دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_797 چند تا نفس عمیق کشیدم که سرفهام گرفت و
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_798
***
آخرهای ماه نهمم بود ولی هنوز هیچ خبری از درد نداشتم.
دیگه همه داشتن نگران میشدن ولی من تازه سونوگرافی رفته بودم و مشکلی نداشت.
مامان اونشب بهم گفت اگه تا دو روز دیگه دردم نگرفت باید خودمون به بیمارستان بریم.
مهدیه اما همون شب از دل درد داشت کلافه میشد و حمید و خاله هرکاری میکردن فایده نداشت و فقط ناله میکرد.
تقریباً آخر شب بود که سر مهدیه رو بو*..یدم و با امیرعلی مجبور شدیم که برگردیم اما قبل از رفتن به خونه به شهدای گمنام رفتیم و اونجا تا میتونستم ازشون خواستم زودتر باشه و درد کمی داشته باشم.
به خونه که برگشتیم زود دراز کشیدم و گفتم:
- وای که دیگه دارم کلافه میشم از این درد!
امیرعلی اومد کنارم نشست و گفت:
- مامانت راست میگه، اگه تا یکی دو روز دیگه نشد خودمون باید بریم، خیلی خطرناکه.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- انشاءالله.
از پیشم بلند شد و بعد از اینکه لباسهاش رو عوض کرد دستم رو گرفت و من رو هم بلند کرد.
بعد از اینکه میوههایی که همونموقع هوس کرده بودم و امیرعلی برام تیکه کرده بود رو کامل خوردم دراز کشیدم و برخلاف هر شب چشمهام به هم دوخته شد و نفهمیدم کی امیرعلی اومد کنارم دراز کشید و خوابید.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_798 *** آخرهای ماه نهمم بود ولی هنوز هیچ خبر
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_799
نمیدونم چه مدت گذشته بود که خود به خود چشمهام باز شد و حس کردم اتفاقی افتاده.
یکم که کسلیام رفع شد بلند شدم و سمت سرویس رفتم و با دیدن *** به علاوه اینکه ترسیدم خوشحال هم شدم.
زود سمت اتاق رفتم و بازوی امیرعلی رو گرفتم و فشار دادم.
- امیر پاشو، بلندشو... زود!
تکون نخورد که لامپ رو روشن کردم و نمیدونم یهو چیشد که بغض توی گلوم گیر کرد و حس میکردم تا چند ثانیه دیگه فوران میکنه! دستش رو گرفتم و باز تکونش دادم و گفتم:
- امیرعلی پاشو حالم خرابه.
توی جاش جا به جا شد و آروم چشمهاش باز شد و با روشن بودن لامپ بلند شد نشست و گفت:
- چیشده؟
همونطور که فکر میکردم شد و اشک چشمهام راه افتاد.
با دیدن گریهام چشمهاش اندازه نعلبکی شد و زود جلو اومد و گفت:
- چیشده دورت بگردم؟ چیه عمرم؟ کجات درد میکنه؟
نفس عمیقی کشیدم و با پشت دست اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- پاشو بریم، پاشو بریم بیمارستان.
دهنش از حرکت باز موند.
- وقتشه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره زودی بریم میترسم.
از جاش بلند شد و تند لباسهاش رو عوض کرد و کمک کرد من هم لباسهام رو عوض کنم.
بعد از اون دیدم داره توی کمدها دنبال چیزی میگرده که رو کردم بهش و گفتم:
- چیمیخوای؟ بیا بریم دیگه.
سمتم برگشت و گفت:
- ساکهایی که آماده کردی رو کجا گذاشتی؟
نفس کلافهای کشیدم و گفتم:
- پاشو امیر گیج میزنیها! از یک ماه پیش توی ماشین گذاشتیم.
زود از جاش بلند شد و گفت:
- راست میگیها! بدو بریم.
با احتیاط قدم برداشتم و سمت ماشین رفتیم و آروم نشستم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_799 نمیدونم چه مدت گذشته بود که خود به خود
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_800
درد توی کل تنم تزریق شد و بیاراده جیغ کشیدم.
امیرعلی که همونموقع نشسته بود دهنش باز موند و بعد از چند ثانیه که به خودش اومد گفت:
- چت شد؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم و گفتم:
- درد دارم... فقط برو! امیرعلی راه بیافت!
سری تکون داد و زود ماشین رو روشن کرد و با سرعت زیاد رانندگی میکرد و پشت سر نالههای من میگفت:
- غلط کردم... غلط کردم ایخدا غلط کردم! بیجا کردم... نفهمیدم... تکرار نمیشه... تو رو خدا کمکش کن... تنهاش نذار... خدایا غلط کردم... آخ خدا!
بین دردم خندیدم و گفتم:
- فکر نمیکنی دیر شده واسه غلط کردن؟ و مطمئنی دیگه تکرار نمیشه؟
بدون اینکه به من جواب بده حرفهاش رو پشت سر هم میگفت و مدام به یه نفر زنگ میزد.
- به کی زنگ میزنی؟
همونطور که نفسهای سخت میکشید گفت:
- مامانم، نمیدونم چرا جواب نمیده! حالا هر شب میگفت اولین نفر به من بگوها ولی همین امشب جواب نمیده.
پوفی کشیدم و گفتم:
- اول آروم برون خیلی سرعتت زیادهها! بعدش هم زنگ بزن مامانم، زود!
بدون اینکه از سرعتش کم کنه به مامانم زنگ زد ولی اون زود جواب داد و وقتی امیرعلی با لرز بهش گفت اون هم استرس گرفت.
به خونه مامانماینا که رسیدیم مامانم زود بیرون اومد و داخل ماشین نشست.
همونطور که صندلیام خوابیده بود صورتم رو نوازش کرد و گفت:
- دورت بگردم من... آروم باش عمرم... نترس دخترم.
دستم رو گاز گرفتم و گفتم:
- میترسم مامان... میترسم.
دوباره همونطور صورتم رو نوازش کرد و رو به امیرعلی گفت:
- امیرعلی آروم برون مامان خیلی سرعتت زیاده!
امیرعلی باز توجه نکرد و این بار زیر زبون حرفهاش رو تکرار میکرد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_800 درد توی کل تنم تزریق شد و بیاراده جیغ ک
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_801
نمیدونم چه مدت گذشته بود که بالاخره به بیمارستان رسیدیم.
امیرعلی زودتر از همه پایین اومد و طرف من اومد و با کمک مامان از ماشین بیرون اومدم.
نمیدونم چرا اینقدر استرس داشتم و میترسیدم و اشکم دم چشمهام بود.
داخل که رفتیم من و مامان داخل اتاق دکتر شدیم و بعد از یه سری کارها دیگه تحمل نکردم و دست مامان رو فشار دادم و با اشکی که راه افتاده بود لب زدم:
- مامان مامان درد دارم... میترسم!
مامان جلوتر اومد و سرم رو بو*..ید و گفت:
- آروم باش عزیزدلم چیزی نمیخواد بشه که! تو خودت داری خیالات میبری و خودت رو میترسونی.
دکتر جلو اومد که اشکم رو پاک کردم و اون هم کمکم کرد چون نمیتونستم دیگه وایسم و یا اونطور بشینم روی تخت دراز بکشم و گفت پرستارها خودشون انتقالت میدن به اتاق زایمان.
("امیرعلی")
دیگه رسماً داشتم کلافه میشدم! تپش قلبم به شدت بالا رفته بود و نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود.
عمو رضا هم خودش رو رسونده بود و کنارم نشسته بود و اونهم انگار حال من رو داشت که با اخم و نفسهای سخت به جلوش خیره شده بود.
چند دقیقهای طول کشید تا فاطمه که همونطور روی تخت دراز کشیده بود و لباسهای استریل تنش بود از اتاق بیرون آوردن.
زود از جا بلند شدم و طرفش رفتم.
همونطور که فکش میلرزید تنِ من رو هم لرزوند ولی باید برای حفظ روحیهاش جلوی خودم رو میگرفتم.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- دورت بگردم من از هیچی نمیترسیها! خب؟
همونطور توی چشمهام خیره شده بود و چشمهاش پر از اشک شده بود.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_801 نمیدونم چه مدت گذشته بود که بالاخره به
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_802
بیخیال اطراف شدم و جلوتر رفتم و روی پیشونیاش رو بو*..دم و گفتم:
- من نمیتونم بیام تو، خب؟ ولی تو خدا رو همراه خودت داری، هر جا خیلی بهت سخت گذشت به اون توکل کن.
پرستار صندلی رو کشید و تخت رو با خودش همراه کرد که لبم رو محکم گاز گرفتم و بهش خیره شدم.
اونکه میخواست از جلوی باباش رد بشه دیگه تحمل نکرد و گریهاش گرفت و دستش رو روی صورتش گذاشت که عمو رضا زود رو برگردوند و از بیمارستان بیرون رفت.
روی صندلی نشستم و موهام رو توی چنگم گرفتم.
خاله اومد کنارم نشست و برخلاف اینکه فکر میکردم منعم میکنه از اینکارها اما همونطور به جلوش خیره شده بود.
کلافه وار و با بغضی که گلوم رو چنگ میزد لب زدم:
- هیچ جا نبوده که بترسه و کنارش نباشم! این اولین باریه که در این حد از چیزی هراس داره و من کنارش نیستم... .
چند دقیقه که گذشت گفت:
- میدونم چهقدر فاطمه رو دوست داری و الان که اشکش رو دیدی و میدونی تا چند دقیقه دیگه چه دردی میکشه و روحیهات خرابه! ولی جای اینکه روحیهات رو تغییر بدم و توی این شرایط خودم رو ریلکس نشون بدم نمیتونم! بذار یه چیزی رو واست تعریف کنم.
من سر فاطمه که میخواستم زایمان کنم به حدی درد داشتم که تا دو روز بیهوش بودم!
زود از جام بلند شدم و صاف نشستم که ادامه داد:
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_802 بیخیال اطراف شدم و جلوتر رفتم و روی پیش
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_803
- همه به رضا میگفتن امیدی به همسرت نیست و حتی اگه بهدنیا بیاد زنده موندنش سخته! انگار معجزه بود که من سالم موندم؛ الان من از این میترسم فاطمه درد من رو بکشه... هیچوقت این رو واسش تعریف نکرده بودم تا توی همچین شرایطی نترسه... اما خودم واقعاً میترسم... خدا بهداد بچهام برسه... .
فکم از حرکت وایساده بود و هیچ عکسالعملی نمیتونستم از خودم نشون بدم.
آب دهنم رو به زور قورت دادم و خواستم از جا بلند بشم که دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
- تو پسرِ منی... دامادِ منی... تو رو میشناسم، میدونم چهقدر پاکی... خودت واسش دعا کن... خودت واسش نذر... دعاش کن امیرعلی!
بعد از چند ثانیه لبم رو تر کردم و گفتم:
- هیچک*س زودتر از مادرها دعاش نمیگیره! تو بیشتر دعا کن مامان... .
از جا بلند شدم و سمت سرویس رفتم.
چند بار به صورتم آب زدم و همونجا روی صندلی نشستم.
دوست داشتم مثل نوجوونیهام که به راحتی اشکم جاری میشد و همیشه عماد کنارم بود بشینم و فقط گریه کنم!
گوشیام رو در آوردم و خواستم باز به مامان زنگ بزنم که دیدم عماد داره زنگ میزنه! اینهمه حلالزاده بود؟
زود جواب دادم و گفتم:
- حلالزادهتر از تو ندیده بودم!
برخلاف هر وقت که با هر چیزی میخندید بدون خندهای گفت:
- جدی؟ بیدار بودی؟
یه تای ابروم بالا پرید؛ این عمادِ شوخ طبعی بود که هیچ وقت از این طبعش کم نمیشد؟
- آره بیدارم، بیمارستانیم.
تندتر از همیشه لب زد:
- چه بیمارستانی؟ اصلاً بیمارستان چرا؟ چیزی شده؟
بلند شدم وایسادم و گفتم:
- آره فاطمه رو آوردم، وقتش بود دیگه!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_803 - همه به رضا میگفتن امیدی به همسرت نیست
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_804
اینبار هم آثار خوشحالی رو توی صداش ندیدم!
- بهبه بهسلامتی!
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- سلامت باشی، الان هم فکر کردم تو باید پیشم باشی توی این موقعیت که خودت زنگ زدی.
زود جواب داد:
- خب الان میام، برم آماده بشم، کاری نداری؟
- چیمیگی عماد؟ آوا الان نصف شب تنها بمونه که چی؟ لازم نکرده.
نفسی کشید و گفت:
- نه امشب رو خونه مامانش اینا موندیم تنها نیست، میام الان.
دیگه چیزی نگفتم که خودش گوشی رو قطع کرد و من باز به مامان زنگ زدم و به حدی عصبی بودم که اگه جواب نمیداد همین الان به خونهشون میرفتم ببینم واقعاً چیشده!
انگار مثل همیشه حسم رو خوند که بوقهای آخرش بود جواب داد.
- بله مامان؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- مامان چرا جواب نمیدی؟ نمیگی اینهمه زنگ میزنم لابد کار واجب دارم؟!
انگار داشت خودش رو کنترل میزد که همونموقع با صدای بلند هق زد!
از جا بلند شدم و زود گفت:
- مامان چیشدی؟ نگو داری گریه میکنی!
صداش رو یکم پایین آورد و گفت:
- دارم دق میکنم امیرعلی... دارم دیوونه میشم... اگه فاطمه حالش عادی بود زودتر بهتون میگفتم بیاید اینجا ولی نمیشه که.
- مامان چیشده میگم؟
همونطور که نفسنفس میزد لب زد:
- بچهام... مهدیه...
دهنم از حرکت باز موند... نفسم توی سی*ن*هام موند... خداخدا میکردم اتفاقی واسش نیافتاده باشه... .
- چیشده مامان... تو رو خدا بگو... بگو دارم سکته میکنم! بگو حالش خوبه! فقط بگو!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_804 اینبار هم آثار خوشحالی رو توی صداش ندی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_805
نفسی کشید و گفت:
- آروم باش عمرم، حالش خوبه نگران نباش ولی... ولی... زایمان زودرس گرفته... از ساعت یک شب بود بچهام دردش گرفته بود آوردیمش بیمارستان اینطوری گفتن؛ هنوزم توی اتاقه... میترسم امیرعلی... دعا کن واسش عمرم... میترسم بلایی سر هرکدومشون بیاد... اگه این بچه بلایی سرش بیاد مهدیه خودش رو زنده نمیذاره! مطمئنم!
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و سرم رو به دیوار زدم و چشمهام رو روی هم گذاشتم... چهقدر باید خواهرِ من زجر میکشید؟! نه به فاطمه که نُه ماهش تموم شد نه به مهدیه که هنوز اول هشت ماهست.
گوشی رو در گوشم گذاشتم و گفتم:
- کدوم بیمارستانین؟
نفسی کشید و گفت:
- نمیخواد بیای مامان، شاید عماد الان اومد، آوا پیش مادرش بود خیالم راحت شد، تو بمون پیش فاطمه.
یه تای ابروم بالا پرید؛ پس عماد دردش این بود.
- تو به عماد گفتی به من نگفتی؟
چند ثانیه که به اته پته افتاده بود گفت:
- شرمنده عمرم... میخواستم بگم ولی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- کدوم بیمارستانین؟
این بار بدون اینکه بپیچونه گفت:
- امام علی.
چشمهام بازتر از این نمیشد! توی همین بیمارستانی بودن که ما بودیم؟ مگه میشد دوتاییشون توی یه شب و توی یه بیمارستان بخوان بچه رو بهدنیا بیارن؟ کم مونده بود دقیقههای تولد این بچهها هم مثل هم باشه!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_805 نفسی کشید و گفت: - آروم باش عمرم، حالش خ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_806
از خدا چه پنهون شاید همین هم اتفاق افتاد.
گوشی رو قطع کردم و سمت پذیرش رفتم و بعد از اینکه آدرس رو پرسیدم راه افتادم.
مامان و بابا رو از دور دیدم که هر دوشون کلافه به جلو خیره بودن که مامان تسبیح دستش بود و ذکر میگفت.
جلوتر رفتم که بابا زودتر متوجه حضورم شد که جلو رفتم و باهاش سلام کردم و بعد پیش مامان نشستم و با اینکه ناراحت بودم جلوتر رفتم و سرش رو بو*..یدم.
- توکل بر خدا کن مامان، چیزی نمیشه.
چشمهلش رو روی هم گذاشت ولی قبل از اینکه اشکش جاری بشه نفس عمیقی کشید و رو بهم گفت:
- انگار پرواز کردی که اینقدر زود رسیدی، دو دقیقه نشده هنوز.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- خودمون بیمارستان بودیم.
چشمهای کنجکاوش رو بهم دوخت که ادامه دادم:
- فاطمه دردش گرفت حدود نیم ساعت پیش آوردمش، مامان زینب و عمو رضا اونجان، ولی هر چی به تو زنگ زدم جواب ندادی.
شکه بهم خیره شد که رو به بابا گفتم:
- امیرمحمد کجاست؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خونه خاله راضیهات.
سری تکون دادم که یهو یه دستی روی شونههام قرار گرفت.
برگشتم دیدم عماده که بعد از سلام با همشون کنارم نشست که قبل از اون گفتم:
- تو میدونستی؟!
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- پس فهمیدی.
کلافه نفسی کشیدم و گفتم:
- آره به زور مامانم گفت بهم؛ خدا رحم کنه.
سرش رو پایین انداخت که رو بهش گفتم:
- میای بریم بیرون؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بریم.
قبل از اینکه بلند بشینم مامان و بابا بلند شدن و مامان رو بهم گفت:
- پاشو بگو فاطمه کدوم بخشه بریم اونجا.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_806 از خدا چه پنهون شاید همین هم اتفاق افتاد
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_807
سری تکون دادم و گفتم:
- نمیخواد مامان بشینن شاید کارتون داشته باشن.
لبش رو تر کرد و گفت:
- حالا تو پاشو بگو کجان!
با عماد از جا بلند شدیم و به اونجا بردمشون و بعد از سلام و احوال پرسی عماد دستم رو گرفت و سمت بیرون رفتیم.
زیر چندتا درخت نشستیم و بعد از چند دقیقه که هردومون به جلو خیره شدیم لب زدم:
- عماد؟!
بدون اینکه نگاهش رو از جلو بگیره گفت:
- بله؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- امشب شب سختیه واسه من... نمیدونم چیکار کنم... اول که اینهمه برای فاطمه میترسیدم حالا مهدیه هم اضافه شده.
سری تکون داد و گفت:
- میفهمم؛ سخته... آره! تنها کاری که میتونی بکنی دعاست! خیلی دعا کن امیر... خیلی! شرایط هردوشون بدجور خطریه.
کلافه سرم رو پایین انداختم که بعد از چند ثانیه فکر کنم برای عوض کردن جو بحث گفت:
- اولین بار کلاس چندم بودی که فهمیدی؟
متعجب سمتش برگشتم و گفتم:
- چی رو کی فهمیدم؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- هر چی!
همونطور که یهتای ابروم بالا پریده بود خواستم ازش بپرسم که چی رو میگه اما معنی حرفش رو فهمیدم و با تک خندهای سرم رو پایین انداختم.
- نمیدونم چند سالم بود؛ خودت واسم گفتی ولی! یادمه.
با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
- آره میدونم؛ سال هشتم، نهم بودیم؛ حالا اولین چیزی که به ذهنت اومد چی بود؟ اولین سوالی که ذهنت رو گرفت.
همونطور که از حرفهاش خندهام گرفته بود گفتم:
- یعنی فامیلها هم؟ آقا... معلم دینی که دیگه اصلاً توی این کارها نیست؛ پدر و مادر ها رو بگو؛ میگفتم نه بابا پاکتر از این حرفهان! رسماً تا چند ماه دیوونه شده بودم تا درست درکش کردم.
همونطور که از خنده دیگه داشت خفه میشد حرفهام رو تایید کرد و گفت:
- آره دقیقاً!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_807 سری تکون دادم و گفتم: - نمیخواد مامان ب
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_808
لبخندی زدم و به جلوم خیره شدم.
چشمهام رو روی هم فشار دادم که عماد با تکون دادن بازوم چشمهام رو باز کردم.
گوشیاش رو جلوم گرفت و گفت:
- بخون!
نگاهی به صفحهاش انداختم که دیدم زیارت عاشورا آورده.
لبخندی زدم و ازش گرفتم؛ میدونست توی بدترین شرایطم وقتی زیارت عاشورا بخونم دلم آروم میشه.
گوشی رو ازش گرفتم و با صدای نسبتاً بلندی شروع به خوندن کردم... نفهمیدم چهطوری اینهمه بغض توی سی*ن*هام جا شده بود... امشب خطریترین شب زندگیام بود! نفهمیدم کی اشکهام صورتم رو خیس کرد و بعد از خوندن دعا شروع به روضه خانوم فاطمه الزهرا و آقا امام حسین کردم.
طوری درد داشتم و با سوز میخوندم که حدود ده نفر دورمون جمع شده بودن و بیمهابا اشک میریختن... .
("فاطمه")
از درد داشتم دیوونه میشدم و هر کاری میکردن آروم نمیشدم.
دلم به شدت ضعف کرده بود ولی اصلاً معدهام چیزی رو تحویل نمیگرفت و بوی غذا که میشنیدم حالم به هم میخورد.
نمیدونم چه مدت بود که توی جام داشتم ول میخوردم و از درد داشتم دیوونه میشدم که بالاخره وقتش رسید.
اونموقع بود که درد اصلی شروع شد و راست بود که میگفتن برابری میکنه با درد شکستن چندین استخون توی بدن!
از اونموقع هیچ چیز جز درد واسم نبود ولی نفهمیدم کی بالاخره خلاص شدم و بیجون رو تخت افتادم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_808 لبخندی زدم و به جلوم خیره شدم. چشمهام ر
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_809
***
با هر چی زور داشتم چشمهام رو باز کردم و به اطرافم نگاهی انداختم.
دیگه توی اون اتاق نبودم و دردی نداشتم اما حس میکردم یه چیزی سر جاش نیست!
لبم به شدت خشک شده بود و توان نداشتم حتی یکی رو صدا بزنم.
هر طور شده بود تحمل کردم تا اینکه یه بالاخره یه پرستار داخل اومد که به محض دیدن چشمهای بازم بهتزده بهم خیره شد و زود از اتاق بیرون رفت.
بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم و اونموقع بود که انبوهی از استرس توی دلم وارد شد.
طولی نکشید که چند نفر داخل اومدن و بالای سرم وایسادن.
بعد از معاینه کردن دکتر همونطور که متعجب بهم خیره شده بود لب زد:
- با معجزه زنده موندی!
چشمهام بازتر از این نمیشد! یعنی حالم خیلی خراب بود؟
- اصلاً امیدی به بهوش اومدنت نداشتیم با اینکه حتی نفس میکشیدی اما انگار نبودی! خداروشکر تو رو به بچهات برگردوند؛ میتونی بهش شیر بدی؟
نگاهم رو به چشمهاش دادم و گفتم:
- میشه اول بهم آب بدین؟
سری تکون داد و گفت:
- یکم باید صبر کنی!
کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- من چند وقت بیهوش بودم؟
یکم فکر کرد و گفت:
- فکر کنم دو روزه؛ ولی توی همین دو روز هم مادر و شوهرت آب شدن! شوهرت واست اتاق خصوصی گرفته بود تا بیشتر مواظبت باشیم با اینکه بهش گفتیم حالت خیلی خرابه و ممکنه هر اتفاقی واست بیافته؛ موقع ملاقات اون همه ساعتهاش اینجا بود و در آخر به زور از اینجا بیرونش میکردن! خیلی دوستت دارهها!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_809 *** با هر چی زور داشتم چشمهام رو باز کر
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_810
لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد.
- خب الان هم من برم این خبر رو بهشون بدم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- بچهام رو هم بیارین... میخوام ببینمش.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- ولی فکر نمیکنم بتونی نگهش داریها!
کمکم داشت درد توی کل بدنم میپیچید و بغض توی گلوم لونه کرده بود؛ من حق این رو نداشتم بچهام رو توی بغ*..م بگیرم؟
- بیارینش... میخوام حداقل ببینمش!
سری تکون داد و گفت:
- چشم میگم بیارنش.
میخواست رو برگردونه که یهو یه پرستار داخل شد و گفت:
- خانم دکتر لطفاً زودی بیاین خانم تهرانی باز حالشون بد شده، درد دارن!
با شنیدن فامیل تهرانی سیمهای مغزم فعال شد و زود گفتم:
- اسم این خانم تهرانی چیه؟
دکتر رو به یکی از پرستارهای دورم گفت:
- بهش بگو من باید برم.
از اتاق که بیرون رفت پرستار پروندهاش رو بیرون کشید و گفت:
- تهرانی اسمش... مهدیه است!
دهنم از حرکت باز موند!
- مهدیه؟ چش شده؟ چرا درد داره؟
بعد از چند ثانیه فکر گفت:
- آخ تو نمیدونی، خواهر شوهرته، درسته؟
سری تکون دادم که گفت:
- خانم تهرانی زایمان زودرس داشتن؛ دقیقاً همون شب با هم زایمان کردین و چون آقای تهرانی گفته بودن ساعت و دقیقه دقیق رو بزنیم واسه هر دوتاتون وقتی که ساعتها رو دیدیم فقط یک دقیقه بینتون فاصله بود! چهقدر قشنگه خدایی! اما خدا به بچهاش رحم کنه... الان توی دستگاهست!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_810 لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد. - خب الان ه
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_811
فکم داشت میلرزید که لبم رو محکم گاز گرفتم.
چند قطره اشک از چشمهام سرازیر شد که همونموقع صدای آشنای بمی گوشهام رو لرزوند:
- فاطمه؟!
زود سرم رو برگردوندم و با نگاه نافذ امیرعلی رو به رو شدم.
سمتم پا تند کرد و بهم نزدیک شد که پرستارها از اتاق بیرون رفتن.
همونطور که داشت بدون هیچ حرفی و با دهن نیمه باز نگاهم میکرد نفسهای سخت میکشید.
دستم رو روی صورتم کشیدم و اشکهام رو پاک کردم تا اذیت نشه.
چند ثانیه همونطور موند که دیگه تحمل نکرد و خم شد و پیشونیام رو عمیق بو*...؛ طولی نکشید که خیس شدن صورتم رو حس کردم!
اول فکر کردم خودم باز اختیار از دست دادم و گریه کردم ولی بعد از اینکه سرش رو بلند کرد و بدون اینکه بذاره صورتش رو ببینم سرش رو برگردوند فهمیدم اشک اون بود که روی صورتم میریخت!
اشکش رو که پاک کرد سمتم برگشت و لبخند محوی زد؛ اصلاً زبونش نمیچرخید تا حرفی بزنه و فقط با بغض نگاهم میکرد و زیر لب ذکری رو زمزمه میکرد.
نفسی کشیدم و خواستم یکم آرومش کنم که لبخندی زدم و گفتم:
- تو امیرعلیِ منی دیگه؟!
تک خندهای زد و گفت:
- والا من باید از تو بپرسم که واقعاً تو فاطمهِ منی؟!
لبخندی به روش زدم که اومد کنارم نشست و گفت:
- معجزه زندگی منی! شرمندهات شدم... ببخش که اینقدر اذیت شدی... .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_811 فکم داشت میلرزید که لبم رو محکم گاز گرف
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_812
با لبخندی یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- این حرفها چیه میزنی؟! واقعاً دیوونه شدیها! ولی یه چیزی بگم ناراحت نشی، خب؟
سری تکون داد که ادامه داد:
- خیلی درد داشتم... الانهم کمکم داره باز تمام تنم درد میکنه... یه چیز دیگه هم بگم؟
چشمهاش رو روی هم گذاشت که دوباره بغض گلوم رو گرفت اما همون طور گفتم:
- امیر خیلی گشنمه... خیلی! تو رو خدا بگو حداقل یه نصف لیوان آب بخورم... دارم میمیرم!
لبخندی از ریز لبش در رفت که گفتم:
- به چی میخندی؟
توی چشمهام خیره شد و گفت:
- وقتی که شلمچه بودیم!
اینبار من هم خندهام گرفت و همونطور گفتم:
- تو هم که اصلاً اون رو یادت نمیرهها! حالا هی من رو مسخره کن!
دستش رو جلو آورد ولی با تعلل روی صورتم گذاشت و آروم گونهام رو نواز*..ش کرد.
دستم رو جلو بردم و دستش رو روی ل*...م گذاشتم و بو*...دم؛ نمیدونم چرا اینهمه امیرعلی برام مظلوم بود... قطرهاشکی از گوشه چشمم ول خورد که زود پاکش کردم و یکم توی جام جا به جا شدم؛ برای عوض کردن بحث رو بهش گفتم:
- بچهمون رو دیدی؟
سری تکون داد و گفت:
- آره ولی بعد از اینکه گذاشتن چند لحظه تو رو ببینم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_812 با لبخندی یه تای ابروم رو بالا انداختم و
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_813
لب باز کردم تا حرفی بزنم که همونموقع صدای پرستار رو شنیدم:
- بهبه ببینین کی رو آوردم!
نگاهی بهش انداختم که دیدم یه بچه توی بغ*..شه!
دست امیرعلی رو فشار دادم و گفتم:
- بگو بچهام رو بده! امیر بگو بدتش!
امیرعلی بهش اشاره کرد و اونهم بچه رو جلوتر آورد و توی آغو*.. امیرعلی گذاشت.
مرد من چهقدر پدر بودن بهش میاومد... .
دستم رو جلو بردم که اونهم آروم بچه رو طرفم گرفت و کنارم خوابوند.
با دیدنش که همونطور دهنش باز بود و دست و پا میزد دستم رو جلو بردم و روی صورت کوچیکش کشیدم.
خدای من! انگار بهشت رو داشتم با دستهای خودم حس میکردم!
همونموقع پرستار رو بهم گفت:
- این مدت کلاً چون بیهوش بودی مجبور بودیم شیر خشک بهش بدیم، الانهم گشنشه! ببین میتونی خودت بهش شیر بدی؟!
سری تکون دادم و دستم رو با لرز سمت لباسم بردم؛ چون اولین بار بود اینقدر استرس داشتم؟!
یه لحظه نگاهم به امیرعلی افتاد که با اخم بهم خیره شده بود و همونموقع رو بهم گفت:
- دستهات چرا میلرزه؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- نمیدونم... استرس دارم.
چیزی نگفت که اینبار توی دهن بازش گذاشتم.
دست امیرعلی رو فشار دادم و چشمها و لبم رو محکم بستم تا صدایی ازم در نیاد.
درد داشتم و ضعف خودم داشت بدترم میکرد و فقط میتونستم با گاز گرفتن لبم دردش رو کم کنم تا صدایی ازم در نیاد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_813 لب باز کردم تا حرفی بزنم که همونموقع صد
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_814
امیرعلی هم دستم رو توی دستش گرفته بود و فشار میداد و با اخم به پایین خیره شده بود.
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که صدای مامان رو شنیدم که داخل اومد و همونطور که قربون صدقهام میرفت گریه میکرد.
جلو که اومد و من رو اونطور دید اشکش بیشتر جاری شد.
بهم نزدیک شد و سرم رو چند بار بو*..ید.
هیچ کلامی از دهنم بیرون نمیرفت تا باهاش حرف بزنم و آرومش کنم که امیرعلی زودتر از اون متوجه حالم شد و جلوی مامان رفت و سعی کرد آرومش کنه و اونهم اشکهاش رو پاک کرد و طرفم اومد.
عمیق نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه که گریه بچهام شروع شده بود ولی نمیتونستم بلند بشم و آرومش کنم خودش برداشت و از اتاق بیرون رفت.
امیرعلی باز اومد کنارم نشست و گفت:
- حالا اسم این جغله رو میخوای چی بذاریم؟ همون که دفعه اول گفتی؟ نظرت عوض نشده؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- معلومه که نظرم عوض نشده!
توی روم خندید و گفت:
- آخه اینجوری هر دوتامون توی اسممون علی داریمها!
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- خب داشته باشین!
سری تکون داد که گفتم:
- اسم این رو من انتخاب کردم اسم بچه بعدیمون رو تو انتخاب کن.
در عرض یک ثانیه لبخندش جمع شد ولی بدون اینکه چیزی بگه به پایین خیره شد.
- چیشدی؟ از چی عصبی شدی؟
- فعلاً مهم نیست.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_814 امیرعلی هم دستم رو توی دستش گرفته بود و
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_815
پوف کلافهای کشیدم و گفتم:
- وای راستی یادم رفت! مهدیه چطوره خوبه؟ بچهاش چطوره؟
سری تکون داد و گفت:
- حالشون خرابه.
گوشه لبم رو گاز گرفتم و چشمهام رو روی هم گذاشتم.
دکتر همونموقع دوباره داخل اتاق اومد و باز به اجبار امیرعلی بیرون رفت که رو بهش گفتم:
- ببخشید خانم تهرانی حالشون خیلی بده؟
سری تکون داد و گفت:
- آره متاسفانه، دو یا سه روز دیگه ولی حالشون بهتر میشه.
توی جام جا به جا شدم و گفتم:
- بچهاش چی؟ اون چهقدر باید توی دستگاه باشه؟
بعد از مکثی لب زد:
- زیاد نمیمونه، نهایتاً یک هفته.
لبم رو تر کردم و گفتم:
- پس یعنی هر دوشون سالمن دیگه؟
چپ نگاهی بهم کرد و گفت:
- آره سالمن.
- خب... من کی مرخص میشم؟
تک خندهای زد و گفت:
- بهوش نیاومده میخوای بری؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- موندن توی بیمارستان حالم رو خراب میکنه.
سری تکون داد و گفت:
- اما تو باید دو روز تحت نظر باشی، نمیشه مرخصت کنم.
کلافه چشمهام رو بستم که بعد از چندتا معاینه خودش گفت:
- تا نیم ساعت دیگه میگم واست غذا بیارن.
سری تکون دادم که به محض بیرون رفتنش از اتاق خاله داخل اومد و زود سمتم قدم برداشت.
بهم که رسید صورتم رو بو*..ه بارون کرد و تا میتونست قربون صدقهام رفت.
تا لب باز کرد تا باهام حرف بزنه گفتن وقت ملاقات تمومه و باید بره.
کلافه نفسی کشید و بعد از اینکه دوباره سرم رو بو*..ید از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_815 پوف کلافهای کشیدم و گفتم: - وای راستی ی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_816
حدود نیم ساعت که گذشت با اینکه خیلی گرسنهام بود چشمهام به هم دوخته شد ولی همونموقع صدای امیرعلی رو شنیدم.
- پاشو نخواب عمرم، بیا غذا بخور بعداً بخواب.
با کمکش بلند شدم نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم و گفتم:
- امیر؟!
همونطور که داشت پستی رو پشت سرم تنظیم میکرد گفت:
- جانم؟!
- میخوام مهدیه رو ببینم... .
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نمیدونم اجازه بدن یا نه! ازشون میپرسم اگه گفتن باشه که چشم!
ظرف غذا رو برام باز کرد و برخلاف اینکه فکر میکردم کباب گرفته سوپ آورده بود!
- امیرعلی من دارم از گشنگی میمیرم تو سوپ واسم آوردی؟
لبخندی به روم زد و گفت:
- بخدا کباب گرفتم فکر نکن خسیسم! هم برای تو گرفتم هم مهدیه ولی مامان خودت نذاشت گفت باید این سوپها رو بهشون بدی الان این چیزها بدردشون نمیخوره؛ من چیکار میکردم خب؟! نذاشت.
گشنگی داشت بهم غلبه میکرد و هر لحظه امکان میدادم از ضعف به گریه بیافتم!
آستینش رو کشیدم و گفتم:
- توأم نامردی نکردی و از دستش قبول کردی! بعداً در این مورد دارم واست! فعلاً بده بخورم دارم میمیرم!
بازم به روم لبخند زد و خواست غذاها رو خودش دهنم بذاره که لجبازی کردم و ازش گرفتم و خودم شروع به خوردن کردم.
تقریباً تا ته قابلمه رو خوردم که در آخر امیرعلی ازم گرفت و من بعد از اینکه دراز کشیدم فهمیدم چهقدر زیاد خوردم طوری که داشت حالم بد میشد!
همونموقع پرستار داخل اومد و همونطور که یه بچه بغ*..ش بود رو بهم گفت:
- بیارمش بهش شیر بدی؟ خیلی گریه میکنه! از روزهای اولی داره بیقراریهاش رو شروع میکنه دیگه وای به حال روزها بعدش!
دستم رو سمتش گرفتم و بی توجه به حرفهاش گفتم:
- بیارشبیارش!
با خنده جلو اومد و بچه رو توی بغ*..م گذاشت.
صدای گریهاش کل اتاق رو گرفته بود و من تعجب میکردم چهطور یه بچه چند روزه اینقدر صداش میتونه بلند باشه!
با هر چی توان داشتم از جا بلند شدم نشستم و زود بهش شیر دادم که همونموقع هم آروم گرفت.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_816 حدود نیم ساعت که گذشت با اینکه خیلی گرس
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_817
امیرعلی با لبخند بهش خیره شده بود که رو بهم گفت:
- همه دارن دیوونهام میکنن میگن اسمش رو چی گذاشتین؟! میگم نه بذار فاطمه باید بگه.
چشمکی حوالهاش کردم که دوباره همونموقع دردم سراغم برگشت و چشمهام رو روی هم فشار دادم و با یه دستم تختم رو چنگ زدم... .
امیرعلی هم باز اخمهاش توی هم رفت و اینبار اومد پشت سرم نشست تا بهش تکیه بدم و همونطور بازوهام رو ماساژ میداد و میشنیدم که زیر لب ذکری رو تکرار میکرد.
همونموقع مامان و خاله و عمو و بابا داخل اومدن که دیدم دستشون پر از وسایله.
مامان دوتا دسته گل بزرگ دستش بود که کنارم توی طاقچه گذاشت و گفت:
- یکیاش رو آقات گرفته برات یکی هم مادرشوهرت.
لبخندی زدم که بعد از اینکه میوهها و آبمیوه کامپوتها رو داخل یخچال گذاشت نزدیک امیرعلی اومد و یه پاکت جلوش گرفت و گفت:
- یعنی با مامانت کلافه شدیم تا بهزور این رو پیاده کنیم توی کمدتون! بیا خودت بهش بده.
امیرعلی با خنده پاکت رو ازش گرفت و گفت:
- ممنونم شرمنده به زحمت افتادین.
پاکت رو باز کرد و جعبهای جلوم گرفت و گفت:
- شرمنده، میدونم لیاقتت بیشتر از اینهاست.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】