eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۲۱۰ چه کسی گفته مردها گریه نمی کنند؟ مگر مردی هم پیدا می شد داغ فرزند ببیند و به روی خودش نیاورد؟ خودش هیچ؛ به آیه چه می گفت؟ کدام را می گفت؟ از آن اعتیاد... وای! اعتیاد... اعتیاد... اعتیاد... آخر به دخترک معصومش این وصله ها نمی چسبید. نبودش چه به روز محبوبش آورده بود؟ چه بر سر زندگی اش آمده بود؟ روزی که از خانه بیرون رفت، دلش را جا گذاشت. تمام سه روز را شب به شب می آمد و پشت در خانه می نشست، آخر می دانست آیه اش از تنهایی می ترسد اما باید می رفت. این رفتن به نفع هر دویشان بود ولی خبر نداشت گرگی بره نما در کمین است. تمام سی روز و سی شب را به یاد او بود، دلتنگی اش را با خرید سر می کرد. هر چه که می دید برایش می خرید، حتی پول کم آورد و مجبور شد از بهار قرض بگیرد اما با این حال باز بیخیال نشد. می خواست دست پر برگردد و منت ساعت های تنهایی و دلگیری دخترکش را بکشد و از دلش در آورد. چه می دانست این بلا سر زندگی اش می آید؟ سر به دیوار تکیه زده و گریه می کرد. برایش نگاه های ترحم برانگیز مردم مهم نبود، تمام فکرش پشت در بسته و پای تخت بود. چه برنامه ها که برای رفع یک ماه دلتنگی اش نچیده بود اما همه دود شده و به هوا رفته بود. دلش می خواست برود و جسم نحیفش را بغل بگیرد و صورت زردش را بوسه باران کند و بگوید تا چه حد دلتنگش است اما روی رفتن نداشت. چه طور می خواست جواب سوال هایش را بدهد؟ هنوز نمی دانست چه طور و چرا آیه از آن قرص ها استفاده کرده، فکر می کرد دچار بیماری ای شده و برای همین خودش را ملامت می کرد و از روی آیه شرمنده بود. این در حالی بود که زنی روی تخت داشت بی صدا می بارید از ننگی که دامنش را گرفته. با آن که دکتر حرف سروش را تایید کرده و گفته بود جواب آزمایش اعتیادش مثبت است، باز باور نمی کرد. دلش می خواست تمام این ها یک خواب باشد، یک کابوس وحشتناک اما حقیقت داشت. او ندانسته طعمه ی یک کینه شده بود. غصه ی خودش و دردش از یک طرف، فکر حامد از طرف دیگر داشت دیوانه اش می کرد. بهار گفته بود که برگشته و حتم داشت تا حالا ماجرا را شنیده. هر بار از تصور رو به رو شدن با او چهار ستون بدنش به لرزه می افتاد. تنها وحشتش همان بود و خبر از بارداری و سقط جنینش نداشت. حالش هم آن قدر وخیم بود که چیزی از سوال های دکتر متوجه نشد و شکی نکرد. هنوز خیال می کرد خونریزی اش برای دوره ی ماهیانه اش است. گریه ی زیاد و مسکن تزریق شده موجب به خواب رفتنش شد. *** هر دو روی نیمکت و زیر درختی نشسته بودند. او در جنگ با وجدانش بود و بهار متاثر از چیزهایی که شنیده بود به نقطه خیره و فکر می کرد. حامد نفسش را سنگین بیرون فرستاد و آهسته نالید: - نمیدونم چه طور بهش بگم؟ طاقت نمیاره... طاقت نمیاره. باز چشمه ی اشکش جوشید، نگاه به بالا دوخت تا با این کار اشک هایش را پس بزند. مدام با خودش تکرار می کرد؛ «به خدا طاقت نمیاره.» یاد جثه ظریف و لاغرش می افتاد، دلش می خواست آن قدر موهایش را بکشد تا همه از ریشه کنده شود. بالاخره بهار چشم از ریشه ی بیرون زده ی درخت رو به رویی گرفت و سمتش برگشت. از دیدن حال و روز مرد کناری اش که کم از برادر نداشت، دلش به درد آمد. دست روی بازویش گذاشت. - حامد. آروم باش آخه. این طور که نمیشه؛ الان آیه چشمش به تو، بخوایی این طور وا بدی که روحیه ی اونم از بین میره. نگفته بود اما حس می کرد دیگر مثل سابق از بارداری نمی ترسد و کم و بی ش مایل است، مثلا دیگر از تکه های حامد مبنی بر حامله شدنش حرص نمی خورد و به جایش می خندید و شوخی هایش را جواب می داد. همین چیزها باعث می شد این طور به قول بهار وا بدهد، وگرنه از دست دادن بچه اش تا این حدها هم نمی توانست کمرش را بشکند. در واقع بچه بهانه بود، درد و غم او آیه بود. دستی روی صورت کشید و سر سمتش چرخاند. - می تونی پیشش بمونی؟ تند پرسید: - مگه کجا میخوای بری؟ نمیخوای ببینیش؟! مگر می شد نخواهد؟ دلش داشت پر می زد برای معصومیت نگاهش اما چه می کرد؟ خودش را مسبب این اتفاق ها می دانست و روی مقابله شدن نداشت. نگاه دزدید. - نه، نمیتونم. - یعنی چی حامد؟ اون الان به تو احتیاج داره. توجه ای به بهار نمی کند و بلند می شود. خوب می داند که در این شرایط باید کنارش باشد، قوت قلبش باشد و روحیه دهد اما نمی تواند. تا وقتی با خودش کنار نیاید نمی تواند مرهم او شود. با شانه هایی افتاده از محوطه ی بیمارستان خارج شد. مقصد مشخصی نداشت و در راستای پیاده رو راه افتاد. از کنار گل فروشی نزدیک بیمارستان رد می شد صدای زنی را که مشغول صحبت با تلفن بود شنید. - داریم گل می خریم بریم عیادت زهره. بچه اش امروز به دنیا اومده.
قسمت ۲۱۱ اگر نمی رفت، اگر تنهایش نمی گذاشت، می توانست نه ماه دیگر پدر شود! پدر... اگر پدر بچه ی او می شد بدون شک کل بیمارستان را شیرینی می داد اما افسوس که نشد! عمری حسرت داشتن آیه را کشید تا به دستش آورد، دلبسته اش کرد، عشق بازیشان جواب داد و نطفه ای شکل گرفت اما یک اشتباه همه چیز را به هم ریخت. بغض داشت و هر چه می کرد پسش بزند موفق نبود. کاسه ی چشم هایش مدام پر و خالی و سیبک گلویش بالا و پایین می شد. دلش می خواست همان جا بنشیند و بلند بلند گریه کند. نمی دانست برای کدام داغ زاری کند؛ فرزندش که حتی نمی دانست دختر است یا پسر، یا همسری که هنوز نمی دانست چه بر سر بار ده روزه اش آمده؟ تصور شنیدن و دیدن حال آیه، داشت بیچاره اش می کرد. آن قدر پیاده رفت که کف پاهایش به زق زق کردن افتاده و سوزن سوزن می شد. وقتی به خود آمد که مقابل خانه بود. جواب سلام و نگاه نگهبان را با تکان خفیف سر داد و وارد لابی کوچک شد. گویا آسانسور هم متوجه حال نزارش بود که با آغوشی باز منتظرش بود. دکمه ی طبقه چهار را فشرد و سر به دیواره ی سرد و فلزی تکیه داد. یاد روز اول و آمدن آیه افتاد، چه قدر ذوق داشت. کت و شلوار دامادی تنش نبود اما کم ذوق نداشت برای بردن عروسش به خانه. آن قدر ذوق داشت که نفهمید چه طور پله ها را دو تا یکی بالا رفت، حتی زودتر از آسانسور رسید! یاد میشا و پارس کردنش و ترس آیه افتاد، چه قدر به خودش لعن فرستاده و خودش را فحش باران کرده بود. وقتی صورت رنگ پریده و چانه ی لرزانش را دیده بود، دلش می خواست محکم بغلش کند اما مجبور به دوری و فاصله بود. آیه او را یک دزد و قاتل می دانست؛ دزد آسایش و قاتل زندگی اش. این برایش دردآور بود اما پی همه چیز را به تن مالیده بود. ترجیح می داد آیه او را این طور تصور کند تا این که بداند ناپدری اش چه در سر داشته و می خواست چه به روزش بیاورد. از همه چیزش برای آیه گذشت، حتی خانه اش! خانه ای که به عشق او خریده بود فروخت تا در ازای آن مغازه به جعفر دهد. با اندک پول باقی مانده هم توانست همان خانه را چند سال اجاره کند. آیه هیچ کدام این ها را نمی دانست و او هم تمایلی به گفتنش نداشت، نمی خواست احساس کند منتی بر سرش است، بالعکس؛ او معتقد بود آیه است که منت سرش گذاشته و قبول کرده وارد زندگی اش شود؛ زندگی ای که می خواست با او زندگی شود. کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. همه جا تاریک بود. دلتنگ روزهایی بود که تا داخل می آمد صدایش می زد! فقط خدا می دانست چه قندهایی در دلش آب می شد از دیدن او در خانه اش! کلید برق را زد، اولین چیزی که چشم هایش رصد کرد، شیشه های شکسته ای بود که هنوز علتش را نمی دانست و خون های لخته شده و خشک وسط سالن بود. خون نبود، بچه ی بی گناهش بود. پاهایش دیگر تاب و توان نداشت و روی زمین کشیده می شد. با زانو روی زمین افتاد، دست پیش برد و با سر انگشت لکه خون لخته شده را لمس کرد، با اولین تماس و حس خیسی، بغضش با صدا شکست. تنها بود و حالا دیگر ترسی از نگاه و ترحم و پچ پچ آدم ها نداشت و می توانست با خیال راحت برای کودک به دنیا نیامده اش زار بزند و نوحه سرایی کند. گلویش از شدت هق زدن های بلند و بغض غده مانندش به درد آمده بود. گلوله های درشت اشک تا چانه اش راه گرفته بود و روی خون ها می ریخت. داشت با اشک فرزندش را بدرقه می کرد! *** بعد از ساعت ها گریه و اشک ریختن، بلند شد. هر چند کمرش خمیده و پاهایش پر درد بود. گلویش می سوخت و همانند کویری داغ و سوزان تشنه ی جرعه ای آب بود. سر دردش داشت کم کم عود می کرد و دیدش تار می شد. به زحمت خودش را به یخچال رساند، با باز کردن در و دیدن محتوای پوچش آه از نهادش برخاست. در نبودش چه بر سر خودش آورده بود؟ حتم داشت هیچ نمی خورد، جز غصه. بار دیگر لعنتی به خود فرستاد و در را محکم کوبید که چهار ستون یخچال به لرزه در آمد. مسکنی از سبد داروها برداشت، در حالی که با خود می گفت باید بداند علت مصرف قرص آیه چیست و چرا، قرص را بدون آب بلعید و راه اتاق را پیش گرفت. مقابل در ایستاد که لحظه ای حس کرد چیز آشنایی دیده، ایستاد و برگشت. چشم ریز کرد تا بهتر ببیند، قدم جلو گذاشت و خم شد و از کنار پایه ی مبل وارونه شده فندک را برداشت. خوب می شناختش، برای سروش بود اما آن جا چه می کرد؟! تا جایی که یاد داشت سروش فندکش را لحظه ای از خود جدا می کرد، پس چه طور آن جا بود؟! سر درد بیش از آن مجال فکر کردن نداد. به اجبار فهمیدن ماجرا را به بعد موکول کرد و به اتاق رفت. چشم هایش تشنه ی خواب بود اما سر درد لعنتی اش امان نمی داد. مدام این پهلو و آن پهلو می شد. در آخر طاقت نیاورد و بلند شد و نشست، سرش را میان دست گرفت و با تمام توان شقیقه هایش را فشرد، گویا قصد له کردن سرش را داشت.
قسمت ۲۱۲ سر درد به ستون فقرات و عصب های پاهایش هم زده بود، سست و بی حال بلند شد و خودش را به کمد رساند. از میان لباس ها، یکی از شال های آیه را برداشت و دور سرش پیچاند و سفت گره زد. خودش را به پشت روی تخت انداخت و ساعدش را روی چشم گذاشت. یادش آمد روزی که سروش به خانه شان آمده بود، اولین دیدارش با آیه بود. نه با او و نه با سروش راحت نبود، برای همین به اتاق آمده بود. یادش است گریه ی پنهانی و شال در دستش را. سخت نبود فهمیدن ماجرای شال یاسی. روز بعد و قبل از رفتن به سر کار از خواب و غفلت آیه استفاده کرده و شال را برداشته و برده و درون سطل زباله ی سر خیابان انداخته بود. دست خودش نبود، نمی خواست هیچ نشانی از آن پسرک باشد. آیه را برای خودش می خواست؛ تمام و کمالش را! سر دردش قصد آرام شدن نداشت، به پهلو چرخید، سمتی که همیشه او می خوابید. دستی به جای خالی اش کشید. کاش بود! بالشتش را به آغوش کشید و سر رویش گذاشت، عطر موهایش را به ریه کشید. دلش برای لمس آن ابریشم ها که حکم تار و پود وجودش را داشت، تنگ شده بود! قطره اشکی لجوجانه و از گوشه ی چشمش روی بالشت فرود آمد. از لای چشم به میز عسلی و قوطی قرص خیره شد. پلک های سنگینش روی هم افتاد اما طولی نکشید که تند و با شتاب نیم خیز شد و قوطی را چنگ زد. نمی توانست درست ببیند، چندین بار پلک زد تا دیدش واضح شود. از میان خطوطی که پیش چشمش کج و موج می شد، توانست اسم قرص را بخواند. روزهای اول سر دردش از آن استفاده می کرد، تجویز دکترش بود اما یادش نمی آمد دچار عوارضی، آن هم از نوع اعتیادش شده باشد، پس چرا آیه... بیش از آن معطل نکرد، باید هر چه زودتر با دکترش صحبت می کرد و در جریانش می گذاشت. خودش را با تاکسی به بیمارستان رساند، بدون آن که به دیدار بهار برود یا اطلاعی دهد، یک راست به اتاق پزشک رفت اما شیفت دکتر تمام شده و حالا دکتر دیگری در اتاق بود. نمی توانست تا فردا طاقت بیاورد، ماجرا را با همان دکتر در میان گذاشت، بالاخره او هم پزشک بود دیگر! دکتر شمس بعد از تماس با همکارش و مشورت، قرص ها را جهت آزمایش به آزمایشگاه فرستاد. طولی نکشید که جواب آمد. دل در دلش نبود و می خواست زودتر بفهمد جریان از چه قرار است. شمس بعد از بررسی و خواندن جواب آزمایش، سری به تاسف تکان داد و عینکش را از چشم در آورد. - چی شد آقای دکتر؟ مشکل از این قرص هاست؟ شمس نگاه آخرش را هم به قرص های ریخته روی میز می اندازد. - این قرص ها تقلبی. یعنی کسی این قرص ها رو با قرص های اصلی جا به جا کرده. به شنیده اش شک داشت. - وَ... ولی آخه... نمی توانست تمرکز کند و کلمات را درست بچیند. - نمیشه اسمش رو سهو و اشتباه گذاشت، چیز کوچیکی نیست که بخواییم ازش بگذریم. به نظرم بهتره با پلیس در میون بذارید و شکایت نامه ای تنظیم کنید تا اصل ماجرا مشخص بشه. محکم روی صورتش دست کشید و نالید: - ولی آخه... چه طور ممکنه؟ نه من و نه همسرم با کسی دشمنی نداریم که بخواد چنین کاری کنه. شمس با لبخند گفت: - مطمئن حرف نزن جوون. الان تشخیص گرگ و میش کار حضرت فیله. و سپس افزود: - گزارشی رو تنظیم می کنم، شما هم پلیس رو در جریان بذارید تا زودتر مشخص بشه جریان از چه قراره. ذهنش به جایی قد نمی داد. چه دشمنی؟ کدام دشمن؟ اصلا دشمنی سر چه؟! برگه ی گزارش را از دکتر گرفت و نگاهی اجمالی انداخت. سر بلند کرد و پرسید: - حال همسرم خوب میشه؟ شمس لبخند پر اطمینانی زد. - البته. خوشبختانه مدت زمان مصرف طولانی نبود، برای همین سم زدایی به سرعت انجام میشه... نهایتا یک هفته. شنیده بود دوره ی سم زدایی سخت است و شخص درد زیادی متحمل می شود. با درد و بغض پرسید: - خیلی درد می کشه؟ شمس برخاست و از پشت میز بیرون آمد. - ما این جاییم که درد نکشه. میمونه روحیه دادن که اون دست شما رو می بوسه. حضور شما بیشتر از هر دارویی مؤثره. این را گفت و با زدن چند ضربه به بازوی حامد، فهماند که وقت بیرون رفتن است. تشکر کرد و از اتاق بیرون آمد. شنیدن کلماتی همانند «مصرف»، «اعتیاد» حالش را به طرز بدی خراب می کرد و اعصابش را به هم می ریخت. این حرف ها را درباره ی هر کسی می شنید آن قدر نمی سوخت و برایش سخت نبود اما آیه... آیه به هر چیز می خورد، الا این موارد. * روز دوم بستری شدنش بود که از زبان پرستار شنید چه بر سر فرزند ده روزه اش آمده. آن لحظه دنیا بر سرش خراب شد و هیچ نفهمید. همانند دیوانه ها جیغ کشید و به سر و صورتش زد و موهای سرش را پریشان کرد. طوری که دکتر مجبور به تزریق آرامبخش شد. بهار شاهد حالش بود اما حامد پشت در نشسته بود و با هر جیغ او اشک می ریخت و چنگ به موهایش می زد و سر به دیوار پشت سری اش می کوبید. گفته بود که طاقت نمی آورد!
قسمت ۲۱۳ چهار روز گذشت؛ روزهایی که کار هر دو گریه بود و زاری. این وسط بهار بود که همانند پروانه ای دور دو شمع سوزان می چرخید و پا به پایشان آب می شد. آیه ساکت شده بود و حرفی نمی زد، نه با او و نه با روانپزشک. به نقطه ای خیره می شد و آرام آرام اشک می ریخت. یک بار هم دیده بود دست روی شکمش گذاشته و زیر لب با کودک از دست رفته اش حرف می زد.
قسمت ۲۱۴ حال حامد کم از او نداشت، یا پشت در اتاق بود یا در خانه و روی تخت. کارش شده بود پهن کردن لباس های آیه روی تخت و سر گذاشتن روی قسمت شکم پیراهن ها و زاری کردن. زندگی شان تماما سیاه شده بود و کاری از پس هیچ کس بر نمی آمد. حامد هنوز هم خودش را مقصر می دانست و روی دیدار با آیه را نداشت. از آن طرف آیه فکر می کرد حامد او را به خاطر این ننگ و داغ رها خواهد کرد و دیگر حتی تف توی صورتش نخواهد انداخت. روز پنجم و حالش بهتر از روزهای قبل بود. درد کشیدن هایش و دز آرامبخش ها کم شده و دیگر مثل چند روز گذشت مدام خواب نبود. هر چند خواب و بیداری اش چندان فرقی نداشت. بهار هر چه سعی کرده تا حامد را راضی به همراهی اش کند، موفق نشده بود. تقه ای به در زد و ابتدا سر به داخل برد. خواب بود. آرام و بدون سر و صدا ظرف غذا را روی میز کنار تخت گذاشت که متوجه ناله های خفیفش شد. اخم هایش در هم و صورتش خیس عرق بود، هر دو دستش مشت شده و می لرزید و چیزهایی را زیر لب زمزمه می کرد. برای شنیدنشان سر خم کرد. از حرف های بی سر و تهش می شد فهمید دارد کابوس می بیند. چیزی که این برایش عجیب می آمد، اسم سروش بود! اخم ریزی روی پیشانی اش نشست. نمی خواست به حدسیاتش که تند تند رد می شد، بها دهد. دست روی بازوی نحیفش گذاشت و صدایش زد. - آیه. آیه جان بیدار شو عزیزم. صدای ناله هایش بالاتر رفت، حالا حامد را هم صدا می زد. - ولش کن عوضی... بچه ام... حامد... بچه ام... به طبع او هم بلندتر صدایش زد. - آیه؟ با جیغ از خواب پرید. تمام تنش به عرق نشسته و نفس نفس می زد. چشمش که به بهار افتاد، اشک هایش روی گونه راه گرفت و آرام و زیر لب نامش را خواند. سرش را خواهرانه به آغوش کشید. - جانم؟ جانم عزیزم؟ بعد از گذشت پنج روز این اولین تمایل آیه برای هم آغوشی و صحبت بود. تند تند حرف می زد اما او نه درست می شنید و نه چیزی از حرف های بی سر و تهش در می آورد. سرش را از سینه جدا کرد و به چشم های سرخ از اشکش چشم دوخت. - آروم باش. خواب دیدی، چیزی نیست. هق هقی کرد و گفت: - او... اون می... می خواد مَـ... منو بُـ... بکشه. می... بچه ام... می خواد او... اونو بُـ... بکشه. دست لرزانش را گرفت و فشار اندکی به سر انگشتانش وارد کرد. - کی می خواد تو رو بکشه؟ گریه اش شدت گرفت، باز در آغوش بهار پناه گرفت و همان جا و میان گریه گفت: - بچه ام رو اون کشت... کشت... بچه ام رو کشت. دست نوازش به سرش کشید، باید هر طور شده از زیر زبانش می کشید که «او» کیست؟ - آروم باش. چیزی نیست، من این جام. نمی ذارم کسی اذیتت کنه. بهت قول میدم. تو فقط بهم بگو کی می خواد اذیتت کنه؟ کی بچه ات رو کشت؟ چشم هایش داشت بسته می شد و صدایش تحلیل می رفت اما لحظه ی آخر لب زد: - سو... روش. * - می خوای بگی سروش این بلا رو سر آیه آورده؟ به نظرت شدنی؟! کلافه بود و عذاب وجدان داشت. خودش را مقصر می دانست که چرا سعی ای برای دوری اش از آن مرد نکرد؟ - من این رو نگفتم، حرف های آیه این رو میگه. نفسش را محکم بیرون فوت فرستاد. - حتما به خاطر قرص هاست، ‌وگرنه سروش چرا باید چنین کاری کنه؟ آیه رو کم از خواهر نمی دید. حق داشت باور نکند، سروش آن قدر خوب و تمیز نقش بازی کرده بود که به گمان هیچ کس نمی رسید چنین هیولای کینه توزی باشد. تنها یک نفر بود که ذات پلیدش را می شناخت، و آن یک نفر بهار بود. از روی نیمکت بلند شد و تند گفت: - اگه خواهرش بود، پس زنگ بزن بگو بیاد دیدن خواهرش. بگو خواهرش روی تخت افتاده و یه بند داره اسم اون رو صدا میزنه. تماس‌گرفته بود، نه یک بار، ده ها بار تماس گرفته اما هر بار با «مشترک مورد نظر خاموش می باشد.» مواجه شده بود. بهار بود اما حرف هایی روی دلش داشت سنگینی می کرد که مردانه بود و باید به یک مرد می گفت اما سروش نبود. این غیبت برایش عجیب می آمد اما آن قدر ذهنش درگیر بود که مجالی برای حدس و گمانی نمی ماند. به راه رفته ی بهار نگاه کرد، چه طور می توانست باور کند دوست دیرینه و برادرش چنین بلایی سر همسرش آورده؟ او که از عشق و علاقه ی او نسبت به آیه با خبر بود، پس چه طور ممکن است این بلا را سر محبوب و معشوق او بیاورد؟ او که برایش نه در رفاقت و نه در برادری کم نگذاشته بود! چنگی به موهایش زد، تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون کشید و بار دیگر شماره ی سروش گرفت اما باز همان جمله ی کلیشه ای عائدش شد. این طور نمی شد، باید به دیدنش می رفت. از بیمارستان خارج شد و سمت آتلیه راه افتاد.
قسمت ۲۱۵ * چیزهایی که شنیده باورش نمی شد، سروش آتلیه را واگذار کرده بود. نه خودش بود و نه کارمندانش! هر چه سعی کرد آدرسی یا شماره تماسی از آن چند نفر پیدا کند، بی فایده بود. هیچ کس نشانی نداشت و حتی می گفتند کسی را جز خود سروش ندیده اند. این یعنی سروش قبل از واگذاری، عذر همه را خواسته! اما چرا؟! * روی صندلی نشسته و از پنجره به بیرون نگاه می کرد که در باز شد. باز هم حامد نبود! چشمش به در خشک شده بود تا او بیاید. - ببین برات چی آوردم؟ سرد و بی روح به بقچه ی کوچک و گلدار روی میز چشم دوخت. - میدونم از غذاهای این جا خسته شدی، برای همین یه سر رفتم خونه و برات غذا پختم؛ اونم کباب با تموم مخلفات. به محض برداشتن در قابلمه ی مسی، شامه اش پر شد از عطر خوش برنج و کباب. بهار پاکت دیگر را که شامل قاشق و چنگال و لیوان و ظرف سالاد بود، باز کرد. - دکترت گفته فعلا دوغ برات خوب نیست، برای همین نخریدم. بی حرف به زرشک های پفکی و برنج های زعفرانی و خوش رنگ نگاه می کرد. غم از دستن دادن کودکش زیادی بزرگ بود اما نه آن قدر که حرف های سروش مبنی بر رابطه ی بهار و حامد را فراموش کند. بشقابی لبالب از برنج و کباب روی میز روان تخت گذاشت و سمتش کشید. - بخور که از این کباب ها هیچ جا پیدا نمی کنی. گرسنه بود و بوی غذا اشتهایش را تحریک می کرد اما سال ها بود که لب به کباب نزده بود. خاطر خوشی از کباب نداشت؛ سال های دور به خاطر کباب تحقیر شده بود، آن هم توسط اهل فامیل. فقط چون او در خانه ی مادربزرگش می ماند، چون پدر نداشت و مادرش رهایش کرده بود. بچه بود و گرسنه، ناخنک زد که زن دایی اش با سیخ داغ روی دستش کوبید و سرش داد زد. گفت دست های کثیفش را به غذا نزند اما او چند دقیقه ی پیش دست هایش را خوب شسته بود. سال ها از آن روز گذشته بود اما بعد از آن دیگر هرگز لب به کباب نزند. حتی هنوز جای سوختگی پشت دستش پیدا بود. - چرا نمی خوری؟ از فکر بیرون آمد، بشقاب را پس زد. - عه! چرا پس می زنی؟ حامد به سروش گفته بود کباب دوست ندارم اما به او نه؟ - دوست نداری؟ نگاهش را به چشم های بهار دوخت. در این چند ماه هیچ رفتار ناشایستی از او ندیده بود اما زهر حرف سروش تمام ذهنش را مسموم کرده بود. با صدایی که به خاطر کم حرفی این روزهایش گرفته بود، پرسید: - باهاش رابطه داشتی؟ قاشق پری به دهان گذاشت و سر به معنی «چی» تکان داد. به خاطر قرص ها عصبی و پرخاشگر شده بود و زود جوش می آورد. - سعی نکن طفره بری. خودم از همه چیز خبر دارم. دکترش گفته بود باید مراقبش باشند تا مبادا عصبی شود، آخر احتمال تشنجش بود. لقمه اش را جویده و نجویده قورت داد. سعی کرد آرام باشد و با آرامش صحبت کند. - چرا عصبی میشی؟ باور کن من نمی دونم از چی حرف میزنی. منظورت از رابطه چیه؟ من با کی رابطه داشتم؟ اگه منظورت سو... حتی نمی خواست اسمش را بشنود. تند گفت: - منظورم حامده. باهاش رابطه داشتی، نه؟ چه قدر این سوال برایش آشنا بود! حدس این که چه کسی این حرف را به خورد آیه داده کار سختی نبود. لبخندی روی لب نشاند و پرسید: - این ها رو سروش گفته، آره؟ اخم هایش در هم رفت، هم از شنیدن نام سروش و هم از خونسردی بهار. دست مشت کرد و لب به هم فشرد. قاشقش را درون بشقاب گذاشت و میز را عقب کشید و یک قدم فاصله اش را با آیه پر کرد. خواست دستش را بگیرد که دست پس کشید. در دل لعنتی به سروش فرستاد و گفت: - داری اشتباه می کنی. بین من و حامد هیچی جز یه دوستی ساده نبوده و نیست. این حرفی هم که زدی، چند سال پیش تقاص اشتباه بودنش رو دادم. منتهی بی گناه! با خثم نگاهش می کرد. دلش نمی خواست بگوید اما نمی خواست هم در چشم آیه یک خائن باشد و بگذارد همانند او ذهنش پر شود از سیاهی و شک. نفس پری کشید و رو به پنجره شد. - اونم مثل تو نگاهم می کرد؛ به چشم یه خائن و هرزه اما اشتباه می کرد. مکث کوتاهی کرد؛ نبش قبر خاطرات تلخ گذشته برایش سخت بود. - سروش از اول شکاک بود، به همه چیز و همه کس شک داشت، حتی به مگس نری که از کنارم رد می شد. فکر می کرد هر مردی که سمتم میاد به خاطر چراغ سبز نشون دادن های منه. کافی بود یه هم کلاسی یا آشنا سمتم بیاد، تا زندگی رو برام جهنم کنه. همه اش تهمت، همه اش طعنه، همه اش قضاوت های الکی و دعوا. چون اون رو قبول کرده بودم، متهم بودم که حتما به بقیه هم پا میدم و با همه سر و سری دارم. سروش حتی به حامد هم شک داشت؛ حامدی که مثل برادرش بود، اصلا خودش حامد رو فرستاده بود تا با من حرف بزنه که اجازه بدم اون بیاد جلو! نگاه سمتش سوق داد. - یه روز که با هم سر همین موضوع دعوامون شده بود، رفتم سراغ حامد. گفتم دوستشه، از برادر نزدیک تره بهش و حتما حرفش برو داره. بهش گفتم خسته شدم از شکاکی سروش، گفتم مدام بهم شک داره و حتی گوشی و تماس هام رو چک می کنه و حریم خصوصی شخصیم رو رعایت نمی کنه. باورش نمی شد، آخه سروش پیش بقیه خیلی خوب و مهربون رفتار می کرد.
قسمت ۲۱۶ هر کی میدیدش می گفت خوش به حالت، شوهرت چه دوستت داره اما خبر نداشتن همون شوهر عاشق پیشه ام دلم رو خون کرده با قضاوت هاش... تو خودت زنی و می فهمی چه دردی داره شوهرت بهت شک داشته باشه. حالا فکر کن یهو نامزدت برگرده بگه باید باهاش بری تا چک بشی تا مطمئن بشه تو دختری. از تلخی یادآوری آن روزها دست هایش مشت و سیبک گلویش متورم شد. حتی آیه ی خشمگین هم متعجب شده و با چشم های گرد نگاهش می کرد. آب گلویش را سخت بلعید و ادامه داد: - با زبون بی زبونی به حامد فهموندم که سروش ازم چی خواسته و پیش خودش منو چی فرض کرده، عصبی شد اما سعی کرد آرومم کنه. داشت در حقم برادری می کرد، بی قصد و قرضی. حالم بد بود، خراب بود، نفهمیدم چی شد که بغلش کردم و زیر گریه زدم. کارم بی اراده بود، اشتباه بود میدونم اما اون لحظه جز حامد هیچ کس رو نداشتم. نه می شد به خانوادم حرفی بزنم و نه خانواده ی سروش. فقط حامد بود. اون بیچاره فقط سعی داشت آرومم کنه، باهام شوخی کرد، لودگی کرد تا یه نیمچه بخندم. همین! اما سروش... نفسش را با افسوس بیرون فرستاد. - دید. دید و به دیده هاش شاخ و برگ داد، که من با رفیق جینگش ریختم رو هم و به اون خیانت کردم و از این حرف ها. با حامد زد و خورد کرد، دعواشون بالا گرفت، تا جایی که کل بچه های توی سالن اومدن تا این دو تا رو از هم جدا کنن. سروش یک ریز به حامد فحش می داد و اون بنده خدا که می دونست سروش اشتباه می کنه فقط ساکت نگاهش می کرد. بچه هایی که اون جا بودن شهادت دادن که من و حامد یه گوشه نشسته و فقط حرف می زدیم، حتی فیلم های ضبط شده ی توی دوربین ها رو نشون دادن تا بالاخره سروش یکم آروم شد اما هنوز هم شک داشت. از حامد عذرخواهی کردها، دوباره شدن رفیق فاب هم ولی با من نه. روز به روز شکاک تر می شد، به رفت و آمدم و حرف زدن و نشستن و پاشدنم گیر می داد. کجا میری؟ با کی میری؟ با چی میری؟ چرا میری؟ کی میای؟ و... دیوونه ام کرده بود. از دستش دیگه خسته شده بودم، دیگه نمی تونستم گیر دادنش ها رو تحمل کنم. پیش دوست هام آبرو برام نذاشته بود، حتی دیگه مامان و بابامم بو برده بودن اما چه کار می تونستن بکنن؟ حرف تو گوشش نمی رفت و هیچ کس رو قبول نداشت. دوستش داشتم، خیلی هم دوستش داشتم اما با کارهاش داشت ذره ذره عشق بینمون رو زهر و به تنفر تبدیل می کرد. به جایی رسیده بودم که دیگه نه جواب تلفن هاش رو می دادم و نه وقتی میومد خونه مون در رو به روش باز می کردم. نمی خواستم زندگیمون زود از هم بپاشه، رفتم پیش مشاور، میدونستم اون نمیاد، خودم تنها رفتم اما اونم بی فایده بود، چون اصل کاری اون بود، نه من. بهش گفتم بخواد باز به رفتارها و تهمت ها اش ادامه بده، ازش جدا میشم. قصدم فقط ترسوندنش بود اما اون... نگاهش تیره و غمگین شد. بغض چنبره زده در گلویش بالاتر آمد. - فکر می کرد می خوام از اون جدا شم تا برم با یکی از همون پسرهای خیالی اون رو هم بریزم. برای همین هم... سکوت کرد. چند سال بود که این راز را در سینه نگه داشته و به احدی نگفته بود و حالا بیان کردنش برایش سخت می آمد. آیه که کنجکاو شده بود منتظر نگاهش می کرد اما گویا بهار قصد حرف زدن نداشت. - چی شد؟ جدا شدید؟ با صدای آیه یکه ای خورد و از فکر آن روزها بیرون آمد. لبخندی که بیشتر شبیه زهرخند بود، روی لب نشاند. - نمیدونم چرا این حرف ها رو دارم به تو میزنم. حرف هایی که به هیچ کس، حتی مادرم نزدم. شاید چون نمی خوام توام مثل اون ذهنت رو مسموم کنی یا بخوای به خودت و زندگیت آسیب بزنی... این حرف ها رازی بودن که چند ساله تو سینه نگه داشتم اما میخوام این راز رو بشکنم، نه به خاطر خودم، به خاطر تو و حامد، به خاطر زندگی شما. نگاهش را روی صورت تکیده و لاغر آیه چرخاند، دست خودش نبود، دلش از دیدن دخترک معصوم و بی گناه در این حال و روز، می گرفت و به درد می آمد. - کسی که این بلا رو سر صورتم آورد... سروش بود. «هین» بلندی کشید و دست روی دهانش گذاشت. باورش نمی شد که سروش این بلا را سر او آورده باشد. - یعـ... یعنی او... اون... حرف زدن برایش سخت شد وقتی یاد خودش افتاد. خودش هم ضرب دیده ی آن مرد بود. بهار صورتش سوخت و او فرصت مادر شدنش. اشک هایش جوشید و روی گونه غلتید. بهار دست پیش برد و اشک روی صورتش را پاک کرد. - گریه نکن. عه! بابا اینا مال چند سال پیشه، مهم نیست دیگه. سر به طرفین تکان داد و میان گریه نالید: - چرا، مهمه. اون... اون انتقام تو و حامد رو از من گرفت. اون... اون منم... منو... منو معـ... حتی نمی توانست آن کلمه ی نفرین شده را به زبان بیاورد و به خودش نسبت دهد. دست روی صورت گذاشت و بلند بلند زیر گریه زد.
قسمت ۲۱۷ دیگر فایده نداشت، هر چه سعی کرده بود افکار و حدسیاتش را پس بزند، بی فایده بود. همه درست بود؛ سروش باعث و بانی این بلای خانمان سوز بود. سرش را به آغوش کشید، قادر به دلداری و زدن حرفی نبود و فقط پا به پایش اشک می ریخت. کاش از همان ابتدا زنگ خطر را احساس کرده و آیه را از آن مرد خطرناک دور می کرد! *** نه فقط پلیس که خود حامد شخصا در به در دنبال سروش می گشت. قسم خورده بود اگر دستش به او برسد، گردنش را بشکند و با دست های خودش خفه اش کند. هر چیزی را می توانست ببخشد، حتی مرگ فرزندش را اما محال بود از دردهایی که آیه اش کشیده و می کشید بگذرد. تا ذره ذره ی آن دردها را به خوردش نداده بود، دست بردار نمی شد. پلیس گفته بود ردش را زده اما این که کجا را نگفت، فقط اخطار داده بود پایش را از پرونده بیرون بکشد و بگذارد آن ها به کارشان برسند اما نمی توانست طاقت بیاورد. شکایت بهار به تسریع پرونده کمک کرده و این به نفع آیه و حامد بود. طی این چند روز بهار هر چه کرده بود تا حامد را به نحوی به اتاق بکشاند بی فایده بود. فقط یک بار و آن هم زمانی که آیه خواب بود رفته و دزدکی نگاهش کرده و برگشته بود. تاب دیدن صورت لاغر و رنگ پریده اش را نداشت، وقتی اخم کم رنگ میان ابروهایش را که نشان درد کشیدنش بود دید، دلش خواست همان جا بیافتد و بمیرد! این وسط خبر آمدن خاله اش و آیدا شده بود قوز بالا قوز. با هزار ترفند و نقشه توانسته بود مانع آمدنشان شود. حضور مادر کنار دختر در چنین روزهای سختی خوب بود اما نه برای آیه ای که از مادر هم زخم خورده بود. می ترسید با دیدن مادرش عصبی شود و تشنج کند. نمی خواست بیش از این آیه اش زجر بکشد. سروان ملکی که مامور رسیدگی به پرونده بود، حامد را به اتاقش دعوت کرد. هر دو رو به روی هم و روی صندلی های چرمی سیاه نشسته بودند. سروان عجله ای برای زدن نداشت اما حامد سرا پا گوش شده و منتظر خبر دستگیری سروش بود. ملکی دم عمیقی کشید و به حرف آمد. - همون طور که قبلا گفتم، ما تونستیم رد اون شخص رو بزنیم و پیداش کنیم اما باید بگم متاسفانه دستمون به جایی بند نیست. چهره در هم کشید. - یعنی چی؟ ملکی دستی روی رانش کشید. برای مامور وظیفه شناسی همانند او سخت بود گفتن این حرف اما جبری بود که نمی شد کاری کرد. - نمیدونم تا چه حد اطلاع دارید و میدونید اما این رسم شده تمام اختلاسگرها و دزد و قاچاقچی ها برای فرار به کانادا میرن و اون جا پناهنده میشن. کانادا شده بهشت این افراد، چون دولت کانادا با ما مشکل داره و برای همین هم از این افراد حمایت می کنه و برخلاف سایر کشورها این افراد رو به ما و دست قانون نمیده. حالا هر چه قدر ما تلاش کنیم و به هر قانون جهانی شکایت کنیم، بی فایده اس و دستمون به هیچ جا بند نیست. تقریبا داد زد: - این حرف ها یعنی چی؟ یعنی اون عوضی زن منو تا دم مردن برده و باعث سقط بچه ام شده و حالا میتونه راست راست بگرده؟! او هم کم داد نزده و به این قانون اعتراض نکرده بود اما صدایش به هیچ کجا نرسید. - لطفا آروم باشید. فقط شما نیستید که به این ظلم و بی قانونی اون کشور اعتراض دارید. هزاران و بلکه هم میلیون ها آدم هستن که معترضن. میدونید چندین نفر پول و سهم این مردم رو برداشتن و به اون کشور فرار کردن و هیچ کاری از هیچ کس بر نیومد؟ نمیخوام بگم مشکل شما کوچیکه اما در برابر پرونده های دیگه ناچیزه. سخته ماه ها و حتی سال ها دنبال یه پرونده بدویی اما تهش ببینی متهم اون سر دنیا نشسته و داره به ریش تو می خنده. ما هم مثل شما ناراحتیم اما واقعا کاری ازمون برنمیاد و از این بابت شرمنده ی شما و امثال شما هستیم. بیش از آن نتوانست طاقت بیاورد. با ضرب بلند شد و مشتی در هوا پراند. بی فکر گفت: - لازم باشه میرم اون خراب شده و حساب اون بی شرف رو کف دستش می ذارم. سروان هم بلند شد و مقابلش ایستاد. - فکر می کنید به همین راحتی که شما میگید؟ برید و حسابش رو کف دستش بذارید؟ اون الان مقیم کانادا شده و شهروند اون کشور حساب میشه، نه شما و نه هیچ کس دیگه جرات نداره یه خط به صورتش بندازه. دلش می خواست فریاد بزند و کمد گوشه ی اتاق را با تمام پرونده هایش واژگون کند. دور خودش می چرخید و به موهایش چنگ می زد. نمی توانست انتقام مرگ کودکش و دردهای همسرش را بگیرد و این داشت دیوانه اش می کرد. - آقای فروزش، خواهش می کنم آروم باشید. با خودخوری هیچ چیزی درست نمیشه. تنها راه اینه که به خدا توکل کنید و همه چیز رو به خودش واگذار کنید. قانون این دنیا جوابگو نیست اما قانون الهی پیگیره و روزی دامن گیر میشه.
قسمت ۲۱۸ این حرف ها هم نتوانست آرامش کند. بی حرف از اتاق ملکی بیرون آمد و با طعنه ای که به سرباز جلوی در زد از سالن خارج شد. به محض نشستن در ماشین پا روی پدال فشرد. سرش رو به انفجار بود و چشم هایش از زور عصبانیت می لرزید و صورتش به کبودی گراییده بود. چند بار با کف دست به فرمان کوبید اما چیزی از عصبانیتش کاسته نشد. دلش فقط تکه تکه کردن سروش را می خواست. به چراغ ها و ترافیک ها اهمیت نمی داد و با سرعتی سرسام آور می راند. کار خدا بود که تصادف نکرد. مقابل در بیمارستان پارک کرد و پیاده شد. تنها کسی که می توانست آرامش کند، او بود. اتاق خصوصی بود و راحت و بدون دردسر می توانست به عیادتش برود. با قدم هایی بلند خودش را به اتاق رساند و بدون کسب اجازه در را گشود و داخل شد. بهار که لبه ی پنجره نشسته بود برگشت و با دیدن حامد لبخند رفت تا روی لبش بنشیند اما ظاهر آشفته اش این اجازه را نداد. با نگرانی پرسید: - چیزی شده؟ جوابی نداد. نگاهش روی جسم پیچیده به دور پتو بود. گرمایی بود اما ضعیف شدن زیاد باعث شده بود با باد کم کولر هم بلرزد و احساس سرما کند. دلتنگش بود! دلتنگ شیطنت کردن های خودش و سرخ و سفید شدن های او! دلتنگ غر زدن ها و عصبی شدن هایش! دلتنگ چشم هایی که شباهتشان با چشم های خودش برایش زیباترین اتفاق بود! دلتنگ خنده هایی که گویا نبض زندگی اش بود، و عجیب این روزها زندگی اش نبض نداشت! بعد از گذشت هشت روز آمده بود تا این فاصله را کنار بزند. دست پیش برد و با سر انگشت هاله ی قهوه ای که جای سوختگی بود، نوازش کرد. لحظه ای با خود فکر کرد او هم کاری را که سروش با بهار کرده بود، انجام داده. شک و ظن بیخودی باعث شده بود دردانه ی قلبش را به آن روز بیندازد. پشیمانی و عذاب وجدان خرخره اش را گرفته و قصد داشت جانش را بگیرد. دستش آرام آرام بالا رفت و روی صورتش نشست. پوست لطیف و سفیدش به علت لاغری تیره شده بود. کمر تاباند و بوسه ای روی گونه اش نشاند. صدای آهسته ی بهار را از سمت دیگر تخت شنید. - تازه خوابیده. به خاطر داروها خوابش سنگین شده.پ توجه ای نکرد. نیاز داشت آن دو گوی قهوه ای را ببیند تا بتواند سر پا شود و جانی دوباره بگیرد. لبه ی تخت نشست، یک دستش را روی بالشت گذاشت و با دست دیگر گونه اش را نوازش کرد. بهار که ماندنش را جایز نمی دانست از اتاق بیرون رفت. آن قدر نوازشش کرد و به پلک های بسته اش خیره ماند تا بالاخره بیدارش کرد. به خاطر داروها گیج می زد و هر بار برای درک موقعیت چند لحظه ای مات می ماند. چند باری پلک زد. همان کار کوچک هم برای دل عاشق مردش کم از دلبری نداشت. خم شد و بوسه ای روی چشم راست و دیگری را روی چشم چپش کاشت و از همان فاصله ی نزدیک لب زد: - دیگه هیچ وقت تنهات نمی ذارم. نگاه دلتنگش را روی صورتش چرخاند؛ چشم هایش، بینی و لب هایش، ته ریش خواستنی اش و موهای پر پشتی که دلش نوازششان را می خواست. لب های خشکیده اش را تکان داد و با صدای تحلیل رفته ای گفت: - فکر کردم ولم کردی و دیگه نمی خواییم. لبخند مهمان لب هایش شد. دستش را روی بالشت سور داد و روی سرش گذاشت. - ده سال منتظر ننشستم که ولت کنم. دلش کمی قرص شد اما هنوز دلگیر بود. این بار با بغض گفت: - تو رفتی، اومدم فرودگاه، می خواستم بهت بگم که فکر نمی خواد و دوستت دارم اما با اون دختره دیدمت. با اون رفتی، نه؟ حالم خیلی بد شد، تنها بودم، هیچ کس نبود، فقط اون... اون بهم قرص داد، سرم درد می کرد، قرص خوردم، همه اش قرص خوردم، تنها بودم، قرص خوردم... قرص خوردم... کنترلی روی چانه ی لرزان و اشک هایش نداشت و مدام تکرار می کرد «قرص خوردم»، «تنها بودم». سرش را به آغوش کشید و بوسه ای رویش نشاند. - تقصیر تو نیست، تقصیر من لعنتی که تنهات گذاشتم. برای تو هم بلیط گرفته بودم اما خریت کردم. به خاطر یه حرف، لج کردم. به جون خودت که میدونی چه قدر برام عزیزی، من با سوزان کاری نداشتم. اون دنبال گشت و گذار خودش بود. من یا سر تمرین بودم یا تو بازار داشتم برای تو لباس می خریدم. با خرید این یه ماه رو گذروندم. مثل سگ از رفتن پشیمون بودم اما نمی شد برگردم و باید تا آخر میموندم. گفتم برگردم دیگه محاله ممکنه تنهات بذارم و بدون تو جایی برم اما وقتی اومدم، تو رو که تو اون وضع دیدم... آیه، مردم! به خدا قسم مردم! نمیدونی با چه حالی رسوندمت بیمارستان، لحظه به لحظه اش رو جون دادم... جون دادم... دلش نمی خواست سر بلند کند، جایش خوب بود. اصلا دنیایش همان آغوش بود و نمی خواست دل از دنیایش بکند. سر به سینه اش فشرد و با گریه گفت: - حا... حامد؟ - جان دل حامد؟
قسمت ۲۱۹ آب بینی اش را بالا فرستاد و کمی، فقط کمی سر بلند کرد تا چشم هایش را ببیند. - حامد، بچمون مرد. قلبش در سینه فشرده شد. مطمئنا حالا حالاها این داغ برایشان تازه خواهند ماند. پیشانی اش را بوسید و با وجود درد سینه اش گفت: - عمرش به دنیا نبود. فدای سرت! و برای عوض کردن حال و هوایشان با شیطنت گفت: - یه دونه تر ورگل ترش رو میسازیم. هوم؟ لبش کوتاه و کم جان به خنده کش آمد. دلش می خواست باز سرخ و سفیدنش را ببیند اما او نای رنگ و وارنگ شدن را هم نداشت. چشم هایش را بوسید و سرش را باز مهمان آغوشش کرد. - از این جا که مرخص بشی، میریم یه جای دیگه. خونه ی جدید می خریم و میریم. نمی ذارم خاطره ای از اون آدم برامون بمونه. بهت قول میدم. *** بالاخره دو هفته گذشت و از بیمارستان مرخص شد. حالش بهتر از قبل بود و آب به زیر پوستش رفته و دیگر شبیه مردگان نبود. بهار خانه مانده بود تا تدارک یک جشن سه نفره را ببیند و حامد به بیمارستان رفته بود تا کارهای ترخیص را انجام دهد. بعد از تمام شدن کا رها، به اتاق برگشت. آیه حاضر و آماده روی تخت نشسته و منتظر او بود. کنارش ایستاد و پرسید: - بریم؟ لبخندی زد و سر تکان داد. دستش را گرفت و همانند کودکی از روی تخت پایینش آورد و کمک کرد تا کفش هایش را بپوشد. چادری که تازه خریده بود روی سرش انداخت و پیشانی اش را عمیق بوسید. دست در دست هم از بیمارستان خارج شدند. به محض نشستن در ماشین، خم شد تا کمربندش را ببندد. در همان حین هم پرسید: - بریم یه جا رو نشونت بدم؟ - کجا؟ کمربند خودش را هم بست و ماشین را به راه انداخت. - اون رو دیگه نمیشه بگم. باید خودت ببینی. لبخندی زد و انتخاب مقصد را به عهده ی او گذاشت. خودش سر به شیشه تکیه داد و به منظره ی بیرون چشم دوخت. داشت حرف های پزشکش را مرور می کرد. «ببین آیه جان، زندگی زناشویی مثل جمع کردن قالی میمونه؛ اگه دو طرف هماهنگ نباشن، یکی جلوتر بره و یکی عقب بمونه، اون قالی تا آخر کج میره. برای درست جمع کردنش باید دو نفر هماهنگ با هم حرکت کنن. زندگی زناشویی مثل رابطه ی خواهری-برادری یا مادر-دختری نیست که بخوایی لج کنی یا قهر کنی. تو زندگی باید گذشت باشه، گذشت که نباشه کینه میاد وسط، بدبینی و شک و سردی میاد. این که بخوای هی یه ماجرا رو کش بدی به ضرر خودت تموم میشه و دودش تو چشم خودت میره. این که بخوای به هر کسی اجازه بدی دخالت کنه، اشتباهه. حتی به اندازه ی پرسیدن این که ناهار چی بذارم؟ تو زن زندگی و باید خودت برای هر چیز کوچیک و بزرگ زندگیت تصمیم بگیری. تو بنّايی و شوهرت کارگر؛ تو باید بسازیش. نمیگم نقش همسر کم اهمیته، نه اما نقش اصلی رو تو ایفا می کنی. تو باید همه ی درزها رو ببندی تا سوزی به خونه ات راه پیدا نکنه. تو باید مهندسی زندگیت رو بسازی، دقیق و با بهترین مصالح. اصلی ترین و مهم ترین مصالح هم عشقه! اعتماده! این ها رو که داشته باشی باقیش خود به خود درست میشه. باید بدونی تنها به یک نفر عشق بورزی، به یک نفر اعتماد تام داشته باشی و اون همسرته. خودت تجربه کردی و دیدی اعتماد به دیگران چه عواقبی داره. نمیگم بدبین باش یا به همه پشت کن، نه. میگم اختیارات نده، وکالت نده. احترام بذار به نظرات دیگران اما فقط چند درصد، بیشتر روی عقل و منطق خودت حساب باز کن، نه دوستی که از دشمن نبودنش مطمئن نیستی. طوری رفتار نکن که همسرت رفتن رو جایز ببینه. کاری کن مثل یه بچه مدام دنبالت باشه، از نبودت بترسه، دوریت رو طاقت نیاره و چشم و گوش و همه ی اعضا و جوارحش طالبت باشه. اعتماد تو زندگی حرف اول رو میزنه، حتی از عشق هم مهم تره و ارجح تر. سخت به دست میاد اما راحت از بین میره. مثل همین اعتماد به یک دوست که تاوانش رو با از دست دادن بچه تون پس دادید. هم تو و هم همسرت به اون شخص اختیار تام دادید و اجازه دادید اون قدر تو زندگیتون راه پیدا کنه و نفوذ کنه که چنین ضربه ای بهتون وارد کنه. باید حواست بیشتر جمع باشه، ستون اصلی تویی، دژ تویی و باید اونقدر خودت رو تقویت کنی که هیچ لشکر و سپاهی نتونه به قلمروت راه پیدا کنه.» با توقف ماشین از فکر بیرون آمد و سمتش چرخید. - رسیدیم؟ با لبخند سر تکان داد. - اوهوم. پیاده شو. هر دو پیاده شدند. حامد جلوتر راه افتاد و او پش سرش حرکت کرد. پیش خودش حدس می زد حتما خانه ای که می گفت می خواهد تعویض کند را گرفته اما با دیدن تابلوی بزرگ روی سردر ساختمان، چشم هایش گرد شد. «آموزشگاه تخصصی تئاتر و بازیگری کودک و نوجوان. با مدیریت حامد فروزش» با عشق و لبخند به چهره ی مات و شوک زده ی همسرش خیره شد و با شطنت گفت:
قسمت ۲۲۰ - این طور دیگه خیالت راحته هیچ زنی دنبال تور کردن شوهر خوش تیپت نیست. پشت چشمی برایش نازک کرد. - نیست که خیلی تحفه ای! با غرور و ژستی بانمک دستی به یقه اش کشید که باعث خنده اش شد. این بار جدی گفت: - نه جدی از اون شرکت بیرون اومدم تا هم تو بدونی دیگه هیچ زنی دور و برم نیست و هم خودم دیگه از اون وضع خسته شده بودم. این که برای آرامش خاطر او چنین آموزشگاهی را به پا کرده، جای قدردانی داشت. قدرشناسانه نگاهش کرد. - ممنونم ازت. چشمکی زد و در حالی که دست دور شانه اش می انداخت گفت: - اون رو که خواهش می کنم. مونده فقط شیرینیش که بعدا و سر فرصت میدم. کنجکاو گفت: - چرا بعدا؟ خب الان بده. مزه اش به الانه دیگه. شیطان نگاهش کرد. - الان نمیشه. هنوز متوجه منظورش نشده بود. با اصرار گفت: - چرا نشه؟ اصلا مگه چیه که نمیشه الان بدی؟ به زور خنده اش را کنترل کرده بود. فشاری به شانه اش وارد کرد و او را بیشتر به خود فشرد. - زبون به دهن بگیر بچه. میگم جاش نیست، بگو چشم. تخس چانه بالا انداخت و پاهایش را قفل زمین کرد. - اصلا تا نگی چیه از این حا تکون نمی خورم. دستی به موهایش کشید و گوشه ی لبش را کوتاه گزید. - مطمئنی می خوای بدونی؟ مصمم گفت: - آره. نگاهی به دور و بر انداخت و نیم قدم فاصله شان را پر کرد، دست روی شکم او گذاشت و کنار گوشش گفت: - یه نینی این جا. دو سال بعد... روی مبل نشسته و داشت با دخترکش بازی می کرد. ته ریشش را به زیر گردن کوچکش می مالید و از عطر خوش گردن و صدای خنده اش، پدرانه سر ذوق می آمد. سایه با دست های کوچکش سعی می کرد پدرش را عقب بکشد، سر بالا آورد و این بار کف دست های تپلش را محکم بوسید. - آخ، من فدات بشم دردونه ی بابا! آیه در حالی که نم باقی مانده ی دست هایش را با لباسش می گرفت، از آشپزخانه بیرون آمد. - پدر و دختر چه خبره خونه رو گذاشتید سرتون؟ سایه با دیدن مادرش، دست هایش را از هم باز کرد و خودش را از آغوش پدر آویزان کرد. حامد اخم تصنعی کرد و گفت: - پدر سوخته ببین چه برای مامانش بال بال میزنه؟! کنارش نشست و در حالی که سایه را از آغوشش می گرفت، گفت: - نترس، مامانشم فقط وقتی گشنه اش میشه پیدا می کنه. طولی هم نکشید که سایه لباس مادر را به طلب شیر کشید. - بیا دیدی! هر دو خندیدند. آیه در حالی که نگاهش به تلوزیون بود، چند دکمه ی اول لباسش را باز کرد. نیاز به کار دیگری نبود، خود کودک یک ساله اش زود دست به کار شد. حواس آیه به تلوزیون بود و متوجه نگاه و لبخند حامد نبود که چه طور با عشق و احساس به دخترشان و او نگاه می کند. سایه حین خوردن شیر، با دست روی سینه ی مادر می کوبید و پاهایش را تکان می داد و حسابی از پدر دل می برد. خانواده ها را آن طور که باید نداشتند، در حد تماسی کوتاه و دیدارهایی مختصر که آن هم سالی یک یا دو بار می شد. هر دو سعی می کردند تمام تنهایی و غربتشان را با هم و کنار هم سپری کنند. گاهی دلشان می گرفت اما بیشتر مواقع از این دوری و دوستی رضایت تام داشتند. بیش از طاقت نیاورد و سر جلو برد و گونه ی آیه را محکم و آبدار بوسید. متعجب از بوسه ی ناگهانی سمتش برگشت، حتی سایه هم با چشم هایی کنجکاو به پدرش نگاه می کرد. - چی شد یهو؟! چشم هایش برقی از اشک شوق زد. در خواب هم چنین روزی را کنار او نمی دید. - ممنونم که هستی! نگاهش را به چشم های مشتاق دخترش دوخت. - ممنونم که هستید! * ما که بردیم آبرو از عشق، پس دیگر چرا عشق را با واژه هامان بی شرافت می کنیم؟ کاش پاسخ داشت این پرسش که ما در زندگی با همیم اما چرا احساس غربت می کنیم؟ من به این مصرع یقین دارم که روزی می‌رسد! سوره‌ای از عشق را با هم قرائت می‌کنیم. (محمد شمس لنگرود) * فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً
.. <1> 💐 19/7/1401💐 _ <2> 💐29/7/1401💐 <3> 💐17/8/1401💐 _ <4>‌ 💐27/8/1401💐 _ <5> 💐11/9/1401💐 _ <6> 💐21/9/1401💐 <7> 💐10/10/1401💐 _ <8> 💐20/10/1401💐 <9> 💐26/10/1401💐 <10> 💐10/11/1401💐 <11> 💐1401/11/19💐 <12> 💐 25/11/1401💐 _ () <13> 💐13/12/1401💐 <14> 💐20/1/1402💐 <15> 💐12/2/1402💐 _____ 💐18/2/1402💐 <16> ______ <۱۷> 💐24/2/1402💐 ____________ <۱۸> 💐3/3/1402💐 ___________ 💐13/3/1402💐 _______________ َ 💐30/3/1402💐 ____________________________ َ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐11/4/402💐 __________________________ دوستان ۳نقطه : قسمت راست بالای کانال هست ضربه بزنیدوکلمه < > بزنید. پایین کانال 2تافلش بالاوپایین هست > بزنیدروش ودرگوشه راستش یک مربع هست که روش ذربین گزاشته شده ابی رنگ هست روی اون تاریخ میادبالا تاریخ قابل تغییرتاریخ داستان موردعلاقه تون واردکنیدداستان میادبالا☺️ دوستانی که متوجه نشدن آمدیم پیام بدن @Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت پیام دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه باید در معاملات خیلی حواسمان جمع باشه ... شیاطین راههای جدیدی اختراع کردند ....
🔶با مروری بر اسامی شهدای کربلا،نام «اسلم‌بن‌عَمر ترکی دیلمی قزوینی» به چشم میخورد که میتوان گفت یکی از شهدای نینوا این شهید ایرانی‌الاصل و اهل قزوین قدیم بوده است،قزوینی که منطقه بسیار وسیعی را در برمیگرفته و برخی عنوان می‌کنند ترکستان،کاسپین و دریای خزر و دیلمان هم شامل میشده است.. 🔷به طوری که مقام معظم رهبری در سفر به استان قزوین در سال 82 بیان کرده بودند: "زمانی که بسیاری از شهرهای بزرگ و یا کنونی وجود نداشتند یا روستایی بیش نبودند قزوین منطقه بسیار وسیعی بوده است. 🔶در خصوص ذکر نام اسلم بن عمر ترکی دیلمی قزوینی به چند کتاب اشاره کرده که می‌توان به کتاب وسیله الدارین اشاره کرد، در آن آمده پدر اسلم از ترک‌های دیلم نزدیک قزوین بوده و در کتاب طبری نام وی، سلیمان نقل شده که در کتاب رجال شیخ طوسی از کتاب‌های معتبر شیعه هم نامش اسلم ذکر و از اصحاب امام حسین(ع) بوده است. 🔷اسلم تربیت یافته و شاگرد 3 امام بوده است:حجت الاسلام علی‌اکبر حاجی‌محمدی مدرس حوزه و دانشگاه معتقد است عده‌ای از قزوینی‌ها از منطقه شمال ایران به دلیل محبت و علاقه ای که حضرت علی(ع) به عجم‌ها داشتند به منطقه‌ای در کوفه رفته و ساکن شدند که اسلم بن عمر ترکی دیلمی قزوینی نیز جزء این افراد است که در خدمت امام علی(ع) بود و بعد از شهادت این امام همام، به خدمت امام حسن(ع) در می‌آید و با این امام به مدینه می‌آید و در این شهر زندگی می‌کند. 🔶امام حسن مجتبی(ع) نیز ایشان را به امام حسین(ع) می‌بخشند و به نوعی شاگرد و تربیت یافته امام سوم می‌شود تا اینکه واقعه کربلا پیش می‌آید. وی در کربلا کنار امام بود و در رکاب امام حسین(ع) به شهادت می‌رسد. ✖️رجز «اسلم» در میدان نبرد «امیری حسین(ع)» بوده است✋️😭🇮🇷😭✋️ 🏴🌹🇮🇷🌹🏴🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ حاج آقا عالی خطاب به کسانی که میگن اشکال نداره بی حجاب وارد مجالس عزاداری بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقب تاثیر آدم روی خودمون باشیم https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
28.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیت شیراز خیابان پاسداران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🎞 چرا بجای رفــتن به سفـــر اربعین و حج، بیمارستان و مدرسه نسازیم؟! حتماً این پست رو برای همه کسایی که ممکنه در معرض این شبهه قرار بگیرن و براش پاسخی نداشته باشن ارسال کنید 👆 ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
504_18103101012930.pdf
4M
📚 ✍نویسنده: ✨ژانر: 📑خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و آینده‌ی روشنی پیش رو داره؛ ولی زندگی همیشه آروم نمی‌مونه و اشتباهات دیگران، ناگهان ورق رو برمی‌گردونه. اشتباهاتی که پای بدنام ترین آدم محل رو به زندگی لادن باز می‌کنه. مردی با گذشته و حال و روز مبهم که برای رسیدن به آرامش خودش، آرامش هرکسی که سر راهش قرار می‌گیره، به هم می‌زنه و این‌بار لادن اون کسیه که جلوش ایستاده. مردی که قراره همه‌چیز خودش و لادن رو به چالش بکشه. کدومشون سربلند بیرون می‌آد؟ آیا آرامش جایی پیدا می‌شه که انتظارش رو نداریم؟