eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.6هزار دنبال‌کننده
424 عکس
48 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_826 زود ازش گرفتم و کنار تختش نشستم. بعد از
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 عقب‌عقب رفتم و روی صندلی نشستم که اون هم بعد از شستن ظرف‌ها طرفم اومد و گفت: - این‌جا نشین پاشو بیا بریم توی اتاق. بدون این‌که چیزی بگم بلند شدم و سمت اتاق علی‌رضا رفتم. کنار تختش دراز کشیدم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. همون‌موقع صدای پاهاش رو شنیدم که وارد اتاق شد و نزدیک اومد. چشم‌هام رو باز کردم که اومد کنارم نشست و گفت: - بهتری؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - اوهوم... . دستش رو زیر چونه‌‌ام گرفت و گفت: - دلت از چی پره عمرم؟ با این‌که حالم خوب بود اما با این لحن حرف زدنش گوشه لبم رو گاز گرفتم و سرم رو توی بالشتم قایم کردم. جلوتر اومد زیر دستم رو گرفت و سرم رو روی پاهاش گذاشت‌. - هر جا صلاح می‌بینی و می‌خوای بری برو. یعنی فکر می‌کرد به‌خاطر باشگاه بغض کردم؟ بچه بودم مگه؟ - تو نمی‌فهمی... . سرم رو بالا گرفت و گفت: - چی‌رو نمی‌فهمم؟ توی چشم‌هاش خیره شدم و بعد از چند ثانیه لب زدم: - می‌دونم ربطی نداره ولی... ولی... خیلی دوستت دارم... بیشتر از همه چیز... بیشتر از همه ک*س... . لبخندی زد و گفت: - دورِ دل مهربونت بگردم من! خب من هم اندازه تمام وسعت جهان دوستت دارم جغله! این‌که بغض کردن نداره. تکونی به خودم دادم و گفتم: - شاید هم دلم ناز کردن می‌خواد! با خنده یه‌تای ابروش بالا پرید و گفت: - جوون! نازِ دلبر! با خنده سرم رو پایین انداختم که حس کردم دستش سمت موهام رفت‌. آروم کش موهام رو باز کرد و با انگشت‌هاش صافشون کرد و گفت: - این موها چرا همیشه این‌قدر خوش‌بوه؟ هاه؟ خودت چرا همیشه بهترین بو رو داری؟ بگو؟ می‌خوای من رو دیوونه کنی؟ همون‌ بار اول کردی به مولا! با دلم بازی نکن! من جنبه‌اش رو ندارم‌ها! با حرف‌هاش به خنده افتاده بودم که اون هم همون‌طور می‌خندید و تماشام می‌کرد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_827 عقب‌عقب رفتم و روی صندلی نشستم که اون هم
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 بلند شدم نشستم و گفتم: - امیر به‌نظرت علی‌رضا بزرگ بشه چه شکلی میشه؟ اصلاً چه اخلاقی داره؟ با کی می‌خواد ازدواج کنه؟ یعنی عاشق هم میشه؟ اصلاً این بچه تخس می‌تونه عاشق بشه؟ با لبخند جواب داد: - نمی‌دونم، ولی به من می‌اومد مگه که بخوام عاشق بشم؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - تو به علاوه این‌که عاشق بودی مجنون هم بودی! یه کارهایی می‌کردی که من توی ذهنمم نمی‌گنجید! ابرویی بالا انداخت و گفت: - عاشق و مجنون بودم نه! عاشق و مجنون هستم! لبخندی به روش زدم و گفتم: - رفتی پیش مهدیه؟ بچه‌‌اش رو دیدی؟ سری تکون داد و گفت: - آره رفتم، بر خلاف این بچه اون فقط می‌خنده! یعنی قشنگ متضاد همن! شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - شاید هم مکمل هم بشن! خیره تماشام کرد و با این‌که فکر می‌کردم می‌خنده عکس‌العملی از خودش نشون نداد و بعد از چند ثانیه گفت: - وقتی بزرگ شدن خودشون می‌تونن تصمیم بگیرن، بهتره از الان اسم رو این بچه‌ها نذاریم که فردا روز عاشق یه نفر دیگه بشن ولی بگن نشون شده یکی دیگه‌است! سری تکون دادم و گفتم: - درست میگی، چشم. *** پنج ماه گذشته بود ولی علی‌رضا گریه‌هاش همون‌طور ادامه داشت و با جیغ گریه می‌کرد. چندین بار به دکتر بردیمش ولی گفتن هیچ مشکلی نداره و کاملاً سالمه و بعضی از بچه‌ها خودشون توی چند ماه اول به شدت زیاد گریه می‌کنن. اون شب هم مثل تمام این پنج ماه تا ساعت سه شب بیدار موند و به زور آرومش کردم تا بخوابه. صبح زود اما باز گریه‌هاش شروع شد ولی طوری خسته بودم که از درد اشکم داشت جاری می‌شد و هیچی نمی‌فهمیدم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_828 بلند شدم نشستم و گفتم: - امیر به‌نظرت عل
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 ("امیرعلی") جمعه بود و اون روز رو خونه بودم ولی چون شب قبلش این بچه اون‌قدر گریه کرد که نه فاطمه تونست بخوابه و نه من خواب به چشمم اومد. با این‌که هر شب فاطمه علی‌رضا رو بیرون می‌برد و توی یه اتاق دیگه آرومش می‌کرد می‌خوابوند و می‌گفت تو خسته کاری و استراحت کن اما هیچ وقت بدون اون سرم رو روی بالشت نذاشتم و تا بیدار موندنش بیدار موندم و اگه خوابم می‌برد دیگه دست خودم نبود و غیرارادی بود. صبح زود بود که دوباره صدای گریه‌اش تمام اتاق رو پر کرد که کلافه چشم‌هام رو روی هم فشار دادم. چند دقیقه که گذشت و گریه‌اش بند نشد از جام بلند شدم و دیدم برخلاف هر بار فاطمه بلند نشده تا آرومش کنه. کج شدم تا صورتش رو ببینم که دیدم توی خواب داره همون‌‌طور گریه می‌کنه! بهت‌زده بهش خیره شدم و درست خوابوندمش و گفتم: - چته دورت بگردم؟ چی‌شدی تو؟ چشم‌های اشکی‌اش رو باز کرد و به‌زور باز کرد و گفت: - به‌خدا نمی‌کشم امیرعلی... خدا می‌دونه اگه می‌تونستم کم نمی‌ذاشتم ولی نمی‌تونم... نمی‌تونم بلند بشم آرومش کنم... نمی‌تونم خودم رو تکون بدم... توی کل بیست و چهار ساعت، سه ساعت نمی‌تونم بخوابم! امروز رو نمی‌کشم دیگه... تو رو خدا یه کاری بکنی... . همون‌طور که نفس‌نفس می‌زدم اشک‌هاش رو پاک کردم و پتو رو روش تنظیم کردم. سراغ علی‌رضا رفتم و از تخت بیرونش آوردم. خم شدم گونه فاطمه رو آروم، طوری که اذیت نشه بو*..دم و لب زدم: - شرمنده‌تم... . از اتاق بیرون رفتم و توی کل خونه‌ها چرخوندمش و آرومش کردم اما تا روی زمین می‌نشستم باز گریه‌اش شروع می‌شد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
سلام دوستان عزیز عذرخواهی میکنم بابت این چند روز یکی از نزدیکانم(دایی‌ام) فوت کردن... آتیش گرفتن یعنی...بخاطر همین. امشب شب اول قبرشون هست لطف می‌کنید اگه بخونید نماز اول قبر رو براشون🥀
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
سلام دوستان عزیز عذرخواهی میکنم بابت این چند روز یکی از نزدیکانم(دایی‌ام) فوت کردن... آتیش گرفتن یع
اگه بخواین بخونین این طریقه خوندنش هست در هر صورت ممنونتون میشم به حبیب بن عبدالله
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_829 ("امیرعلی") جمعه بود و اون روز رو خونه ب
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 دستم رو روی شکمش گذاشتم و حس کردم تب داره چون تنش خیلی داغ بود ولی فاطمه خواب بود و نمی‌شد بیدارش کنم‌ تا ازش بپرسم. هر چی توی وسایل‌هاش گشتم تا تب‌سنجش رو پیدا کنم موفق نبودم و در آخر بی‌خیالش شدم و گفتم صبر می‌کنم تا فاطمه بلند بشه و خودش همه کار رو انجام بده... که ای کاش هیچ وقت اون اشتباه رو انجام نمی‌دادم... . با شنیدن دوباره صدای گریه‌اش با این‌که فاطمه ممنوع کرده بود با گوشی آرومش کنم اما اون روز دیگه هیچ جوره نتونستم آرومش کنم و گوشی‌ام رو روشن کردم و براش یه آهنگ کودکانه همراه با فیلم آوردم و جلوش گرفتم. پسرم دیگه از اون حالت خامی که چند روز اول داشت دراومده بود و خوشگل و جذاب شده بود و به گفته فاطمه هر چه‌قدر که بزرگ‌تر میشد به این جذابیتش بیشتر اضافه می‌شد و باید می‌ترسیدیم از وقتی که بخواد به جوونی برسه! لبخندی به تفکراتمون زدم و خیره تماشاش کردم. اون اما همون‌طور به صفحه موبایل خیره شده بود و تا تموم می‌شد گریه‌اش می‌گرفت و من رو مجبور می‌کرد باز براش بیارم. بلند شدم براش شیر زدم و همون‌طور که داشت فیلم می‌دید به خوردش دادم. نمی‌دونم چه مدت گذشت بود که هنوز این گوشی داشت می‌نالید ولی طوری بود که دیگه من با صداش کامل داشتم بی‌هوش می‌شدم و چند بار سعی کردم علی‌رضا رو بخوابونم اما مقاومت می‌کرد و اصلاً چشم‌ روی هم نمی‌ذاشت. با خوردن سرم به دیوار فهمیدم که دیگه اصلاً نمی‌تونن بیدار بمونم و ترسیدم از این‌که یهو خوابم ببره و اون کامل بی‌افته. کلافه از جا بلند شدم و زود کاپشن خودم رو پوشیدم و لباس گرم اون رو هم تنش کردم و به فاطمه پیام دادم که به خونه مامانم اینا میرم تا وقتی از خواب بلند میشه نگران نشه کجاییم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_830 دستم رو روی شکمش گذاشتم و حس کردم تب دار
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 شیشه شیر و پستونکش رو برداشتم و زود از خونه بیرون زدم و بدون این‌که‌ سوار ماشین بشم با راه سمت خونه‌شون راه افتادم و علی‌رضا رو بین کاپشن خودم جا داده بودم و تا مریض نشه. به محض رسیدن زود کلید زدم و داخل شدم و در هال رو کوبیدم. چند ثانیه که گذشت و صدایی نی‌اومد من تازه یادم افتاد ساعت شیش صبحه و الان ممکنه خواب باشن! با این‌حال همون موقع در باز شد و مامان با چشم‌های پر از خواب با نگرانی بهم خیره شد و گفت: - چی‌شده عمرم؟ زود داخل شدم و گفتم: - سلام، چیزی نشده مامان. دستم رو کشید و گفت: - چی‌شده میگم امیرعلی؟ این بچه رو چرا این‌طوری توی سرما بیرون کردی؟ علی‌رضا رو سمتش گرفتم که زود بغ*..ش کرد و گفت: - امیر تو رو خدا راستش رو بگو مامان! با فاطمه که حرفت نشده؟! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - نه مادرِ من چرا باید حرفم بشه آخه؟ این بچه از دیشب داره گریه می‌کنه سر جمع دو ساعت خوابیده! الان هم فاطمه حالش خوب نبود من هم داشتم بی‌هوش می‌شدم آوردمش این‌جا تو بگیری‌اش من یکم بخوابم، مُردم از خستگی! سری تکون داد و گفت: - رو چشم‌هام عمرم! تو بگیر راحت بخواب فقط یه پنج‌شنبه، جمعه رو خونه‌ای همین هم اذیت بشی، بخواب عمرم من آرومش می‌کنم. پستونک و شیشه شیرش رو بهش دادم و گفتم: - بیا بدون پستونک نمی‌خوابه. ازم گرفت و سمت اتاق رفت که من هم کاپشنم رو درآوردم و با این‌که داشتم از سرما یخ می‌زدم اما حوصله نداشتم برم و پتو بیارم و همون‌طور روی کاناپه خوابیدم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_831 شیشه شیر و پستونکش رو برداشتم و زود از خ
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 چند دقیقه‌ای نگذشته بود که با حس چیزی روم زود چشم‌هام باز شد که دیدم مامان همون‌طور که علی‌رضا بغ*..ش بود پتو روم گذاشته که با دیدن چشم‌های بازم گفت: - ببخش که بیدارت کردم پسرم، راستی این بچه چشه؟ مریضه؟ چرا این‌قدر تب داره؟ لبم رو تر کردم و گفتم: - نمی‌دونم مامان. سری تکون داد و گفت: - تو بخواب عمرم من خودم درستش می‌کنم. زود به حرف اومدم و گفتم: - مامان تو رو خدا دارو الکی بهش ندی! بذار وقتی بیدار شدم ببریمش دکتر، اصلاً بهش دارو نده فاطمه قبول نداره. سری تکون داد و گفت: - می‌دونم! حالا بگیر بخواب، نگرانش هم نباش برای دندونشه که این‌طوری شده. لبخندی روی لبم نشست که مامان سمت اتاق رفت و من همون‌موقع چشم‌هام به هم دوخته شد. یکم گذشته بود که با صدای جیغ یه بچه چشم‌هام باز شد. اول فکر کردم علی‌رضاست ولی وقتی مهدیه رو توی هال که رضوان رو بغ*.. کرده وایساده بود دیدم فهمیدم این‌طور نیست. هنوز خستگی‌ام از بین نرفته بود و با دیدن ساعت گوشی‌ام دیدم که فقط دو ساعت گذشته! کلافه پتو رو روی صورتم کشیدم و با صدای بلند گفتم: - یعنی من نباید از دست شما آرامش داشته باشم؟ بچه‌ات رو آروم کن مهدیه! چیزی به گوشم نخورد و فقط این مامان بود که همشون رو به طبقه بالا برد و من اون‌موقع باز بدون هیچ کلافگی بیهوش شدم اما همون‌موقع با زنگ خوردن گوشی‌ام چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و بدون نگاه کردن بهش تماس رو وصل کردم. - سلام! با شنیدن صدای آشنایی پشت گوشی که از همون‌موقع حس بد رو بهم تزریق کرد چشم‌هام رو باز کردم و به شماره ناشناس رو به روم نگاهی انداختم. موبایل رو نزدیک گوشم بردم و گفتم: - سلام بفرمایین! - امیرعلی هستی دیگه؟ چرا قلبم داشت تیر می‌کشید؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حیدر و این همه غم؟ یا رب الرحم.. ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄ @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_832 چند دقیقه‌ای نگذشته بود که با حس چیزی رو
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - خودمم، بفرمایین. تک خنده‌ای زد و گفت: - حبیبم! چی‌‌‌‌... چی‌ داشتم می‌شنیدم؟ این چرا به من زنگ زده؟ از جونم چی می‌خواستن که نگرفته بودن؟ نفس عمیقی کشیدم و لب زدم: - اشتباه گرفتین. قبل از قطع کردن گفت: - فقط زنگ زدم تبریک بگم، هم بابت ازدواجت هم پدر شدنت! چرا داشت با حالت تمسخر باهام حرف می‌زد؟! - ممنون خدانگهدار. خواستم گوشی رو قطع کنم که باز صداش میخ‌کوبم کرد: - یادم نرفته آخرین بار که داشتی می‌رفتی چه‌طوری با غضب شروین نگاه کردی! بهت گفته بودم همیشه باید با احترام حتی بهش نگاه کنی اما اون موقع انگار خرت از پل گذشته بود و نمی‌ترسیدی! فقط این رو بدون که مواظب خانواده‌ات باش! داشت من رو تهدید می‌کرد؟ لب باز کردم تا حرفی بزنم که با صدای بوق‌خش‌دار گوشی نفس کشیدن یادم رفت! دیگه رسماً داشتم کم می‌آوردم... بعد از حدود بیست سال زنگ زده بود به من و چی می‌خواست ازم؟! چرا دلشت تهدیدم می‌کرد؟ چه کینه‌ای ازم داشت؟ گوشی‌ام رو با شدت به یه ور کوبوندم و دوتا دستم رو روی صورتم گذاشتم. با شنیدن صدای مامان که زود خودش رو بهم رسونده بود دستم رو از جلوی صورتم برداشتم و گفتم: - مامان این چی می‌خواد از من؟ چرا دست از سر من و زندگی‌ام برنمی‌دارن؟ با نگرانی توی چشم‌هام خیره شد و گفت: - کی عمرم؟ کی اذیتت کرده؟ سری تکون دادم و گفتم: - چرا باید بعد از بیست سال بهم زنگ بزنن و تهدیدم کنن؟! با شنیدن این حرفم دوتا دستش رو توی صورتش زد و گفت: - یا ابوالفضل العباس! زنگ زده بهت؟ کلافه گوشه لبم رو گاز گرفتم و با یادآوری این‌که‌ فاطمه توی خونه تنهاست برای لحظه‌ای قلبم از حرکت وایساد! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_833 - خودمم، بفرمایین. تک خنده‌ای زد و گفت:
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 دستم رو سمت چپ س*ن*ه‌ام گذاشتم که با درد داشت می‌کوبید! مامان باز با دیدنم جیغ زد که زود رو بهش گفتم: - گوشی‌ات رو بده زنگ بزنم فاطمه! زودی مامان! بلند شد و زود سمت آشپزخونه رفت و بعد از اون زود سمتم برگشت و گوشی رو مقابلم گرفت. مهدیه که از بالا به پایین اومده بود و تقریباً نزدیکم رسیده بود که گفت: - به‌به! خوب خوابیدی حالا؟ وقتی خسته‌ای قشنگ هر چی می‌خوای میگی‌ها! همون‌طور که شماره فاطمه رو می‌گرفتم لب زدم: - فعلاً هیچی نگو. بهت‌زده بهم خیره شده بود که مامان با چشم‌هاش بهش علامت داد که فعلاً باهام بحث نکنه. هر چی زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد و این داشت حالم رو بدتر می‌کرد. بلند شدم وایسادم و گفتم: - مامان مواظب علی‌رضا باش من میرم خونه کار دارم. بدون این‌که منتظر جوابش بشم سمت در رفتم ولی همون‌موقع که دستم سمت در رفت صداش اومد. در رو باز کردم که دیدم فاطمه پشت دره. با لبخندی که روی لبش بود لب زد: - سلام عشقم! بدون این‌که جواب بدم گفتم: - با کی اومدی این‌جا؟ لبخندش روی لبش خشک شد؛ خواست کنارم بزنه و داخل بره که بازوش رو کشیدم و تقریباً با صدای بلندی گفتم: - با کی اومدی میگم؟ چرا قبل از این‌که می‌خواستی بیای بیرون بهم زنگ نزدی؟ بهت زده بهم خیره شده بود؛ حق داشت! هیچ وقت این روی من رو ندیده بود چون خیلی سال پیش کنارش گذاشته بودم ولی اون روز باز سراغم برگشته بود و دوست داشتم فقط سر یکی خالی کنم! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_834 دستم رو سمت چپ س*ن*ه‌ام گذاشتم که با درد
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 مامان سمتم اومد و سعی کرد آرومم کنه ولی فایده نداشت و عصبانیتم به این راحتی‌ها نمی‌خوابید! هر چند اگه مقصر هیچ کدومش فاطمه نبود و مظلوم‌ترین بود که هدف داد زدن من قرار گرفته بود؛ اما من اون‌موقع هیچ چیز رو نمی‌فهمیدم و فقط می‌خواستم بفهمم چرا این اتفاق‌ها داره می‌افته! دوباره رو کردم سمتش و گفتم: - فاطمه با کی اومدی حرف بزن! بگو! آروم گفت: - تنهایی! گر گرفتن خودم رو حس کردم که باز با صدای بلند گفتم: - چی گفتی؟ تنهایی اومدی؟ پیاده؟ من چند بار باید یه چیز رو به تو بگم؟ هاه؟ مگه نگفتم تنهایی جایی نمیری؟ مگه نگفتم حتی تا این‌جا هم پیاده و بدون خبر نمیری؟ لرزش فکش رو حس می‌کردم که همون‌موقع مهدیه زود رضوان رو روی زمین گذاشت و جلوی فاطمه وایساد و گفت: - چته امیرعلی؟ دوباره که اخلاق بدت سراغت برگشته پاچه می‌گیری! آروم باش ببینم! خواستم سمتش خیز بردارم که مامان دستم رو گرفت ولی همون‌طور داد زدم: - بفهم چی میگی مهدیه! زبونت رو الکی نچرخون که بخوام خودم آدمت کنم! رو کردم سمت فاطمه و گفت: - حرف بزن دیگه! یه لحظه لرزشش رو حس کردم که بعد از این‌که لبش رو تر کرد گفت: - پیاده نی‌اومدم... با ماشین اومدم. - با ماشین کی اومدی؟ آژانس گرفتی یا اسنپ؟ همون‌طور که سرش پایین بود گفت: - ماشین خودمون. نفس راحتی کشیدم و دستم رو از دست مامان بیرون آوردم و روی کاناپه نشستم و سرم رو توی دستم فشار دادم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_835 مامان سمتم اومد و سعی کرد آرومم کنه ولی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 من چم شده بود؟ چرا به‌خاطر آدم‌های پستی مثل اون‌ها اخلاقم این‌قدر بد شده بود؟ من چه‌قدر حقیر و بی‌عقل بودم که جلوی مادر و خواهرم سر همسرم داد کشیدم؟! چه‌قدر پست بودم... خدا من رو ببخشه... . همون‌موقع بوش رو حس کردم که نزدیک‌تر اومد و کنارم نشست. مثل همیشه آروم لب زد: - چی‌شده امیرعلی؟ نمیگی بهم؟ جوابی ندادم که بلند شد رو به روم وایساد و انگشت‌هام رو که داشتم باهاش موهام رو می‌کشیدم آروم باز کرد و خم شد و روی موهام رو بو*..د! چه‌قدر مهربون بود آخه این دختر؟ جلوی پاهام نشست و گفت: - چت شده؟ بگو بهم، می‌شنوم. سری‌ تکون دادم ولی از جاش تکون نخورد و همون‌طور موند که در آخر دیگه تحمل نکردم و رو بهش گفتم: - الان یکی بهم زنگ زد که هفت سال از زندگی‌ام رو برام جهنم کرده بود! باز شدن مردمک چشم‌هاش رو حس کردم که دستم رو توی دستش گرفت و گفت: - زنگ زد چی گفت؟ اصلاً برای چی باید بهت زنگ بزنه؟ خیلی بی‌خود کرده... انگشت اشاره‌ام رو روی ل*..ش گذاشتم و گفتم: - هیس! آروم باش! بلند شد کنارم نشست و گفت: - زنگ زده بود چی می‌گفت؟ گوشه لبم رو جوییدم و گفتم: - تهدیدم می‌کرد! با خانواده‌ام! یعنی تو و علی‌رضا... . بهم نزدیک‌تر شد و سرش رو گذاشت روی شونه‌هام و گفت: - به حرف یه آدم سادی*سمی چرا این‌قدر بها میدی؟ از چی می‌ترسی الان؟ تو خدا رو داری! فقط کافیه توکل کنی بهش... به‌خدا که اون هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه! قسم می‌خورم امیرعلی! تو تا وقتی که خدا رو داری و به اون توکل می‌کنی هیچ اتفاقی نمی‌افته! سرم رو سمتش برگردوندم و کنار چشم‌هاش رو بو*..دم و گفتم: - شرمنده‌ات شدم امروز... اصلاً دست خودم نبود... حق نداشتم صدام رو روت بلند کنم‌... حلالم کن فاطمه... . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_836 من چم شده بود؟ چرا به‌خاطر آدم‌های پستی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 لبخندی به روم زد و گفت: - بهش فکر نکن، عصبی بودی دیگه. نزدیک‌تر شد و گفت: - به‌خدا اگه حس کنم یه درصد به اون آدم‌های*** فکر کردی‌ خودم حسابت رو می‌رسم. سری تکون دادم که با صدای بلندتری گفت: - علی‌رضا کجاست؟ مامان زود جواب داد: - طبقه بالا خوابه دخترم. از جاش بلند شد و گفت: - برم یه سر بزنم بهش، اگه بیدار بشه هم صداش تا پایین نمیاد. سمت طبقه بالا رفت که سرم رو برگردوندم و به رضوان که سعی همون‌طور با صداهایی که تازه یاد گرفته بود بازی می‌کرد و سعی داشت پاهاش رو توی دهنش بذاره‌. جلو رفتم و از روی زمین برداشتمش و روی شکمم خوابوندمش. همون‌طور که داشت با دست‌های کوچولوش توی صورتم میزد برای خودش حرف می‌زد که از شیرینی این بچه دلم ضعف رفت. صورتم رو جلو بردم و عمیق بو*..دمش طوری که دیگه گریه‌اش بالا اومد و مهدیه به‌زور از دستم درش آورد. همون‌طور که توی بغ*..مهدیه گریه می‌کرد رو بهش گفتم: - عزیز داییش! نمیاد بغ*..م؟ سمت مهدیه برگشت که با مامان زدن زیر خنده‌ و من هم با خنده بهش خیره شدم. ("فاطمه") به محض این‌که به طبقه بالا رسیدم صدای جیغش به گوشم خورد که زود خودم رو بهش رسوندم؛ معلوم نبود بچه‌ام از کی داشت گریه می‌کرده که ما نمی‌فهمیدیم. توی بغ*..م گرفتمش و گفتم: - جانم مامان! جانم عزیزم... عزیزدلم... پسر خوشگلم... علی‌رضا خوشگله‌ام... جانم... آروم... . وقتی یکم آروم شد زود بهش شیر دادم چون وقتی پشت گریه بود هیچ‌جوره غذا نمی‌خورد و قبلش باید آرومش می‌کردم. دستم رو روی صورتش به‌خاطر گریه بدجور عرق کرده بود کشیدم و چند‌بار دستش رو بو*..دم و اون موقع فکر کردم به‌خاطر این‌که عرق کرده این‌همه داغه! حدود نیم ساعت که حسابی سیر شد ولی من هم از کمرم به شدت درد می‌کرد بغ*..ش کردم و از اتاق بیرون رفتم و با احتیاط از پله‌ها پایین اومدم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿! شب یلداتون مبارک خوشگلا پارت هدیه فراموشمون نمیشه
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_837 لبخندی به روم زد و گفت: - بهش فکر نکن، ع
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 همه‌شون داشتن حرف می‌زدن که من هم رفتم کنار امیرعلی نشستم. علی‌رضا دستش رو سمت امیرعلی بلند کرد که امیرعلی هم از خدا خواسته ازم گرفتش و شروع به بازی کردن باهاش کرد. با دیدن رضوان که هر چی بزرگ‌تر می‌شد مثل علی‌رضا خوشگل‌تر میشد نگاهی انداختم و زود از مهدیه گرفتمش‌. به مدل موهای موشی که مهدیه براش بسته بود نگاهی کردم و گفتم: - آخه تو کجا مو داری که مامانت برات موش‌ موشی بسته خوشگلم؟! برعکس علی‌رضای من که از همین الان خیلی کج‌خلق بود اون تا نگاهش می‌کردی می‌خندید و حرف‌های خودش رو می‌زد. به‌ صدای "ددَ" گفتنش که بدجور به‌دل آدم می‌نشست گوش دادم و به خودم فشارش دادم. - وای رُضی تو چه‌قدر شیرینی آخه؟! مثل عروسک برقی می‌مونی دختر! مهدیه که با خنده بهم خیره شده بود بلند شد و زود گفت: - دیشب یه لباس براش خریدم این‌قدر که خوشگله! هنوز تنش نکردم یادم رفته بود! الان که گفتی عروسک برقی یادم افتاد توی کیفمه؛ دقیقاً مثل عروسک میشه. سری تکون دادم و گفتم: - بدو‌ بدو برو لباسش رو بیار تنِ دخترِ نازم کنم، بدو مامان مهدیه! چشمکی زد و زود کیفش رو آورد و لباس قرمز عروسکی رو ازش بیرون آورد که زود لب زدم: - وای مامان مهدیه چی‌کار کردی؟! چه‌قدر خوشگله این! همون‌موقع لباسش رو با لباس جدیدش عوض کردیم که همه شروع کردن به قربون صدقه رفتن ازش ولی من فقط چشمم دنبال پسرم بود که بهت‌زده به رضوان خیره شده بود و پلک نمی‌زد؛ فکر کردم شاید به‌خاطر اینه که بچه‌های کوچیک از رنگ‌های روشن و جیغ خیلی خوششون میاد و تا می‌بیننش نگاهشون روش ثابت میشه. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_838 همه‌شون داشتن حرف می‌زدن که من هم رفتم ک
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 مهدیه که علی‌رضا رو دید با خنده رو بهش گفت: - چشم‌هات رو درویش کن بچه! این‌جوری دختر من رو نگاه نکن خودت دیوونه‌اش میشی‌ها! گفته باشم! نیشگونی ازش گرفتم و گفتم: - از خدات باشه پسرم نگاه چپ حتی به دخترت بندازه! همون‌طور که یه‌تای ابروش رو بالا انداخته بود گفت: - من کاری ندارم پسر کیه! ولی هیچ ک*س حق نداره دختر من رو نگاه کنه! همشون به خنده افتادن که مهدیه به محض این‌که رضوان رو ازم گرفت علی‌رضا دستش رو سمتم دراز کرد که زود بغ*..ش کردم و به خودم چسپوندمش. - جانم پسرم! عزیزدلم! چی‌شده؟ چی رو نگاه می‌کنی؟ دختر عمه است؟ آره؟ خوشگله؟ سرش رو سمتم برگردوند و روی شونه‌ام خوابید و انگشت اشاره‌اش رو توی دهنش گذاشت و همون‌طور به رضوان خیره شد؛ ولی عمیق که نگاهش کردم فهمیدم که بچه‌ام جون توی بدن نداره لبش به‌شدت خشکیده! صورتم رو به صورتش چسپوندم که حس کردم خیلی تب داره. دستم رو روی شکمش گذاشتم و با داغی که به دستم خورد زود به امیرعلی گفتم: - امیر این بچه چش شده؟ چرا این‌قدر تب داره؟ خاله جلو اومد و علی‌رضا رو ازم گرفت که اون‌هم با بی‌جونی فقط گریه کرد که همون‌موقع خاله رو بهم گفت: - خیلی تبش شدیدتر شده بچم، لبش رو نگاه چه‌قدر خشک شده ب‌خدا! پاشو امیرعلی! پاشو ببرش دکتر این خیلی حالش بده! مهدیه همون‌موقع زود تب‌سنجش رضوان رو که توی کیفش بود درآورد و بعد از این‌که با الکل ضدعفونی‌اش کرد دستم داد و گفت: - زود تبش رو بگیر ببینم چنده‌. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
به مناسبت شب یلدا vip از امشب تا فرداشب به قیمت 38 تومن تخفیف می‌خوره. اونایی که منتظر بودن آوردم براتون فقط این رو بدونین بنا به دلایلی عضویت وی‌ای‌پی رو محدود می‌گیرم و بیش‌تر از اون‌چه که می‌خوام نمی‌گیرم. برای سفارش به این آیدی پیام بدین @fadayymahdyy جا نمونین ازش😍😉
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_839 مهدیه که علی‌رضا رو دید با خنده رو بهش گ
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 خاله زود ازش گرفتم و زیر دستش گذاشت؛ چند دقیقه که گذشت با نگاه کردن بهش زد توی صورت خودش و گفت: - یا ابوالفضل! خودت به دادش برس! برای لحظه‌ای نفسم بند اومد و قلبم از حرکت وایساد! فکم به شدت می‌لرزید و هیچ‌ عکس العملی نمی‌تونستم از خودم نشون بدم. امیرعلی اما زود علی‌رضا رو از خاله گرفت و گفت: - چش شده مگه؟ اون هم که تقریباً حال من رو داشت و همون‌طور دهنش چفت شده بود به زور به حرف اومد: - تو رو خدا زود... زود ببرینش بیمارستان... بچه‌ام تشنج نکنه الان معجزه است! با گفتن این حرفش اشک از چشم‌هام سرازیر شد ولی هیچی نمی‌تونستم بگم و در آخر مهدیه آرومم کرد و همون‌موقع همه سمت ماشین رفتیم و امیرعلی با سرعت آخر رو به بیمارستان رانندگی کرد. هر کاری می‌کردم تا خاله بچه رو بغ*.. خودم بده نمی‌داد و می‌گفت تو الان داری می‌لرزی و یکی باید خودت رو بگیره. همون‌طور دستم رو روی صورتم گذاشته بودم و اشکم جاری شده بود که به بیمارستان رسیدیم و امیرعلی زود بچه رو از خاله گرفت و سمت داخل بیمارستان دوید و من هم پشت سرش دویدم. زود یه نوبت اورژانسی بهش دادن که داخل رفتیم. امیرعلی بچه رو روی تخت گذاشت ولی همین که دکتر می‌خواست معاینه‌اش کنه چشم‌هاش به سفیدی رفت و همون‌طور لرزید! با جیغ روی زمین افتادم و گوش‌هام رو گرفتم تا صدای هیچی رو نشنوم... همه چیز برام گنگ بود و نمی‌فهمیدم چه بلایی داره سر زندگی‌ام میاد... هنوز درک نمی‌کردم بچه‌ام چه حالی داره و داره چه اتفاقی واسش می‌افته... . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
به مناسبت شب یلدا vip از امشب تا فرداشب به قیمت 38 تومن تخفیف می‌خوره. اونایی که منتظر بودن آوردم
فقط تا امشب تا ساعت 12 وقته‌ و بعد از اون به قیمت 50 برمیگرده وی‌ای‌پی حدود 150 پارت جلوتره و روز به روز بیشتر میشه و با بیشتر شدنش قیمتش از 50 هم بالاتر میره. جانمونید ازش پس😍