eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهل‌و‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : همه بچه ها دورم جمع شده بودند و هرکدام یک چیزی می گفتند اما من آرام نمی‌شدم بلکه بدتر یاد خاطرات خوبمان می‌افتادم یاد قول دادن محسن یاد روز های قبل عید که کنار هم مثل عاشق ها قدم میزدیم ، چقدر بد تمام شد مگر قرار نبود بخاطر هم صبر کنیم پس تمام حرف هایش الکی بود؟ معاون مدرسه آمد و بچه هارا به کلاس فرستاد فقط نیلوفر به اجبار کنارم ماند که خودم بلند شدم و سمت کلاس راه افتادیم. + ببین منم با پرهام بهم زدم انقدر گریه نداره اره میدونم رابطتتون مثل ما نبود اما الان فقط خودت و داری نابود می کنی _ نیلوفر چرا هیچکس من و نمی خواد؟ اون از آروین که عاشق یکی دیگه شد و قراره ازدواج کنه این از محسن پس من چی اصلا کسی من و میبینه ؟ اصلا کسی حواسش به من هست من دیگه مردم ، محسن چالم کرد. دیگه منم با پایان این رابطه تموم شدم. قول داده بود قسم خورده بود دیدی نخواستتم؟؟؟ همانطور که گریه می کردم از او جدا شدم و اجازه حرف دیگری را به او ندادم وارد کلاس شدم که معلم با شوک نگاهم کرد. + رها جان حالت خوبه؟ رنگ به صورت نداری! چیشده؟ + خانم حالش خوب نیست دیگه همچی تموم شد معلمم چندباری من را دیده بود و یا کادو هایی که برای محسن گرفته بودم را نگاه کرده بود و متوجه موضوع شده بود. + من که گفتم هیچکس لایق تو دختر قشنگ و خوشگل رو نداره چشمات و دیدی؟ نکن با خودت اینجوری یه دوستی بود تموم شد رفت دیگه ته همه این دوستی ها همینه کاش به همان آسانی ‌که او می گفت بود خسته از حرف هایی که در حال زدن بود سر روی پای بغل دستی ام گذاشتم و آرام گریه کردم انقدر شدت گریه ام زیاد بود که مانتو اش کاملا خیس و نم دار شد. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهل‌و‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : هیچ کس حرفی نمیزد چون میدانستند آرام نمی شوم فقط گریه می کردم. کلافه و کسل بودم اما بدتر از آن غمگین بودم و خانه خراب ، قلبم شکسته بود مگر یک دختر سیزده ساله چقدر طاقت دارد؟ چندبار قلبش باید بشکند؟ چندبار؟ خدایا من فقط خودت را دارم فقط تویی که می توانی محسن را بهم برگردانی کاش همه این ها خواب باشد . به خدا روی آورده بودم چون از هیچکس کاری بر نمی آمد درست بود نمازم را یکی در میان می‌خواندم و گاهی اصلا نمی خواندم و نقش بازی می کردم اما الان شدیدا به او احتیاج داشتم. در راه برگشت سرما به کل بدنم رخنه کرده بود و تا استخوان هایم می سوخت و سوز سرما بخاطر فشار پایینم بدنم را به لرزه انداخته بود. چشم هایم می سوخت و بینی ام سرخ شده بود ، همانطور کنار چندتا از دوستانم راه می رفتم یکی از آنها خیلی هوایم را داشت که مبادا محسن را ببینم و حالم خراب تر شود. همانطور که به راهمان ادامه می‌دادیم محسن را دیدم نگاهش می کردم همانطور که میخندید به راهش ادامه داد و نیم نگاهی به من انداخت. دلم می خواست بار دیگر بغلم کند و نوازشم کند و با حرف هایش آرامم کند ، بگوید دوستم دارد اما دیگر محسنی نبود ، چرا نمی خواستم باور کنم که همه چیز بین من و او تمام شده. درحالی که من گریه می کردم محسن می‌خندید همین قلبم را آتش می زد چقدر خوش خیال بودم که فکر می‌کردم دوستم دارد.اشک هایم روانه شد، چقدر ضعیف شده بودم‌. به خانه که رسیدم مادرم یک لحظه ترسیده به سمتم آمد. + رها مامان چیشده قربونت چرا آنقدر رنگت خرابه خوبی؟ حرفی نمیزدم نمی‌توانستم لب باز کنم و چیزی بگویم؟ اصلا باید چیزی هم می‌گفتم؟ من که آنها را بخاطر محسن کنار گذاشتم من که تمام دارایی هایم را از دست داده بودم ، اعتماد پدر و مادرم را ، باشگاه و ورزشم را ، و حالا هم زندگی ام را ، روح و روانم را ، مادرم همیشه همه چیز را از چشمانم می خواند نمی دانستم چطوری این کار را می کند اما می‌دانستم اگر نگاه ازش نگیرم ممکن است به ماجرا پی ببرد. خسته از کنار او گذشتم و به اتاقم رفتم بعد از تعویض لباس هایم روی تحت دراز کشیدم و پتو را تا سرم بالا کشیدم. شروع کردم گریه کردن و هق هق هایم را در بالشت خفه کردن مرور خاطرات شیرینی که باهم رقم زده بودیم برایم تلخ تر شده بود تلخ تر از شکلات نود و نه درصد ، غصه ام گرفت که چجوری فراموشش کنم. چجوری در آن کوچه پس کوچه ها در آن خیابان زیر آن درخت قدم بگذارم و خاطرات بغضم را نشکنند و اشک هایم روانه نشود. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهل‌و‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : حالم را هیچکس درک نمی‌کرد شاید چون فکر می‌کردند در سن و سال من کسی عاشق نمی شود. دوستانم که از من بزرگ تر بودند وقتی حال و روزم را دیدن کلی مسخره ام کردند و گفتند یادت می رود و این دوستی ها دوامی ندارد و تو بیخود و بی جهت دل بستی ، سه ماه به همین منوال گذشت ، همه اش در اتاقم بودم و فقط برای غذا خوردن بیرون می آمدم آن هم چند قاشقی بیشتر نمیخوردم و دوباره برمی‌گشتم کمبود وزن گرفته بودم و کم خونی که باعث شده بود بی خوابی به جانم بیفتد ، حس می کردم خانواده ام هم مطلع شدند که سوالی نمی پرسند و جویای حالم نمی شوند ، شب ها نمی خوابیدم و تا صبح با هدفون آهنگ گوش می دادم و اشک می ریختم. هنوز خواننده شروع به خواندن نکرده بود اشک های من روانه می شد آهنگ هایم همه اش غمگین بود انگار خواننده ها تمام حرف های من را بر زبان می آوردند ، هرشب محسن را نفرین می کردم چون که چندباری اورا دیده بودم که حالش بهتر از من است و می گوید و می خندد و منی که هرشب بخاطر او اش‌ک می ریزم و باعث شد همه چیزم را از دست بدهم. حس و حال هیچ کاری را نداشتم و مداوم گریه می کردم در نماز هایم همه اش دنبال جوابی از سوی خدا بودم دنبال حرکتی از طرف خدا که شاید دوباره محسن را به من باز گرداند ، چندباری هم محسن را با دوست دختره اش دیده بودم و قلبم آتش گرفته بود. آنجا بود که تصمیم گرفتم بعد از سه ماه دیگر به این حال و احوالم پایان دهم. چقدر راحت از من گذشت چقدر گول صحبت های عاشقانه اش را خوردم. آخر سر شب همانطور که گریه میکردم بعد از سه ماه گریه و شیون و زاری به خدا گفتم من ازش گذشتم بقیه اش را می‌سپارم به خودت ، خسته شده بودم از وضعیت الانم تصمیم گرفتم دوباره بلند شوم بس بود هرچقدر خواهش و تمنا از خدا برای بازگشتن محسن ، محسنی که من سر سوزن برای او ارزش ندارم. امتحانات خرداد که تمام شد من هم غصه ام گرفت که تابستان را چگونه بگذرانم ، نه باشگاهی می رفتم و نه کلاس دیگری همین باعث می شد کاملا حوصله ام سر برود. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهل‌و‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : گوشی ام را هم گرفته بودند تصمیم گرفتم با سر رشته ای که در نقاشی دارم خودم را سرگرم آن کنم و خوب در آن موفق هم بودم و نقاشی های زیبایی کشیدم. تمام نقاشی هایم را با مداد سیاه می کشیدم و رنگ نمی زدم دیگر رنگ هارا دوست نداشتم خوشم نمی آمد آدم های اطرافم هم هرروز رنگ عوض می کردند. خیلی اوقات لعیا به خانه مان می آمد و حرف محسن را پیش می کشید که بدتر عذابم می داد همه اش دنبال ثابت کردن این بود که من محسن را فراموش نکرده ام وگرنه چرا باید دیگر به پسری نگاه نکنم درحالی که اینهمه پسر دنبال بدست اوردنم هستند. من هم هردفعه بهانه های مختلفی برایش می آوردم همچون گوشی ندارم ، اجازه ندارم بیرون بروم و... اما خودم که می دانستم من از تمام پسر ها بدم آمده بود باور داشتم که همه آنها نقش بازی می کنند و الکی زبان می ریزند و این جمله را با خودم تکرار می کردم پسر ها دنبال قیافه اند و دختر ها دنبال زبان چرب و نرم. تمام تابستان سعی کردم دست از پا خطا نکنم تا بتوانم مادر و پدرم را راضی کنم و گوشی ام را از آنها پس بگیرم. نرفتنم به باشگاه آن‌هم با مقام هایی که کسب کرده بودم و انتخاب شدن در مسابقات کشوری که بخاطر محسن پدر و مادرم اجازه ندادند بروم غم و اندوه فراوانی برایم بوجود آورده بود. عاشق کاراته بودم ، هنگامی که ابتدایی بودم مربی ام به مدرسه آمد و تست گرفت و من را به باشگاه دعوت کرد به یاد دارم با کلی شوق و ذوق تمرین می کردم و می کوشیدم تا بهترین باشم ، اما دیگر آن را نداشتم حتی روم هم نمی شد پیش مربی ام بروم چون زحمتم را زیاد کشیده بود و مطمئن بودم از من شاکی است که یکدفعه همه چیز را ول کردم. چند روزی بود که حرف های مادر و پدرم به مسافرت کشیده می شد مادرم اصرار داشت که من هم پیشنهادی بدم اما من دلم ناجور شمال می خواست اما پدرم می گفت آب و هوایش خیلی گرم است من هم دوست داشتم به تبریز برویم و دانشگاه پزشکی تبریز را از نزدیک ببینم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا