#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتویک
باید برای ننه جان کاری میکردم و گرنه ممکن بود ننه جان هم بمیره و من برای همیشه تنها شم.حتی فکر از دست دادن ننه جان دلمو به درد می آورد وحس میکردم جونم به جون ننه جان بنده.
برای همین طلاو نعمت رو برداشتم و رفتم خونه مادرم.محمدو عباس با هادی صحرا بودن.با رسیدن به خونه مادرم وسایلی که دستم بود و به همراه نعمت به مادرم دادم و طلا رو فرستادم پیش پروین و از مادرم خواستم برای ناهار هادی هم غذا درست کنه.
مادرم پرسید خودت مگه کجا میخوای بری؟میدونستم اگه بگم میخوام برم ده بالا، مانع میشه و نمیزاره برم. برای همین گفتم میخوام برم حمام.
گفت پس ننه جان کجاست؟
گفتم اون رفته پیش خاله زینب.
مادرم پرسید اون که ناخوش احوال بود.چطوری تا ده پایین رفته؟با بی حوصلگی گفتم هادی با گاری بردش و زود از مادرم خداحافظی کردم.چون میدونستم اگه یکم دیگه بمونم، مادرم اینقدر سوال می پرسه که برای رفتن به ده بالا دیر میشه.
با عجله راه افتادم به سمت ده بالا،توی راه به روزی که پری رو روی دستم تا ده بالا بردم فکر میکردم و انگار لحظه به لحظه اون روز جلوی چشمام جون میگرفت.
ما آدمها موجودات عجیبی هستیم و هرچی شرایطمون سخت تر بشه، طاقت ما هم بیشتر میشه.
منی که قبلا فکر میکردم با مردن پری عمر منم تموم میشه و از نبودش دق میکنم ،حالا بعد از گذشت دو سه سال هنوز زنده م و اینبار بدون پری این راه رو طی میکردم.
ده خیلی دور بود و هرچی به ظهر نزدیکتر می شدیم، هوا هم گرمتر می شد.توی راه همش دعا میکردم این بار دکتر توی مطبش باشه. توی راه به بدن استخونی وصورت لاغر ننه جان فکر میکردم و با سرعت بیشتری به راهم ادامه می دادم.
اینقدر توی افکار خودم غرق بودم و به پری و ننه جان و سرنوشتم فکر کردم که نفهمیدم کی به روستا رسیدم و مستقیم به سمت خونه ای که مطب دکتر اونجا بود رفتم.
از اینکه دکتر توی مطبش بود،خدارو شکر کردم. اما تعداد کسایی که توی اون اتاق نشسته بودن تا برن پیش دکتر کمی زیاد بود.از چند نفرشون خواستم تا اجازه بدن من زودتر برم پیش دکتر،اما اونا هم میگفتن حالشون خوب نیست و خودشون کار دارن و باید زود برگردن و ازروستاهای اطراف اومدن.
به ناچار نشستم تا نوبتم بشه. همش فکرم پی ننه جان و هادی بود.اگه هادی می اومد و میدید نیستم، حتما پوست از سرم میکند. اما فکر کردن به اینکه حال ننه جان خوب شه،ترس از هادی رو توی دلم کمرنگ میکرد.
بعداز حدود دو یا سه ساعت نوبتم شد.بعد از من هم عده زیادی اومده بودن و منتظر بودن که دکتر ببینتشون.اتاقی که دکتر توش بود، اتاق زیر ایوون پیرزنی که قبلا دیده بودم بود و با یه در چوبی از اتاقی که ما توش بودیم جدا شده بود.
با نا امیدی نگاهی به ادمهایی که توی نوبت بودن انداختم و رفتم توی اتاق.دکتر مرد میانسالی بود،موهای شقیقه ش کمی سفید شده بودو به شدت خوشرو بود.
با دیدن نگاه من گفت مشکل شما چیه.نمیدونستم باید چی بگم که دل دکتر به رحم بیاد و با من به روستا بیاد. اما با من من گفتم من خودم مریض نیستم.
دکتر نگاه سرسری بهم انداخت و گفت پس چه کمکی ازدست من برمیاد؟همین یه جمله کافی بود تا اشک من سرازیر شه وهمه چیو برای دکتر توضیح بدم.
دکترنگاهی به ساعت توی دستش انداخت وگفت امروز سرم خیلی شلوغه، نمیرسم بیام. جمعیتی هم که بیرون منتظر بودن که خودت دیدی.تا دیدم الانه که دکتر ردم کنه برم، شروع کردم به التماس کردن و پولهایی که توی دستم داشتم نشونش دادم وگفتم پولشم هرچقدر بشه میدم.
دکترکه کلافه شده بود گفت خیلی خب، اسم روستا رو بگو و برو خودم میام.
خیالم راحت شد که دکترو راضی کردم وزود گفتم نه میشینم بیرون تا کارتون تموم شه و برای اینکه دکتر پشیمون نشه زود رفتم بیرون.
کاردکترخیلی طول کشید ومن همچنان بیرون منتظر دکتر بودم.
بلاخره طرفای عصر کار دکتر تموم شدو کیف وسایلشو گرفت دستش و باهم به سمت روستا حرکت کردیم.
توی راه جلوتر از دکتر راه میرفتم تا بلکه اونم تندتر راه بیاد و زود برسیم.
خدا خدا میکردم هادی دیر به خونه بیاد و دکترو نبینه.وقتی به روستا رسیدیم مستقیم به سمت خونه حرکت کردمو از دکتر میخواستم یکم عجله کنه.
ننه جان توی اتاق بودو به آب و نونی که براش گذاشته بودم دست نزده بود.دکتر معاینه ش کردو گفت سرماخوردگی توی بدنش مونده و باعث عفونت ریه ها شده.نسخه ای براش نوشت و گفت از شهر تهیه کنیم و از توی کیفش چندتا قرص داد که تاتهیه داروهای اصلی به ننه جان بدیم. بعدم گفت اگه با مصرف داروها حالش بهتر نشد،ننه جان رو ببریم پیشش.میدونستم ننه جان جونی توی تنش نداره که اینهمه راه بره وهادی هم سرگرم کارهای صحراست و وقت نداره.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتودو
برای همین شرایط رو برای دکتر توضیح دادم و از دکتر خواهش کردم خودش ده روز دیگه بیاد و ننه جان رو ببینه.دکتر نگاهی به ننه جان انداخت و قبول کرد.موقع رفتن هرچی پول داشتم دادم به دکتر و کلی دعاش کردم و تند و تند ازش تشکر میکردم.دکتر مقدار خیلی کمی از پولو برداشت و گفت من وظیفه مو انجام دادم و به سمت در رفت.برای بدرقه دکتر پشت سرش راه افتادم و همزمان بارفتن دکتر، هادی با بچه ها وگاری اومد توی خونه.
نگاهی به من و نگاهی به دکتر کرد که زود گفتم دکتر دانشوره و از ده بالا اومده ننه جان رو معاینه کنه.
هادی سری تکون داد و بی اهمیت به دکتر گاری رو آورد داخل حیاط.
دکتر رفته بود و تنها چیزی که روبروی من بود،چشمهای سرخ هادی بود.برای اینکه هادی بیشترعصبانی نشه شروع کردم به توضیح دادن ماجراو کمی هم ازخودم روش گذاشتم تاهادی باورکنه حال ننه جان خیلی بدبوده و من مجبورشدم برم دنبال دکتر.
تندو پشت سرهم حرف میزدم وقسم میخوردم وبازهم برای اینکه نشون بدم حال ننه جان خیلی بد بوده گفتم ننه جان از صبح چند بار بالا آورده.
هادی هم دیگه حرفی نزدو بعد از بردن الاغ به طویله دست و صورتشو شست اومد بالا و رفت توی اتاق که حال ننه جان رو بپرسه.
اینقدر که اضطراب داشتم از خدا میخواستم حال ننه جان بدتر شده باشه تا هادی دعوام نکنه.
هادی کمی با ننه جان حرف زد و از اتاق رفت بیرون و بعدم منو صدا کرد.
احساس میکردم هر لحظه گردش خون داره توی بدنم متوقف میشه و قلبم از حرکت می ایسته.شاید ده تا پله رو به اندازه سه دقیقه طول کشید تا رفتم پایین.
گوشه حیاط اتاقی بود که تنور داشت و اونجا نون میپختیم و توی اون اتاق انباری بود که چوب هایی که برای آتیش روشن کردن توی تنور لازم داشتیم و انبار میکردیم.
همینکه هادی اونجا وایساده بودو منو صدا میکرد معلوم بود چه اتفاقی قراره بیفته.
محمدو عباس توی اتاق پیش ننه جان بودن و از ظهر هنوز وقت نکرده بودم برم طلا و نعمت رو از خونه مادرم بیارم.
تمام فکرم پیش بچه هام بود.ولی به ناچار آروم رفتم به سمت اتاق نون پزی.هادی تا منو دید گفت تو که گفتی ننه جان بالا آورده ؟
گفتم بخدا حالش بد بود. اگه نمی رفتم دنبال دکتر، ننه جانم میمرد، مثل پری، مثل طلا و شروع کردم به گریه کردن.
اما هادی اصلا به حرفهای من توجه نکردو نذاشت حرف دیگه ای از دهنم بیرون بیاد که شروع کرد به زدن من و همش میگفت به من دروغ میگی،ناله میزدم و التماس میکردم که ببخشه و همش میگفتم غلط کردم! میدونستم حرفهام تاثیری نداره، اما بازم التماس میکردم ولم کنه، چون میدونستم اینبار کسی توی خونه نیست منو نجات بده.
انگار هادی از زدن من خسته شد و یک لحظه ولم کرد و رفت اما با دیدن چوبی که از گوشه اتاق برداشت وحشت کردم و با صدای بلندی ننه جان رو صدا میکردم.
هادی چوب و تا بالای سرش میبرد و محکم به بدنم میکوبید.قسمت شکسته چوب ها تیز بود وبا شدتی که هادی میزد توی تنم میرفت.
درد تا مغز استخونم می رسید و جونمو به لبم می رسوند.اولش جون داشتم که کمک بخوام و التماس کنم. اما کم کم صدام به ناله ضعیفی تبدیل شدو بدنم بی حس شد و دنیا جلوی چشمام تاریک شد.
چشمامو که باز کردم توی اتاق بودم و ننه جان بالای سرم داشت آروم آروم گریه میکردو زیر لب با خودش حرف میزد.
تا دید چشمامو باز کردم بلندتر گریه کردو همش ازم حلالیت میخواست.
ازاینکه زنده مونده بودم و هنوز نفس میکشیدم بغضم گرفت و به ننه جان گفتم چرا من نمردم؟چرا من هنوز زنده م و شروع کردم به گریه کردن.چقدر جون سخت بودم من که با کتکی که خورده بودم بازم زنده بودم.چراخدا منو نمی کشت تا از این زندگی راحت شم.
کتک هایی که از مادرم خورده بودم، سه روزی که توی زیر زمین با منیر زندونی بودم ،کتک هایی که از هادی خورده بودم همش مثل یه فیلم می اومدجلوی چشمم واشک هایی که ازداغ دلم گرم گرم بودن روی گونه م میریخت.
بعدازچند سال یاد حامد افتادم. یاد اون لحظه ای که برام به زبان محلی خودشون شعر میخوندو دست میزد و میگفت تا آبادان کل کشون میبرمت.
آخ که چه بدبختی بودم من که باید بخاطر هر چیزی کتک میخوردم.نگاهم کشیده شد سمت گوشه اتاق محمدوعباس گوشه اتاق خواب بودن. ازچشمهای بسته شون هم معلوم بود که کلی گریه کردن.
تمام بدنم درد میکردو نای تکون خوردن نداشتم. با همه دردی که توی تنم داشتم، دلم پیش نعمت و طلا بود.
برای همین به ننه جان گفتم،مادرم بچه هارو نیاورد؟
ننه جان گفت خود هادی رفته بیارتشون، فکر اونا نباش وبا دستهایی که هنوز از شدت تب داغ بود،شروع کرد به نوازش کردن دستهام.
نمیدونم هادی چه بلایی به سرم آورده بود که ازدرد نای تکون خوردن نداشتم و با هر حرکت کوچیکی جونم به لبم می رسید.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوسه
نیم ساعتی که گذشت هادی با نعمت وطلا برگشت.نعمت توی بغلش خواب بودو ننه جان زود بچه رو ازش گرفت تامن شیرش بدم. اما نمیتونستم به پهلو بچرخم که بچه روشیر بدم. برای همین ننه جان نعمت رو دمر گذاشت روی سینه م تاشیر بخوره.نعمت خواب بود، اما انگار بوی شیروحس کرد که زود دهن کوچیکشو باز کردو با ولع شروع کرد به شیر خوردن.
دلم برای بچه هام میسوخت،اگه اونا نبودن خودمو میکشتم وخلاص میکردم، اما اونا چه گناهی داشتن.درد من درد بی درمونی بود که جز مرگ چاره ای نداشت.
نعمت که شیرشو خورد، ننه جان با فاصله کنار من خوابوندش.دستشویی داشتم و باید تا حیاط میرفتم.
ننه جان داشت کمکم میکرد که از جام بلند شم که هادی اومد دستشو کشیدو گفت ولش کن خودش میره، نمرده که،بلد بوده تا ده بالا بره،تا دستشویی نمیتونه بره و لگد محکمی به پام زد که دوباره روی زمین افتادم.
داد زدم و گفتم خدایا منو بکش و خلاصم کن و شروع کردم گریه کردن و مدام جیغ میزدم.
هادی که دوباره عصبانی شده بود دوباره شروع کرد به زدن من.ننه جان خودشو روی من انداخته بود تا هادی منو نزنه.
بچه ها از سرو صدای ما بیدار شده بودن و وحشت زده گریه میکردن.
زیر لب هادی رو نفرین میکردم.ننه جان کنارم خوابیده بودو همچنان حالش بد بود.
یاد قرصی که دکتر داده بود افتادم.محمدو صدا زدم که بره و قرصو بیاره برای ننه جان.محمد که قرص رو آورد، یکی هم خودم خوردم تا بلکه کمی از دردم کم شه.
فردا صبح تو تاریک و روشن هوا قبل از اینکه هادی بیدارشه محمدو بیدار کردم تا بره دنبال مادرم و بگه بیاد اینجا. نزدیکای ظهر بود که مادرم اومدو با دیدن من محکم کوبید توی صورتش با دیدن مادرم داغ دلم تازه شدو دوباره زدم زیر گریه و همه چیزو برای مادرم تعریف کردم.
مادرم با ناراحتی به حرفهام گوش میکرد خوشحال بودم که حداقل اینبار ازم حمایت میکنه.اما حرفهام که تموم شد گفت حق با هادیه دختر جان ،زنی که بدون اجازه شوهرش از خونه بره بیرون، فرشته ها لعنتش میکنن. من که هر روز هرروز نمیتونم زار و زندگیمو ول کنم بیام اینجا،تو بیا بریم خونه خودمون تا حالت بهتر شه.
ننه جان سرشو انداخته بود پایین و حرفی نمیزد. مادرم که بلند شد وسایل منو جمع کنه گفت گوهر خانوم روسیاه شدم پیشت.
تو دلم به حرف ننه جان خندیدم. پیش خودش فکر میکرد برای مادر من مهمه چه بلایی سر من اومده،اما خب ننه جان با مادر من فرق داشت.برای همینم اونو بیشتر از مادرم دوست داشتم.
موقع رفتن به مادرم گفتم از زیر فرش نسخه ننه جانو هم برداره تا بدم اصغر یا بابام از شهر داروهاشو بگیره.
با هزاربدبختی و آه و ناله با مادرم راه افتادم به سمت خونه. توی راه همه نگاهم میکردن و برای همین چادرمو تا پایین چونه م کشیده بودم پایین که کسی منو نبینه .
توی راه مادرم غر میزد که تو شدی کاسه داغ تر از آش! من نمیدونم اون دلش برا مادرش نسوخته،تو چیکاره بودی و همینطور غر میزد و لابلای غرغرهاش منو نصیحت می کرد.
مادرم نعمت رو بغل کرده بودو طلا هم دستش به چادر من بود و تند تند پشت سر ما راه می اومد.
همه فکرم پیش ننه جان بود که توی خونه تنها مونده بود. اما چاره ای نداشتم جز اینکه استراحت کنم تاحالم بهتر شه.
مادر پروین زایمان کرده بودو پروین برای نگهداری از مادرش رفته بوداونجا.
از اینکه با این وضع به خونه پدرم اومده بودم, احساس بدبختی میکردم. اما چاره دیگه ای هم نداشتم.
نسخه ننه جان رو به اصغر دادم تا از شهر بگیره و بیاره.ننه جان روزی یکبار بهم سر میزد و هادی رو تو اون مدت که خونه پدرم بودم، اصلا ندیده بودم.
هشت روز تمام نتونستم از جام تکون بخورم و حتی دستشویی هم با کمک مادرم میرفتم.کمرم به شدت درد میکرد و منو زمین گیر کرده بود.وقتی خودمو توی آینه دیدم از دیدن صورتم میترسیدم. با اینکه چندروز از کتک خوردنم میگذشت اماتمام صورتم کبود بود و گونه سمت چپم به طرز وحشتناکی ورم کرده بود و لبم پاره شده بود.جای تیزی چوب ها روی بدنم زخم شده بودو بیشتر جاهای بدنم کبود بود.
با وضع کبودی های بدنم خجالت میکشیدم برم حمام ده وبرای حمام کردن مادرم آب گرم میکردو توی انباری خودمو میشستم.
خواهرام هر روز به خونه مادرم می اومدن و برای من دل میسوزوندن.از دیدن نگاه ترحم بار اونا بیشتر دلم میگرفت وتوی دلم به هادی بدو بیراه میگفتم.
بعداز چهارده روز که حالم بهتر شده بود، به خونه برگشتم.ننه جان با دیدنم صورتمو بوسیدو رفت برام اسفند دود کرد.دلم برای خونه م تنگ شده بود، اما یادآوری کارهای هادی ناراحتم میکرد.
ننه جان حالش بهتر شده بودو خونه مثل دسته گل تمیز بود.اونجا خونه من بود و من جز زندگی کردن با هادی راه چاره دیگه ای نداشتم. برای همین باخودم تصمیم گرفتم به هیچ وجه هیچ بهانه دیگه ای دست هادی ندم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوچهار
غروب که هادی برگشت با دیدن من لبخند محوی زد ،احساس میکردم از برگشتنم خوشحاله اما به روی خودش نمیاره.
روزها به سرعت می گذشت، اما کمردرد من خوب نشده بودو بیشتر وقتا از شدت کمردرد نمیتونستم راه برم.
ننه جان مدام به هادی غر میزد که منو ببره شهر پیش دکتر! اما هادی اهمیت نمی دادو میگفت خودش خوب میشه.
ننه جان که دید هادی به حرفهاش گوش نمیکنه رفت و از حاج رحیم برام روغنی گرفت تا باهاش کمرمو چرب کنم.
نمیدونم روغنی که حاج رحیم داده بود تاثیر داشت یا محبت های ننه جان،اما کمردردم کمی بهتر شده بودو مثل قبل اذیتم نمیکرد.
به کمردرد،به کتک خوردن ها،به توی رختخواب افتادن ها و به غمها و غصه هایی که هربار دلمو به درد می آوردن، خلاصه به زندگی که داشتم عادت کرده بودم و تمام دلخوشیم، بچه هام و ننه جان بود.
گاهی با خودم فکر میکردم اگه محبت های ننه جان نبود،من خیلی وقت پیش ها توی اون خونه دق کرده بودم و مرده بودم.
سرمای پاییز از راه رسیده بود و نعمت یک سال ونیمه بود که من دوباره باردار شدم.فشار حاملگی کمردرد منو بیشتر کرده بودو گاهی از شدت درد اشکم در می اومد.
همزمان با من پروین و بدری ومنیر هم حامله بودن.
خدایار از شنیدن خبر بارداری منیر خیلی خوشحال بود و برای منیر گردنبند خیلی قشنگی خریده بود.مادرم مدام نذرو نیاز میکرد خدا به منیر پسر بده تا به قول خودش چراغ خونه منیر بشه.
محصولات صحرا رو که فروختیم، هادی تصمیم گرفت خونه کبری خانوم رو بخره.از شنیدن این موضوع خیلی خوشحال بودم. چون خونه کبری خانوم اتاق های بیشتری داشت و منم میتونستم اتاقی رو به عنوان اتاق مهمونخونه انتخاب کنم.
اما هادی برای خرید خونه پول کم داشت.با اینکه توی ده ما میشد پول خونه رو توی چندتا قسط بدی، اما دلم نمی خواست به کسی بدهکار باشیم و هرچی پس انداز داشتم دادم به هادی تا کامل پول خونه رو بدیم.
بعد از خرید خونه کبری خانوم دیوار و برداشتیم تا دوتا خونه بهم راه داشته باشه.خونه کبری خانوم حیاط بزرگ مربع شکلی داشت که با چندتا پله اتاق ها از کف حیاط جدا شده بودو گوشه سمت چپ حیاط زیر زمین وانباری و طویله بود.ازسمت چپ ایوون دوباره سه تا پله میخوردبه سمت بالا و اتاق بزرگی بود که من تصمیم داشتم اونجا رو اتاق مهمونخونه کنم و از همه مهم تر مطبخ گوشه سمت راست ایوون بود و دیگه لازم نبود برای آماده کردن غذا من تا حیاط برم.
با خرید خونه کبری خانوم هیچ فرش و زیراندازی نداشتیم توی اتاق ها پهن کنیم. دوباره با ننه جان شروع کردیم به فرش بافتن. فرشی که توی اتاق بزرگ خونه داشتیم رو آوردیم و توی اتاق جدید انداختیم و بساط کرسی رو تو خونه جدید راه انداختیم.
توی خونه کبری خانوم جای لوله بخاری داشت و هادی برای خونه یه بخاری نفتی خریده بود.
بچه ها از دیدن بخاری ذوق زده بودن و مدام بالا و پایین میپریدن.با دیدن خوشحالی بچه ها،غصه هام ازیادم میرفت ودعا میکردم توی این خونه فقط صدای خنده و شادی باشه.
ننه جان برای خواب بچه ها رو با خودش به خونه قدیمی میبرد و من و هادی توی خونه جدید می خوابیدیم.
رشته بری و کنار گذاشته بودم تا زودتر بتونیم فرشو تموم کنیم و توی اتاق بندازیم.
اما بارداری و رسیدگی به بچه ها وانجام کارهای مربوط به طویله و انجام کارهای خونه باعث می شد بیشتر ننه جان پای دار قالی باشه.
ماهها به سرعت میگذشت و وقت زایمانم رسیده بود.اینقدر که باردار شده بودم دیگه خودم میتونستم حدس بزنم که کی وقت زایمانمه و از صبح دبه های آب وجلوی آفتاب گذاشته بودم.
برای طلا با پارچه هایی که توی خونه بود، عروسکی درست کرده بودم و دستش داده بودم تا مشغول بازی شه و نعمتم گذاشتم کنارش تا مواظبش باشه.
موقع زایمان همش صلوات میفرستادم که این آخرین بارداریم باشه و از خدا میخواستم دیگه بهم بچه نده.
ننه جان با خنده بچه رو گرفت و گفت خداروشکر قمرتاج بچه دختره،دیگه طلا تنها نمیمونه.
بچه رو که بغل کردم از خدا خواستم سرنوشت بچه هامو پراز شادی بنویسه وهیچ وقت ناراحتیشونو نبینم.
هادی اسم دخترمونو هاجر گذاشت.با کمک هایی که ننه جان توی نگهداری بقیه بچه ها میکرد، نگهداری از هاجر در کنار کارهای خونه برام راحت تر بود.
چیزی به زایمان منیر و پروین هم نمونده بود. بهمین دلیل مادرم فقط دوروز خونه ما موند، از طرفی حالمم بهتر بود.
به محض اینکه سرپا شدم،دوباره کنار ننه جان قالی میبافتم و بعضی روزها هم رشته میبردیم.
دلم میخواست با پولهایی که از فروش رشته و شیر در میارم، برای طلاو هاجر گوشواره بخرم.
خدا به منیر پسری داده بود که اسمشو محمد گذاشته بود و خدایار دوباره بخاطر دنیا اومدن فرزند جدید سه روز توی خونه ش مهمونی گرفت.
مادرم بیشتر از هرکسی خوشحال بودو این خوشحالی توی حرفهاش پیدا بود.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوپنج
چون هادی بد دل بود، زیاد نمیذاشت به خونه خواهرهام برم و تواون سه روزی که خونه منیر مهمونی بود، هادی اجازه نداد من برم.منم بخاطر اینکه هادی ناراحت نشه، حرفی نزدم و صبر کردم تا منیر به خونه مادرم بیاد و اونجا بچه شو ببینم.
دلم میخواست حالا که دیگه بچه ها دارن بزرگتر میشن، کتک خوردن منو نبینن.
هادی به شهر رفته بود و برای بچه ها لباس نو خریده بود،بچه ها از خوشحالی بالا و پایین میپریدن وذوق میکردن.
وقتی لباس های بچه هارو داد، پلاستیکی هم دست من داد و گفت اینو برای تو خریدم. توی پلاستیک لباس و چادرو روسری وجوراب و شلوار بود.
همیشه هادی برام لباس میخرید و توی انتخابهاشم خوش سلیقه بود.روسری و بلوزی که هادی خریده بودو دادم به ننه جان و گفتم اینهارو هادی برای شما خریده.بالاخره محمد به سن مدرسه رفتن رسید،من چون اولین بچه م بود که میخواست ازم دور بشه خیلی نگران بودم و همش بهش سفارش میکردم.
محمد هم چون خیلی بچه ی آروم و حرف گوش کنی بود،پشت سرهم چشم میگفت و حرف دیگه ای نمیزد.
چون خودم آرزوی درس خوندن داشتم ،مدرسه رفتن محمد برام اتفاق خیلی بزرگی بود.تا ظهر که محمد برگرده صلوات فرستادم و براش دعا کردم. محمد که اومد خونه دورش حلقه زده بودیم و اون از کارهایی که تو مدرسه انجام داده بود میگفت و کتاب و دفترهایی که بهش داده بودن و نشون ما میداد.از اینکه محمد از مدرسه خوشش اومده بودو تصمیم داشت درس بخونه خیالم راحت شدو خدارو شکر کردم.احساس میکردم زندگی داره روی خوششو بهم نشون میده و از ته دلم از زندگیم راضی بودم.بافت فرش تموم شده بود واونو توی اتاق مهمونخونه انداخته بودیم.چون پشتی نداشتیم چند تا بالش درست کردم و دور تا دور اتاق چیدم. اما رویه بالشت ها کهنه ورنگ و رو رفته بود.مردی توی ده بود که پارچه بار الاغ میکردو برای فروش به روستاهای اطراف میبرد.تصمیم گرفته بودم مش صفر که اومد برای بالشت ها پارچه بخرم.هنوز هوا اونقدری سرد نشده بودو بیشتر مردای ده توی صحرا بودن.نزدیکای ظهر بود که مش صفر با الاغش توی کوچه داد میزد تا بقیه برن و ازش پارچه بخرن .زود چادرمو سرم انداختم و رفتم توی کوچه.بیشتر پارچه های مش صفر قشنگ بودن و من از دیدنشون سیر نمیشدم .اما آخر پارچه ای رو با زمینه سفیدو گلهای خیلی ریز رنگی انتخاب کردم و خریدم.
پارچه رو به ننه جان نشون دادم و توی کمد قایمش کردم تا بعدا برای بالشت ها رویه بدوزیم.غروب که هادی اومد مثل همیشه حوصله نداشت وتوی خودش بود.وقتی اومد توی خونه از ننه جان پرسید امروز مش صفر اومده بود توی ده.با شنیدن این حرف انگار کسی قلبمو از جا کندوحرکت خون توی تنم متوقف شد.اینقدر ترسیده بودم که به زور نفس میکشیدم. از لحظه ای که هادی سوال پرسید تا لحظه جواب دادن ننه جان برام هزار سال طول کشید.دلم میخواست ننه جان نگام کنه تا با اشاره بگم که به هادی راستشو نگه! اما ننه جان نگاهی به هادی کردو گفت آره ننه جان چرا میپرسی؟چیزی میخواستی بخری؟
هادی نگاهی به من انداخت و گفت مگه من هر هفته نمیرم شهر، چرا هرچی میخوای نمیگی خودم بخرم؟میخواستم بگم دلم طاقت نیاورد تا اونموقع صبر کنم واینقدر دلم برای اتاق مهمونخونه ذوق داشت که نتونستم صبر کنم. اما زبونم نمیچرخیدو فقط یه ببخشید ضعیف از توی گلوم خارج شد.
هادی گفت همونموقع که پارچه میخریدی من بالای سرت بودم و داشتم نگات میکردم.
هادی داشت دروغ می گفت و اصلا اونجا نبود.هم من و هم خودش میدونستیم که داره دروغ میگه! اما نمیدونستم کی به هادی گفته بود من از مش صفر پارچه خریدم و سعی میکردم بخاطر بیارم اون لحظه کی توی کوچه بود.
وقتی هادی مطمئن شد که من از مش صفر پارچه خریدم با خونسردی بلند شدو از اتاق رفت بیرون.تا پاشو از اتاق گذاشت بیرون، نفس آسوده ای کشیدم وخداروشکر تقریبا بلندی گفتم.ننه جان که متوجه ترسم شده بود گفت برو پارچه ها رو بیار بزار رو طاقچه که هادی اومد نشونش بدی، فکر نکنه میخواستی ازش پنهان کنی.
منم زود دویدم و پارچه هارو گذاشتم روی طاقچه، اما به محض اینکه برگشتم هادی با بیل اومد توی اتاق و اولین ضربه رو به سرم زد.
ننه جان جیغ بلندی کشیدو اومد به طرف هادی که هادی رو کنار بکشه، اما با اون تن لاغرش زورش به هادی نمی رسید و هادی تندو تندو با بیل توی سرو بدن من می کوبید.
دردش خیلی زیاد بودو شوری خون رو توی دهنم حس میکردم .ننه جان توی سرو سینه خودش میکوبیدو همش میگفت خجالت بکش، مش صفر جای بابای قمرتاجه، اما هادی میگفت من با خریدن پارچه آبروشو تو محل بردم وبا این کارم به بقیه فهموندم که هادی برای خونه هیچی نمیخره.صدای جیغم به ناله تبدیل شده بودو احساس میکردم الانه که مغز سرم بریزه توی دهنم بچه ها یه گوشه وایساده بودن وبا گریه کتک خوردن منو تماشا میکردن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوشش
ننه جان هادی رو نفرین میکرد که الهی دستت بشکنه و شیرمو حلالت نمیکنم.اما انگار اینبار هادی قصد کوتاه اومدن نداشت وبرای همین شروع کردم به التماس کردن وهمش میگفتم غلط کردم تا شاید دلش به رحم بیادو ولم کنه.
بیچاره ننه جان با اون بدن ضعیفش خودشو روی من مینداخت تا هادی از زدن من دست برداره.هادی که انگار خسته شده بود نفس نفس زنان بیل رو برد بالا و آخرین ضربه رو دوباره توی سرم زد.احساس کردم توی سرم داغ شد وآب داغی از چشم راستم روی صورتم ریخت.
بدنم درد زیادی داشت، اما دستمو به سمت چشمم بردم و روی چشمم کشیدم. با دیدن خونی که از چشمم می ریخت وحشت کردم وشروع کردم به جیغ زدن.هادی که رد خون روی صورتمو دید باخونسردی نشست بالای اتاق وگفت بخدا اگه اینبار با آبروی من بازی کنی زنده ت نمیزارم.
با دردی که توی سرم پیچیده بود,هرلحظه هزار بار جونم به لبم می رسید,اما نمی مردم.احساس میکردم تمام سرم با درد شدیدی مثل نبض میزنه و هر لحظه ممکنه که ازشدت درد بترکه.
ننه جان گاهی خودشو میزدو گاهی هادی رو نفرین میکردو گاهی قربون صدقه من می رفت.
بچه ها با ترس دورم نشسته بودن وگریه میکردن و التماس میکردن که از جام بلند شدم.
صورتم داغ داغ شده بود وچشمم میسوخت و با تمام مقاومتی که میکردم بخاطر التماس و نگاه نگران بچه ها ازجا بلند شدم که حالم بهم خوردو از حال رفتم.
با درد زیادی چشمامو بازکردم، از فشاری که روی صورتم و دور چشمم احساس میکردم میشد فهمید که چشمم ورم کرده.
آفتاب بی جون پاییز تا نیمه های اتاق اومده بودو بوی تاس کبابی که ننه جان بار گذاشته بودو بخارش از در دیگ روی گردسوز بالا می رفت اتاق رو پر کرده بود.
از پنجره گلیم شسته شده ای رو که از خون بینی و دهان وچشم من کثیف شده بود رو دیدم.انگارهنوز هادی داشت بابیل توی سرم می کوبید و درد توی سرم بیشتر می شد.شروع کردم به گریه کردن و نفرین کردن هادی.
حدود نیم ساعتی که گذشت ننه جان اومد توی اتاق آستین لباسش تا آرنج بالا بودو جای کبودی روی ساق دستش مشخص بود.
با دیدن من اومد به سمتم و شروع کرد روی زمین سجده کردن و خدارو شکر گفتن و بعدم شروع کرد به قربون صدقه رفتن من و نفرین کردن هادی.
با صدایی که خودمم به زور میشنیدم پرسیدم بچه ها کجان؟ننه جان گفت محمد رفته مدرسه و عباس با هادی رفته صحرا،طلا رو هم با خودم بردم سرچشمه تا ظرف ها رو بشوریم و الانم توی حیاط با نعمت دارن بازی میکنن.
ننه جان گفت قمرتاج اگه به هوش نمی اومدی من میمردم.پنج شبانه روزه که نه خواب دارم نه خوراک.اگه چشماتو باز نمیکردی من دق میکردم و شروع کرد به گریه کردن.
با شنیدن حرفهای ننه جان انگار کسی قلبمو توی دستش گرفته بودو فشار میداد. به سختی نفس میکشیدم و سعی میکردم گریه نکنم تا درد چشمم بیشتر نشه.نمیدونستم تو این پنج روز مادرم سراغی ازم گرفته یا نه،اما میدونستم حتی اگه میفهمیدن هم براشون اهمیتی نداشت و مادرم بازم میخواست نصیحتم کنه که مرد خدای دوم زنه و هرکاری بکنه حق داره.
احساس میکردم پیش چشم بچه هام خوار و خفیف شدم و غرورم له شده.بغض داشت خفه م میکردو بیشتر نتونستم خودمو کنترل کنم و شروع کردم به گریه کردن.
هفت روز از اون شب شوم گذشته بود که مادرم انگار نگرانم شده بودو به دیدنم اومد.
وقتی منو توی رختخواب و با اون حال و اوضاع دید شروع کرد به گریه کردن و پرسید که چی شده؟دلم نمیخواست براش توضیح بدم چی شده، چون آخرسر میدونستم چی میخواد بگه ،امابا اینحال گفتم برو در تک تک خونه های این روستا رو بزن، ببین کدومشون شوهرشون با بیل زده توی سرشون و از چشمشون به جای اشک خون بیرون زده.
مادرم لابلای گریه هاش پرسید مگه چیکار کرده بودی؟داشت دنبال چیزی می گشت تا بگه من مقصرم و حق با هادی بوده.دلم شکسته بودو حرف زدن با مادرم بیشتر دلمو می سوزوند. از دیدن حال و روزم دل سنگ برای من آب میشد، اما مادرم میخواست قانعم کنه که تقصیر من بوده که کتک خوردم.
برای همین پتو رو روی سرم کشیدم و آروم آروم گریه کردم.مادرم که دید من حرفی نمیزنم رو کرد به ننه جان و ننه جان هم با شرمندگی همه چیزو براش تعریف کرد و لابلای تمام حرفهاش مدام میگفت من شرمنده شما شدم گوهرخانوم .روم سیاهه بخدا و گاهی هم بخاطررفتار هادی معذرت خواهی میکرد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوهفت
مادرم که ساکت به حرفهای ننه جان گوش میکرد،پتو رو از روی صورتم زد کنارو گفت قربونت برم مادرجان، هادی کار بدی کرده درست، من به بابات میگم باهاش حرف بزنه! اما تو چرا بدون اجازه شوهرت رفتی توی کوچه! چرا بدون اجازه شوهرت برای خونه چیزی میخری که آخرو عاقبتش بشه این؟!خب اونم مَرده مادر، غرور داره، غیرت داره، آخه تو کی میخوای این چیزارو بفهمی...
مادرم با محبت این حرفهارو میزد وگاهی سرمو میبوسیدو موهای بیرون زده از زیر روسریمو نوازش میکرد. اما نمیدونم چرا احساس میکردم حرفهاش مثل یه چاقو توی قلبم فرو میره و قلبمو زخم میکنه.شاید انتظار داشتم ازم حمایت کنه و بگه بلایی به سر هادی میاره که دیگه جرات نکنه دست روی من بلند کنه و یا حتی نصیحتم نکنه.اما تمام عکس العمل مادرم همین بود که میخواست به بابام بگه با هادی صحبت کنه.
نزاشتم حرفهای مادرم تموم شه و دوباره پتو رو روی سرم کشیدم و بحال خودم دوباره اشک ریختم.
توی تمام مدتی که توی رختخواب بودم، هادی حتی نگاهمم نمیکردو ذره ای پشیمونی توی رفتارش نبود.احساس میکردم بی ارزش ترین زن دنیا هستم و احساس پوچی میکردم.اززندگی و تمام بدبختی هاش که همه یکجا روی سر من ریخته بود خسته شده بودم. دلم میخواست بمیرم.ننه جان هاجرو روی پاش میخوابوندو داشت زیرلب وآروم آروم با خودش حرف میزد.
ازجابلندشدم وآروم رفتم توی حیاط، سوزو سرمای آبان ماه تا مغز استخونم رفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن.
باد سردی میومد و خاک حیاطو با خودش جابجا میکرد.ازروی ایوون حیاط خونه رو تماشا کردم و اونروزی رو بخاطر آوردم که با خرید خونه دعا کردم فقط توی این خونه شادی باشه.
اززندگیم خسته شده بودم وتنها راه نجاتم از این زندگی مرگ بودو راه دیگه ای نداشتم.توی انباری رفتم و روسریمو محکم دور گردنم گره زدم.
اینقدر گره روسری ومحکم کردم که به سرعت خونی که توی سروصورتم جمع شدو احساس کردم وبدنم شروع کرد به گزگزکردن وسِر شدن.لحظه به لحظه زندگیم جلوی چشمم می اومدو از تصمیمی که گرفته بودم راضی بودم.همه جارو تار میدیدم. دستها و بدنم هرلحظه سردتر میشدو صورتم داغ تر.احساس کردم بازهم خون ازچشمم روی صورتم ریخت.توی اون لحظه فقط به فکر خلاص شدن خودم از زندگیم بودم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم.انگار جونم داشت از بدنم خارج میشد که حس کردم ننه جان داره میاد به سمتم و سعی میکرد گره روسری رو باز کنه.
با جون کمی که توی دست هام بود،نمیزاشتم ننه جان روسریو از دور گردنم بازکنه، اما تو اون حال قدرت ننه جان از زور من بیشتر بودو با باز شدن گره از روی گلوم شروع کردم به سرفه کردن.
ننه جان که دید نفس میکشم و هنوز زنده م، بی حال گوشه انباری افتادو نفس نفس زنان با من دعوا میکرد که این چه کاریه که میخواستی انجام بدی.
دلم برای ننه جان می سوخت.دلم برای خودم میسوخت.احساس میکردم سایه سیاهی روی زندگیم افتاده وتازمان مرگ من هرگز این سایه سیاه کنار نمیره.کمی که حالم بهتر شد،شروع کردم دادزدن سر ننه جان که چرا ولم نمیکنه و نمیزاره بمیرم.
اززندگی و هادی و پدرو مادرم و همه دنیا شاکی بودم و یکجا همه حرصمو سرننه جان خالی کردم و با دادو بیداد بهش میگفتم که ولم کنه و بزاره به حال خودم باشم.
ننه جان فقط نگاهم میکردو حرفی نمیزد. وقتی دیدکمی آروم شدم، بی حرف کمکم کردو منو برد توی اتاق و دوباره منو توی رختخواب خوابوند.
همینطور که اشک می ریخت گفت میخواستی خودتو بکشی تا بچه هات بی مادر بزرگ شن؟فردا بیفتن زیر دست نامادری واز دست اون زجر بکشن؟فکر خودتو نکردی، فکر بچه هاتم نبودی؟دختر جان شاید ناراحت بشی ازحرفم، اما تو باید زنده بمونی تا مثل مادرت برای دخترهات مادری نکنی.تا با قوی بودن خودت به بچه هات یاد بدی قوی باشن.خودکشی کارآدمهای ترسوی بی عرضه س، نمیگم هادی رو عوض کن، نه ننه جان چون هادی عوض نمیشه،اما تو بچه هاتو خوب بزرگ کن.
با اومدن همسایه ها و بدری و خاتون و زری خانوم و بهجت خانوم که همه بخاطر شغلش مشاطه صداش میکردن،همه که حدود ده پونزده نفر بودیم به سمت خونه زن هاشم که اسمش نیره بود،به راه افتادیم.
هوا گرم بود و راه هم به نسبت کمی طولانی بود.
مادرم بی اندازه خوشحال بود و از همه جلوتر راه میرفت. منم خوشحال بودم که هاشم داره عروسی میکنه. چون میترسیدم بخاطر مشکلش کسی بهش زن نده و هاشم تا آخر عمر تنها بمونه.
به کوچه ای که خونه عروس توش بود رسیدیم و زری خانوم به دستور مادرم شروع کرد به ضرب زدن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوهشت
.از صدای ضربی که توی کوچه پیچید،همسایه ها و مادر نیره و چندتا از فامیل هاشون اومدن بیرون.
مادر نیره اسفند دودکرده بود و نوبتی دور سرما میچرخوندو هربار اشکی که از گوشه چشمش می چکیدو آروم با گوشه روسریش پاک میکرد.شاید اونم فکر میکرد هیچ وقت کسی نباشه که دخترشو بگیره و این اشک شوق بودکه ازچشمش میریخت و اون قادر به پنهان کردنش نبود
مادر نیره مارو به اتاقی دعوت کردو همه اونجا نشستیم.بدری و خاتون با خوشحالی می رقصیدن.مادر عروس خیلی زود با شربت خاکشیرو هندوانه از ما پذیرایی کرد.کمی که گذشت رفت و نیره رو آوردتوی اتاق.
نیره دختر خیلی لاغرو گندم گونی بودو موهای مشکی و ابروهای نازکی داشت.چشمهاش کمی گود بود و انگار هیچ حسی توی چشماش نبودو با اشاره با همه سلام و علیک میکردو خوشامد می گفت.
با اومدن نیره، مادرم و پروین بلند شدن و شروع کردن به رقصیدن.با اینکه مادرم قبلا برای اصغر و کاظم هم زن گرفته بود، اما انگار اینبار از همیشه خوشحالتر بودولبخند ش یک لحظه هم ازروی لبش کنار نمیرفت.
کمی که گذشت مشاطه کارشو شروع کردو یکی از فامیل های عروس برای خوشبختی هاشم و زنش دعامیکردو بقیه هم صلوات میفرستادن و گاهی هم زری خانوم ضرب میگرفت.
بعداز تمام شدن کارمشاطه به نظرم نیره هیچ تغییری نکرده بود. اما وقتی مشاطه آینه رو گرفت جلوی صورتش، لبخند پررنگی زدو سرشو از خجالت پایین آورد.
از نیره خوشم اومده بودو از ته دلم خدارو شکر میکردم.بعد از اعلام کردن زمان عروسی که ده روز دیگه بود،به ده خودمون برگشتیم.ما خواهرا برای شام خونه پدرم موندیم. هاشم خوشحال بود، اماچون خجالتی بود سرشو تا جایی که ممکن بود پایین گرفته بودو بدری و خاتون مدام سربه سرش میزاشتن وهاشم ازخجالت سرخ می شد.
تمام شب باخنده و شادی گذشت و بعد از شام همه به خونه برگشتیم.
برای ننه جان از غذایی که مادرم پخته بود،آورده بودم. اماچون ننه جان خوابیده بود،دلم نیومد صداش کنم وآبگوشت رو توی مطبخ گذاشتم.بعد برگشتم وبچه ها رو بردم و تو جایی که ننه جان کنار خودش برای بچه ها پهن کرده بود،خوابوندم.اما انگار ننه جان خیلی خسته بود که اصلامتوجه ما نشد و خودم به این حیاط اومدم.
هادی از صبح خیلی زود با پسرا به صحرا رفته بودو طلا هم بیدار شده بود.اما ننه جان برعکس همیشه خواب مونده بود.
از روزی که زن هادی شده بودم، یادم نمی اومد که ننه جان دیر از خواب بیدار شه و همیشه میگفت آفتاب نباید صبحانه خوردن زن رو ببینه.
به حیاط قدیمی رفتم.ننه جان توی رختخوابش خوابیده بود.باخودم گفتم شاید مریض شده، برای همین آروم صداش زدم. اما ننه جان بیدار نشد، دستموگذاشتم روی پیشونیش تا ببینم تب داره یا نه، اما وقتی پیشونی سرد ننه جان رو حس کردم، با ناباوری سرمو روی قلب ننه جان گذاشتم.
قلبش هیج صدایی نمیداد. زودسرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. انگار ننه جان هزار سال بود که خوابیده بود و بدنش سرد سرد بود.
باورم نمی شد تنها پناه من مرده بود و من توی این خونه بدون هیچ پناهی تنها مونده بودم.
از ته دلم داد زدم و به ننه جان التماس کردم که چشماشو باز کنه ومنو تنها نزاره. مدام روی پاهام میکوبیدم و میگفتم پاشو ننه جان، تنها کس من تویی، چطور دلت میاد منو تنها بزاری.پاشو من بی تو دق میکنم ننه جان.
دلم میخواست همه اینا خواب باشه وننه جان چشماشو باز کنه. برای همین مدام دست و پاشو می بوسیدم و ازش میخواستم چشماشو باز کنه.اینقدر دادو فریاد کردم وتوی سرو صورت خودم زدم که همه همسایه ها اومدن توی خونه و منو دلداری میدادن.
ننه جان مادرم بود،پناهم بود،دوست و همرازم بود،تنها کسی بود که توی این دنیا منو دوست داشت. مگه می شد آروم باشم؟ولی هیچ کس دردمو نمی فهمید!هیچ کس نمیدونست که ننه جان ،بجای تمام خانواده م بهم محبت کرده بودو هوامو داشت.
خیلی زود خبر به گوش کل ده رسید وهادی هم ازصحرا اومد.بچه ها گریه میکردن و هادی باز پشت دستمال ابریشمش صورتشو پنهان کرده بودوگریه می کرد.
همسایه ها توی حیاط اجاق روشن کرده بودن و آبگوشت بار گذاشته بودن.
بدن لاغرو نحیف ننه جان توی گورستانو ده کنارطلا و پری خاک کردیم.خاک قبر ننه جانو توی سرم می ریختم و زار میزدم.
خاتون ومادرم سعی می کردن آرومم کنن وبدری آروم درگوشم میگفت بس کن، تاحالا کیو دیدی واسه مرگ مادر شوهرش اینطوری گریه کنه.
دلم میخواست به بدری بگم که ننه جان برام عزیزترو مهربونتر ازمادرم بود. اما با صلواتی که جمع فرستادن و شروع کردن به فاتحه دادن، ساکت شدم و شروع کردم به خوندن فاتحه.باورم نمی شد سر قبر عزیزترین کسم نشستم و دارم گریه میکنم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتونه
.دلم نمی اومد از قبر ننه جان جدا شم و به زور مادرم همراه بقیه به خونه برگشتم.
با اینکه بیشتر روستا توی خونه ما بودن، اما جای خالی ننه جان مثل سیلی توی صورتم می خورد ونمیدونستم با نبود ننه جان چطور کنار بیام.
هفتم و چهلم ننه جان هم گذشت. اما خیلی طول کشید تا همه ما به نبود ننه جان عادت کنیم.من هر روز صبح براش صلوات میفرستادم و بهش قول میدادم که قوی باشم و بچه هامو خوب بزرگ کنم
از وقتی ننه جان فوت کرده بود، هادی ساکت و کم حرف شده بود و من از اینکه هادی کاری به کار من نداره، خوشحال بودم.
سردرد های من همچنان ادامه داشت و اینبار طلای کوچکم که با اینکه فقط هفت سال داشت از من مراقبت میکرد.
دلم برای بچه م می سوخت که مجبور بود تو این سن از من نگهداری کنه،اما شدت سردرد ها به قدری بود که هربار چند روز من زمین گیر می شدم و نمیتونستم به کارهای خونه و بچه ها رسیدگی کنم. هربار هم که به هادی میگفتم منو ببره دکتر، میگفت که چیزیت نیست و بهونه میاورد.
زمان میگذشت و بچه ها روز به روز بزرگتر می شدن. حدود هشت ماه از فوت ننه جان گذشته بود و دوباره از شدت سردرد توی رختخواب افتاده بودم واحساس میکردم هر لحظه ممکنه سرم از درد منفجر بشه و از شدت درد شناله میزدم.
یک آن احساس کردم چشمم دوباره خیس شد .آروم دستمو زیر چشمم کشیدم و با دیدن خون کمی که دستمو قرمز کرده بود وحشت کردم.
این سومین بار بود که چشمم خونریزی میکرد، اما اینبارحس میکردم چشمم اصلا نمی بینه.طلا زود دستمالی خیس کردو آورد کشید دور چشمم.
تمام سرو صورتم درد میکردو حتی فشار آروم دست طلا باعث شد جیغ بزنم.
زمین و زمان رو چنگ میزدم و صدای فریاد هام خونه رو برداشته بود.
از شدت دردگریه میکردم وخون با اشکم قاطی شده بودو از چشمم می چکید.
سه روز تمام، توی خونه از شدت سردرد مردم و زنده شدم.اینقدر حالم بد بود که نه خودم میتونستم بخوابم و نه از شدت دادو فریاد من بقیه میتونستن بخوابن.
هادی که دید سرو صدای من نمیزاره بخوابه، بالشتو و پتوم رو پرت کرد توی ایوون و گفت دیوونه م کردی، برو توی حیاط قدیمی بخواب .از صبح زود کار میکنم وقتی ام میام خونه باید صدای تورو بشنوم.دلی نداشتم که بخواد با حرف هادی بشکنه و شدت سردرد به قدری بود که تاب و توانی برام نزاشته بود.
حتی جون نداشتم که از جام بلند شم و به حیاط قدیمی برم.
هادی وقتی دید که نه سرو صدام کم میشه و نه از جام تکون میخورم، بالشت و پتوشو برداشت و خودش به حیاط قدیمی رفت.
مدام فریاد میزدم و از خدا میخواستم منو بکشه تا این درد تموم شه .
اما نه اون درد تمومی داشت و نه من میمردم.با رفتن هادی به حیاط قدیمی طلا اومد پیشم و نشست یه گوشه و با دیدن دردکشیدن من آروم اروم اشک میریخت.
پا به پای من تا صبح نشست وچشم روی هم نزاشت.سردرد از یه طرف و عذاب وجدان از یه طرف دیگه حالمو خراب کرده بود.
خودمو لعنت میکردم که آسایش رو از بچه م گرفتم و دختر کوچکم باید تو این سن تا صبح بیدار باشه و برای حال من غصه بخوره.
هر بار چشمم تار می دید و دنیا به نظرم سیاه تر از اونی که بود می اومد.
صبح شده بود و هادی و پسرا به صحرا رفته بودن و طلا با ظرف ها از چشمه برگشته بود.
برای من زیر اندازی کنار دیوار پهن کرده بودو داشت حیاط و آب وجارو می کرد. هاجرو نعمت مشغول بازی بودن.احساس کردم چشمم داره از حدقه بیرون میزنه و دیگه تاب تحمل دردو نداشتم. بچه ها وحشت زده دورم ایستاده بودن و منو نگاه میکردن.انگار جونم داشت از چشمم بیرون میزدو صدای فریادم کل خونه رو برداشته بود.با خونی که از چشمم می ریخت به طلا گفتم بره و به مادرم خبر بده.
طلا جارو پرت کرد روی زمین و با همون حال دویدو از خونه رفت بیرون.هاجرو نعمت گریه میکردن و با اینکه دوست نداشتم منو توی اون حال ببینن،اما نمیتونستم خودمو کنترل کنم.
انگار هنوز هادی داشت با بیل توی سرم میکوبید ودرد تا انگشت های پام میرفت و دوباره به سرم برمی گشت.
به نظرم هزار سال از رفتن طلا گذشته بود و انگار طلا قصد برگشتن نداشت.
اینقدر جیغ و داد کرده بودم که دیگه صدام در نمی اومد وبی حال گوشه حیاط افتاده بودم.
نعمت و هاجر بالای سرم نشسته بودن وآروم آروم گریه میکردن.سرم مثل کوره داغ بودو چشمم مثل نبض میزد.
دیگه از برگشتن طلا نا امید شده بودم که مادرمو دیدم با طلا داره به سمتم میاد.
با دیدن مادرم التماسش میکردم منو ببرن پیش دکتر و همش میگفتم دارم میمیرم.نمیدونستم باید چی بگم که کمی از شدت درد من درک کنن ومنو تا دکتر ببرن. اما به نظرم خونی که از چشمم می ریخت گویای همه چیز بود. ولی چون کسی نمیخواست منو ببینه و دردمو بفهمه، خودشونو به ندیدن و نفهمیدن زده بودن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتاد
مادرم با طلا دعوامیکرد که چرا منو گوشه حیاط خوابونده و طلا قسم میخورد که مادرم خودش گفته برام توی حیاط زیر انداز پهن کنه.
من روی زمین در حال جون دادن بودم و تمام نگرانی مادر من خوابیدن من توی حیاط بود.
با اینکه پشت پرده اشک و خون خیلی تار میدیدمش، چندبار چنگ زدم تا چادرش اومد توی دستم و چادرشو کشیدم تا طلا رو دعوا نکنه و به داد من برسه.مادرم با دلسوزی نگاهی به من انداخت و گفت آخه مادرت بمیره من کجا ببرم تورو، اگه هادی بیادو دوباره دعوا کنه چی؟من چی جوابشو بدم ؟بگم با اجازه کی تورو بردم شهر؟
گفتم نبر شهر،ولی توروخدا حداقل ببر پیش دکتر ده بالا.مادرم گفت اونجا هم باشه من نمیتونم بدون اجازه شوهرت تورو جایی ببرم و قرص دورنگی از گوشه روسریش باز کردو به طلا گفت که بره و برای من آب بیاره.قرصو به سمت من گرفت و گفت بیا اینو بخور یکم سردردت آروم شه تا هادی بیادو ببینیم چه خاکی باید توی سرمون کنیم.
اهل کفران نعمت و ناسپاسی ازخدا نبودم، اما با دیدن رفتار مادرم وتمام بدبختی هایی که از اول زندگیم کشیده بودم جلوی چشمم می اومدونمی دونستم خدا چرا منو آفریده.
چقدر جای ننه جان کنارم خالی بود که سرمو توی دامنش بگیره و با حرفهای قشنگش و مهربونیش حالمو خوب کنه.
تاثیر قرص بود یا ناامید شدن از مادرم که زانومو بغل کردم و همونجا گوشه حیاط خوابم برد یا از حال رفتم نمیدونم، اما هرچی بود خوب بود که برای ساعتی این آدما رو دور خودم نمیدیدم.
دوباره از شدت سردرد از خواب بیدار شدم و با کمک مادرم و طلا به اتاق رفتم و توی رختخوابی که مادرم برام پهن کرده بود دراز کشیدم.مادرم توی مطبخ غذا بار گذاشته بودو طلا رو فرستاد خونه تا به پروین وبقیه هم بگه که شب بیان خونه ما و خودش هم به بقیه کارهای خونه رسیدگی کرد.
شب که شد،قبل از شام بابام به هادی گفت که منو ببره دکتر، اما هادی هچمنان اصرارداشت که چیزیم نیست.بابام هم که دید هادی قبول نمیکنه، به هادی گفت پس خودم فردا میبرمش شهر پیش یه دکتر تا ببینیم علت سردرد های قمرتاج چیه.
باافسوس نگاهی به پدرم انداختم و توی دلم گفتم یعنی کسی نمیدونه دلیل سردرهای من چیه؟اماخب حرفی نمیتونستم بزنم وهمین که پدرم قرار بود برام وقت بزاره و منو ببره دکتر،خوشحالم می کرد.
وقتی حرف های پدرم تموم شد هادی نگاهی به من انداخت و گفت نمیخواد شما زحمت بکشید،با اینکه میدونم هیچیش نیست ولی خودم میبرمش و قرار شد فردا منو به همراه مادرم ببره شهر پیش دکتر.
بچه ها مدام توی اتاق بازی و سرو صدا میکردن واز شنیدن صدای اونا و همهمه ای که از صدای بقیه توی اتاق بود سردرد من بیشتر می شد.اما برای اینکه کسی ناراحت نشه، تحمل میکردم و حرفی نمیزدم.
بعد از شام همه خداحافظی کردن و رفتن. اما مادرم شب خونه ما خوابید تا صبح زود به شهر بریم.خوشحال بودم که قراره از دست این سردردها خلاص بشم و فکر میکردم با دکتر رفتن حالم خوب میشه و همش منتظر بودم تا فردا از راه برسه.
صبح زود با کمک مادرم آماده شدم و توی اتاق دراز کشیدم.چون نمیتونستم زیاد سر پا وایسم. هادی با محمد به میدان ده رفته بود تا وقتی ماشین اومد محمد زود بیادو مارو صدا کنه.
حدود یکی دوساعتی گذشته بود که محمد نفس نفس زنان اومدو گفت که ماشین اومده.
با کمک مادرم، با هزار سختی و جون کندن به سمت میدان ده رفتیم.مینی بوس قرمز رنگ و خاکی مش رمضان که سالها بود اهل ده رو به شهر میبرد کنار میدان ده بودو بوی دود سیاه رنگش کل فضای اطرافشو گرفته بود.
مش رمضان مدام به ماشینش گاز میدادو بوق میزد تا هرکس میخواد بره شهر عجله کنه، اما من واقعا نمیتونستم سریع راه برم و سردرد حرکتمو کند کرده بودو صدای بوق ماشین مش رمضان حالمو بدتر میکرد.
هادی ردیف اول مینی بوس برای ما جا نگه داشته بودو خودش روی سکویی که کنار راننده بود، نشسته بود.بعد از نیم ساعتی به سمت شهر به راه افتادیم.
با بی حالی سرمو به پنجره مینی بوس تکیه داده بودم واز پنجره خاک گرفته ی ماشین بیرونو تماشا میکردم .تکانهای مینی بوس سردردمو بیشتر میکرد،اما حالا که قرار بود به شهر برم، دلم میخواست همه جا رو با دقت ببینم.
دور و اطراف ده زمینهای کشاورزی بودو مردم درحال کارکردن روی زمینها بودن. دیدن زمینهای سرسبز سیب زمینی از توی ماشین برام قشنگ تر بود.
نگاهم به سمت هادی کشیده شد.چقدر آرزو داشتم هادی منو با خودش ببره شهرو من شهرو از نزدیک ببینم. اماحالابا این وضع راهی شهر بودم و دیگه نه شوقی توی دلم بودو نه توانی توی تنم.
راه باریک روستا تمام شده بودو توی جاده نسبتا پهنی افتاده بودیم.هیچ وقت ازده بیرون نرفته بودم و سعی میکردم همه جارو با دقت ببینم.
هدایت شده از کافه کتاب مجازی