eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
صبح آمد و از قدرت تو زمین روشن شد و بدنبالش چشمان من نیز‌ جان گرفتند تا روز تازه ای را در جهانت تجربه کنند، چقدر خوب است، که هنوز همه چیز، سر جای خودش هست! من ... تو ... دنيا ... و فرصت برای جبران ...! و امروز میتواند با همه روزهای عمرم فرق کند! من، به اندازه یک روز، عاشق تر شده ام ...! امروز، به زندگی ام و به اطرافیانم عشق میورزم ...! ‼️تا لبخند بزنی خدا‼️ "آنگاه طعم لبخندت را‌ با دیگران قسمت میکنم" #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_پنجاه_و_سوم_رمان 😍 #برای_من
😍 ❤️ حرصم گرفت . -: ياسمن خفه ميشي يا خفه ات کنم ... چرا شاکی میشی حالااا... همشون خندیدن -: بچه ها پا ميشم ميرما... شيدا -: خب بابا بشین...تا شب که مهمونا بيان و مراسم زيارت عاشورا و شام و اينا کل حرف زديم و اصلا هم از اتاق بيرون نيومديم. وقت شام شد و کلي مهمون داشتيم. آقايون هم که اتاق ديگه بودن پس راحت بوديم.يه ساعت از خوردن شام گذشته بود و داشتم از مهمونا پذيرايي ميکردم که زن عموم صدام کرد. زن عمو -: عاطفه جان ... شوهرت بيرون کارت داره ... واااي ...شوهر؟ چقدر دلم براش تنگ شده بود .حلقه ام رو با لذت بوسيدم و چادر کشيدم سرم . رفتم بيرون . با لبخند نگاهم کرد . محمد -: حوله داري؟ آره ميخواي دوش بگيري؟ سر تکون داد . -: يه دقه واستا ... دويدم براش حوله اوردم . خواست بره که صداش کردم -: آقاي خواننده؟ برگشت. محمد -: اين آقاي خواننده اسم داره ها؟ خنديدم -: نذاري باهات عکس بگيرنا...محمد -: با پسرا که اشکالي نداره...ولي باشه حواسم هست خواستم با دخترا عکس هاي لاوي بندازم با گوشي خودم باشه... چشمام گرد شد. وااا ؟ يعني چي عکسهاي لاوي با دخترا بگيرم ؟ ...حالتم رو که ديد بلند خنديد و رفت . ديوونه !! . پس شوخي ميکرد . نفس راحتي کشيدم و رفتم داخل. مراسم زيارت عاشورا و عزاداري هم گذشت. آقايون هم که نوبتي پاي حليم بودن و هي سفارش چاي و شيرکاکاو مي دادن . همه شونو هم من مي بردم . خب من ديگه متاهل بودم و راحت اجازه داشتم به چادر برم و بيام و يه ذره اين دخترا رو به خاطر حرفاشون بچزونم . با ياد آوري حرفاشون خنده نشست روي لبم. سريع لبم رو گاز گرفتم . موقع خواب بود . همه مهمونا رفته بودن . مثل هر سال آقايون نوبتي تا صبح نوبتي پاي حليم بودن. رفتم سر ساکم و شلوار گرمکن محمد رو برداشتم که براش ببرم . تو اتاق اقايون کسي نبود . يه کم اينور و اونور رو ديد زدم . -: شايد سر حليم باشه ...خواستم برم بيرون که مهدي اومد تو اتاق و خودش رو ولو کرد رو زمين . نيمه دراز کش شده بود .طبق عادتي که واسه سربه سر گذاشتنش داشتم گفتم . -: کار ها رو شوهر بيچاره من انجام ميده ... خستگي رو اين در ميکنه ...خنديد . مهدي -: ولي شوهرت کاريه ها ... جلوي اين که مي تونستم حرف دلمو بزنم . -: الهي بميرم ... از صبح زود پا شده يه ريز داره کار مي کنه ... خب توام يه تکوني به خودت بده...بازم خنديد و در حالي که باهام شوخي ميکرد گوشيشو از جيبش کشيد بيرون . داد زدم . -: گوشيه جديد خريدي باز ؟ چرخوند طرفم .مهدي -: اره ... -: ببينم ...منم که عشق گوشي !! رفتم طرفش . کاملا دراز کشيد و يه دستشو گذاشت زير سرش. نزديکش روي يه پام نشستم. نامرد میخواست حرصمو در بیاره نمیداد دستم .مهدی:بیا عکسای شوهرتو نگاه کن دلت واشه.. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عکسا رو آورد.چقد ناز بودن. عزيزم.سر گوشي رو با دستم گرفتم.پائين گوشي رو هم مهدي با دستش گرفته بود . به چه عشقي نگاه مي کردم . مهدي -: نگاش کن ...بچه محو شد تو افق... نيشم باز شد و از ته دل قهقهه زدم . خاک بر سرم مثلا شب تاسوعاست. سريع خنده ام رو قورت دادم و گوشيشو ول کردم . خواستم پا شم که ديدم محمد تو قاب در ايستاده. قلبم شروع کرد به تند زدن . محمد -: اقا مهدي داييتون صداتون مي کنه... باباي عاطفه خانم... مهدي با غر غر از جاش بلند شد و رفت بيرون. محمد اومد داخل اتاق و ايستاد روبروم.گرمکنش رو گرفتم طرفش. دستش رو اورد جلو ولي عوض لباسش دست من رو گرفت و فشار داد. فشار دستاش لحظه به لحظه بيشتر ميشدن . دستم بدجور داشت درد میکرد نگاهش کردم . خيلي عصباني بود. خيلي خيلي . انگار به زور نفس ميکشيد. جرئت سوال پرسيدن نداشتم . محمد در حاليکه دندوناش رو به هم قفل کرده بود گفت. محمد -: عشق بازي هات رو بذار واسه بعد اينکه گورت رو از خونه من گم کردي... يعني چي؟ چي داشت مي گفت ؟ چقد بي رحمانه قضاوت کرده بود... گورم رو گم کنم ؟ محمدي که من رو با خواهش اورده بود تو خونه اش اين حرفو به من زد؟ هيچي مثل اين جمله نميتونست غرورم رو خورد کنه. اشکام جاري شدن . به هق هق افتادم . دستاش خيلي پر زور بودن و داشت با تمام قدرت مچ دستم رو فشار مي داد.دستم شکست فکر کنم-: محمد داري اشتباه میکنی...اون...داشت عکساي تو رو بهم نشون مي داد ...يه لحظه نگاهم افتادسمت در.مهدي ايستاده بود و نگاهمون ميکرد.محمد دستمو به شدت پس زد. گرمکنش از دستم افتاد . انقدر دستم درد ميکرد که نتونستم نگهش دارم . هق هق ميکردم. مهدي نگاهشو ازم دزديد و رفت. محمد -: ديگه نميخوام صداتو بشنوم...با دست ديگه ام گرمکنش رو برداشتم و گذاشتم گوشه اتاق . مچ دستم رو با دست ديگه ام گرفتم و رفتم بيرون .نصف شب بود و حياط هم خلوت و بزرگ . يه گوشه که کسي نبينتم پيدا کردم و نشستم. زار مي زدم . گند زدم . خب حق داشت عشقم.هر کس ديگه اي هم اون صحنه رو ميديد.فکر بد ميکرد.سينوس هام به شدت مشکل داشتن و اگه فشار مي اومد بهم به سر درد شديدي دچار ميشدم.کم کم سينوس هام داشتن ميترکيدن. خيلي گريه کرده بودم . ديگه صميميت محمد رو از دست دادم. براي هميشه صداش رو هم از دست دادم. سرمو چرخوندم تا ببينمش و قلبم اروم بگيره. جلوي چادر مهدي داشت باهاش صحبت مي کرد . برام مهم نبود . محمد رو از دست داده بود . از زور گريه نفس هم بزور ميکشيدم. شيدا و شيده اومدن طرفم. خودم رو انداختم بغل شيده و ميون هق هق همه چيو براش گفتم. بيش از حد گريه کرده بودم. خيلي حالم بد بود. سينوس هام داشتن نابود مي شدن. همونجا تو بغل شيده در حالي که داشتن قربون صدقه ام ميرفتن چشمام تار شد و از حال رفتم . « محمد » بالاخره چشماشو باز کرد . چشماي خوشگلي داشت. انقدر بهش زل زده بودم که همه چهره اشو حفظ بودم. صورتش نه گرد بود نه بيضي. پوست کاملا گندمي داشت . دقيقا به رنگ گندم بود . مژه هاي خوش فرم و بلند . بيني معمولي داشت که به صورتش مي اومد . لباي نازک و خطي و اناری داشت .اولين بار بود که موباز مي ديدمش .موهاي بلند خرمايي داشت که خيلي لخت بودن . چهره اش بي روسري خيلي عوض ميشد. بهش نگاه کردم . من رو که ديد چشماش پر شد . مژه هاي صافش حالت معصومانه و خمار به چشماي عسلي اش داده بودن. بعضي وقت ها هم ميشي ديده مي شدن چشماش . و بعضي اوقات هم مثل الان عسلي رنگ بود. چشماش يه برقي داشت که طرف مقابلو به خودش جذب مي کرد.خيره تو چشماش بودم. خيلي به نظرم زيبا مي اومدن. يه حالت خاصي بهم دست داده بود. ازش سر در نمي اوردم . در زده شد . از ترس اينکه نا محرم باشه سريع شال دور گردنم رو باز کردم و انداختم رو سرش. مامان عاطفه بود. اومد داخل. عاطفه نشست. دختر دايياش به همه گفتن که توي روضه خيلي گريه کرده و سينوس هاش اذيت شدن. ولي من که ميدونستم فضيه چيه و چرا گريه کرده . خيلي خجالت کشيدم از اون حرکت وحشيانه ام.کاش ميذاشتم توضيح بده. نميدونم چرا يهو پاچه گرفتم. وقتي مهدي داشت توضيح مي داد و بعدش هم از عاطفه کلي برام تعريف کرد کم مونده اب شم برم تو زمين از خجالت . مادر عاطفه يکم براش شیر کاکائو کیک آورده بود که داد و بعدش رفت و در رو هم بست . دوباره رفتم تو چشماش . بهم نگاه کرد . بعدش شالم رو از سرش کشيد و گرفت رو صورتش و با بغض گفت عاطفه -: داشتم دنبال تو ميگشتم...مهدي يه دفعه اومد ولو شد رو زمين گفت بيا عکساي شوهرتو ببين...گوشيش تازه بود و خسيس نمي داد دستم...منم مجبور شدم برم نزديکش و عکسا رو ببينم ... دستم بي اراده رفت جلو و انگشتام کشيده شدن رو مچش-: ميدونم ... متاسفم ... عاطفه -: نه نه...من متاسفم...حق داشتي ... :هاوین_امیریان ⛔️ @R
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ رو نگاه ميکردم ... هر کي جاي تو بود هم فکر ديگه مي کرد ...باور کن من اون دختري نيستم که تو فکر مي کني ... من ... من ...من ...ديگه از خودم متنفر شدم. نايستادم بقيه حرفشو بزنه . رفتم بيرون . خيلي اعصابم خورد بود . دستام رو فرو کردم لاي موهام و تند تند نفس عميق مي کشيدم . نمي فهميدم چرا اينقدربي قرارم ... يه احساس ناشناخته تو وجودم بود و به شدت ازارم ميداد ... تو اون موقعيت هم حق رو به من مي داد ... مثل يه بچه مي موند . در حاليکه ناهيد خيلي معقول رفتار مي کرد . 22 سالش بود خب... شيطوني نداشت به اون صورت ناهيد...کاش ميفهميدم چه مرگمه ... خدايا ... خدايا ... روز بعدي رسيديم تهران . کمربندم رو باز کردم و گفتم -:خيلي خيلي خوش اومديد ... شيده -: شرمنده ها... ببخشيد خيلي زحمت شد-:خواهش مي کنم... اين چه حرفيه...خوش اومدين ...به عاطفه که بغل دستم نشسته بود نگاه کردم-: اينطوري شايد عاطفه خانوم منو ببخشه...پياده شدم و راهنماييشون کردم. راستش ديدم برگشتني عاطفه خيلي بي قراري ميکرد خودم پيشنهاد دادم شيده و شيدا بيان و چند روزي مهمون ما باشن . خودمم ديگه درگير کار مي شدم و بايد اهنگسازي کار جديد رو شروع مي کردم . عاطفه هم تنها نمي موند و حال و هواش عوض مي شد . سه تاشون با هم رفتن تو اتاق . سوئيچ رو گذاشتم رو اپن و نگاهشون کردم . سه تا دختر چادري و خيلي سر سنگين . رفتن تو اتاق و در رو هم بستن . بايد به مازيار و شايان خبر ميدادم که بعد ساعت نه شب بيان و شروع کنيم . تو همين فکرا بودم که صداي خندهاشونو شنيدم و بعدش صداي هيس هيس آخه اينا اينهمه خنده رو از کجا مي اوردن ؟ خيلي صميمي بودن باهم . اوووف يادم رفت به عاطفه خبر بدم . رفتم سمت اتاقش... « عاطفه » در رو که پشت سرم بستم سه تايي چادرامون رو کنديم و بعدش رو سر يامون. شيدا نشست روي صندلي مطالعه ام و شيده روي تخت. شيده يکم خودشو باد زد. شيده -: عاطي ما که شب رو که اينجا مي خوابيم... تو کجا ميخوابي؟ شيدا -: منم برم... -: کجا؟ شيدا -: ميرم پيش محمد ... بالش رو ي تخت رو برداشتم و حمله کردم طرفش. چند تا محکم کوبوندم تو سرش و اونم فقط فرياد ميزد . شيده از اونور با خنده مي گفت. شيده -: الان مهمون اومده خونه محمد... الان فرياد يا ابالفضلش بلند ميشه ها ...دست از سر شيدا برداشتم. -: وا چرا ؟شيده -: فرياد يا ابالفضل اصفهاني وقتي بلند ميشه که مهمون بياد خونش ...-: غلط کردي... يه بار ديگه به اصفهان توهين کردي نکرديا ...شيده -: نگفتي شب رو کجا ميخوابي ؟ ... پيش محمد ؟ -: من از اصلا نميخوابم ... خوبه ؟ شيده شروع کرد . شيده -: شبا که ما ميخوابيم ...عاطفه خانوم بيداره... ما خواب خوش مي بينيم... اون دنبال شکار محمده ... بعدشم يه چشمک خبيثانه ای بهم زد . خنده هامون رفت رو هوا . ولي سريع گفتم-: هيييس ... هيس ...در اتاقم زده شد . روسرياشون رو کشيدن سرشون . التماس کردم ساکت شن و در رو باز کردم . محمد با لبخند پشت در ايستاده بود . محمد -: عاطفه خانوم ... راستي يادم رفت بگم ... ديشب علي زنگ زد ... فردا بايد واسه شام و هيئتوشون بريم ...يکم فکر کردم . -: اخه ... خب شما برين ... منکه نميتونم اينا رو تنها بذارم ... محمد -: نه بابا ... هيئت امام حسينه ديگه ... همه باهم ميريم ... الانم من يکي دوساعت بيرون کار دارم ... بايد برم کمک علي ... فعلا ... سرم رو تکون دادم و منتظر شدم بره . راه افتاد سمت در . خوب گوش دادم . صداي باز و بسته شدن در رو که شنيدم گفتم .-: بچه ها بپرين بيرون ... اقاي خواننده رفت ... شيده -: تو غلط مي کني به محمد ميگي شما برين من مهمون دارم ... -: فعلا که تو خوشبحالت شده ... چون فردا ميريم ... شيده طبق عادت بد ديرينه اش رفت دوش بگيره . شيدا هم اومد کمک من تا شام درست کنيم . خلاصه ساعت هشت شد و همه اماده و لباس پوشيده ميز رو چيديم . محمد که اومد شام رو خورديم . خيلي گشنه بوديم . بعدشم که ميوه و چاي . ساعت نه و نيم بود که محمد بلند شد و عذر خواهي کرد و رفت تو اون اتاق مرموز . من و شيدا و شيده خبيثانه به هم نگاه کرديم ولي قبل اين که کوچکترين حرفي بينمون رد و بدل بشه محمد اومد بيرن . در رو بست و رفت حموم . ما هم بلند شديم . يکي ظرفها رو جمع کرد يکي شست و يکي ظرفها رو از خشک کن جمع کرد و باز چپيديم تو اتاق. مدتي فقط با گوشيامون ور رفتيم و بلوتوث بازي کرديم . از بيرون هم هيچ صدايي نمي اومد . فکر کنم محمد خوابيده بود .عاقبت گوشي رو پرت کردم رو عسلي ...-: بچه ها حوصلم سريد ... يه کاري کنيم خب ...شيدا چشماشو ريز کرد . شيدا -: عاطي ... جون من بيا بريم ببينيم تو اتاقه چيه ... مدل درشم فرق مي کنه ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان
☣️میدونی هرچی از گوشیت پاک کردیو میتونی برگردونی؟ ⛱یوهو رو دانلود کن و همه ی فایلها و عکسها و شماره ها و فیلمهایی که از رو گوشیت پاک شده رو یادبگیر برگردون✅ 📲 دانلود مستقیم 👇👇24
musicplayer22.apk
6.71M
♦️عکسهایی که پاک کردی رو دلت براشون تنگ شده؟✨💖 🔰 #هر فایلی رو که پاک کردی یاد بگیر راحت برش گردون 😍24
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
""خانمها و آقایان عزیز"" با زن و شوهر هایی که با هم مشکل دارن کمتر رفت و آمد کنین!!! چرا؟ چون گاهی مشکلات ناخودآگاه به همدیگه منتقل میشه مثلا ممکنه با خودتون فکر کنین،نکنه شوهر منم همچین مشکلی رو داشته باشه؟ یا نکنه ما هم اینجوری بشیم؟ رفت و آمد با زوج های موفق و خوشبخت و واقعا عاشق تاثیرات خیلی مثبتی روی روابط دونفرتون میذاره... مساله رفت و امد نکردن نیستا مساله اینه که اگر ضرورتی نداره پای صحبت این و اونی که مشکل دارن نشینیم. گاهی خودتونو بکشین بیرون از درد و دل های پر از درد دیگران. گوش شنوا بودن خوبه ولی وقتی خود ادم و اسیب ببینه و بدبین بشه اصلا ضرورتی نداره. در رفت و امد با اینجور افراد اگر فامیلن؛ حد تعادل رو رعایت کنین اگر غریبه ترن که بیشتر سخت بگیرین. در عوض تا میتونین برین سمت زوج های شاد و خوشبخت و خوش سلیقه و هم جهت با خودتون و اقاتون... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
يادمان نرود... در دفتر ديكته امروزمان بنويسيم: انسان بودن پاک بودن مسئول بودن و در انديشه سرنوشت ديگران بودن وظيفه نیست‼️ بلكه باید جز صفت آدمی باشد.. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا