eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.8هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
- حالا چرا گریه می کنی خوشحال خانوم؟ لبخند زد. - دست خودم نیست. اشکام همیشه آماده به خدمتن. بوسه اي به لب هاي لرزانش زدم. - دوست داري کجا بریم؟ اشک هایش را پاك کرد. - هر جا تو بگی. فرقی نمی کنه. دلم از این همه مظلومیت آتش می گرفت. کاش کمی گستاخی می کرد. کمی لجبازي، کمی قهر، کمی مخالفت. - نمی شه. ماه عسله، تو باید تصمیم بگیري. غنچه لب هایش شکفت. - دلم یه جاي گرم می خواد. از این سرما خسته شدم. سرم را به علامت تایید تکان دادم. - باشه، ولی قبلش یه چند ساعتی بخوابیم. ها؟ از روي پایم بلند شد. - آره. دیشب نخوابیدي. خسته اي. دستش را کشیدم و کنار خودم نشاندمش. - بدون تو که نمی شه. و چقدر قشنگ بود که هنوز هم شیطنت نگاه من سرخ و سفیدش می کرد و این شرم قشنگ و خواستنی اش اختیار از کف دل و عقلم می ربود. شاداب خوابید، اما من علی رغم خستگی زیاد پلک روي هم نگذاشتم. دلم دایی را می خواست. سر شاداب روي سینه ام بود. زیاد قدرت مانور نداشتم. دستم را دراز کردم و دفتر خاطراتش را برداشتم. تنها یک صفحه تا پایان مانده بود. به تاریخ یک شب قبل از مرگش! دایی: - می دونم که بالاخره یه روز یکی این دفتر رو پیدا می کنه. روزي که من دیگه نیستم و عجیب خودم رو به اون روز نزدیک حس می کنم. پدرم می گفت چند روز قبل از مردن خدا به بنده ش الهام می کنه. نشانه هاي رفتنش رو نشون میده. به دلش میندازه. دیگه بستگی داره به اون بنده که چقدر با دلش، با خودش، با خداش صادق باشه و واقعیت رو بپذیره. این روزا من اون نشانه ها رو می بینم و اون قدر خسته م که هیچ دلیلی واسه فرار از مرگ ندارم. خیلی وقته که دلم یه خواب راحت می خواد. یه خواب آروم، یه خواب بدون بیداري! اما دروغ چرا؟ دلم گرفته. بابت همه کارایی که ناتموم می مونن. حرفایی که ناگفته می مونن. آدمایی که نادیده می مونن. اي کاش هنوز فرصت بود تا همه چیز رو سرجاش بذارم. دلم نوه می خواد. بچه شاهو، نشمین، دیاکو، دانیار! دلم یه زندگی می خواد مثل همه پیرمردهاي همسن و سالم. یه بازنشستگی قشنگ کنار بچه هام، نوه هام! پارك برم نوه هامو رو زانوم بذارم و واسشون بستنی باز کنم. اما حیف! روزگار از اول با ما سر سازگاري نداشت. اما شکر! قسمت من هم همین بوده. اعتراضی نیست. آزاد و رها، از چون و چرا! به داده ي حق همیشه رضا. می دونم دفتر زندگیم داره به آخر می رسه. داره بسته میشه. درست مثل همین دفتر خاطرات پونصد برگی. ناراحت نیستم، نگرانم! نگران بچه ها. می ترسم رفتن من اذیتشون کنه. می ترسم روزاي نبودن من واسشون سخت بگذره، اما اینو هم می دونم که سخت یا آسون بالاخره می گذره. بالاخره فراموش می کنن. بالاخره به زندگی برمی گردن. مثل همه اونایی که بعد از مرگ عزیزاشون به زندگی ادامه میدن. این قانون دنیاست. رسم زندگیه. شاید سخت، اما می گذره. زندگی لنگ هیچ آدمی نمی مونه. دنیا راه خودش رو میره. به قول یه شاعري که می گفت: "دیدي که سخت نیست، تنها بدون من؟ دیدي که صبح می شود، شب ها بدون من؟ این نبض زندگی بی وقفه می زند! فرقی نمی کند با من، بدون من! دیروز گرچه سخت امروز هم گذشت طوري نمی شود فردا بدون من!" َ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
اینم از پایان رمان امیدوارم که خوشتون اومده باشه
10.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✘ دخترم دائم در اینستاگرام پرسه میزنه! ✘ همسرم بهم خیانت می‌کنه و با شخص دیگری در ارتباطه! ✘ فرزند نوجوانم به دیدن فیلمهای پورن اعتیاد پیدا کرده! ✘ پسرم با هم دانشگاهیش وارد روابط همجنسگرایی شدن! و ....... ※ کجا رو اشتباه رفتیم؟ تهِ این سقوطهای اخلاقی کجاست؟
. <1> 💐 19/7/1401💐 _ <2> 💐29/7/1401💐 <3> 💐17/8/1401💐 _ <4>‌ 💐27/8/1401💐 _ <5> 💐11/9/1401💐 _ <6> 💐21/9/1401💐 <7> 💐10/10/1401💐 _ <8> 💐20/10/1401💐 <9> 💐26/10/1401💐 <10> 💐10/11/1401💐 <11> 💐1401/11/19💐 <12> 💐 25/11/1401💐 _ () <13> 💐13/12/1401💐 <14> 💐20/1/1402💐 <15> 💐12/2/1402💐 _________ 💐18/2/1402💐 <16> __________ <۱۷> 💐24/2/1402💐 ________________ <۱۸> 💐3/3/1402💐 _______________ 💐13/3/1402💐 ___________________ َ 💐30/3/1402💐 ________________________________ َ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐11/4/402💐 ______________________________ دوستان ۳نقطه : قسمت راست بالای کانال هست ضربه بزنیدوکلمه < > بزنید. پایین کانال 2تافلش بالاوپایین هست > بزنیدروش ودرگوشه راستش یک مربع هست که روش ذربین گزاشته شده ابی رنگ هست روی اون تاریخ میادبالا تاریخ قابل تغییرتاریخ داستان موردعلاقه تون واردکنیدداستان میادبالا☺️ دوستانی که متوجه نشدن آمدیم پیام بدن @Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت پیام دهید
َ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐23/4/402💐
آخرین نگاه را هم از خانه و آن باغچه ی کوچک گوشه ی حیاط گرفتم. وقت رفتن و دل کندن بود. همان دلی که فرهاد به خاطرش کوه و جان کَند. در دو طاق سفید رنگی که یقین داشتم دیگر هرگز به رویم باز نخواهد شد، بستم. به راه افتادم. برخلاف چرخ های کوچک ساک نیمه پُرم، چرخ زندگی ام شکسته بود. یعنی چوب لای چرخش گذاشتند و سرنگونم کردند. برخلاف فیلم ها و داستان ها که روز رفتن آسمان تیره و دلگیر است و می بارد، آسمان شهر من، آفتابی تر از همیشه بود. به اواسط کوچه ی باریک و بلند رسیده بودم که بی اختیار ایستادم. به سمت ساختمان دو طبقه ی سنگ نما برگشتم. به پنجره ای چشم دوختم که یک ماه از بسته شدنش می گذشت. خبر از او داشتم ولی آیا او هم از من خبر داشت؟ گمان نمی کنم! قبل از آن که نگاهم به طبقه ی نیمه ساختی که روزها و ساعت ها برایش طرح و نقشه می کشیدم، سنجاق شود، از آن جا دور شدم. برای اولین تاکسی، دست تکان دادم. به محض نشستن سر به شیشه ی تاکسی زرد رنگ تکیه دادم و چشم بستم. هر چه بیشتر نمی دیدم راحت تر می توانستم بگذرم و بروم. با صدای سوت قطار، چشم از سنگ های سیاه و سفید کف سالن برداشتم، پر چادرم را میان دست گرفتم و با دست آزاد دیگرم چمدان را به دنبال خودم کشیدم. بدون شک تمام مسافرها خبر از مقصد نهایی خود داشتند، اما من چه؟ من هم خبر از انتهای این مسیر داشتم؟ داشتم! می دانستم انتهای این راه سر از جهنم در خواهد آورد‌. می دانستم و چاره ای به جز رفتن، نداشتم. از راهرو و از میان آدم هایی که لبخند شادی بر لب داشتند، گذشتم. جلوتر از من، دخترک مو خرگوشی با لباس سفید و سرهمی آبی رنگ، لی لی کنان پیش می رفت. لبخند تلخی روی لبانم نقش بست. کاش من جای او بودم! بعد از گذاشتن چمدانم در باکس مخصوص، روی صندلی و کنار شیشه نشستم. پرده ی آبی رنگ چرک مرده شده را با انزجار کنار کشیدم و از پس شیشه ی پر از لک و گرد و خاک گرفته، به قطارهای زنگ زده و از کار افتاده ای که مثل تکه آهن قراضه ای گوشه و بیرون از ریل گذاشته بودند، چشم دوختم. دلم برای غربت و تنهاییشان سوخت. خدا می دانست که در دل آهنیشان چندین بار شاهد معاشقه و شیطنت های ریز و زیر زیرکی بودند و یا چندین آدم تنها را به دل راه داده و شنوای درد دل هاشان بودند. قطار آرام و نرم نرمک شروع به قدم زدن بر روی ریل ها کرد و تیتراژ زندگی من آغاز شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
قسمت دوم *** پشت به در ایستاده بودم و زیر لب در جواب دعاهای سخنران پشت میکروفن "آمین" می گفتم و استکان های کمر باریک را از چای خوش رنگ و عطردار سیراب می کردم. از میان صدای همهمه ی مهمانان، صدای "کو پس چایی؟" گفتن های علویه خانم را می شنیدم. آخرین استکان را هم پر کردم و درون سینی گِرد و ساده ی استیل گذاشتم. پر چادرم را ناشیانه به زیر بغل زدم، سینی سنگین شده را به زحمت برداشتم. عقب گرد کردم که صدایش در آشپزخانه ی کوچک پیچید. - شیرین، چی شد این چایی؟ به دلیل بی هوا آمدنش، در جا پریدم. استکان ها هم گویی همانند من، بند دلشان پاره شد و درون سینی چپه شدند. با سوزش دستم، اشک به چشمانم دوید و لب گزیدم. - بانو، شمایی؟ چینی به پیشانی دادم و غریدم: می بینید که! دست سوخته ام را در هوا تکان دادم تا بلکه از سوزشش کاسته شود. امیرحسین که حسابی از این بی هوا آمدنش، پشیمان بود، سر به زیر و شرمنده گفت: معذرت می خوام! قصدم ترسوندن نبود. تمایل عجیبی به کوبیدن سینی بر فرق سرش داشتم اما خودداری کردم. از شدت سوزش دلم می خواست جیغ بکشم و بالا و پایین بپرم اما این هم عملی نبود. امیرحسین دستمالی از جیب کت مشکی اش بیرون آورد و به آرامی و با احتیاط روی جای سوختگی گذاشت. با این کار حس کردم تمام آن بخارهایی که از دستم بلند می شدند، به درون پوستم برگشتند و تا استخوانم را سوزاندند. دستمال را پس زدم. با چشمانی پر از اشک به دست سرخ شده ام نگاه کردم، اشکی روی گونه ام چکید و چشم بستم. با نشستن دستی روی آرنجم، چشم گشودم. با دیدن امیرحسین و فاصله ی کم میانمان، نفسم در سینه حبس شد. چیزی را که می دیدم، غیرقابل باور بود. هنوز از شوک این حرکت بیرون نیامده بودم که خنکای نفسش را روی پوست سوخته ام حس کردم. با دهانی باز و چشمانی وق زده، مات و مبهوت به امیرحسین چشم دوخته بودم. در تمام این یک سال، هیچ وقت فاصله مان از یک قدم فراتر نرفته بود اما حالا در نزدیکی چند سانتی متری ام ایستاده بود و علاوه بر آن، دستم میان پنجه هایش بود. حواسش به پوست سوخته ام بود ولی من محو صورتش بودم؛ همان صورتی که عکسش را پشت پلک هایم پونز کرده بودم. موهای پر پشت خرمایی تیره، ته ریشی که ریشه ی جانم شده بود، ابروهای مردانه، بینی قلمی و لب های گوشتی که همیشه طرح لبخند به خود داشتن... در آخر چشمانی شیرین تر از عسل! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
۳ - این جا چه خبره؟ با شنیدن صدای علویه خانم، هر دو پس کشیدیم. با تصور چیزی که علویه خانم دیده بود و از فکرهای احتمالی شکل گرفته در ذهنش، شرم زده سرم را تا آخرین درجه به زیر انداختم. حالا به جای دستم، این گونه هایم بودند که گُر می گرفتند. علویه خانم جلو آمد، با دیدن استکان های برگشته و سینی پر از چای، پرسید: این ها چرا همچین شدن؟ کُشتی می گرفتید؟ من که حتی توان بلند کردن سرم را نداشتم، چه برسد به حرف زدن. امیرحسین با صدای لرزانی به جای من جواب داد. - آیه خانم داشتن چای می آوردن اما من با یهو اومدنم، ترسوندمشون و باعث شدم دستشون بسوزه. علویه خانم با نگرانی به سمتم برگشت. - آره مادر؟ سرم را چند درجه ای بلند کرد. - بله. علویه خانم دستم را که در حال مچاله کردن چادرم بود میان دستانش گرفت. با دیدن سرخی و تورم پوست دستم "وای" گفت و رو به امیرحسین غرید: زدی دستش رو سوزوندی، بعد وایستادی نگاهش می کنی؟ علویه خانم که نمی دانست آن خنکای نفس پسرش برای من بهتر از هر دکتر و پماد سوختگی عمل می کرد. دلم نیامد امیر بی گناهم، شماتت شود. لبخندی بر لب نشاندم و خطاب به علویه خانم گفتم: چیزی نشده که خاله! خودم باید حواسم رو بیشتر جمع می کردم. علویه خانم نیم نگاه کوتاهی به امیرحسین سر به زیر انداخت. - لازم نیست ازش دفاع کنی. من جای تو باشم یه جواب منفی بهش میدم که یاد بگیره این جور مواقع نباید وایسته و عین ماست نگاه کنه. برخلاف امیرحسین که ناباور به مادرش نگاه می کرد، من به دفاع جانانه اش ریزه ریزه می خندیدم. علویه خانم دستم را کشید و مرا همراه خودش کرد. در همان حال هم خطاب به امیرحسین گفت: بار آخرت هم باشه که دستت کج میره. هنوز طرح لبخند به روی لب داشتم ولی با حرف بعدی علویه خانم احساس کردم تمام یخ های قطبی آب شدند و بر سرم ریختند. - توام بهتر مواظب چشم هات باشی. عرق شرم بر پیشانی ام نشست، دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا یک جا ببلعد. علویه خانم دو تا از دختران هیئت را مامور پذیرایی کرد. تمام مدتی که مادر و علویه خانم مشغول دوا و درمان دست من بودند، حواس من پیش امیرحسینی بود که سر به زیر و با شانه هایی افتاده، به بیرون رفت. شیرین که به بهانه ی تماس با نامزدش از زیر کار در رفته و شانه خالی کرده بود، آمد و وقتی ماجرا را فهمید به زیر خنده زد و مرا هم به خنده آورد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
۴ از صبح سر پا بودم و حالا دلم می خواست هر چه زودتر به خانه برگردم و یک دل سیر بخوابم اما گویا بحث خانم ها تازه گل انداخته بود. حوصله ام حسابی سر رفته بود، به خصوص که شیرین هم مدام از حمید -نامزدش- و قول و قرارهایی که هیچ ارتباطی به من نداشتند، می گفت. به مادر نگاه می کردم تا بلکه سنگینی نگاهم را حس کند و به سمتم برگرد اما مادر چنان محو سخنان شهربانو خانم -همسایه- بود که اصلا متوجه ام نمی شد. با لرزش گوشی درون دستم، چشم از مادر گرفتم. با دیدن اسم امیرحسین که بر روی صفحه ی گوشی خودنمایی می کرد، قلبم به تپش افتاد. دست خودم نبود که با گذشت یک سال و با وجود مطلع بودن خانواده ها، باز هم مثل روزهای اول، دست و پایم را گم می کردم و قلبم دیوانه وار خود را به سینه می کوبید. نگاهی به شیرین انداختم که مشغول صحبت با یکی از بستگانشان بود. خیالم که از او راحت شد، پیام را باز کردم. - دستت بهتره؟ همیشه همین طور بود؛ رو به رو "شما" بودم و در پیام "تو"! برایش نوشتم. - بله. چیز مهمی نبود. نگران نباش. چند دقیقه ای طول کشید تا جواب بدهد. - بابت اون کار معذرت می خوام! خدا شاهده قصد بدی نداشتم، ناخواسته بود. خنده ام گرفت. او بابت یک تماس نصفه و نیمه شرمنده بود، در حالی که من هر شب به یاد او می خوابیدم و هر صبح به امید او چشم باز می کردم. جواب دادنم که طولانی شد، پیامک دیگری ارسال کرد. - چی شد؟ نوشتم. - هیچی. داشتم فکر می کردم. - به چی؟ نیم نگاهی به علویه خانم انداختم که زیر گوش مادر پچ پچ می کرد. لبخند شیطانی بر لبانم نشست. - به حرف مادرت! از تصور چهره ی مات برده و آن عسلی های گرد شده، خنده ام شدت گرفت. دست به روی دهان گذاشتم تا کسی متوجه خنده ام نشود، هر چه باشد در مراسم عزاداری و هیئت بودیم. - بی اجازه برده ای قلب مرا دنبال خود ای مسلمان، مال حقُ الناس می دانی که چیست؟ (سیدمحمدصادق آتشی) با این یک بیت، حس شیرینی بر دل و جانم نشست، احساس کردم چند پله ای را جا انداختم و ته دلم خالی شد یا به قول معروف "دلم قیلی ویلی رفت." *** از به یادآوری آن روز، لبخند بر لبانم نشست اما طولی نکشید که جایش را به بغضی سرد و سخت داد. به محض رسیدن و پیاده شدن از قطار، صدای بانگ اذان در سالن پر جمعیت و پر همهمه پیچید. دلم می خواست خوش خیالی کنم و این اذان را به فال نیک بگیرم و یا هر خرافه ی دیگری؛ اما حسی قوی مانع می شد، چون خوب می دانستم بعد از این اذان، قرار است غم بر سرم اقامه کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
۵ با تسبیح فیروزه ای رنگی که سوغات کربلایم از امیرحسین بود، ذکر می گفتم و فکر می کردم. شده بودم مثل کسی که دم مرگ است و دارد واپسین لحظاتش را به مرور گذشته و زندگی اش سپری می کند؛ و فقط خدا می دانست که چه مرگ دل خراشی را پیش رو داشتم. امیرحسین طبق عهدی که با خدایش بسته بود، همراه دوستانش برای اردوی جهادی به روستاهای دور افتاده رفت. این اردو قرار بود آخرین اردوی مجردی اش باشد و قول داده بود بعد از عقدمان، مرا هم در این کار خیر سهیم کند. غافل از این که تقدیر چیز دیگری در نظر داشت. یک هفته از رفتن امیرحسین می گذشت، تمام این مدت یا با رفتن به خانه شان و صحبت کردن با شیرین می گذراندم یا دل خوش پیامک های آخر شبی اش بودم که آن هم باید زود تمام می کردم تا برای روز بعد استراحت کند. از صبح که بیدار شده بودم دلم شور می زد، آرام و قرار نداشتم، دلم گواه می داد که قرار است خبر بد بشنوم یا یک اتفاقی رخ دهد اما لحظه ای هم به ذهنم نمی رسید که قرار است صاعقه به زندگیم بزند و خاکسترم کند. مشغول شستن ظرف های شام بودم که مادر به آشپزخانه آمد و گفت که کارم را زود تمام کنم و به اتاق مشترکشان بروم. دل شوره امانم را بریده بود و می خواستم زودتر بروم تا ببینم قضیه از چه قرار است اما از طرفی هم دلم می خواست تا ابد پای همان سینک ظرفشویی بایستم و قابلمه های رنگ و رو رفته را سیم بکشم. آن قدر غرق فکر و خیال بودم که متوجه گذر زمان نشدم و وقتی به خودم آمدم که آیدا -خواهر کوچکم- صدایم زد. - آبجی. به سمتش برگشتم، از دیدن صورتم جا خورد، قدمی جلو آمد و نگران پرسید: خوبی آبجی؟ خوب نبودم، اصلا در آن لحظه "خوب" برایم معنی و مفهومی نداشت اما لبخندی به صورتش زدم و جواب دادم: خوبم. چی کارم داشتی؟ به پشت سرش اشاره کرد. - بابا گفت بهت بگم بری پیشش، کارت داره. این را گفت و بعد دوان دوان به بیرون رفت. هنوز از رفتن آیدا چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادر به گوشم رسید. - آیه! کجا موندی دختر؟ حالا دیگر باورم شده بود که خبرهایی هست. دست هایم بس که سیم به ته قابلمه ها کشیده بودم، سیاه و ترک خورده شده بودند و گزگز می کردند. با حوله ای که از میخ کنار ظرفشویی آویزان بود، دستانم را خشک کردم و با گفتن "بسم الله" پا به بیرون و هال گذاشتم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
۶ با دیدن آن دو در کنار هم، مثل هر بار قلبم به درد آمد. سال های زیادی از آن روز می گذشت که عمو جعفر به خانه مان آمد و دیگر هرگز به خانه خودشان نرفت. آن زمان من یک دختر بچه ی هشت ساله بودم و چیز زیادی از روابط ها نمی دانستم اما برایم سوال بود که چرا مادر دیگر پیش عمو جعفر چادر به سر نمی کند؟ بزرگ تر که شدم، فهمیدم عمو جعفر دیگر عمویم نیست و نیامده تا شب ها مراقب باشد که مبادا دزد به خانه مان بیاید، بلکه آمده تا جای پدرم را که به پیش خدا رفته بود، بگیرد. سن زیادی نداشتم اما گویا آن زمان هم غیرت دخترانه ام نمی توانست این را بپذیرد که مردی بخواهد جای پدرم را بگیرد. هیچ وقت فراموش نمی کنم آن شب از شدت غصه، کارم به بیمارستان کشید. نمی خواستم باور کنم که عمو جعفر شده "پدرم". عزیز خانم -مادربزرگ مادری ام- مرا به خانه شان برد تا شاید ندیدن و دور بودن دردم را تسکین دهد اما سه سال بیشتر از این مهمان شدن نگذشته بود که عزیز خانم هم به پیش پدرم رفت و من به اجبار به خانه برگشتم. با این تفاوت که در آن سه سال دور بودن من، تغییری ایجاد شده بود و آن تغییر بزرگ حضور یک موجود کوچک به نام آیدا بود. عمو رو به روی کولر تکیه بر پشتی داده بود و سیگار دود می کرد، مادر هم در حال خوش خدمتی بود و برایش میوه پوست می کَند. همان جا جلوی آشپزخانه، تکیه بر دیوار گچی و کوتاه اُپن دادم. نگاهی به عمو جعفر انداختم که متفکر به گل قالی خیره مانده بود. - چیزی شده؟ چی می خواستید بهم بگید؟ گل لبخند بر لبان مادر شکفت. کارد و سیب در دستش را روی بشقاب گذاشت؛ با سر خوشی گفت: قراره امشب برات خواستگار بیاد. با فکر این که امیرحسین بازگشته و قرار است این دوری پایان یابد، جان تازه گرفتم. با گونه هایی سرخ و ملتهب، سر به زیر انداختم. گوش تیز کردم و منتظر آمدن اسم دردانه ی قلبم بودم اما با خبری که عمو داد، تمام آسمان و کائنات بر سرم فرود آمدند. - حامد پسرخاله ات قراره بیاد. با شنیدن اسمش هم قلبم از ضربان افتاد. - خودت که خبر داری، چند سالی هست خاطر خواهت شده، منتهی هر بار تو جوابش کردی اما این دفعه دیگه مثل سابق نیست که با توپ و تشر بیخیال بشه و بره؛ می خوادت. سفت و سخت هم پای حرفش وایستاده و گفته تا ازت بله نگیره ول کن نیست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞