رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۳۳ و ۳۴ نرگس با شوق گفت: - خب بریم اَرِنج تیم را
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۳۵ و ۳۶ و ۳۷
سید علی با خنده گفت:
- خیلی هم عالی ؛ حالا بگو ببینم آب پز دوست داری یا نیمرو یا آخرش املت... منوی ما انتخابی هست.
- عمو خیلی گدایی... با هم می رفتیم ؛ کبابی، پیتزایی، بابا آخرش ساندویچی...
بی بی جدی گفت:
- لازم نکرده شام آماده هست زود بریم که خیلی خسته شدم.
سید علی رو کرد به نرگس و گفت:
- ناراحت نباشی! بالاخره مهمانت می کنم.
نرگس سریع گفت:
- کی عموووو؟
-صبر کن ؛ عاشق که شدم خواستم بهت بگم دعوتت می کنم.
- خب پس... رستوران منحل شد! تو که غیر از زمین جایی را نگاه نمی کنی مگر اینکه طرف غش کرده باشد. تو اشتباهی به جای آسفالت روئیتش کنی.
سید علی می خندید و با سر حرفش را تایید میکرد.
نرگس که حرصش گرفته بود گفت:
-اصلا کسی عاشق عموی من نمی شود!
بی بی با دلخوری رو کرد سمت نرگس و گفت:
- چرا؟؟
- برای عاشق شدن باید چشم طرف مقابل را شکار کرد بعد تیر به قلبش نشانه گرفت.
عموی ما کفش دختر مردم را شکار میکند خب تیر به قلب نمی خورد بلکه به زمین می خورد.
هم بی بی و هم سید علی مشکوک به نرگس نگاه می کردند که نرگس با خنده گفت:
- تجربه ی یک عمر زندگیست که در اختیارتان گذاشتم استفاده کنید .
با نرگس هماهنگ کرده بودم که ساعت چهار عصر بروم دنبالش تا باهم برای خرید لوازم التحریر برویم.
تا قبل از نماز در مسجد کیسه های هدیه را آماده کنیم.
بعد از چند روز یعنی دقیقا بعد از شب خواستگاری درست با ملوک هم صحبت نشده بودم ولی الان دیگر مجبور بودم چون باید کلید ماشین را می گرفتم.
ملوک مشغول نهار درست کردن بود.
به بهانه ی چای ریختن وارد آشپزخانه شدم. همان طور که برای خودم پولکی برمیداشتم تا با چای نوش جان کنم آرام گفتم:
_امروز عصر خرید دارم اگر می شود ماشین را ببرم.
لحظه ای سکوت کرد مشخص بود دلخور است با همان دلخوری گفت:
- کلید به جاکلیدی است.
احساس کردم اگر گاهی نرم تر باشم هم مشکلی پیش نمی آید. در جوابش گفتم:
- ممنون، در ضمن بابت شب خواستگاری شرمنده اگر ناراحت شدید ولی واقعا تفاهمی بین ما وجود نداشت میدانم شما هم راضی نیستید من به اجبار ازدواج کنم.
دیگر نماندم که چیزی بشنوم به اتاقم رفتم تا برای عصر کارهایم راچک کنم. اول زنگ زدم و آدرس خانه ی بی بی را از نرگس گرفتم. بعد هم سراغ کمدم رفتم فکر می کردم هیچ چیز برای پوشیدن ندارم .
درحالیکه وقتی با سوگل و مینو بیرون میرفتم چندان لباسم اهمیتی نداشت ولی الان پوششم برای من مهم شده بود.
باید برای خودم چند دست لباس #پوشیدهتر و #عاقل_تر میخریدم.
درست داخل کوچه ی اصلی که آدرس داده بود رسیدم عینک آفتابی ام را بالازدم و به اطراف نگاه کردم
- پس کوچه ی لاله کجاست ؟؟
از ماشین پیاده شدم تا از کسی سئوال کنم ولی ساعت چهار عصر کوچه خلوت بود. سرگردان دنبال آدرس بودم که همان موقع جوانی از آخر کوچه سر به زیر داشت میآمد. خوشحال به طرفش رفتم .
_سلام آقا
+سلام بفرمایید
_ببخشید دنبال کوچه ی لاله هستم ولی نمی توانم پیدا کنم.
جوان همان طور که سرش پایین بود به صحبت های من گوش می کرد. وقتی حرفهایم تمام شد گفت:
+تابلوی این کوچه کنده شده سمت راست فرعی دوم کوچه ی لاله هست.
هنوز تشکرم کامل نشده بود که خواهش میکنمی را گفت و رفت.
سوار ماشین شدم به طرف کوچه ی فرعی حرکت کردم که نرگس را سرکوچه دیدم.
- سلام نرگس جان ببخشید اگر دیرشد آدرس را پیدا نمی کردم.
نرگس سوار شد و بعد از بستن کمر بندش گفت:
- سلام خانم راننده،..آره متوجه شدم آدرس را پیدا نکردی برای همین آمده ام سر کوچه که ببینمت.چون وقت نیست ان شاالله یک روز دیگر به خانه دعوتت می کنم الان برویم که وقت کم نکنیم. راستی بگو بدانم رانندگی خوبی داری؟ خودم هیچ، بی بی تنها آرزویش این هست که من را در لباس عروسی ببیند. حواست به آرزوی بی بی باشد.
خندیدم وگفتم:
- چشم خیالت راحت
نرگس زیر لب زمزمه کرد
- خدایا خودم رابه تو سپرده ام.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۳۵ و ۳۶ و ۳۷ سید علی با خنده گفت: - خیلی هم عالی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۳۸ و ۳۹ و ۴۰
بعد از خرید؛ با کلی لوازم التحریر شیک و قشنگ راهی مسجد شدیم. بچه ها داخل مسجد منتظر بودند به محض ورود ما شروع کردن به آماده سازی کیسه های هدیه...
کار دخترها که تمام شد نزدیک اذان مغرب بود برای وضو با نرگس به وضوخانه رفتیم.
نگاه دقیقم به اطراف مسجد باعث شد نرگس بپرسد
- دنبال چیزی میگردی؟
+آره، دنبال خاطرات بچگیام
- حتما کلی در این مسجد بازی کردی و خاطره داری و دوستان خوب داشتی آره؟؟
+بازی کردم، خاطرهام دارم، ولی دوست زیادی تو این مسجد نداشتم یعنی بیشتر همسن های من پسر بودن حاج بابا اجازه نمیداد من با آنها بازی کنم.
- می دانم...
+از کجا؟
-از آنجایی که یکی از آن پسرها عموی خودم بوده همیشه تعریف میکند که چه بازی هایی و چه آتیشهایی توی حیاط مسجد به پا میکردند. باید بپرسم ببینم تو را یادش هست!؟ ولی فکر نکنم!
+چرا؟؟
- آخر عموی من از همان بچگی گل پسر آقایی بوده فکر نکنم به مونث جماعت بها داده باشد .
با خنده گفتم:
- اتفاقا حتما بپرس چون تنها دختر شاه پریون آن زمان من بودم تازه کلی هم پسرها پیشنهاد میکردند تا بازی کنم ولی من رد میکردم به قول بابام " دُردانهی حاج بابا " با هر کسی هم صحبت نمی شود.
نرگس به شوخی گفت:
- جالب شد پس باید تحقیقی در این زمینه داشته باشم.الان بهتر است برای نماز آماده شویم بعد هم که دعای کمیل هست.
با اسم دعای کمیل یاد هفته ی قبل افتادم.
یعنی دوباره آرامش، دوباره سبک شدن،
دنبال همین بودم.
خدایا..
حال خوش امروزم بهترین نعمت برای من است.
بعد از تمام شدن نماز و دعا قرار شد من هم، همراه نرگس چند کیسه ی هدیه را به درب منزل بچه ها برسانیم.
هر کیسه قیمت زیادی نداشت اما با چشم دیدم که وقتی این هدیه های کوچک را به بچه ها می دادیم چقدر خوشحال می شدند. تمام خوشی دنیا را می توانستی آن لحظه در چهره یشان ببینی.
لبخند شیرینشان چقدر واقعی و دلچسب بود. حقیقت باور نمی کردم این قطره قطره ها چنین موج های شگفت انگیزی داشته باشد.
بعد از اتمام کار نرگس را به خانه رساندم.
زیاد تعارف کرد که پیش بی بی بیایم ولی هم خسته بودم همه دیروقت شده بود. باید هرچه زودتر برمی گشتم.
موقع باز شدن درب منزلشان دیدم سایه ی مردی را که کنار در ایستاده بود.
خداحافظی کردم و حرکت کردم
یک لحظه در آینهی ماشین دیدم مردی از خانه بیرون آمد و با نرگس دست داد و باهم به داخل خانه رفتند .
لحظه ای دلم برای حاج بابایم تنگ شد.
برای حمایتش برای سایه سر بودنش برای امنیتی که کنارش داشتم، دلتنگ شدم برای پدرم، برای حامی ام...
.
.
.
- سلام بر بی بی عزیزتر از جانم
بی بی همان طورکه به اطراف نگاه میکرد گفت:
- سلام پس رها کجاست!؟
- هم خسته بود هم دیر وقت ؛ گفت باید برود من هم گفتم:به سلامت، حالا وقت برای مهمانی زیاد هست.
بی بی گفت:
- خدانگهدارش باشد.
رو کردم به عمو و گفتم:
- عموجان شما رها را یادتان هست؟
سید علی متعجب پرسید،
- چرا باید یادم باشد؟
خب گفت:
- زیاد تو حیاط مسجد بازی کرده! با پدرش می آمد مسجد ولی باباش اجازه نمی داده با پسرها بازی کند؟ من گفتم: فکر نکنم عموی من به دختر جماعت بها داده باشد!
گفت بپرس حتما یادشان هست خودش که گفت ؛ تنها دختر کوچک آن موقع خودش بوده.! رها علوی... یادت نیست؟؟
" امیرعلی "
به خاطر اینکه سوژه ای دست نرگس ندهم گفتم:
-من یادم نمی ماند ظهر نهار چه خورده ام حالا این خانم را یادم باشد!؟ بازی های تو حیاط مسجد را خوب یادم هست بگویم برایت؟؟
این را گفتم و به اتاقم رفتم
نرگس شروع کرد با صدای بلند از کارهای امروزشان تعریف کردن.
توی ذهنم مروری بر خاطرارت گذشته کردم
خوب یاد داشتم حاج آقا علوی دختر کوچکی را باخودش به مسجد می آورد چادر گلدار سفیدی را سرش میکرد ولی مطمئن بودم اسمش رهاخانم نبود. پس ایشان نمی توانست باشد.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدوهشت _حلما خسته بود گفت میرم بخوابم بابا ه
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲
#پارت_صدونه
با حرف حانیه از خنده روده بر شده بودم و امیر علی متوجه پچ پچ حانیه دم گوشم شد که بلند گفت:
_تو وخواهرت کمر همت بستید که بین منو مامانت رو شکر آب کنید بچه؟
حانیه با ترس گفت:
_نه بخدا من خیلی دوست دارم دوباره کنار هم ببینمتون.
انقدر تو چشماش ترس بود که امیر علی یک لحظه متعجب شد وبعد با چشمایی که برق میزد به سمت دخترش اومد واون رو در آغوش کشید:
_الهی فدات بشم چرا از بابا میترسی دخترم؟داشتم شوخی می کردم.
مطمئن بودم حانیه شاخ هاش زده بود بیرون،با چشمایی متعجب ولحنی خاص و دلنشین گفت:
_بابا!حالت خوبه؟تب نداری؟اگه حالت بده بیا بریم دکتر.
انقدر کلماتش رو باحال ادا کرده بود که به قهقه افتادم از خنده دلدرد گرفته بودم.
بعد از کلی خنده توجهم بهشون جلب شد که دیدم امیر علی با یک تبسم خاص نگاهم میکنه و حانیه گفت:
_وایی مامان واقعا خودتی؟توی این دوماه ندیدم از ته دل قهقهه بزنی!شمال با شما ها چه کرده؟کاش منو وحیدم می اومدیم شمال…
توان جواب بهش رو نداشتیم و فقط میخندیدم که حلما با اخم هایی در هم از اتاق خارج شد وگفت:
_آره دیگه شما زن وشوهر بایدم بخندید من اینهمه نقشه کشیدم برای خوب کردن حالتون و آخرش حال منو گرفتید الانم دارید به ریش من میخندید.
میدونستم هر دوشون داشتن شوخی می کردن بخاطر همین گفتم:
+نبینم دخترام حسودی کننا!بیایید تو بغل مامان ببینم.
حانیه وحلما به سمتم اومدن و حلما گفت:
✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدونه با حرف حانیه از خنده روده بر شده بودم
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲
#پارت_صدوده
_آره دیگه وقتی شما زن وشوهر میخوایید تازه زندگی جدید رو شروع کنید ما هم باید نقش بچه های دوساله رو بازی کنیم وقتی میگید بیا بغل مامان شبیه این بچه ها بپریم بغلتون.
حانیه که با دیدن شیطنت پدرش شیطون شده بود با لحن بامزه ای گفت:
_مامانی نمیخوای برای ما یه داداشی بیاری؟
امیر علی از حرف حانیه خندش گرفت وبا یه چشم غره ساکتش کردم و رو به حانیه گفتم:
+اتفاقا چند روز دیگه میخوام دو تا داداش دوقلو بهتون هدیه بدم.
روی لب هر سه شون لبخند نشست وحانیه با بغض گفت:
_حال حامین و حامد خوبه؟
لبخندی به نگرانی دخترم زدمو گفتم:
+هردوشون خوبن ومنتظرن تا باشما دیداری داشته باشن.
سر هر دوشون رو در آغوش گرفتم تا هر سه مون آرامش بگیریم.
امیر علی با دیدن این کارم زیر لب طوری که بفهمم چی میگه زمزمه کرد:
_خداروشکر بابت رحمت های زندگیم.
این تبسم خاص بر لبانش شیرین بودو البته دلنشین…
چند روز از موندم در خونه میگذشت و امیرعلی رو اصلا ندیده بودم ولی با دخترا حسابی مشغول خرید عروسی بودیم.
حانیه چند باری گفته بود حامین وحامد رو برای عروسی دعوت کنم ولی موقعیتش جور نشده بود.
نمیخواستم به همین زودی پسرام رو وارد خانواده کنم چون هنوز خودم با این شرایط کنار نیومده بودم و میدونستم اگه اونا بیان همینجا موندگار میشیم.
دم دمای غروب از خرید برگشته بودیم ، دیدن ماشین امیر علی تو خونه نگرانم کرد و جلوتر از دخترا وارد خونه شدم و بلند گفتم:
+امیر علی؟! امیرعلی؟!
✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۳۸ و ۳۹ و ۴۰ بعد از خرید؛ با کلی لوازم التحریر شیک
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۴۱ و ۴۲
" رها "
شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم
به امروز فکر می کردم.
به کارهای خوبی که انجام دادیم.
به حال خوبی که از این کارها گرفته بودم.
گوشی ام را چک کردم.
چند پیام از مینو داشتم که از بی معرفتی گفته بود. نیشخندی زدم و بدون جواب به سراغ پیام بعدی رفتم.
پیام بعدی از نرگس بود. باورم کردنی نبود تصوری که من از یک دختر چادری و مذهبی داشتم با نرگسی که الان می دیدم!
همیشه فکر میکردم دخترهای مذهبی زیادی خشک اند!
بلد نیستند بخندن یا بخندونن...
فکر میکردم با هر بار دیدنشون کلافه بشم.
ولی الان نرگس و دوستانش کاملا برعکس تصوراتم بودند.
نرگس زیادی با مزه وگرم بود.
خوش خنده بود و باعث خندیدن دوستانش میشد. همیشه شوخی های بامزه ای می کرد که ادم دلش میخواست بازهم؛ هم صحبتش باشد.
پیامش را باز کردم که من و ملوک را برای برگزاری جلسهی دعا دعوت کرده بود.
" چرا ملوک دیگر؟ "
اول پیش خودم گفتم
" به ملوک چیزی نگویم و تنها بروم.
ولی اگر بی بی سراغش را گرفت چه بگویم؟
حالا اگر من گفتم ولی ملوک نیامد چه کنم؟"
ولی در هر صورت درستش این بود که با ملوک صحبت کنم.
از اتاق بیرون آمدم تا موضوع را به ملوک مطرح کنم. با این که بعد از مراسم خواستگاری از سکوتش خجالت میکشیدم ولی از اینکه هیچ اجبار و اعتراضی برای ازدواجم با محمود نکرده بود متعجب و خوشحال بودم.
ملوک در سالن جلوی تلویزیون نشسته بود.
روی مبل روبه رویش نشستم و بی مقدمه گفتم:
- محله ی قدیمیمان را یادتان هست؟
ملوک با سوالم سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
- آره که یادم هست! من و حاج آقا آن محله را خیلی دوست داشتیم.حالا چی شده یادی از گذشته کردی؟
- من چند روز پیش ناخواسته، شاید از روی دلتنگی به آنجا رفتم.توی پارک جلوی خانهی قدیمی خودمان نشسته بودم که با بی بی آشنا شدم چند بار دیگر هم به آن مسجد رفتم که هر بار با بی بی و نوه اش همراه شدم. حالا ما را به دعا دعوت کردند.
مشخص بود ملوک از حرف هایم چیز زیادی متوجه نشده بود. دختری که خیلی وقت بود کاری به دعا و نماز نداشت حالا چه شده بود این حرفها را می گفت؟
ملوک کوتاه گفت:
- بی بی کی هست؟
گفتم:
- درست نمیشناسم ولی از قدیمیهای محله هست.
در کمال ناباوری ام ملوک رنگ چهراش عوض شد و لبخند دلچسبی را چاشنی لبهایش کرد و گفت:
- چه عالی حتما می رویم! من هم دلم برای آن محله و آدم های باصفایش تنگ شده بود. تازه بیایم ببینم بی بی که میگویی کی هست که احتمالا دوست جدیدت شده!
خندیدم و گفتم:
- بله بی بی دوست جدیدم هست.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۴۱ و ۴۲ " رها " شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۴۳ و ۴۴
فردا قرار بود برویم خانهی بی بی، من هرچه دنبال لباس مناسب گشتم پیدا نکردم.
ناراحت یه گوشه نشسته بودم که ملوک متوجه کلافگی ام شد و پرسید:
- چرا ناراحتی؟چیزی شده؟
گفتم:
_آره نمی دانم فردا برای دعا چه بپوشم.اصلا لباس هام مناسب نیستند!
ملوک چند روزی بود که رفتارش خیلی بهتر شده بود با محبت بهم گفت:
- عصری برو برای خودت خرید کن، هر لباسی که فکر میکنی مناسب هست را بخر سعی کن #نماینده ی برازنده ای برای پدرت باشی. احتمالا بیشتر میهمان های فردا تو را به نام پدرت، حاج آقا علوی میشناسند. خودت میدانی که مردم قدیمی آن محله روی پدرت حساب ویژه ای داشتند. پس در مرتبه ی پدرت لباس بپوش جوری که وقتی در آینه خودت را دیدی لبخند پدرت را هم احساس کنی. اگر کمک هم خواستی روی من حساب کن.
شاید برای اولین بار بود که حرف های ملوک را دوست داشتم.
حرفهایش شیرین بودند
و برای گوش دادن عالی...
درست می گفت باید خرید می کردم.
منم به احترامش گفتم:
- پس عصر برای خرید با من می آیید؟
- حتما عزیزم ؛ عصر کاری ندارم ماهان را به کلاسش برسانم تا موقع تمام شدن درسش برای خرید وقت داریم.
جلوی پاساژ بزرگی که نزدیک کلاس ماهان بود ایستادیم.
مغازه های مجلل و لباس های گران قیمت و زیبا به چشم می آمدند. ولی چیزی که من می خواستم نبود.
رو کردم به ملوک و گفتم:
- این ها که مثل لباس های خودم هستند.
شلوار نودسانتی و مانتوی حریر جلوباز را که خودم دارم. این هارا که نمی توانم فردا بپوشم.
ملوک گفت:
_درسته بهتره بریم یک جای بهتر...
این بار جلوی مغازه ی بزرگی ایستادیم که سر در آن تابلوی" حجاب برتر" نصب شده بود.
با دیدن اسم مغازه امیدوار شدم.
با حال بهتری همراه ملوک به مغازه رفتم. کلی مانتو های رنگی خوشکل داخل مغازه بود رنگ شاد مانتوهای بلند وپوشیده، روسری های گلدار و سنجاق های قشنگ نظرم راجلب کرد.
بعد از کلی گشتن بین اجناس بالاخره
چند دست مانتو و شلوار به رنگ های شاد همراه روسری ست برداشتم.
ملوک برای هر روسری یک سنجاق خوشکل هم برداشت
توی دلم گفتم:
" من که بلد نیستم از اینها استفاده کنم. ولی وسوسه شدم که امتحان کنم. "
با دیدن گلهای قشنگشون سر ذوق آمده بودم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۴۳ و ۴۴ فردا قرار بود برویم خانهی بی بی، من هرچه
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۴۵ و ۴۶ و ۴۷
وقتی رسیدم خانه خیلی خسته شده بودم.
ولی خوش رنگی لباس هایم و مدلشان برای من جالب و جدید بود.
دوست داشتم تک تکشان را دوباره بپوشم. مثل بچه ها برای داشتن لباس نو ذوق کرده بودم.
امروز قرار بود برای دعا آماده شوم. داشتم به لباس های جدیدم نگاه می کردم که در اتاق به صدا درآمد.
- رها جان هنوز آماده نشدی؟ دیر می شود!
_نمی توانم انتخاب کنم.
ملوک نگاهی به من کرد و گفت:
- میتوانم کمکت کنم؟
_حتما... خیلی هم عالی...
- به نظرم این مانتوی سورمه ای که گلهای آبی را روی آستین و پایین لباس دارد را میتوانی با یک روسری آبی آسمانی سِت کنی. رنگ آبی به چهره تو خیلی هم می آید عزیزم
بااستقبال از حرفش مانتوی سورمه ای راپوشیدم و روسری آبی ام را روی سرم انداختم.
ملوک آرام کنارم آمد و گفت:
- خیلی خوشکل شدی! خیلی تغییر کردی!
ولی این گیره ها را هم خریده ایم استفاده نمیکنی؟؟
گفتم:
_آخه من تا حالا از این ها استفاده نکردم. چه جوری بزنم؟
ملوک با لبخندی مادرانه به طرفم آمد و رو به روی من ایستاد و گفت:
- بهتر هست اول موهایت را جمع تر کنی تا از اطراف روسری بیرون نریزد.
کش مویی ام را دوباره باز کردم وبستم و موهایم جمع تر شدند. روسری را روی سرم صاف کرد و گیره را زیر آن زد.
بر حسب عادت دوطرف روسری ام را به دوطرف شانه ام انداختم.
ملوک من را به طرف آینه چرخاند وگفت:
- بفرما به همین راحتی این وسیله ی کوچک میتواند از سُر خوردن روسریت جلوگیری کند .
خودم را که در آینه دیدم احساس خوبی داشتم.
باور کردنی نبود رهایی که خیلی وقت ها بی پروا و شلخته لباس می پوشید. لباسهای جلفی که فقط برای جلب توجه و تقلید از دوستان بوده الان اینجا با این تیپ شیک و #پوشیده و #محجوب ایستاده باشد .
ملوک کنار گوشم آرام گفت:
- میدانم الان پدرت هم به داشتنت افتخار میکند باید برای دخترم اسپند دود کنم.
این برای اولین بار بود که ملوک من را دخترم صدا میکرد شاید در کودکی گفته باشد ولی تا جایی که یادم هست من را فقط با اسم صدا می زد.
رو به ملوک گفتم:
- چرا هیچ وقت شکایتی از لباس پوشیدنم نمی کردید؟
- همیشه دعا میکردم که به حق خانم فاطمهی زهرا، به این نتیجه برسی که " #دُر" گرانقدری هستی و با ارزش... عزیزم پوشش مثل #صدفی ست که از مروارید وجودت محافظت می کند. #خودت باید به این درک برسی.
به محله ی قدیمی رسیده بودیم.
محله ای که نه تنها من، مشتاق دیدارش بودم بلکه ملوک هم با دیدنش یادِ خاطرات خوبِ گذشته افتاده بود.
به خانه ی بی بی که رسیدیم ملوک با تعجب گفت:
- اینجاباید بریم!؟
گفتم:
- بله، چرا مگر شما صاحب خانه را میشناسید؟
هنوز حرفم را کامل نگفته بودم که صدای بی بی آمد.
_رها دخترم خوش آمدی...
من به طرف بی بی رفتم و او را در آغوش گرفتم. بعد از سلام واحوال پرسی دیدم ملوک هم دست بی بی را گرفته و گرم احوالپرسی می کند.
متوجه شدم که سالهاست همدیگر را میشناسند.
نرگس که صدای ما را شنید مثل همیشه باخوش رویی به استقبال ما آمد.
بی بی با تعارف ما را به مجلس دعوت کرد.
خانه کوچکی که در عین قدیمی بودنش بسیار با صفا، که جمعیت زیادی را برای دعا در خودش جای داده بود.
مردمی سنتی و با صفا که با برخورد گرم و محترمشان از ما استقبال کردند.
وقتی بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد. زن ها جور دیگری نگاهم می کردند یک نگاه پراز احترام که می دانم به خاطر حاج بابایم هست.
برای کمک پیش نرگس رفتم.نرگس با ذوق رو کرد به من و گفت:
- چقدر عوض شدی ! چقدر خوشکل تر شدی! محجوب کی بودی؟
خندیدم و گفتم :
_فعلا هیچکس بیصاحب ام...
نرگس دست هایش را بالا بُرد و گفت:
_خدایا یک صاحب خوب ، مومن، خوشکل برایش بفرست . خداجون، رها را گفتم! اتوبوسشان دم خانه ی ما پارک نکند که ممنوع هست...
با خنده گفتم:
- حالا چرا ممنوع!؟
- فعلا قصد خوشبخت کردن کسی را ندارم .
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۴۵ و ۴۶ و ۴۷ وقتی رسیدم خانه خیلی خسته شده بودم. و
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۴۸ و ۴۹ و ۵۰
با صدای یا الله گفتن مردی متوجه شدم مداح مرد است. برای همین به نرگس گفتم که من کار آشپزخانه و تو کار بیرون را انجام بده.
دعا که شروع شد من و نرگس کنار هم در آشپزخانه نشستیم.
صدا چقدر آشناست!
این صدای دعا را در مسجد هم شنیده ام
چقدر دلنشین می خواند.
چقدر با صدای دعایش حال دلم عوض می شود.
جوری دعا را با عشق می خواند که مخاطبش را جذب می کند. دوست دارم، صدای دعا این چنین دلنشین باشد تا با دلم دعا را بخوانم.
چون غریب بودم بیرون نرفتم.
کارهای مربوط به آشپزخانه را انجام میدادم تا بعد از مراسم دعا که بیشتر مهمان ها هم رفته بودند.
من همراه نرگس پیش بی بی و ملوک نشستم که گرم صحبت بودند و انگار برایشان سخت بود که از هم جدا شوند.
بی بی رو کرد به من و گفت:
- خسته شدی دخترم؟
_نه بی بی جان کاری نکردم.
رنگ نگاه ملوک کامل با گذشته فرق کرده بود و این را متوجه میشدم.
_دخترم! بهتره دیگر برویم.
با "م" مالکیتی که ملوک به من نسبت میداد حال دلم عوض میشد. دوست داشتم مرا این چنین صدا می کرد.
-من آماده ام می توانیم برویم.
بعد از خداحافظی و وعده های دیدار دوباره ای که به هم دادیم راهی خانه شدیم.
امروز رهایی دیگر بودم.
خواسته یا ناخواسته تیپ ام، حس ام وحال ام با روزهای دیگر کاملا متفاوت بود.
من امروزم را دوست داشتم.
خیلی وقت بود رهای قبلی نبودم.
بی اختیار دوست داشتم چــ💎ـــادری را که از بی بی هدیه گرفته بودم را بپوشم و با خدا خودم صحبت کنم احساس می کردم روزهای زیادی را از دست دادم.
باید جبران کنم.
تا خودم از خودم راضی باشم .
امروز بعد از مدتی برای تکمیل کارهای پایان نامه ام باید به دانشگاه می رفتم.
همان طور که در فکر بودم.
صدای ملوک آمد، که مثل روزهای جدید زندگیام، جدید صدایم میکرد.
- چیزی شده دخترم؟
_امروز باید به دانشگاه بروم.
-خب اشکال کار کجاست؟
_نمیدانم چه بپوشم! اگر لباس های جدیدم را بپوشم عکس العمل دوستان چگونه است. نمیتوانم مثل قبل رفتار کنم نمیدانم بچه ها این رفتارهایم را چگونه برداشت میکنند!
ملوک من را به آرامش دعوت کرد و گفت:
- راهی را که شروع کردی زیاد راحت نیست. از خلوت بودن راه سعادت ناراحت نباش.ببین عزیزم همیشه دوستان واقعی زمان دشواری ها مشخص میشوند. حالا به نظرت اگر که بچه های دانشگاه تو را با تیپ و رفتار جدید نخواستند دوستان واقعی تو هستند؟ ولی اگر #خدا تو را با ظاهر جدیدت بخواهد چه؟ #آغوش و #نگاه_خدا را داشتن صبر و استقامت میخواهد.انتخاب با خودت است هرچه فکر میکنی بهتر است بپوش.
بعد از اینکه ملوک از اتاق بیرون رفت.
به صحبتهایش خوب فکر کردم درست میگفت به جای فکر کردن به حرف و رفتار بچه ها،بهتربود به این فکر کنم که چگونه فاصلهی بین #خودم_تا_خدایم را پر کنم.
به طرف کمد لباس هایم رفتم.
به جای شلوار نودسانتی ام شلوار بلندی را برداشتم و مانتو های کوتاه با آستین های سه ربع را کنار زدم و مانتوی بلند و پوشیده ای را برداشتم.
مانتوی خاکستری، سفید را با شال خاکستری ام سِت کردم. دیگر خبری از آزادی و شلختگی شال ام نبود. برای همین گیره ای که ملوک برای من خریده بود را برداشتم و زیرشال زدم و دوطرف آن را روی شانه ام انداختم. کیفم را برداشتم و به طرف بیرون حرکت کردم.
ملوک در آشپزخانه مشغول بود.
وقتی خداحافظی کردم، به طرفم چرخید و با دیدنم لبخند رضایتی بر لب داشت
و گفت:
- می دانستم بهترین تصمیم را میگیری.
_چه طور مطمئن بودید؟
- سالها با پدرت زندگی کردم. #لقمه_ای را که سر سفره میگذاشت #پاک بود مثل #تو... میدانستم رهای حاج آقا برمیگردد. چون #دعای_پدرت همراه توست. دخترم از در که بیرون رفتی به #هیچکس نباید توجه کنی #محکم و با #اعتماد کامل قدم بردار بدان اگر نگاه زمینیان را نداری نگاه #آسمانی ها را حتما داری.
حرف هایش برای من پشتوانه ای محکم بود. لبخندی به رویش زدم و بعد از خدا حافظی راهی دانشگاه شدم .
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛