فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی محسنی رعد
پشت کردم به گناه پاک شوم در رمضان
همه ترکم بکنند عیب ندارد تو بمان
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت21
ارميا:سلام مهدا خانم
_سلام اقا ارميا
ارميا:چي ميخواييد بريد خونه
_اره ديگه ببخشيد اگه مزاحمتون شدم
ارميا:نه بابا اين چه حرفيه شما مراحمين
لبخندي ميزنم وميگويم:بفرماييد داخل
ارميا:خيلي ممنون خستم برم يكم استراحت كنم
_ان شاء الله خدا بد نده
ارميا:ان شاء الله
بااجازه اي ميگويم و به سمت خانه ميروم وارد ميشوم
سلامي به همه ميكنم
و همه را در اغوش ميكشم
به مامان گفتم كه برم كمي بخوابم
از زبان ارميا
وقتي مهدا به سمت خانشان رفت به جاي خاليش خيره ماندم
نميدونم اين دختر چه بلايي بر قلب من اورده.
باخودم گفتم:عشق حرام نيست.
قلبم عاشق شده بود
عاشق دختر عموش
عاشق مهدا بود
نميدونستم كه چطور بايد به مهدا بگم
نفس عميقي كشيدمو به سمت خانمان رفتم
وارد هال شدم، سلام
ماما:سلام پسرم
بابا:سلام باباجان
لبخند خستگي ميزنم و ميگويم:فاطمه كجا؟
ماما:بالا تو اتاقشه
سري تكان ميدهم وبه سمت اتاق فاطمه ميروم
تقه اي به در ميزنم
باشنيدن بفرماييد درو باز كردم
_اجازه هست؟
فاطمه:بيا تو داداش
داخل ميروم وروى تخت روبه روي فاطمه ميشينم.
_خواهر خوشگلم چطوره
فاطمه:بدنيستم تو خوبي
_خوبم
فاطمه:ارميا
_بله
فاطمه:چيزي شده؟
_نه يعني قراره چيزي بشه؟
فاطمه:حس ميكنم چيزيت شده!
باخودم گفتم بله چيزيم شده نياز به دردودل داشتم
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت22
فاطمه:داداش با من راحتي؟
_اره ولي چرا ميپرسي؟
فاطمه:پس اگه بامن راحتي حال دلتو بهم بگو.
اهي كشيدمو گفتم:چي بگم!
فاطمه:بهت ي چيزي بگم قول ميدي ناراحت نشي؟
_بله بگو
فاطمه:تو مهدا رو دوست داري؟؟
از سوالش تعجب كرده بودم يعني اينقدر واضح بود كه من مهدا رو دوست دارم؟؟؟
فاطمه:ارميا؟ حالت خوبه؟ چرا جوابمو نميدي؟ تو مهدا رو دوست داري؟؟
نياز به دردودل داشتم فاطمه بهش اعتماد ميكردم و ميدونم اگه چيزي بهش بگم به هيچكس چيزي نميگويد.
نفس عميقي كشيدم چشمامو بستمو گفتم:بله
فاطمه:ميدونم
_چي؟ از كجا؟
فاطمه:داداش تو خيلي وقته عاشق مهدايي ولي نميدوني
_چطور؟
فاطمه:ديگه نميدونم مربوط به توئه
_فاطمه
فاطمه:جانم
_كمكم كن
فاطمه:به چي؟
_كمكم كن كه مهدا رو فراموش كنم
فاطمه:چي؟؟ داداش چرا آخه مهدا خيلي دختر خوبيه
_ميدونم ميدونم ولي....
نذاشت حرفمو ادامه بدمو گفت:دادا؛ بهش بگو
چشمام گردشده بود
_چي؟؟؟؟؟؟
فاطمه:اره بهش بگو عشق حرام كه نيس
_نميدونم
فاطمه:داداش بهش بگو تا دلت آرام بگيره شايد خودش تورو هم دوست داره!
_بزار فكركنم
فاطمه:فك كن ولي بهتر از مهدا پيدا نميكني وبهتره بهش بگي
سري تكان دادم واز اتاق خارج شدم
به سمت اتاقم رفتم ورو تخت دراز كشيدم
به اين فكر كردم كه چطور به مهدا بگم
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت23
از زبان مهدا
با صداي محيا از خواب بيدار شدم
محيا:مهدا مهدا بلندشو
_چي ميخواي بزار يكم ديگه بخوابم
محيا:بابا بلندشو يلا غذا اماده اس
_اوفف اومدم
محيا:غر نزن بيا
محيا رفت ودرو بست
كش وقوسي به بدنم دادم وبلند شدم
به سمت سرويس بهداشتي رفتم
ودستـو صـورتمـو شستـم
پايين رفتم
_سلام به همگي
مامان:سلام دخترم
بابا:سلام عزيزم
پارسا:سلام بر خواهر داداش
محيا:نوبت به من رسيد!
سلام بر خواهر خواب آلوده ام
_بروبابا
مامان:يلا بفرماييد سـرسفره
داشتيم غذا ميخورديم كه بابا گفت:
امشب دعوتيم خونه عموحسن
مامان:ان شاء الله كه خيره
بابا:گفتن كه ما كم پيداييم فقط مهدا هم اگر ما بهش نگيم نميياد
بخاطر همين دعوتمون كردن
مامان:راست ميگن
تو دلم گفتم:يعني قراره دوباره ارميا رو ببينم.
پس از خوردن غذا
خودم ظرفهارو شستم
وضو گرفتمو به سمت اتاقم رفتم
سجاده امو پهن كردم وچادرم را سرم كردم
شروع به نماز خواندن كردم
نمازمو كه خوندم ذكر گفتمو استغفار كردم.
سجاده و چادرم رو جمع كردم وپايين رفتم
همه داشتن فيلم نگاه ميكردن
پيش محيا نشستم
محيا:ميري بعداً خونه عمو؟
_اره تو چي
محيا:بله ميرم
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت24
ساعت مثل برق ميگذشت
كي شب شد
قراره امشب بريم خونه عموحسن
مامان:دخترا يلا آماده شيد
باصداي مامان از رو تختم بلند شدم وبـه سمت كمدم رفتم
ي مانتو كِرمي رنگ با ي شلوار نيم بگ بـه رنگ آبي آسموني برداشتم و پوشيدم.
روسري كه همرنگِ شلوارم بود رو سرم كردم
كمي كِرم بـه صورتم زدم.
گوشيمو داخل كيفم گذاشتم، پايين رفتم.
_من آماده شدم
محيا از اشپزخونه امد بيرون وگفت:منم آماده شدم
لباس هاي قشنگي پوشيده بود.
ي مانتو صورتي رنگ با ي شلوار تفنگي سياه و روسري كه ست با كيفش بود پوشيده.
بابا:يلا بريم
منو ومحيا ومامان چادرهايمان را،سرمون كرديم و بـه سمت در رفتيم.
چون خونه عموحسن نزديك خونمون بود پياده رفتيم.
بابا زنگ در را زد كه صداي ارميا امد!
آخه خدايا يعني قراره ببينمش.
محيا:مهدا بيا ديگه
كجا بودم من، خانواده ام داخل رفتن و من به افكارم مشغول بودم
با خانواده ام به همگي سلام كرديم
فاطمه خودشو تو بغلم انداخت
داخل رفتيم.
ارميا با بابا و پارسا دست دادن و روبوسي كردن
ارام نزديكش شدم
_سلام آقا ارميا
كه...
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت25
كه به سمتم چرخيد
باديدنم لبخندي زد وگفت:سلام مهدا خانم حالتون خوبه؟
_ممنون شما خوبين؟
ارميا:الحمدالله
لبخندي ميزنم وپيش محيا ميشينم.
بـه ساعت ديواري خونه عموحسن نگاه ميكنم
ساعت 7:18 دقيقه بود.
فاطمه از اشپزخونه امد بيرون وگفت:مهدا محيا بياييد اينجا
منو محيا چادرهايمان را از سرمون برداشتيم و تاكرديم كنار مبل گذاشتيم.
_جانم فاطمه
فاطمه:بيريم تو اتاق؟
محيا:بريم
داشتيم پله هارو بالا ميرفتيم
كه ارميا و پارسا رو ديديم
پارسا:دخترا بعداز شام بيريم بيرون؟
هرسه تامون باذوق گفتيم:بلهههه
ارميا خنديد وگفت: فكر من بود
فاطمه خودشو تو بغل ارميا انداخت وگفت:اخي داداش فدات شم
ارميا سر فاطمه رو بوسيد وگفت:خدانكنه عزيزم
اي خدا چقدر قشنگه ميگه "عزيزم"
فاطمه:بچه ها نظرتون چيه بريم باهم حرف بزنيم بازي كنيم
محيا خنديد و گفت:مگه ما بچه ايم
فاطمه خودشو تو بغل محيا انداخت وگونشو بوسيد ومثل بچه ها گفت:اله
همگي خنديديم
پايين رفتيم، فرشي رو توي حياط پهن كرديمو نشستيم.
فاطمه با ي بشقاب پراز ميوه امد.
كه يهو...
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت26
كه يهو باشنيدن جيغ فاطمه همه به سمتش دويديم!
ارميا كه رو فاطمه خيلي ترسيده بود اول از همه بهش رسيد.
ارميا:فاطمه فاطمه چي شد؟؟
فاطمه با مكث گفت:ار...ميا...مارم...مارمولک
ارميا نتونست خنده اشو رو كنترل كنه وزد زير خنده.
فاطمه:چرا ميخندي؟؟؟
ارميا باخنده گفت:آخه عزيزم چكار بـه مارمولک داري.
فاطمه:هوفف حالا چيزي نشد بريم بشينيم
ارميا كه دست از خنده كشيد گفت:بريم ملكه جان
همگي خنديديم كه فاطمه زد به بازوي ارميا
نشستيم كه پارسا گفت:خب بازي كنيم؟
ارميا:داداش بازي كنيم؟چه بازي؟
پارسا:اصلا بيايد حرف بزنيم
فاطمه به پارسا گفت:آقا پارسا حالا ما داريم حرف ميزنيم
همگي خنديديم
در حين نشستن وحرف زدن متوجه شدم كه پارسا زير چشمي به فاطمه نگاه ميكند و لبخندي ميزند
لبخندي زدم وچيزي نگفتم
سنگيني نگاه كسي را روي خودم حس كردم
سرمو بالا بردم كه نگاهم تو نگاه ارميا گره خورد.
ارميا بالبخند داشت نگاهم ميكرد.
خجالت كشيده بودم، لبخندي بهش زدمو سرمو پايين انداختم.
زنعمو در هال را باز كرد و گفت:بچه ها بيايد وسايل كباب را ببريد تو حياط
همگي چشمي گفتيم و بلند شديم.
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕