🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رهایی_ازشب
📗#پارت55
تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی سمج رو بشنوم وبدون اینکه بترسم از اینکه او دوباره نگاه بیحیای من عصبانیش کند.
او نزدیکم آمد پرسید :هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!!
با من من گفتم:نههه..من مسیرم با اونها یکی نیست!
او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت:مگه شما هم محلی نیستید؟؟ خوش بحال زمین!! کاش من زمین بودم و او به بهانه ی حرف زدن با نامحرم، همش به من خیره میشد!
با مکث گفتم: نه..
نگاهی به اطراف انداخت گفت کسی دنبالتون نیومده؟
چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد!
گفتم:من کسی رو ندارم.
گفت:خدارو دارید..
تو دلم گفتم خدارو دارم که شما الان در اوج نا امیدی و دلشکستگیم کنارم ایستادی.
گفت:مسیرتون کجاست؟گفتم : پیروزی
با تعجب نگاهم کرد و دوباره سرش را پایین انداخت.
بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت:رضا جان شما اول خواهرمونو برسون این از هرچیزی ارجح تر وافضل تره.
رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که ازنظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت:رو چشمم داداش پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم.
من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم:نه ممنون من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم.
رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت:نه خواهرم. صلاح نیست این راننده ها رحم و مروت ندارن کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن.
میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت:تعلل نکنید خانوم بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل.
من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم:من در این سفر فقط به شما زحمت دادم حلالم کنید.
حاج مهدوی گفت:زحمتی نبود همش خیرو رحمت بود،در امان خدا..خیر پیش!!
چاره ای نبود باید از او جدا میشدم رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت وسوییچ رو داخل قفل انداخت!!
سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید وراه افتاد .
در راه از او پرسیدم :ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟
او با همان ادب پاسخ داد:
_ایشون اخوی بزرگم هستند.
حدسش زیاد سخت نبود چون رضا هم زیبایی او را به ارث برده بود ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود.
گفتم:خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند.
گفتم:خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند.
رضا جواب داد:عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید وگرنه همه خانواده ی ما رو میشناسند
با چرب زبانی گفتم:بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل ، باید هم، شناس باشه.
او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم از اوتشکر کردم و باکلی اظهار شرمندگی پیاده شدم او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند. چه حس خوبی داره کسی نگرانت باشه و نسبت به تو حس مسئولیت داشته باشه.!!
اذان میگفتند ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!! راستی راستی من نماز خون شده بودم !
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
👒#پلاک_پنهان
📗#پارت55
سمانه با تعجب به کمیل خیره شد، و با تعجب زیر لب زمزمه کرد:
ــ یعنی چی نمیاید؟
ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟
سمانه با استرس گفت :
ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای!
کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد.
ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر درنمیارم.
ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟ من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون، حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم
ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم، اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم، تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن، شما لازم نیست چیزی بگید.
ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن.
ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون، یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید
سمانه به علامت تاییدسری تکان داد.
ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه
سمانه از جایش بلند شد،
چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت
با دیدن امیرعلی، که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد، نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت
و با لبخند مودبانه گفت:
ــ آقا کمیل،خیلی ممنون بابت همه چیز، واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم، اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد، امیدوارم که بتونم جبران کنم.
از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛
ــ خواهش میکنم این چه حرفیه،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه.
سمانه خودش هم نمی دانست،
که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد، لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد.
ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید
ــ حتما
ــ امیرعلی منتظره،برید بسلامت
سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد.
کمیل خیره به ماشینی،
که هر لحظه از او دور می شد، ماند. احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
نگاهی به ساعتش انداخت،
و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود،
با اینکه حدس می زد،
که ممکنه باز هم به سراغش بیایند، اما دیگر او نمی گذارد سمانه را در مخمصه ای بیندازند....
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت55
تو راه کلی با مریم حرف زدیم و مریم میگفت که میتن با قرص مسکن دیشب خوابیده و اونم خیلی استرس داشته و اینا...
رسیدیم آرایشگاه و من و مریم پیاده شدیم و فاطمه هم خداحافظی کرد و پیاده شد و رفتیم داخل.
از لحظه ای که وارد شدیم فاطمه کوثر به آرایشگره
میگفت که اصلا غلیظ آرایش نکنه و آرایشش خیلی ملایم باشه
اونم هی هی میگفت باشه ولی
فاطمه تکرار میکرد.
یه ساعت بود توی آرایشگاه بودیم و آرایشگره داشت موهای فاطمه رو درس میکرد که گوشیش زنگ خورد.
گوشیش دست من بود.
فاطمه گفت:
_ کیه؟
. آقاتون
_ بده من.
موقعیت عالی ای بود برای اذیت کردنش
. لازم نکرده . تکون نخور موهات خراب میشه
_ لوس نشو ، زود باش الان قطع میکنه
. نمیدم که نمیدم
دید که فایده ای نداره و ول کرد.
منم گوشیو سایلنت کردم ولی هی هی زنگ میخورد.
پاشدم و رفتم بیرون و گوشیو برداشتم و گفتم؛
. آقا متین ، مگه نمیدونین که قبل عقد حق ندارین با عروس حرف بزنین؟
متین بدبخت با تعجب گفت:
_ چرا دختر عمو.
. چون قانونشه، خدانگهدار.
گوشیو قطع کردم و رفتم و به مریم گفتم و یه عالمه خندیدیم.
کار فاطمه تموم شده بود و
بدبخت آرایشگر طبق گفته هاش خیلی ملایم آرایشش کرده بود.
ولی از حق نگذریم خیلیییی خوشگل شده بود.
با مریم رفتیم کنارش و گفتم:
. خیلیییی ماه شدییییی
فاطمه درخشید و گفت:
_ واقعااا؟...
. اره بخدا
بعد مریم گفت:
_ خیلی قشنگ شدی زن داداش.
_ مرسیییی
بعد رفت تا لباسایی که با دعوا خریده بودیم رو بپوشه.
منم به مریم گفتم که زنگ بزنه به متین
تا بیاد دنبال فاطمه و ماهم زنگ میزنم داداش میاد میبرتمون.
اونم تایید کرد و زنگ زد.
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸
💗#ازجهنم_تابهشت
📗#پارت55
💖به روايت اميرحسين💖
برگشتم پیش مامان.
_خب بریم ؟
مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین،
بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.🙁
در ماشین رو زدم و سوار شدم. داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت
_ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه.☺️
با تعجب برگشتم سمت مامان.😳
مامان_ بریم دیر شد.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
مامان_خب؟😊
_ چی خب؟
مامان_چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد.
برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم.😠
_ آخه مادر من ، من میگم سلام. شما میگی ازدواج. میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟
مامان_ عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟
نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم
نچرخید.😕🙈
_ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین. 😐
مامان_ حالا بهت میگم وایسا.☺️
سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو.
.
.
تا خونه 10 دقیقه راه بود،
تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون.
مامان _خب خب. مژده بدید، آقا پسرمون عاشق شد رفت.😄
_ بلهههههههههه؟😳
مامان_بله و بلا. یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو.😠😄
بعد خطاب به بابا ادامه داد
_ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد،
بعد دوباره برگشت رو به من
_راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟😉
من واقعا مونده بودم چی بگم.
مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام.
پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم...
من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه....عمراااااا😐
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🍁#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🍁#پارت55,56
مشخص بود ناریه اردوگاه راکامل میشناسد , محلی رانشان داد که تعداد زیادی کانکس بود وگفت :
_اینها سویتهای قابل حمل هستند که توسط دولتهای حامی داعش,برایشان فراهم شده وهرکدام ازاین واحدها به مسولین داعش که باخانواده هستندیازن جهادی دارند, تعلق دارد
و یک طرف هم سوله های بزرگی شبیهه سوله هایی که ما درانجا اسیربودیم ,وجودداشت که ناریه انها رانشان داد وگفت :
_اینها هم محل استراحت سربازان داعشی است
ازبیرون مثل سوله است اما داخلش زیادی لوکس است ودراخر چادرهایی رانشان دادوگفت :
_معمولا برای اموزش دادن بچه ها چادرهای کوچک تر وبرای اموزش بزرگترها,چادرهای بزرگتر رااستفاده میکنند یعنی اینها یه جور مدرسه هستند .
ماشین را نزدیک کانکسها پارک کرد وگفت:
_من فیصل را به سوییت خودم میبرم
ویک چادر رانشان داد وگفت:
_آن چادر رامیبینی,محل اموزش کودکان چهار تا ده ساله است,اگر پسرت زنده گیرمامورین افتاده باشد,احتمال زیاد باید درانجا باشد...
ناریه به سمت کانکس رفت,اما من دیگر طاقت نداشتم به سمت چادری که اشاره کرده بود رفتم,تقریبا دویست ,سیصدمتری با کانکسها فاصله داشت.
چندتا پسربچه اطراف چادربودند...
حرکاتم قابل کنترل نبود,نزدیک چادر شدم دو پسربچه ایستاده بودند ویک پسربچه هم پشت سرشان نشسته بود وسرش روی زانوهایش درحال گریه بود.
رفتم جلو... روبنده ام رابالازدم ونشستم تا قدم هم قد پسربزرگتر,شود,دستش را دردستم گرفتم وگفتم:
_بزرگتر اینجا کیست؟یعنی معلمتان کیست عزیزم؟
تا این حرف از دهانم خارج شد, ناگهان....
ناگهان صدای گریه پسرک پشتی بیشترشد,از پسربزرگتر پرسیدم
_چرا شما بیرون چادرید؟چرا اون دوستتان گریه میکند؟
پسرک:
_ما شیطانی کردیم ودرس گوش ندادیم, معلممان تنبیه مان کردتا درافتاب بایستیم واشاره به پشت سرش کرد وگفت:
_گرگی هم مثل همیشه خودش راخیس کرد وتنبیه شد ,تازه یک کتک مفصل هم خورده,اخه گرگی نه میتواند مثل مجاهد داعشی سرببرد ونه میتواند نقش قربانی رابازی کند,امروز هم قراربود نقش قربانی رابازی کند وتا بقیه ی مجاهدان خواستندبا خنجرچوبی سرش راجداکنند اول شروع به زوزه کشیدن کرد وبعدهم خودش راخیس کرد..
پیش خودم فکر کردم,
پسرک بیچاره دراین سن باید مشق چه چیزهای وحشتناکی رابکند.
پسرک:
_اصلا گرگی ازهمان روز اول میترسید ومدام گریه میکرد ,چون اسمش رانمیدانستیم , معلممان اورا گرگی صدامیزند وماهم میخندیم , اخر حرف که نمیزند فقط مثل گرگ صدامیدهد...
اخی خدای من,ناخوداگاه به طرفش رفتم,
هنوز سرش روی دستانش بود وصدای گریهاش بلند,دستانم رابه طرفش گرفتم وگفتم:_عزیزکم,پسرکم گریه نکن .....
تا سرش رابالا گرفت ونگاهش درنگاهم قفل شد.....باورم نمیشد.....لبخندی زد و خود را در آغوشم انداخت...
_عماددددم....عزیزززززم....😍🥺😭
انگار زمان متوقف شده بود ومن بودم وعماد وعماد بود ومن.
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
(فصل دوم)
❄️#پارت55
سفیانی پارا از این هم فراتر گذاشت وبعدازخون ریزیهای زیاد در سرزمین مصر, با لشکرش راهی عراق شده بود,فکراینکه وطنم دوباره دست خونخوارانی مانند داعش بیافتد ومردم هموطنم را دوباره سرببرند وبکشند وبه کنیزی ببرند ,از زندگی سیرم میکرد اما بوی مهدی زهراس به کالبد خسته ی جانم نوید زندگی نویی را میداد.
,من دوران نقاهتم را میگذراندم ,طارق وفاطمه همچنان ایران بودند,از غم وغصه ی عباس وزینب,روزم مثل شب تاربود,باید کاری میکردم.
پلیس ایران میگفت احتمالا بچه ها را از کشور خارج کرده اند وادعا داشت که از طریق پلیس اینترپل پیگیر ماجرا است ,اما از نظر من پلیس بین الملل ,جیره خوار همان یهودیهای کثیف هستند وکاری به نفع من ,نخواهند کرد.
خودم باید دست به کار میشدم,من اسراییل را مثل کف دستم میشناختم,زبانشان رامیدانستم وچندسال از زندگیم را درعمق لانه ی عنکبوتشان گذارنده بودم ,با چند نفراز,همکاران علی که همان سربازان گمنام بودند درتماس بودم واز انها خواستم تا شرایط را برایم مهیا کنند تا بتوانم به دنبال جگر گوشه هایم بروم...امیدم به خدا بود ومدام از امام زمانم استغاثه میکردم...
در دل به بخت بد خودم گریه میکردم ,چرا که الان نسیم کرامت وزیدن گرفته وباران رحمت الهی با بوی ظهور مولا برمردم باریدن گرفته ,من میبایست به همراه فرزندانم مشق سربازی کنیم برای خدمت درلشکر مهدی زهرا س,اما انچنان غم دوری فرزندانم برمن وما چیره شده که نمیدانم روزم از کجا میاید وبه کجا میرود....اما درناامیدی بسی امید است اگر پناه گاه امنت,نگاه مهربان خدا باشد...
#ادامه دارد...
❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت55,56
هادی_خوب بریم سراغ مشکلات کارگاه و دستگاه
رضا مشکل دستگاه چی بود؟
.............
(چند ساعت بعد)
خسته سوار ماشینم شدم و یه آهنگ ملایمی گذاشتم و سمت خونه حرکت کردم
نگاه به ساعتم کردم یه سوووووت بلندی زدم
ساعت ۲۰:۳۰
بود از صبح که زدم بیرون ،تازه داشتم برمیگشتم
الان دوباره مامانم غرررررر میزنه میگه پسر ۳۰سالته
نه زن داری نه بچه داری ،همش کار ،دانشگاه،شرکت، کدوم پسر عربی رو دیدی که تا این سن مجرد بمونه
دستی به چشام کشیدم و پام رو روی گاز گذاشتم و طرف خونه روندم که دیرتر نرسم و گرنه حتما فردا باید بدستور مامان در عرض یه روز زن بگیرم که دیگه دیر نرسم خونه
«حورا»
وقتی از دانشگاه اومدیم هتل
امیرعباس توی ماشین بهم گفت:
حورا تو دیگه دبیرستانی نیستی که مثل بچههاا زود جوش بیاری و بپری و جواب مردم رو بدی ،نوجوون نیستی که،امروز رفتارت درست نبود..پسره بنده خدا داشت عذرخواهی میکرد...اتفاق بود...خدا روشکر اتفاقی هم نیوفتاد...خداروشکر پسره عرب نبود و نفهمید که بهش گفتی پرو و اداش رو در آوردی... یه خانم چادری باید سنگینتر برخورد کنه..
همینطور که سرم پایین بود و داشتم با بند کیفم بازی میکردم..گفتم:خو عصبانی شدم از دستش...ترسیده بودم ..
امیرعباس_هم اتاقیهای خوابگاهت همه اومده بودند؟
حورا_آره
ازشون هم کلاسیت هم هست؟
حورا:بله...اسمش فاطمه فهیمی ه...لرستانی..مثل خودم ترم یک
دیگه حرفی نزدیم و وارد هتل شدیم بابا و مامان منتظرمون بودند و قرار بود فردا ۳تاییشون برگردند...
ادامه دارد...
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسوی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#انتظار عشق💗
❄️#پارت55
مرتضی رفت داخل اتاق ساک و برداشت
برگشت و با همه خداحافظی کرد ،
بغض تو صورت همه شون پیدا بود
ولی به خاطر حال من هیچ کس گریه نکرد
مرتضی: هانیه جان ،بمون خونه من همراه داداش میرم فرودگاه
هانیه: نمیشه بیام تا فرود گاه ...
عزیز جون:مرتضی ،مادر بزار هانیه بیاد تا فرود گاه همراهت
مرتضی: چشم
- یه لحظه صبر کن ،الان بر میگردم
رفتم داخل خونه ،عکسی که توی بین الحرمین کشیده بودم گذاشتم داخل جیب مانتوم
بعد برگشتم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
با نزدیک شدن به فرودگاه ،ضربان قلبم شدت میگرفت
به فرودگاه رسیدیم
پیاده شدیم
حسین اقا ،از مرتضی خداحافظی کرد و رفت سوار ماشین شد
به چشمای مرتضی نگاه میکردم
مرتضی: هانیه جان،قول بده بیقراری نکنی
- ( اشک از چشمام سرازیر شد) : چشم آقای من ( با دستاش اشک صورتمو پاک کرد، از جیبم کاغذ عکسو در آوردم دادم دستش - اینو همرات داشته باش تا تو هم به قولت عمل کنی ...
( بلااخره بغض مرتضی هم شکست) : چشم خانومم - مرتضی ،خیلی دوستت دارم
مرتضی: ما بیشتر خانومی ( بغض داشت خفم میکرد)
- برو آقایی، دیرت میشه
مرتضی: حلالم کن خانومم ( لبخندی به اجبار زدم ): مهریه ام رو گرفتم ،حلالی آقا
مرتضی پیشانیمو بوسید و رفت
با دور شدن مرتضی ،تمام وجودم در حال آتش گرفتن بود
حسین اقا: بریم زنداداش...
- بریم
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه
همه حیاط نشسته بودن و با دیدن صورتشون مشخص بود که خیلی گریه کردن
ازشون عذر خواهی کردم و رفتم خونه
برقا رو روشن نکردم ،نمیتونستم ببینم مرتضی نیست
تا صبح یه گوشه نشستم و گریه کردم
نفهمیدم کی خوابم برد...
❄️نویسنده :بانو فاطمه
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#نبض_من💗
❄️#پارت55
حوصله ام سر رفته بود...
از زمانی که تو را بین خلایق دیدم…
مثل یک فاتح مغرور به خودم بالیدم!
عشق یک بار به من گفت برو گفتم چشم…
عقل صد بار به من گفت نرو نشنیدم!
پدرم هی وصیت کرد که عاشق نشوم…
تو چه کردی که به گور پدرم خندیدم؟!
سالها درد کشیدم که به دردم بخوری…
آخرش رفتی و از درد به خود پیچیدم!
تشنه بودم که تو ساک سفرت را بستی…حیف از آن آب که پشت سر تو پاشیدم…
آه ای کعبه از چشم خدا افتاده!
کاش انقدر به دور تو نمی چرخیدم…
از دهانم که پر از توست بدم می آید!
تف بر آن لحظه که لب های تو را بوسیدم!
از خودی زخم نمیخوردم اگر بی تردید…
از سگم بیشتر از گرگ نمی ترسیدم…
این که بخشیده امت فرق میان منو توست…
من اگر مثل تو بودم که نمی بخشیدم!
داستان من و زیبایی تو یک خط است…
بچگی کردمو از لای لجن گل چیدم…
این آهنگ رو وقتی تموم شددد به خواب رفتم نفهمیدم زمان چطوری از دستم در رفت
نویسنده؛آتنا صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت55
پیاده شدیم و رفتیم سمت بوتیک فروشی
یه لحظه احساس کردم که چقدر دلم برای محمد تنگ شده و دلم میخواد دستامو بگیره
ولی یادم اومد حسنا اینجاست
با وجود اون محمد معذب میشه
دست منو بگیره
خلاصه که وارد مغازه شدیم
همش لباس های جلو باز
شلوار های پاره
روسری های کوتاه و...
رو به محمد کردم که بهش بگم اینجا اصلا چیزای خوبی نداره
که دیدم
محمد با یه لباس خوشگل صورتی با گل های ریز جلوم وایساده
حسنا گفت
+سلیقه ی خان داداش چطوره
_به به عالی
×خانومی نمیخوای پروش کنی
×نکنه از سلیقه ام خوشت نیومده
_چرا خیلی هم خوشگله
رفتم داخل پرو و لباسمو پوشیدم
در رو زدم محمد باز کرد
+خیلی قشنگ شدی
_مرسی
+بیا اینم امتحان کن
_باشه
در رو بست و خودش رفت منم در رو از تو قفل کردم تا کسی باز نکنه
یهو احساس کردم اتاق پرو لرزید
ولی به روی خودم نیاوردم.
یکم دیگه متوجه این شدم که اتاق پرو
داره میره پایین
داد زدم
محمد
محمد محمد
ولی محمد جواب نداد مثل اینکه خیلی دور شده بودم
و اینجور که دقت کردم پرو آسانسور بود
سری روسری مو پوشیدم
و اتاق پرو با شدت محکمی خورد به زمین
یه راه رو باریک مانندی بود و یه در انتهای راه رو
که یهو دستی رو بینی ام قرار گرفت و دستمالی روی بینی ام و دیگه چیزی حس نکردم..
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#یاسِسجدهنشین🌸
❄️#پارت55
من و ضحا و دخترعمهی کوثر ترتیب سفرهی بالای سر عروس رو دادیم من هم قند میساییدم..😍
به شوخی به کوثر گفتم: دوست داری قند و بکوبم توی کلت؟
کوثر یا نگرانی گفت: ریحانه! مسخره بازی درنیاریا!!😢
چشمی گفتم و عاقد شروع کرد و از عروس خانم ما بله رو گرفت.
بعد از عقد، محمدطاها شیرینی هارو پخش کرد، بعدش هم که بزرگترا داشتن صحبت میکردن من حوصله ام سر رفت درواقع حوصلهی صحبت کردن هم نداشتم از سالن خارج شدم، به گل های توی محوطه نگاه کردم همه سفید بودن چه ایده جالبی!
صدای محمدطاها اومد که از پشتم میگفت: حوصلهی جمع های شلوغ رو ندارید؟
خیلی دستپاچه شدم ولی نشونش ندادم و گفتم: راستش نه خیلی، حرفاشونو نمیفهمم کنجکاو هم نیستم...
+لبخندی زد و خیره به گل ها گفت: منم همینطور
_خوبه، لااقل یکی شبیه منه🙂
سرشو بالا آورد و باهمون چشم ها نگاهم کرد . . .
تعجب کرده بودم تا الان یک بار هم نگاهم نکرده بود. ولی دلم میخواست اون چشم ها تا ابد نگاهم کنن...
به هم خیره شده بودیم که من زودتر چشمم رو ازش برداشتم...
یهوو گفت: معذرت میخوام..🙏
گفتم: چرا؟
گفت: نباید انقدر خیره نگاهتون میکردم، بابت دفعه پیش هم عذرخواهی نکردم.
گفتم: ن..ه مشکلی نیست.
با حرفاش دوباره بیشتر دوسش داشتم...
خانواده هامون اومدن و از همدیگه خداحافظی کردن من و ضحا هم همو بغل کردیم و هر کی به یه سمتی رفت...
.
ادامه دارد . . .
❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت55
لباس بلند پوشیدم به رنگ ابی کرمی
یه ساپورت همین رنگی پوشیدم و
کیف همین رنگی هم رو ور داشتم
رفتم پایین کلیپ ماشین رو بر داشتم
سوار ماشین شدم راه افتادم به سمت
کادو فروشی
کادو یه باکس پر از چیز میز خریدم
راه افتادم سمت خونه خاله رز
رسیدم و پیاده شدم وارد عمارت شدم
با باز شدن در همه نگاه ها یه سمتم
چرخید _سلام بر همه
ارمان: سلام
مامان: سلام عزیزم
همه سلام کردن رفتم باکس رو
گذاشتم روی میز کادو ها
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕