eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.7هزار دنبال‌کننده
427 عکس
47 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_798 *** آخرهای ماه نهمم بود ولی هنوز هیچ خبر
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که خود به خود چشم‌هام باز شد و حس کردم اتفاقی افتاده. یکم که کسلی‌ام رفع شد بلند شدم و سمت سرویس رفتم و با دیدن *** به علاوه این‌که ترسیدم خوش‌حال هم شدم. زود سمت اتاق رفتم و بازوی امیرعلی رو گرفتم و فشار دادم. - امیر پاشو، بلندشو... زود! تکون نخورد که لامپ رو روشن کردم و نمی‌دونم یهو چی‌شد که بغض توی گلوم گیر کرد و حس می‌کردم تا چند ثانیه دیگه فوران می‌کنه! دستش رو گرفتم و باز تکونش دادم و گفتم: - امیرعلی پاشو حالم خرابه. توی جاش جا به جا شد و آروم چشم‌هاش باز شد و با روشن بودن لامپ بلند شد نشست و گفت: - چی‌شده؟ همون‌طور که فکر می‌کردم شد و اشک چشم‌هام راه افتاد. با دیدن گریه‌ام چشم‌هاش اندازه نعلبکی شد و زود جلو اومد و گفت: - چی‌شده دورت بگردم؟ چیه عمرم؟ کجات درد می‌کنه؟ نفس عمیقی کشیدم و با پشت دست اشکم رو پاک کردم و گفتم: - پاشو بریم، پاشو بریم بیمارستان. دهنش از حرکت باز موند. - وقتشه؟ سری تکون دادم و گفتم: - آره زودی بریم می‌ترسم. از جاش بلند شد و تند لباس‌هاش رو عوض کرد و کمک کرد من هم لباس‌هام رو عوض کنم. بعد از اون دیدم داره توی کمدها دنبال چیزی می‌گرده که رو کردم بهش و گفتم: - چی‌می‌خوای؟ بیا بریم دیگه. سمتم برگشت و گفت: - ساک‌هایی که آماده کردی رو کجا گذاشتی؟ نفس کلافه‌ای کشیدم و گفتم: - پاشو امیر گیج می‌زنی‌ها! از یک ماه پیش توی ماشین گذاشتیم. زود از جاش بلند شد و گفت: - راست میگی‌ها! بدو بریم. با احتیاط قدم برداشتم و سمت ماشین رفتیم و آروم نشستم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram