eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.6هزار دنبال‌کننده
437 عکس
49 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_809 *** با هر چی زور داشتم چشم‌هام رو باز کر
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد‌. - خب الان هم من برم این خبر رو بهشون بدم. چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و گفتم: - بچه‌ام رو هم بیارین... می‌خوام ببینمش. نگاهی بهم انداخت و گفت: - ولی فکر نمی‌کنم بتونی نگهش داری‌ها! کم‌کم داشت درد توی کل بدنم می‌پیچید و بغض توی گلوم لونه کرده بود؛ من حق این رو نداشتم بچه‌ام رو توی بغ*..م بگیرم؟ - بیارینش... می‌خوام حداقل ببینمش! سری تکون داد و گفت: - چشم میگم بیارنش. می‌خواست رو برگردونه که یهو یه پرستار داخل شد و گفت: - خانم دکتر لطفاً زودی بیاین خانم تهرانی باز حالشون بد شده، درد دارن! با شنیدن فامیل تهرانی سیم‌های مغزم فعال شد و زود گفتم: - اسم این خانم تهرانی چیه؟ دکتر رو به یکی از پرستارهای دورم گفت: - بهش بگو من باید برم. از اتاق که بیرون رفت پرستار پرونده‌اش رو بیرون کشید و گفت: - تهرانی اسمش... مهدیه است! دهنم از حرکت باز موند! - مهدیه؟ چش شده؟ چرا درد داره؟ بعد از چند ثانیه فکر گفت: - آخ تو نمی‌دونی، خواهر شوهرته، درسته؟ سری تکون دادم که گفت: - خانم تهرانی زایمان زودرس داشتن؛ دقیقاً همون شب با هم زایمان کردین و چون آقای تهرانی گفته بودن ساعت و دقیقه دقیق رو بزنیم واسه هر دوتاتون وقتی که ساعت‌ها رو دیدیم فقط یک دقیقه بینتون فاصله بود! چه‌قدر قشنگه خدایی! اما خدا به بچه‌اش رحم کنه... الان توی دستگاه‌ست! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_810 لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد‌. - خب الان ه
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 فکم داشت می‌لرزید که لبم رو محکم گاز گرفتم. چند قطره اشک از چشم‌هام سرازیر شد که همون‌موقع صدای آشنای بمی گوش‌هام رو لرزوند: - فاطمه؟! زود سرم رو برگردوندم و با نگاه نافذ امیرعلی رو به رو شدم. سمتم پا تند کرد و بهم نزدیک شد که پرستارها از اتاق بیرون رفتن. همون‌طور که داشت بدون هیچ حرفی و با دهن نیمه باز نگاهم می‌کرد نفس‌های سخت می‌کشید. دستم رو روی صورتم کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم تا اذیت نشه. چند ثانیه همون‌طور موند که دیگه تحمل نکرد و خم شد و پیشونی‌ام رو عمیق بو*...؛ طولی نکشید که خیس شدن صورتم رو حس کردم! اول فکر کردم خودم باز اختیار از دست دادم و گریه کردم ولی بعد از این‌که سرش رو بلند کرد و بدون این‌که بذاره صورتش رو ببینم سرش رو برگردوند فهمیدم اشک اون بود که روی صورتم می‌ریخت! اشکش رو که پاک کرد سمتم برگشت و لبخند محوی زد؛ اصلاً زبونش نمی‌چرخید تا حرفی بزنه و فقط با بغض نگاهم می‌کرد و زیر لب ذکری رو زمزمه می‌کرد. نفسی کشیدم و خواستم یکم آرومش کنم که لبخندی زدم و گفتم: - تو امیرعلیِ منی دیگه؟! تک خنده‌ای زد و گفت: - والا من باید از تو بپرسم که واقعاً تو فاطمهِ منی؟! لبخندی به روش زدم که اومد کنارم نشست و گفت: - معجزه زندگی‌ منی! شرمنده‌ات شدم... ببخش که این‌قدر اذیت شدی... . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_811 فکم داشت می‌لرزید که لبم رو محکم گاز گرف
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با لبخندی یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم: - این حرف‌ها چیه می‌زنی؟! واقعاً دیوونه شدی‌ها! ولی یه چیزی بگم ناراحت نشی، خب؟ سری تکون داد که ادامه داد: - خیلی درد داشتم... الان‌هم کم‌کم داره باز تمام تنم درد می‌کنه... یه چیز دیگه هم بگم؟ چشم‌هاش رو روی هم گذاشت که دوباره بغض گلوم رو گرفت اما همون طور گفتم: - امیر خیلی گشنمه... خیلی! تو رو خدا بگو حداقل یه نصف لیوان آب بخورم... دارم می‌میرم! لبخندی از ریز لبش در رفت که گفتم: - به چی می‌خندی؟ توی چشم‌هام خیره شد و گفت: - وقتی که شلمچه بودیم! این‌بار من هم خنده‌ام گرفت و همون‌طور گفتم: - تو هم که اصلاً اون رو یادت نمیره‌ها! حالا هی من رو مسخره کن! دستش رو جلو آورد ولی با تعلل روی صورتم گذاشت و آروم گونه‌ام رو نواز*..ش کرد. دستم رو جلو بردم و دستش رو روی ل*...م گذاشتم و بو*...دم؛ نمی‌دونم چرا این‌همه امیرعلی برام مظلوم بود... قطره‌اشکی از گوشه چشمم ول خورد که زود پاکش کردم و یکم توی جام جا به جا شدم؛ برای عوض کردن بحث رو بهش گفتم: - بچه‌مون رو دیدی؟ سری تکون داد و گفت: - آره ولی بعد از این‌که گذاشتن چند لحظه تو رو ببینم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_812 با لبخندی یه تای ابروم رو بالا انداختم و
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 لب باز کردم تا حرفی بزنم که همون‌موقع صدای پرستار رو شنیدم: - به‌به ببینین کی رو آوردم! نگاهی بهش انداختم که دیدم یه بچه توی بغ*..شه! دست امیرعلی رو فشار دادم و گفتم: - بگو بچه‌ام رو بده! امیر بگو بدتش! امیرعلی بهش اشاره کرد و اون‌هم بچه رو جلوتر آورد و توی آغو*.. امیرعلی گذاشت. مرد من چه‌قدر پدر بودن بهش می‌اومد... ‌. دستم رو جلو بردم که اون‌هم آروم بچه رو طرفم گرفت و کنارم خوابوند. با دیدنش که همون‌طور دهنش باز بود و دست و پا می‌زد دستم رو جلو بردم و روی صورت کوچیکش کشیدم. خدای من! انگار بهشت رو داشتم با دست‌های خودم حس می‌کردم! همون‌موقع پرستار رو بهم گفت: - این مدت کلاً چون بی‌هوش بودی مجبور بودیم شیر خشک بهش بدیم، الان‌هم گشنشه! ببین می‌تونی خودت بهش شیر بدی؟! سری تکون دادم و دستم رو با لرز سمت لباسم بردم؛ چون اولین بار بود این‌قدر استرس داشتم؟! یه لحظه نگاهم به امیرعلی افتاد که با اخم بهم خیره شده بود و همون‌موقع رو بهم گفت: - دست‌هات چرا می‌لرزه؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: - نمی‌دونم... استرس دارم. چیزی نگفت که این‌بار توی دهن بازش گذاشتم. دست امیرعلی رو فشار دادم و چشم‌ها و لبم رو محکم بستم تا صدایی ازم در نیاد. درد داشتم و ضعف خودم داشت بدترم می‌کرد و فقط می‌تونستم با گاز گرفتن لبم دردش رو کم کنم تا صدایی ازم در نیاد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_813 لب باز کردم تا حرفی بزنم که همون‌موقع صد
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 امیرعلی هم دستم رو توی دستش گرفته بود و فشار می‌داد و با اخم به پایین خیره شده بود. نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که صدای مامان رو شنیدم که داخل اومد و همون‌طور که قربون‌ صدقه‌ام می‌رفت گریه می‌کرد. جلو که اومد و من رو اون‌طور دید اشکش بیشتر جاری شد. بهم نزدیک شد و سرم رو چند بار بو*..ید. هیچ کلامی از دهنم بیرون نمی‌رفت تا باهاش حرف بزنم و آرومش کنم که امیرعلی زودتر از اون متوجه حالم شد و جلوی مامان رفت و سعی کرد آرومش کنه و اون‌هم اشک‌هاش رو پاک کرد و طرفم اومد. عمیق نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه که گریه‌ بچه‌ام شروع شده بود ولی نمی‌تونستم بلند بشم و آرومش کنم خودش برداشت و از اتاق بیرون رفت. امیرعلی باز اومد کنارم نشست و گفت: - حالا اسم این جغله رو می‌خوای چی بذاریم؟ همون که دفعه اول گفتی؟ نظرت عوض نشده؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - معلومه که نظرم عوض نشده! توی روم خندید و گفت: - آخه این‌جوری هر دوتامون توی اسممون علی داریم‌ها! شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - خب داشته باشین! سری تکون داد که گفتم: - اسم این رو من انتخاب کردم اسم بچه بعدیمون رو تو انتخاب کن. در عرض یک ثانیه لبخندش جمع شد ولی بدون این‌که چیزی بگه به پایین خیره شد. - چی‌شدی؟ از چی عصبی شدی؟ - فعلاً مهم نیست. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_814 امیرعلی هم دستم رو توی دستش گرفته بود و
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم: - وای راستی یادم رفت! مهدیه چطوره خوبه؟ بچه‌اش چطوره؟ سری تکون داد و گفت: - حالشون خرابه. گوشه لبم رو گاز گرفتم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. دکتر همون‌موقع دوباره داخل اتاق اومد و باز به اجبار امیرعلی بیرون رفت که رو بهش گفتم: - ببخشید خانم تهرانی حالشون خیلی بده؟ سری تکون داد و گفت: - آره متاسفانه، دو یا سه روز دیگه ولی حالشون بهتر میشه. توی جام جا به جا شدم و گفتم: - بچه‌اش چی؟ اون چه‌قدر باید توی دستگاه باشه؟ بعد از مکثی لب زد: - زیاد نمی‌مونه، نهایتاً یک هفته. لبم رو تر کردم و گفتم: - پس یعنی هر دوشون سالمن دیگه؟ چپ نگاهی بهم کرد و گفت: - آره سالمن. - خب... من کی مرخص میشم؟ تک خنده‌ای زد و گفت: - بهوش نی‌اومده می‌خوای بری؟! لبخندی زدم و گفتم: - موندن توی بیمارستان حالم رو خراب می‌کنه. سری تکون داد و گفت: - اما تو باید دو روز تحت نظر باشی، نمیشه مرخصت کنم. کلافه چشم‌هام رو بستم که بعد از چندتا معاینه خودش گفت: - تا نیم ساعت دیگه میگم واست غذا بیارن. سری تکون دادم که به محض بیرون رفتنش از اتاق خاله داخل اومد و زود سمتم قدم برداشت. بهم که رسید صورتم رو بو*..ه‌ بارون کرد و تا می‌تونست قربون‌ صدقه‌ام رفت. تا لب باز کرد تا باهام حرف بزنه گفتن وقت ملاقات تمومه و باید بره. کلافه نفسی کشید و بعد از این‌که دوباره سرم رو بو*..ید از اتاق بیرون رفت. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_815 پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم: - وای راستی ی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 حدود نیم ساعت که گذشت با این‌که خیلی گرسنه‌ام بود چشم‌هام به هم دوخته شد ولی همون‌موقع صدای امیرعلی رو شنیدم. - پاشو نخواب عمرم، بیا غذا بخور بعداً بخواب. با کمکش بلند شدم نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم و گفتم: - امیر؟! همون‌طور که داشت پستی رو پشت سرم تنظیم می‌کرد گفت: - جانم؟! - می‌خوام مهدیه رو ببینم... ‌. نگاهی بهم انداخت و گفت: - نمی‌دونم اجازه بدن یا نه! ازشون می‌پرسم اگه گفتن باشه که چشم! ظرف غذا رو برام باز کرد و برخلاف این‌که فکر می‌کردم کباب گرفته سوپ آورده بود! - امیرعلی من دارم از گشنگی می‌میرم تو سوپ واسم آوردی؟ لبخندی به روم زد و گفت: - بخدا کباب گرفتم فکر نکن خسیسم! هم برای تو گرفتم هم مهدیه ولی مامان خودت نذاشت گفت باید این سوپ‌ها رو بهشون بدی الان این چیزها بدردشون نمی‌خوره؛ من چی‌کار می‌کردم خب؟! نذاشت. گشنگی‌ داشت بهم غلبه می‌کرد و هر لحظه امکان می‌دادم از ضعف به گریه بی‌افتم! آستینش رو کشیدم و گفتم: - توأم نامردی نکردی و از دستش قبول کردی! بعداً در این مورد دارم واست! فعلاً بده بخورم دارم می‌میرم! بازم به روم لبخند زد و خواست غذا‌ها رو خودش دهنم بذاره که لجبازی کردم و ازش گرفتم و خودم شروع به خوردن کردم. تقریباً تا ته قابلمه رو خوردم که در آخر امیرعلی ازم گرفت و من بعد از این‌که دراز کشیدم فهمیدم چه‌قدر زیاد خوردم طوری که داشت حالم بد می‌شد! همون‌موقع پرستار داخل اومد و همون‌طور که یه بچه بغ*..ش بود رو بهم گفت: - بیارمش بهش شیر بدی؟ خیلی گریه می‌کنه! از روزهای اولی داره بی‌قراری‌هاش رو شروع می‌کنه دیگه وای به حال روزها بعدش! دستم رو سمتش گرفتم و بی توجه به حرف‌هاش گفتم: - بیارش‌بیارش! با خنده جلو اومد و بچه رو توی بغ*..م گذاشت. صدای گریه‌اش کل اتاق رو گرفته بود و من تعجب می‌کردم چه‌طور یه بچه چند روزه این‌قدر صداش می‌تونه بلند باشه! با هر چی‌ توان داشتم از جا بلند شدم نشستم و زود بهش شیر دادم که همون‌موقع هم آروم گرفت. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_816 حدود نیم ساعت که گذشت با این‌که خیلی گرس
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 امیرعلی با لبخند بهش خیره شده بود که رو بهم گفت: - همه دارن دیوونه‌ام می‌کنن میگن اسمش رو چی گذاشتین؟! میگم نه بذار فاطمه باید بگه. چشمکی حواله‌اش کردم که دوباره همون‌موقع دردم سراغم برگشت و چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و با یه دستم تختم رو چنگ زدم... . امیرعلی هم باز اخم‌هاش توی هم رفت و این‌بار اومد پشت سرم نشست تا بهش تکیه بدم و همون‌طور بازوهام رو ماساژ می‌داد و می‌شنیدم که زیر لب ذکری رو تکرار می‌کرد. همون‌موقع مامان و خاله و عمو و بابا داخل اومدن که دیدم دستشون پر از وسایله. مامان دوتا دسته گل بزرگ دستش بود که کنارم توی طاقچه گذاشت و گفت: - یکی‌اش رو آقات گرفته برات یکی هم مادرشوهرت. لبخندی زدم که بعد از این‌که میوه‌ها و آب‌میوه کامپوت‌ها رو داخل یخچال گذاشت نزدیک امیرعلی اومد و یه پاکت جلوش گرفت و گفت: - یعنی با مامانت کلافه شدیم تا به‌زور این رو پیاده کنیم توی کمدتون! بیا خودت بهش بده. امیرعلی با خنده پاکت رو ازش گرفت و گفت: - ممنونم شرمنده به زحمت افتادین. پاکت رو باز کرد و جعبه‌ای جلوم گرفت و گفت: - شرمنده، می‌دونم لیاقتت بیشتر از این‌هاست. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_817 امیرعلی با لبخند بهش خیره شده بود که رو
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 مامان بچه رو ازم گرفت که جعبه رو ازش گرفتم و با ذوق زود درش رو باز کردم. دیدم دوتا انگشتر طلا خیلی ظریف که یکی واسه انگشت اشاره بود و یکی انگشت انگشتری برام چشمک می‌زد. با خنده سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم: - وای خیلی خوشگله این! چون بابا و عمو داخل بودن فقط به لبخندی کفایت کرد و سرش رو پایین انداخت که همون‌موقع مامان جلو اومد. دستش رو پشت گردنم برد و گفت: - ان‌شاءالله که خوشت بیاد دختر گلم! بعد از این‌که قفل گردنبندم رو بست صورتش رو بو*..یدم و به گردنبند ظریفی که توی گردنم برق می‌زد نگاه انداختم و لبخندی زدم. خاله جلو اومد و گفت: - والا مال من زیاد بود نتونستم بیارمش این‌جا، مهدیه گفته بود واست پکیج لوازم آرایشی و بهداشتی بگیرم منم گرفتم. با خنده چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و به امیرعلی که سرش رو مظلوم پایین انداخته بود خیره شدم. *** روز آخر بود و دکتر بعد از این‌که برگه ترخیصم رو داد فهمیدم که اون‌ روز هم با مهدیه باهم مرخص شدیم و خداروشکر برای بچه‌اش اتفاقی نی‌افتاده و سالمه. همون روز که بهوش اومده بودم بالاخره از زیر زبونم کشیدن که اسمش رو چی گذاشتم و وقتی گفتم "علی‌رضا" همشون گفتن چه‌قدر به اسم "رضوان" که مهدیه اسم دخترش رو گذاشته بود میاد! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
پایان فصل1 جایی نرین که فصل بعد هم ان‌شاءالله از همین جا ادامه پیدا می‌کنه.
سلام دوستان عزیز😍 شرمنده بابت پارت‌گذاری های نامنظم؛ خیلی کم وقت می‌کنم بیام. به‌دلیل امتحان‌های شبه‌نهایی و نهایی و کنکور... ولی سعی می‌کنم براتون بذارم پارت‌ها رو شمام واسه من دعا کنین که محتاج تک‌تکشونم . . .🌱
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_818 مامان بچه رو ازم گرفت که جعبه رو ازش گرف
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 *** روزهای اول هر کاری مامانم کرد که به خونه اون‌ها برم تا بهتر بتونه کمکم کنه قبول نکردم و گفتم خونه خودم راحت‌ترم. مهدیه اما پیش خاله موند و به‌خاطر همین اون زیاد نمی‌تونست پیشم بیاد و به‌خاطر همین کلی خودش رو سرزنش می‌کرد ولی امیرعلی هر دفعه باهاش حرف می‌زد که پیش مهدیه باشه بهتره و من‌هم مامانم پیشم هست. علی‌رضا روز به روز بیشتر بی‌قراری می‌کرد و به‌حدی گریه می‌کرد که دیگه خودم هم از شدت سر درد و این‌که نمی‌فهمیدم چرا این‌طوری می‌کنه به گریه می‌افتادم. چند بار به دکتر بردیمش و هر بار گفتن مشکلی نداره و بعضی از بچه‌ها خودشون توی بچگی زیاد گریه می‌کنن. مامان اون‌روزها خیلی کمکم بود و اگه پیشم نبود مطمئنم یه روز هم دووم نمی‌آوردم! ده روز پیشم موند و بعد از اون اداره‌اش رو به خودم داد و با این‌که گفت هر روز پیشت میام باز فهمیدم قرار بود چه سختی‌هایی بکشم. دردم بهتر شده بود و دیگه مثل روزهای اول نبود و می‌تونستم حداقل بدون کمک ک*سی درست بشینم. یه شب که مثل همیشه دیر خوابید و یک ساعت نشده بود که باز توی خواب یهو با جیغ و گریه بیدار شد دوست داشتم سرم رو به دیوار بکوبونم! توان این رو نداشتم که بلند بشم و از گهواره‌اش بیرون بیارم و که به ناچار دستم رو سمت امیرعلی بردم و آستینش رو کشیدم. - امیر تو رو خدا پاشو دیگه نمی‌کشم! پاشو این بچه رو بده به من بهش شیر بدم جون ندارم بلند بشم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_819 #آغاز_فصل_دوم *** روزهای اول هر کاری مام
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با این‌که سعی می‌کردم وقتی خوابه هیچ وقت بیدارش نکنم چون توی روز به شدت کارهاش سنگین بود و وقتی به خونه می‌اومد اگه شب قبلش هم درست نخوابیده بود کل اطراف چشمش قرمز شده بود اما اون شب دیگه طاقت نی‌آوردم و اون هم به محض این‌که صداش زدم بلند شد و زود از گهواره بیرونش آورد و جای این‌که دستم بده روی شونه‌اش انداخت و از اتاق بیرون رفت اما این رو فهمیدم که توی خونه‌ها می‌چرخید و براش لالایی می‌خوند تا بخوابه و همون‌طور دستش رو پشت کمرش می‌زد تا آروم بشه. دیگه چشم‌هام بیشتر از این یاری‌ام نکرد و کامل به هم دوخته شد. نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که با گرمی ل**هاش روی گونه‌‌ام چشم‌هام رو باز کردم. با دیدن علی‌رضا که توی جاش آروم خوابیده بود نفس عمیقی کشیدم و با لبخند به امیرعلی خیره شدم که رو بهم گفت: - می‌خواستم برم سر کار، با این‌که نخواستم تو رو بیدار کنم اما نتونستم بدون دیدن چشم‌هام برم... . بلند شدم نشستم و گفتم: - تو همیشه من رو شرمنده خودت می‌کنی... ببخش اگه دیشب اذیت شدی و نتونستی درست بخوابی اصلاً خودم توان نداشتم بلند بشم‌. ابرویی بالا انداخت و گفت: - دیوونه‌ای دختر! حالا یک ساعت هم نخوابیدم، چی‌شده مگه؟! لبم رو گاز گرفتم و گفتم: - یک ساعت بی‌قراری می‌کرد؟! سری تکون داد و گفت: - آره به‌زور آروم گرفت. جلوتر رفتم و گفتم: - امروز خیلی محل کار خسته میشی... می‌دونم... ممنونم ازت. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
سلام دوستان عزیز وقتتون بخیر🌹 خیلی‌ها گفته بودن که چجوری میتونن پارت ها رو زودتر داشته باشن. اگه دوست دارین که پارت‌های رمان زودتر برسه به دستتون می‌تونید وی‌ای‌پی رو که خیلی پارت جلوتره با قیمت 50 تومان داشته باشید. توجه کنید که این رمان بیش از هزار و پونصد تا پارت داره و مثل باقی رمان ها نیست که سیصد تا پونصد تا داشته باشه و بسته به پارت‌ها قیمتش عالیه! پ برای این کار پیوی لطفا: @fadayymahdyy ولی در هر صورت پارت‌ها تا آخر در همین کانال گذاشته می‌شود! فقط تفاوت در زمان است☺️ بدویین که پارت‌های هیجان‌انگیز منتظرتونه😌😉
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_820 با این‌که سعی می‌کردم وقتی خوابه هیچ وقت
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 چشمکی حواله‌ام کرد که گفتم: - صبحونه خوردی؟! اخم همراه با خنده‌ای کرد و گفت: - نه دیگه توی این ده، بیست روز از بس عجله‌ای از خونه به بیمارستان، از اون‌جا به محل کار اصلاً نمی‌تونستم وقت بذارم واسه صبحونه. عادی بود که از شنیدن حرف‌هاش خجالت کشیدم؟! زود از جام بلند شدم که متعجب بهم خیره شد ولی بدون این‌که چیزی بگم زود سمت آشپزخونه رفتم و بعد از این‌که صورتم رو شستم چای‌ساز رو زدم و شیرها رو گرم کردم. نون‌ها رو تکه کردم و بعد از این‌که با مختصر چیزهایی که توی یخچال بود و توی اون روزها اصلاً وقت نمی‌کردم ببینم چی لازم داریم و همش دست مامان بود اما با همون‌هایی هم که بود زود میز رو چیدم که تا امیرعلی توی آشپزخونه اومد متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت: - توی پنج دقیقه چی‌کار کردی دختر؟! لبخندی به روش زدم و گفتم: - ببخش که این‌ روزها این‌طوری شده بود، قول میدم حتی اگه خسته‌تر از خسته هم باشم همیشه قبل از رفتنت بیدار باشم و خودم صبحونه‌ات رو آماده کنم. جلوتر اومد و آروم دستش رو روی گونه‌ام کشید و گفت: - ولی من نگفتم که این‌کار رو بکنی... فقط... چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و گفتم: - می‌دونم... حالا الان، با این‌که می‌دونم یکم دیرت میشه میای دوتایی صبحونه بخوریم؟ روی صندلی نشست و گفت: - رو چشم‌هام! رو به روش نشستم که زود شروع به خوردن کرد ولی به عادت بعضی‌ وقت‌ها نذاشت خودم لقمه بگیرم و خودش واسم گرفت. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_821 چشمکی حواله‌ام کرد که گفتم: - صبحونه خور
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 تقریباً لقمه آخری بود که جلوم گرفت و تا دستم رو جلو بردم تا بردارم صدای گریه‌اش خونه رو لرزوند. لقمه رو از امیرعلی گرفتم و توی دهنم چپوندم و زود سمت اتاق دویدم. بیرونش آوردم و با این‌که گشنه‌اش بود بلند شد بغ*..ش کردم و توی هال رفتم؛ امیرعلی که داشت کفش‌هاش رو می‌پوشید من رو که دید گفت: - چی‌شده؟ خیلی اذیت می‌کنه؟ چرا اومدی بیرون؟ با دیدن علی‌رضا که توی بغ*..م آروم گرفته بود لبخندی زدم و جلو رفتم و گفتم: - اومدیم باباش رو بدرقه کنیم! لبخند شیرینی به روم زد و گفت: - دورتون من بگردم! چشمکی حواله‌اش کردم که جلو اومد و پیشونی‌ام رو محکم بو*..ید و دست‌های کوچولوی علی‌رضا رو هم آروم بو*..ید که زود جلو رفتم و من هم روی ته‌ريشش رو بو*..ه‌ای زدم و گفتم: - خیلی مواظب خودت‌ باشی‌ها! چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و همون‌طور که از در بیرون می‌رفت گفت: - تو بیشتر مواظب هر دوتون باش. در رو بست که توی اتاق برگشتم و بعد از این‌که آرومش کردم توی جاش خوابوندمش. خواستم بخوابم ولی یادم افتاد حدود بیست روزه همه چی خونه به هم ریخته و با این‌که مامان تقریباً همه کارها رو انجام می‌داد باز حس می‌کنم باید خودم کارها رو بکنم. در اتاق خواب رو آروم بستم تا صدایی داخل نره؛ بعد از این‌که همه خونه‌ها رو مرتب کردم و جارو برقی وگردگیری سمت آشپزخونه رفتم. فقط اون‌جا و اتاق خواب مونده بود و همین دوتا بدتر از همه بود! یکم استراحت کردم و بعد مشغول درست کردم ناهار شدم و همون‌طور همه‌ جای آشپزخونه رو تمیز و مرتب کردم و ظرف‌ها و لباس‌ها رو شستم. ادامه_دارد••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
سلام دوستان عزیز وقتتون بخیر🌹 خیلی‌ها گفته بودن که چجوری میتونن پارت ها رو زودتر داشته باشن. اگه دوست دارین که پارت‌های رمان زودتر برسه به دستتون می‌تونید وی‌ای‌پی رو که خیلی پارت جلوتره با قیمت 50 تومان داشته باشید. توجه کنید که این رمان بیش از هزار و پونصد تا پارت داره و مثل باقی رمان ها نیست که سیصد تا پونصد تا داشته باشه و بسته به پارت‌ها قیمتش عالیه! پ برای این کار پیوی لطفا: @fadayymahdyy ولی در هر صورت پارت‌ها تا آخر در همین کانال گذاشته می‌شود! فقط تفاوت در زمان است☺️ بدویین که پارت‌های هیجان‌انگیز منتظرتونه😌😉
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_822 تقریباً لقمه آخری بود که جلوم گرفت و تا
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 تقریباً تموم بود و زیر اجاق رو خاموش کردم که همون‌موقع صدای گریه‌اش بلند شد و من خداروشکر کردم که به همه کارهام رسیدم بعد بیدار شده. زود سمت اتاق رفتم و لامپ رو روشن کردم و بعد از این‌که بهش شیر دادم و جاش رو عوض کردم تا یک ساعت فقط باهاش بازی کردم و همون‌طور دیوونه بازی در‌آوردم که در آخر گریه‌اش گرفت و مجبور شدم باز بخوابونمش. می‌خواستم وقتی چهل روزش تموم شد به اتاق خودش که از قبل با امیرعلی براش آماده کردیم ببرمش و اون‌جا باشه اما هنوز سه هفته مونده بود ولی اون روز که می‌خواستم اتاق خواب رو هم مرتب کنم بعد از خوابیدنش توی اتاق خودش بردم و توی تخت خوابوندمش. درجه کولر رو تنظیم کردم و از اتاق بیرون اومدم و بعد از این‌که کل اتاق خواب رو زیر و رو کردم سمت آشپزخونه رفتم و چون می‌دونستم تا نیم ساعت دیگه برمی‌گرده زود ظرف‌ها رو چیدم و چندتا وسایل تزئینی هم گذاشتم. از خستگی داشتم بی‌هوش می‌شدم که با زنگ خوردن گوشی‌ام زود جواب دادم تا علی‌رضا بیدار نشده. با دیدن اسم مهدیه لبخندی زدم. - سلام مهدیه خانوم! احوالت؟ بهتری؟ نی‌نی‌ خوبه؟ با خوش‌رویی جواب داد: - سلام زن‌داداش خوبیم خداروشکر، بهترم که؛ تو چطوری خوبی؟ عزیزعمش خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم: - خداروشکر ماهم خوبیم؛ خیلی وقته ندیدمت‌ها! دلم واست تنگ شده. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_823 تقریباً تموم بود و زیر اجاق رو خاموش کرد
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - من هم همین‌طور به‌خدا الان هم گفتم زنگ بزنم صدات رو بشنوم... وای... برو بیرون! زود جواب دادم: - چی‌شد؟! کلافه پوفی کشید و گفت: - حمید با صدای بلند حرف زد این بچه رو بیدار کرد؛ نمی‌گه دیگه باید مراعات کنه‌ها! همونه که هست! به‌خدا اگه به‌خاطر بچه‌ام نبودها... حرفش رو قطع کردم و گفتم: - اِ... بسه آبجی، به زندگی‌ات برس! این‌قدر به این چیزهای سحطی فکر نکن که زندگی‌ خودت رو خراب کنی. نفسی کشید و گفت: - تو که نمی‌فهمی من چی می‌کشم! این دنیا که واسم جهنم شد ولی اسم بچه‌ام رو گذاشتم رضوان تا اون دنیا خودش برام کلید در بهشت رو بچرخونه و من رو به اون‌جا ببره! معنی اسم رضوان یعنی همین، هم یعنی بهشت هم یکی از فرشته‌های کلیددار بهشته! چشم‌هام رو روی هم گذاشتم که ادامه داد: - از همین الان قول دادم یه ذره هم اذیتش نکنم و تا اون‌جایی که می‌تونم فقط دل به دلش بدم تا حسرت هیچی به دلش نمونه! با دیدن ساعت که فهمیدم امیرعلی تا ده دقیقه دیگه می‌رسه زود گفتم: - آبجی دورت بگردم من باید برم، حرف می‌زنیم ولی. - برو به سلامت، مواظب عزیزعمش باش! خداحافظ زود گوشی رو قطع کردم و سمت اتاق رفتم؛ لباس‌هام رو عوض کردم و دستی به صورتم کشیدم. با صدای چرخیدن کلید توی در باز شیطنتم گل کرد و زود سمت در دویدم و پشتش وایسادم. به محض باز شدن در با لبخندی جلوش وایسادم که با دیدنم از چشم‌هاش ستاره بیرون می‌اومد! این‌قدر ذوق کرده می‌کرد با دیدنم؟! زود در رو بست و محکم بغ*..م کرد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_824 - من هم همین‌طور به‌خدا الان هم گفتم زنگ
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - خانوم خوشگل من همیشه بلده چه‌طوری خستگی رو از تنم بیرون کنه دیگه! سرم رو جلو بردم و روی ته ريشش رو بو*..دم و گفتم: - تو مردِ منی! همه زندگی منی! همه کار می‌کنم واست. چشمکی حواله‌ام کرد و گفت: - این چه بوییه راه انداختی؟ به‌به خیلی وقت بود دست‌پختت رو نخورده بودم‌ها! لبخند محوی زدم و گفتم: - شرمنده‌تم... . ابرویی بالا انداخت و گفت: - نشنوم دیگه‌ها! راستی نفس من کجاست؟ صداش نمیاد. لبخندی به روش زدم و گفتم: - خوابه. سری تکون داد و گفت: - تا لباس عوض کردم ناهار رو بکش که از گشنگی دارم تلف میشم! - رو چشم‌هام! سمت اتاق که رفت من هم زود ناهار رو کشیدم. با لباس‌های عوض کرده بیرون اومد و با دیدن میز یه‌تای ابروش با خنده‌ بالا پرید و زود نشست‌‌‌. رو به روش نشستم و لب باز کردم تا حرفی بزنم که صدای گریه‌اش دهنم رو چفت کرد‌. نفسی کشیدم و از جا بلند شدم اما امیرعلی زودتر بلند شد و سمت اتاق تقریباً دوید! با خنده بهش خیره شدم و پشت سرش راه افتادم که دیدم زود از اتاق خواب بیرون اومد و گفت: - بچه کجاست؟ فهمیدم که هنوز نمی‌دونه توی اتاق خودش بردمش و با خنده زود سمت اتاق دویدم و اون هم بعد از این‌که فهمید کجاست قدم تند کرد. خودم رو بهش رسوندم و خواستم بغ*..ش کنم که امیرعلی زود خیز برداشت و توی بغ*.. خودش جاش داد. بلند شدم وایسادم و مشتی حواله بازوش کردم‌‌. اون اما با خنده و بدون توجه به گریه‌هاش توی بغ*..ش تکونش می‌داد و باهاش حرف می‌زد. یهو جیغ بلند کشید که زود طرفم گرفت و گفت: - غلط کردم بگیرش! مگه بچه ده روزه این‌‌طوری گریه می‌کنه؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_825 - خانوم خوشگل من همیشه بلده چه‌طوری خستگ
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 زود ازش گرفتم و کنار تختش نشستم. بعد از این‌که آرومش کردم و بهش شیر دادم توی جاش خوابوندمش و با امیرعلی آروم از اتاق بیرون رفتیم. وارد آشپزخونه شدیم که نفس کلافه‌واری کشیدم و گفتم: - سرد شده دیگه! امیرعلی اما پشت میز نشست و گفت: - نه بابا سرد چی شده؟! بیا بشین ببینم. جلوش نشستم که هم برای خودش کشید و هم برای من و شروع به خوردن کردیم. غذا که تموم شد رو بهش گفتم: - امیر... می‌خوام برم باشگاه. از جاش بلند شد و بعد از این‌که ظرف‌ها رو توی ظرف‌شویی گذاشت گفت: - نمی‌خواد بری، نیازی بهش نداری. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - اتفاقاً نیاز دارم که می‌خوام برم، قیافم بد شده، شکمم رو باید تخت کنم. بعد از این‌که همه ظرف‌ها رو توی سینک گذاشت گفت: - بیا حالا اول این‌ها رو بشوریم بعداً حرف می‌زنیم‌. بلند شدم رفتم کنارش وایسادم و گفتم: - نمی‌خوام بعدا حرف بزنیم همین الان بگو! سری تکون داد و گفت: - لج می‌کنی‌ها! پوفی کشیدم و گفتم: - برو اون‌ور نمی‌خواد کمکم کنی خودم می‌شورم. چپ‌ نگاهی بهم انداخت که جاش رو پر کردم و گفتم: - نوش جونت برو استراحت بکن خسته‌ای. بدون‌ این‌که از جاش تکون بخوره شیر آب رو باز کرد که با صدای بلندتری گفتم: - نکن خودم می‌خوام بشورم! دست نزن بهش! برو کنار! نمی‌خوام... حرفم با ب*..ی عمیقی که روی ل..م زد نصفه موند... . نمی‌دونم چه مدت گذشت که ازم جدا شد و من خیره بهش تماشاش کردم که گفت: - وقتی عصبی میشی و جیغ می‌زنی فقط این‌طوری میشه آرومت کرد! یکم ازش فاصله گرفتم و سرم رو پایین انداختم که شیر آب رو باز کرد و خودش مشغول شستن ظرف‌ها شد. هنوز هم که هنوز بود یه دقایقی مثل بارهای اول می‌شدم و خجالت تا عمق وجودم می‌رفت. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!