بود و پ
ارسا سد راهش شده بود.پارسا کهگفت:_(همسرممیخواد استراحت کنه!جلویشما معذبه!)دلمبه درد اومد.بنده خدا اینهمهزحمتمو کشیده بود.و لعنت به منی که باز دلم طاقت نیاورد و پارسا رو کنار زدم و فرزاد رو راه دادم داخل.ای کاش نمیکردم.من همیشه بدترین تصمیمارو میگیرم.همیشه!فرزاد لبخند زد و اومد تو.پارسا با حرص نگاهممیکرد ولی چیزینمیگفت.به فرزاد گفتمبشینه واسش چاییبیارم که گفت خودش میریزه اگه خواست ومنخودمو خسته نکنم.رفتمنشستم رو تک کاناپه ی خونه ام و از فرزاد حال خانواده ی مادریمو پرسیدم.میگفت همهنگرانم شدن وقتی فهمیدن مریضم و بینمن و پدربزرگموندن و نه میتونن بیان نه نگرانیشون کممیشه.پارسا هنوز اونجا وایساده بود.فرزاد یکم با گوشیش ور رفت و گرفت سمتم:_(بیا باهاشون تصویری حرف بزن.ببیننت خیالشون راحت شه!)خودشم اومد کنارم با فاصله ی چند وجب از من رویکاناپه نشست.کاملا ناخودآگاه نگاهم نشست روی پارسا!طورینگاهم کرد که خودمخجالت کشیدم.فوری از رویکاناپه بلند شدم و نمایشی دور تا دور خونه دور زدم.با تک تکشون حرف زدم و دیدن خوبم.پارسا رو نشون ندادم کهنفهمنپیشمه.وسط حرف زدنم فرزاد هیمیگفت بیا بشین ضعف میکنی.ولی خودش یه سانتم جابه جا نمیشد.نمیخواستمنزدیکش باشم.حس گناه میکردم.قطع که کردمگوشی رو دادمبهش.سرم گیج رفت و نشستم روی زمین.پارسا دوید سمتم:_(نرگس خوبی؟!چی شد یهو؟!)فرزادم از جا پرید:_(بهت گفتمبیا بشین!باید استراحت کنی!)پارسا رو که شونه هامو تو دستش گرفته بود از خودم دور کردم:_(خوبم!شمابرید اگه،خیلی خوبه میشه.منم استراحتمیکنم!)فرزاد سکوت کرد ولی پارسا زمزمه وار گفت:_(محاله تنهات بذارم و برم!همینچند وقتم اشتباه کرده بودم!)فرزاد انگار شنید حرف پارسا رو که گفت:_(خاله ها قسمم دادن تنهات نذارم و مواظبت باشم.نگرانمیشن اگه حالا منمبرم!)پوف کلافه ای کشیدم.حالمبهتر شده بود رفتم آشپزخونه تا دوباره سوپ گرمکنم واسه خودم.حالمو بهترمیکرد.یکمبعد فرزاد اومد پیشم و با صدای آرومی حرصیگفت:_(این بی شرف اینجا چه غلطیمیکنهنرگس؟!مگه نگفتی نیستش؟!به من دروغ میگی؟!پروانه کوشش؟!)داشت منو بازخواست میکرد اونمانقدر عصبی و طلبکار؟!اخمامو ریختم توهم:_(صد بار بهتگفتماون طوری صداش نکن!بعدشم تو زحمتکشیدی منو بردی دکتر دستت دردنکنه.
#رمانسرا
قسمت صد و هفتاد و چهار:
من بی کسم این روزا تو شدی کمکم ولی تو کارای من دخالت نکن.حق نداریمنو بازخواست کنی.از این به بعد اصلا نمیخواد نگرانمباشی.۲۸ سالمه خودم از پس خودمبرمیام!)عصبی تر از قبل شده بود:_(چی میگی واسه خودت؟!ولت کنم که این بی شرف عین لاشخور هی دورتبگرده؟!یادت رفته باهات چیکارکرده؟!مگه خودت نمیگفتی خواهرتو تو بغلش دیدی؟مگهنگفتی محاله دیگه حتینگاشمکنی.چی شد تموم اون حرفا یادت رفت؟!)وقتی صدای اونبلند شد صدای منمبلند تر شد اما نه اونقدر که پارسا بشنوه.تو پذیرایی که نبود حتما رفته بود دستشویی که نمیومد:_(فرزاد!من یادمنرفته چیگفتم خب؟!ولی تو دخالت نکن تو کارام.نمیخوامپشتمباشی مفهمی نمیخوام!)عین همیشه منو جدی نمیگرفت.پوزخند زد:_(آره ولت کنم که با دو تا کلمه خرت کنه برگردونتت به اون زندگی؟!دو ماه مستقل شدی یادت رفتچه بلاهایی سرت آورده این پسر!بهت خیانتکرد بعدشمرفت به جرمترکمنزل شکایت کرد.به خودتبیا نرگس!پرتش کنبیرون از خونه ات عوض اینکه به مندروغ بگی که نیستش و رفته!)انگشتشو رو به روی صورتمتکون داد:_(حالا این دروغت باشه من و تو بعدا حلش میکنیم!ولی الان برو بیرونشکن.باشه منممیرم تو تنها بموناگه اینطوریراحت تری.ولی تا اون بی شرف اینجا باشه منم جایینمیرم!)تا اومدمجواب بدم صدای عربده یپارسا بلند شد:_(نرگس؟!)از جا پریدم.خواستمبرمسمت صدا که دستمو گرفت:_(بیرونشمیکنی نرگس!به منربطینداره دور و ورت نبینمش!)انقدر شوکه بودماز رفتارایفرزاد که فقط با بهتنگاهش کردم و دستمو از دستش کشیدمبیرون.پارسا تو اتاق بود.تا قیافشو دیدم دلم هری ریخت.صورتش قرمز قرمز شده بود و چشماش به خون نشسته بود.درو بست و قفلش کرد.با تعجبنگاهش کردم.اومد نزدیکم و پچپچ وارگفت:_(هیمیگملال شم ولینمیتونم!هی میگم بهت گیر ندم.هیمیگم رو مخت نرم ولینمیتونم!باشه میخوای ازمدور باشی میخوای ازم جدا شی باشه همش قبول ولی تو مادر بچه ی منی نرگس!)سرشو گرفت بین دستاش:_(باورمنمیشه!میفهمی باورمنمیشه!به این حرومزاده چرا انقدر رو دادی؟!بی کسی بهونته؟!خودممیشم غلام حلقه به گوشت حتی بعد طلاق.نامرد عالمماگه کاری داشتی خودمو دو سوتهنرسونم!بی هیچتوقعی ولی این!)دستشو گرفت سمت دیوار آشپزخونه:_(تو به این تکیه کریدی؟)مشتشو کوبید رو دیوار:_(منمُردم؟!بابات مُرده؟!خانوادت مُردن که اینبیشرف دمبه دقیقه پیشته؟!)
#رمانسرا175
قسمت صد و هفتاد و پنج:
هی دنبال توجیه بودم ولی هیچی پیدا نمیکردم.راستمیگفت.من خودمو گمکرده ب
ودم.نمیدونستم دارمچیکارمیکنم و فرزاد ذره ذره به بهانه ی کمکانقدر نزدیک شد بهمکهخودمم نفهمیده بودم.پارسا با صدای آرومیگفت:_(خواهش میکنم ازت نرگس.تو بارداری.مادر بچمی!هنوز زنمی!خونه ی پدرو مادرت نمیری بیا بریمخونه ی مادرمبمون اصلا بیا بریم خونه ی خودت منمیرم جای دیگه میمونم.فقط اینجا نمون.)بازلجبازی کردم:_(نمیخوام خونه ی من اینجاست.میخوام اینجا باشم!)سعی میکرد صدا و عصبانیتشو کنترل کنه:_(باشه!بمون تو خونه ی خودت!ولی این پسره رو بفرست بره.چه معنی داره تو خونه ی یه زن حامله ی تنها یه پسرمجرد اونم با اینسنش همش رفت و آمد کنه!هی دمبه دقیقه بیاد بهت سربزنه.من نه تو خودت چطور قبولمیکنی؟!کو اوننرگس که موقع حرف زدن با به قول خودش نامحرم سرخ و سفید میشد؟!)به مسخره گفت:_(این قوزمیت الان واست محرم شده؟!)موهای بلندمو تو دستش گرفت:_(روسریتو درنمیاوریمیگفتیمحرمنامحرم الان موهاتو افشونمیکنی دورت و یه پسر مجرد مدام تو خونته؟!چیکار داریمیکنینرگس؟!میخوای تلافیکنی؟!میخوای لج منو دراری؟!چیو میخوای ثابتکنی؟!قصدت هرچی بود موفق شدی دیگه بسه!)سکوتمو که دید موهامو ول کرد:_(پروانه کلاس داره دو ساعت دیگه تموممیشه بهش گفتمبیاد پیشت.منم اون بیاد میرم الان دلمطاقتنمیاره تنهات بذارمباز ضعفمیکنی یا حالت بد میشه.تا اونموقع اینپسره روبفرستبره.به خودت بیا نرگس خواهش میکنم.لجمنو درآوردی بسه دیگه!)و منتمام مدت سکوتکرده بود.انگار سکوتمو دیده بود آروم تر شده بود چون دیگه عصبانی نبود.بی حرف رفت سمت در و بازش کرد.با باز شدن در فرزادو دیدم که دقیقا یه قدمی در وایساده بود با قیافه ی درهم.فالگش ایستاده بود؟!مطمئن بودم هیچینشنیده چونپارسا پچپچوارحرف میزد.تا نگاه من و پارسا رو دید خودشو جمع و جور کرد:_(نرگس شیرو تو چی داغ کنم؟!شیرجوشتو پیدا نکردم!)پارسا یه جورینگاهم کرد انگار داشتمیگفت تحویل بگیر!از اتاق اومدمبیرون:_(میخوای چیکار؟!)وقتی گفت میخوامواست شیرداغ کنم حرصمدراومد.جلویمردیکه هنوز شوهرمبود اینمحبتا دیگه واقعا زیاده روی بود.با حرفایپارسا هم فهمیده بودم انگار من اشتباه نمیکردم.پارسا همفهمیده بود فرزاد همش نزدیکممیشه.نفهمیدم چی شد.با حرص و صداینسبتا بلند گفتم
#رمان_سرا_گل_نرگس175
#رمان_گل_نرگس_176___
قسمت صد و هفتاد و شش:
:_(منشیرداغ و اینا نمیخوام!خودم دست دارم داغمیکنم.برو تو فرزاد!دستت درد نکنهزحمت کشیدی اومدی سرزدی برو دیگه!)اومد نزدیکم و پچپچوار گفت:_(جلوی اینمنو بیروننکن!هروقت اینرفت منممیرم!)بعد همرفت تو آشپزخونه.با تعجب داشتمنگاه به رفتنشمیکردم.اینمرد غرور نداشت پس؟!چرا همچینیمیکرد.پارسا با حرص نگاممیکرد.دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم.کممونده بود بزنمزیرگریه که زنگدرو زدن.کی میتونست باشه!؟منکه کسی رو نداشتم.خانواده ی مادریمزیاد نمیومدن خونه ام.اکثرا منمیرفتم.مخصوصا حالا که سرماخورده بودم بخاطر پدربزرگ نمیتونستن بیان.حتما پروانه بود که کلاسش زود تعطیل شده.با خوشحالی رفتمسمت در و بازش کردم.با دیدن خاله ام انگار دنیا دنیارو بهم دادن.با ذوقگفتم:_(شهناز؟!)پرید و بغلمکرد:_(جان دلم!خوبی دخترم؟!)سری تکون دادم.داشتگریه میکرد.گفت یه ساعتپیش شنید سرما خوردم راه افتاد بیاد چند روزبمونه پیشم تا خوب شم.یه ساک دستش بود.اومد تو و با دیدنپارسا و فرزاد تعجبکرد.عکسای پارسا رو نشونش داده بودم قبلا.رفتیم اتاق ساکشو بذاره که با هیجانگفت:_(نرگسپارسا اینجا چیکارمیکنه پس؟آشتی کردید شیطون؟!)شهناز با عین دوستم بود.سنش هم زیاد مثل بقیه خاله و دایی ها باهامفاصله نداشت و همین باعث شده بود عین دوست باشیم.بهش گفتمتعریفمیکنم و از اتاقرفتمبیرون.رو به فرزادو پارسا گفتمهردو برن و خاله ام دیگه پیشمه.از پارسا هم خواستم ازپروانه تشکرکنه وبگه لازمنیست بیاد خالمهست.فرزاد کیفش با اومدن خاله کوک شده بود.پارسا سری تکون داد اما فرزادبا شیطنتگفت:_(شام مهمون دستپخت خوب خاله میشم و بعد میرم!)با حرص گفتم:_(فرزاد!برو میگم!)جدیشد:_(باشه!کاری داشتی فقطیه زنگکافیه بزن.چیزی نیاز نیست بخرمبیارم؟!)پارسا تشرزد:_(لازم باشه خودممیخرممیارم!شما زحمتنکش!)واسه اینکه از شر فرزاد خلاص شمگفتم:_(آره فرزاد.پارسا هست تو زحمتنکش!)پارسا بالاخره لبخند کجی نشست رو لبش اما فرزاد چنان رو ترش کرد کهنگو.هردو که رفتن خاله که وایساده بود یه گوشه و ذره بینیهمه چیو نگاه میکرد منو کشید یه گوشه:_(نرگس؟!چه خبره اینجا؟!)زدمزیرگریهو تک به تک بهش گفتمچی شده و چی نشده.گفتماز رفتارای عجیبفرزاد و حرفاش.نگفتمحس میکنم بهم حس داره اما گفتماونروز تاپمو برداشته بود و بو میکرد.
#رمانسرا
قسمت صد و هفتاد و هفت:
گفتمهرچی سعی میکنم دورشکنمبیشتر نزدیکممیشه.خاله رفته بود تو فکر.یکمکه گذشت گفت:_(نمیدونمچیبگم!فرزاد اینطور آدمینبود.میدونی خیلیبیبند و باره.خیلی بیخیاله.تو خونه مجردیش هرشب یه دخترمیاره.دوست دختراشمچه دخترایی هستن.بخاطر همون اینطوریمیگی واسم عجیبمیاد.ما خیالمون راحت بود که فرزاد بهت به چشم خواهری نگاهمیکنه از بس خودش دوست دختر داره ولی...!)سکوت کرد.اونمکلافه شده بود.حقم داشت.فرزاد غد و مغرور و یه دنده و اینرفتارا؟!
چند روزی گذشت.شهناز پیشممونده بود.پروانه هرروزمیومد بهم سرمیزد و یکیدو ساعت میموند پیشم.هیچ وقتم دست خالی نمیومد.یبار با یه خرید واسه بچه ای میومد که دختر و پسربودنش معلوم نبود و یبار با یه وسیله مثل لوازم آرایش برند و گرون یا لباس واسه من.اینکاراش باعث شد فراموشم شه اینکه منو گول زد.بهش گفتم از اون روز دلم ازش شکسته و این شد بهانه که پروانه از حال پارسا تو اونروزا بگه.میگفت رسما داداشش جلوی چشماش آب میشد و کاری از دستش ساخته نبود.میگفت داداشش رومیشناسه و میدونه به هیچکس اینطوری که به منمحبتمیکنه،نمیکنه.میگفت خوبی های تو داداشمو وابسته کرده.اینحرفا دلمو نرممیکرد و مناینو دوست نداشتم.سه روز مرخصی گرفتهبودم ازکارماونمبدون حقوق.پارسا که فهمید هرروز میومد دیدنم اونمبا دستپر.از شوینده تا شامپو و مواد غذایی و گوشت و مرغ میگرفتمیاورد.هربارهم من عصبانیمیشدم ومیگفتمنیاز نیست واسم خرید کنه اما اونکار خودشو میکرد.فرزاد اینچند روزمداممیومد خونه ام.اما منحتی یبارمجلوی چشمش دیده نشدم.یبار به بهونه ی حموم...یه باربه بهونه ی دستشویی و یه بار به بهونه ی خواب.خاله شهنازو خیر ببینه که فرزادو بیرونمیکرد وگرنه فرزاد میگفت تا نرگسو نبینمنمیرم.شهناز این روزا فکرش از منم درگیر تر بود.میگفت فرزاد واقعا بهت حس داره انگار.این همهزنگ و توجه چه دلیلی داره.انقدر اینچند روز زنگزده بود و هربارشهناز جوابشو داده که یه شب وقتی تو جام دراز کشیده بودم اس ام اس داد:_(نرگس؟!)جوابشو ندادم.طبقمعمول.باید از خودم دورش میکردم.من یه زنحامله ی تنها بودم.دوست نداشتممردی که بهم حس داره مدام دورمباشه.وقتی دید جواب ندادمپیام داد:_(آنلاینی تو...(فلان برنامه) ولی جوابمو نمیدی!چرا؟!کاری کردم که ناراحت شی؟!اگه کردمبگو دیگه تکرارش نکنم.از دلت دربیارم!)
#رمان
قسمت صد و هفتاد و هشت:
اول خوا
ستمجوابشو ندم ولی دیدمنمیشه.باید باهاش حرف میزدم.جواب دادم:_(کاری نکردی!ولی خب دلیل نداره انقدر پیگیر من و کارمباشی.نمیخوام بشمسربار تو!)حرف آخرم واسه توجیه دوریمبود.نمیتونستمکه زرتی بگم چون تو بهمحس داری جوابتو نمیدم.فوری جواب داد:_(چه سرباری نرگس!اینچه حرفیه؟!من چه کاری کردمکه به تو حس سربار بودن دادم؟!تو امانتی دست من.امانت بابامی!نمیخوام حس سربار بودن داشته باشی.من خودم دوست دارمکمکت کنم.بهت گفتممن همیشه پشتتم.سرحرفمم هستم بخدا!)دقایقی فکرکردمواسه جوابی که میخواستمبگم و درنهایت گفتم:_(فرزاد خواهش میکنم!دیگه فکرنکنمنامانت توام!داره نزدیک ۳۰ سالم میشه نیاز نیست تو نگران یه زن ۳۰ ساله باشی.منحامله اممیفهمی؟!هنوز متاهلم.هنوز یه اسم هست تو شناسنامه ام!این نزدیکی و رفت و آمدا باعث میشه پشتمون حرف باشه.من اذیت میشم.تو خانواده ای بزرگشدم که با یه پسر نامحرم روی یه مبل هم ننشسته بودم حتی.اما حالا ببین حال و روزمو!خودم رو گمکردم بخاطر اتفاقایی که واسم افتاد ولی الان فهمیدماین که همه جا پیش من باشی چقدر اشتباهه و چقدر باعث میشهحرف پشت منباشه.)فوری جواب داد:_(اون اسمو از شناسنامه ات خودمپاکمیکنم.به شرفمقسمنرگس!زیاد طول نمیکشه.با وکیل حرف زدم تو یکم دل بدی به پروسه ی دادگاه بخدا تو دو ماه تمومشمیکنم.اسم اون بی شرفو هم از شناسنامه ات هم از زندگیت پاکمیکنم.اصلا کسی بهت چیزیگفته؟!چه حرفی پشتمونه مگه؟!بگو کی گفته فقط!اون پارسای بی شرف؟!)واسه اینکه از خودمبرونمش گفتم.شایدم واقعا اینطور بود.حرفمنه دروغ بود نه راست:_(راستش شاید نخوام اون اسم از شناسنامه امپاک بشه.تو فکرم پارسا رو ببخشم.منباردارم.بخاطربچمم که شده میخوامفرصت بدم به پارسا!)به ثانیه نکشید بعد ارسال اینپیام زنگزد.رد دادم.بست به زنگ و بعد چند باررد دادن پیام داد:_(تو راهم دارممیام اونجا.زنگزدمبیا پایین!)جواب دادم:_(چیمیگی؟کجا داری میای؟!نیا الکی من کهنمیایمپایین.خوابممیاد میخوامبخوابم!)جواب داد:_(باشه نیا منمیام بالا!)با حرص تایپ کردم:_(شهناز اینجا خوابه.نصف شبی بیای اینجا که چی!؟)حرصو اونو ازپشت پیاماشم میفهمیدم:_(چیمیگه اون شهناز لنگر انداخته اونجا اه!میایپایینپس!بخدا نیای میامبالا داد و بیداد راه میندازم همسایه ها بریزنبیرون.میدونی دیوونه
#رمان
قسمت صد و هفتاد و نه:
میدونستممیکنه!فرزاد از هیچکس ابایی نداشت.لباسامو تنمکردمومنتظرنشستم رویکاناپه که خاله بیدار شد.با دیدنمنحاضر و آماده ترسیده از جا پرید:_(نرگس؟!خوبی خاله؟!حالت بد شده؟!)رفتمکنارش:_(خوبم خوبم چیزینیست.)وقتیپرسید پسچرا آماده شدی موندمچیبگم.ولی مجبورا حقیقتو گفتم:_(شهناز ،فرزاد داره میاد باهامحرف بزنه.بهش گفتم نمیخوام همش نگرانمنباشه عصبانی شد و گفت حاضر شو بیا پایین!)خواب از کلش پرید و ازمخواست دقیق بگمچی شد و منمحرفای خودم و حرفای فرزادو گفتم.شهناز عصبانی شد:_(نه!اینطوری نمیشه!اینپسر دیگه شورشو درآورده.باید به باباش بگم نرگس!)هینی کشیدم:_(وای شهناز همین مونده بود همه بفهمن!تو نگراننباش من امشب حلش میکنم.میگمنمیخوام ببینمش دیگه!)گوشیمکه زنگ خورد فهمیدم رسیده و پایینه.شهنازنمیذاشت برم و میگفت تو برو تو اتاق بذار منبرمباهاش حرف بزنم اما گوش نکردم.رفتمپایین.تو آسانسور مدامزنگمیزد.میترسیدمپارسا بیاد و ببینه من اینموقع شب با فرزادم.تو اینچند روز بعضی شبا میومد یه ساعتی با ماشینجلو دروایمیساد و میرفت.خودش نمیگفت ولی من ازپشت پنجره میدیدمش.فرزاد دمدر تو ماشین بود.به محض سوار شدنم گفت:_(چی میگفتی پشت اونگوشی؟!)با اخمگفتم:_(چیمیگفتممگه؟!حقیقت!)ابرو بالا داد:_(که نمیخوای اسمپارسا رو از شناسنامه ات پاککنی آره؟!یادت رفت همین پارسا که داری سنگشو به سینه میزنیچطور ازت شکایتکرد؟!یادترفت چقدر درگیر کارای دادگاه کردت؟!یادت رفت مدت ها ازت خبرنگرفت؟!کو اوننرگسی که میگفت اگه قرار باشه برگردمپیش پارسا بمیرمبهتره؟!)دروغ گفتم باز!دروغ که کنتور نمینداخت:_(تصمیممعوض شد.باید حساب پسبدمبه تو واسه برگشتنمپیش شوهرم؟!)ناباورنگاهممیکرد.کلافه بود.مدام دستمیکشید به سر و صورتش.یکمکهگذشت گفت:_(از چیمیترسی ها؟!من میگمپشتتم.تنهاتنمیذارم.دردت بچته؟!سقطش کن.من آشنا دارممیریم سقطشمیکنیم دیگه هیچ چیزمشترکیبین تو و اوننمیمونه!)شوکهگفتم:_(فرزاد؟!حالت خوبه؟!برمبچمو سقط کنمکه چی؟گناهه!سقطش کنمبا یه عمر عذاب وجدان بعدش چیکارکنم؟!)خودشمنمیدونستچیمیگه انگار:_(باشه!نگهش دار!ولی اونو دلیل برگشتنت نکن!)زل زلنگاهش کردم.هیچینمیگفتم.فقطنگاهش میکردم.وقتینگاهام طولانی شد سرش روانداخت پایین.با صدای
#رمان180
قسمت صد و هشتاد:
:_(حسنمیکنی یکمزیادی داری تو زندگیمدخالت میکنی؟!کمکمکردی دستت دردنکنه!از اینبه بعد نمیخوامکمکم
کنی!کمکبخوامدایی هام هستن.نوبت به تو نمیرسه!)اومدمپیاده شم قفل مرکزی رو زد.برگشتم و سرش داد زدم:_(چیکارمیکنی وا کن درو!دیگه شورشو درآوردی!)بی توجه به داد من سرش رو گرفت بین دستاش و تکیه داد روی فرمون.داد زدم:_(وا کن درو میخوام برم!)توجهی نکرد.انگار نه انگار من حرف میزدم اصلا.مجبورا سکوت کردماما مدام صدای آه هایی که فرزاد میکشید سکوت رو میشکست.هنوز سرش رو فرمون بود که گفت:_(از وقتی یادممیاد رفتمپی زندگی خودم.فکرکنم ۲۰ سالم بود که خونه مجردی گرفتم.یه شهر دیگه درس خوندم و تا همین الانش یه شب نبوده خونه ی پدرم باشم.طبعا وقتی از ۲۰ سالگی مستقل میشی یکم آزاد تر بارمیای.انقدر مهمونی و دورهمی و این ور اون ور رفته بودم که حد نداشت.دروغ چرا!انقدر دختر دورم بود و انقدر دوست دختر داشتم که با هم قاطیشون میکردم.ولی از همون ۲۰ سالگی به کسی دل نبسته بودم.تا همین الانش.هر دختری سمتممیومد منتظر بودم بهش حس داشته باشم یا علاقه مند شم ولی خبری نبود.همشون واسه سرگرمیم بودن.گاهی فکرمیکردم شاید هیچوقت نتونم عاشق شم.با خودممیگفتم تا آخر عمرممجرد میمونم اگه قرار باشه با یکی که بهش حسی ندادم زندگی کنم تا اینکه تو اومدی تو زندگیمون.اولش ازت بدممیومد.از همون بچگیم بدم میومد ازت.ندیده و نشناخته.همه ی توجه ها روی تو بود.همش اسم تو روی زبون خانوادمون بود.وقتی خودت اومدی و دیدمت این حس بیشتر شد.وقتی دیدمچقدر معذب و ضعیف و وابسته ای.)خندید.آروم و تلخ:_(از این مدل شخصیت ها هیچوقت خوشمنمیومد.ولی نمیدونم چی شد میون تیکه پرونی هام به تو و فاصله گرفتنام نزدیکت شدم.انگار تو هرچی ضعیف تر میشدی من بیشتر دلممیخواست پشتت باشم.بیشتر دلممیخواست تکیه گاهت باشم.کمکت کنم.چشم وا کردم دیدم فکر و ذکرم شدی تو.که شب موقع خواب بهت فکرمیکنم.سرکار بهت فکرمیکنم.حتی وقتی سرم شلوغه بهت فکرمیکنم.که چیکارمیکنی و در چه حالی.وقتی یه روز نمیدیدمت کلافه میشدم و وقتی میدیدمت آروم.نفهمیدمکی هرچی دختر و رفیق و دورهمی و مهمونی تو زندگیم بود رو حذف کردم و همه چی واسم شدی تو.خطمو عوض کردم.دوستام کم و کمتر شدن.زندگیم عوض شد کلا.صبح با فکر رسوندن تو بیدار میشدم و شب با فکر دیدن تو میخوابیدم!)
#رمانکده_گل_نرگس_180__
#رمان_گل_نرگس_181
قسمت صد و هشتاد و یک:
تپش قلبم با حرفای فرزاد روی هزار بود.آرزو کردم کاش زمین دهن باز کنه و من برم توش اما این حرفارو نشنوم.فرزاد داشت به منی که هنوز متاهل بودم ابراز علاقه میکرد؟!عصبی گفتم:_(خواهش میکنم فرزاد هیچی نگو.باز کن درو برم!حرفاتو نشنیده میگیرم!)سر بلند کرد و زل زد بهم.چشم هاش به خون نشسته بود:_(نشنیده نگیر!چون دارم به زور اعتراف میکنم به یه زنی که هنوز متاهله علاقه مند شدم.نمیدونم چی شد نرگس.خودمم نفهمیدم.بین اون همه دختر چرا عاشق تو شدم!ولی الان میدونم همه چی و همه کس رو گذاشتم کنار و فقط تورو تو زندگیممیخوام.فقط میخوام فکرم با دغدغه های تو درگیر باشه و من کیف میکنم با این دغدغه ها.که حتی حاضرم بچه ات رو عین بچه ی خودم با جون و دل بزرگکنم فقط به شرط اینکه تو پیشم باشی.تو این چند وقته که تو دور و برمی حس میکنم زندگیم معنا پیدا کرده و قبل اون اصلا زندگی نمیکردم.تاوانش هرچی باشه میدم حتی شده دو سالم منتظر پروسه ی طلاقت باشم،بی هیچ چشم داشتی کمکت میکنم.فقط تو طرف من باش.تو دل بکن از پارسا و اون زندگی.)تا خواستم دهن وا کنم و چیزی بگم دستشو آورد بالا و با عجله گفت:_(بذار حالا که جرئتشو پیدا کردم حرفامو بگم هیچی نگو خواهش میکنم!میدونم شاید بعد طلاق نتونی به هیچکس اعتماد کنی و دلت بخواد تنها باشی.من مجبورت نمیکنم حتما قبولم کنیهمین که بذاری نزدیکت باشم واسم کافیه.حتی اگه سال ها طول بکشه که تو به من و زندگی ای که میتونی با من داشته باشی فکرکنی.من حاضرم وایسم.خواهش میکنم با احساست تصمیم نگیر نرگس.اگه نگران بچتی خودم واسش از پدر واقعی هم بهتر میشم.اگه تکیه گاه نداری خودم تکیه گاه میشم ولی سر اینا برنگرد به اون زندگی.وقتی خواستی فکرکنی برگردی به این فکرکن که من حاضرم جونمو بدم واست.حاضرم بدون هیچ چشم داشتی پشتت باشم که تو فقط گوشه ی چشمی نگاهم کنی.به این فکرکن یه نفر هست که تو واسش از هرچی و هرکسی مهم تری و بعد تصمیم بگیر.میدونم در این صورت دیگه دلت نمیخواد بخاطر بچت،تنهایی یا چه بدونم بی کس بودن برگردی پیش کسی که با خواهرت بهت خیانت کرده.)یهو سکوت کرد.انگار شارژش با گفتن این حرفا تموم شده بود.چنان سرمو پایین انداخته بودم که حس میکردم الانه که گردنم بشکنه.حس میکردم دارم آتیش میگیرم از شرم شنیدن حرفای فرزاد.تا حالا کسی بهم اینطوری ابراز علاقه نکرده بود حتی شوهرم...
#رمانکده
قسمت صد و هشتاد و دو:
فرزاد انگار دید حالمو که قفل ماشینو زد و با آروم ترین صدای ممکنش گفت:_(به حرفام فکرکن نرگس.به دوست داشتنم به خودت فکرکن.من حتی نمیتونم دیگه به زندگی بی تو فکرکنم.به دل منم فکرکن!)با عجله قبل از اینکه حرف هاش رو تموم کنه از ماشینپریدم بیرون و دویدم سمت آسانسور.در آسانسور که بسته شد دست گذاشتم رو قلب بی قرارم.حالم عجیب غریب بود.هم ناراحت بودم هم خوشحال.اولین بار بود که بهم ابراز علاقه میشد و من عین ندید بدید ها مدام به حرفای فرزاد فکرمیکردم.میدونستم دوستم داره اما اینکه از زبونش بشنوم قلبمو به تپش آورده بود.وقتی رفتم بالا نمیدونم حالم چطور بود که شهناز فوریپرسید:_(نرگس خوبی؟!چی شد؟!فرزاد چیکارت داشت؟!)و من براش گفتم تک به تک حرف هایی که فرزاد بهمگفته بود رو.نیاز داشتم خالی کنم این حجم از هیجانم رو.شهناز اما با حرفام اخماش رفت تو هم و رنگش گرفته شد.حرفای من که تموم شد شهناز گفت:_(من که باور نمیکنم.فرزاد بی بند و باره نرگس.هیچ نبایدی تو زندگیش نداشته.تو اولین نباید زندگیشی.یه زنِ متاهلِ باردار در شرفِ طلاق!بخاطر اینکه نبایدی جذبت شده.مطمئنم تا بهت برسه این به قول خودش حس هاشم فروکش میشه.)به شهناز نگفتم اما من دیدم چشم های فرزاد رو.اینچیزی فراتر از علاقه به یه نباید بود.دوست نداشتمبگم ولی دقیقا عین نگاه های پارسا به نهال بود...و چقدر گفتن این حرف به خودم درد داشت.اونشب تا دم دمای صبح با شهناز حرف زدیم.شهناز ازم میخواست زودتر یه تصمیم جدی بگیرم.یا بیفتم دنبال کارای طلاقم یا اگر قراره پارسا رو ببخشم الکی فرزاد رو امیدوار نکنم!و من هنوز نمیدونستممیخوام چیکارکنم.صبح با سر و صدایی که از بیرون اتاقم میومد بیدار شدم.صدای شهناز بود.با همون موهای پریشونم که پخش بود دورم و تاپ دو بنده ام و ساپورت زردم رفتم بیرون.شهناز جلوی در وایساده بود و داشت با پارسا بحث میکرد.با دیدن پارسا اومدمبرگردم تو اتاق که منو دید.رفتم و دنبال یه لباس پوشیده گشتم که بپوشم اما قبل اینکه لباسمو عوض کنم در باز شد و پارسا اومد تو.صدای شهناز از پشتش میومد:_(خواهش میکنمراحتش بذار آقا پارسا.نمیخواد ببینتت!تکلیفتون مشخصه!بیا برو بیرون انقدر این دختر رو اذیت نکن!)پارسا اما تمام هوش و حواسش روی بالا تنه ی تقریبا برهنه ی من و شکم کمی بیرون زده ام بود.فوری بلوزمو گرفتم روم
#رمان کد
قسمت صد و هشتاد و سه:
با این حرکتم رو برگردوند و نگاه ازم گرفت
:_(تا باهات حرف نزنمنمیرمنرگس.باید به حرفامگوش کنی!)گفتم:_(باشه برو بیرون لباس عوض کنم بیام!)پارسا اما در رو به روی شهناز بست و قفل کرد.بعد هم نشست روی تختم و برگشت نگاهم کرد.لبخند تلخی زد:_(هنوز به قول شما بهت محرمم!نیاز نیست خودتو از منپنهون کنی!)وقتی سکوت و معذب بودنم رو دید پشتش رو بهم کرد.فوری تاپمو با بلوز عوض کردم.نتونستم ساپورتمو عوض کنم و با همون ساپورت رفتم و با فاصله نشستم پیشش.با بالا پایین شدن تخت برگشت سمتم و به لباسام نگاه کرد.وقتی دیدم لحظات طولانی هیچی نمیگه و فقط نگاهم میکنه گفتم:_(خب!گفتی باهام حرف داری!)نگاهش روی شکم کمی برآمده ام که از روی بلوزم معلوم بود خیره مونده بود.دست گذاشتمروی شکمم که نگاهش رو دوخت به زمین و بعد نفس عمیقی شروع کرد:_(نمیدونم چیا بهتگفتن و چیا شنیدی.ولی هر چی که شنیدی از طرف من نبوده که اینطوری قضاوتممیکنی.)خودش فوری گفت:_(البته حق داری نمیگم نداری.ولی همه چی اونطوری که فکرمیکنی نیست.فقط قبل از گفتن میخوام وسط حرفم نپری و بذاری همه چیو بهت بگم بعد میرم و دیگه برنمیگیرم تا تو نخوای.)نگاهم کرد که سر تکون دادم.دلممیخواست بشنوم حرفاشو.انگار دنبال بهانه ای واسه برگشتن پیشش بودم.وقتی هنوز هم تا نزدیکم میشد قلبم میلرزید و هزار بار تو دلم قربون صدقه ی چشم های خوشگلش میرفتم.آدمِ عاشق کور و کر میشه!راست میگفتن.پارسا باز نگاهشو دوخت به زمین:_(من و نهال خیلی وقت بود همو میشناختیم.تو دانشگاه من کنفرانس که میذاشتم نهال رو میدیدم همیشه.تقریبا دوسال.)انگار معذب بود واسه گفتن حرفاش ولی خودشو مجبورمیکرد بگه:_(متاسفم که اینارو بهت میگم ولی نمیخوام چیز ندونسته ای داشته باشی!)با گفتن حرفش دلم صد تیکه شد.شوهرم جلوی من داشت از عشقش با کس دیگه میگفت.به خواهرم...:_(کم کم بخاطر نهال بیشتر وقتمو تو دانشگاه گذروندم و به طبع بیشتر میدیدمش.شوخ بودنش و راحت بودنش باعث شد منم راحت تر نزدیکش شم و نفهمیدم چی شد که شماره بینمون رد و بدل شد و بعد دو ماه رابطمون چنان محکم شد که به ازدواج فکرکردم.حداقل از نظرمن اینطور بود.همون روزا میشنیدم از استادا و دانشجو ها که نهال خیلی شیطونه و هرروز با یه پسر میاد دم دانشگاه پیاده میشه ولی چون خودم تا حالا چیزی جز محجوب بودن ازش ندیده بودم فکرمیکردم اینا فقط حرفه پشتش.
#رمانکده
قسمت صد و هشتاد و چهار:
بهش گفتم قصدم ازدواجه و میخوام با خانوادم آشناش کنم.وقتی مخالفت کرد فکرکردم چه دختر خوب و چشم و دل سیریه که موقعیتمم واسش مهم نیست و بهم نه میگه.از من اصرار و از اون انکار تا اینکه بالاخره با اکراه قبول کرد.مدام میگفت تورو فقط واسه خودت میخوام نه موقعیت یا پولت و من خر میگفتم ببین عجب دختری پیدا کردم.بالاخره یکی پیدا شد که منو واسه خاطر خودم بخواد.آدم ساده ای نبودم برعکس خیلی زود میفهمیدم کی داره واسم نقش بازی میکنه ولی نهال انقدر قشنگ نقش دخترهای خوب رو واسم بازی کرد که نفهمیدم کی به خانوادم راجبش گفتم.حتی التماس نهال کردم که ببرمش با خانوادم آشناش کنم اما میگفت بعد خواستگاری.ازش خواسته بودم با خانوادش حرف بزنه.اوایل که قبول نمیکرد ولی بعد هی میپیچوند و میپیچوند تا اینکه من بدجور باهاش دعوا کردم و گفتم مجبورت که نکردم باهام ازدواج کنی.اگه نمیخوای بگو نمیخوام.وقتی عصبانیتم رو دید گفت یه خواهر بزرگ تر داره و باباش اجازه نمیده نهال قبل اون ازدواج کنه.چندین بار رفته بود دم خونه ی نهال و محل کار باباشو پیدا کرده بودم.هم باباشو دیده بودم هممامانشو اما خواهرشو ندیده بودم.تو این گیر و دار بودیم.من به نهال میگفتم برم با باباش حرف بزنم و اون اجازه نمیداد.تا اینکه یه روز وقتی تو شرکت بودم مانیار اومد سراغم.داد و بیدار و کتک کاری که تو با دوست دختر من چیکار داری.اولش نمیفهمیدم چی میگه ولی بعدش وقتی چت هاش با نهال رو ریدمفهمیدم.سه تا خط مختلف داشت!هنوز نمیخواستم باور کنم.بعد اونروز افتادم دنبالش.عین سایه هرجا میرفت دنبالش میرفتم.هر هفته سه جا مهمونی میرفت اونم با چه وضعی.با چه پسرایی میرفت دور دور و همون ساعتا بهمپیام میداد دلم واست تنگ شده.از همه ی اینا فیلممیگرفتم که وقتی انکار کرد بکوبم تو صورتش.انکارم کرد وقتی بهش گفتم.فیلمارو که نشونش دادم لال شد.بهش نگفته بودم مانیار فامیل و رفیقمه.هنوز نمیدونست.باهاش تموم کردم و فهمیدم همون روز به مانیار زنگ زده بود که میخواستی بیای خواستگاریم بیا.مانیارم بهش گفته بود که پارسا رفیق منه و نهال اصرار داشت سوتفاهم شده و من دوستت دارم و از این حرف ها.اونجا بود که فهمیدم چشمش دنبال پول و موقعیته.من از مانیار بهتر بودم.وقتی منو از دست داد رفت سراغ مانیار که تو خیارشور خوابونده
#رمانکده
قسمت صد و هشتاد و پنج:
خطاشو که هک کردم دیده بودمچند نفر غیرمانیار هم تو خیارشورن.مانیارمگویا پسش زده بود و رفت ترکیه.از حرص اونروزام هرچی بگم درک نم