فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐
اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و
فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند.
اجـازه نده ، دیـروز و فـردا
با هم دست به یکی کنند، و لذت
لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند،
اجازه نده افکار پـوچ ،
تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند،
بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت
از لحظات امـروز لذت ببر.
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈بیست و هفتم(پایانی)
با خودنویس آبے بالاے دفترش نوشت:
هوالعشق
گاهے وقتا آدم ها امتحان مےدن.اینڪہ توے امتحانشون قبول بشن یا نشن،نمرهے خوب بگیرن یا بد؛فقط و فقط بہ ایمانشون بستگے داره.خیلے وقتا ممڪنہ ڪم بیارے یا ناامید بشے.ولے همیشہ خدا،یعنے همون طراح سوال و مراقب امتحان،بہ عنوان ڪمڪ یہ ڪورسوے امیدے توے دلت مےاندازه تا از لطف و ڪرمش ناامید نشے.یہ بنده خدایے مےگفت:خدا هیچ وقت بد بندههاش رو نمے خواد.پس اگہ مےبینے امتحانت سختہ بدون خدا خیلے دوستت داره ڪہ ایمانت رو با سخت ترین سوالاش امتحان مےڪنہ.اگہ از امتحانات سربلند بیرون بیاے و نمرهے خوبے بگیرے مطمئن باش پاداش الہے در انتظارتہ و خدا هدیہاے برات در نظر گرفتہ ڪہ فڪرشم نمےڪنے.مثل یہ تڪیہگاه محڪم ڪہ الان فضولیش گل ڪرده و بالا سر من ایستاده.جناب بچہے غرغرالسلطنة ات رو ببر اون ور تا آب دهان مبارڪش دفترم رو خیس نڪرده.
سرش را ڪہ بلند ڪرد با لبخند پدر و پسر روبہرو شد.چقدر وجہ اشتراڪ داشتند این دو هدیہے خدایے.
عماد لبخندش را پر رنگ تر ڪرد و مهدیار را در آغوشش جابہجا ڪرد.اسراء بلند شد و جناب غرغرالسلطنة را از پدرش گرفت.عماد با لبے خندان گفت:
خب...خانمم صبحانہ سرد شد باور ڪن مردیم دوساعتہ.یہ روزه جمعہاے هم بہ ما رحم نمےڪنے.
اسراء لب گزید و گفت:
ببخش جان دل.باور ڪن یادم رفت.اصلا قلم و ڪاغذ رو ڪہ مےبینم همہ چے یادم مےره.
عماد دستش را بر ڪمر جانان گذاشت و او را تا آشپزخانہ همراهے ڪرد.
سومین بہار هم از زندگے شیرینشان گذشت.بہ راستے ڪہ خدا چقدر رحمان و رحیم است.
یا عماد من لا عماد له
ای تڪیہ گاه آن ڪہ تڪیہ گاه ندارد.
ببخش اگر ڪم یادت در این رمان بسے ڪوتاه آورده شد.توان ما همین بود.امید است ما هم از امتحانات سخت و آسان تو سربلند بیرون آییم.
پروردگارا!دوستت دارم آنقدر ڪہ هیچ ڪمیتے را یاراے اندازه گیرےاش نیست.
پایان...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمهای مهربان زندگیتون 💫
قرصهای آرامبخش✨
بدون عوارض هستند 💫
قدرشون را بدانيد✨
شب بخیر ✨💫✨
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی سخت نیست
🌼زندگی تلخ نیست
🌸زندگی همچون نتهای موسیقی
🌼بالا و پایین دارد
🌸گاهی آرام و دلنواز
🌼گاهی سخت و خشن
🌸گاهی شاد و رقصآور
🌼گاهی پر از غم
🌸زندگی را باید احساس کرد...
🌼الهی ساز دلتون زیباترین آهنگو بزنه
بفرمایید صبحانه😋🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه
🔰 مثلث ظهور
مسجدالحرام ، مسجد کوفه ، مسجدالاقصی
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#و_باز_هم_نماز_شب❗️
آیت الله قاضی طباطبایی (ره) :
🌸 تعجب از کسی است که میخواهد به کمال دست یابد، در حالی که برای نماز شب قیام نمیکند.
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
با سلام✨
از امروز رمان با من بمان رو در کانال قرار میدیم، روزانه 3 قسمت در کانال قرار میگیره🌈
⭕کپی از رمان چه برای کانال در سروش چه پیامرسانهای دیگه تنها با ذکر نام نویسنده و آیدی کامل کانال رمان مذهبی ( eitaa.com/roman_mazhabi ) مجاز است و در غیر این صورت حرام میباشد⭕
دوستانتون رو به کانال دعوت کنید تا این رمان زیبا رو از دست ندن🙂👇
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
ممنون از همراهیتون🦋
کانال ما در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈اول
نوای نوحه زیبای نوحه حاج محمود کریمی در اطراف ایستگاه صلواتی پیچیده بود
شال سبزش را دور گردنش انداخت
سینی چایی را برداشت و روی میز گذاشت
با خالی شدن سینی لبخندی زد و گفت:محسن،سینی بعدی!
محسن شیر سماور را باز کرد و گفت:سید جان از کارتن بسته ی قند رو میاری
کارتن را باز کرد و بسته ی قند را ک نسبتا سنگین بود روی میز گذاشت
در حالی که قندان هارا پر میکرد روبه او گفت:کمیل جان..چه خبری از پسرخالت ؟
-فعلا که سربه راه تر شده
-خداروشکر،اخرین سینیه
سینی را از دست محسن گرفت و گفت:امشب خودم جارو میزنم اینجارو
***
موتور را مقابل ساختمان یک طبقه ای متوقف کرد و پیاده شد
با دیدن در حیاط ک باز بود از فرصت استفاده کرد و موتورش را داخل برد
در حیاط را بست ک مادرش روی دالان ایستاد و گفت:ماشینت کو؟
-منصور ازم قرض گرفت و جاش موتورشو داد بهم
مادرش با حرص از پله ها پایین امد:بیین کمیل
درست دستمون به دهنمون میرسه ولی منصور ک رانندگیش افتضاحه...من نمیدونم این پسرخالت چی داره ک اینقدر هواشو داری..نه به اون ک صبح تا شب تو خیابونا وله نه به تو
کمیل تکانی به لباس هایش داد وگفت:پشت سرش بد نگو
میخواست نامزدشو ببره بیرون
من دارم سعی میکنم سر به راهش کنم
اگه ماشینمو بهش نمیدادم از دستم دلخور میشد و ب حرفام گوش نمیداد
-اخه اون دوتا ک بهم محرم نیستن هنوز!
-گفت مادر دختره هم هست
-از کجا میدونی راست گفته
-اگه بخوام تغییرش بدم باید بهش اعتماد داشته باشم
سعی داره عوض بشه...بعد محرم ک عقد کنه خیلی بهتر از حالا میشه..زن ک بگیره ایمانش قوی میشه
-تو ک لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره..خودت چرا زن نمیگیری
کمیل با خنده گفت:هرکی یه راهی داره دیگه
در همین حین گوشی اش زنگ خورد
با دیدن اسم منصور نگاهی به مادرش انداخت
نمیخواست حساسیت اورا زیادتر کند
رو به مادرش گفت:تو برو داخل سرده منم میام
مادرش ک حدس زده بود کمیل قصد دارد بدون حضور او با تلفنش حرف بزند
گفت:زود بیا شام یخ کرد
با رفتنش کمیل تلفن را جواب داد و گفت:سلام
صدای سراسیمه مردی داخل گوشی پیچید:اقا کمیل؟
مشکوکانه گفت:بله خودم هستم؟
-حال پسرخالتون بد شده
-الان کجاست؟چیشده؟
-ادرسو واست میفرستم بیا ببرش
خودش گفت به کمیل زنگ بزنین
کمیل زیر لب گفت:یا حضرت عباس...باز چه گندی زدی منصور
مقابل ساختمان بلند و شیکی توقف کرد
زنگ در را فشرد ک زن جوانی گفت:کیه؟
-دنبال منصور اومدم
گفتن حالش بد شده
-بیا بالا...
#ادامه_دارد....
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤