eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
716 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدینہ زیباتون بی نظیر خونہ هاتون پر برڪت شادے توے دلهاتون آرامش توے قلبهاتون دلتون پر امید وجودتون سلامت رابطہ هاتون پر از عشق زندگے تون لبریز از آرامش جمعه تون دلنشین و زیبا🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سے_و_پنجم #قسمت_2 امروز سےامین روزیست ڪہ از براے هم شدنمان مےگذرد... ڪمتر ا
❤️ _پنجم فروشنده ڪاور لباس ها را به دستم مےدهد و راهنمایے ام مےکند تا به اتاق پرو بروم... محنا هم همراهم مے اید همین ڪہ به دم در اتاق پرو مےرسم،مےگوید:اقا میعاد؟ _جانم خانوم؟ دستش را به سمت وسیله ها مےبرد و مےگوید:‌لطفا بدینشون به من _نه نه شما خسته میشی،میزارم همینجا رو زمین... همین ڪہ پایم را به اتاق مےگذارم،مےخواهم در را ببندم ڪہ سرم را از در بیرون مےبرم و رو به محنا مےگویم:جایے نریاا!! محنا اخم تصنعے مےڪند و مےگوید:ڪجا مثلا؟ _هووم؟نمیدونم،اینو گفتم ڪہ تنهام نزارے محنا_نترس اقا ڪوچولو تنهات نمیزارم...بدو برو ڪہ فروشنده داره نگامون مےڪنه!زشته بدون هیچ حرفے چشم از او مےگیرم و دوباره در را مےبندم... چند ثانیه اے صبر مےڪنم و دوباره در را باز مےڪنم و اینبار به شوخے رو به محنا مےگویم:بنظرت دوربین مخفے چیزے نداره؟ محنا_بله؟؟؟ _اخه میگم میترسم ڪت شلوارو پوشیدنے ازم فیلم اینا بگیرن،چش بخورم... اینبار محنا در را مےگیرد،مےخواهم چیزے بگویم ڪہ او زودتر از من لب مےگشاید و مےگوید:بفرما تووو اقاے اعتماد به عرش! _مگه بد میگم،پسر به این خوش تیپے،قشنگے... محنا ڪلافه مےگوید_اخه میعاد خان دوربین مخفے تو اتاق پرو مردونه چیڪار میڪنه؟؟ فروشنده به سمتمان مےاید مےخواهم در را ببندم ڪہ مےگوید:مشڪلے پیش اومده؟ لبخند دندان نمایے میزنم و مےگویم:نه عزیز فروشنده:اخه گفتم شاید چیزے شده اگه ڪمڪے خواستین تو پوشیدن حتما بگین! _چشم . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ فروشنده مےرود و براے بار سوم با اصرار میعاد را راهے اتاق پرو مےڪنم،قبل از رفتن همراهش را به دستم مےدهد و در را مےبیند،بالاخره مےرود و نفس عمیقے مےڪشم... صفحه همراهش را روشن مےڪنم و ساعت را میبینم... درست هشت و بیست دقیقه بود و چهار پنج ساعتے میگذشت از گشت زدنمان! پنج دقیقه تمام مےشود،اما خبرے از میعاد نیست،پوفے مےڪشم و دورو اطراف اتاق پرو را متر مےڪنم،دو دقیقہ بعد پشت در اتاق پرو مےایستم و چند تقه به درش مےزنم... انگار نه انگار،چند ثانیه اے صبر مےڪنم،اما خبرے از میعاد نمےشود،گوشم را نزدیڪ به در مےبرم و لب مےزنم:اقا میعاد؟ دوباره سڪوت یڪبار دیگر،در اتاق را مےزنم جوابے نمےدهد،ارام مےگویم:اقا میعاد،یه چیزے بگو!!یه اهنے یه اوهونے،بیا بیرون یه نفس بگیر... نه به ان رفتنش ڪہ سه بار مرا ڪلافه ڪرد نه به این رفتن و بیرون نیامدنش ناامید برمےگردم و سربه زیر مےگیرم و منتظر میمانم تا بیرون امدنش! یڪ ان با صداے باز شدن در روے پاشنه پا به ان سمت مےچرخم... میعاد خنده به لب در را کمے عقب مےدهد و به شوخے لب مےزند:دیییی دیییی دیییی دییــــنگـــ دو دستش را بالا مےبرد و از لبه هاے ڪتش مےگیرد و مےگوید:چیطور شدم حَج خانوم؟ ریز مےخندم،چشم از او نمیگیرم ارام لب مےزنم:وااای میعااد! دهانم باز میشود از اینهمه تغییر میعاد ادایم را در مے اورد و مےگووید:واااے چے؟ نفهمیدم بالاخره خوبه یا بد؟؟؟ لبخند زنان مےگویم:عااولے شدے،اقاا با همان لحن من مےگوید_ممنـووون خانووم در را مےگیرد،مےخواهد ببندد ڪہ ارام زیر گوشم مےگوید:سلیقت حرف ندااره! سریع مےگویم:اینو بخاطر خودت گفتے یا چے؟ چشمڪے نثارم مےڪند و لب مےزند:نه جدے،خیلے خوبه! با خنده مےگویم:خب پس،خداروشکر خوشت اومده... میعاد_مگه میشه خوشم نیااد! ڪلافه میگویم_اقا میعاااد،بدو دیرهه میعاد_اخ اخ راس میگے بالاخره مےرود ... ⚜نکند فکر کنی در دلِ من یاد تو نیست ⚜گوش کن، نبضِ دلم زمزمه اش با تو یکیست :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ چشم از میعاد مےگیرم و چشم میدوزم به اینه اے ڪہ تصویر هردویمان را کنارهم قاب گرفته ... بدون لحظه اے مڪث با چشم اشاره اے به میعاد مےڪنم و اینه را نشانش مےدهم... لبخندے مےزند و همراهش را روے ان تنظیم مےڪند و از تصویر افتاده مان در ان عکسے مےگیرد... مادر بالاخره سینے به دست از اشپزخانه به جمع سه نفره مان اضافه مےشود... امسال اولین سالیست ڪہ پدر در جمعمان نیست...امیرمهدے سرش را به زیر گرفته و لام تا ڪام حرف نمےزند،مادر هم به محض نشستن در ڪنار سفره رحل قران را مقابلش قرار داد و شروع ڪرد به خواندن ان... ارام حزن انگیز مےخواند و هر از گاهے هم چشم میدوخت به قاب عڪس پدر ڪہ در سفره بود... هر سه مان گرفته بودیم،انگار از من معذب بودند ڪہ بغضشان را سرڪوب مےڪردند... تنها میعاد بود ڪہ لبخند بر چهره داشت و سعے در خنداندمان مےڪرد،اما شدنے نبود،او نیز با دیدن این وضعیت دست ڪشید و سعے در دلدارے دادنم مےڪرد... خیره مےشوم به قاب عڪسش... چقدر از روزهاے بے تو بودن مےگذرد؟نمیدانم،حسابشان از دستم در رفته! امسال یڪ نفر از زندگے ام رفت و یڪ نفر هم وارد زندگے ام... پدر جانم،این خنده ها و سرخوشے هایم را نبین، بعد از تو خاڪ برسر ڪردم همه شان را...مگر مےشود دلیل تمام این خنده و دلخوشی هایت نباشد و انوقت بخندے؟ دوباره چشمانت،دوباره چشمانم،دوباره غرق شدنم در انهمه خاطره،دوباره صدای خندهایت دوباره صداے گریه هایم... بعد از تو خوب شناختم این دنیا را! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ میعاد_محنا خانوم؟ سرم را به سمتش مےچرخانم و لب مےزنم:بله ارام لب مےزند:یه ماه پیش رو یادته؟ ریز ميخندم و مےگویم:اره چطور؟ میعاد:اگه اون سوءتفاهم لعنتے حل نمیشد،الان اینجا ڪنار هم نبودیم،یعنے، من ادامه مےدهم:اصلا براے هم نبودیم... با گفتن این حرفا به همان زمان برمےگردم،همان روزے ڪہ براے اولین بار اشڪهایش را دیدم... 🌸🌸 اخرین ڪلاسم تا ساعت پنج بعد از ظهر طول ڪشید،از یڪ طرف خستڱے ڪلافه ام ڪرده بود و از طرفے دیگر فڪر به ان دختر و میعاد و مسئله بینشان... امروز قرار بود،براے اخرین بار بیایند و اخرین حرف ها هم گفته شود،مثلا قرار بود در رابطہ با همین مسئله حرف بزنیم،اما من راضے نبودم ڪہ حتے براے یڪبار هم ڪہ شده بخواهم ببینمش... دستم را روے شقیقہ ام مےگذارم،سرم گیج مےرود،قدم هایم سست مےشوند...براے چند ثانیه چشمانم را مےبندم و مےایستم،یڪ ان سمانه از راه مےرسد و نگران مےپرسد:محنا چیشده؟ به سمت دیوار مےروم و ان را تڪیه گاهم قرار مےدهم و بیحال مےگویم:‌نمیدونم با این وضع خودمو چجورے برسونم خونه،این هیچ حالا حرف زدن با میرامینے و ڪجاے دلم بزارم؟! بخدا دارم دیوونه میشم... سمانه به سمتم مےاید و از شانه هایم مےگیرد و خیره میشود در چشمانم و مےگوید: اینڪارا چیه؟ ببین چیڪار ڪردے باخودت؟ تو ڪہ برات مهم نبود،حالا چیشده؟ بغض به گلویم چنگ مےزند،خود را از او جدا مےڪنم و لب مےزنم:ربطے به مهم بودن یا شدنش تو زندگیم نداره،ربط به این داره ڪہ من دوست ندارم یه بازیچه باشم،متوجهے؟؟ سرعتم را بیشتر مےڪنم،پله ها را با سرعت هرچه تمام پشت سر میگذارم... به حیاط دانشڪده میرسم،هوا تقریبا تاریڪ شده بود و هر از گاهے صداے رعد و برق و نم نم باران مےآمد... سمانه صدایم مےزند،اهمیتے نمےدهم و به سمت در قدم برمیدارم ... تن صدایش بالا مےرود،یڪ ان دستے سنگین روی شانه ام قرار مےگیرد و مرا به عقب مےڪشاند... سمانه_با ڪدوم سند و مدرڪ حرفاشو باور ڪردے؟ سرم را پایین مےگیرم،لب پایینم را مےگزم،زیره این باران بےامان چه از جانم مےخواست؟ سمانه_ببین حال و روزتو! هیچے ازت نمونده! بعد اونوقت میگے واست مهم نیست؟با ڪے دارے لج مےڪنے؟بامن؟ منڪہ جز خوشبختیت چیز دیگه اے نمیخوام،یا با خودت؟ _اره،اصلا با خودم،ولم مےڪنے سمانه؟ همڪلاسیهایمان همه متعجب نگاهمان مےڪنند و خداحافظے ڪنان از انجا خارج مےشوند... تنها من مانده بودم و سمانه و سنگینے نگاهش و صداے شرشر باران... _تو چرا وایسادے؟ سمانه_وایسادم تا راضیت ڪنم برے خونه! وایسادم تا تصمیم اشتباه نگیرے،بد ميڪنم محنا؟؟محنا تو گول اون اشڪاے دختره رو خوردے چرا نمیخواے باور ڪنے اخه؟؟؟ _هیس! چیزے نمےخوام بشنوم سمانه_‌خب حداقل بیا بریم زیر یه سایه بونے چیزے،موش اب ڪشیده شدے‌! _من نمیام،تو برو سمانه_بچه شدے؟عه؟ از او رو برمیگردانم وچند قدمے به سمت در خروجے برمیدارم ڪہ دوباره مےایستم... سمانه_چیشد؟گفتم سره عقل اومدے! اهمیتے به حرفهایش نمےدهم و همین ڪہ پایم را از در دانشڪده بیرون مےگذارم،سرعتم را بیشتر مےڪنم،مےخواهم بروم ڪہ صداے بم مردانه اے مرا ميخواند:خانم صدیقے... اهمیتے نمےدهم و ادامه مسیرم را پیش مےگیرم ڪہ با شنیدن صداے قدمهایش،قدم هایم را اهسته تر برمےدارم،سره جاے خود مےایستم و میعاد به سمتم مےاید و لب ميزند:یه لحظه! برمےگردم،باران مانع از بلند ڪردن سرم مےشد و به همین خاطر سربه زیر گرفته بودم و تمام خشمم را بر دستان مشت ڪرده ام،خالے مےڪردم! من بخاطر مواجه نشدن با او از رفتن به خانه سر باز زدم و حالا او به اینجا امده... سرد مےگویم:بفرمایید دو قدم نزدیڪ تر مےشود،نگاهے به پولیور مشڪے اش مےاندازم ڪہ اب از ان چڪہ ميڪرد و تمام وجودش خیس اب شده بود! با لرز مےگوید:حدس میزدم ڪہ خونه نرید،براے همینم اومد اینجا... در دل مےگویم:خب... سمانه با خنده اے شیطانے مانند غریبه ها از ڪنارمان رد مےشود و مےرود... احتمال مےدهم ڪہ ڪار او بوده... میعاد_میتونم چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟ _گفتم ڪہ بفرمایید میعاد_اخه اینجا... _مشڪلے ندارم لرز را در صدایش براحتے میشد فهمید میعاد_خانم صدیقے _بله :اف.رضوانے ‌ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 🔴 عباراتی که هرگز نباید در دعواها به کار ببرید: 🌸 تو هرگز… یا تو همیشه… : کلی‌گویی نکنید. به‌جای این کار به‌طور دقیق و مشخص بگویید چه چیزی شما را آزار می‌دهد. از عبارتی که با «من» شروع می‌شود استفاده کنید و شواهد کافی برای حرف‌هایتان فراهم کنید. 🌸 تو دقیقا مثل مادرت رفتار می‌کنی: این جمله باعث می‌شود موضوع موردبحث به‌کلی فراموش شود و همچون تیری، شخصیت فرد را نشانه بگیرد. 🌸 دیگه تموم شد! من می‌خوام برم!: کلماتی که به‌کار می‌برید مهم هستند. از گفتن حرف‌هایی که بعدا باعث پشیمانی‌تان شود، پرهیز کنید. تهدید به رفتن احتمالا بدترین چیزی است که می‌توانید به شریک‌تان بگویید یا انجام دهید؛ به‌ویژه زمانی که واقعا قصد چنین کاری را ندارید. 👌 چرا بی‌دلیل خودت رو عصبانی می‌کنی؟ این جمله بنزینی بر آتش خشم طرف مقابلتان خواهد شد. 🌸 یکدیگر را تخریب نکنیم و هدفمان از بحث، ساختن رابطه باشد نه خراب کردن آن. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
ذهن ما مثل یک تلویزیون با صدها شبکه است و این ما هستیم که تصمیم می گیریم روی کدام شبکه باشیم. شبکه رنجش، شبکه بخشش، شبکه نفرت، شبکه مهربانی، شبکه شادمانی، شبکه برنامه تکراری دیروز. تصمیم ما همان کنترل یا ریموت ماست. ریموت کنترل مغزت را بدست کسی نسپار و لحظاتت را با انتخاب بهترین شبکه ها زیبا کن 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےوهفتم 😍✋ #قسمت_2 میعاد_محنا خانوم؟ سرم را به سمتش مےچرخانم و لب مےزنم:بله
❤️ میعاد سرش را بلند مےکند و براے اولین بار چشمان به خون نشسته اش را مےدوزد به چشمانم و انگشت اشاره اش را به سمت اسمان مےگیرد،چهره اش بهم مےریزد و با بغض مےگوید: به خداوندے خدا قسم،من با اون دختر هیچ رابطه اے نداشته و ندارم... قاطع مےگویم:پس اون حرفا و اون اشڪها و اون خواستگارے رفتنه چے؟ میعاد_بخدا فقط یه خواستگارے ساده بود،همین،اونم به اجبار پسرعمش بود...موندم تو رودربایستے و قبول ڪردم،نگو اینا همه از قبل نقشه این دختر دایے و پسرعمو بوده ڪہ منو بدنام ڪنن،نمیگم پیام نداد،نه چرا چند بارے حرف زد،منم مجبور میشدم جواب بدم،اما اون چیزے نبود ڪہ شما فڪر میڪنے،باور ڪنید بجایے رسیده بود ڪہ جواب سلامشم نمیدادم و براے مدتي هم خطمو عوض ڪردم...اون دختر نیتش پاڪ نیست،حالا هم اومده سراغ شما... _جناب میرامینے اصلا برام مهم نیست... میعاد_اگه براتون مهم نیست پس چرا میرید دنبالش،پس چرا این موضوع رو بیان ڪردید؟ _چون،چون.. میعاد_خب،بگین،چون چے؟ با صدایے گرفته از بغض مےگویم:چون نمیخواستم اوار شم رو زندگیه ڪسے!چون فکر میڪردم هنوز دوسش دارین و خودمو مانع رسیدنتون بهم میدیدم... لبخند تلخے مےزند و ميگوید:چے؟؟ دوست داشتن؟ اوار؟ مانع؟؟؟ این حرفا چیهه؟ تن صدایش بالا ميرود،قطره هاے اشڪ به محض رسیدن به گونه هایش با قطرات باران یکے مےشوند و به سمت پایین سرازیر... برمیگردم،ماندن را جایز نمیدانم... اولین قدم را ڪہ برمیدارم،لب ميزند:خانم صدیقے... لبهاي لرزانم را باز و بسته مےڪنم و مےگویم:بله... نزدیڪ تر مےشود بغض در صدایش موج مےزند بریده بریده مےگوید:میشــه... ڪمے مڪث ميڪند و گرفته تر مےگوید:میشه باورم ڪنید؟ بغص صدایش،ميشڪاند بغض چشمانم را... من مےبارم و او ميبارد،زیر غرش اسمان و ابرهایش... تپش قلبم بیشتر ميشود،اصلا انگار از این رو به ان رو مےشوم با یڪ جمله... چقدر مظلوم و ڪودڪانه ادایش ڪرد این جمله را... دلم مےلرزد،من اینقدر سنڱ هم نبودم،بودم؟ من چه ڪرده بودم با او با دلش؟ چه ڪرده بودم ڪہ این چنین ميبارید زیر اسمان،براے باور ڪردنش انگار لحظه اے خدا براي باور ڪردنت از اسمان به زمین امد و در گوشم گفت تا باور ڪنم ڪسي را ڪہ جزگفتن همین کلمه چاره دیگرے ندارد ناخوداگاه برمیگردم و لب مےزنم:باور ڪردم! باورت ڪردم و این باور ڪردن،شد سراغاز عاشقے ڪردنم... لحظه بغض نشد حفظ کنم چشمم را در دل ابر،نگهدارے باران سخت است زیر باران ڪہ به من زل بزنے خواهے دید،فن تشخیص نم از چهره گریان سخت است! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ از او جدا مےشوم و هرچه اصرار مےڪند تا برایم ماشینے بگیرد،قبول نمےڪنم... هم او حالم را مےفهمید و هم من حالش را،براے همین هم پاپیچم نشد و بیشتر از ان اصرار نڪرد... سر تا پایم تماما خیسه باران بود... سمانه هر چقدر زنگ مےزد،بے اعتنا تر از قبل به راهم ادامه ميدادم... بے توجه به جنب و جوش عابران براے رهایے از زیر این باران بے امان،من ارام تر از هرڪس دیگر راهم را پیش گرفته بودم و از ته دل مےباریدم... نم چشمانم با نم باران یڪے شده بود و قابل تشخیص نبود،اما چشمان به خون نشسته ام همه چیز را برملامےداد... احساس سنگینے مےڪردم،دستها و پاهایم از شدت سرما و بارش شدید باران ڪم ڪم داشت ڪاملا بے حس مےشد،دیگر سرما را احساس نمےڪردم و توان درست تڪان دادنشان را نداشتم... نگاهے بہ خیابان مےاندازم،به سمت ایستگاه بي ار تے مےروم و روے یڪ صندلے،منتظر مےنشینم و خود را به اغوش مےڪشم،تا شاید سرما ڪمتر نفوذ ڪند در بدنم... صداے زنگ همراهم دوباره بلند مےشود،اینبار مےخواهم جواب بدهم،اما دستانم توان برداشتن چیزے را نداشتند... درست در مقابلم دخترے همسن و سال خودم را مےبینم ڪہ ماشینے جلوے پایش ترمز مےڪند و راننده ڪہ مردے سالمند بود،بدون لحظه اے مڪث از ماشین پیاده مےشود و در را برایش باز مےڪند و ان دختر هم مےنشیند و بعد هم به طرف دیگر ماشین مےاید و سوار مےشود و با سرعت هر چه تمام راه مےافتد... زیر لب مےگویم:خوشبحالش...هییے نفس عمیقے مےڪشم،حتما پدرش بوده دیگر! اخر چه ڪسے جز پدر اینطور عاشقانه هواے دخترش را دارد؟ درست همان سمت،خود را به همراه پدر تصور مےڪنم ڪہ به دنبالم امده...به دنبال تڪ دخترش...صدایش بعد از مدتها در گوشم مےپیچد،چشمانم را با عشق تمام مےبندم و تمام حواسم را مےدهم به تصوراتم... چقدر خوب است داشتنت؟ و چقدر بے چیز است دخترے ڪہ اینجا تو را ڪم دارد؟ بعد از تو دیگر ڪسے نیست ،تا فڪر زیر باران ماندنم و سرما خوردنم باشد...اگر هم باشد ،هیچ وقت مانند تو نخواهد شد! دلم مےگیرد از اینهمه نداشتن...اگر من هم تو را داشتم ، اینجا یخ نمےبستم از سرما... نمےترسیدم از اینڪہ مبادا صندلے ماشین خیس شود،مبادا کَفَش را گلے ڪنم! به این خاطر ڪہ حتم داشتم،من از هرچه مال دنیاست،برایت عزیزترم... اما،حالا،حتے نمےتوانم به امیرمهدے هم بگویم ڪہ بہ دنبالم بیاید... . . . :اف.رضوانی _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ بالاخره به خانه مےرسم،زنڱ در را مےزنم،صداے نگران مادر در ایفون مےپیچد:بفرمایید... در را به سمت داخل هول مےدهم و وارد مےشوم... پله ها را پشت سر مےگذارم و به طبقه دوم مےرسم... امیرمهدی در را باز مےڪند و چشم غره اے مےرود و لب مےزند:این چه سر و وضعیه؟ مادر با لحنے ناراحت و بیحال مےگوید:امیرمهدے بیا اینور،بزار بیاد داخل... ڪفشهایم را در مےاورم و در جاے ڪفشے مےگذارم و ارام سلامے مےدهم... گرماے هواے خانه به جانم مےنشیند... مادر به سمتم مےاید و چادرم را از سر در مےاورد و ان را به همراه روسرے ام به سمت شوفاژ مےبرد و روے ان پهن مےڪند... مامان:ڪجا بودے؟ چرا زنگ مےزنیم جواب نمیدے‌؟ امیرمهدے صدایش را بلند تر مےڪند و عصبے از روے مبل بلند مےشود و همانطور ڪہ به سمتم مےاید،مےگوید:پس اون لامصب گوشے تو دستت براے چیه؟ نباید زنگ بزنے بگے ڪجایے؟ دیگر سرم تحمل این همه بحث و دعوا را نداشت... مامان_راست میگه دیگه! جون به لب شدم! داداشتم نه میدونست ڪجا بره دنبالت،چیڪار ڪنه...از یه طرفم مثلا امروز قرار بود،اونا بیان باهم حرف بزنید،نه تو اومدے نه اونا... در این وضعیت هیچ نمےتوانستم پناه ببرم به اتاق... دیگر توان تحمل بغضم را ندارم،لبانم ميلرزند،چهره ام در هم مےرود...دستان یخ زده ام داشت ذوب میشد و سوزش گرفته بود... مےخواهم بگویم از دردے ڪہ مدتها ازارم مےداد،از تنهایے و بےتڪیه گاهے ام... به یڪبار اشڪ ز چشمم روان مےشود،با صدایے لرزان رو به مادر مےگویم:چرا،یـ یـہ ذره منـ منـو درڪ نمے ڪنـید...اگه بابا بود الا الــان وضعم این نبود...الان شما اینجورے باهام رفتار نمےڪردید... مامان_بسته محنا،بســته،چقدر باید من از دست تو بڪشم هاا،ما نگرانت بودیم... اهمیتے نمےدهم و با قدم های لرزان خود را به سمت اتاق مےڪشانم... امیرمهدے و مادر پشت بندم شروع مےڪنند به توجیه ڪردن رفتار خودشان... امیرمهدے_چیه،هوس ڪرده بودے برے زیره بارون اره؟ مامان_امیر جان بسته،ول مےڪنے یا نه؟ امیرمهدے_ول ڪنم ڪہ شبم بیرون میمونه و چیزے نمیگه... اینبار عربده مےڪشد،پشت مےڪنم به او دستانم را روے گوشم میگذارم و چشمانم را روے هم مےفشارم،چه از جانم مےخواستند؟ فریاد مےزند:مگه تو بےخانواده اے ها؟ بعد از رفتن بابا خیلے خودسر شدے،هرڪارے دلت خواست ڪردے،هر جا رفتے،مام چیزے نگفتیم،خانومم پرو شد دیگه... مادر بدون هیچ حرفے به محض تمام شدن حرفهاے امیرمهدے،ڪشیده اے به او مےزند و مےگوید:هنوز من نمردم ڪہ تو سرش عربده ڪشی ڪنے!فهمیدے؟ مےخواهد برود ڪہ با صدایے گرفته از بغض مےگویم: درد دارم ڪہ تو این بارون به این شدیدے،پناه بردم به اسمون،پدر ندارم ڪہ درد دارم مےفهمے؟ چشمانم ڪم مےاورند و به هق هق مے افتم و با همان حالت،به سمتش مےروم و با دو دست از پیراهنش مےگیرم و خیره مےشوم به چشمانش و با بلند ترین حد صدایم مےگویم:مےفهمے؟ بے پدرے درد داره! بے تڪیه گاهے درد داره،تنهایے درد داره... این را مےگویم و به نفس نفس مےافتم... دستانم را از خودش جدا مے ڪند و به سمت اتاقش مےرود و در اتاقش را با شدت تمام مےڪوبد... مادر گریه ڪنان و نگران به سمتم مےاید و مرا به اغوش مےڪشد،مانند بید در اغوشش مےلرزیدم و اشڪ مےریختم... مامان_عزیزه مامان اروم باش،اروم باش نفسم... چانه ام را از شانه اش جدا مےڪنم و لب مےزنم:چرا هیچ وقت درڪم نمےڪنید! . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay