هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_رفتاری
🔴 عباراتی که هرگز نباید در دعواها به کار ببرید:
🌸 تو هرگز… یا تو همیشه… : کلیگویی نکنید. بهجای این کار بهطور دقیق و مشخص بگویید چه چیزی شما را آزار میدهد. از عبارتی که با «من» شروع میشود استفاده کنید و شواهد کافی برای حرفهایتان فراهم کنید.
🌸 تو دقیقا مثل مادرت رفتار میکنی: این جمله باعث میشود موضوع موردبحث بهکلی فراموش شود و همچون تیری، شخصیت فرد را نشانه بگیرد.
🌸 دیگه تموم شد! من میخوام برم!: کلماتی که بهکار میبرید مهم هستند. از گفتن حرفهایی که بعدا باعث پشیمانیتان شود، پرهیز کنید. تهدید به رفتن احتمالا بدترین چیزی است که میتوانید به شریکتان بگویید یا انجام دهید؛ بهویژه زمانی که واقعا قصد چنین کاری را ندارید.
👌 چرا بیدلیل خودت رو عصبانی میکنی؟ این جمله بنزینی بر آتش خشم طرف مقابلتان خواهد شد.
🌸 یکدیگر را تخریب نکنیم و هدفمان از بحث، ساختن رابطه باشد نه خراب کردن آن.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
ذهن ما مثل یک تلویزیون
با صدها شبکه است
و این ما هستیم که تصمیم می گیریم
روی کدام شبکه باشیم.
شبکه رنجش، شبکه بخشش، شبکه نفرت، شبکه مهربانی، شبکه شادمانی، شبکه برنامه تکراری دیروز.
تصمیم ما همان کنترل یا ریموت ماست.
ریموت کنترل مغزت را بدست کسی نسپار و لحظاتت را با انتخاب بهترین شبکه ها زیبا کن
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےوهفتم 😍✋ #قسمت_2 میعاد_محنا خانوم؟ سرم را به سمتش مےچرخانم و لب مےزنم:بله
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سےوهفتم
#قسمت_3
میعاد سرش را بلند مےکند و براے اولین بار چشمان به خون نشسته اش را مےدوزد به چشمانم و انگشت اشاره اش را به سمت اسمان مےگیرد،چهره اش بهم مےریزد و با بغض مےگوید: به خداوندے خدا قسم،من با اون دختر هیچ رابطه اے نداشته و ندارم...
قاطع مےگویم:پس اون حرفا و اون اشڪها و اون خواستگارے رفتنه چے؟
میعاد_بخدا فقط یه خواستگارے ساده بود،همین،اونم به اجبار پسرعمش بود...موندم تو رودربایستے و قبول ڪردم،نگو اینا همه از قبل نقشه این دختر دایے و پسرعمو بوده ڪہ منو بدنام ڪنن،نمیگم پیام نداد،نه چرا چند بارے حرف زد،منم مجبور میشدم جواب بدم،اما اون چیزے نبود ڪہ شما فڪر میڪنے،باور ڪنید بجایے رسیده بود ڪہ جواب سلامشم نمیدادم و براے مدتي هم خطمو عوض ڪردم...اون دختر نیتش پاڪ نیست،حالا هم اومده سراغ شما...
_جناب میرامینے اصلا برام مهم نیست...
میعاد_اگه براتون مهم نیست پس چرا میرید دنبالش،پس چرا این موضوع رو بیان ڪردید؟
_چون،چون..
میعاد_خب،بگین،چون چے؟
با صدایے گرفته از بغض مےگویم:چون نمیخواستم اوار شم رو زندگیه ڪسے!چون فکر میڪردم هنوز دوسش دارین و خودمو مانع رسیدنتون بهم میدیدم...
لبخند تلخے مےزند و ميگوید:چے؟؟ دوست داشتن؟ اوار؟ مانع؟؟؟ این حرفا چیهه؟
تن صدایش بالا ميرود،قطره هاے اشڪ به محض رسیدن به گونه هایش با قطرات باران یکے مےشوند و به سمت پایین سرازیر...
برمیگردم،ماندن را جایز نمیدانم...
اولین قدم را ڪہ برمیدارم،لب ميزند:خانم صدیقے...
لبهاي لرزانم را باز و بسته مےڪنم و مےگویم:بله...
نزدیڪ تر مےشود
بغض در صدایش موج مےزند
بریده بریده مےگوید:میشــه...
ڪمے مڪث ميڪند و گرفته تر مےگوید:میشه باورم ڪنید؟
بغص صدایش،ميشڪاند بغض چشمانم را...
من مےبارم و او ميبارد،زیر غرش اسمان و ابرهایش...
تپش قلبم بیشتر ميشود،اصلا انگار از این رو به ان رو مےشوم با یڪ جمله...
چقدر مظلوم و ڪودڪانه ادایش ڪرد این جمله را...
دلم مےلرزد،من اینقدر سنڱ هم نبودم،بودم؟
من چه ڪرده بودم با او با دلش؟
چه ڪرده بودم ڪہ این چنین ميبارید زیر اسمان،براے باور ڪردنش
انگار لحظه اے خدا براي باور ڪردنت از اسمان به زمین امد و در گوشم گفت تا باور ڪنم ڪسي را ڪہ جزگفتن همین کلمه چاره دیگرے ندارد
ناخوداگاه برمیگردم و لب مےزنم:باور ڪردم!
باورت ڪردم و این باور ڪردن،شد سراغاز عاشقے ڪردنم...
لحظه بغض نشد حفظ کنم چشمم را
در دل ابر،نگهدارے باران سخت است
زیر باران ڪہ به من زل بزنے خواهے دید،فن تشخیص نم از چهره گریان سخت است!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سےوهشتم
#قسمت_1
از او جدا مےشوم و هرچه اصرار مےڪند تا برایم ماشینے بگیرد،قبول نمےڪنم...
هم او حالم را مےفهمید و هم من حالش را،براے همین هم پاپیچم نشد و بیشتر از ان اصرار نڪرد...
سر تا پایم تماما خیسه باران بود...
سمانه هر چقدر زنگ مےزد،بے اعتنا تر از قبل به راهم ادامه ميدادم...
بے توجه به جنب و جوش عابران براے رهایے از زیر این باران بے امان،من ارام تر از هرڪس دیگر راهم را پیش گرفته بودم و از ته دل مےباریدم...
نم چشمانم با نم باران یڪے شده بود و قابل تشخیص نبود،اما چشمان به خون نشسته ام همه چیز را برملامےداد...
احساس سنگینے مےڪردم،دستها و پاهایم از شدت سرما و بارش شدید باران ڪم ڪم داشت ڪاملا بے حس مےشد،دیگر سرما را احساس نمےڪردم و توان درست تڪان دادنشان را نداشتم...
نگاهے بہ خیابان مےاندازم،به سمت ایستگاه بي ار تے مےروم و روے یڪ صندلے،منتظر مےنشینم و خود را به اغوش مےڪشم،تا شاید سرما ڪمتر نفوذ ڪند در بدنم...
صداے زنگ همراهم دوباره بلند مےشود،اینبار مےخواهم جواب بدهم،اما دستانم توان برداشتن چیزے را نداشتند...
درست در مقابلم دخترے همسن و سال خودم را مےبینم ڪہ ماشینے جلوے پایش ترمز مےڪند و راننده ڪہ مردے سالمند بود،بدون لحظه اے مڪث از ماشین پیاده مےشود و در را برایش باز مےڪند و ان دختر هم مےنشیند و بعد هم به طرف دیگر ماشین مےاید و سوار مےشود و با سرعت هر چه تمام راه مےافتد...
زیر لب مےگویم:خوشبحالش...هییے
نفس عمیقے مےڪشم،حتما پدرش بوده دیگر!
اخر چه ڪسے جز پدر اینطور عاشقانه هواے دخترش را دارد؟
درست همان سمت،خود را به همراه پدر تصور مےڪنم ڪہ به دنبالم امده...به دنبال تڪ دخترش...صدایش بعد از مدتها در گوشم مےپیچد،چشمانم را با عشق تمام مےبندم و تمام حواسم را مےدهم به تصوراتم...
چقدر خوب است داشتنت؟ و چقدر بے چیز است دخترے ڪہ اینجا تو را ڪم دارد؟
بعد از تو دیگر ڪسے نیست ،تا فڪر زیر باران ماندنم و سرما خوردنم باشد...اگر هم باشد ،هیچ وقت مانند تو نخواهد شد!
دلم مےگیرد از اینهمه نداشتن...اگر من هم تو را داشتم ، اینجا یخ نمےبستم از سرما...
نمےترسیدم از اینڪہ مبادا صندلے ماشین خیس شود،مبادا کَفَش را گلے ڪنم!
به این خاطر ڪہ حتم داشتم،من از هرچه مال دنیاست،برایت عزیزترم...
اما،حالا،حتے نمےتوانم به امیرمهدے هم بگویم ڪہ بہ دنبالم بیاید...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سےوهشتم
#قسمت_2
بالاخره به خانه مےرسم،زنڱ در را مےزنم،صداے نگران مادر در ایفون مےپیچد:بفرمایید...
در را به سمت داخل هول مےدهم و وارد مےشوم...
پله ها را پشت سر مےگذارم و به طبقه دوم مےرسم...
امیرمهدی در را باز مےڪند و چشم غره اے مےرود و لب مےزند:این چه سر و وضعیه؟
مادر با لحنے ناراحت و بیحال مےگوید:امیرمهدے بیا اینور،بزار بیاد داخل...
ڪفشهایم را در مےاورم و در جاے ڪفشے مےگذارم و ارام سلامے مےدهم...
گرماے هواے خانه به جانم مےنشیند...
مادر به سمتم مےاید و چادرم را از سر در مےاورد و ان را به همراه روسرے ام به سمت شوفاژ مےبرد و روے ان پهن مےڪند...
مامان:ڪجا بودے؟ چرا زنگ مےزنیم جواب نمیدے؟
امیرمهدے صدایش را بلند تر مےڪند و عصبے از روے مبل بلند مےشود و همانطور ڪہ به سمتم مےاید،مےگوید:پس اون لامصب گوشے تو دستت براے چیه؟ نباید زنگ بزنے بگے ڪجایے؟
دیگر سرم تحمل این همه بحث و دعوا را نداشت...
مامان_راست میگه دیگه! جون به لب شدم! داداشتم نه میدونست ڪجا بره دنبالت،چیڪار ڪنه...از یه طرفم مثلا امروز قرار بود،اونا بیان باهم حرف بزنید،نه تو اومدے نه اونا...
در این وضعیت هیچ نمےتوانستم پناه ببرم به اتاق...
دیگر توان تحمل بغضم را ندارم،لبانم ميلرزند،چهره ام در هم مےرود...دستان یخ زده ام داشت ذوب میشد و سوزش گرفته بود...
مےخواهم بگویم از دردے ڪہ مدتها ازارم مےداد،از تنهایے و بےتڪیه گاهے ام...
به یڪبار اشڪ ز چشمم روان مےشود،با صدایے لرزان رو به مادر مےگویم:چرا،یـ یـہ ذره منـ منـو درڪ نمے ڪنـید...اگه بابا بود الا الــان وضعم این نبود...الان شما اینجورے باهام رفتار نمےڪردید...
مامان_بسته محنا،بســته،چقدر باید من از دست تو بڪشم هاا،ما نگرانت بودیم...
اهمیتے نمےدهم و با قدم های لرزان خود را به سمت اتاق مےڪشانم...
امیرمهدے و مادر پشت بندم شروع مےڪنند به توجیه ڪردن رفتار خودشان...
امیرمهدے_چیه،هوس ڪرده بودے برے زیره بارون اره؟
مامان_امیر جان بسته،ول مےڪنے یا نه؟
امیرمهدے_ول ڪنم ڪہ شبم بیرون میمونه و چیزے نمیگه...
اینبار عربده مےڪشد،پشت مےڪنم به او دستانم را روے گوشم میگذارم و چشمانم را روے هم مےفشارم،چه از جانم مےخواستند؟
فریاد مےزند:مگه تو بےخانواده اے ها؟ بعد از رفتن بابا خیلے خودسر شدے،هرڪارے دلت خواست ڪردے،هر جا رفتے،مام چیزے نگفتیم،خانومم پرو شد دیگه...
مادر بدون هیچ حرفے به محض تمام شدن حرفهاے امیرمهدے،ڪشیده اے به او مےزند و مےگوید:هنوز من نمردم ڪہ تو سرش عربده ڪشی ڪنے!فهمیدے؟
مےخواهد برود ڪہ با صدایے گرفته از بغض مےگویم: درد دارم ڪہ تو این بارون به این شدیدے،پناه بردم به اسمون،پدر ندارم ڪہ درد دارم مےفهمے؟
چشمانم ڪم مےاورند و به هق هق مے افتم و با همان حالت،به سمتش مےروم و با دو دست از پیراهنش مےگیرم و خیره مےشوم به چشمانش و با بلند ترین حد صدایم مےگویم:مےفهمے؟ بے پدرے درد داره! بے تڪیه گاهے درد داره،تنهایے درد داره...
این را مےگویم و به نفس نفس مےافتم...
دستانم را از خودش جدا مے ڪند و به سمت اتاقش مےرود و در اتاقش را با شدت تمام مےڪوبد...
مادر گریه ڪنان و نگران به سمتم مےاید و مرا به اغوش مےڪشد،مانند بید در اغوشش مےلرزیدم و اشڪ مےریختم...
مامان_عزیزه مامان اروم باش،اروم باش نفسم...
چانه ام را از شانه اش جدا مےڪنم و لب مےزنم:چرا هیچ وقت درڪم نمےڪنید!
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سےوهشتم
#قسمت_3
من را از اغوشش جدا مےکندو همراهم به سمت اتاق راه مےافتد...
من را روے تخت،مےنشاند و خود به سمت ڪمد مےرود و لباسے از درون ان برایم بیرون مےڪشد و روے صندلے ام مےاندازد و مےگوید:پاشو لباساتو عوض ڪن،بزار تو اون سبد بعد بیار بندازم لباس شویے!
سرے تڪان مےدهم،به سمتم مےاید و بوسه اے به پیشانے ام مےزند و از اتاق خارج مےشود...
بلند مےشوم و لباسهایم را تعویض مےڪنم و روے صندلے میز توالت مےنشینم و دستے به موهاے پریشان و خیسم مےڪشم و شالے روے سرم مےاندازم و به پشت گردنم مےبرم و مےبندمش...
مےخواهم بخوابم ڪہ مادر با سینے غذا به دست به اتاقم مےاید و سینے را روے تخت مےگذارد و اشاره مےڪند،تا بنشینم،من هم لبخند ڪم جانے تحویلش مےدهم و روے تخت مےنشینم و مشغول بازے با غذا مےشوم...
مادر مے اید و درست انطرف سینی روبرویم مےنشیند و دستش را به سمت موهایم مےبرد و ارام نوازششان مےڪند و لب مےزند:چرا نمیخورے؟
_میخورم،داغه یڪم
مامان_نگاه ڪن چیڪار ڪرده با چشاش...
از جایش بلند مےشود...
مےخواهد برود ڪہ پشیمان مےشود و دوباره به سمتم مےاید،سینے را ڪنار مےزند و جاے ان مےنشیند...
سرم را به زیر گرفته ام،اما سنگینے نگاهش را حس مےڪنم...
ارام لب مےزند:سرتو بلند ڪن...
سرم را بلند مےڪنم،اما از نگاه ڪردن به او طفره مےروم
مامان_به چشام نگاه ڪن؟
چشم مےدوزم به چشمانش...
نمیدانم چرا چشمانش پر مےشوند...
مادرانه مےپرسد:یه چیزی میخوام بپرسم،واقعیتو بگو باشه؟
دلم سریع متوجه سوالش مےشود...ناخوداگاه خنده ام مےگیرد
مامان_فهمیدے چيه شیطون اره؟
خود را به ان راه میزنم و سر تڪان مےدهم...
مامان_الکے...
نزدیڪ تر مےشود،چانه ام را در دستش مےگیرد و خیره مےشود به چشمانم،چشمانم را مےبندم ڪہ معترض مےگوید:میگم نگام ڪن...باتوام محنا...
دوباره بغض هجوم مےاورد به چشمانم...چشمانم را به اجبار باز مےڪنم و راه را براے سرازیر شدن اشڪها مےگشایم...
خنده مستانه اے مےکند و مےگوید: چشات بدجور همه چے رو لو میده...از موقعے ڪہ اومدے حالتشون عوض شده،فهمیدم یه خبریه...
سرم را به زیر مےگیرم و معذب چشم میدوزم به سینے...
بوسه اے به گونه ام مےزند و مےگوید:عزیزه دله مادر...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سهیل بدو که جا نمونیم...
باشه بابا الان میام...مگه بدون ما جرات دارن جایی برن
-اینایی که من دیدم سایه مارو با تیر میزنن چه برسه منتظرمون بمونن
-اونوقت ما سایشونو با شمشیر میزنیم
.
-سلام اخوی..تقبل الله... اتوبوس ما کدومه؟!
-علیک سلام...اتوبوس شماره دو..بفرمایین
-بخوایم شماره یک بشینیم چی؟!
-شماره یک ماله خواهرامونه ...
-یعنی شما یه اتوبوس خواهر دارین؟؟
اونوقت ما که خواهرمون نیومده چیکار کنیم ؟؟
-لا اله الا الله...بفرمایین ساکاتون رو سریع تر بزارید که باید حرکت کنیم
.-باشه...اینم به خاطر شما...
.
سوار اتوبوس شدیم و یه راست رفتیم آخر اتوبوس و با بچه ها شروع کردیم به خوندن انواع آهنگ ها و ترانه ها تا خود دوکوهه..صدای نچ نچ بچه بسیجیا بلند شده بود
قسمتی از رمان بعدی ان شاءالله چند روزه دیگه تقدیم نگاه مهربونتون میشه
👌👌👌
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
۶ گام آرامش...
- هیچ بوسهای جای زخمزبان را خوب نمیکند! پس مراقب گفتارتان باشيد.
- آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
- اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید، درگير آینده! و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر میبرید.
- یک نكته را هرگز فراموش نكنيد:
لطف مکرّر، حقّ مسلّم میگردد!
پس به اندازه لطف کنيد.
- از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟ چون سعی میکند با دروغهای پیدرپی، شما را قانع كند!
- جادّهی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان میبرد! دست اندازها نعمت بزرگی هستند...
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی با هر سختی اسانی است.mp3
10.91M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿ســــلام
🌸صبحتون
🌿به طراوت گلهای
🌸نـیلوفر و اقاقیـا
🌿به شادمانی پرواز
🌸پرستوهای مهاجر
🌿وجودتان مالامال
🌸از شـادی و نشاط
🌸صبح شنبه تون بخیر
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
mohamadhoseinhadadian-@yaa_hossein.mp3
3.49M
شهادت #امام_جعفر_صادق (ع)
🎵 وای، بازم آتیش و حرم
🎙محمدحسین #حدادیان
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️