#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۶۷
الان که خستم باباجان،ولی اگه شماها آماده هستین زنگ می زنم.
مهلا بالا و پایین پرید و گفت همه چی آماده است کلی از صبح خونه رو برق انداختم،میوه شیرینی هم گرفتیم فقط مونده زنگ شما.
به ترنج نگاه کردم که شونه ای بالا انداخت و میترا هم که کتاب درسی به دست قدم رو می کرد با شیطنت گفت داداش مهرانم احتمالا تا شب بیاد مجلس که بی برادر عروس صفا نداره،شاید سنگی انداخت یکم خندیدیم.
مهلا از شنیدن این حرف به دو و غرغر کنان به طرف میترا رفت و میترا با جیغ و داد و خنده سریع خودشو توی اتاقش جا داد که ترنج گفت چه خبرتونه هفت تا خونه اونورتر صداتونو شنیدن.
به طرف تلفن رفتم و به ناچار با پدر نسترن تماس گرفتم و اون ها هم که انگار آماده باش بودن برای شب وقتشونو تنظیم کردن.
ترنج به طرف آشپزخونه رفت و گفت یه چایی میارم بخور برو یه دوش بگیر.
غروب بود که مهران هم اومد و با شنیدن خبر اومدن خواستگار چینی به پیشونیش داد و بعد خودشو جمع کرد.
مهلا با تونیک مجلسی کوتاهش مدام تمرین آوردن چای می کرد و مهران هم گازی به سیبش می زد و چپ چپ نگاهش می کرد.
میترا مدام با کتابش طول و عرض سالنو طی می کرد و با غرغر می گفت حالا نمیشد بگین یه شب دیگه بیان من فردا امتحان دارم.بعدشم شاید خانواده طرف خمینی خواه باشن این سر و وضع دخترتونو ببینن که در میرن و میمونه رو دستمون.
مهلا توی آینه کنار در آشپزخونه نگاهی به صورت و موهایی که باز گذاشته بود کرد و گفت نگران نباش میترا خانم،نسترن دوستمه ها،یعنی نمی دونم خانوادشون مذهبین یا نیستن،اینا قبلا توی دربار شاه بودن.
صدای زنگ بلبلی در بلند شد که مهران برای باز کردن در به طرف حیاط رفت و متعاقبش من هم به روی پله ها رفتم و ورود خواستگار برای ثمره ی زندگیم،مهلایی که هم اسم مادرم بود رو به تماشا ایستادم.
لای در که باز شد گوشه ای از ماشین آمریکایی گرون قیمتی مشخص شد و خانم ها و آقایونی وارد حیاط شدن که از سر و وضعشون مشخص بود یکی از خانواده های ثروتمند و کله گنده ی تهرانن.
کت و شلوار های مارک دار و از اون ور آب اومده و روسری های گرون قیمتی که مشخص بود از سر ناچاری به خاطر انقلاب سر کرده بودن و به محض ورود به حیاط از سرشون افتاد.
آقا دوماد پسر کم سن و سال ولی جنتلمن و ورزشکاری که با همون یکبار دیدنش متوجه دلیل عاشقی مهلا شدم.مهران با دوماد به گرمی احوال پرسی کرد و بعد از معرفی،افشین خان افشین خان از دهانش نمیوفتاد.
همه توی پذیرایی نشسته بودیم و پدر افشین که مردی با موهای جوگندمی و لباس های اتوکشیده بود یک پاش رو به روی دیگری گذاشت
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۶۸
همه توی پذیرایی نشسته بودیم و پدر افشین که مردی با موهای جوگندمی و لباس های اتوکشیده بود یک پاش رو به روی دیگری گذاشت و با خوشرویی گفت خب از آب و هوا بگیم یا وضعیت مملکت؟
مهران که کنار افشین نشسته بود و مشخص بود ازش خوشش اومده دستش رو به روی شونه ی افشین گذاشت و گفت به نظرم بریم سر اصل مطلب،افشین خان از خودشون بگن که مشتاقیم برای شنیدن.
افشین گوشه ی کتش رو به روی شکمش کشید و با شیطنت گفت فعلا از همون آب و هوا بگین تا من یخم آب بشه.
جمع زدن زیر خنده و مادر افشین که زن امروزی و خوش صحبتی بود گفت هر چی از حسنات پسرم بگم کم گفتم،ولی مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید... توی رفت و آمدهای بیشتر خودتون پی به خوبیاش می برین.
پدر افشین ادامه داد پسرم سنی نداره ۲۱ سالشه تازه وارد بازار کار شده و توی دفتر دوستم مشغوله ولی خداروشکر هم خونش حاضره هم ماشینش فقط مونده خانم خونش.
نسترن خواهر افشین که هم کلاسی مهلا هم بود بلند شد و کیف دستیش رو روی مبلی که نشسته بود گذاشت و گفت من پاشم برم اشپزخونه ببینم عروس خانم کجا موندن،با اجازتون.
ترنج با لبخند سرشو به علامت رضایت تکون داد که مادر افشین گفت از کمالات دخترتون زیاد شنیدیم،مشتاق دیدار هستیم،بیشتر از این طاقت نداریما.
ترنج نگاهی به من انداخت بعد رو به مادر داماد گفت بله الان میگم خدمت برسن.
بعد کمی بلندتر گفت مهلا مادر چند تا چایی بریز بیار.
به ثانیه نکشید که مهلا با سینی پر از چای که معلوم نبود از کی ریخته و سرد شده یا نشده وارد سالن شد و متعاقبش میترا و نسترن همراهیش می کردن.
لب های غنچه ایش رو شکفت و با صدای رسایی گفت سلام.
افشین که با گوشه ی چشم مشغول دید زدن بود با سقلمه ی مهران به پهلوش آخ آرومی گفت و چشم از مهلا گرفت.
مهلا با روسری کوتاهی که فقط وسط سرشو پوشونده بود با موهای از پشت تا زیر کمر بیرون زده و تونیک کوتاه مشغول تعارف چاییا شد که هزار ماشاللهِ همه بلند شد.
میترا محجبه تر از مهلا کنار مادرش نشست و در حالی که مشخص بود دلش مثل سیر و سرکه برای امتحان فرداش می جوشه.
مراسم خیلی خوب برگزار شد و مهلا و افشین برای صحبت های نهایی که معلوم بود از قبل تمام حرف هاشون رو رد و بدل کردن راهی اتاق شدن و اخر شب با حرف پدر افشین که گفت پس خبر از شما مراسم تموم شد.
مهلا توی پوست خودش نمی گنجید و من و مادرش درمانده از اینکه راه کدومه و چاه کدومه.مهران رو به تلویزیون روی مبل لم داده بود که گفت به نظرم بدیم بره،فعلا که اونارو خدا گیج کرده توی این تهرون بزرگ در خونه مارو زدن،فرصتو غنیمت بشمارین.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۶۹
مهلا با چشم غره خواست چیزی بگه که گفتم شکی توی با اصل و نسب بودن و متمدن بودنشون ندارم ولی حرف من اینه فعلا برای ازدواج مهلا زوده.
مهلا خیره به من خشکش زده بود که ادامه دادم ولی دلم نمیخواد مانع رسیدن دو نفری که خاطر خواه همن بشم.
آهی کشیدم و رو به مهران گفتم فردا برو محلشون یخورده تحقیق کن بعد اگه خدا بخواد بله رو بگیم.
میترا که بلافاصله بعد از رفتن مهمونا تو اتاقش رفته بود و مشغول خوندن بود درو باز کرد و با قیافه ای که انگار غم عالم تو دلش بود نگاهمون می کرد.
بلند شدم و گفتم نترس قرار که نیست خواهرت بره کره ماه،نهایت یه گوشه همین شهره.گردش زندگی همینه همتون کم کم سر و سامون میگیرین و من و مادرت می مونیم تک و تنها.
بعد از تموم شدن سربازی یزدان و برگشتنش،خیلی زود مقدمات جشن نامزدی مجلل مهلا آماده شد و توی لباس نامزدیش در کنار معشوقه اش عین خورشید میدرخشید.
خداروشکر خانواده ی خوبی نصیبمون شده بود که همه انگشت به دهن مونده بودن و افشین جوری خودشو تو دل خانوادمون جا کرده بود که اگه یروز بهمون سر نمی زد جای خالیش آزارمون می داد.
مهلا و افشین اونقدر عاشق هم بودن که شهره ی خاص و عام شدن و روزی نبود که با کادو به دیدن مهلا نیاد و اونو به مجلل ترین رستوران شهر نبره.
یا با هم بودن یا پای تلفن به پچ پچ می گذروندن و وقتی حال و روزگارشونو دیدیم تصمیم گرفتیم زودتر راهی خونه ی خودشون کنیم.پدر افشین خونه بزرگی به نامش کرده بود که با جهاز آبرومندانه ای پرش کردیم و آماده برای شروع زندگی دو مرغ عاشق شد.
میترا بر خلاف مهلا همه ی خواستگاراشو رد می کرد و شغلی که آرزوش رو داشت معلمی بود و برای رسیدن بهش تلاش می کرد.
همون روزها بود که یک روز یزدان بعد از ورود به خونه با شیطنت رو به مهران گفت تو نمی خوای زن بگیری؟
مهران متعجبانه نگاهش کرد و گفت چکار به من داری جاتو تنگ کردم مگه؟
یزدان پوزخندی زد و سیب توی دستش رو به آسمون پرتاب کرد و بعد از چرخشی گرفتش و گفت نه گفتم رسم ادبو به جا بیارم و یوقت زودتر ازت زن نگیرم.
مهران سرجاش جمع تر نشست و گفت مگه می خوای زن بگیری؟کدوم بدبختی می خواد زن توی آس و پاس بشه.
هنوز یزدان جواب نداده بود که گفتم پاشو بیا برو مخابرات کار کن پسرجان،یکی دیگه رو میگیرن سرت بی کلاه میمونه.کلی ریش گرو گذاشتم گردن کج کردم جلوشون تا قبولت کردن.
یزدان ابرویی بالا انداخت و گفت باباجان من از شغلم راضیم چرا همش فکر می کنین شغل باید دولتی باشه،من از همین نقاشی ساختمون بیشتر درمیارم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۷۰
لا اله الا الهی گفتم که ترنج کفگیر بدست جلوی در اشپزخونه ایستاد و گفت خب داشتی از زن حرف می زدی یزدان؟
یزدان سیبش رو دوباره به هوا پرتاب کرد و گفت اره مادر من،جونم بگه برات با یه خانمی دوست شدم شاید خدا خواست و گرفتمش.
ترنج با تعجب گفت دوست شدی؟دختری که بیاد با تو دوست بشه به درد زندگی می خوره؟
یزدان پیچ و تابی به لبش داد و گفت نکنه انتظار دارین مثل عهد بوق بعد از عقد همو بشناسیم.زمونه عوض شده مادر من چرا نمی خواین قبول کنین.
ترنج به چهارچوب تکیه کرد و گفت...بگو ببینم باباش کیه ننه اش کیه.
یزدان با ذوق مشغول بیرون اوردن عکسی از جیب روی سینه ی پیراهنش شد و گفت بابا ننه شو چکار دارم،دختر مستقلیه از نوجوانی اومده تهران و کار میکنه و روی پای خودشه...اینم عکسش.
میترا به دو عکس رو از دست یزدان قاپید و بعد از دیدن عکس اول با چشمای از حدقه بیرون زده چند ثانیه ای خیره شد و بعد با خنده ای از سر درد گفت شوخیت گرفته داداش،این عکس کدوم بدبخته؟سر کارمون گذاشتی؟
یزدان بلند شد و عکسو با حرص گرفت و گفت مگه شوخی دارم؟
ترنج به طرف یزدان رفت و گفت بده ببینم عکسو.
یزدان عکسو به طرفش برد و ترنج بلافاصله بعد از دیدن عکس گفت بگو که شوخیه این که هم سن منه مادر...خدا منو مرگ بده...این چه رسواییه؟تو هنوز بچه ای...داغی،خون به دلم نکن بگو شوخیه.
با دیدن عکس العمل ترنج به سختی بلند شدم و عکسو ازش گرفتم،تصویر توی عکس دختر میان سالی رو نشون می داد که نمیفهمیدم یزدان عاشق چیش شده بود.
نگاهمو از عکس گرفتم و به یزدان انداختم که گفت پانزده سال ازم بزرگتره ولی مگه سن ملاک خوشبختیه،اونقدر خوبی داره که این یکی عیب بینشون گمه.
آهی کشیدم و گفتم هی پسرجان همچین گمم نیست.
بعد جدی تر و پر حرص گفتم فردا میری مخابرات و میچسبی به کار.کافیه یکبار دیگه توی این خونه حرف از دوستی یا هر کوفت و رابطه ای ازین زن بزنی که قیدتو بی چون و چرا برای همیشه می زنم.
ترنج سریع به طرف اشپزخونه دوید و با لیوان آبی برگشت و به دست منی که روی صندلی کنار دیوار نشسته بودم داد و گفت زبونم لال سکته می کنی مرد،فشارت رفته بالا صورتت سرخ شده.
اب رو سرکشیدم و گفتم چه جور بی خیال باشم یک عمر گچ تخته سیاه خوردم،حنجره پاره کردم،همین تو تمام حقوقتو صرف گرفتن معلم خصوصی براش کردی که درس بخونه ولی نخوند.گفتم به درک همین دیپلمم گرفت شکر ولی اخه الان این دردو کجای دلم بزارم؟چه جور میون در و همسایه سرمو بلند کنم،کجای کارم اشتباه بوده؟منی که ازارم به مورچه نرسیده،نون حلال سر سفره اوردم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
🔥اسم جنس پارچه "لنین" هست🔥
👈و احتمالا وارداتیست و با همین نقوشی که در تصویر میبینید، فراوان چاپ شده
🔹نقوشِ شیطان پرستی و کابالایی صهیونیستی
در احضار اجنه شیاطین و ارتباط با آنها از بعضی از این نقوش استفاده میکنند(اسرائیل و انگلیس)
🔸این مدل پارچه را مُد کردن که در روح و روان انسانها و جذب آنها به سمت شیاطین تأثیر گذار است
🔴 در انتخاب پارچه دقت کنید
این طرح اخیرا در بازار به وفور دیده میشود
10703698585948.pdf
6.51M
📚#پنجره_فولاد
✍نویسنده: #هانی_زند
✨ژانر: #عاشقانه
📄خلاصه:
_ زن منو با اجازهٔ کدوم بیغیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ ؟
حاجبابا تسبیح دانهدرشتش را در دستش میگرداند و دستی به ریش بلندش میکشد.
_ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچیندار نیست!
عمران صدایش را بالاتر میبرد.
رگهای ورم کردهٔ گردنش خبر از فوران آتشفشان میدهند.
_ زن من نیست و......
مامور کلانتری «لاالهالاالله» زیرلبی زمزمه میکند.
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۷۱
چرا باید پسرم نا خلف دربیاد.
یزدان به طرف چوب لباسی رفت و کاپشن چرم کوتاهش رو تنش کرد و گفت من این حرفا حالیم نیست چه با شما چه بدون شما عقدش می کنم.
اینو گفت و از در خارج شد که رو به ترنج گفتم شناسنامه اش کو برو بیارش بده به من یوقت کار دست خودش میده پسره ی خیره سر.
ترنج به طرف اتاق یزدان رفت که زنگ در به صدا درومد و میترا بلند شد و گفت حتما مهلاست چند روزه نیومده.خروج یزدان و ورود مهلا از در حیاط یکی شد و من در حالی که به طرف جای همیشگیم به زیر پنجره می رفتم مهلا با صورت بزک کرده از پله ها بالا دویید و وارد خونه شد که ترنج از اتاق یزدان دست خالی بیرون اومد و گفت خوش اومدی مادر پس شوهرت کو؟چرا تنها اومدی؟
مهلا روسریشو برداشت و گفت رفت باشگاه ولی بعدش میاد...یزدان چش بود مامان؟جواب سلامم رو هم نداد.
ترنج با گفتن اینکه هیچی مادر چیز مهمی نیست خواست به طرف اشپزخونه بره که نگاهش به گردن مهلا خورد و برگشت و گفت این گردن بند جدیده؟
مهلا با ناز گفت بععععله افشین برام خریده،دلش نمیاد دست خالی بیاد خونه.
ترنج با بی حوصلگی گفت مبارکت باشه عزیز دلم،ولی خوب نیست اینقدر ولخرجی کردن،کمتر خودتونو تو چش مردم کنین.
مهلا لبشو آویزون کرد و گفت مامان ما به مردم چکار داریم آسته میریم آسته میایم،اصلا مثل اینکه شماها امروز یچیزیتون هست.
میترا تکیه به ستون وسط سالن گفت داداشمون قراره یکی که پانزده سال از خودش بزرگتره رو بگیره.
مهلا چشم هاش رو درشت کرد و گفت مگه میشه،با عقل جور نیست؟
کتاب توی دستمو بستم و با خنده گفتم خلقتو تنگ نکن دخترم خب بگو ببینم از شوهر عاشق پیشه ات چخبر؟
مهلا لبخندی زد و بعد لبخندش رو جمع کرد و گفت جلوی افشین و خانوادش ابروم میره اگه یزدان چنین زنی بگیره.
دوباره کتابمو برداشتم و عینکمو روی صورتم جا به جا کردم و گفتم ان شالله خیره،درست میشه،خدا بزرگه.
شب شده بود که صدای بوق ماشین افشین از کوچه شنیده شد.پسری همیشه سرحال و پرانرژی که وقتی وارد خونه شد برخورد یزدان رو فراموش کردیم و پا به پای افشین سر سفره ی شام گل می گفتیم و گل میشنفتیم.
افشین که توی بشقاب مهلا غذا می خورد گاهی در گوشش پچ پچی می کرد که مهران با شیطنت چشماشو ریز میکرد و گوش هاشو تیز.
اون شب تا صبح هرچی طول و عرض اتاقو قدم زدم یزدان به خونه برنگشت که برنگشت.ترنج چشم هاشو به سختی باز کرد و گفت هنوز نخوابیدی؟
نگاهمو از پنجره گرفتم و رو بهش گفتم خوابم نمی بره،نگران یزدانم،هنوز برنگشته.شاید رفته خونه ی مادربزرگش نه؟
ترنج به پهلو چرخید نشست و گفت این موقع شب که نمی تونم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۷۲
شاید رفته خونه ی مادربزرگش نه؟
ترنج به پهلو چرخید نشست و گفت این موقع شب که نمی تونم زنگ بزنم پیرزنو زابراه کنم بعید می دونم اونجا رفته باشه.مادر بیچارم کم از دست حمید کشید که الان از یزدان بکشه.حمید هم اگه به حرفمون گوش داده بود و دختر یه زن دهن بین و خبرچین که تو محل شهره بود رو نمیگرفت،به خاک سیاه نمی نشست و مجبور نبود هی طلاقش بده و اون برگرده یکی براش بزاد و پاگیر بشه و دوباره روز از نو روزی از نو.الان با چند تا بچه هم زن اولشو مجبوره نگه داره هم برای دل خودش تجدید فراش کنه.
چند روزی به همین منوال گذشت ولی خبری از یزدان نشد،نه آدرسی ازش داشتیم نه اطلاعی.با هر زنگی که تلفن خونه می خورد خون توی رگ هامون جریان پیدا می کرد و با فهمیدن اینکه یزدان نیست دوباره پژمرده میشدیم.
التماس و تمنام به مسئول مخابرات برای خالی نگه داشتن کاری که برای یزدان پیدا کرده بودم بی فایده بود و شخصی دیگه ای جایگزین شد.
یک ماهی ازین ماجرا میگذشت که مهران غمگین تر از این چند وقت اخیر وارد خونه شد و میترا حین بستن در ورودی پشت سر مهران گفت خبری نشد داداش؟
مهران کاپشنشو آویزون کرد و بعد از نگاهی به من و مادرش بی صدا به طرف آشپزخونه رفت.
ترنج سبزی هایی که پاک می کرد و کناری زد و دست هاش رو تکون داد و خواست پاشه که مهران از اشپزخونه خارج شد.ترنج دوباره نشست و گفت چیزی شده پسرم،از یزدان خبری به گوشت رسیده؟
مهران هم چنان سکوت کرده بود که بلند گفتم بگو دیگه پسرجان نصف جونمون کردی،یک ماهه چشمم به این در خشک شده،روزم شبه شبمم شبه.
مهران دستشو بالا آورد و گفت باشه میگم اینقدر حرص نخورین،یزدان اومده بود محل کارم...اومده بود دعوتم کنه به مراسم عقدش.
ترنج چشم هاش رو بست و بعد از کمی مکث گفت خب تو چی گفتی بهش؟
مهران نشست و حین درآوردن جوراباش گفت چی می خواستین بگم تف و لعنتش کردم،گفتم رو ما حساب نکنه ما هیچ کدوممون نمیریم.
میترا که ایستاده مشغول جویدن ناخناش بود گفت یعنی قراره با همون زن ازدواج کنه؟
مهران سری تکون داد و گفت اره همون زن،هر کاری کردم منصرف نشد و رفت.
ترنج شروع کرد به گریه کردن و با اشک و آه گفت یک عمر خون دل خوردم بزرگش کردم براش آرزوها داشتم دلم می خواست تو لباس دومادی ببینمش،چه جوری تحمل کنم که یک شبه زحمت بیست و چند ساله ام به باد بره.
مهران کلافه گفت شایدم خوشبخت شد مادر من،تو مگه خوشبختیشو نمی خوای پس چرا خودتو عذاب میدی؟
یاد بیمارستان افتادم همون روزی که یزدان به دنیا اومد و وقتی پرستار گفت پسره دنیا رو سرم خراب شد که چرا دختر نشده.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۷۳
صدای گریه ی ترنج از فکر بیرونم آورد که گفتم فکر کن همچین پسری نداشتی،گریه کنی خودتو ناقص کنی برمیگرده؟
مدتی گذشت و ترنج هم آروم تر شده بود که به عروسی یکی از آشنایان دعوت شدیم.هر چند دل و دماغی نمونده بود ولی چاره ای جز شرکت در مجلس عروسی هم نداشتیم.مهلا و افشین قبل از تاریکی هوا به خونه اومدن تا با هم بریم.مهلا که مشخص بود خرج زیادی برای سر و وضعش کرده از پله ها به سختی با کفش های پاشته بلند بالا اومد و گفت پس کجا موندین الان ردیفای جلو پر میشه مجبوریم بریم ته باغ بشینیم.
میترا روسریش رو محجبه سر کرد و گفت خب حالا تو هم،جلو بشینیم که چی بشه لابد مجلس گرم کنشون تویی ما هم باید با دستامون همراهیت کنیم.
مهلا پوفی کشید و گفت این همه خرج کردم که برم ته باغ بشینم عقل کل؟
میترا و مهلا در حال گفت و شنود بودن که ترنج کیفش رو روی ساعدش انداخت و گفت خب حالا بس کنین،برید بیرون درو قفل کنم.
خیره به گل های توی باغچه مونده بودم که مهلا حین گرفتن بازوی میترا برای نیوفتادن از پله ها به سختی پایین اومد و گفت باباجون بریم افشین منتظره.
بریم دخترمی گفتم و آرام به طرف کوچه رفتم و مهران با تاکسی و بقیه با ماشین افشین راهی باغ شدیم.
دور میزی به همراه افشین و مهران نشسته بودیم که متوجه ورود یزدان شدیم.
مهران گفت مگه یزدانم دعوت بود؟یعنی زنشم اورده؟
افشین خیار توی دستشو به سرجاش برگردوند و گفت مگه میشه نیاورده باشه کسی که قید کل خانواده رو به خاطرش زده حتما الانم با افتخار به اینجا آوردتش.
یزدان بعد از حال و احوال با کسایی که توی مسیر بودن خودشو به میز ما رسوند و وقتی بی توجهی منو دید سلام آرومی داد و نشست.
افشین بعد از چند دقیقه بلند شد و گفت من برم ببینم مهلا چیزی احتیاج نداره.
افشین که رفت با اخم رو به یزدان گفتم دومادیت مبارکه،عروست کجاست؟
مهران با شیطنت گفت لابد رونما می خواد تا رخ نشون بده.
یزدان با قیافه ای طلبکارانه گفت توی قسمت زنونه است نکنه انتطار داشتین بیارمش اینجا؟
دستی به صورت پر از عرق از شدت عصبانیت کشیدم و گفتم نه ولی انتظار داشتم مادرتو با عروسش اینجوری بین این همه غریبه و آشنا روبرو نکنی.این بود مزد مادری که عمرشو به پات ریخت؟
یزدان طلبکارانه تر گفت مگه من دعوتتون نکردم و هیچ کدوم به عقدم نیومدین و سکه ی یه پولم کردین؟
نیش خندی زدم و گفتم هرگز فرو نرود میخ آهنین در سنگ،یوقت به حرفامون می رسی که دیگه خیلی دیر شده،عروست بهت مبارک باشه امیدوارم خوشبخت باشی.
افشین با بی حوصلگی و قدمای آهسته بهمون دوباره ملحق شد
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۷۴
افشین با بی حوصلگی و قدمای آهسته بهمون دوباره ملحق شد و با کلافگی گفت کی تموم میشه،اصلا بهمون خوش نگذشت.
مهران چشماشو ریز کرد و رو به افشین که در حال نشستن بود گفت انقلاب شده پسرجان هنوز تو هپروت جشنای مختلط قدیمی؟
افشین نگاه چپی انداخت و گفت حرف من چیز دیگست زن که نداری این چیزارو بفهمی.
مهران دستشو زیر چونش گذاشت و گفت اره فقط تو میفهمی،نترس زنتو نمیخورن تو هر وقت از مهلا دور میشی همینجوری قاطی می کنی.دفعه بعد میگیم عروسیارو یجوری بگیرن تو و زنت کنار هم بشینین که غذا از گلوت پایین بره.
اون شب در بین سنگینی نگاه های آشنا و غریبه جشن تموم شد و به طرف ماشین افشین راه افتادیم.
مهلا و میترا و ترنج در کنار زنی کوتاه قامت و سیاه چهره و نه چندان جوان که حتی آرایش غلیظش هم سنش رو پنهان نمی کرد بهمون ملحق شدن.زن بعد از سلام و علیکی در کنار یزدان ایستاد که متوجه شدم بله این عروس ناخواسته ی ماست.نگاهی به پسر شاخ شمشادم انداختم که هنوز اول راه زندگیش بود و توی کت شلوار شیکی که به تن کرده بود زیباتر و محبوب تر از همیشه شده بود و نگاهی به همسرش انداختم که توی مانتوی اپل دارش گم شده بود.
ترنج رنگ به رو نداشت و به زور ایستاده بود.انگار تمام جمعیت خیره به ما و منتظر عکس العمل ما بودن که روبرو عروسم گفتم ان شالله خوشبخت بشین.
از هم جدا شدیم و به خونه برگشتیم. افشین و مهلا بعد از رسوندن ما رفتن و هنوز کلیدو توی در نچرخونده بودم که صدای گریه ترنج بلند شد و های های زد زیر گریه.
وارد خونه که شدیم گفتم کاریه که شده؟چرا داری خودتو نابود می کنی؟اخه چت شده؟
ترنج در بین گریه هاش گفت چی می خواستی بشه،کسی نبود از کنارم رد بشه و نگه عروست چرا هم سن و سال خودته.کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم دلم می خواد زمین دهن باز کنه و من برم توش.
روبه میترا که در حال ماساژ دادن شونه های مادرش بود گفتم افشین چش بود؟یسر تا زنونه هم اومد اون چرا کلافه بود؟
میترا با خوشحالی گفت هیچی باباجون نگران اونا نباش،افشین منو کشوند کنار گفت به مهلا بگم چقدر زشت شدی اصلا آرایش و لباست بهت نمیاد.
با تعجب گفتم مهلا که قرص ماه شده بود چرا میگفت اینو بگی؟
میترا بلند خندید و گفت جفتشون دیوونن،افشین میگفت خودم به مهلا بگم آرایششو کمرنگ کنه میترسم ناراحت بشه،تو بگو زشت شدی که کمرنگ کنه،خیلی خشکل شده دلم نمی خواد مردم نگاش کنن.
خنده ی نه چندان بلندی سر دادم و همزمان به ترنج نگاه کردم که حتی با شنیدن حرفای میترا ذره ای هم خنده به لبش نیومده بود و چنان غرق ماتم بود که میشد شروع افسردگی شدیدی رو پیش بی
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۷۵
میشد شروع افسردگی شدیدی رو پیش بینی کرد.
کتمو درآوردم و حین نشستن روی زمین روی زانوم گذاشتم و گفتم کار دستمون میدی ترنج.مگه گریه کنی درست میشه،فردا میبرمت شاه عبدالعظیم،اونجا یه دل سیر گریه کن سبک شی شاید دلت آروم گرفت.
اون شب ترنج اونقدر گریه کرد که از فرط خستگی خوابش برد.روز بعد به اصرار من چند لقمه ای از صبحونشو خورد و همچنان زل زده بود به یه نقطه و حتی توان بلند شدن و آماده شدن برای رفتن به سر کارش رو نداشت.
تا مدتی ترنج توی این حال بود که یروز به اصرارم حاضر شد تا به بیرون یا زیارت بریم.
در حین وارد شدن به کوچه ترس و خجالت رو توی صورت ترنج میدیدم.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که طلعت خانم در حالی که با دندونش گوشه چادرشو به دهن گرفته بود، با یدست سبد پلاستیکی قرمز رنگ سبزی و خریداش رو حمل می کرد و با دست دیگش نون سنگگو.
با دیدن ما مشتاقانه جلو اومد و سبدش رو زمین گذاشت و نون رو تعارف کرد که برنداشته گفت اتفاقا دیشب با حاج اقا حرف شما بود.یه عمر شب سر گشنه زمین بزار و از شکم خودت دریغ کن و بزار دهن بچه ات اینم اخر عاقبتش.
دستمو پشت ترنج گذاشتم و رو به طلعت خانم گفتم سلام به حاج اقا برسونین...با اجازه.
با گرفتن نون جلومون مانع رفتنمون شد و گفت نمک نداره اقا رضا یه تیکه بردارین.
برای اینکه دستشو رد نکنم حین بریدن تکه ای از نون ادامه داد آخه یک سال دو سال،به گمونم بیست سال بزرگتر باشه،هم سن مادرشوهرش میشه.آخه تو چرا مانعش نشدی زن؟حیف پسر مثل دسته گلت نبود؟
ترنج بی تفاوت خیره به دست های من بود که گفتم چکارش میکردیم حاج خانم بچه که نیست،علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده،بقیه اشم خدا بزرگه...از کجا معلوم شایدم خوشبخت شدن.
ترنج بی خداحافظی حرکت کرد و منم پشت سرش که طلعت خانم غرغر کنان گفت وا حرفا می زنین آقا رضا چهار صباح دیگه پسرت جوان تر میشه عروست پیر اونوقت به حرف من می رسی.
هنوز از طلعت خانم زیاد دور نشده بودیم که چشممون خورد به بساط سبزی و عیبت زنای محله جلوی در خبرگذاری محله مونس خانم.
ترنج خودشو باخت و آویزون به آستین کتم گفت بیا برگردیم،هواخوری بخوره تو سرم نخواستم،برگرد.
با مهربونی گفتم تا کی می خوای خودتو از مردم پنهان کنی؟آخرش که چی زن؟مگه بی ناموسی کردن بچه هامون مگه از دیوار مردم بالا رفتن که شرمنده ای؟
ترنج بی تفاوت به حرفام به طرف خونه برگشت و منم به ناچار در بین نگاه های زیرزیرکی زن های همسایه به خونه برگشتم.
به پیشنهاد افشین ترنجو پیش مشاور بردم ولی باز خیلی زمان برد تا تونست با این قضیه کنار بیاد و مشکل قند هم پی
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۷۶
یک سالی گذشته بود که مهلا باردار شد و افشین حتی اجازه نمیداد مهلا استکانیو جا به جا کنه.عاشق بود و عاشق تر هم شده بود.
خدارو شکر می کردم که مهلا خوشبخت شد و ما صاحب داماد با کمالاتی شدیم و حداقل خیالم از بابت مهلا و زندگیش راحت بود.
برای میترا هم خواستگار هایی میومد ولی میترا هرگز روبروی ما نایستاد و به فکر ازدواج هم نبود و هر جوابی که ما نیومده به خواستگارها میدادیم جواب میترا هم بود.
دختر کوچولوی من که از زیبایی چیزی کم نداشت و خیلیا آرزوشون بود عروسشون بشه ولی به خاطر سختگیری من قادر به پا پیش گذاشتن نبودن.میترا دیپلمش رو که گرفت بلافاصله وارد دانشگاه شد و ادامه تحصیل داد و همزمان به عنوان معلم هم مشغول به کار شد و شغل من و مادرشو ادامه داد.
ممدلی که چند سالی بود به همراه خانوادش ساکن تهران شده بود، هنوز زنش ذوق تهران رو نکرده مبتلا به بیماری سختی شد و بعد از مدت کوتاهی فوت کرد.
ممدلی موند با دوجین بچه ی ریز و درشت و چرخ روزگار که باهاش نساخت.ولی وضع زندگیش نسبت به کرامت خیلی بهتر بود.کرامت دختراش رو از سر نداری توی سن دوازده سیزده سالگی شوهر میداد و زنش با وجود عروس و دوماد داشتن باز هم حامله بود.
ممدلی برای رسیدگی به امور زندگیش و بچه های کوچکی که داشت دوباره مجبور به ازدواج شد و دختری که سی سال از خودش کوچیکتر بود رو از روستا به شهر آورد.
رابطه ما و یزدان و همسرش دورادور خوب بود و با گذشت زمان تقریبا تونستیم با این قضیه کنار بیایم و برخلاف تصور ما یزدان هنوز هم عاشقانه با زنش زندگی می کرد.
بالاخره مهلا بار شیشه اش رو روی زمین گذاشت و دختری که به دنیا آورد به عنوان اولین نوه ی من و اولین نوه ی پسری خانواده افشین،شد نور چشمی ما و اسمش رو گذاشتن نگین.
مهلا در بین خانواده همسرش عزیز بود و عزیز تر هم شد.با وجود نسترن خواهر افشین و هم کلاسی سابق مهلا خیال ماهم راحت بود و مهلا هم اونقدری که با نسترن راحت بود شاید با خواهر خودش نبود.
نگین در بین عشق پدر و مادرش قد می کشید و بابایی گفتنش به من هزار بار شیرین تر از بابایی گفتن بچه های خودم بود.ساعت ها براش اسب می شدم و اون با لباس پرنسسیش روم سوار میشد و کولی می گرفت.ولی مثل هر پدر مادر دیگه بی صبرانه منتظر بچه دار شدن پسرم بودم و با وجود سن زیاد زنش نگرانیم بیشتر میشد و نه یزدان نه زنش به فکر بچه نبودن.
مدام نگینو پیششون می بردم شاید دلشون بلرزه ولی هیچ کدوم رغبتی به بچه نداشتن.
همون سال ها مهران هم عاشق دختر همسایه شد و وقتی دیدیم تصمیمش جدیه براش به خواستگاری رفتیم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞