دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_766 کلافه شده بودم! در ماشین رو با ریموتش قف
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_767
- دورت بگردم آروم باش... آروم... یکم...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- دارم از درد میمیرم تو بگو آروم باش! خب نمیتونم! هیچی هم نمیتونم بخورم، قرص هم که واسم ممنوعه... دارم از درد کلافه میشم! خدا!
نمیدونم چه مدت گذشته بود که داشت ناله میکرد و من همونطور بالای سرش نشسته بودم و فقط جملههای تکراریام رو میگفتم که بالاخره آروم گرفت و خوابید.
رفتم کنارش خوابیدم و دستم رو روی پیشونیام گذاشتم، درسته هنوز باهام قهر بود و من یکم ازش دلخور بودم ولی نمیتونستم باهاش جدی باشم.
همونطور که داشتم خیره تماشاش میکردم نفهمیدم کی چشمهام به هم دوخته شد.
("فاطمه")
با صدای بلند یه چیز با وحشت از خواب بلند شدم.
با دیدن پنجره که قطرات بارون روش میریخت و آسمون که حالا داشت رعد و برق میزد وحشت به جونم افتاد.
مامانم توی این شرایط میدونست با دیدن یکی رعد و برق و یکی هم آمپول به حدی میترسم که تا حد سکته میرم و همیشه توی این شرایط پیشم بود و تنهام نمیذاشت!
سمت امیرعلی برگشتم که دیدم خوابه طوری که انگار اصلاً صداها رو نمیشنید!
یاد حرفهاش افتادم و با خودم لج کردم که سمتش نمیرم!
با صدای رعد و برق بعدی و چند ثانیه روشن شدن آسمون دیگه نتونستم تحمل کنم و با گریه توی بازوی امیرعلی کوبیدم.
از خواب که بلند شد تا چند ثانیه فقط خیره نگاهم میکرد و میترسید نکنه اتفاقی افتاده باشه که من دوباره با شنیدن صدای بیرون سمتش خیز برداشتم و سرم رو روی قفسه سی..*ن..*هاش کوبیدم!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_767 - دورت بگردم آروم باش... آروم... یکم...
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_768
- امیر میترسم تو رو خدا یه کاری بکن! امیرعلی تو رو جون عزیزت دارم از ترس سکته میکنم!
خواست بلند بشه که دستش رو فشار دادم و گفتم:
- نهنه فقط پیشم بمون، میترسم... فقط همین طوری بمون! آرومم کن امیر!
تا چند ثانیه هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد تا بالاخره به خودش اومد و آروم دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
سرم رو بالا آورد و مجبورم کرد توی چشمهاش نگاه کنم.
اشک توی چشمهام رو که دید کلافه نفسی کشید و با یه دستش کامل صورتم رو پاک کرد.
دست برد سمت موهام و چون دیشب هم باهاش قهر بودم و هم درد داشتم موهام رو باز نکرده بودم هنوز گیره توش بود و بافت داشت.
آروم کش موهام رو در آورد و با انگشتهاش رد بافتها رو صاف کرد.
صدای دوباره رعد و برق که اومد نذاشت جیغ بزنم و سرم رو به قفسه سی*..ن*..هاش چسپوند.
- نمیخواد بترسی وقتی من پیشتم! خب؟
لبم رو تر کردم و لب زدم:
- اینطوری میگی دلم قرص میشه! وقتی که من رو اونطوری به خودت میچسپونی دیگه نمیترسم!
هنوز همونطور مونده بودم که سرش رو جلو آورد و روی موهام رو بو*..ید و ادامه داد:
- پس هر وقت هم ترسیدی کافیه سرت رو روی قفسه سی..*ن..*هام بذاری؛ میدونی چرا وقتی سرت رو اونجا بذاری آروم میشی؟
توی چشمهاش خیره شدم و با خنده شونهای بالا انداختم که گفت:
- چون وقتی سرت رو بذاری اونجا صدای بلند تپش قلبم رو میشنوی! اون صدا وقتی تو نزدیکشی اونقدر بلنده که دیگه صدای رعد و برق بیرون رو نمیشنوی!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_768 - امیر میترسم تو رو خدا یه کاری بکن! ام
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_769
خیره تماشاش کردم که اون هم لبخند محوی زد و دوباره من رو به خودش فشرد و آروم لب زد:
- کوچولوی باباش چطوره؟
لبخندی روی لبم جا خوش کرد.
- خوبه ولی یکم خوابش میاد! مثل مامانش از رعد و برق میترسه!
نفس عمیقی بین موهام کشید و گفت:
- چرا دیشب کم غذا خوردی؟ نصف بشقابت رو هم تموم نکردی!
یکم توی جام جا به جا شدم و گفتم:
- میل نداشتم آخه! قبلش گشنم بودها ولی وقتی که اومدی اونطوری باهام برخورد کردی دیگه اصلاً میلم نکشید و اشتهام کور شد.
چند ثانیه بعد جواب داد:
- ببخشید، با این که دیشب کارت اشتباه بود ولی من هم زیاده روی کردم؛ شرمنده غنچه!
تا لب باز کردم تا حرفی بزنم صدای بلند رعد و برق دلم رو لرزوند که امیرعلی زودتر از خودم دست به کار شد و من رو به خودش فشرد.
فکر کنم برای اینکه حالِ من بهتر بشه با تعلل لب زد:
- اوم... میگم چیزه... تو گشنت نیست؟ بریم باهم یه غذای مقوی درست کنیم واست؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نه اصلاً حوصله ندارم.
بلند شد نشست و گفت:
- خب باشه تو روی صندلی رو به روی من بشین تا من واست درست کنم؛ حله؟
نچی کردم و گفتم:
- حوصله ندارم امیر.
بلند شد نشست و گفت:
- حوصله ندارم نداریم، پا میشی یا بلندت کنم؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- ول کن تو رو خدا ساعت سه شبه؛ بیا بگیریم بخوابیم، چشمهام به زور باز میشه.
بلند شد وایساد و دستم رو کشید و وقتی دید مقاوت میکنم روش همیشگیاش رو روم پیاده کرد و یه دستش رو زیر گردنم رو گرفت و یه دستم رو زیر زانوم و بلندم کرد و من دوباره به غلط کردن افتادم اما دیگه اون ول کن نبود و من رو تا آشپزخونه برد و روی صندلی راحتی تخت خواب شویی که واسم گرفته بود خوابوند.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_769 خیره تماشاش کردم که اون هم لبخند محوی زد
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_770
توی جام جا به جا شدم و اون هم لامپهای آشپزخونه رو زد و همونطور که وسایل سوپ رو روی میز میذاشت رو بهش گفتم:
- امیر من سوپ نمیخورمها!
با خنده چپ نگاهی بهم انداخت و گفت:
- یادته قبل از عروسیمون چهقدر سوپ به خوردِ من دادی؟
لبخندی روی لبم اومد.
- امیرعلی نامردی نکن دیگه! تلافی اون رو هزار بار سرم درآوردی و اینهمه سوپ به خوردم دادی!
با صدا خندید و گفت:
- حالا هر چی؛ ولی در هر صورت خیلی ضعیف شدی، از این به بعد هر روز واست سوپ آماده میکنم کنارِ وعدههات بخوری! نه اینکه جای اونها!
پوف کلافهای کشیدم و دیگه چیزی نگفتم چون میدونستم بحث کردن توی این موضوع باهاش به هیچ نتیجهای نمیرسم!
همونطور که داشت موادش رو آماده میکرد باهام حرف میزد و خندهام رو در میآورد ولی به محض اینکه صدای رعد و برق از بیرون میاومد تمام تنم میلرزید و خنده توی دهنم خشک میشد!
امیرعلی که وقتی فهمید هر چهقدر باهام حرف بزنه و حواسم رو پرت کنه تفاوتی برای من نداره بلند شد و رفت در همه اتاقها رو بست چون هر صدایی که بود از همونجا میاومد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_770 توی جام جا به جا شدم و اون هم لامپهای آ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_771
با اینکه صداش قطع نشد ولی همین که یکم صداش کم شده بود هم خوب بود.
کارِ سوپها که تموم شد طرفم اومد و کنارم نشست.
بلند شدم نشستم که من رو به خودش نزدیک کرد که به عادت همیشه سرم رو روی شونهاش گذاشتم.
نمیدونم چه مدت گذشته بود که حس لگد زدنش شروع شد.
دست امیرعلی رو گرفتم و روی جایی که لگد میزد گذاشتم و گفتم:
- حس میکنی؟ داره لگد میزنه!
تا چند ثانیه خیره فقط به جلوش نگاه میکرد که بعد از چند ثانیه رفتم توی صورتش که لبخند هیجانی زد و گفت:
- وای خدا چهقدر خوبه!
لبخندی به روش زدم که با خنده رو بهم گفت:
- خیلی خوبه این حس فاطمه! خیلی!
به شوخی شونهای بالا انداختم و گفتم:
- دردش واسه من حسِ خوبش واسه تو!
انگار حرفم رو باور کرده بود که عمیق نگاهم کرد و گفت:
- نه... بهخدا من اصلاً...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- شوخی کردم امیرعلی! راستی باید بریم وسایل و لباس و سیسمونی هم براش بگیریمها! یه اتاق رو هم باید آماده کنیم واسش.
سری تکون داد و گفت:
- آره، تا چشم رو هم بذاریم دیگه داره بهدنیا میاد! باید زودتر کارهاش رو بکنیم.
با اینکه توی تمام این مدت حرفی که توی دلم بود به هیچک*س نگفته بودم ولی دیگه نتونستم تحمل کنم و رو به امیرعلی گفتم:
- امیر یه چیزی بگم؟
بو*سهای روی موهام زد و گفت:
- هر چهقدر دوست داری بگو!
لبم رو تر کردم و گفتم:
- به ک*سی نگیها! باشه؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- باشه حتما! حالا زودی بگو!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_771 با اینکه صداش قطع نشد ولی همین که یکم ص
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_772
چند ثانیه که گذشت و نفسهام به شماره افتاده بود امیرعلی دستم رو محکم توی دستهاش فشرد و گفت:
- نیازی نیست از هیچی اینقدر استرس بگیری! خب؟ من در هر صورت پیشتم! حالا یه نفس عمیق بکش واسم تعریف کن چی داره اذیتت میکنه.
بنا به گفتهاش نفس عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم:
- امیرعلی من میترسم... .
یه تای ابروش بالا پرید.
- از چی میترسی غنچه؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- از... از... از وقتی که میخواد بهدنیا بیاد... .
فکر کنم متوجه منظورم نشد که یکم فکر کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
- خب... از چی میترسی؟ وقتی بهدنیا اومد که همه کار واسه خوشبختیاش میکنیم و میشیم بهترین پدر و مادری که میتونه داشته باشه! خب از کجای این میترسی؟ درسته که مسئولیت سنگینیه ولی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- منظورم موقع زای..مانه! خیلی میترسم... امیرعلی خیلی!
دهنش از حرکت وایساد و میخواست بهم بخنده که با دیدن اشک توی چشمهام لبخند تلخی زد.
- از چی میترسی آخه؟ والا نمیدونم چی بگم الان بهت... یعنی خب نمیدونم چهطوریه که بخوام آرومت کنم ولی میخوای به مامانم یا مامان خودت بگم باهم حرف بزنین؟ اینجوری...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- نه به هیچ وجه! اولش هم گفتم نمیخوام ک*سی بدونه اینرو! اگه برای گفتن بود که خودم دومتر زبون دارم.
نفسی کشید و گفت:
- خب من هم الان نمیدونم چی بگم تا آرومت کنم! میخوای فردا صبح زنگ میزنم دکترت با اون حرف میزنم ببینم باید چی بگم در این مورد؛ هیچی نمیدونم آخه!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_772 چند ثانیه که گذشت و نفسهام به شماره افت
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_773
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم... خدا کنه خیلی اذیت نشم... دعام میکنی امیرعلی؟!
حس کردم یه لحظه از طرز صحبت کردنم ته دلش خالی شد!
چند ثانیه که گذشت به خودش اومد و لبخند محوی زد.
- من یکی باید واسه خودم دعا کنه اون روز پس نیافتم! ولی چشم.
لبخندی به روش زدم که گفت:
- خوابت نمیاد؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- من یک ساعته دارم داد میزنم امیر خوابم میاد ولی تو میگی نه بزار سوپ واست درست کنم.
رو بهم خندید و گفت:
- تا وقتی این سوپها آماده میشه میتونی بخوابی.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه نمیرم توی اتاق خواب، میترسم!
دستم رو گرفت و گفت:
- نمیخواد بری توی اتاق بخوابی، بذار برم یه پتو واست بیارم توی هال روی کاناپه بخواب، حله خانومم؟
اینقدر که این "خانومم" گفتنش قند توی دلم آب میکرد که بعضی وقتها فکر میکردم دارم دیابت میگیرم!
دستش رو گرفتم و از جام بلند شدم و سمت هال رفتم و روی کاناپه دراز کشیدم.
امیرعلی هم از توی اتاق پتو واسم آورد و روم انداخت.
میخواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- خودت نمیای بخوابی؟
لبخندی به روم زد و گفت:
- نه عمرم من کار دارم، تو راحت بخواب.
نفسی کشیدم و گفتم:
- چشم
چشمکی به روم زد و سمت آشپزخونه رفت.
بعد از چند دقیقه برگشت و همونطور که وضو گرفته بود جا نمازش رو پهن کرد و قامت گرفت.
تا میخواستم ازش بپرسم میخواد چه نمازی بخونه الله و اکبر رو گفت که من هم دیگه چیزی نگفتم.
سعی کردم تا تموم شدن نمازش بیدار بمونم ولی به رکعت دومش که رسید نفهمیدم چهطور چشمهام به هم دوخته شد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_773 شونهای بالا انداختم و گفتم: - نمیدونم.
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_774
تازه خوابم داشت عمیق میشد که یهو چشمهام باز شد.
به امیرعلی که همونطور نشسته بود و دستهاش رو به صورت دعا رو به آسمون گرفته بود خیره شدم.
صحنهای زیباتر از این وجود نداشت! داشت؟!
لبخندی روی لبم نشست و همونطور آروم صداش زدم:
- امیرعلی؟!
سرش رو سمتم برگردوند و گفت:
- جانم؟! بیدار شدی؟
یکم توی جام جا به جا شدم و گفتم:
- آره نمیدونم چرا یهویی چشمهام باز شد! فکر کنم خدا میخواست زمینی بودن یکی از فرشتههاش رو نشونم بده!
یه تای ابروش بالا پرید؛ فکر کنم اول نفهمید که منظورم چیه ولی بعد از چند ثانیه لبخندی روی لبش نشست.
- دیوونه میکنی تو من رو با حرفهات ها! کوچولو بهشت که زیر پای توئه! الان فرشته منم یا تو؟
بلند شدم نشستم و گفتم:
- تو من رو به مقام مادری رسوندیها! یادت رفته؟
لبخندی به روم زد و سرش رو پایین انداخت.
به آشپزخونه نگاهی انداختم و گفتم:
- غذاها آماده نشد؟
زود سرش رو بالا آورد و گفت:
- خدا کنه خراب نشده باشه!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- هنوز زیرش رو خاموش نکردی؟
از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه دوید و گفت:
- نه یادم رفته بود!
چند دقیقه که گذشت برگشت پیشم و با خنده گفت:
- خداروشکر زود گفتی وگرنه اگه تا چند دقیقه دیگه میرفتم خراب میشد؛ برات توی بشقاب ریختم تا خنک بشه میارم اینجا بخوری؛ نه نمیاری که نمیخورمها!
با اینکه مثل امیرعلی زیاد از سوپ خوشم نمیاومد ولی اونموقع دلم ضعف کرد و لبم رو تر کردم.
- امیر... نمیدونم چیشد یهویی دلم خواست!
سرش رو تکون داد و گفت:
- چی دلت خواست؟
- همین... سوپ دیگه! دلم خواست! میشه بیاریش اینجا زیر کولر بذاری زودتر خنک بشه؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】