دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_820 با اینکه سعی میکردم وقتی خوابه هیچ وقت
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_821
چشمکی حوالهام کرد که گفتم:
- صبحونه خوردی؟!
اخم همراه با خندهای کرد و گفت:
- نه دیگه توی این ده، بیست روز از بس عجلهای از خونه به بیمارستان، از اونجا به محل کار اصلاً نمیتونستم وقت بذارم واسه صبحونه.
عادی بود که از شنیدن حرفهاش خجالت کشیدم؟!
زود از جام بلند شدم که متعجب بهم خیره شد ولی بدون اینکه چیزی بگم زود سمت آشپزخونه رفتم و بعد از اینکه صورتم رو شستم چایساز رو زدم و شیرها رو گرم کردم.
نونها رو تکه کردم و بعد از اینکه با مختصر چیزهایی که توی یخچال بود و توی اون روزها اصلاً وقت نمیکردم ببینم چی لازم داریم و همش دست مامان بود اما با همونهایی هم که بود زود میز رو چیدم که تا امیرعلی توی آشپزخونه اومد متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:
- توی پنج دقیقه چیکار کردی دختر؟!
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- ببخش که این روزها اینطوری شده بود، قول میدم حتی اگه خستهتر از خسته هم باشم همیشه قبل از رفتنت بیدار باشم و خودم صبحونهات رو آماده کنم.
جلوتر اومد و آروم دستش رو روی گونهام کشید و گفت:
- ولی من نگفتم که اینکار رو بکنی... فقط...
چشمهام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- میدونم... حالا الان، با اینکه میدونم یکم دیرت میشه میای دوتایی صبحونه بخوریم؟
روی صندلی نشست و گفت:
- رو چشمهام!
رو به روش نشستم که زود شروع به خوردن کرد ولی به عادت بعضی وقتها نذاشت خودم لقمه بگیرم و خودش واسم گرفت.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_821 چشمکی حوالهام کرد که گفتم: - صبحونه خور
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_822
تقریباً لقمه آخری بود که جلوم گرفت و تا دستم رو جلو بردم تا بردارم صدای گریهاش خونه رو لرزوند.
لقمه رو از امیرعلی گرفتم و توی دهنم چپوندم و زود سمت اتاق دویدم.
بیرونش آوردم و با اینکه گشنهاش بود بلند شد بغ*..ش کردم و توی هال رفتم؛ امیرعلی که داشت کفشهاش رو میپوشید من رو که دید گفت:
- چیشده؟ خیلی اذیت میکنه؟ چرا اومدی بیرون؟
با دیدن علیرضا که توی بغ*..م آروم گرفته بود لبخندی زدم و جلو رفتم و گفتم:
- اومدیم باباش رو بدرقه کنیم!
لبخند شیرینی به روم زد و گفت:
- دورتون من بگردم!
چشمکی حوالهاش کردم که جلو اومد و پیشونیام رو محکم بو*..ید و دستهای کوچولوی علیرضا رو هم آروم بو*..ید که زود جلو رفتم و من هم روی تهريشش رو بو*..های زدم و گفتم:
- خیلی مواظب خودت باشیها!
چشمهاش رو روی هم گذاشت و همونطور که از در بیرون میرفت گفت:
- تو بیشتر مواظب هر دوتون باش.
در رو بست که توی اتاق برگشتم و بعد از اینکه آرومش کردم توی جاش خوابوندمش.
خواستم بخوابم ولی یادم افتاد حدود بیست روزه همه چی خونه به هم ریخته و با اینکه مامان تقریباً همه کارها رو انجام میداد باز حس میکنم باید خودم کارها رو بکنم.
در اتاق خواب رو آروم بستم تا صدایی داخل نره؛ بعد از اینکه همه خونهها رو مرتب کردم و جارو برقی وگردگیری سمت آشپزخونه رفتم.
فقط اونجا و اتاق خواب مونده بود و همین دوتا بدتر از همه بود!
یکم استراحت کردم و بعد مشغول درست کردم ناهار شدم و همونطور همه جای آشپزخونه رو تمیز و مرتب کردم و ظرفها و لباسها رو شستم.
ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
سلام دوستان عزیز وقتتون بخیر🌹
خیلیها گفته بودن که چجوری میتونن پارت ها رو زودتر داشته باشن.
اگه دوست دارین که پارتهای رمان زودتر برسه به دستتون میتونید ویایپی رو که خیلی پارت جلوتره با قیمت 50 تومان داشته باشید.
توجه کنید که این رمان بیش از هزار و پونصد تا پارت داره و مثل باقی رمان ها نیست که سیصد تا پونصد تا داشته باشه و بسته به پارتها قیمتش عالیه!
پ برای این کار پیوی لطفا:
@fadayymahdyy
ولی در هر صورت پارتها تا آخر در همین کانال گذاشته میشود! فقط تفاوت در زمان است☺️
بدویین که پارتهای هیجانانگیز منتظرتونه😌😉
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_822 تقریباً لقمه آخری بود که جلوم گرفت و تا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_823
تقریباً تموم بود و زیر اجاق رو خاموش کردم که همونموقع صدای گریهاش بلند شد و من خداروشکر کردم که به همه کارهام رسیدم بعد بیدار شده.
زود سمت اتاق رفتم و لامپ رو روشن کردم و بعد از اینکه بهش شیر دادم و جاش رو عوض کردم تا یک ساعت فقط باهاش بازی کردم و همونطور دیوونه بازی درآوردم که در آخر گریهاش گرفت و مجبور شدم باز بخوابونمش.
میخواستم وقتی چهل روزش تموم شد به اتاق خودش که از قبل با امیرعلی براش آماده کردیم ببرمش و اونجا باشه اما هنوز سه هفته مونده بود ولی اون روز که میخواستم اتاق خواب رو هم مرتب کنم بعد از خوابیدنش توی اتاق خودش بردم و توی تخت خوابوندمش.
درجه کولر رو تنظیم کردم و از اتاق بیرون اومدم و بعد از اینکه کل اتاق خواب رو زیر و رو کردم سمت آشپزخونه رفتم و چون میدونستم تا نیم ساعت دیگه برمیگرده زود ظرفها رو چیدم و چندتا وسایل تزئینی هم گذاشتم.
از خستگی داشتم بیهوش میشدم که با زنگ خوردن گوشیام زود جواب دادم تا علیرضا بیدار نشده.
با دیدن اسم مهدیه لبخندی زدم.
- سلام مهدیه خانوم! احوالت؟ بهتری؟ نینی خوبه؟
با خوشرویی جواب داد:
- سلام زنداداش خوبیم خداروشکر، بهترم که؛ تو چطوری خوبی؟ عزیزعمش خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خداروشکر ماهم خوبیم؛ خیلی وقته ندیدمتها! دلم واست تنگ شده.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_823 تقریباً تموم بود و زیر اجاق رو خاموش کرد
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_824
- من هم همینطور بهخدا الان هم گفتم زنگ بزنم صدات رو بشنوم... وای... برو بیرون!
زود جواب دادم:
- چیشد؟!
کلافه پوفی کشید و گفت:
- حمید با صدای بلند حرف زد این بچه رو بیدار کرد؛ نمیگه دیگه باید مراعات کنهها! همونه که هست! بهخدا اگه بهخاطر بچهام نبودها...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- اِ... بسه آبجی، به زندگیات برس! اینقدر به این چیزهای سحطی فکر نکن که زندگی خودت رو خراب کنی.
نفسی کشید و گفت:
- تو که نمیفهمی من چی میکشم! این دنیا که واسم جهنم شد ولی اسم بچهام رو گذاشتم رضوان تا اون دنیا خودش برام کلید در بهشت رو بچرخونه و من رو به اونجا ببره! معنی اسم رضوان یعنی همین، هم یعنی بهشت هم یکی از فرشتههای کلیددار بهشته!
چشمهام رو روی هم گذاشتم که ادامه داد:
- از همین الان قول دادم یه ذره هم اذیتش نکنم و تا اونجایی که میتونم فقط دل به دلش بدم تا حسرت هیچی به دلش نمونه!
با دیدن ساعت که فهمیدم امیرعلی تا ده دقیقه دیگه میرسه زود گفتم:
- آبجی دورت بگردم من باید برم، حرف میزنیم ولی.
- برو به سلامت، مواظب عزیزعمش باش! خداحافظ
زود گوشی رو قطع کردم و سمت اتاق رفتم؛ لباسهام رو عوض کردم و دستی به صورتم کشیدم.
با صدای چرخیدن کلید توی در باز شیطنتم گل کرد و زود سمت در دویدم و پشتش وایسادم.
به محض باز شدن در با لبخندی جلوش وایسادم که با دیدنم از چشمهاش ستاره بیرون میاومد!
اینقدر ذوق کرده میکرد با دیدنم؟!
زود در رو بست و محکم بغ*..م کرد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_824 - من هم همینطور بهخدا الان هم گفتم زنگ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_825
- خانوم خوشگل من همیشه بلده چهطوری خستگی رو از تنم بیرون کنه دیگه!
سرم رو جلو بردم و روی ته ريشش رو بو*..دم و گفتم:
- تو مردِ منی! همه زندگی منی! همه کار میکنم واست.
چشمکی حوالهام کرد و گفت:
- این چه بوییه راه انداختی؟ بهبه خیلی وقت بود دستپختت رو نخورده بودمها!
لبخند محوی زدم و گفتم:
- شرمندهتم... .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نشنوم دیگهها! راستی نفس من کجاست؟ صداش نمیاد.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- خوابه.
سری تکون داد و گفت:
- تا لباس عوض کردم ناهار رو بکش که از گشنگی دارم تلف میشم!
- رو چشمهام!
سمت اتاق که رفت من هم زود ناهار رو کشیدم.
با لباسهای عوض کرده بیرون اومد و با دیدن میز یهتای ابروش با خنده بالا پرید و زود نشست.
رو به روش نشستم و لب باز کردم تا حرفی بزنم که صدای گریهاش دهنم رو چفت کرد.
نفسی کشیدم و از جا بلند شدم اما امیرعلی زودتر بلند شد و سمت اتاق تقریباً دوید!
با خنده بهش خیره شدم و پشت سرش راه افتادم که دیدم زود از اتاق خواب بیرون اومد و گفت:
- بچه کجاست؟
فهمیدم که هنوز نمیدونه توی اتاق خودش بردمش و با خنده زود سمت اتاق دویدم و اون هم بعد از اینکه فهمید کجاست قدم تند کرد.
خودم رو بهش رسوندم و خواستم بغ*..ش کنم که امیرعلی زود خیز برداشت و توی بغ*.. خودش جاش داد.
بلند شدم وایسادم و مشتی حواله بازوش کردم.
اون اما با خنده و بدون توجه به گریههاش توی بغ*..ش تکونش میداد و باهاش حرف میزد.
یهو جیغ بلند کشید که زود طرفم گرفت و گفت:
- غلط کردم بگیرش! مگه بچه ده روزه اینطوری گریه میکنه؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_825 - خانوم خوشگل من همیشه بلده چهطوری خستگ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_826
زود ازش گرفتم و کنار تختش نشستم.
بعد از اینکه آرومش کردم و بهش شیر دادم توی جاش خوابوندمش و با امیرعلی آروم از اتاق بیرون رفتیم.
وارد آشپزخونه شدیم که نفس کلافهواری کشیدم و گفتم:
- سرد شده دیگه!
امیرعلی اما پشت میز نشست و گفت:
- نه بابا سرد چی شده؟! بیا بشین ببینم.
جلوش نشستم که هم برای خودش کشید و هم برای من و شروع به خوردن کردیم.
غذا که تموم شد رو بهش گفتم:
- امیر... میخوام برم باشگاه.
از جاش بلند شد و بعد از اینکه ظرفها رو توی ظرفشویی گذاشت گفت:
- نمیخواد بری، نیازی بهش نداری.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اتفاقاً نیاز دارم که میخوام برم، قیافم بد شده، شکمم رو باید تخت کنم.
بعد از اینکه همه ظرفها رو توی سینک گذاشت گفت:
- بیا حالا اول اینها رو بشوریم بعداً حرف میزنیم.
بلند شدم رفتم کنارش وایسادم و گفتم:
- نمیخوام بعدا حرف بزنیم همین الان بگو!
سری تکون داد و گفت:
- لج میکنیها!
پوفی کشیدم و گفتم:
- برو اونور نمیخواد کمکم کنی خودم میشورم.
چپ نگاهی بهم انداخت که جاش رو پر کردم و گفتم:
- نوش جونت برو استراحت بکن خستهای.
بدون اینکه از جاش تکون بخوره شیر آب رو باز کرد که با صدای بلندتری گفتم:
- نکن خودم میخوام بشورم! دست نزن بهش! برو کنار! نمیخوام...
حرفم با ب*..ی عمیقی که روی ل..م زد نصفه موند... .
نمیدونم چه مدت گذشت که ازم جدا شد و من خیره بهش تماشاش کردم که گفت:
- وقتی عصبی میشی و جیغ میزنی فقط اینطوری میشه آرومت کرد!
یکم ازش فاصله گرفتم و سرم رو پایین انداختم که شیر آب رو باز کرد و خودش مشغول شستن ظرفها شد.
هنوز هم که هنوز بود یه دقایقی مثل بارهای اول میشدم و خجالت تا عمق وجودم میرفت.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_826 زود ازش گرفتم و کنار تختش نشستم. بعد از
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_827
عقبعقب رفتم و روی صندلی نشستم که اون هم بعد از شستن ظرفها طرفم اومد و گفت:
- اینجا نشین پاشو بیا بریم توی اتاق.
بدون اینکه چیزی بگم بلند شدم و سمت اتاق علیرضا رفتم.
کنار تختش دراز کشیدم و چشمهام رو روی هم گذاشتم.
همونموقع صدای پاهاش رو شنیدم که وارد اتاق شد و نزدیک اومد.
چشمهام رو باز کردم که اومد کنارم نشست و گفت:
- بهتری؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- اوهوم... .
دستش رو زیر چونهام گرفت و گفت:
- دلت از چی پره عمرم؟
با اینکه حالم خوب بود اما با این لحن حرف زدنش گوشه لبم رو گاز گرفتم و سرم رو توی بالشتم قایم کردم.
جلوتر اومد زیر دستم رو گرفت و سرم رو روی پاهاش گذاشت.
- هر جا صلاح میبینی و میخوای بری برو.
یعنی فکر میکرد بهخاطر باشگاه بغض کردم؟ بچه بودم مگه؟
- تو نمیفهمی... .
سرم رو بالا گرفت و گفت:
- چیرو نمیفهمم؟
توی چشمهاش خیره شدم و بعد از چند ثانیه لب زدم:
- میدونم ربطی نداره ولی... ولی... خیلی دوستت دارم... بیشتر از همه چیز... بیشتر از همه ک*س... .
لبخندی زد و گفت:
- دورِ دل مهربونت بگردم من! خب من هم اندازه تمام وسعت جهان دوستت دارم جغله! اینکه بغض کردن نداره.
تکونی به خودم دادم و گفتم:
- شاید هم دلم ناز کردن میخواد!
با خنده یهتای ابروش بالا پرید و گفت:
- جوون! نازِ دلبر!
با خنده سرم رو پایین انداختم که حس کردم دستش سمت موهام رفت.
آروم کش موهام رو باز کرد و با انگشتهاش صافشون کرد و گفت:
- این موها چرا همیشه اینقدر خوشبوه؟ هاه؟ خودت چرا همیشه بهترین بو رو داری؟ بگو؟ میخوای من رو دیوونه کنی؟ همون بار اول کردی به مولا! با دلم بازی نکن! من جنبهاش رو ندارمها!
با حرفهاش به خنده افتاده بودم که اون هم همونطور میخندید و تماشام میکرد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_827 عقبعقب رفتم و روی صندلی نشستم که اون هم
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_828
بلند شدم نشستم و گفتم:
- امیر بهنظرت علیرضا بزرگ بشه چه شکلی میشه؟ اصلاً چه اخلاقی داره؟ با کی میخواد ازدواج کنه؟ یعنی عاشق هم میشه؟ اصلاً این بچه تخس میتونه عاشق بشه؟
با لبخند جواب داد:
- نمیدونم، ولی به من میاومد مگه که بخوام عاشق بشم؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- تو به علاوه اینکه عاشق بودی مجنون هم بودی! یه کارهایی میکردی که من توی ذهنمم نمیگنجید!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عاشق و مجنون بودم نه! عاشق و مجنون هستم!
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- رفتی پیش مهدیه؟ بچهاش رو دیدی؟
سری تکون داد و گفت:
- آره رفتم، بر خلاف این بچه اون فقط میخنده! یعنی قشنگ متضاد همن!
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- شاید هم مکمل هم بشن!
خیره تماشام کرد و با اینکه فکر میکردم میخنده عکسالعملی از خودش نشون نداد و بعد از چند ثانیه گفت:
- وقتی بزرگ شدن خودشون میتونن تصمیم بگیرن، بهتره از الان اسم رو این بچهها نذاریم که فردا روز عاشق یه نفر دیگه بشن ولی بگن نشون شده یکی دیگهاست!
سری تکون دادم و گفتم:
- درست میگی، چشم.
***
پنج ماه گذشته بود ولی علیرضا گریههاش همونطور ادامه داشت و با جیغ گریه میکرد.
چندین بار به دکتر بردیمش ولی گفتن هیچ مشکلی نداره و کاملاً سالمه و بعضی از بچهها خودشون توی چند ماه اول به شدت زیاد گریه میکنن.
اون شب هم مثل تمام این پنج ماه تا ساعت سه شب بیدار موند و به زور آرومش کردم تا بخوابه.
صبح زود اما باز گریههاش شروع شد ولی طوری خسته بودم که از درد اشکم داشت جاری میشد و هیچی نمیفهمیدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_828 بلند شدم نشستم و گفتم: - امیر بهنظرت عل
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_829
("امیرعلی")
جمعه بود و اون روز رو خونه بودم ولی چون شب قبلش این بچه اونقدر گریه کرد که نه فاطمه تونست بخوابه و نه من خواب به چشمم اومد.
با اینکه هر شب فاطمه علیرضا رو بیرون میبرد و توی یه اتاق دیگه آرومش میکرد میخوابوند و میگفت تو خسته کاری و استراحت کن اما هیچ وقت بدون اون سرم رو روی بالشت نذاشتم و تا بیدار موندنش بیدار موندم و اگه خوابم میبرد دیگه دست خودم نبود و غیرارادی بود.
صبح زود بود که دوباره صدای گریهاش تمام اتاق رو پر کرد که کلافه چشمهام رو روی هم فشار دادم.
چند دقیقه که گذشت و گریهاش بند نشد از جام بلند شدم و دیدم برخلاف هر بار فاطمه بلند نشده تا آرومش کنه.
کج شدم تا صورتش رو ببینم که دیدم توی خواب داره همونطور گریه میکنه!
بهتزده بهش خیره شدم و درست خوابوندمش و گفتم:
- چته دورت بگردم؟ چیشدی تو؟
چشمهای اشکیاش رو باز کرد و بهزور باز کرد و گفت:
- بهخدا نمیکشم امیرعلی... خدا میدونه اگه میتونستم کم نمیذاشتم ولی نمیتونم... نمیتونم بلند بشم آرومش کنم... نمیتونم خودم رو تکون بدم... توی کل بیست و چهار ساعت، سه ساعت نمیتونم بخوابم! امروز رو نمیکشم دیگه... تو رو خدا یه کاری بکنی... .
همونطور که نفسنفس میزدم اشکهاش رو پاک کردم و پتو رو روش تنظیم کردم.
سراغ علیرضا رفتم و از تخت بیرونش آوردم.
خم شدم گونه فاطمه رو آروم، طوری که اذیت نشه بو*..دم و لب زدم:
- شرمندهتم... .
از اتاق بیرون رفتم و توی کل خونهها چرخوندمش و آرومش کردم اما تا روی زمین مینشستم باز گریهاش شروع میشد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
سلام دوستان عزیز
عذرخواهی میکنم بابت این چند روز
یکی از نزدیکانم(داییام) فوت کردن... آتیش گرفتن یعنی...بخاطر همین.
امشب شب اول قبرشون هست لطف میکنید اگه بخونید نماز اول قبر رو براشون🥀
دلــآرامـــ
سلام دوستان عزیز عذرخواهی میکنم بابت این چند روز یکی از نزدیکانم(داییام) فوت کردن... آتیش گرفتن یع
اگه بخواین بخونین این طریقه خوندنش هست
در هر صورت ممنونتون میشم
به حبیب بن عبدالله
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_829 ("امیرعلی") جمعه بود و اون روز رو خونه ب
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_830
دستم رو روی شکمش گذاشتم و حس کردم تب داره چون تنش خیلی داغ بود ولی فاطمه خواب بود و نمیشد بیدارش کنم تا ازش بپرسم.
هر چی توی وسایلهاش گشتم تا تبسنجش رو پیدا کنم موفق نبودم و در آخر بیخیالش شدم و گفتم صبر میکنم تا فاطمه بلند بشه و خودش همه کار رو انجام بده... که ای کاش هیچ وقت اون اشتباه رو انجام نمیدادم... .
با شنیدن دوباره صدای گریهاش با اینکه فاطمه ممنوع کرده بود با گوشی آرومش کنم اما اون روز دیگه هیچ جوره نتونستم آرومش کنم و گوشیام رو روشن کردم و براش یه آهنگ کودکانه همراه با فیلم آوردم و جلوش گرفتم.
پسرم دیگه از اون حالت خامی که چند روز اول داشت دراومده بود و خوشگل و جذاب شده بود و به گفته فاطمه هر چهقدر که بزرگتر میشد به این جذابیتش بیشتر اضافه میشد و باید میترسیدیم از وقتی که بخواد به جوونی برسه!
لبخندی به تفکراتمون زدم و خیره تماشاش کردم.
اون اما همونطور به صفحه موبایل خیره شده بود و تا تموم میشد گریهاش میگرفت و من رو مجبور میکرد باز براش بیارم.
بلند شدم براش شیر زدم و همونطور که داشت فیلم میدید به خوردش دادم.
نمیدونم چه مدت گذشت بود که هنوز این گوشی داشت مینالید ولی طوری بود که دیگه من با صداش کامل داشتم بیهوش میشدم و چند بار سعی کردم علیرضا رو بخوابونم اما مقاومت میکرد و اصلاً چشم روی هم نمیذاشت.
با خوردن سرم به دیوار فهمیدم که دیگه اصلاً نمیتونن بیدار بمونم و ترسیدم از اینکه یهو خوابم ببره و اون کامل بیافته.
کلافه از جا بلند شدم و زود کاپشن خودم رو پوشیدم و لباس گرم اون رو هم تنش کردم و به فاطمه پیام دادم که به خونه مامانم اینا میرم تا وقتی از خواب بلند میشه نگران نشه کجاییم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_830 دستم رو روی شکمش گذاشتم و حس کردم تب دار
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_831
شیشه شیر و پستونکش رو برداشتم و زود از خونه بیرون زدم و بدون اینکه سوار ماشین بشم با راه سمت خونهشون راه افتادم و علیرضا رو بین کاپشن خودم جا داده بودم و تا مریض نشه.
به محض رسیدن زود کلید زدم و داخل شدم و در هال رو کوبیدم.
چند ثانیه که گذشت و صدایی نیاومد من تازه یادم افتاد ساعت شیش صبحه و الان ممکنه خواب باشن!
با اینحال همون موقع در باز شد و مامان با چشمهای پر از خواب با نگرانی بهم خیره شد و گفت:
- چیشده عمرم؟
زود داخل شدم و گفتم:
- سلام، چیزی نشده مامان.
دستم رو کشید و گفت:
- چیشده میگم امیرعلی؟ این بچه رو چرا اینطوری توی سرما بیرون کردی؟
علیرضا رو سمتش گرفتم که زود بغ*..ش کرد و گفت:
- امیر تو رو خدا راستش رو بگو مامان! با فاطمه که حرفت نشده؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نه مادرِ من چرا باید حرفم بشه آخه؟ این بچه از دیشب داره گریه میکنه سر جمع دو ساعت خوابیده! الان هم فاطمه حالش خوب نبود من هم داشتم بیهوش میشدم آوردمش اینجا تو بگیریاش من یکم بخوابم، مُردم از خستگی!
سری تکون داد و گفت:
- رو چشمهام عمرم! تو بگیر راحت بخواب فقط یه پنجشنبه، جمعه رو خونهای همین هم اذیت بشی، بخواب عمرم من آرومش میکنم.
پستونک و شیشه شیرش رو بهش دادم و گفتم:
- بیا بدون پستونک نمیخوابه.
ازم گرفت و سمت اتاق رفت که من هم کاپشنم رو درآوردم و با اینکه داشتم از سرما یخ میزدم اما حوصله نداشتم برم و پتو بیارم و همونطور روی کاناپه خوابیدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_831 شیشه شیر و پستونکش رو برداشتم و زود از خ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_832
چند دقیقهای نگذشته بود که با حس چیزی روم زود چشمهام باز شد که دیدم مامان همونطور که علیرضا بغ*..ش بود پتو روم گذاشته که با دیدن چشمهای بازم گفت:
- ببخش که بیدارت کردم پسرم، راستی این بچه چشه؟ مریضه؟ چرا اینقدر تب داره؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- نمیدونم مامان.
سری تکون داد و گفت:
- تو بخواب عمرم من خودم درستش میکنم.
زود به حرف اومدم و گفتم:
- مامان تو رو خدا دارو الکی بهش ندی! بذار وقتی بیدار شدم ببریمش دکتر، اصلاً بهش دارو نده فاطمه قبول نداره.
سری تکون داد و گفت:
- میدونم! حالا بگیر بخواب، نگرانش هم نباش برای دندونشه که اینطوری شده.
لبخندی روی لبم نشست که مامان سمت اتاق رفت و من همونموقع چشمهام به هم دوخته شد.
یکم گذشته بود که با صدای جیغ یه بچه چشمهام باز شد.
اول فکر کردم علیرضاست ولی وقتی مهدیه رو توی هال که رضوان رو بغ*.. کرده وایساده بود دیدم فهمیدم اینطور نیست.
هنوز خستگیام از بین نرفته بود و با دیدن ساعت گوشیام دیدم که فقط دو ساعت گذشته!
کلافه پتو رو روی صورتم کشیدم و با صدای بلند گفتم:
- یعنی من نباید از دست شما آرامش داشته باشم؟ بچهات رو آروم کن مهدیه!
چیزی به گوشم نخورد و فقط این مامان بود که همشون رو به طبقه بالا برد و من اونموقع باز بدون هیچ کلافگی بیهوش شدم اما همونموقع با زنگ خوردن گوشیام چشمهام رو روی هم فشار دادم و بدون نگاه کردن بهش تماس رو وصل کردم.
- سلام!
با شنیدن صدای آشنایی پشت گوشی که از همونموقع حس بد رو بهم تزریق کرد چشمهام رو باز کردم و به شماره ناشناس رو به روم نگاهی انداختم.
موبایل رو نزدیک گوشم بردم و گفتم:
- سلام بفرمایین!
- امیرعلی هستی دیگه؟
چرا قلبم داشت تیر میکشید؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_832 چند دقیقهای نگذشته بود که با حس چیزی رو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_833
- خودمم، بفرمایین.
تک خندهای زد و گفت:
- حبیبم!
چی... چی داشتم میشنیدم؟ این چرا به من زنگ زده؟ از جونم چی میخواستن که نگرفته بودن؟
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
- اشتباه گرفتین.
قبل از قطع کردن گفت:
- فقط زنگ زدم تبریک بگم، هم بابت ازدواجت هم پدر شدنت!
چرا داشت با حالت تمسخر باهام حرف میزد؟!
- ممنون خدانگهدار.
خواستم گوشی رو قطع کنم که باز صداش میخکوبم کرد:
- یادم نرفته آخرین بار که داشتی میرفتی چهطوری با غضب شروین نگاه کردی! بهت گفته بودم همیشه باید با احترام حتی بهش نگاه کنی اما اون موقع انگار خرت از پل گذشته بود و نمیترسیدی! فقط این رو بدون که مواظب خانوادهات باش!
داشت من رو تهدید میکرد؟ لب باز کردم تا حرفی بزنم که با صدای بوقخشدار گوشی نفس کشیدن یادم رفت!
دیگه رسماً داشتم کم میآوردم... بعد از حدود بیست سال زنگ زده بود به من و چی میخواست ازم؟! چرا دلشت تهدیدم میکرد؟ چه کینهای ازم داشت؟
گوشیام رو با شدت به یه ور کوبوندم و دوتا دستم رو روی صورتم گذاشتم.
با شنیدن صدای مامان که زود خودش رو بهم رسونده بود دستم رو از جلوی صورتم برداشتم و گفتم:
- مامان این چی میخواد از من؟ چرا دست از سر من و زندگیام برنمیدارن؟
با نگرانی توی چشمهام خیره شد و گفت:
- کی عمرم؟ کی اذیتت کرده؟
سری تکون دادم و گفتم:
- چرا باید بعد از بیست سال بهم زنگ بزنن و تهدیدم کنن؟!
با شنیدن این حرفم دوتا دستش رو توی صورتش زد و گفت:
- یا ابوالفضل العباس! زنگ زده بهت؟
کلافه گوشه لبم رو گاز گرفتم و با یادآوری اینکه فاطمه توی خونه تنهاست برای لحظهای قلبم از حرکت وایساد!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_833 - خودمم، بفرمایین. تک خندهای زد و گفت:
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_834
دستم رو سمت چپ س*ن*هام گذاشتم که با درد داشت میکوبید!
مامان باز با دیدنم جیغ زد که زود رو بهش گفتم:
- گوشیات رو بده زنگ بزنم فاطمه! زودی مامان!
بلند شد و زود سمت آشپزخونه رفت و بعد از اون زود سمتم برگشت و گوشی رو مقابلم گرفت.
مهدیه که از بالا به پایین اومده بود و تقریباً نزدیکم رسیده بود که گفت:
- بهبه! خوب خوابیدی حالا؟ وقتی خستهای قشنگ هر چی میخوای میگیها!
همونطور که شماره فاطمه رو میگرفتم لب زدم:
- فعلاً هیچی نگو.
بهتزده بهم خیره شده بود که مامان با چشمهاش بهش علامت داد که فعلاً باهام بحث نکنه.
هر چی زنگ میزدم جواب نمیداد و این داشت حالم رو بدتر میکرد.
بلند شدم وایسادم و گفتم:
- مامان مواظب علیرضا باش من میرم خونه کار دارم.
بدون اینکه منتظر جوابش بشم سمت در رفتم ولی همونموقع که دستم سمت در رفت صداش اومد.
در رو باز کردم که دیدم فاطمه پشت دره.
با لبخندی که روی لبش بود لب زد:
- سلام عشقم!
بدون اینکه جواب بدم گفتم:
- با کی اومدی اینجا؟
لبخندش روی لبش خشک شد؛ خواست کنارم بزنه و داخل بره که بازوش رو کشیدم و تقریباً با صدای بلندی گفتم:
- با کی اومدی میگم؟ چرا قبل از اینکه میخواستی بیای بیرون بهم زنگ نزدی؟
بهت زده بهم خیره شده بود؛ حق داشت! هیچ وقت این روی من رو ندیده بود چون خیلی سال پیش کنارش گذاشته بودم ولی اون روز باز سراغم برگشته بود و دوست داشتم فقط سر یکی خالی کنم!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_834 دستم رو سمت چپ س*ن*هام گذاشتم که با درد
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_835
مامان سمتم اومد و سعی کرد آرومم کنه ولی فایده نداشت و عصبانیتم به این راحتیها نمیخوابید! هر چند اگه مقصر هیچ کدومش فاطمه نبود و مظلومترین بود که هدف داد زدن من قرار گرفته بود؛ اما من اونموقع هیچ چیز رو نمیفهمیدم و فقط میخواستم بفهمم چرا این اتفاقها داره میافته!
دوباره رو کردم سمتش و گفتم:
- فاطمه با کی اومدی حرف بزن! بگو!
آروم گفت:
- تنهایی!
گر گرفتن خودم رو حس کردم که باز با صدای بلند گفتم:
- چی گفتی؟ تنهایی اومدی؟ پیاده؟ من چند بار باید یه چیز رو به تو بگم؟ هاه؟ مگه نگفتم تنهایی جایی نمیری؟ مگه نگفتم حتی تا اینجا هم پیاده و بدون خبر نمیری؟
لرزش فکش رو حس میکردم که همونموقع مهدیه زود رضوان رو روی زمین گذاشت و جلوی فاطمه وایساد و گفت:
- چته امیرعلی؟ دوباره که اخلاق بدت سراغت برگشته پاچه میگیری! آروم باش ببینم!
خواستم سمتش خیز بردارم که مامان دستم رو گرفت ولی همونطور داد زدم:
- بفهم چی میگی مهدیه! زبونت رو الکی نچرخون که بخوام خودم آدمت کنم!
رو کردم سمت فاطمه و گفت:
- حرف بزن دیگه!
یه لحظه لرزشش رو حس کردم که بعد از اینکه لبش رو تر کرد گفت:
- پیاده نیاومدم... با ماشین اومدم.
- با ماشین کی اومدی؟ آژانس گرفتی یا اسنپ؟
همونطور که سرش پایین بود گفت:
- ماشین خودمون.
نفس راحتی کشیدم و دستم رو از دست مامان بیرون آوردم و روی کاناپه نشستم و سرم رو توی دستم فشار دادم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】