#پارت161
#رمان_اربابخشن
بازوم رو وحشیانه چنگ زد و با گام های بلندی من رو دنبال خودش کشوند.
-فقط بزار برسیم...من امشب تو یکی رو آدم نکنم هیراد نیستم.
زبونم بند اومده بود و به اجبار با هیراد هم قدم شده بودم.
کنار جدول یه ماشین شاسی بلند مشکی پارک شده بود.
با سویچ درش رو باز کرد و پرتم کرد صندلی عقب.
نفسم از شدت استرس میلرزید.
قیافه هیراد به حدی ترسناک بود که هر آدمی رو قبضه روح میکرد.
یه لحظه به سرم زد در و باز کنم و پیاده شم اما دست و پای یخ بسته ام قدرت هر کاری رو ازم گرفته بودن.
مطمئن بودم بخام با این وضع و حال از دست هیراد فرار کنم به ثانیه نرسیده چنگ گیرم میکنه.
با راه افتازن ماشین گوشه صندلی جمع شدم و حتی صدای نفس کشیدنامم مهار کردم.
هیراد تند تند از بین ماشین ها رد شد و وارد کوچه ای شد که من از سرشب تا حالا دنبالش میکشتم.
با صدای جیغ لاستیکا و ترمز ماشین پرت شدم جلو.
هیراد سرش رو به طرفم چرخوند و با ارتعاش خاصی که تو صداش موج میزد غرید:
-بدون هیچ حرکت اضافه ای گم میشی تو خونه تا من بیام...
نیم رخ برافروخته اش روی هر ذهنیتی به جز اطاعت از دستورش خط قرمز میکشید.
#پارت162
#رمان_اربابخشن
در رو باز کردم و پیاده شدم.
نور لامپ های پایه بلند پخش شده بود تو کوچه و همه جا رو روشن جلوه میداد.
با صدای به هم کوبیده شدن در ماشین از جا پریدم و با تردید به هیراد نگاه کردم.
مشت محکمی که به سقف ماشین کوبید با صدای دادش تلفیق شد:
-مگه بهت نگفتم برو تو خونه؟!
مثل برق گرفته ها فقط نگاش میکردم.
وقتی دید هیچ کاری نمیکنم با چند قدم بلند ماشین رو دور زد و رو به روم ایستاد.
خودم رو بیشتر به بدنه ماشین فشار دادم و به چشمای وحشیش خیره شدم.
با قرار گرفتن دستاش دو طرف بدنم تپش قلبم شدت گرفت.
چشم تو چشم نگاهم کرد و هرم داغ نفس هاش رو حواله صورتم کرد:
-چیه...چرا خشکت زده؟ نکنه میخوای همین جا مجازاتت کنم؟
چشمام گرد شد.
مجازات؟!! از چی داشت حرف میزد؟ مگه من چیکار کرده بودم؟!
-کلافه میشم وقتی مثل آدمای لال جلوم وایمیسی و جواب سوالام رو نمیدی...میفهمی؟!
اینقدر صداش بلند بود که کل بدنم به رعشه افتاد.
پلک هام رو تند تند باز و بسته کردم و بیشتر تو خودم فرو رفتم.
فاصله اش باهام شاید در حد چند سانت بود، دلیلی نداشت اینقدر بلند حرف بزنه.
#پارت163
#رمان_اربابخشن
صدام رو صاف کردم تا از لرزشش کاسته بشه:
-وقتی بی منطق حرف میزنی جوابی ندارم که به سوالات بدم.
-هه...من بی منطق حرف میزنم اره؟!
نگاهم رو بالا کشیدم و به چشمای شفافش زل زدم.
تا آخرین حد ممکن اخم داشت.
اینقدر حرصی بود که لباش رو محکم روی هم فشار داد و انگشتای دستش رو دور مچم حلقه کرد:
-بریم تو خونه تا نشونت بدم بی منطق کیه...
راه افتاد سمت ساختمون و منم مثل یه عروسک دنبالش کشیده شدم.
تو بهت کاراش بودم که از حیاط رد شد و به در ورودی رسیدم.
دستگیره رو یبار بالا پایین کرد و من رو جلوتر از خودش هول داد تو سالن.
چند قدم پرت شدم ولی خیلی زود خودم رو کنترل کردم.
هیراد با گام های محکمی از کنارم رد شد و روی مبل تک نفره نشست.
دو دستش رو روی دسته مبل گذاشت و با ابروهای درهم زل زد تو صورتم.
زیر سنگینی اون نگاه خشمگین و نافذ داشتم آب میشدم.
سرم رو انداختم پایین و مسیر دیدم رو تغییر دادم.
چند دقیقه بدون هیچ حرفی رد شد که صدای بم هیراد سکوت رو شکست:
-بیا جلو...
ابروهام بالا پرید.
هه فکر میکرد پادشاهه که اینجوری دستور میده.
سرم رو بلند کردم و خیلی کوتاه گفتم:
-همین جا راحتم....
-هنوز یاد نگرفتی به حرف اربابت گوش بدی؟...وقتی بهت دستور میدم باید بدون هیچ حرف اضافه ای انجامش بدی...
با جرئتی که نمیدونستم از کجا سرچشمه گرفته صدام رو بلند کردم و گفتم:
-من خدمتکارت نیستم که به دستورای مسخره ات عمل کنم...
سکوت سنگینی تو فضا حاکم شد.
یه لحظه خودمم از حرفی که زدم تعجب کردم.
از همه مهمتر سکوت هیراد بود که میدونستم آرامش قبل از طوفانه...
#پارت164
#رمان_اربابخشن
با بلند شدنش از روی مبل گوشه مانتوم رو تو دستم مشت کردم و مردد نگاهش کردم.
چرا اینقدر آروم بود؟!
سیگارش رو گوشه لبش تنظیم کرد و آتیشش زد.
با ژست خاصی دستش رو به لبه مبل تکیه داد و با پک عمیقی سیگار رو از دهنش فاصله داد.
-که اینطور....پس نه تو خدمتکاری و نه من ارباب....اصلا نظرت چیه تو خانم خونه بشی؟ اوممم قبول میکنید یا نه؟
چینی به ابروهام دادم و با جدیت گفتم:
-من نه خانم خونه ام و نه یه خدمتکار...از این به بعد میخوام خودم باشم...فکر نکنم توقع زیادی باشه...
سرش رو بلند کرد و دود سیگار رو فوت کرد بیرون.
-بستگی به لیاقت داره....بعضیا لیاقت بهترین بودن رو دارن و بعضیا حتی لیاقت نفس کشیدن رو هم ندارن...
جاخوردم از لحن طعنه آمیزش.
واقعا من رو اینقدر بی ارزش میدونست؟
سرم رو بلند کردم.
هیراد سیگار نصفه رو بین انگشت داشت و با حالت متفکری نگام میکرد.
دنبال چی بود؟
تحقیرم میکرد و بعدش تعجب میکرد از اینکه تو خودم فرو رفتم؟
با خودش چی فکر میکرد؟
فکر میکرد من یه دختر دهاتی و بی ارزشم که هیچی برام مهم نیست و اصلا معنی زخم زبونای گاه و بیگاهش رو نمیفهمم؟
چه باور غلطی...
چقدر بد بود یکی فکر کنه خودش از همه مهمتره و بقیه رو نفهم و بی لیاقت تصور کنه...
نگاه بی رمقم رو ازش گرفتم و با گام های خسته ای به طرف امتداد سالن رفتم.
-من هنوز حرفام تموم نشده...
صدای بمش اعصابم رو خط خطی میکرد.
چشام رو روی هم فشار دادم و با حرص گفتم:
-منظورت از حرف همون زخم زبون زدنای پی در پیِ؟
صدای پوزخندش تو گوشم زنگ زد.
-هه...پس بهت برخورد...چه حساس شدی مادمازل...قبلن که تو عمارت یه توسری خور بی ارزش بودی و از ترس مرگ صداتم در نمیاومد...
#پارت165
#رمان_اربابخشن
لبم رو به دندون گرفتم و چشام رو بستم.
همش از گذشته و نقطه ضعفای من حرف میزد.
واقعا تمسخر چه لذتی برای این موجود عوضی داشت؟
به طرفش برگشتم و بی رمق گفتم:
-میشه حرفاتو بزنی....چون واقعا خسته ام...
دیگه حوصله کل کل نداشتم.
فقط میخواستم خودم رو به کنج اتاقم برسونم.
حساس شده بودم...
نسبت به همه چیز، حتی طعنه های هیراد.
دلم نمیخواست کسی با حرفاش آزارم بده چون واقعا اذیت میشدم.
-اول اینکه باید توضیح بدی بدون اجازه من کجا رفته بودی؟
نگاهم رو از روی کفشاش تا روی دستاش که توی جیبش بود بالا کشیدم و بعد از اون زل زدم تو صورت جدیش.
لبم رو با زبون تر کردم و با صدا و لحن آرومی گفتم:
-فکر نمیکردم دو دقیقه بیرون رفتن از این خونه این همه سوال جواب داشته باشه...
دوباره اخم تو صورتش جا خوش کرد و صداش رو برد بالا:
-تو خونه من هرچیزی اجازه میخاد...سعی کن سرخود کاری رو انجام ندی چون بعدش شدیدا پشیمون میشی...
جوابش رو ندادم و نگاه ازش گرفتم.
-فردا شب قراره یه مهمونی بزرگ برگزار بشه...
ابرویی بالا انداختم و همون طور که پشتم بهش بود گفتم:
-خب این موضوع چه ربطی به من داره؟!
-مثل اینکه وظیفه ات رو فراموش کردی.
صدای قدم های مرتبش روی سرامیک سکوت رو خدشه دار میکرد.
چرخیدم سمتش.
سرش پایین بود و عرض سالن رو میومد و میرفت.
گنگ گفتم:
-منظورت چیه؟!
وقتی سنگینی نگاهم رو حس کرد سرش رو بلند کرد و با کلافگی گفت:
-صبح این همه برات حرف زدم داشتم یاسین تو گوشِ...
سریع دستم رو آوردم بالا و گفتم:
-خیلی خب....همه چیز یادم اومد!
گوشه لبش کمی به سمت بالا کشیده شد و با لحن خاصی گفت:
-خوبه...میخام همه چیز طبق نقشه باشه...بدون هیچ کم و کاستی...
#پارت166
#رمان_اربابخشن
به نشونه تایید سری تکون دادم، اما حرفای هیراد بدجوری تو سرم رژه میرفتن.
مهمونی...معشوقه....نقشه...
نفسم رو سنگین دادم بیرون.
راه اتاقم رو در پیش گرفتم و جلوی آینه ایستادم.
موهام بلندم رو باز کردم و برس زدم.
یه دست لباس راحتی هم پوشیدم و طاق باز خوابیدم رو تخت.
تمام فکر و ذکرم درگیر فردا شب بود.
کلافه غلتی تو جام زدم.
هوووف من آخرش از دست کارای این هیرادِ روانی دیوونه میشم!
*******************
****
صدای تق تق در اتاق اکو میشد تو سرم.
به زحمت لای یکی از پلک هام رو باز کردم و نشستم.
اینقدر گیج بودم که اصلا نمیدونستم کجام!
صدای کوبیدن در اتاق هم قطع نمیشد.
اح کی بود این وقت صبح؟!
با صدای نسبتا بلند و گرفته گفتم :
-بله؟!
-آرایشگرتونم....میتونم بیام تو؟
چشام چهارتا شد!
آرایش گر من؟!
درست شنیدم؟
از سرجام بلند شدم و به طرف در رفتم.
با باز کردنش چهره یه خانم سی و خورده ای ساله که کیف بزرگی دستش بود نمایان شد.
وقتی دید گنگ نگاهش میکنم لبخند پت و پهنی زد و گفت:
-شما باید همسر آقا هیراد باشید درسته؟
هه...چه لفظ مسخره ای! همسر آقا هیراد!
خودم رو جمع و جور کردم و لبخند مصلحتی روی روی لب نشوندم:
-بله درسته. چطور مگه؟
-آقا هیراد من رو فرستادن برای آرایش و لباسای امشبتون.
#پارت167
#رمان_اربابخشن
نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم.
مگه این مهمونی کوفتی چی بود که اینقدر تشریفات داشت؟
معلوم نبود چی تو سر هیراده.
-اممم میتونم بیام تو؟
با شنیدن صدای آرایشگر به خودم اومدم و از بین در کنار رفتم:
-البته
خانمه اومد تو اتاق و رو به من گفت:
-خب عزیزم اول لباسات رو بپوش تا بعدش کارای آرایشت رو انجام بدم.
به دنبال حرفش کیفش رو روی زمین گذاشت و از داخلش یه نایلون بزرگ کشید بیرون و گرفت سمتم:
-من میرم بیرون. تو هم لباس رو بپوش ببین اندازته.
سری تکون دادم و نایلون رو از دستش گرفتم.
با رفتن آرایشگر لباس رو در اوردم و گرفتم جلوی صورتم.
خدای من!!
این دیگه چی بود؟
یه لباس به رنگ سرخ آتشین که با مشکی تلفیق شده بود.
کاملا مشخص بود چقدر جذب و چسبونه.
و البته رنگ جیغش خیلی تو چشم میزد.
-عزیزم کارت تموم شد؟
صدای آرایشگر بود.
نگاهی به در انداختم و گفتم:
-نه، هنوز آماده نیستم.
بی میل لباسام رو در اوردم و لباس مجلسی رو تنم کردم.
یا دیدن خودم تو آینه چشام گرد شد.
لباس تا بالای سینه ام بود و هیچ بندی نداشت.
در واقع قسمت سرشونه کاملا لخت بود.
بلندیش تا نزدیکی زانو بود و کاملا چسبیده بود به بدنم.
نوار پهن کمر و اون قسمته به اصطلاح یقه مشکی بود و بقیه اش قرمزِ براق...
هنوز نگاه ناراضیم به لباس بازم بود که دوباره صدای آرایشگر بلند شد.
سریع گفتم:
-تموم شد...میتونی بیای.
آرایشگر اومد تو و همونطور که پشتش به من بود در رو بست.
ولی همین که برگشت سمتم چشاش برق زد و با لحنی که هیجان درش مشهود بود گفت:
-وای معرکه اس...اصلا عالیه،انگار لباس مخصوص تو دوخته شده...
لبخند نیمه ای زدم و سرم رو انداختم پایین.
آرایشگر سریع رفت سمت لوازم آرایشی و یکی یکی وسایلش رو چید روی میز.
اومد سمتم، شونه ام رو گرفت و همونطور که هدایتم میکرد سمت صندلی جلوی آینه گفت:
-بیا بشین که میخوام امشب عروسکت کنم!
ناراحت نشستم روی صندلی و به لبه میز آرایشی چشم دوختم.
آرایشگر اول به صورتم کرم پودر زد و بعد از اون با مهارت شروع کرد به آرایش کردن.
با دقت و ظرافت خاصی کارش رو میکرد و من فقط به فکر امشب بودم و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
#پارت168
#رمان_اربابخشن
-مثل ماه شدی....
مات نگاهش کردم که اشاره کرد به آینه.
مردد سرم رو چرخوندم و صورتم رو برانداز کردم.
چشمای عسلیم با مژه مصنوعی و خط چشم حالت خماری به خودشون گرفته بودن و گونه هام بخاطر رژ گونه پر تر به نظر میرسیدن.
به علاوه رژ جیغ لبام رو کاملا برجسته جلوه میداد.
آرایشگر با رضایت به شاهکارش نگاه میکرد و من هر لحظه نگرانی تو وجودم بیشتر ریشه میکرد.
من واقعا قرار بود با این وضع تو یه مهمونی بزرگ و به احتمال زیاد مختلط حضور داشته باشم؟
حتی فکرش هم موذبم میکرد.
آخه این کار هیراد چه معنی داشت؟
واقعا من رو از روستا کشونده بود اینجا تا نقش معشوقه اش رو بازی کنم یا دلیل دیگه ای داشت؟
داشتم با ناخونای دستم بازی میکردم و اصلا حواسم به آرایشگر نبود که داشت موهام رو میپیچید.
کاش زودتر کارش رو تموم کنه چون واقعا زیر دستش داشتم کلافه میشدم.
مطمئنا بیش از دو ساعت بود که داشت با سر و صورتم وَر میرفت!
نگاهم بین ساعت و آینه رد و بدل میشد که بالاخره صدای آرایشگر بلند شد:
-خب...خب! اینم از موها...
لحن پر از هیجانش باعث شد تو دلم پوزخندی بزنم.
ولی برای اینکه تو ذوقش نخوره لبخند ملایمی رو لبام نشوندم و هم زمان که از روی صندلی بلند میشدم ازش تشکر کردم.
#پارت169
#رمان_اربابخشن
حس میکردم کمر و گردنم از این همه نشستن داره خورد میشه.
آرایشگر همونطور که داشت وسایل رو از روی میز جمع میکرد گفت:
-خسته شدی؟
-یکم...
-ببخشید دیگه...آخه من همیشه سعی میکنم کارم رو بی نقص انجام بدم برای همین طولانی میشه....راستی، داشت یادم میرفت!
با تعجب بهش نگاه کردم که سریع از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه جفت کفش پاشنه بلند برگشت.
کفشا رو گذاشت رو زمین و گفت:
-بیا بپوش ببینم اندازته...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-پاشنه اش یکم بلند نیست؟
-نه عزیزم دوازده سانتیه...
آب دهنم رو بلعیدم و با تردید کفش رو از روی زمین برداشتم.
واقعا قرار بود من با یه پاشنه ۱۲ سانتی تو مجلس مانور بدم؟!
با حالت زاری به آرایشگر که منتظر بود کفشا رو بپوشم نگاه کردم و گفتم:
-نمیشه یه لباس بهتر یا حداقل یه کفش راحت تر پا کنم؟
متعجب از حرفم گفت:
-عزیزم لباس که مشکلی نداره خیلی هم بهت میاد...تازه اینا همش دستور آقا هیراده منکه نمیتونم برخلاف میلشون عمل کنم!...حالا هم اگه میشه کفش رو بپوش ببینم چطوره...
پوف آرومی کشیدم و نشستم روی صندلی.
کفش مشکی رو رو پوشیدم و بندای بلندی که داشت رو به صورت ضربدری پیچیدم دور ساق پام تا نزدیکی زانو.
میشد گفت تنها چیزی که پاهای عریانم رو یکم میپوشوند همین بندا بود.
از روی صندلی بلند شدم که یه لحظه حس کردم رفتم تو اوج!
فکر نمیکردم قدم اینقدر با کفشا بلند بشه.
#پارت170
#رمان_اربابخشن
داشتم فکر میکردم حالا چطوری راه برم که چند تقه تند و محکم به در خورد.
همین که سرم رو بلند کردم در باز شد و قیافه هیراد تو چهارچوب نمایان شد.
یه قدم اومد جلو و رو به خانمه گفت:
-آماده اس؟!
آرایشگر نگاهی بهم انداخت و با اطمینان گفت:
-بله آقا...دیگه هیچی کم نداره...
هیراد سرچرخوند و یه نظر کل سرتا پام رو برانداز کرد و به دنبالش خطاب به آرایشگر گفت:
-بسیار خب!..مرخصی...
آرایشگر مطیعانه از اتاق رفت بیرون و من رو با هیراد تنها گذاشت.
تازه تونستم نگاهی به تیپ جدیدش بندازم.
شلوار سرمه ای و کت اسپرت همرنگش تنش بود.
یه پاپیون مشکی هم خورده بود به یقه پیرهن سفیدش.
دیگه از سر و وضع آشفته اش خبری نبود و موهاش رو به کمک ژل بالا زده بود.
-دید زدنت تموم شد؟!
اخم کردم و نگاه ازش گرفتم:
-دیدنی نبودی که دیدت بزنم.
طبق عادتش دستاش رو تو جیبش فرو برد و با لحن خاصی گفت:
-مثل اینکه یه دست لباس درست حسابی پوشیدی شبیه آدم شدی خیلی دور برت داشته...چَهچَه زدناتم بیشتر شده!
گره ابروهام بیشتر شد و با جدیت گفتم:
-اولا من عقده ای نیستم با این چیزا دور برم داره...بعدشم میمردی بگی یه دست لباس پوشیده تر برای من بیارن؟
چهره اش از حرفم درهم شد و زیر لب غرید:
-زبونت رو کوتاه کن قبل از اینکه خودم از حلقومت بکشم بیرون...اصلا مگه برای تو مهمه جلوی بقیه چطوری بگردی؟
#پارت171
#رمان_اربابخشن
نگاهم رو بالا کشیدم و با بهت لب زدم:
-چرا برام مهم نباشه؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
-چون اصلا بهت نمیاد دختر درستی باشی پس بهتره تظاهر نکنی که اصلا خوشم نمیاد.
یکه خوردم از حرفاش.
یادم نمیومد تو زندگیم راه کجی رو رفته باشم که هیراد اینطوری درباره ام قضاوت میکرد.
-هوی دختر! باز کجا غرق شدی؟...اصلا شنیدی چی گفتم؟
دست هیراد که یکم هولم داد عقب من رو به خودم اورد.
تو فاصله کمی ازم ایستاده بود.
سوالی نگاش کردم و سرم رو چند بار به طرفین تکون دادم.
-هووف واقعا که خیلی گیجی!...میری طبقه بالا و از سرشب تا وقتی همه مهمونا نیومدن پایین نمیای...وقتش شد خودم میام سراغت، فهمیدی؟
بدون مخالفتی حرفاش رو تایید کردم.
هیراد دوباره نیم نگاهی به تیپم انداخت و بعد از مکث کوتاهی رو ازم گرفت.
همونطور که از اتاق میرفت بیرون انگشتش رو اورد بالا و گفت:
-بازم تکرار میکنم...نقشت رو بدون هیچ کم و کاست و یا حرکت اضافه ای اجرا میکنی...
توقف کرد و یکم تن جدی صداش رو پایین اورد:
-سعی نکن کار خطایی انجام بدی که هیچ به نفعت نیست...
چقدر مرموز حرف میزد و منو با تهدیدای گاه و بی گاهش نگران تر میکرد.
همش میترسیدم امشب نتونم اون طور که میخاد عمل کنم و اون وقت...
نفسم رو سریع دادم بیرون و لبه لباسم رو یکم پایین تر کشیدم.
هیراد گفت برم طبقه بالا درسته؟
چند قدم با اون کفش های مسخره راه رفتم و با حرص دستام رو جمع کردم تو سینه.
خیلی گام برداشتن برام سخت شده بود، در ثانی صدای تق تقشون روی اعصابم بود.