قسمت ۲۱۷
دیگر فایده نداشت، هر چه سعی کرده بود افکار و حدسیاتش را پس بزند، بی فایده بود. همه درست بود؛ سروش باعث و بانی این بلای خانمان سوز بود.
سرش را به آغوش کشید، قادر به دلداری و زدن حرفی نبود و فقط پا به پایش اشک می ریخت.
کاش از همان ابتدا زنگ خطر را احساس کرده و آیه را از آن مرد خطرناک دور می کرد!
***
نه فقط پلیس که خود حامد شخصا در به در دنبال سروش می گشت. قسم خورده بود اگر دستش به او برسد، گردنش را بشکند و با دست های خودش خفه اش کند.
هر چیزی را می توانست ببخشد، حتی مرگ فرزندش را اما محال بود از دردهایی که آیه اش کشیده و می کشید بگذرد. تا ذره ذره ی آن دردها را به خوردش نداده بود، دست بردار نمی شد.
پلیس گفته بود ردش را زده اما این که کجا را نگفت، فقط اخطار داده بود پایش را از پرونده بیرون بکشد و بگذارد آن ها به کارشان برسند اما نمی توانست طاقت بیاورد.
شکایت بهار به تسریع پرونده کمک کرده و این به نفع آیه و حامد بود.
طی این چند روز بهار هر چه کرده بود تا حامد را به نحوی به اتاق بکشاند بی فایده بود. فقط یک بار و آن هم زمانی که آیه خواب بود رفته و دزدکی نگاهش کرده و برگشته بود. تاب دیدن صورت لاغر و رنگ پریده اش را نداشت، وقتی اخم کم رنگ میان ابروهایش را که نشان درد کشیدنش بود دید، دلش خواست همان جا بیافتد و بمیرد!
این وسط خبر آمدن خاله اش و آیدا شده بود قوز بالا قوز. با هزار ترفند و نقشه توانسته بود مانع آمدنشان شود. حضور مادر کنار دختر در چنین روزهای سختی خوب بود اما نه برای آیه ای که از مادر هم زخم خورده بود. می ترسید با دیدن مادرش عصبی شود و تشنج کند. نمی خواست بیش از این آیه اش زجر بکشد.
سروان ملکی که مامور رسیدگی به پرونده بود، حامد را به اتاقش دعوت کرد.
هر دو رو به روی هم و روی صندلی های چرمی سیاه نشسته بودند. سروان عجله ای برای زدن نداشت اما حامد سرا پا گوش شده و منتظر خبر دستگیری سروش بود.
ملکی دم عمیقی کشید و به حرف آمد.
- همون طور که قبلا گفتم، ما تونستیم رد اون شخص رو بزنیم و پیداش کنیم اما باید بگم متاسفانه دستمون به جایی بند نیست.
چهره در هم کشید.
- یعنی چی؟
ملکی دستی روی رانش کشید. برای مامور وظیفه شناسی همانند او سخت بود گفتن این حرف اما جبری بود که نمی شد کاری کرد.
- نمیدونم تا چه حد اطلاع دارید و میدونید اما این رسم شده تمام اختلاسگرها و دزد و قاچاقچی ها برای فرار به کانادا میرن و اون جا پناهنده میشن. کانادا شده بهشت این افراد، چون دولت کانادا با ما مشکل داره و برای همین هم از این افراد حمایت می کنه و برخلاف سایر کشورها این افراد رو به ما و دست قانون نمیده. حالا هر چه قدر ما تلاش کنیم و به هر قانون جهانی شکایت کنیم، بی فایده اس و دستمون به هیچ جا بند نیست.
تقریبا داد زد:
- این حرف ها یعنی چی؟ یعنی اون عوضی زن منو تا دم مردن برده و باعث سقط بچه ام شده و حالا میتونه راست راست بگرده؟!
او هم کم داد نزده و به این قانون اعتراض نکرده بود اما صدایش به هیچ کجا نرسید.
- لطفا آروم باشید. فقط شما نیستید که به این ظلم و بی قانونی اون کشور اعتراض دارید. هزاران و بلکه هم میلیون ها آدم هستن که معترضن. میدونید چندین نفر پول و سهم این مردم رو برداشتن و به اون کشور فرار کردن و هیچ کاری از هیچ کس بر نیومد؟ نمیخوام بگم مشکل شما کوچیکه اما در برابر پرونده های دیگه ناچیزه. سخته ماه ها و حتی سال ها دنبال یه پرونده بدویی اما تهش ببینی متهم اون سر دنیا نشسته و داره به ریش تو می خنده. ما هم مثل شما ناراحتیم اما واقعا کاری ازمون برنمیاد و از این بابت شرمنده ی شما و امثال شما هستیم.
بیش از آن نتوانست طاقت بیاورد. با ضرب بلند شد و مشتی در هوا پراند.
بی فکر گفت:
- لازم باشه میرم اون خراب شده و حساب اون بی شرف رو کف دستش می ذارم.
سروان هم بلند شد و مقابلش ایستاد.
- فکر می کنید به همین راحتی که شما میگید؟ برید و حسابش رو کف دستش بذارید؟ اون الان مقیم کانادا شده و شهروند اون کشور حساب میشه، نه شما و نه هیچ کس دیگه جرات نداره یه خط به صورتش بندازه.
دلش می خواست فریاد بزند و کمد گوشه ی اتاق را با تمام پرونده هایش واژگون کند. دور خودش می چرخید و به موهایش چنگ می زد. نمی توانست انتقام مرگ کودکش و دردهای همسرش را بگیرد و این داشت دیوانه اش می کرد.
- آقای فروزش، خواهش می کنم آروم باشید. با خودخوری هیچ چیزی درست نمیشه. تنها راه اینه که به خدا توکل کنید و همه چیز رو به خودش واگذار کنید. قانون این دنیا جوابگو نیست اما قانون الهی پیگیره و روزی دامن گیر میشه.
قسمت ۲۱۸
این حرف ها هم نتوانست آرامش کند. بی حرف از اتاق ملکی بیرون آمد و با طعنه ای که به سرباز جلوی در زد از سالن خارج شد.
به محض نشستن در ماشین پا روی پدال فشرد. سرش رو به انفجار بود و چشم هایش از زور عصبانیت می لرزید و صورتش به کبودی گراییده بود. چند بار با کف دست به فرمان کوبید اما چیزی از عصبانیتش کاسته نشد. دلش فقط تکه تکه کردن سروش را می خواست.
به چراغ ها و ترافیک ها اهمیت نمی داد و با سرعتی سرسام آور می راند. کار خدا بود که تصادف نکرد.
مقابل در بیمارستان پارک کرد و پیاده شد. تنها کسی که می توانست آرامش کند، او بود.
اتاق خصوصی بود و راحت و بدون دردسر می توانست به عیادتش برود. با قدم
هایی بلند خودش را به اتاق رساند و بدون کسب اجازه در را گشود و داخل شد.
بهار که لبه ی پنجره نشسته بود برگشت و با دیدن حامد لبخند رفت تا روی لبش بنشیند اما ظاهر آشفته اش این اجازه را نداد.
با نگرانی پرسید:
- چیزی شده؟
جوابی نداد. نگاهش روی جسم پیچیده به دور پتو بود. گرمایی بود اما ضعیف شدن زیاد باعث شده بود با باد کم کولر هم بلرزد و احساس سرما کند.
دلتنگش بود!
دلتنگ شیطنت کردن های خودش و سرخ و سفید شدن های او!
دلتنگ غر زدن ها و عصبی شدن هایش!
دلتنگ چشم هایی که شباهتشان با چشم های خودش برایش زیباترین اتفاق بود!
دلتنگ خنده هایی که گویا نبض زندگی اش بود، و عجیب این روزها زندگی اش نبض نداشت!
بعد از گذشت هشت روز آمده بود تا این فاصله را کنار بزند.
دست پیش برد و با سر انگشت هاله ی قهوه ای که جای سوختگی بود، نوازش کرد.
لحظه ای با خود فکر کرد او هم کاری را که سروش با بهار کرده بود، انجام داده. شک و ظن بیخودی باعث شده بود دردانه ی قلبش را به آن روز بیندازد.
پشیمانی و عذاب وجدان خرخره اش را گرفته و قصد داشت جانش را بگیرد.
دستش آرام آرام بالا رفت و روی صورتش نشست. پوست لطیف و سفیدش به علت لاغری تیره شده بود.
کمر تاباند و بوسه ای روی گونه اش نشاند.
صدای آهسته ی بهار را از سمت دیگر تخت شنید.
- تازه خوابیده. به خاطر داروها خوابش سنگین شده.پ
توجه ای نکرد. نیاز داشت آن دو گوی قهوه ای را ببیند تا بتواند سر پا شود و جانی دوباره بگیرد.
لبه ی تخت نشست، یک دستش را روی بالشت گذاشت و با دست دیگر گونه اش را نوازش کرد.
بهار که ماندنش را جایز نمی دانست از اتاق بیرون رفت.
آن قدر نوازشش کرد و به پلک های بسته اش خیره ماند تا بالاخره بیدارش کرد.
به خاطر داروها گیج می زد و هر بار برای درک موقعیت چند لحظه ای مات می ماند.
چند باری پلک زد. همان کار کوچک هم برای دل عاشق مردش کم از دلبری نداشت.
خم شد و بوسه ای روی چشم راست و دیگری را روی چشم چپش کاشت و از همان فاصله ی نزدیک لب زد:
- دیگه هیچ وقت تنهات نمی ذارم.
نگاه دلتنگش را روی صورتش چرخاند؛ چشم هایش، بینی و لب هایش، ته ریش خواستنی اش و موهای پر پشتی که دلش نوازششان را می خواست.
لب های خشکیده اش را تکان داد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
- فکر کردم ولم کردی و دیگه نمی خواییم.
لبخند مهمان لب هایش شد. دستش را روی بالشت سور داد و روی سرش گذاشت.
- ده سال منتظر ننشستم که ولت کنم.
دلش کمی قرص شد اما هنوز دلگیر بود.
این بار با بغض گفت:
- تو رفتی، اومدم فرودگاه، می خواستم بهت بگم که فکر نمی خواد و دوستت دارم اما با اون دختره دیدمت. با اون رفتی، نه؟ حالم خیلی بد شد، تنها بودم، هیچ کس نبود، فقط اون... اون بهم قرص داد، سرم درد می کرد، قرص خوردم، همه اش قرص خوردم، تنها بودم، قرص خوردم... قرص خوردم...
کنترلی روی چانه ی لرزان و اشک هایش نداشت و مدام تکرار می کرد «قرص خوردم»، «تنها بودم».
سرش را به آغوش کشید و بوسه ای رویش نشاند.
- تقصیر تو نیست، تقصیر من لعنتی که تنهات گذاشتم. برای تو هم بلیط گرفته بودم اما خریت کردم. به خاطر یه حرف، لج کردم. به جون خودت که میدونی چه قدر برام عزیزی، من با سوزان کاری نداشتم. اون دنبال گشت و گذار خودش بود. من یا سر تمرین بودم یا تو بازار داشتم برای تو لباس می خریدم. با خرید این یه ماه رو گذروندم. مثل سگ از رفتن پشیمون بودم اما نمی شد برگردم و باید تا آخر میموندم. گفتم برگردم دیگه محاله ممکنه تنهات بذارم و بدون تو جایی برم اما وقتی اومدم، تو رو که تو اون وضع دیدم... آیه، مردم! به خدا قسم مردم! نمیدونی با چه حالی رسوندمت بیمارستان، لحظه به لحظه اش رو جون دادم... جون دادم...
دلش نمی خواست سر بلند کند، جایش خوب بود. اصلا دنیایش همان آغوش بود و نمی خواست دل از دنیایش بکند.
سر به سینه اش فشرد و با گریه گفت:
- حا... حامد؟
- جان دل حامد؟
قسمت ۲۱۹
آب بینی اش را بالا فرستاد و کمی، فقط کمی سر بلند کرد تا چشم هایش را ببیند.
- حامد، بچمون مرد.
قلبش در سینه فشرده شد.
مطمئنا حالا حالاها این داغ برایشان تازه خواهند ماند.
پیشانی اش را بوسید و با وجود درد سینه اش گفت:
- عمرش به دنیا نبود. فدای سرت!
و برای عوض کردن حال و هوایشان با شیطنت گفت:
- یه دونه تر ورگل ترش رو میسازیم. هوم؟
لبش کوتاه و کم جان به خنده کش آمد.
دلش می خواست باز سرخ و سفیدنش را ببیند اما او نای رنگ و وارنگ شدن را هم نداشت.
چشم هایش را بوسید و سرش را باز مهمان آغوشش کرد.
- از این جا که مرخص بشی، میریم یه جای دیگه. خونه ی جدید می خریم و میریم. نمی ذارم خاطره ای از اون آدم برامون بمونه. بهت قول میدم.
***
بالاخره دو هفته گذشت و از بیمارستان مرخص شد. حالش بهتر از قبل بود و آب به زیر پوستش رفته و دیگر شبیه مردگان نبود.
بهار خانه مانده بود تا تدارک یک جشن سه نفره را ببیند و حامد به بیمارستان رفته بود تا کارهای ترخیص را انجام دهد.
بعد از تمام شدن کا
رها، به اتاق برگشت. آیه حاضر و آماده روی تخت نشسته و منتظر او بود.
کنارش ایستاد و پرسید:
- بریم؟
لبخندی زد و سر تکان داد.
دستش را گرفت و همانند کودکی از روی تخت پایینش آورد و کمک کرد تا کفش هایش را بپوشد. چادری که تازه خریده بود روی سرش انداخت و پیشانی اش را عمیق بوسید. دست در دست هم از بیمارستان خارج شدند.
به محض نشستن در ماشین، خم شد تا کمربندش را ببندد. در همان حین هم پرسید:
- بریم یه جا رو نشونت بدم؟
- کجا؟
کمربند خودش را هم بست و ماشین را به راه انداخت.
- اون رو دیگه نمیشه بگم. باید خودت ببینی.
لبخندی زد و انتخاب مقصد را به عهده ی او گذاشت. خودش سر به شیشه تکیه داد و به منظره ی بیرون چشم دوخت. داشت حرف های پزشکش را مرور می کرد.
«ببین آیه جان، زندگی زناشویی مثل جمع کردن قالی میمونه؛ اگه دو طرف هماهنگ نباشن، یکی جلوتر بره و یکی عقب بمونه، اون قالی تا آخر کج میره. برای درست جمع کردنش باید دو نفر هماهنگ با هم حرکت کنن. زندگی زناشویی مثل رابطه ی خواهری-برادری یا مادر-دختری نیست که بخوایی لج کنی یا قهر کنی. تو زندگی باید گذشت باشه، گذشت که نباشه کینه میاد وسط، بدبینی و شک و سردی میاد. این که بخوای هی یه ماجرا رو کش بدی به ضرر خودت تموم میشه و دودش تو چشم خودت میره. این که بخوای به هر کسی اجازه بدی دخالت کنه، اشتباهه. حتی به اندازه ی پرسیدن این که ناهار چی بذارم؟ تو زن زندگی و باید خودت برای هر چیز کوچیک و بزرگ زندگیت تصمیم بگیری. تو بنّايی و شوهرت کارگر؛ تو باید بسازیش. نمیگم نقش همسر کم اهمیته، نه اما نقش اصلی رو تو ایفا می کنی.
تو باید همه ی درزها رو ببندی تا سوزی به خونه ات راه پیدا نکنه. تو باید مهندسی زندگیت رو بسازی، دقیق و با بهترین مصالح. اصلی ترین و مهم ترین مصالح هم عشقه! اعتماده! این ها رو که داشته باشی باقیش خود به خود درست میشه. باید بدونی تنها به یک نفر عشق بورزی، به یک نفر اعتماد تام داشته باشی و اون همسرته. خودت تجربه کردی و دیدی اعتماد به دیگران چه عواقبی داره. نمیگم بدبین باش یا به همه پشت کن، نه. میگم اختیارات نده، وکالت نده. احترام بذار به نظرات دیگران اما فقط چند درصد، بیشتر روی عقل و منطق خودت حساب باز کن، نه دوستی که از دشمن نبودنش مطمئن نیستی. طوری رفتار نکن که همسرت رفتن رو جایز ببینه. کاری کن مثل یه بچه مدام دنبالت باشه، از نبودت بترسه، دوریت رو طاقت نیاره و چشم و گوش و همه ی اعضا و جوارحش طالبت باشه. اعتماد تو زندگی حرف اول رو میزنه، حتی از عشق هم مهم تره و ارجح تر. سخت به دست میاد اما راحت از بین میره. مثل همین اعتماد به یک دوست که تاوانش رو با از دست دادن بچه تون پس دادید. هم تو و هم همسرت به اون شخص اختیار تام دادید و اجازه دادید اون قدر تو زندگیتون راه پیدا کنه و نفوذ کنه که چنین ضربه ای بهتون وارد کنه. باید حواست بیشتر جمع باشه، ستون اصلی تویی، دژ تویی و باید اونقدر خودت رو تقویت کنی که هیچ لشکر و سپاهی نتونه به قلمروت راه پیدا کنه.»
با توقف ماشین از فکر بیرون آمد و سمتش چرخید.
- رسیدیم؟
با لبخند سر تکان داد.
- اوهوم. پیاده شو.
هر دو پیاده شدند. حامد جلوتر راه افتاد و او پش سرش حرکت کرد. پیش خودش حدس می زد حتما خانه ای که می گفت می خواهد تعویض کند را گرفته اما با دیدن تابلوی بزرگ روی سردر ساختمان، چشم هایش گرد شد.
«آموزشگاه تخصصی تئاتر و بازیگری کودک و نوجوان. با مدیریت حامد فروزش»
با عشق و لبخند به چهره ی مات و شوک زده ی همسرش خیره شد و با شطنت گفت:
قسمت ۲۲۰
- این طور دیگه خیالت راحته هیچ زنی دنبال تور کردن شوهر خوش تیپت نیست.
پشت چشمی برایش نازک کرد.
- نیست که خیلی تحفه ای!
با غرور و ژستی بانمک دستی به یقه اش کشید که باعث خنده اش شد.
این بار جدی گفت:
- نه جدی از اون شرکت بیرون اومدم تا هم تو بدونی دیگه هیچ زنی دور و برم نیست و هم خودم دیگه از اون وضع خسته شده بودم.
این که برای آرامش خاطر او چنین آموزشگاهی را به پا کرده، جای قدردانی داشت.
قدرشناسانه نگاهش کرد.
- ممنونم ازت.
چشمکی زد و در حالی که دست دور شانه اش می انداخت گفت:
- اون رو که خواهش می کنم. مونده فقط شیرینیش که بعدا و سر فرصت میدم.
کنجکاو گفت:
- چرا بعدا؟ خب الان بده. مزه اش به الانه دیگه.
شیطان نگاهش کرد.
- الان نمیشه.
هنوز متوجه منظورش نشده بود. با اصرار گفت:
- چرا نشه؟ اصلا مگه چیه که نمیشه الان بدی؟
به زور خنده اش را کنترل کرده بود.
فشاری به شانه اش وارد کرد و او را بیشتر به خود فشرد.
- زبون به دهن بگیر بچه. میگم جاش نیست، بگو چشم.
تخس چانه بالا انداخت و پاهایش را قفل زمین کرد.
- اصلا تا نگی چیه از این حا تکون نمی خورم.
دستی به موهایش کشید و گوشه ی لبش را کوتاه گزید.
- مطمئنی می خوای بدونی؟
مصمم گفت:
- آره.
نگاهی به دور و بر انداخت و نیم قدم فاصله شان را پر کرد، دست روی شکم او گذاشت و کنار گوشش گفت:
- یه نینی این جا.
دو سال بعد...
روی مبل نشسته و داشت با دخترکش بازی می کرد. ته ریشش را به زیر گردن کوچکش می مالید و از عطر خوش گردن و صدای خنده اش، پدرانه سر ذوق می آمد.
سایه با دست های کوچکش سعی می کرد پدرش را عقب بکشد، سر بالا آورد و این بار کف دست های تپلش را محکم بوسید.
- آخ، من فدات بشم دردونه ی بابا!
آیه در حالی که نم باقی مانده ی دست هایش را با لباسش می گرفت، از آشپزخانه بیرون آمد.
- پدر و دختر چه خبره خونه رو گذاشتید سرتون؟
سایه با دیدن مادرش، دست هایش را از هم باز کرد و خودش را از آغوش پدر آویزان کرد.
حامد اخم تصنعی کرد و گفت:
- پدر سوخته ببین چه برای مامانش بال بال میزنه؟!
کنارش نشست و در حالی که سایه را از آغوشش می گرفت، گفت:
- نترس، مامانشم فقط وقتی گشنه اش میشه پیدا می کنه.
طولی هم نکشید که سایه لباس مادر را به طلب شیر کشید.
- بیا دیدی!
هر دو خندیدند.
آیه در حالی که نگاهش به تلوزیون بود، چند دکمه ی اول لباسش را باز کرد. نیاز به کار دیگری نبود، خود کودک یک ساله اش زود دست به کار شد.
حواس آیه به تلوزیون بود و متوجه نگاه و لبخند حامد نبود که چه طور با عشق و احساس به دخترشان و او نگاه می کند.
سایه حین خوردن شیر، با دست روی سینه ی مادر می کوبید و پاهایش را تکان می داد و حسابی از پدر دل می برد.
خانواده ها را آن طور که باید نداشتند، در حد تماسی کوتاه و دیدارهایی مختصر که آن هم سالی یک یا دو بار می شد. هر دو سعی می کردند تمام تنهایی و غربتشان را با هم و کنار هم سپری کنند. گاهی دلشان می گرفت اما بیشتر مواقع از این دوری و دوستی رضایت تام داشتند.
بیش از طاقت نیاورد و سر جلو برد و گونه ی آیه را محکم و آبدار بوسید.
متعجب از بوسه ی ناگهانی سمتش برگشت، حتی سایه هم با چشم هایی کنجکاو به پدرش نگاه می کرد.
- چی شد یهو؟!
چشم هایش برقی از اشک شوق زد. در خواب هم چنین روزی را کنار او نمی دید.
- ممنونم که هستی!
نگاهش را به چشم های مشتاق دخترش دوخت.
- ممنونم که هستید!
*
ما که بردیم آبرو از عشق، پس دیگر چرا
عشق را با واژه هامان بی شرافت می کنیم؟
کاش پاسخ داشت این پرسش که ما در زندگی
با همیم اما چرا احساس غربت می کنیم؟
من به این مصرع یقین دارم که روزی میرسد!
سورهای از عشق را با هم قرائت میکنیم.
(محمد شمس لنگرود)
*
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً
إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً
..#شروع_بامداد_سرنوشت
<1>
💐 19/7/1401💐
_
#شروع_پروانه_شدم
<2>
💐29/7/1401💐
#شروع_فراموشت_خواهم_کرد
<3>
💐17/8/1401💐
_
#شروع_سوگند
<4>
💐27/8/1401💐
_
#شروع_منشی_مدیر
<5> 💐11/9/1401💐
_
#شروع_گیله_نار
<6>
💐21/9/1401💐
#شروع_گل_نرگس
<7>
💐10/10/1401💐
_
#شروع_ستاره
<8> 💐20/10/1401💐
#شروع_رمان_بغض_پرنده_
<9> 💐26/10/1401💐
#شروع_رمان_مالک_خان <10>
💐10/11/1401💐
#شروع_رمان_زندگی_عباس
#داستان_واقعی
<11>
💐1401/11/19💐
#شروع_رمان_رویای_خیس_چشمانت
<12>
💐 25/11/1401💐
_
#شروع_رمان_سرگذشت_جوانه_
(#داستان_واقعی) <13>
💐13/12/1401💐
#شروع_رمان_سرگذشت_پروانه
<14>
#داستان_واقعی
💐20/1/1402💐
#نازگل
#مستند_ایل_بختیاری
<15>
💐12/2/1402💐
_____
#شروع_رمان_اولین_شب_ارامش
💐18/2/1402💐
<16>
______
#شروع_رمان_سرنوشت_واقعی_محلا
<۱۷> 💐24/2/1402💐
____________
#شروع_رمان_گلاب
<۱۸>
💐3/3/1402💐
___________
#شروع_رمان_زیبای_گلاویژ
💐13/3/1402💐
_______________
َ#شروع_رمان #چشم_هایی_به_رنگ_عسل
💐30/3/1402💐
____________________________
َ#شروع_رمان_اسطوره
💐11/4/402💐
__________________________
دوستان ۳نقطه : قسمت راست بالای کانال هست ضربه بزنیدوکلمه
< #جستجو>
بزنید.
پایین کانال 2تافلش بالاوپایین هست >
بزنیدروش ودرگوشه راستش یک مربع هست که روش ذربین گزاشته شده ابی رنگ هست روی اون تاریخ میادبالا
تاریخ قابل تغییرتاریخ داستان موردعلاقه تون واردکنیدداستان میادبالا☺️
دوستانی که متوجه نشدن آمدیم پیام بدن
@Sepideh222
ایدی من درصورت ضرورت پیام دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه باید در معاملات خیلی حواسمان جمع باشه ... شیاطین راههای جدیدی اختراع کردند ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غولی به نام استرس👌👌
🔶با مروری بر اسامی شهدای کربلا،نام «اسلمبنعَمر ترکی دیلمی قزوینی» به چشم میخورد که میتوان گفت یکی از شهدای نینوا این شهید ایرانیالاصل و اهل قزوین قدیم بوده است،قزوینی که منطقه بسیار وسیعی را در برمیگرفته و برخی عنوان میکنند ترکستان،کاسپین و دریای خزر و دیلمان هم شامل میشده است..
🔷به طوری که مقام معظم رهبری در سفر به استان قزوین در سال 82 بیان کرده بودند: "زمانی که بسیاری از شهرهای بزرگ و یا کنونی وجود نداشتند یا روستایی بیش نبودند قزوین منطقه بسیار وسیعی بوده است.
🔶در خصوص ذکر نام اسلم بن عمر ترکی دیلمی قزوینی به چند کتاب اشاره کرده که میتوان به کتاب وسیله الدارین اشاره کرد، در آن آمده پدر اسلم از ترکهای دیلم نزدیک قزوین بوده و در کتاب طبری نام وی، سلیمان نقل شده که در کتاب رجال شیخ طوسی از کتابهای معتبر شیعه هم نامش اسلم ذکر و از اصحاب امام حسین(ع) بوده است.
🔷اسلم تربیت یافته و شاگرد 3 امام بوده است:حجت الاسلام علیاکبر حاجیمحمدی مدرس حوزه و دانشگاه معتقد است عدهای از قزوینیها از منطقه شمال ایران به دلیل محبت و علاقه ای که حضرت علی(ع) به عجمها داشتند به منطقهای در کوفه رفته و ساکن شدند که اسلم بن عمر ترکی دیلمی قزوینی نیز جزء این افراد است که در خدمت امام علی(ع) بود و بعد از شهادت این امام همام، به خدمت امام حسن(ع) در میآید و با این امام به مدینه میآید و در این شهر زندگی میکند.
🔶امام حسن مجتبی(ع) نیز ایشان را به امام حسین(ع) میبخشند و به نوعی شاگرد و تربیت یافته امام سوم میشود تا اینکه واقعه کربلا پیش میآید. وی در کربلا کنار امام بود و در رکاب امام حسین(ع) به شهادت میرسد.
✖️رجز «اسلم» در میدان نبرد «امیری حسین(ع)» بوده است✋️😭🇮🇷😭✋️
🏴🌹🇮🇷🌹🏴🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ حاج آقا عالی خطاب به کسانی که میگن اشکال نداره بی حجاب وارد مجالس عزاداری بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقب تاثیر آدم روی خودمون باشیم
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
💞
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جرأت تغییر شرایط رو داشته باش رفیق👌👌🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎞 چرا بجای رفــتن به سفـــر اربعین
و حج، بیمارستان و مدرسه نسازیم؟!
حتماً این پست رو برای همه کسایی
که ممکنه در معرض این شبهه قرار
بگیرن و براش پاسخی نداشته باشن
ارسال کنید 👆
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
504_18103101012930.pdf
4M
📚#سایه_به_سایه
✍نویسنده: #مهسا_زهیری
✨ژانر: #عاشقانه
📑خلاصه:
لادن دختر یه خانوادهی سنتی و خوشنام محلهی زندگیشه که بهواسطهی رشتهی پرستاری و کمکهاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایهها رو جلب کرده و آیندهی روشنی پیش رو داره؛ ولی زندگی همیشه آروم نمیمونه و اشتباهات دیگران، ناگهان ورق رو برمیگردونه. اشتباهاتی که پای بدنام ترین آدم محل رو به زندگی لادن باز میکنه. مردی با گذشته و حال و روز مبهم که برای رسیدن به آرامش خودش، آرامش هرکسی که سر راهش قرار میگیره، به هم میزنه و اینبار لادن اون کسیه که جلوش ایستاده. مردی که قراره همهچیز خودش و لادن رو به چالش بکشه. کدومشون سربلند بیرون میآد؟ آیا آرامش جایی پیدا میشه که انتظارش رو نداریم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ترس از گرمای #کربلا
🔸دوست دارم برم پیاده روی #اربعین، اما از گرمای هوا میترسم.
☑️این ۹۰ ثانیه را بشنو، بعد تصمیم بگیر
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
❣داستان تاریخی حاکم و دهقان !
🤴روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .
🤴حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
👨🏼🌾روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
🤴حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
🤴حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد #کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند #حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
🤴حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
👨🏼🌾کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
🤴حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در #رحمت_خدا باز بود من رو به آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم #نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو #حکومت نیشابور را می خواهی؟
🙄یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
🤴حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
😎فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
💯فقط #ایمان و #باور من و توست که فرق دارد....
💯"از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه" خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش
🥰خداوند بخشنده مهربان را شاکریم که ما قانون جذبی هستیم و هر لحظه باور ما بیشتر و محکم تر از قبل شده و در حال جذب بهترین ها هستیم.
😇خداوندا رحمت و نعماتت را شکر می گوییم و از تو بهترین ها را در تمام عرصه ها طلب میکنیم.
519_18287283491656.pdf
7.51M
📚#بی_آبان
✍️نویسنده:#آناهید_قناعت
✨ژانر :#عاشقانه_اجتماعی_خانوادگی
📑خلاصه:
بی شک من نه سیندرلا بودم و نه کوزت بینوایان !!
من آبانم
با داستان خودم
دختری که عاشق شد و خودش را شناخت !
آن عشق ، طناب نجات من شد اما نه آنطور که شما فکر می کنید ،
ان عشق خیلی چیزها به من بخشید
که مهم ترینش خودِ از دست رفته ام بود
اویی که ادعا می کرد عاشق است
واقعا بود .
ببخشد و هیچ نستاند
معنای راستین عشق همین است دیگر
غیر از این هرچه باشد باد هواست
پوچ و ناچیز…
داستان من هرچند کوزت وارانه شروع شد اما به خط خودم پایان مییابد.
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
هدایت شده از رمان کده.PDF_ROMAN
510_20023024519460.pdf
12.9M
📚#زنجیر_و_زر
✍نویسنده: #ZK
✨ژانر: #عاشقانه
📑خلاصه:
افرا تاشچیان نوه ی تاشچیان بزرگ در یک مهمانی با اروند روبرو شده و در نگاه اول عاشق تصویر بی نقص او می شود. اما زمانی که در اتاق خواب خانه با آن مرد گیر میفتد، این روبرویی منجر به یک رسوایی بزرگ می شود!
اروند کامکار ، مردی جذاب و تاجری ثروتمند که برخلاف ظاهر مبادی آداب و آرامش با هدف و برای انتقامی سخت به تاشچیان ها نزدیک شده است و چیزی نمیگذرد که خودش را همسر نوه ی کوچک بزرگ ترین دشمنش میبیند!
تاشچیان ها قرار ازدواج آن ها رو ترتیب می دهند تا آبروی رفته خانواده را برگردانند بی خبر از اینکه در آینده چطور راز های قدیمی برملا خواهند شد و...
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ تشکر ویژه از شبکه ی سه بابت این تبلیغ مهم
⛔️ حکم #کاشت_ناخن برای آدمی که ناخن میذاره و آرایشگری که این کار رو انجام میده....
🌷 حتما ببینید و نشر بدید
🌹
#مکث
❓ خانم از پیرمردِ دستفروش می پرسد:
_این دستمال ها دونه ای چنده؟
🔹 فروشنده پاسخ می دهد: هر کدوم دو هزار تومن خانم.
▪ خانم می گوید:
_من شش تا برمی دارم و ده هزار تومن می دم یا نمی خرم و می رم.
🔹 فروشنده پاسخ می دهد:
_اشکالی نداره خانم. با این که سودی برام نداره ولی این می تونه شروع خوبی برای من باشه چون امروز حتی یه دونه دستمال هم نفروخته ام و برای زنده ماندن به پولِ این ها نیاز دارم._
▪ خانم، دستمال ها رو را با قیمتِ دلخواهِ خودش می خرد و با احساسِ برنده شدن، سوارِ ماشینِ شیکِ خود می شود و با دوستش به رستورانی شیک می رود.
▪ او و دوستش آن چه را که می خواستند سفارش می دهند. آن ها فقط کمی از غذای خود را می خورند و مقدار زیادی از آن را باقی میگذارند .
▪صورتحساب را که ۳۵۰ هزار تومان بود ۴۰۰ هزار تومان حساب می کنند و به صاحبِ رستورانِ شیک می گویند که بقیه اش را به عنوانِ انعام نگه دارد...
👈 این داستان ممکن است برای صاحبِ رستورانِ شیک، کاملاً عادی به نظر برسد ، اما برای پیرمردِ فروشنده بسیار ناعادلانه است...
❓سوالی که مطرح می شود این است:
چرا همیشه هنگامِ خرید از نیازمندان، باید نشان* *دهیم که قدرت داریم؟ و چرا ما نسبت به کسانی که حتی نیازی به سخاوتِ ما ندارند #سخاوتمند هستیم؟
🔹 یک بار مطلبی را در جایی خواندم که می گفت:
پدری از افرادِ فقیر، با قیمتِ بالا، اجناس می خرید، هرچند به وسایلِ احتیاج نداشت. گاهی اوقات هزینه ی بیشتری برای آن ها پرداخت می کرد. پسرش شگفت زده از او می پرسد:
"چرا این کار را می کنی بابا؟
👈 پدر پاسخ می دهد:
"این خیریه ای است که در عزّت پیچیده شده است، پسر."
🌺 شما جزو افرادی هستید که برای خواندن این پیام وقت گذاشته اید و در صورتِ ارسال به سایرین، تلاشی بیشتر برای " *انسان سازی* " نموده اید...
🌹از شما سپاسگزارم.