دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_798 *** آخرهای ماه نهمم بود ولی هنوز هیچ خبر
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_799
نمیدونم چه مدت گذشته بود که خود به خود چشمهام باز شد و حس کردم اتفاقی افتاده.
یکم که کسلیام رفع شد بلند شدم و سمت سرویس رفتم و با دیدن *** به علاوه اینکه ترسیدم خوشحال هم شدم.
زود سمت اتاق رفتم و بازوی امیرعلی رو گرفتم و فشار دادم.
- امیر پاشو، بلندشو... زود!
تکون نخورد که لامپ رو روشن کردم و نمیدونم یهو چیشد که بغض توی گلوم گیر کرد و حس میکردم تا چند ثانیه دیگه فوران میکنه! دستش رو گرفتم و باز تکونش دادم و گفتم:
- امیرعلی پاشو حالم خرابه.
توی جاش جا به جا شد و آروم چشمهاش باز شد و با روشن بودن لامپ بلند شد نشست و گفت:
- چیشده؟
همونطور که فکر میکردم شد و اشک چشمهام راه افتاد.
با دیدن گریهام چشمهاش اندازه نعلبکی شد و زود جلو اومد و گفت:
- چیشده دورت بگردم؟ چیه عمرم؟ کجات درد میکنه؟
نفس عمیقی کشیدم و با پشت دست اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- پاشو بریم، پاشو بریم بیمارستان.
دهنش از حرکت باز موند.
- وقتشه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره زودی بریم میترسم.
از جاش بلند شد و تند لباسهاش رو عوض کرد و کمک کرد من هم لباسهام رو عوض کنم.
بعد از اون دیدم داره توی کمدها دنبال چیزی میگرده که رو کردم بهش و گفتم:
- چیمیخوای؟ بیا بریم دیگه.
سمتم برگشت و گفت:
- ساکهایی که آماده کردی رو کجا گذاشتی؟
نفس کلافهای کشیدم و گفتم:
- پاشو امیر گیج میزنیها! از یک ماه پیش توی ماشین گذاشتیم.
زود از جاش بلند شد و گفت:
- راست میگیها! بدو بریم.
با احتیاط قدم برداشتم و سمت ماشین رفتیم و آروم نشستم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】