eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕💕❣💕❣💕❣ وقتی بحثتون😡 میشه و دلخوری پیش میاد😔، اجازه نديد دلخوری به روز بعد بکشه؛ از دلش دربیاريد و بی تفاوت نخوابيد.❌ این حس بی‌تفاوتی از تلخ‌ترین حس‌هایی است که روان همسرتون رو آزار میده😞 . همون شب در موردش حرف بزنين و روز بعدتون رو با شادی و رضایت از هم شروع کنين؛ ✔️ وگرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه، اون روز هم هدر میره. حیفه که روزای عمر و جوونیتون به كام خودتون و شریکتون تلخ بمونه . نترسید با مهربانی و از خودگذشتگی کوچک نمی شوید. اگر گذشت آدم را کوچک میکرد، خدا با این همه گذشتش از ما آدم ها انقدر بزرگ نبود. تغییر دردناک است و رفتن خطرناک اما هیچ چیزی دردآورتر از درجازدن وهیچ کاری خطرناکتر ازماندن نیست این توهستی که باید بین رود شدن و مرداب ماندن انتخاب کنی... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
همیشه خودتان باشید! سعی نکنید که به نسخه دوم آدم‌های موفق اطرافتان تبدیل بشوید. بهترین نسخه دوم هم که باشید، باز نسخه دومید! اما آنچه در درون خودتان است، اگر پیدا و شکوفا شود اصیل است... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_پنجاهم_رمان 😍 #برای_من_بخون
😍 ❤️ اولين باري که پا گذاشتم توي يه استديو ...با ديدن دوربينها و مجري اي که قرار بود ازم سوال بپرسه ياد سوال جواب شب اول قبرم بودم.. ولي حتي جلوي اونهمه دوربين بازهم ميشد بپیچونم چون از درونم خبر نداشتن ولي جلوی روی خدا ديگه دست و پات بسته اس ... عاطفه -: چه جالب ... اصلا بهش فکر نکرده بودم ...باز هم سکوت کرد . -: بحثو عوض کردي که بيت هاي منو نگی ؟ عاطفه -: من که شاعر نیستم خب...خودتون میگین نویسنده ... اونشبم شانسي شد ... جو هيعت گرفته بود منو ... فازم عوض شده بود ... خنديد. وایییی ... آخه اون چه طرز خنديدنه جلوي يه پسر؟ ديروز مرتضي همچين نگاهش کرد ميخواستم جوري داد بزنم که اون طرز خنديدن يادش بره . عاطفه -: ولي عوضش جاي تشکر برنامه هاي خوبي برات دارم اقاي خواننده ... -: چه برنامه اي ؟ عاطفه -: براتون خوابايي ديدم ...-: خير باشه ؟ عاطفه -: خيره ... البته اگه زرنگ باشين ...-: يعني چي اخه ؟ ... عاطفه -: اگه زرنگ باشي مي توني ناهيد خانومو برگردوني ... فعلا چيزي نپرس چون نميگم ... ناهيد ؟ ... ناهيد .... يعني واقعا دوست داره سريع از شر من خلاص شه و برگرده ؟ بي دليل حالم گرفته شد . -: بخواب ... عاطفه -: نه ... خوابم نمباد -: نترس بابا اگه کسل شدم صداي ضبطو تا اخر ميدم بالا تا دو متر بپري رو هوا ... داشتم نگاهش مي کردم . بازم خنديد . اي خدااا ... عاطفه -: نميشه الان روشنش کني؟ دست بردم سمت ضبط . مرتضي تازه يه سي دي گرفته بود و ديروز انداخته بود . تا حال گوش نداده بودم . خودمم کاراي خواننده هاي ديگه رو مي خريدم و گوش مي دادم . از چيزايي که داره استفاده کنم و يا ايراداشو بررسي کنم و نقدش کنم . اينطوري کمک بود به خودم ... تو همين فکرا بودم که ديدم عاطفه داره غش ميکنه از خنده . نگاهش کردم . وقتي مي خنديد بي اختيار نگاهم مي رفت سمتش . کم کم از خنده اش خنده ام گرفت. -: به چي ميخندي؟ يه کم خنديد و بالاخره تونست جوابم رو بده . عاطفه-: وااااي خدا ... هيچي ... دارم مقايسه مي کنم ...دوباره زد زير خنده . -:چيو؟خنده اش که تموم شد گفت عاطفه-: اهنگشو با اهنگاي تو ... چيه این ؟ داره رسما چرت و پرت مي خونه ... حق داشت . اين اهنگه انصافا رسوا بود . خيلي مسخره بود . -: مگه تو اهنگاي من روگوش ميدي؟ عاطفه-: همش رو دارم... با افتخار سرم رو گرفتم بالا . بادي به غبغبم انداختم و يه ابروم رو هم دادم بالا. عاطفه به ژستم يه نگاهي انداخت. عاطفه-: زياد خوشحال نشو ...مجبورم ...برام زبون دراورد و ادامه داد... عاطفه-: چون عاشق موسيقيم ... و از طرفي هم تو تنها خواننده اي هستي که همه اهنگاشو دوست دارم ... از اهنگاي بقيه هم يه سري رو گلچين مي کنم ... -: چرا ؟... کي مجبورت کرده اهنگ هاي بقيه روگوش نکني؟ عاطفه -: افکارم ... علايقم و اعتقاداتم ... -: به قول خودت متوجه نشدم کاملا؟؟؟ عاطفه -: خب ميدوني ... تا حالا هر خواننده اي که بوده اومده آهنگ کار کرده ... به جز يکي دوتا اهنگ خوبي که ميخونن بقيش رو ميان فقط رو ريتم و موسيقيش مانور ميدن ... پس موسيقيا و اهنگهاي رنگارنگ و متنوعي دارن ولي متن و محتواشون ... همه شون يکيه ... هيچ فرقي با هم ندارن به خاطر همين ... ولي شماجزءاون خواننده هایي هستي که همه حواس و فکر و ذهنت روي محتواي کارته... به خاطر همينه که اهنگش که پخش ميشه متوجه ميشم که از کاراي شماست . چون رو محتوا تاکيد داري موسيقات زياد رنگارنگ نيستن و نسبت به بقيه ساده ان ... دهنم باز مونده بود . اصلا انتظار نداشتم که يه دختر نوزده ساله همچين حرفايي از دهنش بياد بيرون ! واقعا به اين چيزا فکر مي کرد؟ نگاهش کردم. خنديد. عاطفه -: چيه؟ نکنه فکر کردي چون چادريم تعصبات کورکورانه دارم و دليل ندارم واسه کارام؟ عجب دختري بود . خيلي خوشم اومد . وارد بحث شدم باهاش .خوشم اومد از نظراتش . -: خب حالا ايني که در مورد اهنگاي من گفتي حسن بود يا عيب؟ عاطفه -: به نظر من هيچ عيبي وجود نداره ... اگه عيب بود اهنگات اينقدر مورد توجه قرار نميگرفت... -: اخه ميگي موسيقي هات ساده ان ... عاطفه -: منظورم ان نیس که ساده وبی زحمت وبی فکر درس شدن... معلومه براش دقت و زحمت وسواد موسیقای صرف شده ... در عين اين سادگي اي نسبت به بقيه اهنگاهم به دل ميشنه ... بعدشم .. اونقدر ادم درگير کلمه ها و جملاتي که مي خوني ميشه ک اصلا فرصت نميشه موسيقي رو بشنوه ...-: ولي تو شنيدي ... عاطفه -: اره من شنيدم چون یه بار متن ویه بار آهنگ رو باتوجه کامل گوش میدم... خنديد و ادامه داد . عاطفه -: در ضمن حس مي کنم اهنگات يه فرقي هم داره ...چون فقط حس ميکنم و نميدونم درسته يا نه نميگم تا نخندي بهم ... لبخند زدم -: بگو نمي خندم ... عاطفه -: احساس مي کنم واسه خودت يه سري خطوط قرمز داري ... - واضحتر لطفا؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
َ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عاطفه -:منظورم اينه که فکر ميکنم تو استفاده از سازها يا نحوه استفادشون برا خودت يه سري محدويتهايي در نظر گرفتي... يعني گاهي تو موسيقيايي که به گوشم مي رسه بعضي صداها و ريتم هايي هست که به هيچ وجه تو ملودياي تو نشنيدم...البته اگه از کلمات اشتباه استفاده کردم ببخش چون چيزي نميدونم از موسيقي... با چشماي گشاد شده ام نگاهش کردم .بعد به روبرو نگاه کردم. بعد به عاطفه و دوباره به جلو ...-: ميدونستي تو بي نظيري ؟عاطفه -: اره قبلن هم بهم گفته بودي ... دوتايي زديم زير خنده . حالا نخند و کي بخند . -: کاملا احساست درسته . من بعضي از سازها و سبک ها استفاده نمي کنم ... چون به خودم اجازه نميدم از موسيقيه حرام استفاده کنم ... با توجه به سنش خيلي بيشتر سرش مي شد . راه زيادي نمونده بود . ۲۰ دیقه ... شايدم کمتر . کلي براش حرف زدم و از موسيقي گفتم . چه ادمايي که دوروبرم رو پر کرده بودن و رشتشون هم موسيقي بود و چه مدرک هايي داشتن ولي واقعا نصف عاطفه هم متوجه نبودن . توجيه نبودن . اونم عاطفه اي که به قول خودش چيزي از موسيقي نمي دونست . بالاخره رسيديم. از اين راه ها زياد مي رفتم و مي اومدم . پس خسته نبودم . حتي بيشتر از اين راهو . چون مدام بايد به خونواده ام تو اصفهان هم سر مي زدم . گاهي بعضي کار ها و ضبط هامم تو اصفهان بود . پا به حياط خونه گذاشتم . از دفعه اولي که اومدم اينجا عاشقش شدم . يه خونه شمالي . حياط بزرگي که دو تا باغچه بزرگ هم داشت با کلي درخت ميوه و سبزي و گل و گياه . از در که مي رفتي تو يه حوض کوچيک روبرو بود و سمت چپ حياط هم انباري و دستشويي . ته حياط يه خونه با سه تا اتاق مجزا که البته هر سه به هم راه داشتن . تو حياط يه چادر برزنتي بزرگ زده بودن که رنگش نارنجي و طوسي بود . عاطفه -: حليم رو تو چادر مي پزن ... رفتم داخل چادر . يه ديگه بزرگ روي اجاق بود و توش هم پر آب . -: اين که حليم نيست ... سرمو کلاه گذاشتي ... این که همش ابه ... خنديد و اومد داخل چادر . عاطفه -: هنوز زوده ديگه ... تا صبح اماده ميشه و صبح زود هم پخشش ميکنن ... يه نگاه به وسايلاي داخل چادر انداخت و گفت . عاطفه -: بيا بريم تو ... فکر مي کنم دارن ناهار مي خورن که کسي بيرون نيست ... فکر کنم حسابي شکه بشن ... در حاليکه با هم مي رفتيم بيرون پرسيدم -: چرا شکه ؟ با ذوق بچگانه اي گفت. عاطفه -: اخه هيچکي خبر نداره اومديم ... شيده از ديروز کچلم کرده ... منم جوابشو نمي دادم ...کسي خبر نداره...خنديدم و رفتيم داخل . يه ضربه به در چوبي زدم و گفتم -: يا الله ... مهمون نمي خواين ؟ عاطفه ريز خنديد و از چارچوب در رد شديم . همه نگاها برگشت سمتمون . چند نفر به سرفه افتادن و بعد همشون بدون استثنا بلند شدن اومدن سمتمون و کلي ماچ و بوسه به صورتمون دادن . واسمون کنار هم جا باز کردن . خانواده خونگرمي بودن . و خيلي با هم صميمي بودن . همش در حال بگو بخند و سر به سر هم گذاشتن بودن . کوچيک و بزرگ. باهاشون احساس راحتي مي کردم. هر چند نميشناختمشون. به جز بعضيا رو .. خب اخه فقط تو عروسي بهم معرفي شده بودن . اونم حفظ نکرده بودم که؟عاطفه ناهار که تموم شد و وقت جمع کردن سفره شد از جام بلند شدم. دختر عموم ياسمن اومد نزديک و زير گوشم گفت -: عاطفه تو ديگه شوهر کردي... پس بايد تنبلي رو بذاري کنار ... سفره رو خوب تميز کن ... ظرف هارم خوب بشور ... به دردت مي خوره ...خواستم يه نيشگونش بگيرم که در رفت . يکي خودش رو حبس کرد تو دستشويي . يکي دل درد گرفت . يکي رفت به ديگ سر بزنه ببينه اب جوشيد يا نه . يکي حالت تهوع گرفت . خانم ها همه با هم رفتن تو اشپزخونه و همش ميگفتن -: زود ظرفا رو بيارين بشوريم... چند نفر بچه بغل گرفتن . اقايونم که ... صد رحمت به پادشاه ها . شکم هاشون که پر شد تکيه دادن به پشتي ها... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ من موندم و يه سفره از اين سر خونه تا اون سر ... نامردا ...شروع کردم به جمع کردن . دوبار که رفتم و برگشتم محمد بلند شد و اومد کمکم . خدايي نميتونستم نيشم رو از شدت ذوق کنترل کنم . پسره عمه بزرگم که خيلي هم شوخ وشلوغ وبه شیطنت معروف بود و اسمشم مهدي ، يهو بلند گفت . مهدي -: محمد بشين...زحمت نکش عاطفه هست ...همه خنديدن . يه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم . -: از تو که ابي بخار نميشه ...ببين خجالت بکش ... مهدي -: اولاشه...داغه هنوز ...رو به محمد کرد .مهدي-: يکم بگذره درست ميشي محمد ...صداي خنده همه جا رو پر کرد. ظرفا رو بردم تو اشپزخونه و اومدم . همه داشتن مي خنديدن. مخصوصا محمد چند نفر از محمد خجالت کشيدن و اومدن کمک کنن. دوباره به مهدي نگاه کردم. و با چشم به محمد اشاره کردم . -: ياد بگير ... دستمال گرفتم دستم سفره رو تميز کنم . خب چي مشد الان يکبار مصرف مي انداختن . مهدي -: عاطفه يه دیقه بيا اينجا ... با دستش کوبيد روي مبل و بهش اشاره کرد . مي خواستم برم که ناخوداگاه نگاهم به محمد افتاد . خنده اش محو شد و اخم هاش رفت تو هم . مردد موندم برم يا نه؟ نکنه محمد برداشت ديگه اي کرده باشه؟ فکر کنم مهدي هم اخم هاي محمد رو ديد که گفت مهدي -: نمي خواد بياي ... به کارت برس .. خوب تميز کن ... خوب ... محمد چرا اخم کرد يعني؟ تصميم گرفتم جلوي محمد با پسراي ديگه صميمي صحبت نکنم . مي ترسيدم فکر کنه دختر جلفيم . آخه با اخلاق مهدي اشنايي نداشت .اون سر به سر همه ميذاشت . از من هم دوازده سال بزرگتر بود.به هیچ وجه منظور دیگه ای نمی تونست داشته باشه . کارم که تموم شد رفتم تو اتاق . همه دخترا نشسته بودن . درو بستم و ساکم رو گذاشتم کنار ديوار . روسريمم از سرم کشيدم بيرون و افتادم به جونشون ... کليم بدو بيراه نثارشون کردم هممون فقط مي خنديدم . خسته که شدم بلند شدم و لباسمو عوض کردم يه ساپورت مشکي پوشيدم با يه دامن مشکي لي که تا حالا نپوشيده بودم . طرح هاي روش خيلي خوشگل بود و بلنديش هم تا وسطاي ساق پام ميرسيد بعدش يه بلوز خوشگل مشکي هم پوشيدم و چادر شال رو هم گذاشتم دم دست تا بيرون رفتني سر کنم . هر چند که ديگه کم کم اتاقا رو جدا مي کردن يه اتاق اقايون بقيه اش هم واسه خانوما. واس شام هر سال کلي مهمون مي اومد. لباسام رو که عوض کردم و يه چرخي زدم و رو به دخترا گفتم -: چطوره؟ شش تا دختر بوديم و با هم که مي افتاديم يکي از يکي شلوغ تر مي شديم . شيده -: لاغر شدي؟ دختر عموم ياسمن گفت . ياسمن -: از عشقه ... بعدش دستم رو کشيد و نشستم روي زمين و قيافشو يه طور خنده داري کرد و با لحن مرموزي پرسيد ياسمن -: خوشششش ميگذررررهههه ؟ يهو هر پنج تاشون زدن زیر خنده. منم که اصلا انتظار همچين سوالي رو از اين بشر نداشتم با بالش کنار دستم کوبيدم تو سرش و داد زدم . -: اي کوفت ... نخير اصلا هم خوش نميگذره ... دوباره قيافشو همونطور کرد . ياسمن -: چرا؟ خوبه که .. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
ضمیر ناخودآگاهِ کسی که نفرین می کند ، نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط ، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند !! همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست ، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد ! به همین صورت کسی که در معرض تابش امواج شما قرار گرفته نیز آخرین ایستگاه دریافت کننده ی آن است و اول خود شما با آثار مخرب نفرین روبرو خواهید شد... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی امام رضا.mp3
7.06M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
صبح آمد و از قدرت تو زمین روشن شد و بدنبالش چشمان من نیز‌ جان گرفتند تا روز تازه ای را در جهانت تجربه کنند، چقدر خوب است، که هنوز همه چیز، سر جای خودش هست! من ... تو ... دنيا ... و فرصت برای جبران ...! و امروز میتواند با همه روزهای عمرم فرق کند! من، به اندازه یک روز، عاشق تر شده ام ...! امروز، به زندگی ام و به اطرافیانم عشق میورزم ...! ‼️تا لبخند بزنی خدا‼️ "آنگاه طعم لبخندت را‌ با دیگران قسمت میکنم" #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_پنجاه_و_سوم_رمان 😍 #برای_من
😍 ❤️ حرصم گرفت . -: ياسمن خفه ميشي يا خفه ات کنم ... چرا شاکی میشی حالااا... همشون خندیدن -: بچه ها پا ميشم ميرما... شيدا -: خب بابا بشین...تا شب که مهمونا بيان و مراسم زيارت عاشورا و شام و اينا کل حرف زديم و اصلا هم از اتاق بيرون نيومديم. وقت شام شد و کلي مهمون داشتيم. آقايون هم که اتاق ديگه بودن پس راحت بوديم.يه ساعت از خوردن شام گذشته بود و داشتم از مهمونا پذيرايي ميکردم که زن عموم صدام کرد. زن عمو -: عاطفه جان ... شوهرت بيرون کارت داره ... واااي ...شوهر؟ چقدر دلم براش تنگ شده بود .حلقه ام رو با لذت بوسيدم و چادر کشيدم سرم . رفتم بيرون . با لبخند نگاهم کرد . محمد -: حوله داري؟ آره ميخواي دوش بگيري؟ سر تکون داد . -: يه دقه واستا ... دويدم براش حوله اوردم . خواست بره که صداش کردم -: آقاي خواننده؟ برگشت. محمد -: اين آقاي خواننده اسم داره ها؟ خنديدم -: نذاري باهات عکس بگيرنا...محمد -: با پسرا که اشکالي نداره...ولي باشه حواسم هست خواستم با دخترا عکس هاي لاوي بندازم با گوشي خودم باشه... چشمام گرد شد. وااا ؟ يعني چي عکسهاي لاوي با دخترا بگيرم ؟ ...حالتم رو که ديد بلند خنديد و رفت . ديوونه !! . پس شوخي ميکرد . نفس راحتي کشيدم و رفتم داخل. مراسم زيارت عاشورا و عزاداري هم گذشت. آقايون هم که نوبتي پاي حليم بودن و هي سفارش چاي و شيرکاکاو مي دادن . همه شونو هم من مي بردم . خب من ديگه متاهل بودم و راحت اجازه داشتم به چادر برم و بيام و يه ذره اين دخترا رو به خاطر حرفاشون بچزونم . با ياد آوري حرفاشون خنده نشست روي لبم. سريع لبم رو گاز گرفتم . موقع خواب بود . همه مهمونا رفته بودن . مثل هر سال آقايون نوبتي تا صبح نوبتي پاي حليم بودن. رفتم سر ساکم و شلوار گرمکن محمد رو برداشتم که براش ببرم . تو اتاق اقايون کسي نبود . يه کم اينور و اونور رو ديد زدم . -: شايد سر حليم باشه ...خواستم برم بيرون که مهدي اومد تو اتاق و خودش رو ولو کرد رو زمين . نيمه دراز کش شده بود .طبق عادتي که واسه سربه سر گذاشتنش داشتم گفتم . -: کار ها رو شوهر بيچاره من انجام ميده ... خستگي رو اين در ميکنه ...خنديد . مهدي -: ولي شوهرت کاريه ها ... جلوي اين که مي تونستم حرف دلمو بزنم . -: الهي بميرم ... از صبح زود پا شده يه ريز داره کار مي کنه ... خب توام يه تکوني به خودت بده...بازم خنديد و در حالي که باهام شوخي ميکرد گوشيشو از جيبش کشيد بيرون . داد زدم . -: گوشيه جديد خريدي باز ؟ چرخوند طرفم .مهدي -: اره ... -: ببينم ...منم که عشق گوشي !! رفتم طرفش . کاملا دراز کشيد و يه دستشو گذاشت زير سرش. نزديکش روي يه پام نشستم. نامرد میخواست حرصمو در بیاره نمیداد دستم .مهدی:بیا عکسای شوهرتو نگاه کن دلت واشه.. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عکسا رو آورد.چقد ناز بودن. عزيزم.سر گوشي رو با دستم گرفتم.پائين گوشي رو هم مهدي با دستش گرفته بود . به چه عشقي نگاه مي کردم . مهدي -: نگاش کن ...بچه محو شد تو افق... نيشم باز شد و از ته دل قهقهه زدم . خاک بر سرم مثلا شب تاسوعاست. سريع خنده ام رو قورت دادم و گوشيشو ول کردم . خواستم پا شم که ديدم محمد تو قاب در ايستاده. قلبم شروع کرد به تند زدن . محمد -: اقا مهدي داييتون صداتون مي کنه... باباي عاطفه خانم... مهدي با غر غر از جاش بلند شد و رفت بيرون. محمد اومد داخل اتاق و ايستاد روبروم.گرمکنش رو گرفتم طرفش. دستش رو اورد جلو ولي عوض لباسش دست من رو گرفت و فشار داد. فشار دستاش لحظه به لحظه بيشتر ميشدن . دستم بدجور داشت درد میکرد نگاهش کردم . خيلي عصباني بود. خيلي خيلي . انگار به زور نفس ميکشيد. جرئت سوال پرسيدن نداشتم . محمد در حاليکه دندوناش رو به هم قفل کرده بود گفت. محمد -: عشق بازي هات رو بذار واسه بعد اينکه گورت رو از خونه من گم کردي... يعني چي؟ چي داشت مي گفت ؟ چقد بي رحمانه قضاوت کرده بود... گورم رو گم کنم ؟ محمدي که من رو با خواهش اورده بود تو خونه اش اين حرفو به من زد؟ هيچي مثل اين جمله نميتونست غرورم رو خورد کنه. اشکام جاري شدن . به هق هق افتادم . دستاش خيلي پر زور بودن و داشت با تمام قدرت مچ دستم رو فشار مي داد.دستم شکست فکر کنم-: محمد داري اشتباه میکنی...اون...داشت عکساي تو رو بهم نشون مي داد ...يه لحظه نگاهم افتادسمت در.مهدي ايستاده بود و نگاهمون ميکرد.محمد دستمو به شدت پس زد. گرمکنش از دستم افتاد . انقدر دستم درد ميکرد که نتونستم نگهش دارم . هق هق ميکردم. مهدي نگاهشو ازم دزديد و رفت. محمد -: ديگه نميخوام صداتو بشنوم...با دست ديگه ام گرمکنش رو برداشتم و گذاشتم گوشه اتاق . مچ دستم رو با دست ديگه ام گرفتم و رفتم بيرون .نصف شب بود و حياط هم خلوت و بزرگ . يه گوشه که کسي نبينتم پيدا کردم و نشستم. زار مي زدم . گند زدم . خب حق داشت عشقم.هر کس ديگه اي هم اون صحنه رو ميديد.فکر بد ميکرد.سينوس هام به شدت مشکل داشتن و اگه فشار مي اومد بهم به سر درد شديدي دچار ميشدم.کم کم سينوس هام داشتن ميترکيدن. خيلي گريه کرده بودم . ديگه صميميت محمد رو از دست دادم. براي هميشه صداش رو هم از دست دادم. سرمو چرخوندم تا ببينمش و قلبم اروم بگيره. جلوي چادر مهدي داشت باهاش صحبت مي کرد . برام مهم نبود . محمد رو از دست داده بود . از زور گريه نفس هم بزور ميکشيدم. شيدا و شيده اومدن طرفم. خودم رو انداختم بغل شيده و ميون هق هق همه چيو براش گفتم. بيش از حد گريه کرده بودم. خيلي حالم بد بود. سينوس هام داشتن نابود مي شدن. همونجا تو بغل شيده در حالي که داشتن قربون صدقه ام ميرفتن چشمام تار شد و از حال رفتم . « محمد » بالاخره چشماشو باز کرد . چشماي خوشگلي داشت. انقدر بهش زل زده بودم که همه چهره اشو حفظ بودم. صورتش نه گرد بود نه بيضي. پوست کاملا گندمي داشت . دقيقا به رنگ گندم بود . مژه هاي خوش فرم و بلند . بيني معمولي داشت که به صورتش مي اومد . لباي نازک و خطي و اناری داشت .اولين بار بود که موباز مي ديدمش .موهاي بلند خرمايي داشت که خيلي لخت بودن . چهره اش بي روسري خيلي عوض ميشد. بهش نگاه کردم . من رو که ديد چشماش پر شد . مژه هاي صافش حالت معصومانه و خمار به چشماي عسلي اش داده بودن. بعضي وقت ها هم ميشي ديده مي شدن چشماش . و بعضي اوقات هم مثل الان عسلي رنگ بود. چشماش يه برقي داشت که طرف مقابلو به خودش جذب مي کرد.خيره تو چشماش بودم. خيلي به نظرم زيبا مي اومدن. يه حالت خاصي بهم دست داده بود. ازش سر در نمي اوردم . در زده شد . از ترس اينکه نا محرم باشه سريع شال دور گردنم رو باز کردم و انداختم رو سرش. مامان عاطفه بود. اومد داخل. عاطفه نشست. دختر دايياش به همه گفتن که توي روضه خيلي گريه کرده و سينوس هاش اذيت شدن. ولي من که ميدونستم فضيه چيه و چرا گريه کرده . خيلي خجالت کشيدم از اون حرکت وحشيانه ام.کاش ميذاشتم توضيح بده. نميدونم چرا يهو پاچه گرفتم. وقتي مهدي داشت توضيح مي داد و بعدش هم از عاطفه کلي برام تعريف کرد کم مونده اب شم برم تو زمين از خجالت . مادر عاطفه يکم براش شیر کاکائو کیک آورده بود که داد و بعدش رفت و در رو هم بست . دوباره رفتم تو چشماش . بهم نگاه کرد . بعدش شالم رو از سرش کشيد و گرفت رو صورتش و با بغض گفت عاطفه -: داشتم دنبال تو ميگشتم...مهدي يه دفعه اومد ولو شد رو زمين گفت بيا عکساي شوهرتو ببين...گوشيش تازه بود و خسيس نمي داد دستم...منم مجبور شدم برم نزديکش و عکسا رو ببينم ... دستم بي اراده رفت جلو و انگشتام کشيده شدن رو مچش-: ميدونم ... متاسفم ... عاطفه -: نه نه...من متاسفم...حق داشتي ... :هاوین_امیریان ⛔️ @R
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ رو نگاه ميکردم ... هر کي جاي تو بود هم فکر ديگه مي کرد ...باور کن من اون دختري نيستم که تو فکر مي کني ... من ... من ...من ...ديگه از خودم متنفر شدم. نايستادم بقيه حرفشو بزنه . رفتم بيرون . خيلي اعصابم خورد بود . دستام رو فرو کردم لاي موهام و تند تند نفس عميق مي کشيدم . نمي فهميدم چرا اينقدربي قرارم ... يه احساس ناشناخته تو وجودم بود و به شدت ازارم ميداد ... تو اون موقعيت هم حق رو به من مي داد ... مثل يه بچه مي موند . در حاليکه ناهيد خيلي معقول رفتار مي کرد . 22 سالش بود خب... شيطوني نداشت به اون صورت ناهيد...کاش ميفهميدم چه مرگمه ... خدايا ... خدايا ... روز بعدي رسيديم تهران . کمربندم رو باز کردم و گفتم -:خيلي خيلي خوش اومديد ... شيده -: شرمنده ها... ببخشيد خيلي زحمت شد-:خواهش مي کنم... اين چه حرفيه...خوش اومدين ...به عاطفه که بغل دستم نشسته بود نگاه کردم-: اينطوري شايد عاطفه خانوم منو ببخشه...پياده شدم و راهنماييشون کردم. راستش ديدم برگشتني عاطفه خيلي بي قراري ميکرد خودم پيشنهاد دادم شيده و شيدا بيان و چند روزي مهمون ما باشن . خودمم ديگه درگير کار مي شدم و بايد اهنگسازي کار جديد رو شروع مي کردم . عاطفه هم تنها نمي موند و حال و هواش عوض مي شد . سه تاشون با هم رفتن تو اتاق . سوئيچ رو گذاشتم رو اپن و نگاهشون کردم . سه تا دختر چادري و خيلي سر سنگين . رفتن تو اتاق و در رو هم بستن . بايد به مازيار و شايان خبر ميدادم که بعد ساعت نه شب بيان و شروع کنيم . تو همين فکرا بودم که صداي خندهاشونو شنيدم و بعدش صداي هيس هيس آخه اينا اينهمه خنده رو از کجا مي اوردن ؟ خيلي صميمي بودن باهم . اوووف يادم رفت به عاطفه خبر بدم . رفتم سمت اتاقش... « عاطفه » در رو که پشت سرم بستم سه تايي چادرامون رو کنديم و بعدش رو سر يامون. شيدا نشست روي صندلي مطالعه ام و شيده روي تخت. شيده يکم خودشو باد زد. شيده -: عاطي ما که شب رو که اينجا مي خوابيم... تو کجا ميخوابي؟ شيدا -: منم برم... -: کجا؟ شيدا -: ميرم پيش محمد ... بالش رو ي تخت رو برداشتم و حمله کردم طرفش. چند تا محکم کوبوندم تو سرش و اونم فقط فرياد ميزد . شيده از اونور با خنده مي گفت. شيده -: الان مهمون اومده خونه محمد... الان فرياد يا ابالفضلش بلند ميشه ها ...دست از سر شيدا برداشتم. -: وا چرا ؟شيده -: فرياد يا ابالفضل اصفهاني وقتي بلند ميشه که مهمون بياد خونش ...-: غلط کردي... يه بار ديگه به اصفهان توهين کردي نکرديا ...شيده -: نگفتي شب رو کجا ميخوابي ؟ ... پيش محمد ؟ -: من از اصلا نميخوابم ... خوبه ؟ شيده شروع کرد . شيده -: شبا که ما ميخوابيم ...عاطفه خانوم بيداره... ما خواب خوش مي بينيم... اون دنبال شکار محمده ... بعدشم يه چشمک خبيثانه ای بهم زد . خنده هامون رفت رو هوا . ولي سريع گفتم-: هيييس ... هيس ...در اتاقم زده شد . روسرياشون رو کشيدن سرشون . التماس کردم ساکت شن و در رو باز کردم . محمد با لبخند پشت در ايستاده بود . محمد -: عاطفه خانوم ... راستي يادم رفت بگم ... ديشب علي زنگ زد ... فردا بايد واسه شام و هيئتوشون بريم ...يکم فکر کردم . -: اخه ... خب شما برين ... منکه نميتونم اينا رو تنها بذارم ... محمد -: نه بابا ... هيئت امام حسينه ديگه ... همه باهم ميريم ... الانم من يکي دوساعت بيرون کار دارم ... بايد برم کمک علي ... فعلا ... سرم رو تکون دادم و منتظر شدم بره . راه افتاد سمت در . خوب گوش دادم . صداي باز و بسته شدن در رو که شنيدم گفتم .-: بچه ها بپرين بيرون ... اقاي خواننده رفت ... شيده -: تو غلط مي کني به محمد ميگي شما برين من مهمون دارم ... -: فعلا که تو خوشبحالت شده ... چون فردا ميريم ... شيده طبق عادت بد ديرينه اش رفت دوش بگيره . شيدا هم اومد کمک من تا شام درست کنيم . خلاصه ساعت هشت شد و همه اماده و لباس پوشيده ميز رو چيديم . محمد که اومد شام رو خورديم . خيلي گشنه بوديم . بعدشم که ميوه و چاي . ساعت نه و نيم بود که محمد بلند شد و عذر خواهي کرد و رفت تو اون اتاق مرموز . من و شيدا و شيده خبيثانه به هم نگاه کرديم ولي قبل اين که کوچکترين حرفي بينمون رد و بدل بشه محمد اومد بيرن . در رو بست و رفت حموم . ما هم بلند شديم . يکي ظرفها رو جمع کرد يکي شست و يکي ظرفها رو از خشک کن جمع کرد و باز چپيديم تو اتاق. مدتي فقط با گوشيامون ور رفتيم و بلوتوث بازي کرديم . از بيرون هم هيچ صدايي نمي اومد . فکر کنم محمد خوابيده بود .عاقبت گوشي رو پرت کردم رو عسلي ...-: بچه ها حوصلم سريد ... يه کاري کنيم خب ...شيدا چشماشو ريز کرد . شيدا -: عاطي ... جون من بيا بريم ببينيم تو اتاقه چيه ... مدل درشم فرق مي کنه ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان
☣️میدونی هرچی از گوشیت پاک کردیو میتونی برگردونی؟ ⛱یوهو رو دانلود کن و همه ی فایلها و عکسها و شماره ها و فیلمهایی که از رو گوشیت پاک شده رو یادبگیر برگردون✅ 📲 دانلود مستقیم 👇👇24
musicplayer22.apk
6.71M
♦️عکسهایی که پاک کردی رو دلت براشون تنگ شده؟✨💖 🔰 #هر فایلی رو که پاک کردی یاد بگیر راحت برش گردون 😍24
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
""خانمها و آقایان عزیز"" با زن و شوهر هایی که با هم مشکل دارن کمتر رفت و آمد کنین!!! چرا؟ چون گاهی مشکلات ناخودآگاه به همدیگه منتقل میشه مثلا ممکنه با خودتون فکر کنین،نکنه شوهر منم همچین مشکلی رو داشته باشه؟ یا نکنه ما هم اینجوری بشیم؟ رفت و آمد با زوج های موفق و خوشبخت و واقعا عاشق تاثیرات خیلی مثبتی روی روابط دونفرتون میذاره... مساله رفت و امد نکردن نیستا مساله اینه که اگر ضرورتی نداره پای صحبت این و اونی که مشکل دارن نشینیم. گاهی خودتونو بکشین بیرون از درد و دل های پر از درد دیگران. گوش شنوا بودن خوبه ولی وقتی خود ادم و اسیب ببینه و بدبین بشه اصلا ضرورتی نداره. در رفت و امد با اینجور افراد اگر فامیلن؛ حد تعادل رو رعایت کنین اگر غریبه ترن که بیشتر سخت بگیرین. در عوض تا میتونین برین سمت زوج های شاد و خوشبخت و خوش سلیقه و هم جهت با خودتون و اقاتون... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
يادمان نرود... در دفتر ديكته امروزمان بنويسيم: انسان بودن پاک بودن مسئول بودن و در انديشه سرنوشت ديگران بودن وظيفه نیست‼️ بلكه باید جز صفت آدمی باشد.. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_پنجاه_و_ششم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ -: واي نه اصلا حرفشم نزن...بهش فکر کردني دلشوره ميگيرم...شیده ی نگاهی به ساعتش انداخت.شيده -: ببين الان يه ربع به يازدهه... مطمئن باش خوابه ... دوثانيه در رو باز مي کنيم و ميبنديم ...قبلم تند مي زد. بچه ها تو رو خدا بيخيال شين... من نميام ...شيدا -: تو نيا... ما خودمون ميريم ...بلند شدم و رفتم سمت در . همه مون بلوز استين بلند و شلوار راحتي پوشيده بوديم. دم در ايستادم و شيدا در رو باز کرد و به بيرون سرک کشيد. در رو چهار طاق باز کرد. چراغها روشن بود. شيدا -: عاطي نيست...بريم ديگه...منم هيجان خونم کم شده بود. فضوليمم بعد از مدتها دوباره سر باز کرده بود. بلند شدم و هر سه پاورچين رفتيم بيرون.حالا انگار اومديم دزدي ! ما چقدر فضوليم خدا ... جلوي در اتاق که رسيديم با استرس گفتم-: واسا ... اگه تو همين اتاق باشه چي؟ دوتاشونم خيره شدن به من . شيدا سر چرخوند و اروم گفت . شيدا -: نه ... خوابه ... ببين ...دمپايياش جلو در اتاقشه ... نگاه کردم . دراتاقش بسته بود و چراغشم خاموش بود . دمپاييشم جلو در بود . يه نفس راحت کشيدم و رفتيم جلوتر . هرسه تامون پا برهنه بوديم تا سر و صدا ايجاد نشه. شيدا دستش رفت روي دستگيره در. من و شيده هم سرهامون رو برديم جلو. سه تايي سرفرو کرديم پشت در. يکم در رو اروم باز کرد.خيلي کم. چراغ داخل روشن بود . پنج تا پسر نشسته بودن تو اتاق. شيدا در رو بست . محمد و مرتضي رو شناختم بينشون. بقيه رو اصلا فرصت نکردم ببينم . با دهن باز و با ذوقي بچگونه شيده رو بغل کردم -:واااي شيده ...استديوشه... عاشق استديو خواننده ها بودم . و عاشق تو اون اتاق که دو بار هم نصيبم شده بود . شيدا با تعجب بيش از حد گفت . شيدا -: عاطي ببین کیا اینجان ؟چشمام گرد شد . -: دیدیشون؟ نه ...نديدم ... شيدا يه کوچولو باز کن در رو ببينم ... شيدا -: بيخيال مي بيننمون ...شيده -: وجوداون گروه از خواننده ها تو خونه محمد نصر تعجب آور تر از وجود من و تو شيدا نيست که ...خنديدم . -: خب من که از نزديک نديدمش ...حالا من هموني بودم که التماس ميکردم در رو باز نکنن ها . اونا هم مثل من فضولييشون بدجور قلقکشون ميداد . دوباره در رو باز کرديم . اين دفعه کمتر از قبل . سر هامون رو فروکرديم تا از اون خط باريک تو رو ببينيم .همون لحظه صداي زنگ گوشي اومد . مرتضي -: واي باز اين دختره سيريش... گوشيش رو گذاشت رو اسپيکر و جواب داد . خواستم در رو ببندم که شيده نذاشت . اصلا استرس نداشتم چون زياد تو ديد نبوديم . با صدايي که به زور شنيدمش گفت . شيده -: بذار ببينم با کي ميحرفه ؟ مرتضي -: خانم اخه من چقدر به شما بگم که نميشه ...صداي دختره اومد . دختره -: چرا نشه ؟ دليل بيار خب ... چي کم دارم ؟ همشون ميخنديدن نامردا...مرتضي صداشو اورد پائين تر و به دوستاش گفت: مرتضي -: واي خدا ... ببينيد چطور دکش ميکنم ... بعد ولوم رو برد بالا. مرتضي -: اخه عزيزم ... اين چه حرفيه ميزني ؟ تو هيچي کم نداري ... ولي من شرايطم جور نيست ... دختره -: من هيچي ازت نميخوام ... هيچي ... مرتضي -: نه منظورم از يه لحاظ ديگس... من عاشق کس ديگه اي هستم...دختره سکوت کرد. ما هم که خيال نداشتيم در رو ببنيديم . دختره -: کي ؟ مرتضي -: عاشق صابخونه مون شدم ... يه خانم بيوه اي هس که خيلي ارومه...البته از بدشانسي سه تا پسر داره ... يکي از يکي سيبيلو تر ... دختره قهقهه زد . ما هم که داشتيم خفه ميشديم از خنده. مرتضي -: به جان تو راست ميگم... نخند...ناراحت ميشم فقط پسراش مخالفن که اونم با گذشت زمان ايشالا راضيشون ميکنم...دختره ميخنديد و ما هم پشت در به زور سر پا ايستاده بوديم . وقتي با هم بوديم به ترک ديوار هم مي خنديديم حالا چه برسه به حرفاي اين مرتضی.دختره -: من دارم جدي ميگم ... جدي باش لطفا... مرتضي -: مگه من با شما شوخي دارم؟ الانم با هم اومديم نامزد بازي... ميخواي گوشيو بدم بهش؟ دوستاش داشتن ميخنديدن .محمدم مي خنديد و شونه هاشم مي لرزيد. دختره ايشي گفت ووقطع کرد. شيدا دستگيره رو ول کردم . سه تايي داشتيم ميخنديدم و از زور خنده زمينو گاز ميزديم. نميتونستيم صدا دار بخنديم پس براي تخليه هيجاناتمون دهنمونو باز کرده بوديم و مي خنديدیم :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ اونم چه طوري ؟ خيلي وضع وحشتناکي بود . من که چشمامو بسته بودم و دستمو گرفته بودم جلو دهنم . يکم که خنديدم چشمام رو باز کردم که به بچه ها اشاره کنم بريم. ديدم محمد ايستاده تو قاب در . نيم قدم باهم فاصله داشتيم . فقط. بادهن باز خشکم زد. شیده جیغ زد و دويد تو دستشویی شیدا هم پشت سرش.داشتم بهشون نگاه ميکردم. شيدا قبل از اينکه بتونه بره تو شيده در رو بست. شيدا هم موند پشت در شيدا هم ميخنديد و هم مشت به در ميکوبيد و ميگفت شيدا -: باز کن بيشعور ... يه دفعه درباز شد و شيدا هم خودشو پرت کرد تو دستشويي . مات و مبهوت . اصلا اسم خودمم يادم رفته بود . به محمد نگاه کردم . بدجور شکه شده بود. بدتر از من خشکش زده بود-: سلام خوبي؟ محمد با چشماي گشاد شده اش بهم خيره شده بود . هيچي نگفت . بيچاره هنوز تو شوک بود . فک کنم تو عمرش همچين شلوغ کاريايي نديده بود سرم رو خاروندم و گفتم -: خب خوبي ديگه .. خدا رو شکر...هيچي نمي گفت . دوستاش از داخل گفتن . -: محمد چي شد؟ ... چه خبره ؟ ... صداي پا اومد . -: با اجازه من برم ...بدو رفتم تو اتاق و در رو کوبيدم . صداشو از پشت در شنيدم . مرتضي -: محمد چته جن ديدي؟ ... يهو محمد منفجر شد . چنان قهقهه مي زد که تا دوساعت به خنده اش خنديدم . عجب سوتي اي بودا ... صبح با شيدا مشغول چيدن ميز صبحانه بوديم که شيده از دستشويي درومد بيرون ، خدا رو شکر محمد نبود . شيده اومد تو اشپزخونه و روبروي ما تکيه داد به اپن . بد جور خوابالو بود . ديشب تا نزديکي هاي صبح با هم خنديده بوديم. شيدا نشست پشت ميز و منم مشغول چک کردن چايي و ريختن مربا و عسل توي ظرف شدم . شيده -: چه خبرتونه اول صبحي سر و صدا راه انداختين؟ نذاشتين دو دقه کپه مرگمونو بذاريم...شيدا -: ديشب رو نقد مي کرديم ... شيده -: نقد و بررسي نداره که ...خميازه کشيد و ادامه داد . شيده -: بدبخت انگار سه تا فضايي ديده ... يه ربع هنگ بود بعد يه ربع تازه يادش افتاد بايد بخنده ...خميازه کشيد. من و شيدا هم داشتيم ميترکيديم . شيدا هم که رسما داشت ميزو گاز ميزداز زور خنده . منم از شدت ويبره خنده نميتونستم عسلو درست بريزم توظرف وهمه جا رونابود کردم .شيده -: عاطفه ... گلم ... چه ناز ميخندي ...خندهاتوبخورم...عسل کی بودی تو... يا علي... پاک خل شده بود . باهرمصیبتی که بود عسل ها رو ريختم تو ظرف و مرباها رو هم . بدون نگاه کردن بهش گذاشتم رو ميز و برگشتم تا چايي بريزم . شيده از بيخوابي قاط زده بود و زده بود به سرش . چايي ها رو ريختم و برگشتم . محمد درست پشت سر شيده و اونور اپن ايستاده بود و داشت ميخنديد. .شیده خميازه کشيد. براش چشم و ابرو بالا انداختم . اي خاک بر سرمون شد. يه ريز جلوش داشتيم سوتي ميداديم . دستاشو باز کرد طرف اسمون و بلند گفت : شيده -: خدايا اين شادي ها رو از ما نگير ... يا حسين اين دختره پاک خل شده بود . انگار يه چي زده . دوباره براش ابرو بالا انداختم شيده -: چته تو چرا چشم و ابرو ميرقصوني؟ بيا اين پشتمو بخارون ببينم ... همون لحظه چرخيد اونور تا من پشتشو بخارونم که با محمد چشم تو چشم شد . شيدا هم همين لحظه متوجه اوضاع شد . خواست مثلا اوضاع رو جمع و جور کنه. به روي مبارکشم نياورد. شيده -: سلام ... صبح بخير اقا محمد ... چي شده ؟ واسه چي ميخنديد؟ يهو خونه از صداي خنده ما چهار تا جوري رفت هوا که گفتم الانه که خدا هممونو سنگ ميکنه روز عاشورايي .ومن حاضر بودم هرجای اون خونه صبحونه بخورم غیر از اینکه سر یه میز روبروی محمد بشینم وسعی کنم نخندم .گذشت و شب رسيد . شيده -: عاطي ما نياييم ... خيلي ضايعس .. ميايم سوتي موتي ميديم ... اخه ما رو چه به خونه مجري مشهور رفتن ... -: وااا ؟ چرا مسخره بازي در ميارين ؟ شيده -: اخه من واسه من واسه چي بيام اونجا جهانو تماشا کنم ... علي که مال من نيست...باز دوباره اين رفت تو مود افسردگي.براشون خيلي غيرعادي بود اين قضيه هيئت رفتن . درست مثل من وقتي که محمد رو ديدم يا وقتي که به عقدش در اومدم . به هيچکي هم چيزي نميشد تعريف کرد . خب چيز عادي اي نبود . حالا فکر ميکردن توهم زديم و اينا ... واسه چي خودمون مسخره مردم ميکرديم ؟ بالاخره با کلي زور راضيشون کردم که بيان. من و شيدا چادر عربي سرمون بود ولي نذاشتيم شيده عربي سر کنه ميگفتيم واسه دلبري چادر معمولي که سنگينتر نشون ميده رو سر کنه.آخي چقد علي و شيده به هم مي اومدن! شيده چادر به سر جلوي ائينه ايستاده بود و به خودش خيره شده بود . خيلي دمق بود . شيده -: عاطي ...ميترسم ببينم همش خوابه ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ رفتم جلو و نيشگونش گرفتم . شيده -: عاطي آره بيدارم ... ولي من به تماشاي جهان آمده ام ... -: اي کوفت...در اتاقم زده شد. قبل اينکه در رو باز کنم صداي محمد بلند شد . محمد -: عاطفه خانوم ... ديشب ماشين دست مرتضي بود کثیف کرده توشو ... ميرم تميزش کنم ... شما هم يه ربعه بيايد پائين ...بلند گفتم .-: باشه ... چشم ...هممون ساکت بوديم . صداي باز و بسته شدن در اومد .-: بچه ها شما يه ربع دیگه بياين... من برم بابت ديشب ازش عذرخواهي کنم ...وا ي خدايا چرا اين دو تا اينقدر افسرده شدن ؟ چيزي نگفتن. منم در رو باز کردم و زدم بيرون. محمد تو پارگينک بود . خم شده بود روي صندلي عقب و با دستش روي صندلي و پاک مي کرد و ميريخت بيرون. رفتم جلوتر-: اقاي خواننده؟ من بابت ديشب خيلي خيلي معذرت مي خوام ... ميدونم اصلا کارمون درست نبود... يکم کنجکاو بودم ببينم اون اتاقه چيه که هميشه درش بسته اس ...سرش رو اورد بيرون و با تعجب نگاهم کرد . محمد -: مگه نميدونستي اون اتاق استديوعه ؟ سرم رو انداختم پائين -: نه ... روز اول همه اتاقارو نشون دادين ولي اون اتاقو معرفی نکردین محمد -: واقعا؟ بعد خنديد -: معذرت ميخوام ...بخدا نميخواستم فضولي کنم... نميدونستم شما اون توييد ... محمد -: اشکالي نداره بابا ... تقصير خودم بوده پس ... ولي خب تو هم شلوغ بودي رو نميکرديا کوچولو ...-: کوچولو ؟ محمد -: اره کوچولويي ديگه .... دختر دايي هاتو که ميبيني بیشتر ... ديگه ادامه نداد . لبخند محوي زدم . محمد -:بعدشم ... من بيست وشش سالمه و تو نوزده ... پس کوچولويي ...دوباره خم شد تو ماشين . منتظر بودن شيدا و شيده بيان . محمد رفت سراغ صندلي جلو . خوب تکوندش . منم فقط داشتم نگاهش مي کردم. محمد -: عاطفه خانم ؟ امشب ناهيد هم مياد اونجا ... انگار يه سطل اب يخ ريختن رو سرم . بغضم گرفت . محمد -: با برادرش تو دوران نامزديمون رابطه خوبی داشتم ... امشبم دوتايي ميان ...باز چيزي نگفتم .کلمه اي حرف مي زدم اشکهام مي ريخت و همه چي لو ميرفت . من اومده بودم کمکش کنم . محمد -: ميخوام باهاش حرف بزني و يه جوري بهش نزديک بشي .... ببين ميتوني ازش چيزي بفهمي؟ نگاهم کرد . الان بود که داد بزنم. فقط سرم رو تکون دادم. يه لبخند عميق زد محمد -: ممنون... واقعا ممنون... بالاخره اومدن پائين. سوار شديم و راه افتاديم . هرسه مون هم ماتم گرفته بوديم ولي مطمئن بودم که محمد از خوشحالي دل تو دلش نيست. خدايا... نه ...نبايد شکايت ميکردم .... خودم قبول کرده بودم . اومده بودم کمک کنم عشقش برگرده . عشقش؟ خدايا ... خدايا شکرت ... رسيديم . جلوي در چند نفر بودن . کلا پارچه هاي مشکي زده بودن و در هم کامل باز بود . نميدونم خونه خودشون بود يا نه . داخل حياط پر ادم بود . پياده شديم و رفتيم داخل . انگار به پاهام وزنه سربي اويزون بود. رنگ شيده پريده بود . شيدا هم از ناراحتي شيده دمق بود . شام غريبان امام حسين بود و خب خدا رو شکرکه ماها حال خنديدن نداشتيم . محمد ايستاد و دست تکون داد . ما هم به تبعيت ازش ايستاديم . با نزديک شدن علي فهميدم که برای اون دست تکون داده بود . يه پيرهن و کت و شلوار مشکي پوشيده بود . محمدم همينطور . هر دوشونم شال مشکي گردنشون بود . علي رسيد و به گرمي دست محمد رو گرفت و همو بوسيدن . به ما نگاه کرد و خيلي گرم و صميمي تحويلمون گرفت . ما هم همگي فقط لبخنداي مصنوعي و مسخره تحويلش مي داديم . شيده که کلا حرف نميزد . باز من و شيدا جواب سلام داديم . حواسم رفت پيش محمد . داشت يه طرف ديگه رو نگاه مي کرد. سرم رو انداختم پايين که صداي محمد همه وجودم رو لرزوند.محمد -: ناهيد خانوم؟چند لحظه...سرم رو اوردم بالا. نفسم بالا نمي اومد. به زور سر پا ايستاده بودم . ناهيد رو ديدم که اومد پيشمون . يه دختر مانتويي با حجاب به نسبت خوب و کمي تپل و سفيد. قيافش قشنگ بود. اومد جلو سلام داد و دست من رو تو دستش گرفت. ناهيد -: سلام عزيزم ... خوشالم که باز مي بينمت ... از صميميتش تعجب کردم . دفعه قبل خيلي سرد بود . با اينکه دستم رو گرفت ولي سردي رفتارش معلوم بود ولي حالا !!! اونقدر حالم خراب بود که کوچکترين صدايي از گلوم خارج نميشد . ميدونستم دارم خراب مي کنم ولي حتي نميتونستم بخندم . بغض لعنتي بدجور گلوم و راه نفسم رو گرفته بود . محمد دست برد تو جيبش . يه حلقه دراورد . گرفت طرف ناهيد . محمد -: اين رو جا گذاشته بودين خونه من ... دست شما باشه بهتره ... شايد يه فرجي شد...ناهيد -: يعني چي آقاي نصر؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
گاهی فقط بیخیال باش ... وقتی قادر به تغییرِ بعضی چیزها نیستی روزت را برایِ عذابِ داشتن ها و افسوسِ نداشتن ها خراب نکن ! دنیا همین است ؛ همه ی بادهای آن موافق ، همه ی اتفاقات آن دلنشین ، و همه ی روزهای آن خوب نیست ! اینجا گاهی حتی آب هم ، سر بالا می رود ... پس تعجبی ندارد اگر آدم ها جوری باشند که تو دوست نداری ! گاه گاهی در انتخاب هایت تجدید نظر کن . فراموش نکن تو مجاز به انتخابِ آدم هایی ، نه تغییرِ آنها .. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️