eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
2.8هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
رضا حدودا چهار ساله شده بود و ترنج و علی هم دو ساله.علی خیلی شبیه کدخدا بود حتی حکومت رانیش هم از همین کودکی از کدخدا به ارث برده بود و توی بازیهای کودکانه شان اجرا می کرد.مثل مادرش شهرناز اونقدر زور می گفت و لج می کرد تا به هدفش می رسید. ولی رضا دل رحم و مهربون بود و در مقابل خواهر و برادرش دلسوزانه رفتار میکرد.هر وقت بین علی و ترنج گیس و گیس کشی میشد جداشان می کرد و اونها رو روی سبزه ها زیر سایه ی درخت مینشوند و با ذغال روی چوب نقاشی یادشان می داد. چشم های رضا و ترنج مثل چشمای خودم درشت بود و ظاهرا توی کودکیم چشمای منم مثل چشمای بچه هام رنگی بوده. ننه خاور می گفت آخر نفهمیدم رنگ چشمای بچه هات آبیه،توسیه،میشیه یا سبز...هر لحظه یه رنگن و من از تعاریفشان ذوق می کردم. هنوز درست و حسابی وقت اینو پیدا نکرده بودم که از داشتن بچه هام لذت ببرم که توی یک روز مه الود شهرناز تنورمان که ته باغ بود رو روشن کرد برای پختن نان و من هم در پی اش برای کمک رفتم که گفت نمیخواد بیای،خودم تنها میپزم تو برو گاو و گوساله هاش رو از صحرا بیار،هوا مه الوده گرگ شکارشان می کنه. بچه هارو به رضا سپردم و راهی صحرا شدم ولی دلم پیش بچه ها مونده بود و همش دل نگران بودم. توی راه به خودم نهیب میزدم که برگرد ولی نه توان رفتن داشتم و نه جرات برگشتن که اگر دیر می رسیدم و مه مینشست،پیدا کردن گاو ها سخت میشد و شکارشون اسون. خاله بالقیس عصا به دست هم مسیرم شد و با التماس گفت خدا خیرت بده مادر،داری میری صحرا گاو و گوساله ی منم بیار پاهام دیگه توان نداره این راهو بیاد. چشمی گفتم و به سرعت راهی شدم. مثل مرغ پر کنده می رفتم و گاو ها رو صدا می زدم که شاید ما ما یی کنن و زودتر پیداشان کنم.گاو های خودمان روی اولین تپه در حال برگشتن به خانه بودن ولی خبری از گاوهای خاله بالقیس نبود.تمام تپه هارو گشتم تا بالاخره گاوش را پیدا کردم.مه دیگه روی زمین نشسته بود و چشم یک قدمیش را نمی دید.پیدا کردن راه سخت شده بود و گاوها هم هر کدام به یک طرف می رفتن.با سختی کنار هم نگهشان می داشتم و توی یک مسیر حرکت می کردیم.برگشتنمان اونقدر طول کشید که شیر توی پستان هام می جوشید و انگار صدای گریه های ترنج توی صحرا پیچیده بود.خودمو لعنت می کردم که چرا به کولم نبستم و با خودم نیاوردمش تا گشنکی نکشه. گاهی هم به خودم دلداری میدادم که حتما نان تازه خورده و سیره. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_چهل گاوهارو به طرف چشمه بردم تا طبق روال هر روزه اول سیراب بشن و بعد به خانه برگردیم.خاله بالقیس وسط راه منتظر گاوهاش بود و بعد از کلی دعا از هم جدا شدیم.پاهام تا زانو گِلی بود و صورتم خیس از رطوبت مه. به سر کوچه مان رسیده بودم صدای گریه های رضا یک ریز میامد و جیغ های ممتد علی.زنهای همسایه توی حیاطمان جمع بودن و ایستاده به دور چیزی و دست هاشان توی چادرشب پیچیده شده به کمرشان. صدای ننه خاور به ارامی شنیده میشد که میگفت کاش مارجانت می مرد و این روزو نمی دید. جرات جلوتر رفتن نداشتم با اولین ما ما ی گاو رضا متوجه ی من شد و با صورت غرق از اشکش به طرفم دوید.مارجان مارجان از زبانش نمیوفتاد و ترنج ترنج می کرد. شهرناز گوشه ای نشسته بود و ذکر مصیبت می خواند. زن ها با دیدنم هر کدام به طرفی رفتن و جنازه ای که روی زمین بود با ملحفه ای چهارخانه پیدا شد. همان جا نشستم و جلوتر نرفتم.قلبم شروع کرد به درامدن و شیر توی پستان هام خشکید. ردی از اشک روی صورتم هویدا شد... بازوهای رضارو گرفتم و گفتم خواهرت کو رضا،ترنج کو؟و رضا با چشمایی که از شدت گریه کور شده بود به ملحفه خیره شد.صدای پچ و پچ و ارام گریه کردن زن ها توی گوشم پیچید.ننه خاور داد میزد بیا ننه که بی دختر شدی... دست هامو گذاشتم روی گوش هام و تا جایی که توان داشتم جیغ زدم.کدخدا و ممدلی یا حسین گویان وارد حیاط شدن و جوابی که از شهرناز گرفتن که چه شده این بود که توی تنور افتاده و تا به خودش جنبیده سوخته. ممدلی توی سرش می کوبید و کدخدا با زانو به زمین افتاد.جلوتر رفتم که ملحفه رو کنار بزنم.زن ها بازوهامو گرفتن و مانع شدن،با تمام توانم هولشان دادم و شروع کردم به بد و بیراه گفتن.به سختی خودمو بالای سرش رساندم.ملحفه رو با ترس کنار زدم،با دیدنش قلبم ایستاد، دیگه خبری از موهای مجعد قهوه ای دخترم نبود.پوست سفیدش سیاه سیاه شده بود و یک تیکه ذغال شد سهم من از روزگار. از حال رفتم و وقتی به هوش اومدم که توی اتاق زیر لحاف بودم.رضا کنارم نشسته بود و تکان نمی خورد. دوباره چشمه ی اشکم جوشید،ننجان توی اتاق بود و با هق هق می گفت کاش ننجانت می مرد و این روز رو نمیدید.زن های دیگه بالای سرم میامدن و بعد از بوسیدن پیشانیم ذکر خدا پسرتو برات نگه داره می خواندن. لحاف رو کنار زدم و تندی نشستم دست رضارو گرفتم و به روی ایوان رفتم.خبری از ترنجم کف حیاط نبود.ممدلی با فرغون و کدخدا و چند مرد دیگه وارد حیاط شدن. خوب می دانستم این بیل ها و این فرغون و کلنگ نشانه ی چیه.جیغ می زدم و همزمان از پله ها پایین می دویدم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🏴 شهادت امام صادق علیه السّلام را به محضر فرزند برومند و بزرگوار آن حضرت، بقیة الله الأعظم امام عصر أرواحنافِداه و همۀ پیروان، ارادتمندان، سرسپردگان و دوستداران ایشان، تسلیت عرض می‌کنیم و امیدوارم خدای متعال ما را شاگردان شایسته‌ای برای مکتب امام صادق علیه السّلام قرار دهد. ╔═.🍃.════╗ ╚════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از حیاط خارج شدم،ولی کجا را داشتم که برم،نه پدری نه مادری...صدای ننه خاور میومد که لنگان لنگان خودشو به من رسوند و گفت بیا مادر بیا بریم خانه ی من امشبو سر کن تا ببینیم چی میشه. از خدا خواسته همراهش شدم.اون شب تا صبح بدن سوخته ی ترنجم جلوی چشمام بود و صدای گریه هاش توی گوشم. صبح شد بدون اینکه لحظه ای خواب به چشمم بیاد.ننه خاور به زور یک استکان چای رو به خوردم داد و بعد از اینکه رضا بیدار شد دستش رو گرفتم و راهی مزار روستا شدم. هر کی توی راه منو میدید با بوسه ای که به پیشانیم میزد داغ مصیبتمو بیشتر می کرد و زمزمه هاشان که میگفتن عرضه نداشت یه بچه رو بزرگ کنه به قلبم نیشتر. به مزار رسیدیم همه ی قبرها کهنه بود جز قبر نیم متری تازه کاه گل شده ای که یک فانوس کنارش روشن بود. خودمو کنارش به زمین انداختم و بغلش کردم.روی قبر خیمه زدم ولی چه سود... به رضا التماس کردم که حرف بزن،نترس من دیگه هیچ وقت تنهات نمیزارم. رضا با زبان شیرینش خاطره ی تلخی که شاهدش بوده رو تعریف کرد و گفت:به خواست خاله شهرناز رفتم تا پیاله ای اب بیارم و وقتی برگشتم ترنج و علی در حال نزدیک شدن به تنور بودن که خاله با تکه خمیری به طرف ترنج نشانه گرفت که دور بشه ولی ترنج همزمان با برخورد خمیر و مالیدن چشم هاش از دود و ارد افتاد توی تنور.علی هم پشت سرش در حال نزدیک شدن و خم شدن روی تنور بود که خاله گرفتش و از تنور دور کرد.شعله های اتیش از تنور زبانه میکشید و در میان جیغ و گریه های من و علی،خاله کاری جز دور نگه داشتن ما نتونست بکنه.همسایه ها رسیدن و وقتی ترنجو بیرون اوردن که دیگه سوخته بود.... نفرتم از شهرناز به نهایت خودش رسیده بود ولی به رضا قول دادم که رازش پیش من میمونه و لازم نیست از چیزی بترسه. چند شبی خونه ی ننه خاور ماندم و هر چه به دنبالم میفرستادن برنگشتم.رفت و امدهای ممدلی ،غیظ و تهدیداش بی فایده بود و اب از سرم گذشته بود،تحمل دیدن دوباره ی اون خونه،اون تنور و اون قتلگاه رو نداشتم. با رضا راهی خانه ی ملا احمد شدم و هر چه ننه خاور نصیحتم کرد بی فایده بود.به خانه ی ملا که رسیدم با کمر خمیدم وارد حیاطش شدم.ملا با دیدنم از روی تخت بلند شد و به استقبالم اومد و گفت بیا بشین دخترم خدا بهت صبر بده داغ فرزند سخته. با بی حالی گفتم ملا احمد می خوام طلاق بگیرم...دیگه نمی تونم به اون خونه برگردم...تحمل آدماش برام سخته. ملا ساعتی از احکام و لرزیدن عرش خدا از اوردن واژه ی طلاق برام گفت ولی گوش من کر شده بود و فقط چیزی که می دیدم حرکات دست ملا بود. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
زن ملا احمد با سینی چای به جمعمون پیوست و بعد از بوسه ای به سر رضا کنارمان نشست و رو بهم گفت:دخترم فکر کن الان طلاقت را گرفتی فکر بعدشو کردی؟با یه بچه چه جوری می خوای اموراتتو بگذرانی؟ سرمو ‌پایین انداختم و گفتم خدا روزی رسانه خاله گلستان،همون قدر کاری که خونه ی کدخدا می کردم هرجای دیگه کنم یه لقمه نان بهم می دن که بچه ام سر گرسنه زمین نذاره. ملا با همون حالت که سرش پایین بود و تسبیح می زد گفت مهریه ات چقدر بود دخترم؟ +آسیاب و یه زمین. بعد سرشو بلند کرد و رو به زنش گفت پاشو برو تدارک نهار ببین،مهمان هارم ببر داخل تا من قاسدی بفرستم پسر کدخدا بیاد ببینیم تکلیف چیه. ساعتی رو کنار خاله گلستان داخل اتاق به درد و دل و گریه زاری گذروندم و تمام زندگیم و حرفایی که توی دلم بود برایش تعریف کردم. خاله گلستان با پر دامنش اشک هاشو پاک کرد و گفت آوازه ی بد ذاتی خاله شهرنازتو شنیده بودم ولی فکرش را نمی کردم بدون رضایت تو هووت شده باشه و این همه هم زجرت داده باشه. خاله با سینی بزرگی از نهار از من و رضا پذیرایی کرد و بعد از دادن غذای رضا هنوز چند لقمه ای به اجبار خاله نخورده بودم که صدای کدخدا توی حیاط پیچید؛از تو بعیده ملا احمد،عروس منو توی خانه ات نگه داشتی که چه؟همه برای عرض تسلیت به خانه ی من میان و سراغ عروسمو میگیرن،من بگم رفته خانه ی ملا بست نشسته؟ با ترس خودمو جمع کردم که خاله گلستان گفت نهارت را بخور دختر،ملا هست نگران نباش. به پای پنجره ی کوچک اتاق رفتم کدخدا دستش رو به حالت اعتراض بالا پایین می برد و یکریز حرف می زد و ممدلی هم پشت سرش ایستاده بود. ملا گفت:بیا بشین مشتی شاید با حرف مشکلتان حل شد دیگه نیازی به این داد و هوار نیست. کدخدا سرش را تکانی داد و گفت چه طور داد و هوار نزنم نوه ام رفته،ابروم رفته،عروسم رفته،شدم انگشت نمای خلق. ملا دست کدخدارو گرفت و با احترام به طرف تخت گوشه ی حیاط برد و نشاند،ممدلی هم پشت سرشان. بعد ملا خاله گلستان رو صدا زد و گفت به عروس کدخدا بگو بیاد حرف بزنیم شاید به نتیجه ای رسیدیم. با ترس و لرز دست رضارو گرفتم و وارد حیاط شدم. ممدلی با دیدن من خیز برداشت که ملا جلوعش را گرفت و گفت حیا کن مرد،با این کارا که بدتر می کنی. رضا از ترس پشت سرم کمین کرده بود و محکم به دامنم چسبیده بود. ملا گفت خب کدخدا تو که از مال و منال دنیا خداراشکر چیزی کم نداری،چرا از اول خانه ی جدا براشان نگرفتی که این اتفاقات نیوفته؟ کدخدا تابی به سیبیلش داد و گفت مگه خانه ای که الان در آن زندگی می کنن کوچکه @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
کوچکه که اینو میگی ملا؟مگه خانه ی منو ندیدی که دو طبقه است با هفت تا اتاق. ملا سرشو پایین انداخت و تکانی داد و گفت هنوزم دیر نشده مشتی،یه خانه ی دیگر بساز یا این عروستو بفرست اونجا یا اون عروستو. کدخدا بادی به غبغبش انداخت و گفت یا همه کنار هم زندگی می کنیم یا هر دو برگردن پیش ننجانشان،یتیمای بانو رو اوردم گفتم خاله و خواهرزادن حواسشان بهم هست چه می دانستم اینجور ابرویم را هم می برن. وسط حرف کدخدا پریدم و گفتم صد خانه ی جدا هم بگیری من طلاق می خوام. کدخدا چشمانش را درشت کرد و گفت دختره ی گیس بریده هرچی اتیشه از گور توعه. چشمه ی اشکم جوشید و گفتم دخترم که سوخت و جزغاله شد دیگه نمی خوام عروست باشم مگه زوره؟می خوام پسرمو خودم بزرگ کنم. ممدلی با حرص دستانش را فشار میداد و گفت مگه فقط بچه ی تو بود مهلا؟من جگرم نسوخته؟من کمرم نشکسته که با دستای خودم خاکش کردم؟ کدخدا گفت بچه های مردم چهل تا چهل تا از قدیم تا جدید یا میسوختن یا درد بی درمون میگرفتم میمردن،اگه قرار بود بعدش حرف از طلاق بیارن که دیگه سنگ رو سنگ بند نمیومد،مگه نازا و عقیمین صدتا دختر دیگه بزا. آب از سرم گذشته بود و با حرفای کدخدا اتیش قلبم شعله ور تر میشد و با داد گفتم خاله ام هست براتان اینقدر نوه میاره تا صد نسلتان جور بشه،منو معاف کنین من همین دوتارو هم پشیمانم. ملا لا اله الا اللهی گفت و بعد رو کرد به کدخدا و گفت مشتی با این حرفا به جایی نمی رسیم یه خانه جور کن دست این عروستو بگیر ببر داخلش بزار هووها از هم دور باشن،داغ مصیبتی که دیدین هم سرد بشه تا ببینیم چه میشه. ممدلی گفت باشه ملا یه خانه ی کوچیک براش میگیرم ولی ما میگیم لیاقت مهلا خانه ی اعیونیه نه کلبه ی درویشی. با گریه گفتم نمی خوام ممدلی،خانه ی اعیونیو بده به خاله ام که قراره برات زاد و ولد کنه،من و پسرم یه اتاق هم باشه از سرمان زیاده. ممدلی حرف نزده ملا به میان پرید و گفت صلوات بفرستین،ممدلی تو هم برو دنبال خانه.عروستان هم قدمش سر چشم،تا هر وقت خواست میتونه اینجا بمونه. کدخدا گفت مگه خودم خانه ندارم که مزاحم شما بشه. ملا بلند شد و ایستاده گفت بین من و شما این حرفا نیست خانه ی منم خانه ی شماست،زن این چایی چه شد؟ کدخدا هم بلند شد و گفت چای از گلوم پایین نمیره ملا،زحمت نکش،زحمتو کم می کنیم. بعد با چشم غره ای به من نگاه کرد و در کنار نگاه ملتمسانه ی ممدلی به من هر دو از حیاط خارج شدن. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
اون شب رو به اصرار ملا خونه اش موندم تا روز بعد که ننجان غرغر کنان به سراغم اومد و بعد از تعارف خاله گلستان نشست و گفت اینجا ماندی که چه؟مگه خودت خانه نداری؟این کارا چیه که می کنی؟تمام آبادی حرف مارا می زنن،انداختیمان روی زبان ها،حیا کن مهلا خانه ی خودت نمیری بیا بریم خانه ی من تا ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم. بی تفاوت، به نقش های نمد پهن شده کف اتاق نگاه می کردم و گفتم: ننجان من تا حالا بهت بی احترامی نکردم،زحمتمو کشیدی حرمت نگه داشتم،بعد از این هم احترامت را دست خودت نگه دار،من دیگه جگر تحمل ندارم یوقت تندی می کنم دلت میشکنه. ننجان شروع کرد به ننه من غریبم بازی که من چه بدی در حقت کردم مهلا، دو تا یتیم بودین به دندان کشیدمتان بزرگتان کردم،گفتم خیالم از بابتتان راحت باشه سر آسوده زمین بزارم. در حالی که زلفای رضارو با انگشتام شانه می زدم گفتم:حالا هم برو خانه ات سرتو اسوده زمین بزار،من چه در خانه ی تو چه در خانه ی کدخدا به هر حال مهمان بودم،مهمان هم اخرش باید بره...نگران نباش اینجا هم نمی مانم که سربار باشم. خاله گلستان گفت این چه حرفیه دخترم خانه مال خودته،خودت صاحب خانه ای. بلند شدم دست رضارو گرفتم و گفتم میرم مزار...نگرانم نشید. ساعتیو روی قبر ترنج نشستم و به حال زار خودم و بی کسیم گریه کردم.شیرم هنوز خشک نشده بود و روی لباسام جاری بود. رضا همان جا توی افتاب روی پام خوابش برده بود و وقتی بیدار شد داد از گرسنگی و تشنگی داشت. چهار سال بیشتر نداشت و یهو به سرم زد از شیر خودم بدم بخوره. رضا هم ازشدت تشنگی از خداش بود و شروع کرد به خوردن شیرم. اشک هام بی اختیار می ریخت و یاد ترنجم وقتی توی بغلم شیر می خورد و حالا بدن سوخته اش زیر خروارها خاک جگرمو اتیش میزد.... هوا رو به تاریک شدن بود و قبرستان رو به خوفناک شدن.از قبرستان خارج شدیم ولی نمی دونستم باید کجا برم.بی هدف به طرف ابادی راه افتادیم و با خودم گفتم اگه برگردم خونه ی ملا برای راحت شدن خودشون هم شده زودتر به کار من رسیدگی می کنه و طلاق و مهریه مو میگیره. با شرمساری برگشتم خونه ی ملا که کدخدا با چند ریش سفید دیگه تو حیاط به مذاکره نشسته بودن. پشت در مخفی شدم و جلوتر نرفتم....ملا میگفت مهریه حقشه مشتی، وقتی انداختی پشت قواله اش الان هم باید بدی... و کدخدا که کارد می زدی خونش درنمیومد گفت من چه میدانستم دو روز دیگه دم در میاره،آن اسیاب منبع کسب منه حالا بیام دو دستی تقدیمش کنم،گفتم یه پسر که بیشتر ندارم میاد زندگی می کنه نسلمو ادامه میده و اسیاب هم میشه @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
آسیاب هم میشه منبع درآمدشان.... مشتی خیری که روی تخت به متکاها تکیه کرده بود پُکی به قلیانش زد و گفت یادت باشه کدخدا رسم بدو توی این ابادی تو گذاشتی،من چهار تا زن دارم هیچ کدام جرات ندارن چپ به سایه ی هم نگاه کنن،حرف روی حرفم نمیارن،اونوقت شما.... ملا توی حرفش پرید و رو به کدخدا گفت تکلیف مهریه ی عروست رو زودتر روشن کن مشتی. کدخدا شروع کرد به من و من کردن و گفت تکلیفش روشنه،قواله اش هم شب عروسیشان نوشته و امضا شده و جاش هم امنه. ملا گفت این دینیه که بر گردنته کدخدا،این دختر هم که من دیدم کاری به تو و اسیابت نداره یه تیکه کاغذه که دلش بهش خوش میشه تا نوه ات بزرگ بشه،طلاق هم که دست ممدلیه تا نخواد جاری نمیشه،خدا بهت بیشتر بده از چه می ترسی مگه تو کم زمین و باغ داری؟قواله رو بیار بده به خودش. کدخدا داد زد خودش که الان آوارست قواله را کجای دلش می خواد بذاره؟ ملا اخم هاش رو تو هم برد و گفت پس چه شد مگه قرار نبود یک خانه ی جدا براش بگیری؟ خیری دوباره پُکی به قلیانش زد و گفت نگفتم رسم بد دارین میذارین،منی که چهار تا زن دارم چهار تا خانه از کجا بیارم؟ ملا احمد لا اله الله الهی گفت و تسبیح به دست ایستاد و گفت تا فردا خانه ات اماده باشه،غیرتت کجا رفته مرد تا کی می خوای آواره بزاریش. کدخدا پوزخندی زد و گفت چهار شب دیگه اوارگی بکشه قدر عافیت میدونه. ملا با عصبانیت گفت تو که کدخدای ده هستی اینی از بقیه چه انتظار!!تا فردا خانه را جور کن. این را گفت و به داخل خانه اش رفت و بقیه هم متواری شدن.بعد از رفتنشان از پشت پرچین بیرون اومدیم و با گردن کجی وارد خانه ی ملا شدیم.ملا احمد و خاله گلستان اون شب هم پذیرای ما بودن و فردای اون روز ممدلی با خبر اینکه یک خانه ی کوچک توی ده خریده به دنبالمان آمد.همراه ملا راهیه خونه ی کدخدا شدیم برای جمع کردن جهازم.ملا جلوتر و من و رضا هم پشت سرش از پله ها بالا رفتیم.شهرناز سر تا پایش را سیاه پوش کرده بود و داغدار بخت سیاه من بود.جلوی ملا خوش رقصی می کرد و برای پذیرایی خم و راست می شد. توی اتاقم رفتم و وسایلم رو جمع کردم.در صندوقچه رو باز کردم ولی خبری از سینه ریزهای یادگار مادرم نبود.بی حرف درشو گذاشتم و فراموش کردم که هرگز چنین چیزی داشتم.همین که از این خانه ی نحس می رفتم برام کفایت می کرد.به رضا گفتم که بره و مرغ کل حسن رو هم بگیره تا ببریم. جهازم زیر چشم غره های شهرناز بار خر و چند قاطر شد و به طرف خانه ی جدید راه افتادیم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
کدخدا که روی تخت توی حیاط نشسته بود گفت حالا که ازین خانه میری اینو بدان که خودت باید زندگیت را بگردانی و پسرت را بزرگ کنی...روی من و ممدلی حساب نکن...همینجور که سنّت میشکنی باید فکر عواقبش هم باشی. بی صدا مرغ کل حسن را از بغل رضا گرفتم و اخرین نگاهم رو به دور تا دور حیاط انداختم و راهی شدیم. ننه خاور توی کوچه جلوی در خانه اش ایستاده بود و با دیدن ما جلو تر امد.با دیدنش اشک های خشکیدم دوباره جاری شد و در اغوش گرفتمش و گفتم این پنج سال جای مادرمو پر کرده بودی ننه. دستی به سر رضا کشید و گفت خدا پشت و پناهتان باشه ننه، مواظب رضا باش.چشمی گفتم و به دنبال قاطرها و ملا و ممدلی راه افتادم. جلوی در خانه ای کاه گلی ایستادیم،خانه ای کوچک که قرار بود سرپناه من و پسرم باشه. وسایل توی حیاط کوچکش گذاشته شد و ملا رو به ممدلی گفت من دیگه رفع زحمت می کنم تو هم وسایل را داخل خانه ببر و پهن کن. ممدلی با قیافه ای طلبکارانه گفت تا همینجا هم زیادی آوردم خودش می دانه و وسایلش. ملا لا اله الا اللهی گفت و بعد از کشیدن دستی به محاسنش گفت از قدیم گفتن دعوای زن و شوهر مثل هوای بهاره،یبار ابری و یبار آفتابی...من میرم شما هم خلوت کنید با هم حرف بزنید شاید کدورت هاتان رفع شد. ملا خداحافظی کرد و از در چوبی حیاط خارج شد.ممدلی هم برزخ رو به من گفت خب که چه ؟الان به چه رسیدی؟به این خانه ی کاه گلی؟همین را می خواستی که انگشت نمای مردم ابادی بشیم؟ از دو تا پله ی خانه بالا رفتم و گفتم هر چه زودتر طلاق منو بده ،اینجوری مردم هم بهت احسنت میگن که طلاق زنت را دادی و حقش را کف دستش گذاشتی. ممدلی عصبانی تر گفت پشت گوشت را دیدی طلاقتم می بینی.طلاقت رو بدم که بری یه نره غول بیاری بالا سر پسرم؟ اینو گفت و تندی از حیاط خارج شد...با کمک رضا بعد از گردگیری در و دیوار پر از خاک خانه، وسایل را به داخل بردیم و زندگی جدیدمون رو بدون دختر کوچکم شروع کردیم.بدون هیچ آب و نانی،رضا از شیر خودم می خورد و من هم منتظر تخم گذاشتن تنها مرغمان بودم که روزی یک تخم بیشتر نمیگذاشت.اون شب رو در بین گریه های یواشکیم به صبح رساندیم و روز بعد صدای در چوبی بلند شد.رضا دوان دوان به طرف در رفت و بعد از باز کردنش ممدلی توی چ‍ارچوب در قرار گرفت.کیسه ای ارد و دسته ای هیزم از روی خر پایین کشید و به داخل حیاط اورد. جاروی گوشه ی ایوان رو برداشتم و خودمو مشغول نشون دادم.ممدلی بعد از بوسه ای به سر رضا دستش را گرفت و روی پلکان نشست و گفت:دیشب جاتان خوب بود؟رضا گفت بله آقاجان فقط کمی سرد بود. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
جارو‌ رو‌ کنار گذاشتم و گفتم ممدلی دیگه اینجا نیا،مگه اقاجانت نگفت ازون خانه برم دیگه امیدی به اب و نانتان نباید داشته باشم. ممدلی همان جا نشسته روی پله برگشت و گفت پیش خودت چه خیال کردی؟که از اسمان خدا براتان نان و انگور میفرسته؟ این کیسه ی آرد رو هم برای پسرم آوردم نان بپز بده بخوره...اگه نمیتونی با خودم ببرمش هر چه خودمان می خوریم اونم میخوره. عصبانی گفتم اره بدم ببریش که مثل دخترم، شهرناز سر به نیستش کنه؟ ممدلی بلند شد و ‌گفت چرا حرف توی کله ات نمیره مگه شهرناز از عمد دخترمان را توی تنور انداخته؟اون هم مادر بچمه؟میگی چه کنم؟سرش را ببرم راضی میشی؟ سرمو پایین انداختم و گفتم برو ممدلی برو،نگران ما هم نباش،خدای ما هم بزرگه...فقط به آقاجانت بگو اون آسیاب حق پسر منه،منت یک کیسه اردتان را هم سرمان نگذارین. ممدلی عاجز چند قدمی به طرف در رفت و برگشت،در حالی که انگار چیزی می خواست بگه،حرفش را خورد و از در خارج شد. به طرف لانه ی مرغ رفتم و تخم مرغی که گذاشته بود رو برداشتم.از تاب گرسنگی ایستادن روی پاهام سخت بود و تنها تخم مرغ توی دستم هم باید می بردم تا با نمک عوض کنم. بعد از دادن شیر خودم به رضا،کوزه ای برداشتم و به طرف خانه ی احمد بقال راهی شدیم.بعد از تعویض تخم مرغ با مقداری نمک و پر کردن کوزه از اب چشمه،در میان نگاه های مردم آبادی به خانه برگشتیم. خمیری با آب و نمک درست کردم،تنور کوچک کنج حیاط رو روشن کردم و در میان گریه زاری هام به یاد تن سوخته ی ترنجم نان تازه برای رضا پختم. مرغ یادگار کل حسن با روزی یک تخمی که می گذاشت شده بود امید من و هر روز تخم مرغش رو به بقالی احمد می بردم و با مقداری چای یا قند عوض می کردم.شب ها پشت در لانه اش سنگ و حلبی میگذاشتم تا شغال شکارش نکنه و امیدم نا امید نشه. مدتی گذشته بود که ننجان لنگان لنگان به در خانه مان آمد با بغچه ای از پنیر و گردو.رضا با دیدنش خودشو توی آغوشش انداخت و چشم دوخت به بغچه. سلام ارامی گفتم و ننجان بعد از نشستن روی پله گفت بیا این بغچه رو بگیر مهلا یکمی پنیر گوسفندی و ‌گردو و نانه. اخم هامو چیدم و‌گفتم نان پختم توی سفره است نیازی دیگه به یتیم نوازیت نیست ننجان،هر چه زحمتمو کشیدی بسه. رضا پاهاش رو روی زمین کوبید و گفت من نان و پنیر و گردو می خوام مارجان،از بس نان خالی خوردم خسته شدم. از خجالت سرمو پایین انداختم که ننجان گفت نیاوردم که پس ببرم پسرم.بعد در بغچه رو باز کرد و رضا هم شروع کرد به خوردن گردوها. ننجان بعد از کمی نشستن که سر سنگینی من رو دید پاشد. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
بعد از رفتن ننجان با خودم فکر کردم و گفتم باید خودم به تنهایی از پس زندگیم بربیام تا دیگه این و اون برام دلسوزی نکنن و بغچه ی نان و کیسه ی آرد نیارن. طنابی برداشتم و همراه رضا راهی جنگل شدم برای اوردن هیزم.بعد از جمع کردن هیزم در راه برگشتن بودیم که انگار بهم الهام شد که توی خونه ام خبریه.فکرم فقط پیش مرغ کل حسن بود که نکنه شغال بگیرتش و به خاک سیاه بشینم.هیزم به دوش به دو به طرف خونه برگشتیم.در چوبی چاک چاک باز بود و صدای به هم خوردن وسایل می اومد. به آرامی وارد شدم و در حالی که رضا ترسیده بود ارومش کردم و هیزم هارو گوشه ی حیاط گذاشتم.داد زدم کی تو خونه است؟ ولی صدایی نیومد...بلندتر داد زدم...خودتو نشون میدی یا هوار کنم در و همسایه بریزن اینجا. شهرناز با سماور روسی بدست توی چهارچوب در ایستاد و گفت دهانت رو می بندی یا خودم ببندمش؟ چشمام از تعجب در حال بیرون زدن بود،حتی فکرشو هم نمی کردم که تا این حد پست باشه.با عصبانیت گفتم توی خانه ی من چکار میکنی؟سماور رو چرا برداشتی؟بزار سر جاش. مشغول پوشیدن کفشاش شد و گفت نه اینجا خانه ی توعه نه این سماور مال تو،خواب دیدی خیر باشه بی پدر...تو نه لیاقت این خانه رو داری نه این جهازو. جلوتر رفتم و‌ گفتم تو دیگه چه جور ادمی هستی شهرناز،من از پوست و گوشت خودتم...تو خاله ی منی زن...دیگه چی می خوای از جونم؟دخترمو کشتی،خانه خرابم کردی،شوهرمو گرفتی...چرا دست از سرم برنمیداری؟ شهرناز سماور رو روی ایوان گذاشت و حمله کرد سمتم.یقه ام رو گرفت و گفت:من دخترتو نکشتم بی همه کس،خودت عرضه نداشتی بزرگش کنی...اون شوهر هم از اول سهم تو نبود،تا خونت رو هم نریختم طلاقت رو بگیر،این اسباب و وسایل هم جهاز من باید میشد نه تو.جاشون پیش من امن تره ،تو خودتو نگه داری هنر کردی. در بین داد زدنم که ایها الناس به دادم برسین...مشت و لگد بود که از شهرناز می خوردم و گریه های رضا و جیغ زدناش که مارجانمو نزن. همسایه ها ریختن داخل حیاط و شهرناز خیلی عادی بعد از مرتب کردن لباساش سماور رو برداشت و رفت. رضا خودشو توی بغلم انداخته بود و من هم مات و مبهوت بودم از روزگارم در بین نگاه ها و سوالای همسایه ها که می پرسیدن چی شده سر چی دعواتان شده،چرا حرف نمی زنی دختر؟سماورش را لابد برداشتی که حالا آمده به زور می بره... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
خبر که به گوش ممدلی رسید با مقداری انار سراسیمه به خونه مون اومد.توی رختخواب افتاده بودم که وارد شد و کنج اتاق زانو به بغل نشست.رو به رضا کرد و پرسید کدام اول شروع کردن به دعوا،مارجانت یا خاله شهرناز؟ رضا نگاهی به من کرد که گفتم خودت عقلت چی میگه ممدلی؟ ممدلی دستی به موهاش برد و‌ گفت شهرناز میگه حمله کردی و به شکمش کوبیدی تا بچه اش را بکشی،اون آمده بوده حالت را بپرسه اونوقت تو... مغزم در حال سوت کشیدن بود که گفتم پس شهرناز حامله است مبارکت باشه...من نه می دانستم که حامله است تا توی شکمش بکوبم و نه ازین عرضه ها دارم.طلاق منو بده شاید دست از این دزدیا و حیله گریاش برداشت. تو هم برو و با خیال راحت به زن و زندگیت برس،من از تو توقعی ندارم ممدلی،خاله ی من هر کاری از دستش برمیاد،تورو هم بلایی به سرت آورده و دهانت رو بسته که خودت هم خبر نداری.زودتر برگرد سر زندگیت تا کدخدا هم از اولاد فرزندی خارجت نکرده. ممدلی عصبانی گفت بی بی زینب هم شهرناز طلسم و‌ جادو‌کرده که میگه به شکم شهرناز ضربه خورده و احتمال داره بچه سقط بشه؟هزار تا کار نکرده داریم و شما دو تا روزی یک بساط برامان راه میندازین،شهرناز آنجا توی رختخواب افتاده و تو اینجا...تمام ابادی حرف مارا می زنن و به ریشمان می خندن. آهی کشیدم و گفتم به خدا اگه طلاقمو بدی شهرناز اروم میگیره و این بساط هم جمع میشه و شما هم به کار و زندگیتان می رسین.من از اول هم لقمه ی شما نبودم،به همین چهاردیواری هم راضیم،روزی هم دست خداست.خودت میدونی با وجدانت و سهم الارث رضا. ممدلی که انگار گیج و ‌منگ بود با شقیقه های سفیدش،مردد به طرف در رفت و بعد از نگاهی به رضا خارج شد. اون شب آب انار هارو گرفتم و با نانی که توش تیلیت کردم شد شام رضا.فقط رضا بود که به خاطرش خودمو سرپا نگه میداشتم. دزدی های شهرناز خلوت و آشکار ادامه داشت و اگه مخالفتی می کردم با مشت و لگد به حسابم می رسید و حرفم پیش هیچ کس خریداری نداشت.تنها امیدم ملا احمد بود که از بس با تن زخمی رفتم و آمدم تا ممدلیو راضی کرد به طلاق دادنم. بر خلاف میل کدخدا قواله ی زمین بزرگی که مهریه ام بود بهم داده شد و خانه ای که توش زندگی میکردم هم که به اسم ممدلی بود قرار شد داخلش زندگی کنم.شهرناز با دمش گردو میشکست و شکمش هم نمایان شده بود.ننجان دیگه توی خونه ی من جایی نداشت و خودش هم ازین همه بلایی که به سرم اومده بود شرمسار بود. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
آفتاب هنوز طلوع نکرده بود که صدای در حیاط بلند شد،فانوس به دست به روی ایوان کوچیک خونه رفتم و پرسیدم کی پشت دره؟ صدای بی جون ممدلی میومد؛منم مهلا باز کن. به طرف در رفتم و گفتم برو ممدلی،تو دیگه الان به من محرم نیستی،این موقع صبح سپیده نزده آمدی اینجا که چه؟برو تا در و همسایه ندیدن. ممدلی با دلگیری گفت براتان آذوقه اوردم،در رو باز کن این هارا تحویل بگیر تا من برم. همونجا پشت در نشستم و فانوس رو کناری گذاشتم و گفتم آذوقتم با خودت ببر،نمی خوام دوباره به این بهانه پای شهرناز به این خانه باز بشه.نترس ممدلی هیچ کس از گشنگی نمرده،رضا که از شیر خودم می خوره،من هم با تکه نانی سیر میشم. نه من نه رضا به نان آغشته به خون کدخدا نیازی نداریم... دیگه صدایی از پشت در نمیومد مدتی در سکوت گذشت تا در رو باز کردم و فانوس رو بالا گرفتم.ممدلی با کمر خمیده و زانوهایی بی رمق از پیچ کوچه در حال رد شدن بود و کیسه ای پشت در تکیه داده شده. کیسه رو به داخل حیاط آوردم و همان جا کنار در گذاشتم. با صدای قد قد مرغ کل حسن بیدار شدم ،آفتاب بالا اومده بود و من پشت در حیاط خوابم برده بود. خوب میدانستم این کیسه ی آذوقه به دنبالش دردسر تازه داره.کنج حیاط به زیر هیزم ها مخفیش کردم تا رضا با دیدنش کنجکاو نشه و درشو باز نکنه. در لانه را باز کردم و مرغ روی سبزه های حیاط دوید. دست رضارو گرفتم و راهی جنگل شدیم.به روی کوه و ‌کمر به دنبال تره ی کوهی،قارچ و هیزم میگشتم.ولی این چیزها کفاف یک زندگیو نمیداد. نفت توی فانوسمان،رخت تن رضا که چند صباح دیگه کوتاه و پاره میشد،آرد و گاهی تکه ای گوشت با تنها تخم مرغمان بدست نمیومد. توی ده بالا کسایی بودن که خانه های اعیونی داشتن و میشد در خانه هاشان کلفتی کرد،یاد عمه ی ممدلی افتادم.زن نجیب و برخلاف کدخدا مهربان.شوهر عمه وضع مالی خیلی خوبی داشت،هکتار ها زمین و باغ و چندین خانه. به قصد خانه ی عمه جان زیور با رضا راهی ده بالا شدیم.ده بالا از روستای ما خیلی بزرگتر بود.خانه های دو طبقه ی چوبی با ایوان هایی پر از گلدان. از روی پرچین حیاط صدا زدم عمه جان...عمه که توی باغچه ی حیاطش مشغول چیدن سبزی بود بلند شد و گفت مهلا جان تویی؟راه گم کردی عمه؟آنجا نمان بیا داخل... در پرچینو باز کردیم و داخل شدیم عمه بعد از بوسیدن من و رضا به طرف ایوان راهنماییمان کرد. بعد از اوردن سینی کشمش و گردو و چای کنارمان نشست که رضا سریع سینی رو جلو کشید و شروع کرد به خوردن کشمش ها. با خجالت سرمو پایین انداختم و چشم دوختم به گل های ریز دامنم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمه زیور هی روزگار بلندی گفت و ادامه داد سخت گذشته بهتان عمه،رنگ به رو ندارین...ولی اشتباه کردی مهلا...طلاقت رو گرفتی که چه...الان می خوای با این بچه چه کنی؟میدان رو برای شهرناز خالی کردی و به خیالت ممدلیو کدخدارو تنبیه کردی؟هی دل غافل... بعد دست روی زانوعش گذاشت و زیر لب خواند من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد...سینی را بین من و رضا کشید و گفت خودتم بخور عمه جان بخور که بختت عین دوده ی بخاری سیاه بود. جلوی ترکیدن بغضمو گرفتم و گفتم مزاحمتان شدم که مشتی رمضون برام یه کاری جور کنه،هم مشغول بشم تا از فکر و خیال دربیام هم دستمان جلوی غریبه دراز نشه. عمه آهی کشید و گفت الانا دیگه باید بیاد،وقت نهاره،وقتی اومد بهش بگو ببین چی میگه. ساعتی مشغول گفت و گو بودیم که مشتی رمضون یالله یالله گویان وارد حیاط شد.بلند شدیم...عمه دستانش رو روی پرچین ستون کرد و گفت مهمان داریم مشتی. مشتی رمضون همونجور که از پله ها بالا میومد گفت خوش آمده،کی هست حالا؟ مشتی  با دیدنم شوکه گفت کدخدا که سال تا سال سراغ خواهرش رو نمیگیره،خداروشکر عروسش یادی از ما فقیر فقرا کرده. عمه جان با ناراحتی گفت این مهلاست عروس کوچیکه که طلاقش را گرفت. مشتی رمضون تابی به سیبیلش داد و گفت بشین مهلا خانم،غریبی نکن،احسنت شنیدم یک زمین بزرگ هم به عنوان مهریه ات از کدخدا گرفتی،از خرس مویی کندن هم غنیمته کار خیلی خوبی کردی. بعد از نشستن و خوردن نهار که هر لقمه اش به زور آب از گلوم پایین می رفت عمه رو به شوهرش گفت مهلا دنبال کار می گرده می خواد روی پای خودش بایسته. مشتی قاشقی از باقالی پلو رو توی دهانش برد و گفت کار خوبی می کنه،کار که عار نیست.نهارتان را که خوردین بعد از استراحتی میبرمت چند جا شاید کلفت و کارگری خواستن. به طرف چند خانه ی بزرگ راهی شدیم،روی تخت های چوبی حیاط مینشتیم و مشتی رمضون با صاحب خانه دقایقی خلوت میکرد و از من میگفت.ولی هیچ کدام راضی به کار کردن من با یک بچه و این جثه ی کوچکم نشدن.بهانه می کردن که یکی دو کلفت داریم و فعلا نیازی نیست،فصل ویجین و برداشت برنج هم که نیست تا کارگر بخوایم. دلکور و پشیمان بعد از سرزدن به چند جا به طرف خانه ی عمه راه افتادیم.توی راه به رضا سپردم وقتی رسیدیم خودت رو بزن به خستگی و خواب تا برای شام و صبحانه خونه شون بمونی. هر چه عمه اصرار کرد خودم نموندم و گفتم باید زودتر برگردم تا مرغمان را شغال شکار نکنه.رضا که خودش را به خواب زده بود ماند و من به خانه برگشتم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
به خانه که رسیدم شهرناز با جمعی به دورش،داخل حیاط معرکه راه انداخته بود و همه جا رو به هم ریخته بود. پرگل با دیدنم برگشت و گفت خودش آمد،بیا مهلا جان ما که هرکاری می کنیم جلودارش نمیشیم. شهرناز با هیکل درشت و شکم تا زیر چانه اش رسیده با دیدن من شروع کرد به ناسزا گفتن و اینکه معلوم نیست تا الان کجا مشغول هرزگیش بوده...ممدلی دیشب اینحا چه می کرد ها؟من مثل خر کار کنم و اون هر چه داریم و نداریم بیاره برای تو؟از پس زندگیت برنمیامدی غلط کردی طلاق گرفتی. مشتی قنبر عصاش رو روی زمین کوبید و گفت حیا کن زن،آواره و بی پناهش که کردی الان هم پا گذاشتی روی شرافتش؟یکسالی که اینجاست ما جز آبرومندی چیزی ازش ندیدیم. روی سکوی اول حیاط نشستم و به طرف هیزم های گوشه ی حیاط اشاره کردم و گفتم:آنجاست،زندگیم رو بیشتر از این بهم نزن...ممدلی صبح اورد ولی درش را هم باز نکردم بردارش و از خانه ام برو بیرون. شهرناز چشماش رو درشت کرد و گفت خانه ی تو؟کی قواله اش به نامت شد که ما خبر نداریم. اینهارو گفت و غرغرکنان با وزن زیاد ولی همچنان چابکش به طرف هیزم ها رفت و شروع کرد به برهم زدنشان. مشتی قنبر عصا زنان به طرف در رفت و در حین گفتن اینکه خدا نصیب گرگ بیابان نکنه،هاشا به غیرتت کدخدا،سرش رو به علامت تاسف تکانی داد و از در خارج شد. شهرناز کیسه به دوش با پیچ و تاب دادن به دامن پر چینش تهدید و ناسزاگویان رفت و پرگل که زنی هم سن و سال من بود پشت سرش ورد بری برنگردی خواند،بعد به طرفم امد و گفت پس رضا کو مهلا جان؟ آهی کشیدم و گفتم توی ده بالا خانه ی عمه ی پدرش ماند،فردا صبح میرم میارمش. آن شب را پرگل برای اینکه نترسم کنارم ماند و صبح روز بعد به امید پیدا کردن کار و برگرداندن رضا دوباره راهی ده بالا شدم. به خانه ی عمه جان که رسیدم رضا در حالی که مشخص بود تازه از خواب بیدار شده روی ایوان کز کرده بود و منتظر من بود.با دیدنم به دو از پله ها پایین آمد و خودش رو توی بغلم جا داد.بعد از اینکه دستی به موهای خرماییش کشیدم و نگاهی به چشمای مظلوم هر روز یه رنگش انداختم پرسیدم:دیشب شام چه خوردی؟ با لب های ورچیده اش گفت شام نخوردم مارجان،تو گفتی خودتو بزن به خواب اونها هم فکر کردن واقعا خوابم و برای شام صدام نکردن بعدش هم که واقعا خوابم برد. بعد با خمیازه ای و همزمان مالیدن چشمانش گفت الان هم خیلی گرسنه ام. در همین حرف ها بودیم که عمه جان روی ایوان امد و گفت آمدی مهلا بیا بالا ناشتایی حاضره. رضا با گفتن اخ جان ناشتایی و من به دنبالش به طرف پله ها راه افتادیم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشتی رمضون توی اتاق نعلبکی به دست مشغول خوردن چایش بود و حین گرفتن لقمه ای از کره ی حیوانی و شیره ی انگور رو به من گفت:فکر نکنم امروز هم کار به جایی ببریم،من پیشنهاد بهتری دارم.من برات به دنبال کار می گردم ولی تا آن زمان که نمی تونی بی پول بمانی،خودم مقداری پول بهت قرض میدم. سرمو پایین انداختم و گفتم نه دست شما درد نکنه مشتی،خودم هم میگردم حتما یه کاری پیدا می کنم. مشتی رمضون در حال جویدن لقمه اش و بالا پایین رفتن سیبیل کلفتش گفت این قرضه دختر،خیر پدر که نمیدهم،کار می کنی برمیگردانی. با من من گفتم اگه کاری پیدا نکنم و نتوانم پولتان را پس بدهم چه؟ مشتی رمضون سیبک گلویش با پایین رفتن لقمه اش تکانی خورد و گفت من که عجله ای برای پس گرفتن پولم ندارم،تو هم که قرار نیست تا ابد بی کار بمانی،پس نگران نباش،برای اینکه خیالت هم راحت باشه یه دست نوشته میدهم زیرش انگشت بزن که این پول رو از من قرض گرفتی.راستی تا یادم نرفته قواله ی زمینتم بیاور و بده عمه جانت برات نگه داره،خانه ی تو امن نیست. چشمی گفتم و بعد مشتی دسته ای پول لوله شده رو روبروم گذاشت و برگه ای کاهی هم جلوم.با تردید انگشتم رو توی مرکب زدم و پای برگه گذاشتم و بعد از خوردن استکان چایی قصد برگشتن کردم که مشتی گفت پس یادت نره امروز که هیچ،خودم میرم چند جا سفارشت رو میکنم ولی فردا که آمدی قواله ات هم بیار،هر چه زودتر بهتر،خانه ی تو برای خودت هم امن نیست چه برسه مدرک و قواله ی زمین.من هم مثل پدرت،چه فرقی می کنه،رضا هم انگار نوه ی من...خداروشکر هنوز مثل کدخدا بی غیرت نشدم. با خجالت گفتم خدا سایه تان رو از سر من و رضا کم نکنه مشتی. پول هارو برداشتم و توی چادرشب پیچیده شده به کمرم گذاشتم.در راه برگشت بودیم که رضا لی لی کنان از خوشحالی این همه پول توی پوست خودش نمیگنجید و رو بهم گفت مارجان حالا می خوای با این پولا چه بخری؟بریم گوشت بخریم خیلی وقته کباب نخوردیم. دلم نمی خواست به پول ها دست بزنم ولی تاب دیدن رضا و براورده نکردن خواسته هاش رو هم نداشتم.به طرف بقالی ها راه افتادم.با مقداری از پول ها گوشت گوسفندی گرفتم و با مقداری دیگر کمی برنج. وقتی به خانه برگشتیم دل توی دل رضا نبود تا غذا حاضر بشه.روی آتیش برنج و کبابی درست کردم که بوش هوش از سرمان می برد و بالاخره اون شب دلی از عذا دراوردیم و شیر از پستان هام راه افتاد @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
روز بعد سپیده نزده باز همراه رضا با قواله ی زمین به طرف ده بالا راه افتادیم. قواله رو تحویل مشتی رمضون دادم و همراهش راهی خانه های اعیونی ده شدیم.به خانه ی شمس الله خان رسیدیم،خانه ای دو طبقه ی چوبی بزرگ با ده بیست تا اتاق توی زمینی پهناور. شمس الله خان،مردی با هیکلی درشت،جلیقه پوشیده و پاتامه زده اماده ی رفتن بود که با دیدن مشتی رمضون ایستاد و گفت:راه گم کردی مشتی...از این طرف ها؟ مشتی رمضون قدم هاشو تندتر کرد و من و رضا هم به دنبالش تا به چند قدمی شمس الله خان رسیدیم.مشتی بعد از یالله گفتن و دست دادن گفت شنیدم کنیز قبلیت پا به ماهه و باید مرخصش کنی. شمس الله خان نگاهی به لباس های رنگ و رو رفته ی سرتا پای من کرد و بعد از پیچاندن سیبیلش گفت اره مشتی،کم کم باید فکر یک کنیز دیگه باشم.خانم گل که از کت و ‌کول افتاده و عروسمانم که به همون طفلانش برسه هنر کرده. مشتی برگشت به طرف من اشاره کرد و گفت این مهلا خانم دنبال کار می گرده،نگاه به ریزه میزگیش نکن خان،تیز و بزه.حقوق زیادی هم نمی خواد دختر قانعیه،پسرشم دیگه از آب و گل درامده و میتونه کمک دستشم باشه. شمس الله خان با چشمای ریز شده اش به من خیره شد و گفت باشه مشتی من حرفی ندارم،حرفت برام حجته،تو میگی خوبه یعنی خوبه. بعد رو به من گفت از کی میتونی کارت رو شروع کنی دختر؟ سرمو پایین انداختم و گفتم هر وقت شما بفرمایید منم حاضرم. هوم بلندی گفت و رو به مش رمضون گفت پس از همین الان بره سر کارش و منم کنیز قبلیو مرخص کنم بره تا خونش گردنمان نیوفتاده. مشتی بعد از تشکر رفت و من ماندم و رضا و یک خانه ای که سر و تهش معلوم نبود. شمس الله خان بلند بلند اهل خانه را صدا زد و گفت اوهوی عروس،هوی خانم جان بیاین بیرون براتان کلفت تازه نفس آوردم. خانم جان با هیکل گوشتی و روسری مشکی کج مندیل زده روی ایوان پر از گلدان امد و گفت کار خوبی کردی شمس الله خان،دخترک بیچاره گناه داشت امروز فرداست که بزاد،امروز هم نیامده...بگو ‌بیاد بالا. شمس الله خان به من اشاره کرد که برم بالا و خودش نیم تنه اش را پوشید و رفت. دست رضارو گرفتم و از پله ها بالا رفتیم.دو تا دختر پنج شش ساله خنده کنان به روی ایوان اومدن و دامن خانم جانشان را گرفتن و گفتن آخ جان خانم جان این کنیزه بچه داره و میتونیم باهاش بازی کنیم.خانم جان با مهربانی به سرشان دستی کشید و گفت اره قربانتان بشم ان شالله مادرتان هم براتان یک برادر کاکل زری بیاره تا با برادرتان بازی کنین. به یک متری خانم جان رسیدیم و سلام کردم.خانم جان در حال خوش آمدگویی بود که @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
نوشت_مهلا خانم جان در حال خوش آمدگویی بود که دخترک ها دست رضارو گرفتن و راهی بازی شدن. عروس خانه در حالی که روسری ابریشمی دور منگوله دوزش رو روی بازوهایش می انداخت از اتاق بیرون آمد و خانم جان رو بهش گفت کلفت جدیدمانه عروس، اسمش مهلاست. عروس با نگاهی عاقل اندر صفیه به من گفت خوش آمدی مهلا خانم.لباس های نشسته رو کنج اتاق توی بقچه گذاشتم زودتر بشور خشک بشن که بچه ها بی لباس نمانن. چشمی گفتم و به طرف اتاقش رفتم. همین که وارد اتاق شدم اولین چیزی که چشمم را گرفت عکس قاب شده ی بزرگی بود که به دیوار روبروی در آویزان شده بود.عکس مردی زیبارو با سیبیل های به اندازه و چشمان درشت و کت مخمل...نگاهم رو ازش گرفتم و به دنبال بقچه میگشتم که عروس وارد شد و گفت چه شد پیدا نکردی؟ دستپاچه گفتم چرا الان دیدم خانم جان. قهقه ای زد و گفت حالا چرا هول شدی؟نیازی هم نیست خانم جان صدایم بزنی همون کبری خانم کافیه. بعد نشست و بقچه رو برداشت به دستم داد. با خجالت گفتم ببخشید کبری خانم رودخونه ی این ده از کدوم طرفه؟ در حالی که از اتاق خارج میشد گفت میگم حیدر باهات بیاد و راهو  نشانت بده.نگران پسرتم نباش داره با دخترا بازی می کنه. بعد از روی ایوون شروع کرد به صدا زدن حیدر و حیدر که مرد مسنی بود از ته باغ بیلش رو زمین گذاشت و به دو به طرف خانه آمد. همراه حیدر با تشت مسی پر از لباس چرک راهی رودخونه شدم. توی رودخونه در حال چنگ زدن به لباس ها بودم که اسب سواری کنار حیدر ایستاد.حیدر دست از داس زدن به بوته ها کشید و کلاهش رو برداشت و گفت سلام آقا خدا قوت. همون جور نشسته پای تشت مسی سرمو برگرداندم طرفشون که حیدر گفت پاشو سلام کن دختر چرا نشستی؟ ایستادم و خیره به مردی شدم که با قاب عکس روی دیوار شمس الله خان مو نمی زد. مات و مبهوت در حال تماشا بودم که اسب تکانی خورد و شیهه ای کشید.مرد اسب رو آرام و کرد و گفت حیدر این دختر کیه اینجا چه می کنین؟ حیدر جلو آمد و گفت کنیزتانه آقا،تازه شمس الله خان استخدامش کرده...چرا سلام نمی کنی دختر؟ سرمو پایین انداختم و گفتم سلام آقا. آقا سلام آرامی در جوابم گفت و سر اسب را کشید و به تاخت به طرف خانه رفت. رو به حیدر گفتم شما برید حیدر خان،راه برگشت را یاد گرفتم کارم تمام شد می آیم. حیدر خان رفت و من ماندم با لباس ها و شیهه ی آب رودخانه و یک قلب از کوره در رفته. ظهر نشده کارم رو تمام کردم و تشت را روی سرم گذاشتم و راهی خانه شدم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
از آبادی گذشتم و به خانه رسیدم.توی حیاط ولوله ی بازی رضا و دخترها پیچیده بود و آن طرف تر حیدر مشغول خرد کردن تنه های درخت با تبر بود.خانم جان روی ایوان به قلیانش پوک می زد و‌  زنی دم مطبخ دست های آردیش را می تکاند.زنی که حدس میزدم زن حیدر و آشپز این خانه باشه.از همان پایین سرش را بالا گرفته بود و داد می زد خانم جان غذا حاضره هر وقت امر کنید بیارم بالا. خانم جان در جواب گفت فعلا نه بتول،ارباب کوچیک تازه رسیده بگذار یه چرت بزنه بعد.بتول چشمی گفت و به داخل مطبخ برگشت.به پای درخت هایی که طناب پشمی به عنوان بند رخت بهشان وصل بود رسیدم و تشت را زمین گذاشتم.رضا به زیر دست و پایم دوید و مارجان مارجان راه انداخت.دخترها یک ملحفه ی بزرگ برداشتن و شروع کردن دو نفری پیچاندن و چلاندن آن.خنده کنان تابش می دادن که خانم جان از روی ایوان داد زد نکنین دخترا،میندازین روی خاک و کار زیاد می کنین. در حال پهن کردن دامن پرچین و پهن گلدار کبری خانم بودم که صدای مردانه ی آشنا گفت چکارشان داری خانم جان بگذار بازیشان را بکنن. صدای آقا بود با طمانینه و با شکوه.کبری خانم پشت سرش از اتاق بیرون آمد و گفت چه کیفی می کنن وروجک ها. خانم گفت دخترات برادر می خوان،پسر مردم به چه درد ما می خوره،این خانه،این باغ و املاک که بی وارث نمیشه. آقا میان حرفش پرید و گفت راستی آقاجان این دختر رو از کجا آورده؟ در حین پهن کردن لباس ها و تکاندن و شَرَق شَرَق صدا دادنشان گوش هام رو تیز کردم که کبری خانم گفت دختر مظلوم و با نمکیه،طفلکی سنی هم نداره،تو این سن با یه بچه یتیم خیلی سخته. خانم پوک دیگه ای به قلیانش زد و گفت پدر بچه اش نمرده،این نوه ی کدخدای ده پایینه،هوو ها با هم سازش نداشتن و ظاهرا دختربچه ی اینو هووش انداخته تو اتیش،حالا از عمد بوده یا سهو خدا می دانه،این هارم از حیدر شنیدم. کبری خانم آهی کشید و‌گفت دختر بیچاره،خدا به سر هیچ‌مادری نیاره. آقا تک سرفه ای کرد و گفت بعد از یک هفته برگشتم که گشنه پلو بخورم،پس کو این نهارتان؟ حیدر سراسیمه به طرف مطبخ دوید و گفت ای جانم به قربانت الان بساط نهار را راه میندازم...هی دختر تو هم کمتر دست دست کن زودتر کارت را تمام کن بیا کمک. آب توی تشت را خالی کردم و به دنبالش رفتم.رضا و دخترها از پله ها بالا می دویدن که رو به رضا گفتم مادر تو نرو بیا کمک من کن. کبری خانم دست هایش را روی پرچین ستون کرده بود و گفت چکارش داری بچه رو. آخه ای گفتم که گفت آخه نداره دختر جان،امروز را رضا مهمان من از فردا مختاری بگیریش به کار. این را گفت و رفت @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
این را گفت و رفت،رضا هم به دو از پله ها بالا رفت. مجمعه ها  توی مطبخ به ردیف چیده شده بودن و حیدر و بتول مشغول کشیدن غذا توی بشقاب های رویی زرد رنگ دور سبز.اولین مجمعه که کامل شد حیدر گفت بیکار نمان دخترجان،اینجور که تو دست دست می کنی فردا شمس الله خان عذرت رو می خواد و باید برگردی همانجا که بودی.اها یالله دست بجنبان... مجمعه روی سرم از پله ها بالا رفتم،آقا و خانم جان به دیوار تکیه داده بودن و کبری خانم هم مشغول بستن روسری سر دخترها بود.سلام ارامی گفتم و بعد از پایین اوردن مجمعه از روی سرم سفره ی حصیری رو روی زمین انداختم.ماهی شکم پری که بویش هوش از سر آدم می برد را وسط گذاشتم و بشقاب های پر از برنج را دورش. آقا در حالی که جلو می امد دست هایش را به هم مالید و به به کنان دخترهارا صدا زد.بلند شدم و نگاهی به رضا انداختم که دست به پرچین گوشه ی ایوان آب دهانش را قورت می داد. صدای اقا پیچید که میگفت اقاجان چرا دیر کرد؟ و خانم جان که می گفت تو نهارت را بخور قربانت گردم آقا جانت برای حساب رسی محصول پیش حسین خان رفته،گفت برای نهار نمیاد. حیدر با مجمعه ی بعدی بالا آمد و کبری خانم رضا رو صدا زد و گفت بیا پسرم بیا سر سفره. سرمو پایین انداختم و گفتم اگه اجازه بدین با من بیاد مطبخ و همانجا غذا بخوره. کبری خانم هنوز جواب نداده آقا با صدای تحکم آمیزی گفت همین کار را بکن،از همین الان بهتره آداب رعایت بشه. به خودم جرات دادم و زیر زیرکی به ارباب نگاه انداختم آستین هایش را تا آرنج عقب کشیده بود و دو دستی به درون بشقابش قوطه ور شده بود. حیدر که بقیه ی مخلفات را چید مجمعه بدست ایستاد و گفت منتظر چه هستی؟ با اشاره ای به رضا راهی مطبخ شدیم.روی تنه های درخت گوشه کنار مطبخ نشستیم و منتظر ماندیم تا ببینیم از غذا چیزی اضاف میاد یا نه. حیدر در حالی که به ذغال های داخل کوره فوت میکرد و وقتی گداخته میشدن دانه دانه توی سماور ذغالی میگذاشت گفت اگر قرار باشد هر روز این مسافت را بری و برگردی که دیگر توانی برایت نمی ماند تا به کارها برسی،امروز را نگاه نکن زیاد کار نداشتی،اینجا هر روز کرور کرور مهمان در رفت و آمدن و تو باید علاوه بر کارهای نظافت در کارهای مطبخ هم به بتول کمک کنی. این خانه تا دلت بخواهد اتاق خالی دارد.همین پایین کنار اتاق من و بتول هم خالیست،با آقا صحبت می کنم همینجا بمانی. با من من گفتم آخر یک مرغ هم دارم،آن را چه کنم؟ بتول در حالی که استکان هارا درون کاسه ی آب میشست گفت مرغت را هم بیار بنداز درون باقیه ی مرغ و مرغابی های اینجا. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
در همین صحبت ها بودیم که صدای خانم جان پیچید،کجا ماندین؟یه سینی چای بیارین سفره را هم جمع کنین. سفره را جمع کردیم و از ته مانده ی برنج هایی که بتول تا خر خره ی  بشقاب ها براشان پر کرده بود سیر شدیم و کمی هم برنج گوشه ی چادرشبم بستم تا برای مرغمان ببرم. بعد از نهار ظرف هارا توی حیاط با اب هایی که حیدر با قاطر از چشمه میاورد شستیم و توی مطبخ چیدیم.غروب بود که برای اجازه ی مرخص شدن از پله ها بالا رفتم.به در اتاق خانم جان رسیدم و تا خواستم دستم را بالا ببرم و در بزنم،در ناغافل باز شد و هیبت اقا چهارچوب را پر کرد.از ترس یک قدم عقب رفتم که اقا در حالی که  خارج شد و در را می بست گفت چه شد؟مگر جن دیدی دختر؟چرا ترسیدی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم در ناغافل باز شد ترسیدم اقا،ببخشید. دستش را بالا برد و زیر چانه اش کشید و گفت خب ...حالا چکار داشتی؟ با تته پته گفتم امده بودم از خانم جان اجازه ی مرخص شدن بگیرم. -مرخص شدن؟ +بله اقا...می روم ده پایین...خانه ام. یک قدم به طرف پرچین رفت و گفت انجا کسی منتظرته؟ مکث کردم و چیزی نگفتم که برگشت و گفت نشنیدی چه پرسیدم؟ +یک مرغ دارم...اگر نروم هوا که تاریک بشه شغال شکارش می کنه. خنده ی ریزی زد و گفت خوش به حالت که تمام دغدغه ات یک مرغه...خیلی خب مرخصی...فقط اگر تنها دل واپسیت مرغه،از فردا ان هم بیاور و توی یکی از اتاق ها ساکن شو...اینجا شب و نصف شب ممکنه مهمان بیاد همیشه در دسترس باشی بهتره...حالا برو. چشمی گفتم و با پاهایی که در هم گره می خورد از انجا دور شدم.به ده پایین برگشتیم. پرگل توی کوچه،دیگ اب روی سرش از چشمه بر میگشت که با دیدنمان جلو امد و گفت خبرای جدید را شنیدی مهلا؟شهرناز فارغ شده. خیلی دلم می خواست بپرسم دختره یا پسر که خودش گفت بچه اش هم پسره. اهی کشیدم و گفتم مبارکشان باشه...حتما الان توی خانه ی کدخدا برو و بیایی برپاست. پرگل دیگ به سر این پا و اون پا کرد و گفت ولی ممدلی حال خوشی نداره،مردم میگن عین دیوانه ها شده...ساعت ها به یک جا خیره میشه...معلوم نیست شهرناز گور به گور شده چه طلسم و جادویی به خوردش داده که دیگه سر حواس نیست...از خودت بگو کار پیدا کردی؟ سریع ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم در نبودمان مواظب خانه زندگیم باشه. افتاب در حال رخت بربستن بود که وارد حیاط شدیم.مرغ قد قد کنان و غر غر زنان زیر دست و پایمان دوید که برنج های گوشه ی چادرشب رو برایش ریختم. به طرف لانه ی کوچکش رفتم،مثل هر روز یک تخم گداشته بود که ان را از لانه برداشتم و بعد از خوردن شامی سبک خسته و کوفته @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
وسط اتاق زیر لحاف دراز کشیده بودم و به ستون های روی سقف خانه ی کاه گلیمان خیره بودم.در حال غلطیدن دستم خورد به گوشواره ی کوچکی که توی گوشم بود.گوشواره ای که ممدلی بعد از عقدمان از شهر با فروش کیسه های ارد برایم خریده بود...ناراحت بودم از اینگه پرگل میگفت ممدلی بیماره...شاید به خاطر من و رضا غصه خورده و مریض شده...شاید هم واقعا شهرناز چیزخورش کرده.از خاله ام هیچ چیز بعید نبود. یاد دخترم ترنج افتادم که خاله ی پست فطرتم باعث مرگش شد.اشک هام روی صورتم غلطید و با همین فکر ها بود که به خواب رفتم. سپیده نزده بیدار شدم و لباس های خودم و رضا را توی بقچه ای بزرگ گذاشتم و پای مرغ کل حسن رو با تکه پارچه ای بستم.درها را مهر و موم کردم و ته مانده ی نانمان را توی چادرشب پیچیده شده به کمرم گذاشتم.مرغ را رضا بغل گرفت و بقچه را من کول.بعد از خداحافظی از پرگل که توی حیاطش مشغول اوهه اوهه گفتن به گاوش و خارج کردنش و به طرف صحرا بردنش بود،راهی شدیم.پرگل پشت سرمان بلند بلند دعا می خواند و می گفت ان شالله هرجا باشی دلت خوش باشه مهلا جان...نگران خانه ات هم نباش. توی راه تکه های نان را می خوردیم  تا به حیاط شمس الله خان رسیدیم...پای مرغ را باز کردم و به میان باقی مرغ و خروس ها دوید.بتول سبد به دست در حالی که تخم مرغ های داخل لانه ی بزرگ را جمع می کرد گفت امدی دخترجان...برو بقچه ات را بزار توی اتاق زیر پله ها...اتاق کناری ما...بعد هم زود بیا که وقت ناشتاییه. سریع بقچه به کول به طرف اتاقی که بتول گفت راه افتادم.در چوبیش را باز کردم،اتاق کوچک و دنج که چراغ علاالدینی وسطش خودنمایی می کرد.پرده ی سفید با کاموا گلدوزی شده ای که روی پنجره ی رو به حیاط را پوشانده بود و اسفند مثلثی شکلی که به دیوار اویزان بود. بقچه را کناری گذاشتم و سریع به مطبخ برگشتم.تخم مرغ ها درون قابلمه ی مسی دسته داری روی اتیش کوره در حال جوشیدن بودن و بالا و پایین می پریدن.حیدر با بغلی از هیزم از در وارد شد و قابلمه رو از روی اتیش به روی زمین گذاشت.مشغول پوست کندن تخم مرغ ها شدم و چیدن وسایل صبحانه درون مجمعه.حیدر سطل کوچکی از گندم به دست رضا داد تا اب و دان مرغ هارا بدهد و من هم با کمک بتول مجمعه را روی سرم گذاشتم و از پله ها بالا رفتم. اقا خمیازه کشان در حالی که کش و قوسی به بدنش می داد از روی ایوان به رفتن رضا به طرف توری مرغ ها خیره شده بود. مجمعه روی سر سلام کردم و گفتم ناشتاییتان را کجا میل می کنید اقا؟ ناگهان برگشت و گفت چه زود امدی؟...بگذارش روی تخت @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_مهلا مجمعه روی سر سلام کردم و گفتم ناشتاییتان را کجا میل می کنید اقا؟ ناگهان برگشت و گفت آآآآ چه زود آمدی؟...بگذارش روی تخت. مشغول پایین اوردن مجمعه و روی تخت گذاشتن بودم که شمس الله خان با تک سرفه ای از در بیرون اومد.سلامی گفتم که بی جواب موند  و رو به ارباب کوچک گفت بخور بریم که هزار تا کار داریم...بالاسر کارگرها نباشیم دست به سیاه و سفید نمی زنن و اخر برج هم مزد می خوان. نشست روی تخت و یک پایش  آویزان رو به من گفت تا ما ناشتمان را می خوریم آن چکمه های کنج ایوان را برق بنداز. چشمی گفتم و به طرف گوشه ی ایوان راه افتادم.چکمه های مشکی چرمی که با کهنه ی کنارشان شروع کردم به برق انداختنشان. چکمه ها رو جفت جلوی در ایوان گذاشتم و از پله ها پایین رفتم... یک ماهی به همین منوال گذشت، یک روز خانه آرام و یک روز پر از هیاهوی اهالی ابادی برای اوردن محصول سهم شمس الله خان از زمینش.حالا که با روزشماری های من ماه تمام شده بود دل توی دلم نبود برای گرفتن اجرتم و پس دادن قرض مش رمضون. میز و یک صندلی توی حیاط گذاشته شده بود و ارباب کوچک پشت آن نشسته و به حساب رعیت رسیدگی می کرد.مردم به صف از مقدار محصول برداشت شده میگفتن و ارباب هم به حیدر دستور میداد تا سهم ارباب رعیتی را جدا کند. کبری خانم و خانم جان از روی ایوان نظاره گر بودن و رضا هم پای یکی از ستون ها تکیه داده بود. غروب بود که نوبت به گرفتن اجرت ما رسید.بعد از گرفتن ماهیانه ی حیدر ارباب کوچک سرش را بلند کرد و رو به منی که سرم پایین بود گفت بیا جلو دختر. آرام جلو رفتم و روبرویش ایستادم...در حین پول شمردن گفت سواد داری؟ +نه آقا _پسرت چه؟نمی خوای سواد خواندن نوشتن داشته باشه؟ +از خدامه آقا ولی مارا چه به سواد. مقداری پول شمرد یک اسکناس هم جدا کرد و گفت این حقوق خودت این اسکناس هم برای پسرت،شاهد زحماتش بودم،پسر کاری و مودبیه،برای دخترها که معلم آوردم میگم به پسرت هم سواد یاد بده. خم شدم و گفتم خدا از بزرگی کمتان نکنه آقا...خدا خیرتان بده. از سر جایش بلند شد و گفت خیلی خب روده درازی نکن برو به کارت برس. در حال رفتن بود که گفتم آقا اگه اجازه بفرمایین امشب رو به روستامان برم و سری به خانه ام بزنم...وسایلم آنجاست می ترسم دزد بهشان زده باشه. در حال بالا رفتن از پله ها بود که دستش را به علامت رضا بلند کرد و گفت برو فقط فردا صبح زود اینجا باش. چشمی گفتم و با رضا راهی خانه ی مشتی رمضون شدیم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞