eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
462 دنبال‌کننده
175 عکس
231 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : حرفی بینمان ردوبدل نشد که مادر مشغول پوست کندن میوه ها شد. نگاهم پرت آروین شد خودش را سرگرم رسیدگی به گیاهان کرده بود. + رها جان مامان یه سوال میخوام بپرسم قول بده جواب بدی باشه؟ راستش و بگی خوب _ قول نمیدم ولی دروغم نمیگم حالا سوالتون چیه؟ + قول بده جان مامان جواب بدی راستش هم بگی خوب؟ حس کنجکاوی ام بدجور جریحه دار شده بود نمی خواستم وا بدهم اما چاره ای جز این نداشتم. _ باشه مامان جان قسم نده. قبوله ولی هرچی شد میمونه بین خودمون + من یه مادرم میفهمم درد بچم چیه، میفهمم دلش کجا گیره، میفهمم این نگاه ها و رفتار هایی که بین تو و آروین در تلاطمِ برای چیه. اما مادر میخوام از زبون خودت بشنوم، میخوام یه کلام بگی تو آروین رو دوست داری؟ اگر قبلا بود خودم جوابش رو میدونستم اما الان چندسال گذشته نمیخواد فکر کنی به اینکه چی میشه فقط بگو آره یا نه! شوک عجیبی بهم وارد شده بود دودل بودم منتظر هرچیزی بودم الی همین یک مورد که از قضا سرم آمد. چه باید جواب می دادم؟، بغض درگلویم هرلحظه بزرگ و بزرگ تر می شد. زیر چشمی نگاهی به آروین کردم که مشغول و سرگرم بود. دستم با گرمای دست مادرم گرم شد. _ نه یعنی اونجوری که فکر میکنی نیست برمیگرده به گذشته که... +خوب بگو بدونم. اگر نه، پس چرا وقتی تو فرودگاه دیدیش رنگ به رنگ شدی؟ پس چرا تو رستوران وقتی رفتن دمغ شدی؟ چرا تا موقعی که قرار بود بیایم اینجا هیج جوره نمی خواستی باهاش چشم تو چشم بشی؟ الانم که.. رها چته دردت چیه اون غم تو صدات برای چیه؟ اون بغضی که کردی، بگو مامان جان که وقتی تو ناراحتی منم دلم آروم و قرار نداره _دروغه بگم دوسش ندارم دارم ولی چندسال گذشته خیلی چیزها فرق کرده. میگم مامان خودت یادته چندسال پیش هم من دلم گیر آروین بود مامان بخدا که نمیشه نمیتونم هرکار میکنم نه فکرش از ذهنم میره نه عشقش از قلبم بریدم به خدا تودوراهی عجیبی گیر کردم. از طرفی از ایمانم میترسم از خدا خواستم خودش تکلیفم و روشن کنه خودش هرچی مصلحته رقم بزنه
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : اشک های روی گونم را پاک کرد و خودش هم اشک در چشمانش حلقه زده بود. _ اما الان مامان همچی عوض شده فکر میکنم آروین هیچ حسی به من نداره بلاتکلیفم کلافم خستم، نمیدونم مامان فقط وقت نماز صبح بخدا گفتم تا همین چند وقتی که تهرانم تکلیف من و مشخص کنه و هرچی صلاحه رقم بزنه برام. فقط امیدوارم این دفعه بر وفق مراد من باشه مادرم لبخندی به رویم پاشید و سرم را در آغوش کشید. + قربون اون دلت بشم. مادر دور سرت بگرده من هم تورو میشناسم هم آروین رو، میدونم دل اونم پیش تو گیره مادر اما بهش فرصت بده بزار با خودش کنار بیاد اونم مثل تو فکر میکنه رفتی و از یادش بردی. مهسا خانم هم متوجه این عشق بین تو و پسرش هست اما منتظره خوده آروین اقدامی بکنه من که دلم روشنه مامان جان خودم را از مادرم جدا کردم که چشم تو چشم با آروین شدم چند دقیقه همینطوری نگاهم کرد که آرام سرم را پایین انداختم مطمئنا متوجه حال و روزم شده است حال یا خود چه فکری می کند؟ بزار هر فکری می خواهد بکند مهم این است حداقل این بار روی دوشم را بعد از سال ها زمین گذاشته ام و حرف دلم را به مادرم زدم. لیوان آبی جلوی چشمانم گرفته شد. + بفرمایید نگاهی گذرا روانه اش کردم و با تشکر لیوان را از دستش گرفتم لرزش دست هایم را حس می کردم. مادرم هنوز رو به رویمان نشسته بودم و با لبخند نگاهمان می کرد هروقت که به او خیره میشوم روحم زنده می شود و شادی حضورش در من لبریز می گردد. لیوان را سرمی کشم و همراه آب بغض وامانده گلویم را هم قورت میدهم. _ ممنون اجرتون باامام حسین + خوبید؟ بهترید؟ چیزی میخواید براتون بیارم. نگرانم شده بود و کاملا از رفتارش مشهود بود مادر با چشم آبرو به آروین اشاره کرد و خندید. + دست شما دردنکنه رهاجان بهترن پسرم بیا بشین اینجا شماهم میوه بخور
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : خجالت زده آرام زمزمه میکنم. _ به لطف شما ممنون یکم استراحت کنم روبه راه میشم + الحمدالله چشم دست شما دردنکنه مادرم روبه آروین شروع به صحبت کرد. + آروین جان هنوزم میری دانشگاه یا دانشگاهت تموم شد؟ طرف میوه را جلویش گذاشتم و خودم تکیه بر دیوار زدم. + خداروشکر تموم شد حالا مونده کار که اونم خدابزرگه ایشاالله پیدا میشه کمی از هر میوه خورد و ظرف را عقب تر کشید و تعارف کرد که ماهم بخوریم. + از بچگی یادمه پسر باهوش و با استعدادی بودی ایشاالله کارتم برات جورمیشه + ممنون لطف دارید خداروشکر سربازی رفتم دیگه دغدغه سربازی و ندارم الان بنده خدا دوستام باید برن سربازی _ مگه شما رفتید سربازی؟ با خنده سری تکان داد. + اره مامان جان یه جای دور هم افتاده بود بنده خدا مهسا خانم همش استرس داشت _ آهان من نمیدونستم الحمدالله که سهی و سالم هستن _ من دانشگاهم خیلی مونده تا تموم شده ولی تابستون هم ترم بر میدارم که سریع تر تموم شه + موفق باشید _ ممنون همچنین موذب بودم هم بخاطر وجود آروین هم مادرم که حالا متوجه حال و احوالم شده است و رفتارم را زیر نظر دارد. گوشی ام زنگ خورد و سکوت فضا را شکست. _ بله روهام ما تو حیاطیم خرسی دیگه چقدر میخوابی پاشو بیا بیرون از اتاقت باشه بیا اره اینجاست رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + بهتری مامان جان؟ نفس عمیقی کشیدم. _ راز مرا از چشمهایم می توان فهمید این گریه های ناگهان از ترس رسوایی ست خوبم مامان جان نگران نباش + یاد قدیم افتادم چقدر شعر میخوندی برامون آروین سکوت کرده بود و این جمع را سنگین کرده بود. نگاهش کردم. _ بچه که بودیم یادمه اینجا یه چشمه داشت میرفتیم آب خنک می‌آوردیم هنوز هم هست؟ سرش را بالا گرفت‌. + با من هستید؟ متوجه نشدم _ بله مثل اینکه حواستون جای دیگه بود + شرمنده بفرمایید دوباره _ نه دیگه ممنون + خوب دوباره بفرمایید یک لحظه فکرم رفت جای دیگه مادرم با خنده چشمکی حواله ام کرد. + آروین جان حالا فکرت جای دیگه بود یا پیش کَس دیگه آروین متوجه این شد که دستش انداختیم خودش هم خنده اش گرفته بود. + از شما چه پنهون پیش کَس دیگه + به به حالا اونی که فکرت پیشش بوده کی بوده؟ چشم مهسا خاتم روشن بگم دیگه آستین بالا بزنه دلم شور این را میزد که نکند واقعا آروین فکر و ذهنش درگر کَس دیگری باشد. تاب نیاوردم و باز هم به آغوش خدا بازگشتم مداحی گذاشتم و همراه آن اشک ریختم تنها چیزی که حالم را بهتر و آروم تر می کرد مداحی بود. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : می ترسیدم از قضاوت شدن سالها مثل راز از عشقی که نسبت به آروین داشتم محافظت کردم و به کسی چیزی نگفتم اما الان مادرم می داند و اینطور که معلوم است بقیه هم می دادند. نور آفتاب چنان بر چشمانم می تابید که تاب نیاورده و از جا بلند شدم. روهام را مقابلم دیدم. _ تو دیروز از کله صبح تا شب خوابیدی حالا چرا نمیزاری من بخوابم؟ + من از راه رسیده بودیم خسته بودم بعدش هم ساعت ۱۲ ظهره پاشو ببینم متکا را برداشتم و به طرفش پرت کردم جاخالی داد که بیشتر حرصم گرفت از جایم بلند شدم لباسم را عوض کردم و روسری بلندی سرم کردم. دست و صورتم را شستم و تصمیم گرفتم بروم و در این اطراف چرخی بزنم. چایی و نانی خوردم و وسایلم را برداشتم و بیرون رفتم. آنقدر سرسبز بود که شادابی به آدم می داد. به همان چشمه ای رسیدم که همیشه با آروین به آنجا می آمدیم و آب پر می کردیم آبش کمتر شده بود اما هنوز هم خنک بود. دیشب آنقدر گرفته بودم که حاضر نشدم شام را کنار بقیه بخورم. غذایی که برایم آورده بودند هم نصفه نیمه خوردم بی میل شده بودم. با گوشی ام چندتا عکس انداختم و کناری نشستم. خلوت بود و کسی آن نزدیکی نبود. همانطور در گوشی ام مشغول بودم که سنگینی نگاه کسی باعث شد چشم از گوشی بردارم نزدیکم شد، بلند شدم و ایستادم و گرم در آغوشش گرفتم. _ ننه علی چقدر خوشحالم که میبینمت وای باورم نمیشه + سلامت کو دختر تو چقدر بزرگ شدی فکر کردم اشتباه گرفتم. چیه نکنه فکر کردی مردم؟ _ دور از جون ننه علی جان والا چی بگم کلی از اون سال ها میگذره منم دانشگاه که قبول شدم کلا دیگه اینجا نیمدم ادامه دارد..... رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
هدایت شده از بازار خنده 👉😁😁
15.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای خدا 😂😂😂😂😂😂😂😂 💫💫💫💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​‌​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​بازار خنده 👉😁😁 @bazarkandah تبلیغات 👈 @hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوچ
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : ننه علی زن روستایی بود که چون اولین بچه اش اسمش علی بود به او ننه علی می گفتند بچه هایش همه تهران بودند و هرکدوم مشغول کاری و از مادرشون غافل شده بودند. آن زمان آروین را می شناخت وقت هایی که به باغ می آمدند به او سر می‌زد مثل یک پسر آروین را دوست داشت و آروین هم با تموم وجود او را می پرستید جای مادر بزرگ نداشته آروین را برایش پرکرده بود. آخ که یاد عزیز افتادم سرطان جان او را گرفت و دارفانی را وداع گفت. آن زمان حالم خیلی ناخوشایند بود آنقدر که یک شب به خوابم آمد و از من گِله کرد. از آن به بعد مشغول درسم شدم. + رها جان چقدر خوشگل شدی ننه ایم چادر چقدر بهت میاد. بیا که من آب پر کنم بریم خونه یه چایی بخوریم بشینیم از خودت برام بگی چقدر دلم برات تنگ شده _ منم دلم براتون تنگ شده، باشه ننه علی بده من پر کنم. به خانه اش که رسیدیم درست مثل قدیم همانطور با سلیقه بخ جا مانده بود و تغییری در آن صورت نگرفته بود. چایی ریختم و تو حیاط کنار ننه علی نشستم چشم انتظار می کشید تا برایش از خودم بگویم بدون کم و کسری برایش از خودم گفتم و این چندوقت و اتفاقات جورواجور. + ببینم ننه تو شوهر نکردی؟ خنده ام گرفت و خندیدم. زد پشت دستش و سرش را تکان داد. + دختر به این خوشگلی امان من قد تو بودم علی میرفت مدرسه _ هی چی بگم ننه علی جون + بچه که بودید به یاد دارم آروین عین پروانه دورت می چرخید ننه، آنقدر باحیا بود بزرگ تر که شدی عین یک آقا گوشه می نشیست و آروین عین بچه منه ننه میدونم پاکه ژلف هم نیست ننه _ ژلف چیه + مثل این پسرایی که موهاشون سیخ سیخیه دیگه ننه _ ننه علی اون جلفه نه ژلف خندیدم که بشکونم از دستم گرفت.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + ببین تروخدا فسقل بچه بزرگ شده داره من و مسخره میکنه طفره نرو ننه حالت از قیافت تابلو بقول شاعر رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون خجالت زده و ناراحت رو از ننه علی گرفتم. خدایا بنده هات هم دارن حال من و میبینن خودت چاره ای برای من پیدا کن. + ننه جان ناراحت نباش من هم قابل بدون و از اون قلب اندازه گنجیشک بهم بگو _ چی بگم اخه ننه دیگه شما خودتون بهتر میدونید که دلم پیش کیه + آخ ننه من قربون دلت بشم نه ننه از کجا بدونم می دانستم ترفندش است از لبخند گوشه لبش مشخص بود دنبال اذیت کردنم است. _ ننه اذیت نکن دیگه خجالت میکشم تازه طرف اصلا معلوم نیست من و می خواد یا نه دلش گیر منه یا نه! از شما چه پنهون من که از خدا خواستمش چون کاری از دستم بر نمیاد دیگه هرچی خدا صلاح بدونه منم فردا دیگه عازمم + ننه جان غصه نخور خدا ارحم الراحمینِ من میدونم دل آروین هم پیشه تو ننه اما خودش باید دست به کار بشه آخه چقدر شما دوتا بهم می‌آید دوتاتون محجوب، خوب آخ ایشاالله عروسیتون خودم روسرتون نقل بپاشم در خانه به صدا در آمد چادرم را سرم کردم. ننه علی رفت در را باز کند. + سلام ننه علی این پسر بدجور دلتنگ شما شده اومدم سری بزنم سر راه اینارم خریدم. ننه علی نمیدونی کی اومده! یه دختر بچه کوچولو بود که من همیشه با خودم میاوردمش اینجا میگفتی خدا نقاشیش کرده بعد ها هم دیدیش البته اما گفتم شاید اونموقع یادت نباشه صدای آروین را می شنیدم با ذوق درحال تعریف و تمجید بود خجالت کشیدم اما کیلو کیلو قند در دلم آب شد. ننه علی با خوشرویی فقط به صحبتش گوش داد. + سلام ننه جان دستت دردنکنه ماشاالله چقدر دلت پر بود ننه نرسیده کلی حرف زدی. حالا بیا داخل از چارچوب در کنار رفت آروین وارد شد و با دیدن من تعجب کرد و حرف در دهانش ماسید. خجالت زده سرش را پایین انداخت. + ننه علی نگفتی خوده ایشون که اینجان چجوری شناختیشون، سلام رها خانم _ سلام یه ننه علی و حسش + پسرم بشین که کارت دارم. شما دوتا چقدر بزرگ شدید ماشاالله دور باشه چشم حسود ازتون ننه دورتون بگرده
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : ننه علی رفت داخل خونه که منم به تبعیت از او وارد خانه شدم. خانه نقلی اما باصفا در آشپزخونه مشغول بود. اسپند دود می کرد و زیر لب چیزی زمزمه می کرد. + بیا ننه چایی بریز برای پسرم تازه دمه گوارای وجودش _ من میریزم ننه ولی میشه شما ببرید + بریز ناز نکن ننه من خودم این دوران و از بَرم خنده ام گرفته بود ننه علی را نمی توانستم بپیچانم هرکاری که می گفت را بی برو برگرد باید انجام می دادیم. با اینکه سال ها از او دور بودم اما حسی که به او داشتم وصف ناپذیر بود. هرکسی هم جای من بود همینطور رفتار می‌کرد بس که او مهربان بود. _ ننه علی خوبه؟ پررنگ که نیست؟ + نه ننه خوشرنگه خوشرنگه فقط هول نکنی بریزی رو پسرم خودش خندید که از دست او حرص خوردم. _ اع ننه علی دستم ننداز والا شما از جوونا بدتری + خوبه خوبه بیا بریم پسرم و تنها گذاشتیم زشته روسری ام را درست کردم. و سینی به دست پشت ننه به راه افتادم. لرزش را در دست هایم حس می کردم. _ بفرمایید انگار زمان نمی گذشت و من همینطور جلو او خمیده ایستاده ام تا چایی را بردارد. نمی دانم در جستجوی چه بود و یا فکر چه بود اما بی حرکت فقط دست هایم را نگاه می کرد که می لرزید. _ نمی خورید؟ بردارید لطفا انگار شوک بهش وارد شد تازه چایی را برداشت و روی میز گذاشت. + ننه مرد که هول نمی کنه دختره کمرش درد گرفت یکم دیگه منتظرش میذاشتی حق داشت چایی بریز روت ننه علی خودش می گفت و می خندید.عرق شرم از سر و رویمان می بارید. ننه علی مارا روبه رویش نشانده بود و به گلوله کلمات بسته بود هرطور که بود می خواست از دوتایمان اعتراف بکشد.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : آروین مشغول چای خوردن بود که ننه علی با حرفی که زد چای بر گلو اش پرید. + آروین ننه تو نمی خوای ازدواج کنی والا من چشمم به اینه زن و بچه تورو ببینم. صورتش سرخ شده بود و سرفه می کرد ترسیده یه نگاهم به او یه نگاهم به ننه علی بود. + اگر الان زن گرفته بودی یکی بود بزنه پشتت خفه نشی حالا چاییت و بخور ننه تا خفه نشدی از دست ننه علی ادم نمی دانست بخنند یا بگرید. _ ننه علی من دیگه باید برم کاش شما هم بیاید بریم پیش ما باشید صدای رها شدن نفس آروین را شنیدم. + ننه جان اینجا کلی کار دارم شما برید به سلامت باز نری دیگه برنگردی باز به من سر بزن _ ننه علی بیا بریم دیگه من میخوام فردا برگردم + رها خانم فردا می خواید برگردید؟ _ بله من قرار بود فقط یک هفته بمونم دیگه کاری هم اینجا ندارم بهتره برگردم تبریز از درس و دانشگاه عقب نمونم آروین سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و با انگشت هایش بازی می کرد. ننه علی چشم هایش را محکم روی هم گذاشت و اطمینان آخر را بهم داد بعد از روبوسی با ننه علی آروین هم از او خداحافظی کرد زودتر از او از در خانه بیرون زدم. + رها خانم ماشین آوردم بفرمایید _ راهی نیست خودم میرم ممنون
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : صدای لاستیک ماشین را که شنیدم به راه خود ادامه دادم. زیر لب از خدا خواسته ای نثارش کردم. در باغ باز بود و بی هیچ حرفی وارد شدم. + ابجی خانم کجا بودن؟ ترسیده به سمت صدا برگشتم. _ ترسیدم چه خبرته بیرون بودم دیگه + اون و میدوم کجا بودی؟ _ رفتم پیش ننه علی نمیشناسیش که + اونوقت آروین کجا بود؟ با تعجب به او نگاه کردم چرا این سوالات را می پرسید. _ از خودش بپرس زودتر از من اومده که + خودش غرق در فکر بود _ دنبال چی تو؟ ولم کن صبح پرواز دارم الانم میخوام برم وسیله هام و جمع کنم یک راست از همینجا برم فرودگاه + خوب خوب آروم باش غلط کردم چه زود گذشت _ چقدرم وجودم واسه تو یکی مهم بود چشم هایش را دور تا دور باغ چرخاند و ّعلم کرد. + ابجی بخدا مهم تر از تو تو زندگیم کسی و ندارم یعنی نیست یه خواهر بیشتر ندارم اگر سر به سرت میزارم هم باز دوست دارم _ باشه له شدم اهورا وسایلم را جمع کردم و آنهارا جلو در گذاشتم تا یادم نرود. مادرم کلی خورد و خوراک برایم خریده بود که آنجا راحت باشم. امیدوار بودم چمدان هایم سنگین نباشند که آنجا مجبور شوم از وزن آنها کم کنم و با خودم نبرم. آروین که تا الان در اتاق بود بیرون آمد و نگاهی به وسایل هایم انداخت و کلافی دستی به موهایش کشید. متعجب رفتارش را تماشا کردم.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : مهسا خانم دنبال او بیرون رفت. در چهارچوب در قرار گرفتم. در باغ را با ریموت باز کرد و با سرعت از باغ خارج شد. مهسا خانم سری از تاسف تکان داد و برگشت. + معلوم نیست پسره چشه واینستاد حرفم و بزنم پاشد رفت خدا به خیر بگذرونه اینطور که این رفت حالش مشخصه بدجور خرابه با حرف های مادرش استرس در جانم رخنه کرد. چرا آنقدر پریشان بود علت چی بود؟ هرآن می ترسیدم زنگ بزنند و خبر تصادفی را بدهند با آن سرعتی که او از باغ بیرون زد بعید هم نبود. کم کم هوا تاریک شد منتظر بودم حداقل برای بدرقه ام بیاید اما مثل اینکه خبری از بازگشت او نبود. ناراحت نگاهی به مادرم کردم او هم حالش چندان بهتر از من هم نبود. + غصه نخور مادر فقط دعا کن هرجا هست سلامت باشه _ چرا آخه اینطوری کرد اصلا تاحالا اینطوری ندیده بودمش + چی بگم مامان جان تو خودت و ناراحت نکن چند ساعت دیگه پرواز داری _ حداقل.... کاش.. + چی مادر؟ اشک ریخته روی گونه ام را پاک می کند آسمان هم مثل دل من ابریست و شروع به باریدن می کند. _ هیچی صدای بغض آلودم را که می شنود تنهایم می گذارد حالا اوهم می داند کاری از دستش بر نمی آید. شام را خورده ام و سعی کردم لحظات آخری که پیش خانواده ام هستم شاد باشم و غم و غصه به دلشان راه ندم. ساعت ۴ صبح پرواز بود که قرار شد پدر من را ۲ به آنجا برساند باید یک سری کارهایم را ریست و راست می کردم.