eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.8هزار دنبال‌کننده
891 عکس
659 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 فرداش همه زنگ میزدن و حالمو میپرسیدن خبرش حسابی پیچیده بود. متین ماشین رو آورد و با فاطمه کوثر اومدن دیدنم. چنین تصویری رو هیچ وقت نمیتونستم تصور بکنم، اون یه هفته رو جایی نرفتم تا کبودیم بهتر بشه یه هفته بعد رفتم بیمارستان برای برداشتن بخیه اون شب توجه نکرده بودم که رفتیم یه بیمارستان که برای دانشگاهه. تازه فهمیدم که برای دانشگاه شهید بهشتیه و خیلی شوق داشتم رفتم پذیرش و بهم گفتن که شیفت اون پرستار خانومی که بخیه زده بود بهم تموم شده و چون من دیگه حوصله نداشتم بعدا بیام قبول کردم که یکی دیگه بخیه امو برداره... رفتم و یه پرستار خانوم جوانی بخیه امو برداشت. اومدم بیرون و داشتم میرفتم سمت در که حس کردم انگار یه فرد آشنایی دیدم یکمی زوم کردم و دیدم که بلههههه همونیه که فکرشو میکنم آقا ایمان تعجب کرده بودم که اینجا چیکار میکنه... نکنه مریض بوده... من رو دید و اومد سمتم و سلام داد منم سلام دادم و با تعجب پرسیدم؛ . آقای مبین اینجا چیکار میکنین؟ حالتون خوبه؟ لبخند زد و گفت: _ بله خوبم . من دانشجوی پزشکی شهید بهشتی ام امروز کلاس عملی داشتم برای همین اومدم. شما اینجا چیکار میکنین از اینکه دانشجوی پزشکی بود خیلیییی خوشحال بودم . من اومده بودم بخیه ی لبمو بردارم _ اهان ، الان یادم اومد. راستی حالتون بهتره؟ اونروز داداشتون خیلی نگران شده بودن. ماهم همینطور. . بلا خدارو شکر بهترم ، امیدوارم اون پسره هم بهتر شده باشه خندید و گفت: _ با بلایی که شما سرش آوردین فکر نکنم.... احساس کردم که زشته در این حد گرم گرفتیم... من تا حالا در این حد با یه نامحرم حرف نزده بودم سریع گفتم؛ . خدانگهدار. من باید برم _ فعلا... بعدا توی پایگاه میبینمتون... و راه افتادم که برم ولی هنوز دانشجوی پزشکی بودنش منو خوشحال میکرد... برگشتم گفتم؛ . ترم چندین؟ _ترم دو. لبخند زدم و خداحافظی کردم و رفتم بیرون خیلی خوشحال بودم. بیش از حد زنگ زدم فاطمه کوثر و داستانو تعریف کردم. و اونم خیلی ذوق زده شد روز ها میگذشتن و زمان اعلام نتایج کنکور هم داشت نزدیک و نزدیک تر میشد... شبانه روز دعا میکردم . بالاخره روز اعلام نتایج رسید.... کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 با تمام استرس سایت رو باز میکردم و داداش بالای سرم وایساده بود مثل همیشه سایت هنگ میکرد و بالاخره بعد از تلاش ها باز شد جیغ من خونه رو گرفت و مامان نگران اومد سمت اتاقم _چیشده؟... من که زبونم بند اومده بود داداش گفت: _ ماماننننننن زینبببب شهید بهشتیییی قبول شدهههه _ واقعااااااااا _ ارهههه بخدااا هیجانم قابل توصیف نبود. زود زنگ زدم و به بابا خبر دادم و اونم خیلی خوشحال شد من از وقتی کلاس شیشم بودم به همه میگفتم که قراره برم شهید بهشتی و همه بهم میخندیدن که قبول شدنش سخته و تو درس خون نیستی و اینا... زود خبرشو به همه رسوندم و شروع کردم به خوندن نماز شکر هر چقدر شکر میکردم واقعا کافی نبود. مدتی نکشید که یادم افتاد یعنی قرار بود توی دانشگاه هم ایمان مبین رو ببینم؟... چجوری میشد! حس میکردم توی سرنوشت همدیگه باشیم و این تقدیر باشه. ورودی مهر بودم و قرار بود از مهر ماه دانشگاه رو شروع کنم. فاطمه کوثر هم توی دانشگاه تهران قبول شده بود و میخواست تا فوق لیسانس پیش بره . محرم و اربعین گذشت و بالاخره زمان عقد فاطمه کوثر داشت سر میرسید. اولین روز خریدشون مامان فاطمه کوثر از منم خواست که باهاشون برم من و فاطمه کوثر و مریم و متین باهم برای لباس خریدن میرفتیم و زنعمو و خاله و متین و فاطمه کوثر برای خریدن حلقه و این جور چیزا میرفتن... وقتی میرفتیم برای خرید لباس فاطمه کوثر جلو مینشست و من و مریم عقب باهم کلی شوخی میکردیم. وارد یه مجتمع بزرگ شدیم که خیلی لباسای عالی ای داشت. دنبال یه مانتوی با حجاب و درعین حال زیبا و ظریف میگشتیم که مثل همیشه چشم فاطمه کوثر یه مانتو ی قشنگ به رنگ شیری و آبی آسمانی رو گرفت . هممون خیلی خوشمون اومده بود . کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 بیشتر از همه مورد تایید متین بود ، مریمم خیلی از سلیقه ی فاطمه خوشش اومده بود . از روی اون یه شال ساده ی تک رنگ هم گرفتیم و بقیه ی چیزا... و من توی کل خرید فقط داشتم سر فاطمه غر میزدم که اینو بردار ، اونو بردار . که البته هیچکدومو گوش نداد و کار خودشو میکرد متاسفانه یکمی اختلاف سلیقه امون بیش از حد بود آخرشم وقتی داشتیم میرفتیم سمت ماشین که برگردیم گفتم؛ . دیگه دعوتمم کنی نمیام خرید. تو که اول آخر کار خودتو میکنی _ حالا قهر نکن خانم دکتر . سر عروسی خودت همه اشو جبران میکنی... . خیر دیگه دیره، من رفتم و از اونجا راهمو کج کردم و دست مریمو کشیدم و گفتم؛ . ما باهم میریم ، شمام خودتون میدونین مریم رو کشون کشون باخودم بردم بیرون مریم دستشو کشید و گفت: _ چیکار میکنی؟ وقتی خودت قهر میکنی با من چیکار داری ؟ میزاشتی با داداش میرفتم دیگهههههه . چه قهری ؟ بچه نیستم که ، گفتم اونام یکم تنها باشن و من و توهم بریم برا خودمون لباس بخریم. نا سلامتی ماهم خواهرای عروس دامادیمااااا _ خوب ، به نظر بد نمیاد. بزن بریم تا عصر باهم گشتیم و خرید کردیم روز ها عجیب میگذشت و نقش اصلی زندگی هممون شده بود فاطمه کوثر . از یه طرف براش جهاز میخریدن و از یه طرفم وسایلای عقدو.... خلاصه که سرش خیلی شلوغ شده بود و این باعث شلوغ شدن سر منم میشد.. همیشه درحال جنب و جوش بودیم قرار بود یه هفته بعد اربعین مراسم عقد باشه. فاطمه خیلی استرس داشت و استرس من بیشتر بود . اولین فردی بود که بین ماها داشت ازدواج میکرد و هممون بهش به عنوان مشاور ازدواج و بخت باز کن نگاه میکردیم. دیگه کلا پایگاه رفتن یه مدت فراموش شده بود و قضیه ی داداش و نرگس رسا رو هنوز نفهمیده بودم یعنی وقتی برای فهمیدنش نداشتم. بالاخره بعد از مدت ها صبر و تلاش روز عقد متین و فاطمه کوثر فرا رسید و من برای اون روز یه مانتوی کرمی سفید عالی خریده بودم با یه شال تک رنگ . کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 به نظرم طبیعی میومد، تغییر خیلی بزرگی بود و تحملشم سخت بود ولی همه این مرحله رو میگذرونن و جزو یکی از مراحل زندگیه ، و ناراحت شدن در این ایام هم که خیلی معمولی بود. تصمیم گرفتم تنها کاری که ازم برمیومد رو انجام بدم. اشکشو پاک کردم و بعد بغلش کردم و گفتم؛ . حتما خیلی سختته، ولی خیلیا توی این راه پشتتن مثل من و مامان و بابات و از همه مهم تر متین. مطمئن باش اونم هیچوقت نمیزاره که تو احساس ناراحتی بکنی و از تصمیمت پشیمون بشی. بعد محکم تر منو توی بغلش فشار داد. بعد از چند لحظه خودمو ازش جدا کردم و گفتم؛ . خب خب حالا زود اشکاتو پاک کن تا چشمات قرمز نشده. آقا داماد یهو پشیمون میشه ها... _ اشتباه میکنه. کسی که خربزه خورده باید پای لرزشم بشینه بعد هر دوتا زدیم زیر خنده و من رفتم پایین تا آماده بشه. بعد از مدت کوتاهی آماده شد و کمی بعد زنگ آیفون به صدا در اومد. با خاله و بچه ها خداحافظی کردیم و داشتیم میرفتیم سمت در . دیدم فاطمه کوثر یکمی دستش داره میلرزه . زود رفتم کنارش و دستشو گرفتم و گفتم؛ . یادت نره حرفایی که زدیم لبخندی زد و سرشو تکون داد. بعد باهم از خونه رفتیم بیرون و دم در متین رو دیدیم که با کت و شلواری بسیارررر زیبا تکیه داده بود به ماشین و معلوم بود که حسابییییی سر کیفه. به فاطمه کوثر لبخند پهنی زد و سلام داد و بامن هم سلام کرد و من رفتم عقب پیش مریم و دیدم تو گوشیه و حسابی هم تیپ زده. رفتم و نشستم پیشش و متین و فاطمه هم نشستن و راه افتادیم سمت آرایشگاه. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 از صبح زود قرار بود فاطمه رو ببریم آرایشگاه... من خیلی کنجکاو بودم چون فاطمه هیچوقت مثل من آرایش نمیکرد و میخواستم قیافه ی آرایش شده اش رو ببینم. من زود تر رفته بودم خونه ی فاطمه کوثر اینا و قرار بود متین منو فاطمه و مریم رو برسونه آرایشگاه تا پیش فاطمه باشیم و زنعمو و خاله هم برای آماده سازی عقد میرفتن باهم. وارد خونه شدم و با خاله سلام علیک کردم و حنانه و مطهره رو دیدم که بیدارن و دارن صبحونه میخورن و امیر عباسم مثل همیشه داره غر میزنه. رفتم پیش بچه ها و با شوق سلام کردم و اوناهم در جواب ذوق زده شدن. خاله گفت: _ زینب جان، صبحونه میخوری؟ چایی چطور..؟ . نه خاله مرسی خونه خوردم . چایی رو هم شما بشینین من میریزم بعد بلند شدم و برای خودم و بچها و خاله چایی ریختم و پرسیدم؛ . خاله فاطمه کجاست؟ هنوز خوابه؟ _ نمیدونم ، برو اتاقش ببین بیدار شده یانه. . چشم بلند شدم و راه افتادم سمت اتاقش باید تا الان با شوق آماده میشد در رو زدم و با صدای آرامی گفت : _ کیه؟ . زینبم _ بیا تو رفتم داخل و دیدم روی تختش افتاده و داره به سقف نگاه میکنه، نمیدونستم چرا اینقدر بی روح و بی ذوقه. . چرا سر کیف نیستی.؟ _ نمیدونم فقط حسی ندارم . پاشو ببینم یعنی چی ؟ بلند شد و نشست حالش زیادی تعریفی نداشت _ خودت که میدونی این بزرگ ترین تصمیم زندگیمه . معلومه که میدونم. چطور؟ حس میکنی شک داری؟ _ نه شک ندارم ، فقط انگاری مثل قبل براش ذوق ندارم. . برای متین؟ _ نه ، برای مراسم ها . مراسم عقد و عروسی و رسومات قراره خیلی زود بگذره ، و در آخر چیزی که میمونه تو و متین و عشق بینتونه. این مهم تر نیست؟ _ چرا هست . پس فقط و فقط باید بخاطر همین چیزی که آخرش میمونه این مراسمات رو تحمل کنی و رسوماتو به جا بیاری ، همین بعد بغض کرد و گفت؛ _ من زیاد تغییراتو دوست ندارم. چجوری میتونم بعد ۱۹ سال زندگی توی این خونه که کل عمرم بوده اینجا رو ول کنم؟ چجوری دیگه هرروز حنانه و مطهره و امیر عباس رو نبینم؟ و چطوری از این اتاق دل بکنم؟ بعد یه قطره اشک از چشمش لیز خورد و اومد پایین. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 به نظرم طبیعی میومد، تغییر خیلی بزرگی بود و تحملشم سخت بود ولی همه این مرحله رو میگذرونن و جزو یکی از مراحل زندگیه ، و ناراحت شدن در این ایام هم که خیلی معمولی بود. تصمیم گرفتم تنها کاری که ازم برمیومد رو انجام بدم. اشکشو پاک کردم و بعد بغلش کردم و گفتم؛ . حتما خیلی سختته، ولی خیلیا توی این راه پشتتن مثل من و مامان و بابات و از همه مهم تر متین. مطمئن باش اونم هیچوقت نمیزاره که تو احساس ناراحتی بکنی و از تصمیمت پشیمون بشی. بعد محکم تر منو توی بغلش فشار داد. بعد از چند لحظه خودمو ازش جدا کردم و گفتم؛ . خب خب حالا زود اشکاتو پاک کن تا چشمات قرمز نشده. آقا داماد یهو پشیمون میشه ها... _ اشتباه میکنه. کسی که خربزه خورده باید پای لرزشم بشینه بعد هر دوتا زدیم زیر خنده و من رفتم پایین تا آماده بشه. بعد از مدت کوتاهی آماده شد و کمی بعد زنگ آیفون به صدا در اومد. با خاله و بچه ها خداحافظی کردیم و داشتیم میرفتیم سمت در . دیدم فاطمه کوثر یکمی دستش داره میلرزه . زود رفتم کنارش و دستشو گرفتم و گفتم؛ . یادت نره حرفایی که زدیم لبخندی زد و سرشو تکون داد. بعد باهم از خونه رفتیم بیرون و دم در متین رو دیدیم که با کت و شلواری بسیارررر زیبا تکیه داده بود به ماشین و نعلون بود که حسابییییی سر کیفه. به فاطمه کوثر لبخند پهنی زد و سلام داد و بامن هم سلام کرد و من رفتم عقب پیش مریم و دیدم تو گوشیه و حسابی هم تیپ زده. رفتم و نشستم پیشش و متین و فاطمه هم نشستن و راه افتادیم سمت آرایشگاه. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 تو راه کلی با مریم حرف زدیم و مریم میگفت که میتن با قرص مسکن دیشب خوابیده و اونم خیلی استرس داشته و اینا... رسیدیم آرایشگاه و من و مریم پیاده شدیم و فاطمه هم خداحافظی کرد و پیاده شد و رفتیم داخل. از لحظه ای که وارد شدیم فاطمه کوثر به آرایشگره میگفت که اصلا غلیظ آرایش نکنه و آرایشش خیلی ملایم باشه اونم هی هی میگفت باشه ولی فاطمه تکرار میکرد. یه ساعت بود توی آرایشگاه بودیم و آرایشگره داشت موهای فاطمه رو درس میکرد که گوشیش زنگ خورد. گوشیش دست من بود. فاطمه گفت: _ کیه؟ . آقاتون _ بده من. موقعیت عالی ای بود برای اذیت کردنش . لازم نکرده . تکون نخور موهات خراب میشه _ لوس نشو ، زود باش الان قطع میکنه . نمیدم که نمیدم دید که فایده ای نداره و ول کرد. منم گوشیو سایلنت کردم ولی هی هی زنگ میخورد. پاشدم و رفتم بیرون و گوشیو برداشتم و گفتم؛ . آقا متین ، مگه نمیدونین که قبل عقد حق ندارین با عروس حرف بزنین؟ متین بدبخت با تعجب گفت: _ چرا دختر عمو. . چون قانونشه، خدانگهدار. گوشیو قطع کردم و رفتم و به مریم گفتم و یه عالمه خندیدیم. کار فاطمه تموم شده بود و بدبخت آرایشگر طبق گفته هاش خیلی ملایم آرایشش کرده بود. ولی از حق نگذریم خیلیییی خوشگل شده بود. با مریم رفتیم کنارش و گفتم: . خیلیییی ماه شدییییی فاطمه درخشید و گفت: _ واقعااا؟... . اره بخدا بعد مریم گفت: _ خیلی قشنگ شدی زن داداش. _ مرسیییی بعد رفت تا لباسایی که با دعوا خریده بودیم رو بپوشه. منم به مریم گفتم که زنگ بزنه به متین تا بیاد دنبال فاطمه و ماهم زنگ میزنم داداش میاد میبرتمون. اونم تایید کرد و زنگ زد. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 فاطمه و متین رفتن و منم زنگ زدم داداش اومد من و مریم رو برد . همه چیز آماده بود و عاقد هم رسیده بود . فاطمه و متین هم نشسته بودن روی صندلی عروس و داماد و من و فاطمه هم ساقدوش شدیم. و ریحانه که قدش بلند بود نسبتا داشت قند میسابید. عاقد شروع کرد به خوندن خطبه ی عقد و مثل همه فاطمه ام بار سوم جواب داد. بعد از تموم شدن امضا و ... عاقد رفت و متین انگشتر دست فاطمه کرد و ... مراسم تموم شده بود و فاطمه داشت با همه حرف میزد و همه تبریک میگفتن. نگاهی به سفره ی عقد انداختم و یه چیزی داخل ذهنم حس کمبود میکرد. مثل اینکه منم دلم بخواد این روزا رو بگذرونم. هیچوقت از ازدواج خوشم نمیومد و هر کیم ازدواج میکرد فکر میکردم دیوونه است و نباید استقلالشو به یه پسر ببازه. ولی انگار که تفکرات انسان خیلی زود میتونه عوض بشه. تکیه داده بودم به دیوار و داداش داشت با پسر عموهام و پسر عمه هام حرف میزد و میخندیدن. چشمم به پسر عمم افتاد. پسر عمه ی کوچیکم که یه سال از من بزرگ تر بود . از بچگی باهم بزرگ شدیم. اون از من ۹ ماه بزرگ تر بود و درست روزی که اون به دنیا اومد مامانم فهمید که منو حامله است. تا ۱۴ سالگی باهاش خیلی صمیمی بودم و باهم بازی میکردیم و حرف میزدیم . ولی خوب از وقتی که کلاس نهمش تموم شد و به سن تکلیف رسید مامان بهم گفت که بهتره باهاش گرم نگیرم ، چون برای من نامحرمه. و خوب کمی سخت بود چون اون همبازی بچگیام بود . یادمه تقریبا من ۱۲ ساله بودم و اون ۱۳ ساله که عمه داشت درمورد محرم نامحرم حرف میزد و بهش گفت که از وقتی که ۱۵ سالش بشه همه ی دختر دایی ها و فاامیلای خانوم براش نامحرم میشن کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 و اون به شکل اعتراضی گفت: _ یعنی چی؟ من و زینب از بچگی باهم بزرگ شدیم... این قانون خیلی مزخرفیه... بعد هم مثل اینکه قهر باشه کم حرف شد. بعد ها توی مهمونی ها که بچه خیلی کم بود میومد و پیش ما مینشست ولی خوب یادمه که هیچوقت روی مبل کنار من ننشست و روی زمین مینشست و درمورد مدرسه باهم حرف میزدیم. از وقتی هم که کلاس نهم تموم شد در حد سلام باهم هم کلام میشدیم. خوب که نگاه میکردم دیدم با امیر علی خیلی گرم گرفته. همیشه اینطوری بود. داداش رو خیلی دوست داشت و میگفت که میخواد مثل داداش پاسدار بشه... تا دیدم فهمید که بهش نگاه میکنم سرمو انداختم پایین. دیدم فاطمه اومد نزدیکم و محکم بغلم کرد . . چتههههه؟ خفه ام کردییییی _ مرسی آبجیییییی، امروز اگه تو نبودی من میمردم از استرس و روزم خیلی بد میگذشت. بی حال گفتم؛ . خوبه بعد یکی محکم زد به شونم و گفت: _ چرا گوشیو ندادی که با متین حرف بزنم؟ چرا بهش گفتی که نمیتونه قبل عقد با عروس حرف بزنه؟ . بله قانون ما همینه که هست . چه بخوای . چه نخوای _ باشه حالا ، چرا حال نداری؟ . نمیدونم حس خوبی ندارم _ بابت چی؟ . قضیه ی ازدواج _ ازدواج من؟ . نه ، کلا با ازدواج کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 _ با چیش؟ . نمیدونم فقط نمیخوام بهش فکر کنم، عذابم میده بعد رفتم پیش مامان و پرسیدم؛ . میشه من برم خونه؟ _ چرا؟ زشته هنوز کار داریم. . به همه بگو زینب سر درد داشت رفت خونه بخوابه _ باشه. نمیتونستم با اون حال تنهایی برم و جز امیر علی هم کسی نبود که ببرتم. ولی دور داداش خیلی شلوغ بود و بهش پیام دادم ولی جواب نداد. دل رو به دریا زدم و رفتم جلو تر و دیدم که پسر عمه ام داره میاد بیرون و از فرصت استفاده کردم و گفتم: . پسرعمه. برگشت طرفم و با تعجب گفت: _ چیه؟ از طرز گفتارش تعجب کردم و گفتم؛ . این چه طرز حرف زدنه؟ _ حرفتو بگو . میشه داداشو صدا کنی؟ _ باشه رفت و داداشو صدا کرد. داداش اومد طرفم و گفت: _ چیه چیشده؟ . میشه متو ببری خونه؟ _ چرا ؟ . حالم خوب نیست. _ باشه رفت و گوشیشو از رو میز برداشت و اومد سمتم که بریم خونه تو راه خونه بودیم که سکوت رو شکستم و گفتم؛ . داداش ، سپهر چرا اونطوری رفتار میکرد؟ - چجوری؟ . نمیدونم... من فقط مودبانه ازش خواستم که تورو صدا کنه ولی حس کردم داره باهام دعوا میگیره. - نمیدونم. خبر ندارم فکر کردم فرصتی بهتر از این نیست و پرسیدم؛ . راستی نرگس رسا رو میشناسی؟ یهو سرخ شد و انگار بهش تکه ای بزنن جا خورد و گفت: - چطور؟ . هیچی همینجوری. شنیدم تازه اومده پایگاه با بی تفاوتی گفت: - مگه تو آمار پسرای جدید پایگاه رو داری که من باید امار همه ی دخترای جدید پایگاه رو داشته باشم؟. اره جون عمش. حتما تو پایگاه داشت ازش آدرس میپرسید... بعد خنده ی ریزی زدم و گفتم؛ . بله که دارم. - چرا اونوقت؟ . چون من باید همه چیو بدونم. - زینب اینو بهت میگم . میدونمم که میدونی ولی انگار باید دوباره بهت گوشزد کنم. میدونم که با همه سر سنگینی ولی اسمتو این روزا زیاد بین همه میشنوم و از وقتی فهمیدن که تو خواهرمی سعی میکنن که زیاد به روشون نیارن ولی داری بین پسرای پایگاه معروف میشی. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 برام عجیب اومد چون من هیچوقت با هیچ کس گرم نگرفتم و به همه ی پسرا جواب سر بالا دادم گفتم؛ . من همیشه سعی میکنم که سرسنگین باشم و هیچ مشکلی پیش نیاد ولی مثل اینکه کافی نبوده و باید بیشتر تلاش کنم. چشم - ممنون داداش منو گذاشت خونه و خودش رفت . منم دراز کشدم رو تخت و کمی به سقف زل زدم و بعد خوابم برد بیدار که شدم دیدم هوا تاریک شده و هیشکیم خونه نیست. به روزی که داشتم فکر میکردم. توی اون شرایط رفتار سپهر فقط ناراحت ترم میکرد. من بعذ مدت ها کارم بهش افتاده بود انتظار خوش اخلاقی رو داشتم ولی مثل اینکه بهش بدی کرده باشم باهام رفتار کرد. از طرفی هم فکرم درگیر حس جدیدو قدیمیم نسبت به ازدواج بود . به اینکه را یه لحظه وقتی که سفره ی عقد رو دیدم حس خوبی داشتم و چرا بعد اینکه سپهرو دیدم نظرم تغییر کرد. زندگی داشت دور چشمام میچرخید و من اصلا حس نمیکردم که زندگی رو دوست دارم. پاشدم و نماز عصرمو خوندم و در اخر به سجده رفتم تا باخدا حرف بزنم از ناراحتی ها و سردر گمی ها گفتم. از شکهام نسبت به حس هام. بعد زنگ زدم مامان . سلام - زینبببب چرا زنگ میزدم برنمیداشتی؟ . ببخشید خواب بودم - تا الان؟ . اره - باشه ما خونه ی عموایم برای شام. به امیرعلی میگم میاد میارتت. . باشه نمیخواستم از زیرش در برم چون خیلی زشت میشد و فاطمه و متینم فکر بد میکردن . لباسامو عوض کردم و یه کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
خوب دوستان یه مشکلی پیش آمده بود ۱۰ تا رو دوباره گذاشتم