رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهل خ
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #چهلویک
_ محسن محمد چی میگه بگو واقعیت نداره بگو
محسن همانطور که ایستاده بود نگاهی بهم انداخت از سردی نگاهش یخ زدم.
+ رها همه چیز تموم شد دیگه هم سمت من نیا من دوست دختر دارم
ناباور نگاهش می کردم امکان نداشت شوخی می کرد مگر می شد مستانه بلند بلند شروع کردم خندیدن من فقط چند روز پیش او نبودم چه اتفاقی افتاده بود ، دنیا رو سرم خراب شد. به سمتشم دویدم و خودم را در بغلش انداختم و بلند بلند گریه کردم. نالیدم.
_ دیدی دلشوره هام بی جا نبودن؟ محسن من عاشقتم بدون تو نمی تونم بگو چرا چی واست کم گذاشتم بی معرفت چییییی؟ غیر عشق باور کن هیچکی به اندازه من دوست نداره محسن بگو دروغه جون رها ، تو قول داده بودی قسم خورده بودی لعنتی حق منی که آنقدر دوست داشتم خیانتهههه
سکوتش بیشتر آزارم می داد.مشت هایم روی سینه اش فرود می آمد. اشک هایم مانند قطرات باران بدون هیچ وقفه ای روی گونه هام می لغزیدند و سر می خوردند صورتم خیس خیس شد ، توجهی به مردمی که رد میشدند بعضی از آنها تذکر می دادند و بعضی با دیدن من ناراحت ، نگاهی به چشمانی که دلم را به آن باخته بودم کردم.
چشمان او هم داد می زد دلتنگم است اما به روی خودش نمی آورد سعی داشت نادیده ام بگیرد اما من این چشم هارا میشناسم به من دروغ نمی گویند او هم حالش دست کمی از من ندارد درد نداشتنش کم بود خیانتی هم که کرده بود کمرم را شکست.
هق هق هایم شدت گرفته بود. محمد دوستانم را صدا زد نشسته بودم زمین و محسن هم به سرعت طرفی رفت که از دیدم محو شد. در دلم فقط چرا های بی جواب مرور می شد. چه خیال بافی ها و رویا هایی که با او تصور کردم. اما چی شد همه آنها خانه خراب شد.
_ رها نفس عمیق بکش اروم باش لیاقتت و نداره اشک نریز عزیزم
مگر نفسی هم مانده بود که بخواهم دم و بازدمش را به جا آوردم؟ هستی از محمد راجب اتفاقی که افتاده بود پرسید که متوجه حالم شده بود همه از عشق من به محسن خبر داشتند و می دانستند که دیگر اون دختر شاد و چابک خاک شد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهلو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #چهلودوم
شروع کردم سرفه کردن نفس کشیدن برایم سخت شده بود قلبم تیر می کشید ، هستی ترسیده بلند داد میزد.
+ نفس بکشششششش ، لعنتی لیاقتت و نداشت پسره احمق تروخداااا رها میشنوی
_ چرا آخه یکسال رابطه باید اینطوری تموم شه کاش حداقل تموم می کرد درد خیانت و دیگ چجوری تحمل کنم هستی همه میدونن چقدر دوسش دارم
محمد دوباره روبه رویمان ظاهر شد ، به دنبال محسن رفته بود و حالا برگشته بود.
_ محسن هم حالش دست کمی از رها نداره فقط نمی دونم چرا خودش و بدبخت کرد
هستی به جوش امد و با غیض به محمد نگاه کرد.
+ به رفیق اشغالت بگو وای به حالش اگر اتفاقی واسه رها بیفته که دهنش و سرویس می کنم رها کم وفادار نبود واسش زیادی بودکه رفیقت رو دل کرد اگر حالش عین رها بود که همچین غلطی نمی کرد حالا هم واینستا برو پیش همون اشغال پست فطرت
حتی الان هم باز دوست نداشتم کسی محسن را فحش بدهد و تخریبش کند اشک هایم را پاک کردم اما توفیقی نداشت آبشار اشک هایم روانه شده بود آن دختر مقتدر و شاد در یک ثانیه مُرد فقط می خواستم خودم را به مدرسه برسانم تا غرورم بیشتراز این خورد نشود.
هستی دستم را گرفت و بلند شدم جان دادنم را حس می کردم ، نای راه رفتن هم نداشتم. آرام شروع به راه رفتن کردم هیچکس را نگاه نمی کردم که متوجه حال خرابم نشوند ، وارد مدرسه شدیم که دوباره یاده بلایی که سرم افتاده بود افتادم. نشستم رو جدول و بلند شروع به گریه کردم. صدای نیلوفر را می شنیدم که صدایم میزد.
+ رها چیشده ؟ با توام یکی حرف بزنه چرا آنقدر حالش بده رنگ به صورت نداره
+ نیلوفر من باهاش بودم محمد رفیق محسن گفت همه چی بینشون تموم شده تازه آقا محسن خیانت کرده رها هم حالش خیلی بد بود بزور تا مدرسه اومد فکنم فشارش افتاده
نیلوفر نا باور به هستی نگاهی کرد و سمت من آمد. چشم های او هم اشکی بود ، قبلا چندباری می گفت وفاداری تو به محسن همیشه سر زبون رفیق های محسن و پرهام است ، اما جواب وفاداری ام به او را گرفتم ان هم خیانت ، هرچقدر هم گریه می کردم خالی نمیشدم. بغضم در گلویم سنگینی می کرد.
+ رها آروم باش ابجی میدونم دوسش داری میدونم آروم باش عزیزم انقدر گریه نکن
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
سلام عرض می کنم خدمت شما همراهان همیشگی☺️😔
عیدتون مبارک🌹
ان شاءالله عیدیتون رو از حضرت زهرا (س) بگیرید😇🍃
خانم های گرامی کانال من وتمام عوامل پشت صحنه(ادمین های عزیز😉) روز زن رو خدمت همتون تبریک میگیم ان شاءالله ۱۲۰ سال سایه تون بالا سر بچه ها باشه😁
امیدوارم همسراتون براتون هدیه های گرون قیمت خریده باشن😉😂
اگه نخریدنم اشکال نداره هدیه ای که حضرت زهرا (س) میده صد هزار برابر هدیه های مادی هست(مثلا خواستم به خانم ها دلداری بدم)😄
به مامان خودمم که در کانال حضور داره این روز عزیز رو تبریک میگم و از همین جا به ایشون میگم ممنون مامان که اگر زحمات شما نبود به این جایی که الان هستم نمیرسیدم🌹❤️
حتما به مادراتون عید رو تبریک بگید مادرا نعمت نیستن برای بچه هاشون رحمت های الهی هستن پس قدرشون رو بدونیم رفقا🙂🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهلو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #چهلوسوم
همه بچه ها دورم جمع شده بودند و هرکدام یک چیزی می گفتند اما من آرام نمیشدم بلکه بدتر یاد خاطرات خوبمان میافتادم یاد قول دادن محسن یاد روز های قبل عید که کنار هم مثل عاشق ها قدم میزدیم ، چقدر بد تمام شد مگر قرار نبود بخاطر هم صبر کنیم پس تمام حرف هایش الکی بود؟ معاون مدرسه آمد و بچه هارا به کلاس فرستاد فقط نیلوفر به اجبار کنارم ماند که خودم بلند شدم و سمت کلاس راه افتادیم.
+ ببین منم با پرهام بهم زدم انقدر گریه نداره اره میدونم رابطتتون مثل ما نبود اما الان فقط خودت و داری نابود می کنی
_ نیلوفر چرا هیچکس من و نمی خواد؟ اون از آروین که عاشق یکی دیگه شد و قراره ازدواج کنه این از محسن پس من چی اصلا کسی من و میبینه ؟ اصلا کسی حواسش به من هست من دیگه مردم ، محسن چالم کرد. دیگه منم با پایان این رابطه تموم شدم. قول داده بود قسم خورده بود دیدی نخواستتم؟؟؟
همانطور که گریه می کردم از او جدا شدم و اجازه حرف دیگری را به او ندادم وارد کلاس شدم که معلم با شوک نگاهم کرد.
+ رها جان حالت خوبه؟ رنگ به صورت نداری! چیشده؟
+ خانم حالش خوب نیست دیگه همچی تموم شد
معلمم چندباری من را دیده بود و یا کادو هایی که برای محسن گرفته بودم را نگاه کرده بود و متوجه موضوع شده بود.
+ من که گفتم هیچکس لایق تو دختر قشنگ و خوشگل رو نداره چشمات و دیدی؟ نکن با خودت اینجوری یه دوستی بود تموم شد رفت دیگه ته همه این دوستی ها همینه
کاش به همان آسانی که او می گفت بود خسته از حرف هایی که در حال زدن بود سر روی پای بغل دستی ام گذاشتم و آرام گریه کردم انقدر شدت گریه ام زیاد بود که مانتو اش کاملا خیس و نم دار شد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهلو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #چهلوچهارم
هیچ کس حرفی نمیزد چون میدانستند آرام نمی شوم فقط گریه می کردم. کلافه و کسل بودم اما بدتر از آن غمگین بودم و خانه خراب ، قلبم شکسته بود مگر یک دختر سیزده ساله چقدر طاقت دارد؟ چندبار قلبش باید بشکند؟ چندبار؟ خدایا من فقط خودت را دارم فقط تویی که می توانی محسن را بهم برگردانی کاش همه این ها خواب باشد . به خدا روی آورده بودم چون از هیچکس کاری بر نمی آمد درست بود نمازم را یکی در میان میخواندم و گاهی اصلا نمی خواندم و نقش بازی می کردم اما الان شدیدا به او احتیاج داشتم.
در راه برگشت سرما به کل بدنم رخنه کرده بود و تا استخوان هایم می سوخت و سوز سرما بخاطر فشار پایینم بدنم را به لرزه انداخته بود. چشم هایم می سوخت و بینی ام سرخ شده بود ، همانطور کنار چندتا از دوستانم راه می رفتم یکی از آنها خیلی هوایم را داشت که مبادا محسن را ببینم و حالم خراب تر شود. همانطور که به راهمان ادامه میدادیم محسن را دیدم نگاهش می کردم همانطور که میخندید به راهش ادامه داد و نیم نگاهی به من انداخت. دلم می خواست بار دیگر بغلم کند و نوازشم کند و با حرف هایش آرامم کند ، بگوید دوستم دارد اما دیگر محسنی نبود ، چرا نمی خواستم باور کنم که همه چیز بین من و او تمام شده. درحالی که من گریه می کردم محسن میخندید همین قلبم را آتش می زد چقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم دوستم دارد.اشک هایم روانه شد، چقدر ضعیف شده بودم.
به خانه که رسیدم مادرم یک لحظه ترسیده به سمتم آمد.
+ رها مامان چیشده قربونت چرا آنقدر رنگت خرابه خوبی؟
حرفی نمیزدم نمیتوانستم لب باز کنم و چیزی بگویم؟ اصلا باید چیزی هم میگفتم؟ من که آنها را بخاطر محسن کنار گذاشتم من که تمام دارایی هایم را از دست داده بودم ، اعتماد پدر و مادرم را ، باشگاه و ورزشم را ، و حالا هم زندگی ام را ، روح و روانم را ، مادرم همیشه همه چیز را از چشمانم می خواند نمی دانستم چطوری این کار را می کند اما میدانستم اگر نگاه ازش نگیرم ممکن است به ماجرا پی ببرد.
خسته از کنار او گذشتم و به اتاقم رفتم بعد از تعویض لباس هایم روی تحت دراز کشیدم و پتو را تا سرم بالا کشیدم. شروع کردم گریه کردن و هق هق هایم را در بالشت خفه کردن مرور خاطرات شیرینی که باهم رقم زده بودیم برایم تلخ تر شده بود تلخ تر از شکلات نود و نه درصد ، غصه ام گرفت که چجوری فراموشش کنم. چجوری در آن کوچه پس کوچه ها در آن خیابان زیر آن درخت قدم بگذارم و خاطرات بغضم را نشکنند و اشک هایم روانه نشود.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛