eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بالاخره به خانه مےرسم،زنڱ در را مےزنم،صداے نگران مادر در ایفون مےپیچد:بفرمایید... در را به سمت داخل هول مےدهم و وارد مےشوم... پله ها را پشت سر مےگذارم و به طبقه دوم مےرسم... امیرمهدی در را باز مےڪند و چشم غره اے مےرود و لب مےزند:این چه سر و وضعیه؟ مادر با لحنے ناراحت و بیحال مےگوید:امیرمهدے بیا اینور،بزار بیاد داخل... ڪفشهایم را در مےاورم و در جاے ڪفشے مےگذارم و ارام سلامے مےدهم... گرماے هواے خانه به جانم مےنشیند... مادر به سمتم مےاید و چادرم را از سر در مےاورد و ان را به همراه روسرے ام به سمت شوفاژ مےبرد و روے ان پهن مےڪند... مامان:ڪجا بودے؟ چرا زنگ مےزنیم جواب نمیدے‌؟ امیرمهدے صدایش را بلند تر مےڪند و عصبے از روے مبل بلند مےشود و همانطور ڪہ به سمتم مےاید،مےگوید:پس اون لامصب گوشے تو دستت براے چیه؟ نباید زنگ بزنے بگے ڪجایے؟ دیگر سرم تحمل این همه بحث و دعوا را نداشت... مامان_راست میگه دیگه! جون به لب شدم! داداشتم نه میدونست ڪجا بره دنبالت،چیڪار ڪنه...از یه طرفم مثلا امروز قرار بود،اونا بیان باهم حرف بزنید،نه تو اومدے نه اونا... در این وضعیت هیچ نمےتوانستم پناه ببرم به اتاق... دیگر توان تحمل بغضم را ندارم،لبانم ميلرزند،چهره ام در هم مےرود...دستان یخ زده ام داشت ذوب میشد و سوزش گرفته بود... مےخواهم بگویم از دردے ڪہ مدتها ازارم مےداد،از تنهایے و بےتڪیه گاهے ام... به یڪبار اشڪ ز چشمم روان مےشود،با صدایے لرزان رو به مادر مےگویم:چرا،یـ یـہ ذره منـ منـو درڪ نمے ڪنـید...اگه بابا بود الا الــان وضعم این نبود...الان شما اینجورے باهام رفتار نمےڪردید... مامان_بسته محنا،بســته،چقدر باید من از دست تو بڪشم هاا،ما نگرانت بودیم... اهمیتے نمےدهم و با قدم های لرزان خود را به سمت اتاق مےڪشانم... امیرمهدے و مادر پشت بندم شروع مےڪنند به توجیه ڪردن رفتار خودشان... امیرمهدے_چیه،هوس ڪرده بودے برے زیره بارون اره؟ مامان_امیر جان بسته،ول مےڪنے یا نه؟ امیرمهدے_ول ڪنم ڪہ شبم بیرون میمونه و چیزے نمیگه... اینبار عربده مےڪشد،پشت مےڪنم به او دستانم را روے گوشم میگذارم و چشمانم را روے هم مےفشارم،چه از جانم مےخواستند؟ فریاد مےزند:مگه تو بےخانواده اے ها؟ بعد از رفتن بابا خیلے خودسر شدے،هرڪارے دلت خواست ڪردے،هر جا رفتے،مام چیزے نگفتیم،خانومم پرو شد دیگه... مادر بدون هیچ حرفے به محض تمام شدن حرفهاے امیرمهدے،ڪشیده اے به او مےزند و مےگوید:هنوز من نمردم ڪہ تو سرش عربده ڪشی ڪنے!فهمیدے؟ مےخواهد برود ڪہ با صدایے گرفته از بغض مےگویم: درد دارم ڪہ تو این بارون به این شدیدے،پناه بردم به اسمون،پدر ندارم ڪہ درد دارم مےفهمے؟ چشمانم ڪم مےاورند و به هق هق مے افتم و با همان حالت،به سمتش مےروم و با دو دست از پیراهنش مےگیرم و خیره مےشوم به چشمانش و با بلند ترین حد صدایم مےگویم:مےفهمے؟ بے پدرے درد داره! بے تڪیه گاهے درد داره،تنهایے درد داره... این را مےگویم و به نفس نفس مےافتم... دستانم را از خودش جدا مے ڪند و به سمت اتاقش مےرود و در اتاقش را با شدت تمام مےڪوبد... مادر گریه ڪنان و نگران به سمتم مےاید و مرا به اغوش مےڪشد،مانند بید در اغوشش مےلرزیدم و اشڪ مےریختم... مامان_عزیزه مامان اروم باش،اروم باش نفسم... چانه ام را از شانه اش جدا مےڪنم و لب مےزنم:چرا هیچ وقت درڪم نمےڪنید! . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ من را از اغوشش جدا مےکندو همراهم به سمت اتاق راه مےافتد... من را روے تخت،مےنشاند و خود به سمت ڪمد مےرود و لباسے از درون ان برایم بیرون مےڪشد و روے صندلے ام مےاندازد و مےگوید:پاشو لباساتو عوض ڪن،بزار تو اون سبد بعد بیار بندازم لباس شویے!‌ سرے تڪان مےدهم،به سمتم مےاید و بوسه اے به پیشانے ام مےزند و از اتاق خارج مےشود... بلند مےشوم و لباسهایم را تعویض مےڪنم و روے صندلے میز توالت مےنشینم و دستے به موهاے پریشان و خیسم مےڪشم و شالے روے سرم مےاندازم و به پشت گردنم مےبرم و مےبندمش... مےخواهم بخوابم ڪہ مادر با سینے غذا به دست به اتاقم مےاید و سینے را روے تخت مےگذارد و اشاره مےڪند،تا بنشینم،من هم لبخند ڪم جانے تحویلش مےدهم و روے تخت مےنشینم و مشغول بازے با غذا مےشوم... مادر مے اید و درست انطرف سینی روبرویم مےنشیند و دستش را به سمت موهایم مےبرد و ارام نوازششان مےڪند و لب مےزند:چرا نمیخورے؟ _میخورم،داغه یڪم مامان_نگاه ڪن چیڪار ڪرده با چشاش... از جایش بلند مےشود... مےخواهد برود ڪہ پشیمان مےشود و دوباره به سمتم مےاید،سینے را ڪنار مےزند و جاے ان مےنشیند... سرم را به زیر گرفته ام،اما سنگینے نگاهش را حس مےڪنم... ارام لب مےزند:سرتو بلند ڪن... سرم را بلند مےڪنم،اما از نگاه ڪردن به او طفره مےروم مامان_به چشام نگاه ڪن؟ چشم مےدوزم به چشمانش... نمیدانم چرا چشمانش پر مےشوند... مادرانه مےپرسد:یه چیزی میخوام بپرسم،واقعیتو بگو باشه؟ دلم سریع متوجه سوالش مےشود...ناخوداگاه خنده ام مےگیرد مامان_فهمیدے چيه شیطون اره؟ خود را به ان راه میزنم و سر تڪان مےدهم... مامان_الکے... نزدیڪ تر مےشود،چانه ام را در دستش مےگیرد و خیره مےشود به چشمانم،چشمانم را مےبندم ڪہ معترض مےگوید:میگم نگام ڪن...باتوام محنا... دوباره بغض هجوم مےاورد به چشمانم...چشمانم را به اجبار باز مےڪنم و راه را براے سرازیر شدن اشڪها مےگشایم... خنده مستانه اے مےکند و مےگوید: چشات بدجور همه چے رو لو میده...از موقعے ڪہ اومدے حالتشون عوض شده،فهمیدم یه خبریه... سرم را به زیر مےگیرم و معذب چشم میدوزم به سینے... بوسه اے به گونه ام مےزند و مےگوید:عزیزه دله مادر... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سهیل بدو که جا نمونیم... باشه بابا الان میام...مگه بدون ما جرات دارن جایی برن -اینایی که من دیدم سایه مارو با تیر میزنن چه برسه منتظرمون بمونن -اونوقت ما سایشونو با شمشیر میزنیم . -سلام اخوی..تقبل الله... اتوبوس ما کدومه؟! -علیک سلام...اتوبوس شماره دو..بفرمایین -بخوایم شماره یک بشینیم چی؟! -شماره یک ماله خواهرامونه ... -یعنی شما یه اتوبوس خواهر دارین؟؟ اونوقت ما که خواهرمون نیومده چیکار کنیم ؟؟ -لا اله الا الله...بفرمایین ساکاتون رو سریع تر بزارید که باید حرکت کنیم .-باشه...اینم به خاطر شما... . سوار اتوبوس شدیم و یه راست رفتیم آخر اتوبوس و با بچه ها شروع کردیم به خوندن انواع آهنگ ها و ترانه ها تا خود دوکوهه..صدای نچ نچ بچه بسیجیا بلند شده بود قسمتی از رمان بعدی ان شاءالله چند روزه دیگه تقدیم نگاه مهربونتون میشه 👌👌👌
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
۶ گام آرامش... - هیچ بوسه‌ای جای زخم‌زبان را خوب نمی‌کند! پس مراقب گفتارتان باشيد. - آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید! - اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید، درگير آینده! و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر می‌برید. - یک نكته را هرگز فراموش نكنيد: لطف مکرّر، حقّ مسلّم می‌گردد! پس به اندازه لطف کنيد. - از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟‌ چون سعی می‌کند با دروغ‌های پی‌درپی، شما را قانع كند! - جادّه‌ی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان می‌برد! دست اندازها نعمت بزرگی هستند... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی با هر سختی اسانی است.mp3
10.91M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿ســــلام 🌸صبحتون 🌿به طراوت گلهای 🌸نـیلوفر و اقاقیـا 🌿به شادمانی پرواز 🌸پرستوهای مهاجر 🌿وجودتان مالامال 🌸از شـادی و نشاط 🌸صبح شنبه تون بخیر 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
mohamadhoseinhadadian-@yaa_hossein.mp3
3.49M
شهادت (ع) 🎵 وای، بازم آتیش و حرم 🎙محمدحسین 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت ❤️ #بخش_سےوهشتم #قسمت_3 من را از اغوشش جدا مےکندو همراهم به سمت اتاق راه مےافتد..
❤️ میعاد_محنا خانوم؟ با شنیدن صداے نگرانش،از ان زمان و خاطراتش،جدا مےشوم و برمیگردم به زمان حال... سرش را به سمتم خم مےڪند و نگران چشم مےدوزد به گونه هاے خیسم... لبخند خجولے مےزنم و همانطور ڪہ سعے مےڪنم،از نگاه ڪردن به او طفره بروم لب مےزنم... _بله... میعاد_چیشد یهو؟؟؟ _چیزے نیست مامان_عه محنا جان؟اقا میعاد چے بهش گفتے؟ با پشت دست گونه هاے خیسم را پاڪ مےڪنم و رو به ان ها مےگویم:چیزے نیست،یاد گذشته افتادم... مادر به اتاق مےرود و امیرمهدے را صدا مےزند تا همراهش بیایید... سنگینے نگاه میعاد را حس مےڪنم،بالاخره به حرف مےاید و مےگوید:خب دیگه خانووم... میعاد_نگاه ڪن چیڪار ڪرده چشاشو...عه عه _خداروشڪر اون روزا گذشت... نیشخندے مےزند و مےگوید:البته به خیـــر... نگاهے به او مےاندازم و ميگویم:بلهه... میعاد_حالا دیگه وقتشه گذشته رو رها کنیم و از کنار هم بودنمون لذت ببریم...فڪر ڪردن به اون روزایے ڪہ نداشتمت و تو حسرت داشتنت داشتم میسوختم،برام سخته،شمارو نمیدونم! با خنده نگاهش مےڪنم،متوجه تمسخرم مےشود و مےگوید:بخند بانوو بخند،خنده داره دیگه... مادر و امیرمهدے هر دو باهم به سمتمان مےایند... مامان_محنا جان،اقا میعاد،بفرمایین بشینین ڪہ الاناس سال تحویل بشه... میعاد چشمے مےگوید و از جایش بلند مےشود و برمےگردد و دستش را بہ سمتم دراز مےڪند ،با لبخند از دستش مےگیرم و از جایم بلند مےشوم و چند قدم انطرف تر درست مقابل تلویزیون ڪنار سفره هفت سین مےنشینیم... دعاے تحویل سال را با هم زمزمه مےڪنیم:یا مقلب القلوب و الابصار،یا مدبر الیل و النهار... چشم مےدوزم به میعاد... دست راستش را به سمت دستم مےاورد و ارام ان را مےگیرد و زیر گوشم لب مےزند:ایشالا سال دیگه این موقع نینیمونم باشه... معذب مےشوم و سربه زیر مےگیرم...گونه هایم گل مےاندازد،ریز مےخندم و مےگویم:نخیر اقا زوده... میعاد به سمتم خم مےشود و مےگوید:نخیر خانوم،من گفته باشم،سال دیگه این موقع بچه مےخواماا... پووفے مےڪشم و مےگویم:اخه یڪے میخواد خودمونو بزرگ ڪنه... میعاد مےخندد،از ان خنده ها ڪہ دل مےبرد به سادگے... چشمانش را مےدوزد به چشمانم...قهوه چشمانش،حل مےشود در عسل چشمانم و طعم نابے مےدهد این عشق... هنوز هم با دیدن چشمانش ضربان قلبم مےرود روے هزار... ارام دم گوشش لب مےزنم:نمیدونم چرا هنوز قلبم عادت نڪرده... میعاد:به چے بانو؟ _به... خیره مےشوم به چشمانش و مےگویم:چشمات... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ میعاد_بانو؟ چشم از بیرون شیشه مےگیرم و لب مےزنم:جانم میعاد_دیگه ڪم ڪم داریم مےرسیم.. با شوق مےگویم:وااقعا!! میعاد_بلـــہ... چشم به ساختمان و ڪوچه ها مےدوزم،محله ارام و با صفایے بود... لبخندے کنڃ لبم جا خشڪ مےڪند و مےگویم:ڪے مےرسیم اقاا؟ میعاد_یه چند ثانیه دیگه... چند دقیقه بعد مقابل خانه اے دو طبقه نگه مےدارد... میعاد از ماشین پیاده مےشود و قبل از اینکه من اقدام به پیاده شدن ڪنم،میعاد به سمتم مےاید و در را برایم باز مےڪند و با دست اشاره مےڪند ڪہ پیاده شوم... میعاد_بفرمایید بانوو از ماشین پیاده مےشوم و همراه او به سمت خانه قدم برمیدارم... میعاد ڪلید را از جیب شلوارش بیرون مےڪشد و ارام در قفل مےچرخاند... در باز مےشود و من قبل از او وارد خانه مےشوم... حیاط ڪوچڪ و باصفایے داشت،گوشه اے از ان باغچه بود و سمت دیگرش هم تابے ڪوچڪ قرار گرفته بود... میعاد در را مےبنند و خود را به من مےرساند و مےگوید:نظر خانوم چیه؟ به سمتش مےچرخم و با شوق تمام مےگویم:واای میعاد،عااالیه... میعاد_چے عالیه؟؟ _خب خونه دیگه... میعاد_دیگه؟ _هوووم؟ صاب خونشم عاوولیه😁 میعاد_اافریـــن دختر خووب لبخند دندان نمایے میزنم و خود را از او جدا مےڪنم و به سمت در ورودے خانه مےروم و همانجا منتظر امدنش مےمانم... به سمتم مےاید و در را باز مےڬند و به شوخے مےگوید:بفرمایید،خونه خودتونه... مرا به داخل هدایت مےڪند... خانه با اینڪہ خالے بود اما زیبایے خودش را داشت... میعاد_مورد پسند بانو واقع شد؟ چادرم را رها مےڪنم و دور خانه چرخ مےزنم و مےگویم:مگه میشه واقع نشه! میعاد_گفتم،مثل بقیه خونه ها نباشه،خودمم بیزار بودم از هرچے خونه اپارتمانیه،از طرفے ام دوست داشتم هم به خونه شما نزدیڪ باشه هم به خونه ما،فاصله رعایت شه دیگه... میعاد_در ضمن این خونه برخلاف ظاهرش ڪہ سنتیه،تازه ساخته... _خیلے ام خوبه،نورگیرش ڪہ فوق العاده اس.. میعاد_خب پس خداروشڪر،همش میترسیدم خوشت نیاد... به سمتش قدم برمیدارم و مےگویم:اخه چرا نباید خوشم بیاد؟ میعاد_خب اخه گفتم حتما به اینجور خونه ها عادت ندارے و برات جالب نیست... _چرا نباید جای دلبازے مثل اینجا برام قشنگ نباااشه... چشمڪے نثارم مےڪند و مےگوید:در ضمن یه دلیلش مونده،اگه گفتے چیه؟ متفڪر دستے به زیره چانه مےگذارم و مےگویم:هووم؟نمیدونم،شما بگوو میعاد_نمیدونے؟ _نه چشمانم را ریز مےڪنم و خیره مےشوم به چشمانش... دست به ڪمر مےشوم و منتظر پاسخ مےمانم... بالاخره زبان مےگشاید و مےگوید:دلیل اصلیش این بود ڪہ بچه هام راحت باشن و اذیت نشن،راحت بگردن،بازے ڪنن،خلاصه اینڪہ ازاد باشن دیگه،محدودشون نکنیم هے بیچاره هاروو... همانطور دست به ڪمر به سمتش مےروم و شمرده شمرده مےگویم:خب،دیگه؟؟؟ علاوه بر اینڪہ خیال بافے ،اینده نگرم هستے! میعاد_ یه مرررد باید اینده نگرم باااشه... _بععله ولی در این حد ڪہ شمایے!!! لبخند دندان نمایے مےزند و مےگوید:حالا جدا از شوخے این خونه یه چیزے ڪم داره،اگه گفتے؟ _بگم؟ میعاد_بگوو _یه تابلو بیت الزهرا ڪہ بزنیم بالاے در ورودے! میعاد_ایول خانوووم...فقط زحمت خطاطیشو شما باید بڪشے ... _چشم... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ صداے زنڱ همراهم بلند مےشود دست مےبرم و ان را از داخل ڪیف بیرون مےڪشم... میعاد متعجب مےپرسد:خونه اس؟ _نه نه سمانه اس... سریع دایره سبز رنگ را مےفشارم و جواب مےدهم:سلام عزیزم سمانه_سلام خانوووم،ڪجایے،بیا دیگه،منتظرما... _چشم الان میام،تو راهم... سمانه_با اقاتون دیگه؟ _بله سمانه_خدا از این اقاهام نصیب ما ڪنه،مارو هے ببره بیاره،ببره بیااره... _حیام خوب چیزیه... میعاد ریز مےخندد... ارام مےگویم:شانس اوردے... سمانه_اوه اوه استاد اومد،من رفتم،فعلا _ای واای‌ بدو من الان میام... تماس را قطع مےڪنم،میخواهم چیزے بگویم ڪہ میعاد قبل از من به حرف مےاید و مےگوید:دیرت شده؟ شرمنده _اره خیلے... میعاد_الان دو دیقه اے میرسیم جلو دانشگاه _نمیخواااد عجله نکن،چه الان برم چه بیست دقیقه بعد،بازم رام نمیده... میعاد_خب، پس چیڪار ڪنیم؟ _میریم دانشگاه دیگه... میعاد_مگه نمیگے رات نمیده؟ _چرااا!خب بیرون منتظر میمونم... میعاد_جااانم؟؟یعنے شما میگے تنهات بزارم؟ _نهه،شما بمونے ڪہ عالے میشه... میعاد_خب پس حل شد... چند دقیقه بعد یڪ خیابان انطرف تر ماشین را پارڪ مےڪند و همراه هم به سمت دانشڪده قدم برمیداریم... میعاد_دستت چقد یخه محنا! _واقعاا؟ میعاد_اره میعاد_وای چرا رنگت پریده؟ مطمئنے حالت خوبه؟ قدم هایش را اهسته تر برمیدارد... میترسم،احساس مےڪنم،فشارم افتاده... یڪ لحظه مےایستم و لب مےزنم:ولے حالم خوبه! میعاد_چهره و دستات ڪہ اینو نمیگه... یڪ ان شڪ مےڪنم،به نیت شومش اگاه مےشوم... چشمانم را ریز مےڪنم و خیره مےشوم به چشمانش... جدے مےگویم:مثلا میخوای منو از رفتن منصرف ڪنے اره؟ میعاد لبخند دندان نمایے مےزند و مظلومانه مےگوید:میشه نرے؟؟؟ _نه نمیشه،اخه اولین روز بعده تعطیلات عیده،دلم براے سمانه تنگ شده! میعاد برخلاف میلش،سرے تڪان مےدهد و مےگوید:باشه بانو،هر طور ڪہ خودت صلاح میدونے... میعاد_ولے این یه ساعتو منم ڪنارت میمونم... _چہ عاالے به درب ورودے دانشڪده مےرسیم،ان را پشت سر مےگذاریم و ݣمے انطرف تر روے یڪے از نیمڪت ها مےنشینیم... میعاد_امروز تا ڪے ڪلاسے؟ _ساعت سه،البته اون بین یه ساعت و نیمے وقتم ازاده میعاد_خب پس میتونی براے ناهار بیاے خونمون؟ مامان دلش برات تنگ شده!گفت امروز برای ناهار ببرمت _چشم،فقط باید به مامان یه زنگ بزنم ڪہ میرم اونجا... میعاد_خب پس،حل شد... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ سمانه_عرووس خانوم چطورن؟ با نیش باز به سمتش برمیگردم و لب مےزنم:وااے دارم از ڪم خوابے میمیرم سمانه! تازه دیروز اثاث خونه رو چیدیم و جمع و جور ڪردیم...شمام ڪہ خبرے ازت نشد،هے چشمم به در بود،میگفتم الان میاد،الان میاد... سمانه_واای محنا بخدا شرمندتم،یه مشڪلے پیش اومد،حاله خودمم گرفته شد... _چه مشڪلے سمانه؟ لبخند دندان نمایے مےزند و خیره به ڪف مےشود و مےگوید_هیچے دیگه،خواستگار اومد و این حرفااا... به شوخے مےگویم:‌این مشڪله یا معجزههه،بنظر من ڪہ جز معجزه چیزه دیگه اے نمیتونه باشه،وقتے هم من قراره راحت شم و هم خانوادت،معجزه اس دیگه،نیس؟؟؟ نگاه گذرایے به اطراف ڪلاس مےاندازم تا نامحرمے نباشد و مانع خندیدنمان نشود... خداراشڪر هم ڪسے نبود،ازاد و رها شروع مےڪنم به قهقهه زدن،قیافه خجول و عصبے اش،لحظه اے از جلوے چشمانم نمےرود... زیر لب الفاظ زیبا و رکیکش را نثارم میڪند و نیشڱون ریزے از بازویم مےگیرد... چند ثانیه بعد استاد اخلاق به ڪلاس مےاید و حین ورودش همراهم زنگ مےخورد،انهم با صدا... یڪ ڪلاس بود و صداے زنگ همراهم سریع از ڪلاس خارج مےشوم و ڪمے انطرف تر درست انتهاے سالن دایره سبز رنگ را لمس مےڪنم و همراه به سمت گوشم هدایت مےڪنم... صداے بم مردانه اش در گوشم مےپیچد و ارامم مےڪند ... میعاد_سلااام ،بانوے من چطورن؟خوبن الحمدلله؟ _سلام علیڪم اقااا،الحمدلله خوبیم،فقط بخاطر شما مث اینڪہ از ڪلاس در شدیم بیرون،اونم سر زنگ اخلاق میعاد_اوه اوه،خدا به داده خانوم برسه،از همین جا برات دعا مےڪنم... نمےگذارد حرفے بزنم و مےگوید:محنـا جان؟ چه زیبا مےشود نامم وقتے تو ان را بر زبانت جارے مےڪنے! _جانم اقا؟ میعاد_یه خبر برات دارم! حدس بزن چه خبرے؟ _هوووم؟؟؟ منڪہ ندونم...شما بگو میعاد_بگم یعنے؟ نفس عمیقے مےڪشد و ميگوید:باااشه،میخواستم بگه ڪہ بعده ڪلاس میام دنبالت،بریم واسه سفارش و خرید لباس عروس... برق از سرم مےپرد،تپش هاے قلبم بیشتر مےشود و با شوق تمام رو به میعاد مےگویم:واقعــا؟؟ میعاد خنده ڪنان مےگوید:واااقعا جانم! ولے قبلش باید ببینیم استاد بزرگوار اخلاق شمارو رسما در ڪرده یا میکنه بیرون یا نه...اگه شما رسما بیرون شدی،زنگ بزن بگو بیام دنبالت،اگرم نه ڪہ هیچے،بعده ڪلاس میام! _دعا ڪن بیرون شده باشم! میعاد_هن؟ یاخدا انقدر ذوق و شوق دارے براش؟؟؟ _ارره خیلے... میعاد_بدو برو..فقط یادت باشه،خیلے شیک و مجلسے بدون اینکہ بروت بیارے حرفش برات مهم بوده و ناراحتت ڪرده،از ڪلاس بزن بیرون... خنده ڪنان مےگویم:اقایے استاد اخلاق شماایے،بقیه سوءتفاهمن!!! چند ثانیه بعد از او خداحافظے مےڪنم به سمت ڪلاس قدم برمیدارم... . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay