eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.8هزار دنبال‌کننده
892 عکس
661 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ بعد از خوندنش وافعا میگم زیباترین متنی بود که تاحالا خونده بودم... مراسم. تموم شده بود هرکی میرفت که تلفنم زنگ خورد نا آشنا بود:بله الو بفرمایید؟؟ _دست خوش خانوم ماهم دیگه مارو نمیشناسه دستم محکم هدف گرفتم زدم تو سرم اصلا یادم رفته بود سیوش کنم.. +شرمنده.... ببخشید _بیا دم در دیگه بریم با همه خداحافظی کردم... و راهی دم در شدم... رو موتور نشسته بود... +سلام.. _سلام خوبی؟ +مرسی تو خوبی؟ _خب دیگه بریم... سوار موتور شدیم راهی شدیم.... آنقدر حالم خوب بود کنارش نه خدا میدونه.... برای همین زمان به سرعت برق و باد گذشت رسیدیم خونه +بیا بریم خونه _قربونت ایشالله دفعه دیگه +باشه خدانگهدار _خدانگهدار... علی اکبر هنور خجالت شرم حیا تو حرفش صورتش با من بودم زیاد جمع نمیبست ولی حتی نگا نمی‌کرد... من هنور چشماش رو ندیده بودم کفری بودم...... رسیدم خونه دیدم علی هم خونه ماست +خودت خونه نداری مسلمون؟؟ _خونه عموم هست دوست دارم بیام فضول بردن زیرزمین پله نبود خوردش زمین +چقدر خنده دار بود مردم..... بسه دیگه بیا اتاق.. _باشه خر +علی داداش این آیه اصلا حرف باهام نمیزنه نگام نمیکنه چه برسه حرف انگار خجالت میکشه... _خب باید بکشه هنوز باهاش محرم نشدی بخواد چیزی بهت بگه.. +چه ربطی داره چطور تو ترانه.... _ببین من ترانه از قبل هم می‌شناختیم و همو دوست داشتیم اطرافیان هم تعدادی می‌دونستن... خب عادی بود باهم حرف زدیم تااینکه اومدم خواستگاریش تو یادت نیست چه بدبختی هایی کشیدم میگفت دخترم بچه اس هنور بزرگ نشده میگفتم صبر میکنم میگفت باید دانشگاه بره میگفتم. میزارم برم صدتاااااا حرف حدیث دیگه ولی چیشد من قبول کردم..... چندسال دیگه هم عروسیمونه نگرانی درکار ویست توهم نمیخواد آنقدر این اون زمان زمین رو بهم بچسبونی.... آیه دوستت داره..... اینو به ترانه گفته نگران نباش.... خب؟؟؟ یک ماه بعد تو این ماه آیه رو زیاد دیده بودم.... تو این مدت فقط من.... میرفتم خونشون ولی اون با خانواده اش می یومد....... تو این ماه در مورد همه چی حرف زدیم جز خودمون..... این آزارم میداد دوست داشتم درمورد خودش بیتشر بهم بگه.... ولی اینکه سکوت کرده بود سرم گذاشتم رو بالشت بالا رو. نگاه میکردم...... یهو دیدم تلفنم زنگ خورد دیدم نوشته آیه ام..برداشتم گفتم.. _جونم آیه؟ +سلاممممممممممممممم جوری تو صداش ذوق بود که خودم ذوق مرگ شدم..... _جونممم عزیزم چرا انقدر خوشحالی +مژده گونییی بدههههه. _خب چبی بگو؟؟ +تیزهوشان قبول شدم خبرش اومده.... _سلامتییییی افرین نتیجه زحماتت بهت تبریک میگم +جایزه.... جایزه میخوام همین الان... نمی‌دونم من سرم به سنگ خورده بود یا آفتاب از کدوم ور در اومده بود این حجم از صمیت.. _آماده شو الان میام دنبالت بدو رفتم سریع آماده شدم رفتم دنبالش نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ تو راه دسته گل گرفتم. واسش بردم سوار ماشین شدم حرکت به سمت خونه شون.. دم در وایساده بود.. _سلام دیوونهه +سلاممم خوبی _بپر بالا..... نگفتی جایزه چی میخوای +نمیدونم هرچیییی... _باشه بریم اول رستورانی کافه ای جایی ساعت 5 عصر منو از خواب بلند کردی تو... +باشه بریم رفتیم رستوران اون سیب زمینی سفارس داد من یه همبر... سیب زمینی اس نصف خورد گفت سیرم... آنقدر حرف زدیممم که خدا میدونه.. ساعت 7 شد گفت +جایزه ندادی... _باشه میدممم سوار ماشین شدیم گفتم _داشبورد رو باز کن +چی... باشه همین. که بازش کرد یه شاخه گل رز با یه انگشتر واسش خریده بودم... مات مبهوت. نگاه بهش مرد رنگش پرید. _چیه خوشت نیومد میخوای عوضش میکنم... +ببین درسته محرم نیستیم ولی میخوام بغلت کنم... پشت بند حرفش افتاد تو بغلم آنقدر کوچولو بوددد که خدا میدونه... منم بغلش کردم. +مرسی که هستی علی اکبر... دوست دارم زیادد با این حرفش قند تو دلم آب شد _دورت بگردم منم همین. طور نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
..❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ رسوندمس خونشون.... آیه وقتی داشبورد رو باز کردم قلبم اومد تن دهنم این پسر همه چیش خوب بود کارهاش خودش... دوست داشتم بغلش کنم ولی میدونستم هنوز بهم مرحم نیستیم.... ولی من دیگه طاقت نداشتم بغلش مردم آنقدر بغلش آرامش بخش بود که خدا میدونه بعدش هم اومدم خونه... انگشتر رو به مامانم نشون دادم مامانم که از سلیقه علی اکبر خوشش اومده بود که حتی بابا گفت سلیقه اش خوبه که دختر مارو پسندیده...... مگه میشد بخوابم آنقدر غرق رویای شیرین بودم با اون که نمیدونم چطوری خوابم برد .......... دوماه گذشته بود هم محرم تموم شده بود هم نزدیک های مهر بود.... داشنگاه نظامی من هم شروع شده بود.... تصمیم گرفتیم عقد کنیم... آره خلاصه 25 شهریور مراسم عقد بود یعنی فردا آنقدر استرس داشتم که خدا میدونه رفتیم اتوبخار لباس دوتامون آماده بود لباس من تور و تا بلند بلند بلند سفید سفید بود با مروارید و آستین های بلند و یه هدشال سفید که روی سرش کریستال بود رو خریده بودم منتظر بودم بپوشم علی اکبر هم کت شلوار مشکی ر انتخاب کرده بود ولی با مخالفت من و مامانش روبه رو شد که تصمیم گرفت یه پیرهن سفید بپوشه با یه شلوار مشکی که بکنه تو شلوارش هم مردونه تره هم قشنگ تر.... آماده شده بودیم.... شالم رو قشنگ سرم کردم چادر مشکیم رو سرم کردم.... رفتیم تو ماشین آنقدر استرس گرفته بودنت خوشحال بودم که اصلا حواسم نبود کی رسیدیم نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ علی اکبر رو ماشین تکیه داده بود دم در سالن بودن... با شلوار مشکیش که روی پیرهن سفیدش پوشیده بود دلکمه اولش رو باز کرده بود.... و با اون ته ريشش واقعا قشنگ شده بود..... بی‌نظیر پیاده شدیم احوال پرسی راهی سالن شدیم مهمون چیزی نداشتیم... فقط خانواده های درجه یک مون بودن....... رفتیم تو سالن چادرم رو با چادر رنگی عوض کردم که گفتن تو جایگاه عروس دوماد بنشینید...... انگار تو ابرها بودم... توصیف من حد نداشت... قرآن رو باز کردم.... سوره الرحمان اومد عروس قرآن... انگار همه چی میل من بود... ..همه چی عاقد شروع کرد بله رو از من. گرفت و انگشتر رو که مادر علی اکبر آورده بود... انگشتری که وسطش نگین بود در حین ساده بودنش واقعا قشنگ بود........ دستم کرد منم انگشترش که خیلی ساده مردونه بود دستش کردم نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ 53 مراسم تموم شد هرکی رفت خونش... ماهم رفتیم مامانم تصمیمی گرفته بود که واسه شام امشب علی اکبر خانواده اش بیان.... با کمک مامان غرغر های مادرانه اش شام حاضر کردیم... رفتم بالا آماده شم... ..یه لباس توسی مانند پوشیدم هد شالم توسی هم انداختم توش با جوراب شلواری کرمی. رفتم پایین چادرم هم سرم کردم... آمد رنگی‌... که مامانم گفت _خاک عالم... +چیه بده؟؟ _چادر؟؟ با یادآوری اینکه دیگه بهش غریبه نیستم و پدر شوهرم آدم خوبیه باید جلوشون راحت باشم... قضیه رو گرفتم.. چادرم در آوردم اومد تو شیرینی دون شیرینی ریختم میوه گذاشتم تو سبد همه چی آماده کردم نشستم با صدای زنگ فهمیدم اومدن در رو با آیفون براشون باز کردم.. که اول حسین تند تند اومد داخل.. _سلاممممممم.. پرید تو بغلم +سلاممممممم قشنگوووو _خوبی؟ +خوم. تو خوبی؟ گذاشتم زمین ما مادرش روبوسی کردم و با پدرش هم سلام که خود علی اومد دستشو دراز کرد که بهش دست دادم ذوق سرخی خجالتی.. همه چییییی باهم ترکیب شده بود و منو ساخته بود آنقدر خوشحال بودم که خدا مبدونه نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ حوصله ام سر رفته بود... از زمانی که تو را بین خلایق دیدم… مثل یک فاتح مغرور به خودم بالیدم! عشق یک بار به من گفت برو گفتم چشم… عقل صد بار به من گفت نرو نشنیدم! پدرم هی وصیت کرد که عاشق نشوم… تو چه کردی که به گور پدرم خندیدم؟! سالها درد کشیدم که به دردم بخوری… آخرش رفتی و از درد به خود پیچیدم! تشنه بودم که تو ساک سفرت را بستی…حیف از آن آب که پشت سر تو پاشیدم… آه ای کعبه از چشم خدا افتاده! کاش انقدر به دور تو نمی چرخیدم… از دهانم که پر از توست بدم می آید! تف بر آن لحظه که لب های تو را بوسیدم! از خودی زخم نمیخوردم اگر بی تردید… از سگم بیشتر از گرگ نمی ترسیدم… این که بخشیده امت فرق میان منو توست… من اگر مثل تو بودم که نمی بخشیدم! داستان من و زیبایی تو یک خط است… بچگی کردمو از لای لجن گل چیدم… این آهنگ رو وقتی تموم شددد به خواب رفتم نفهمیدم زمان چطوری از دستم در رفت نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ صبح شده بود علی اکبر اومده بود دنیال حسین.... حسین هم باهاش رفت منم باهاشون خداحافظی کردیم.. انقدر حوصله ام سر رفته بود که نگو مدرسه ها داشت شروع میشد از رشته ای که انتخاب کردم ترس داشتم تجربی.... اما با یادآوری مدرسه خوب یکه قبول شدم دلم آروم گرفت .. امروز تولدم بود خوشخال شنگول.... که با زنگ ترانه به خودم اومدم مسجد قرار گذاشته بود هر جمعه هر پنجشنبه برامون تو طبقه بالا مسجد برامون بازی درست کرده بودن بازی کنترلی پی اس فایو بدمينتون پینگ پونگ پانتومیم... چیزهای دیگه من رفتم با ورود از ماشین ترانه هدیه ام رو به داد.... روسری قرمز رنگ قشنگی بود.. یکی از بچه هاا انگشتری بهم داد یکی پا بند یکی شال یکی روسری یکی هم گردنبند کلی هدیه های دیگه.... بازی کردیم خسته شدیم که علی اکبر زنگ زد گفت بیا دم مسجد بریم بیرون... منم با بچه ها خداحافظی کردیم رفتم دم در نشسته بود موتورش تا منو دید روشنش کرد بعد کلی محبت این ور اون ور دادن... بردنم بیرون اول شاخه گل بعدش یه گردنبند طلا و یا دستبند طلا واقعا قشنگ بود هم سلیقه هست... ولی بهش گفتم خرج های الکی نکنه نگه داره.... ولی مگه گوش میکرد نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ رفتیم رستوران نشستیم غذاها رو خوردین بعدش هم رفتیم بیرون... دور زدیم یه جایی وایساد... و گفت پیاده شو بریم قدم بزنیم... تو راه همش از خودمون میگفت این کارو کنیم این مارو نکنیم... ولی بعد حرفی که زد هوری دلم ریخت _آیه باید چیزی بهت بگم. +چی.. _باید برم.. +کجااا _باید یه دوماه برم.... اصفهان برای اوکی کردن کارهام قبل ایام فاطمیه میام. +یعنی چی.... _آیه ناراحت نشو ولی با شروع اشک هام جاری شد _دورت بگردم گریه نکن بخدا خودمم همین دیروز فهمیدم... نمیخواستم تولدت خراب کنم ولی مجبورم... قول میدم زود بیام... باشه بعد ازملی اصرار قربون صدقه رفتن دلم آروم شد ولی ظاهری نه دلی دوماه بدون‌ واقعا سخت بود ماهایی که تازه عقد کردیم... شانس منه دیگه کارش هم نمیشه کرد فرداش قرار بود علی بره تو راه آهن بدرقه اش کردیم رفت ولی نتونستم دموون بیارم نشستم گریه کردم که مامانم آرومم کرد گفت نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ _چته دختر آروم باش آذر میاد +دیره مامان خیلی دیره:> _فداتشم گریه نکن دردت به سرم مامانم با کلی اصرار بلندم کرد... رفتیم خونه همش به هم پیام می‌دادیم... مدرسه ها شروع شده بود من ترانه‌تو یه مدرسه بودیم ولی اون انسانی من تجربی. کلاس ها فرق داشت ولی میشد دوتا رفیق صمیمی... پیش‌هم نباشند.. ..... اره میشد من ترانه روزها به سختی‌میگذشت هروز باهم تلفنی حرف میزدیم .....پیام‌می‌دادیم... تا اینکه آذر رسید مسجد مراسم گرفت برای ایام فاطمیه.. یعنی حتی فاطمیه هم‌رسیده بود شال مشکیم رو سرم‌کردم چادرم رو پوشیدم ... راهی مسجد شدم با تاکسی اول که گرفتم رسیدم... شلوغ بود شلوغ شلوغ رفتم‌پیش ترانه نشسته بودم... دلم واسش خیلی تنگ شده بود خودش گفته بود میاد ولی با یاد آوری اینکه بهم‌گفته بود جمعه میاد قند تو دلم‌ آب میشد..‌... ترانه باهام حرف میزد در مورد همه چی... مراسم تموم شده بود.... علی میخواست منو برسونه... سوار‌ماشین شده بودیم‌راهی خونه تا یکی جلومون گرفت... گفت مستقیم علی هم سوارش کرد _آقا ادرستون کجاست _هرجا بری. _جان؟؟؟میگم‌کجا تشریف می‌برید یهو‌کلاهشو در اورد علی هول شد زد کنار خدا لعنتت کنهههه ماشین بزنه بهتتت‌ منو ترانه‌هنوز مونده بودیم +کیه آقا علی یهو گفت _آیه علیم... جا موندم اومدم جلوش نگاش کردم‌.. نميدونستم گریه کنم بخندم بزنمش یا این نمیدونی یا بی نمکی دستم‌گرفتم‌محکم ردم رو شونه اش +بیشعوریییی مگه توووو‌میگی‌جمعه میام اولین ایام فاطمیه میایی اونم با کلاه چرا نمیگی‌اوندییییی _آروم بهت‌گفتم شب اول فاطمیه اینجام علی گفت‌بریم تا پارکی جایی قدم بزنیم توراههه صحبت می‌کرد منم به‌حرف هاش‌گوش میکردیم رسیدیم پارک پیاده شد _خوبی آیه ام.. +نه‌ _چراااا +سرت سرت چیشده تازه تونستم چهره شو ببینم... لاغر تر شده بود....ريشش رو مثل همیشه ته ریش بود...کلاه مشکی و عینکش قشنگی دو برابر میکرد... ولی سرش باند بود _هیچی نیست سرم خورد به دیوار.. دستم زدم بهش که اخش بلند شد +اخی ببخش ببخش نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ _چیزی نیست... خوبی‌خوشی دلم واست تنگ شده بود آیه. دستمو گرفت باهاش ور رفت.. +منم همین طور...دیوانه ای تو؟؟ چرا نگفتی....اومدی _خواستم قافل گیرت کنم دیوانه... +من باید بهت بگم دیوانه نه تو به من _باشه خیلی خوب... +ناراحت شدی ؟؟ _نههه +چرا شدی ببخش گونشو بوسیدم... ببخش بعد از پنج دقیقه کلنجار رفتن _بخشیدم... باشه باشه... +مامان اینا میدونن اومدی _نه‌اولین بار اومدم پیش تو دیگه ببینمت‌‌‌.. قند تو دلم آب شددد‌. +بیا بریم خونه ما.... _نه برم خونه مامانم اینا فردا میام پیش شما.. باشه باشه منتظرتم.... باشه دوساعتی‌تو پارک بودیم‌بعدش هم منو رسوندن خونه رفتم... رفتم میش مامانم بهش گفتم اونم همون فوری زنگ‌زد به علی اکبر گفت فردا نهار خونه ما دعوتی.... اونم از خدا خواسته قبول کرد... . نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ رفتم بودم‌مدرسه منتظر بودم بابا بیاد دنبالم بهس گفتا بودم زود بیا چون علی قرار بود بیاد.... دخترا هم گیر حرف زدن در مورد اون‌ پسر این پسر.. که یکیشون گفت.. اوفف نگاه اون‌پسره رو سوار موتورش ... منم‌سرم‌پایین بود منتظر بابامم. که یهو با صدای آشنایی شنیدم گفت آیه ام نمیای؟؟ سرمو بلند کردم دیدم بله علی اکبره پس اون پسری که داشتن در موردش حرف میزدن علی اکبر بوده...‌ سوار موتور شدم... که با صدای بلندشون گفتن چادری هااا همم از ابن‌کارا... حمنم عصابم‌خورد شد دست چپم بلند کردم حلقه مو نشونشون دادم ... که علی اکبر از این حرکتم خندش گرفته بود.. _خوب زدی بهشون.. +اها دفعه دیگه‌نمیخواد بیای دم‌مدرسه _چشم حسودی خوب نیست +باشه... نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
13پارت تقدیم نگاهتون☺️🌱🕊️💕 https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 جانِ دل؟؟؟