دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_824 - من هم همینطور بهخدا الان هم گفتم زنگ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_825
- خانوم خوشگل من همیشه بلده چهطوری خستگی رو از تنم بیرون کنه دیگه!
سرم رو جلو بردم و روی ته ريشش رو بو*..دم و گفتم:
- تو مردِ منی! همه زندگی منی! همه کار میکنم واست.
چشمکی حوالهام کرد و گفت:
- این چه بوییه راه انداختی؟ بهبه خیلی وقت بود دستپختت رو نخورده بودمها!
لبخند محوی زدم و گفتم:
- شرمندهتم... .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نشنوم دیگهها! راستی نفس من کجاست؟ صداش نمیاد.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- خوابه.
سری تکون داد و گفت:
- تا لباس عوض کردم ناهار رو بکش که از گشنگی دارم تلف میشم!
- رو چشمهام!
سمت اتاق که رفت من هم زود ناهار رو کشیدم.
با لباسهای عوض کرده بیرون اومد و با دیدن میز یهتای ابروش با خنده بالا پرید و زود نشست.
رو به روش نشستم و لب باز کردم تا حرفی بزنم که صدای گریهاش دهنم رو چفت کرد.
نفسی کشیدم و از جا بلند شدم اما امیرعلی زودتر بلند شد و سمت اتاق تقریباً دوید!
با خنده بهش خیره شدم و پشت سرش راه افتادم که دیدم زود از اتاق خواب بیرون اومد و گفت:
- بچه کجاست؟
فهمیدم که هنوز نمیدونه توی اتاق خودش بردمش و با خنده زود سمت اتاق دویدم و اون هم بعد از اینکه فهمید کجاست قدم تند کرد.
خودم رو بهش رسوندم و خواستم بغ*..ش کنم که امیرعلی زود خیز برداشت و توی بغ*.. خودش جاش داد.
بلند شدم وایسادم و مشتی حواله بازوش کردم.
اون اما با خنده و بدون توجه به گریههاش توی بغ*..ش تکونش میداد و باهاش حرف میزد.
یهو جیغ بلند کشید که زود طرفم گرفت و گفت:
- غلط کردم بگیرش! مگه بچه ده روزه اینطوری گریه میکنه؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_825 - خانوم خوشگل من همیشه بلده چهطوری خستگ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_826
زود ازش گرفتم و کنار تختش نشستم.
بعد از اینکه آرومش کردم و بهش شیر دادم توی جاش خوابوندمش و با امیرعلی آروم از اتاق بیرون رفتیم.
وارد آشپزخونه شدیم که نفس کلافهواری کشیدم و گفتم:
- سرد شده دیگه!
امیرعلی اما پشت میز نشست و گفت:
- نه بابا سرد چی شده؟! بیا بشین ببینم.
جلوش نشستم که هم برای خودش کشید و هم برای من و شروع به خوردن کردیم.
غذا که تموم شد رو بهش گفتم:
- امیر... میخوام برم باشگاه.
از جاش بلند شد و بعد از اینکه ظرفها رو توی ظرفشویی گذاشت گفت:
- نمیخواد بری، نیازی بهش نداری.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اتفاقاً نیاز دارم که میخوام برم، قیافم بد شده، شکمم رو باید تخت کنم.
بعد از اینکه همه ظرفها رو توی سینک گذاشت گفت:
- بیا حالا اول اینها رو بشوریم بعداً حرف میزنیم.
بلند شدم رفتم کنارش وایسادم و گفتم:
- نمیخوام بعدا حرف بزنیم همین الان بگو!
سری تکون داد و گفت:
- لج میکنیها!
پوفی کشیدم و گفتم:
- برو اونور نمیخواد کمکم کنی خودم میشورم.
چپ نگاهی بهم انداخت که جاش رو پر کردم و گفتم:
- نوش جونت برو استراحت بکن خستهای.
بدون اینکه از جاش تکون بخوره شیر آب رو باز کرد که با صدای بلندتری گفتم:
- نکن خودم میخوام بشورم! دست نزن بهش! برو کنار! نمیخوام...
حرفم با ب*..ی عمیقی که روی ل..م زد نصفه موند... .
نمیدونم چه مدت گذشت که ازم جدا شد و من خیره بهش تماشاش کردم که گفت:
- وقتی عصبی میشی و جیغ میزنی فقط اینطوری میشه آرومت کرد!
یکم ازش فاصله گرفتم و سرم رو پایین انداختم که شیر آب رو باز کرد و خودش مشغول شستن ظرفها شد.
هنوز هم که هنوز بود یه دقایقی مثل بارهای اول میشدم و خجالت تا عمق وجودم میرفت.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_826 زود ازش گرفتم و کنار تختش نشستم. بعد از
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_827
عقبعقب رفتم و روی صندلی نشستم که اون هم بعد از شستن ظرفها طرفم اومد و گفت:
- اینجا نشین پاشو بیا بریم توی اتاق.
بدون اینکه چیزی بگم بلند شدم و سمت اتاق علیرضا رفتم.
کنار تختش دراز کشیدم و چشمهام رو روی هم گذاشتم.
همونموقع صدای پاهاش رو شنیدم که وارد اتاق شد و نزدیک اومد.
چشمهام رو باز کردم که اومد کنارم نشست و گفت:
- بهتری؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- اوهوم... .
دستش رو زیر چونهام گرفت و گفت:
- دلت از چی پره عمرم؟
با اینکه حالم خوب بود اما با این لحن حرف زدنش گوشه لبم رو گاز گرفتم و سرم رو توی بالشتم قایم کردم.
جلوتر اومد زیر دستم رو گرفت و سرم رو روی پاهاش گذاشت.
- هر جا صلاح میبینی و میخوای بری برو.
یعنی فکر میکرد بهخاطر باشگاه بغض کردم؟ بچه بودم مگه؟
- تو نمیفهمی... .
سرم رو بالا گرفت و گفت:
- چیرو نمیفهمم؟
توی چشمهاش خیره شدم و بعد از چند ثانیه لب زدم:
- میدونم ربطی نداره ولی... ولی... خیلی دوستت دارم... بیشتر از همه چیز... بیشتر از همه ک*س... .
لبخندی زد و گفت:
- دورِ دل مهربونت بگردم من! خب من هم اندازه تمام وسعت جهان دوستت دارم جغله! اینکه بغض کردن نداره.
تکونی به خودم دادم و گفتم:
- شاید هم دلم ناز کردن میخواد!
با خنده یهتای ابروش بالا پرید و گفت:
- جوون! نازِ دلبر!
با خنده سرم رو پایین انداختم که حس کردم دستش سمت موهام رفت.
آروم کش موهام رو باز کرد و با انگشتهاش صافشون کرد و گفت:
- این موها چرا همیشه اینقدر خوشبوه؟ هاه؟ خودت چرا همیشه بهترین بو رو داری؟ بگو؟ میخوای من رو دیوونه کنی؟ همون بار اول کردی به مولا! با دلم بازی نکن! من جنبهاش رو ندارمها!
با حرفهاش به خنده افتاده بودم که اون هم همونطور میخندید و تماشام میکرد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_827 عقبعقب رفتم و روی صندلی نشستم که اون هم
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_828
بلند شدم نشستم و گفتم:
- امیر بهنظرت علیرضا بزرگ بشه چه شکلی میشه؟ اصلاً چه اخلاقی داره؟ با کی میخواد ازدواج کنه؟ یعنی عاشق هم میشه؟ اصلاً این بچه تخس میتونه عاشق بشه؟
با لبخند جواب داد:
- نمیدونم، ولی به من میاومد مگه که بخوام عاشق بشم؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- تو به علاوه اینکه عاشق بودی مجنون هم بودی! یه کارهایی میکردی که من توی ذهنمم نمیگنجید!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عاشق و مجنون بودم نه! عاشق و مجنون هستم!
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- رفتی پیش مهدیه؟ بچهاش رو دیدی؟
سری تکون داد و گفت:
- آره رفتم، بر خلاف این بچه اون فقط میخنده! یعنی قشنگ متضاد همن!
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- شاید هم مکمل هم بشن!
خیره تماشام کرد و با اینکه فکر میکردم میخنده عکسالعملی از خودش نشون نداد و بعد از چند ثانیه گفت:
- وقتی بزرگ شدن خودشون میتونن تصمیم بگیرن، بهتره از الان اسم رو این بچهها نذاریم که فردا روز عاشق یه نفر دیگه بشن ولی بگن نشون شده یکی دیگهاست!
سری تکون دادم و گفتم:
- درست میگی، چشم.
***
پنج ماه گذشته بود ولی علیرضا گریههاش همونطور ادامه داشت و با جیغ گریه میکرد.
چندین بار به دکتر بردیمش ولی گفتن هیچ مشکلی نداره و کاملاً سالمه و بعضی از بچهها خودشون توی چند ماه اول به شدت زیاد گریه میکنن.
اون شب هم مثل تمام این پنج ماه تا ساعت سه شب بیدار موند و به زور آرومش کردم تا بخوابه.
صبح زود اما باز گریههاش شروع شد ولی طوری خسته بودم که از درد اشکم داشت جاری میشد و هیچی نمیفهمیدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_828 بلند شدم نشستم و گفتم: - امیر بهنظرت عل
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_829
("امیرعلی")
جمعه بود و اون روز رو خونه بودم ولی چون شب قبلش این بچه اونقدر گریه کرد که نه فاطمه تونست بخوابه و نه من خواب به چشمم اومد.
با اینکه هر شب فاطمه علیرضا رو بیرون میبرد و توی یه اتاق دیگه آرومش میکرد میخوابوند و میگفت تو خسته کاری و استراحت کن اما هیچ وقت بدون اون سرم رو روی بالشت نذاشتم و تا بیدار موندنش بیدار موندم و اگه خوابم میبرد دیگه دست خودم نبود و غیرارادی بود.
صبح زود بود که دوباره صدای گریهاش تمام اتاق رو پر کرد که کلافه چشمهام رو روی هم فشار دادم.
چند دقیقه که گذشت و گریهاش بند نشد از جام بلند شدم و دیدم برخلاف هر بار فاطمه بلند نشده تا آرومش کنه.
کج شدم تا صورتش رو ببینم که دیدم توی خواب داره همونطور گریه میکنه!
بهتزده بهش خیره شدم و درست خوابوندمش و گفتم:
- چته دورت بگردم؟ چیشدی تو؟
چشمهای اشکیاش رو باز کرد و بهزور باز کرد و گفت:
- بهخدا نمیکشم امیرعلی... خدا میدونه اگه میتونستم کم نمیذاشتم ولی نمیتونم... نمیتونم بلند بشم آرومش کنم... نمیتونم خودم رو تکون بدم... توی کل بیست و چهار ساعت، سه ساعت نمیتونم بخوابم! امروز رو نمیکشم دیگه... تو رو خدا یه کاری بکنی... .
همونطور که نفسنفس میزدم اشکهاش رو پاک کردم و پتو رو روش تنظیم کردم.
سراغ علیرضا رفتم و از تخت بیرونش آوردم.
خم شدم گونه فاطمه رو آروم، طوری که اذیت نشه بو*..دم و لب زدم:
- شرمندهتم... .
از اتاق بیرون رفتم و توی کل خونهها چرخوندمش و آرومش کردم اما تا روی زمین مینشستم باز گریهاش شروع میشد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
سلام دوستان عزیز
عذرخواهی میکنم بابت این چند روز
یکی از نزدیکانم(داییام) فوت کردن... آتیش گرفتن یعنی...بخاطر همین.
امشب شب اول قبرشون هست لطف میکنید اگه بخونید نماز اول قبر رو براشون🥀
دلــآرامـــ
سلام دوستان عزیز عذرخواهی میکنم بابت این چند روز یکی از نزدیکانم(داییام) فوت کردن... آتیش گرفتن یع
اگه بخواین بخونین این طریقه خوندنش هست
در هر صورت ممنونتون میشم
به حبیب بن عبدالله
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_829 ("امیرعلی") جمعه بود و اون روز رو خونه ب
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_830
دستم رو روی شکمش گذاشتم و حس کردم تب داره چون تنش خیلی داغ بود ولی فاطمه خواب بود و نمیشد بیدارش کنم تا ازش بپرسم.
هر چی توی وسایلهاش گشتم تا تبسنجش رو پیدا کنم موفق نبودم و در آخر بیخیالش شدم و گفتم صبر میکنم تا فاطمه بلند بشه و خودش همه کار رو انجام بده... که ای کاش هیچ وقت اون اشتباه رو انجام نمیدادم... .
با شنیدن دوباره صدای گریهاش با اینکه فاطمه ممنوع کرده بود با گوشی آرومش کنم اما اون روز دیگه هیچ جوره نتونستم آرومش کنم و گوشیام رو روشن کردم و براش یه آهنگ کودکانه همراه با فیلم آوردم و جلوش گرفتم.
پسرم دیگه از اون حالت خامی که چند روز اول داشت دراومده بود و خوشگل و جذاب شده بود و به گفته فاطمه هر چهقدر که بزرگتر میشد به این جذابیتش بیشتر اضافه میشد و باید میترسیدیم از وقتی که بخواد به جوونی برسه!
لبخندی به تفکراتمون زدم و خیره تماشاش کردم.
اون اما همونطور به صفحه موبایل خیره شده بود و تا تموم میشد گریهاش میگرفت و من رو مجبور میکرد باز براش بیارم.
بلند شدم براش شیر زدم و همونطور که داشت فیلم میدید به خوردش دادم.
نمیدونم چه مدت گذشت بود که هنوز این گوشی داشت مینالید ولی طوری بود که دیگه من با صداش کامل داشتم بیهوش میشدم و چند بار سعی کردم علیرضا رو بخوابونم اما مقاومت میکرد و اصلاً چشم روی هم نمیذاشت.
با خوردن سرم به دیوار فهمیدم که دیگه اصلاً نمیتونن بیدار بمونم و ترسیدم از اینکه یهو خوابم ببره و اون کامل بیافته.
کلافه از جا بلند شدم و زود کاپشن خودم رو پوشیدم و لباس گرم اون رو هم تنش کردم و به فاطمه پیام دادم که به خونه مامانم اینا میرم تا وقتی از خواب بلند میشه نگران نشه کجاییم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_830 دستم رو روی شکمش گذاشتم و حس کردم تب دار
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_831
شیشه شیر و پستونکش رو برداشتم و زود از خونه بیرون زدم و بدون اینکه سوار ماشین بشم با راه سمت خونهشون راه افتادم و علیرضا رو بین کاپشن خودم جا داده بودم و تا مریض نشه.
به محض رسیدن زود کلید زدم و داخل شدم و در هال رو کوبیدم.
چند ثانیه که گذشت و صدایی نیاومد من تازه یادم افتاد ساعت شیش صبحه و الان ممکنه خواب باشن!
با اینحال همون موقع در باز شد و مامان با چشمهای پر از خواب با نگرانی بهم خیره شد و گفت:
- چیشده عمرم؟
زود داخل شدم و گفتم:
- سلام، چیزی نشده مامان.
دستم رو کشید و گفت:
- چیشده میگم امیرعلی؟ این بچه رو چرا اینطوری توی سرما بیرون کردی؟
علیرضا رو سمتش گرفتم که زود بغ*..ش کرد و گفت:
- امیر تو رو خدا راستش رو بگو مامان! با فاطمه که حرفت نشده؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نه مادرِ من چرا باید حرفم بشه آخه؟ این بچه از دیشب داره گریه میکنه سر جمع دو ساعت خوابیده! الان هم فاطمه حالش خوب نبود من هم داشتم بیهوش میشدم آوردمش اینجا تو بگیریاش من یکم بخوابم، مُردم از خستگی!
سری تکون داد و گفت:
- رو چشمهام عمرم! تو بگیر راحت بخواب فقط یه پنجشنبه، جمعه رو خونهای همین هم اذیت بشی، بخواب عمرم من آرومش میکنم.
پستونک و شیشه شیرش رو بهش دادم و گفتم:
- بیا بدون پستونک نمیخوابه.
ازم گرفت و سمت اتاق رفت که من هم کاپشنم رو درآوردم و با اینکه داشتم از سرما یخ میزدم اما حوصله نداشتم برم و پتو بیارم و همونطور روی کاناپه خوابیدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_831 شیشه شیر و پستونکش رو برداشتم و زود از خ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_832
چند دقیقهای نگذشته بود که با حس چیزی روم زود چشمهام باز شد که دیدم مامان همونطور که علیرضا بغ*..ش بود پتو روم گذاشته که با دیدن چشمهای بازم گفت:
- ببخش که بیدارت کردم پسرم، راستی این بچه چشه؟ مریضه؟ چرا اینقدر تب داره؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- نمیدونم مامان.
سری تکون داد و گفت:
- تو بخواب عمرم من خودم درستش میکنم.
زود به حرف اومدم و گفتم:
- مامان تو رو خدا دارو الکی بهش ندی! بذار وقتی بیدار شدم ببریمش دکتر، اصلاً بهش دارو نده فاطمه قبول نداره.
سری تکون داد و گفت:
- میدونم! حالا بگیر بخواب، نگرانش هم نباش برای دندونشه که اینطوری شده.
لبخندی روی لبم نشست که مامان سمت اتاق رفت و من همونموقع چشمهام به هم دوخته شد.
یکم گذشته بود که با صدای جیغ یه بچه چشمهام باز شد.
اول فکر کردم علیرضاست ولی وقتی مهدیه رو توی هال که رضوان رو بغ*.. کرده وایساده بود دیدم فهمیدم اینطور نیست.
هنوز خستگیام از بین نرفته بود و با دیدن ساعت گوشیام دیدم که فقط دو ساعت گذشته!
کلافه پتو رو روی صورتم کشیدم و با صدای بلند گفتم:
- یعنی من نباید از دست شما آرامش داشته باشم؟ بچهات رو آروم کن مهدیه!
چیزی به گوشم نخورد و فقط این مامان بود که همشون رو به طبقه بالا برد و من اونموقع باز بدون هیچ کلافگی بیهوش شدم اما همونموقع با زنگ خوردن گوشیام چشمهام رو روی هم فشار دادم و بدون نگاه کردن بهش تماس رو وصل کردم.
- سلام!
با شنیدن صدای آشنایی پشت گوشی که از همونموقع حس بد رو بهم تزریق کرد چشمهام رو باز کردم و به شماره ناشناس رو به روم نگاهی انداختم.
موبایل رو نزدیک گوشم بردم و گفتم:
- سلام بفرمایین!
- امیرعلی هستی دیگه؟
چرا قلبم داشت تیر میکشید؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】