eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.5هزار دنبال‌کننده
427 عکس
50 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1528 زهرا که جلوتر اومد، چشمم رو بهش دادم بب
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 آب دهنم رو قورت دادم و باز کنارش نشستم و آروم لب زدم: - ببخش عروسک، حواسم نبود یهو از جا بلند شدم. جواب نمی‌داد! و جواب ندادن اون الان یعنی این‌که اگه حرفی می‌زد اشکش جاری می‌شد! تا خواستم باز توی بغ*..م جاش بدم از جا بلند شد و زود سمت سرویس رفت؛ دقیقاً جایی که الان نمی‌تونستم‌ دنبالش برم. لبم رو از داخل محکم‌ گاز گرفتم که دقیقاً روی زخمم بود و دلم با کار خودم ضعف کرد. با این‌حال جلو رفتم و خواستم‌ زهرا رو از اون‌جا بلند کنم‌ که جیغ زد: - چته همش به من چسپیدی علی؟ برادری‌هات رو نخواستم! بیرون کتکم می‌زنی توی خونه خودت کتک می‌خوری که من دعوا نشم؟! نمی‌خوام این دلسوزی‌هات رو بفهم! الان من چه جوابی به خودِ لعنتی‌ام پس بدم؟‌ چه‌جوری یادم بره تو چی‌کارها کردی و بابای من دست روت بلند کرده؟! هیستریک‌وار خندید و تکرار کرد: - کتکت زده! باورت می‌شه؟ بابا کتکت زده! به‌خاطر منِ لعنتی! منِ... همون‌موقع رضوان رسید و خودش انگار کلاً صورتش رو آب زده بود و خیلی جدی زیر دستش رو گرفت و با این‌که زهرا صدای گریه‌اش بالا اومده بود ولی به‌زور اون‌ رو از اون‌جا دور کرد و توی اتاق برد. با دیدن بابا که انگار تپش قلب گرفته بود و نمی‌تونست درست نفس بکشه و بشینه زود سمتش دویدم و کنارش نشستم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1529 آب دهنم رو قورت دادم و باز کنارش نشستم
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - بابا دورت بگردم، خوبی؟ تو رو خدا خودت رو اذیت نکن... این‌قدر حرص نخور. مامان اومد کنارم و بازوم رو گرفت و از جا بلندم کرد. خودش کنارش نشست و توی صورتش پچ زد: - پاشو بریم توی اتاق. بابا هنوز هم نفس‌نفس می‌زد که مامان دستش رو گرفت و دور گردنش انداخت. تا خواستم برم جلو و کمکش کنم مامان گفت: - خودم می‌تونم. - چه‌جوری می‌تونی مامان؟ نمی‌تونی همین‌جوری ببریش! چپ نگاهی بهم انداخت و گفت: - تو نبودی چه‌جور می‌بردم؟ - اون مال حداقل ده سال پیشه‌ها! برزخی نگاهم کرد که دیگه هیچی نگفتم و کنار وایسادم. چه‌قدر خوب بودن این دوتا کنار هم... ‌. دستم رو توی موهام فرو کردم و با دیدن قطره خونی که روی زمین افتاد نفسم از حرکت وایساد! لرزش فکم رو خودم حس کردم، ضعف داشتم توی این مورد و این غیر قابل انکار بود! سمت سرویس تقریباً دویدم و رو به روی روشویی وایسادم. تا صورت خودم رو توی آینه دیدم حالم بدتر شد. با دیدن اشک روی گونه‌ام زود از اون‌جا بیرون اومدم و بدون فکر در اتاق زهرا رو محکم باز کردم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1530 - بابا دورت بگردم، خوبی؟ تو رو خدا خودت
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با هینی که کشیدن فهمیدم ترسیدن ولی الان نمی‌تونستم کاری جز اون بکنم. رو به رضوان گفتم: - کارت دارم. به حالتی دلخور سرش رو سمت زهرا برگردوند و گفت: - هیچ وقت این‌طوری درِ اتاق یه دختر رو باز نکن! - بحثمون الان اینه؟ - مهم‌ترش رو هم می‌خوای بگی؟ کلافه نفسم رو بیرون دادم. - پاشو بیا رضوان. - علی‌رضا نمی‌بینی حالش خوب نیست؟ نمی‌بینی دارم بهترش می‌کنم؟ بی‌اختیار با صدای بلندی لب زدم: - پس حالِ من لعنتی چی می‌شه؟ تو زن منی؟! خواهرم رو به من ترجیح میدی؟! گوشه لبش رو محکم گاز گرفت و گفت: - علی‌رضا این‌طوری نگو! بده! نگاهم رو ازش گرفتم و از اتاق بیرون رفتم. ("رضوان") «خنده بیگانگان دیدم نگفتم درد دل آشنایا با تو گویم گریه دارد حالِ من» «شهریار» با گفتن این حرفش با این‌که می‌ترسیدم زهرا ناراحت شده باشه اما بیشتر از اون خودم رو لعنت فرستادم! علی‌رضا هر چه‌قدر عصبی بود، هر چه‌قدر مغرور بود، هر چه‌قدر بی‌توجهی می‌کرد دست خودش نبود که... حالش دست خودش نبود که... . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1531 با هینی که کشیدن فهمیدم ترسیدن ولی الان
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 نگاهی به زهرا انداختم که رو بهم گفت: - پاشو برو من خوبم. - زهرا... حرفم رو قطع کرد و گفت: - من از کسی دعوا نشدم خب، از کسی کتک نخوردم، غرورم پیش کسی خورد نشده، اگه همه اینا هم بوده باشه فقط پیش علی‌رضا بوده! حقم بوده! کسی که ولی همه اینا رو پیش همه متحمل شد اون بود... همش به‌خاطر من... تو رو خدا پاشو برو اون از خون می‌ترسه... نمی‌تونه حتی بهش دست بزنه! ندیدی هنوز صورتش کثیف بود؟! بهت‌زده بهش خیره شدم. چرا خودم یادم نبود؟! مگه می‌شد یه عاشق یادش بره؟ چم شده بوده که هنوز چیزی نشده بغض کرده بودم؟! نتونستم حتی جواب زهرا رو بدم و زود از اتاق بیرون رفتم. در سرویس رو باز کردم ولی خالی بود. سمت اتاقش دویدم و بدون در زدن باز کردم. با همون صورت دراز کشیده بود و سرش توی گوشی بود. با دیدنم باز نگاهش رو سمت گوشی‌اش داد و گفت: - هیچ وقت در اتاق یه پسر رو این‌طوری باز نکن! همون‌طور که طرفش می‌رفتم گفتم: - الان داری ادای من رو درمیاری؟ شونه‌ای بالا انداخت که بهش نزدیک شدم و گفتم: - راجب اتفاقاتی که افتاده صحبت می‌کنیم علی‌رضا؛ مقصر تنها تو نیستی، من هم نیستم ولی الان راجبش حرفی نمی‌زنیم... ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1532 نگاهی به زهرا انداختم که رو بهم گفت: -
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 توی حرفم پرید و گفت: - نه اتفاقاً صحبت کنیم، حرف بزنیم! مثلاً تو می‌تونی جواب بدی که چرا مسائل شخصی خودمون رو جلوی یکی دیگه بروز میدی؟ تو از من ناراحتی، عصبانیی، قهری، اصلاً هر چیزی که هستی! حق نداری جلوی یکی دیگه با حرف‌هات بروز بدی! جدی جواب دادم: - گفتم بعداً راجب این مسائل صحبت می‌کنیم‌ علی‌رضا! اگه برای حرف زدن باشه من بیشتر از تو دارم! الان هم‌ پاشو بریم صورتت رو بشورم. باز نگاهش رو به موبایلش داد و گفت: - لازم نیست. - پاشو علی‌رضا! ناز نکن من حوصله ندارم! دخترم‌ها! چپ نگاهی بهم انداخت که موبایلش رو از دستش کشیدم و خاموش کردم. - پاشو. دلخور نفسش رو بیرون داد و از جا بلند شد اما تا وایساد نزدیک بود بی‌افته! بازوش رو محکم گرفتم و نگران بهش خیره شدم. آب دهنش رو قورت داد و گفت: - نمی‌تونم بگم خودم می‌تونم؛ سرم خیلی داره گیج میره. - بریم‌ دورت بگردم. به سرویس رفتیم که روی یه صندلی نشوندمش و با احتیاط اول خون‌های دور لبش رو پاک کردم و بعد بینی و دهنش رو. آخرش بود تقریباً که یهو با صدای خش‌دار نفس می‌کشید و به شدت قفسه سی*ن*ه‌اش بالا پایین می‌شد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1533 توی حرفم پرید و گفت: - نه اتفاقاً صحبت
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 توی صورتش خیره شدم که با دیدنم فکش لرزید و نزدیک بود اشکش جاری بشه! زود از جا بلند شد و خواست بیرون بره که دستش رو گرفتم و باهم بیرون رفتیم. با دست اون یکی‌اش روی چشمش فشار داد و سعی کرد خودش رو آروم کنه. فوبیا داشت خب... . توی اتاق بردمش و لباس‌هاش رو عوض کردم. هیچی‌ نمی‌گفت... هیچی! فقط به یه جا خیره شده بود. روی تخت خوابوندمش و پتو رو روش بالا کشیدم. خودم هم‌ کنارش نشستم و آروم لب زدم: - بخواب دورت بگردم. مظلوم توی چشم‌هام خیره شد. انگار نه انگار این علی‌رضای چند دقیقه پیش بود. مثل خودم آروم گفت: - میای پیشم بخوابی؟ با لبخند محوی، سرم رو تکون دادم و کنارش دراز کشیدم که پتو رو بلند کرد و روی هردومون کشید‌. توی چشم‌هام خیره شد و ثانیه نگذشته بود که گفت: - رو دستت بخوابم؟ دستم رو دراز کردم که سرش رو روش گذاشت. دست اون یکی‌ام رو هم دور سرش پیچیدم و چندبار سرش رو بو*.‌دم. نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که حس کردم کامل خوابش برده. یاد اتفاقات امروز که افتادم چون مطمئن بودم علی‌رضا خوابه و نمی‌بینه اشکم جاری شد ولی زیاد نذاشتم ادامه‌دار بشه و چشم‌هام رو روی هم فشار دادم تا زودتر خوابم ببره. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1534 توی صورتش خیره شدم که با دیدنم فکش لرزی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با شنیدن صدای در چشم‌هام باز شد. زن‌دایی اومد کنارم وایساد و آروم گفت: - خوابیده؟ چشم‌هام رو روی هم فشار دادم که جلو اومد و پشت گردنش رو بو*..د. نگاهش رو بهم داد و گفت: - تو صورتش رو شستی؟ - اوهوم. - می‌دونم. خجالت می‌کشیدم و نمی‌تونستم دستم رو از زیر سرش بیرون بیارم‌. یکم دیگه که بهش خیره شد با لبخند محوی خواست بیرون بره که دوباره برگشت و دستش رو روی گونه‌اش گذاشت. یهو رنگ صورتش عوض شد که همون‌موقع دایی داخل اومد. انگار اون‌هم متوجه چهره زن‌دایی شده بود که به‌محض دیدنش گفت: - خوبی؟‌ چی‌شده؟ بین این مکالمه سعی کردم دستم رو از زیر سرش دربیارم ولی باز هم موفق نشدم که زن‌دایی آروم و مظلوم لب زد: - تب داره! با این‌که فکر می‌کردم دایی زیاد بعد از امروز و اتفاقاتش بها نمیده، زن‌دایی رو کنار زد و دستش رو روی پیشونی‌اش گذاشت. نچی کرد که یه لحظه نگاهش بهم افتاد ولی زود چشمش رو گرفت تا خجالت نکشم... . با تعلل رو به زن‌دایی لب زد: - حالا می‌خوای امروز صبر کنیم شاید بهتر بشه بعد ببریمش بیمارستان؟ زن‌دایی خیلی جدی نگاهش کرد که اون هم سری تکون داد و گفت: - رضوان بیدارش کن. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
برای خوندن پارت‌های جلوتر رمان در vip به قیمت 60 هزار تومان به این آیدی پیام بدید. Vip روز به روز پارت‌هاش افزایش پیدا میکنه و بیشتر میشه و همین طور قیمت هم افزایش پیدا میکنه @fadayymahdyy برای این بار ظرفیت محدود و ۷ نفر 🔥
شرمسار توام ای دیده ازاین گریه ی خونین که شدی کور و تماشای رُخش سیر نکردی