فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_سی_ام_رمان 😍 #برای_من_
#قسمت_صد_و_سی_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي-:تو مگه مي دوني کي تولدشه؟-:من ندونم کي بدونه؟ ۲۰ فروردين...علي-: بابا ايول داري آجي...آره اتفاقا خيلي هم ميشناسم...حتما بهش ميگم...تا اون موقع واست حاضرميکنه...ميخواي قابشم بگيري؟ -: داداش شما از من پايه تري...آره...بعدشم ميخوام يه جايي نصب کنم که خودش ببينه... علي-: ميذاريم تو استديوش...زد زير خنده...اي خدا اين بشر چقد شلوغ بود...چقدم بامزه ميخنديد... داشتيم ميخنديديم که در باز شد و مرتضي اومد بيرون...دوتا مونم خنده ها مون رو قورت داديم چون ميدونستيم محمد ببينه واويلاست ...مرتضي اصلا سرش رو بالا نياورد...مرتضي-: علي جان خداحافظ... آبجي با اجازه...رفت بيرون... فرصت هيچ حرفيم بهمون نداد... هاج و واج از اين همه تغيير مرتضي مونده بودم...ولي اصلا هم حاضر نبودم بپرسم دوباره...علي هم رفت داخل اتاق محمد و بعد چند ديقه اومد بيرون و خدافظي کرد...موقع رفتن يهو چرخيد طرفم...علي-: اين تابلو رو کامل درستش ميکنم ، ميارم با هم نصبش ميکنيم...آروم رفتم تو اتاق محمد...چشاش بسته بود...چراغ رو خاموش کردم...ميدونستم خواب نيست...نشستم روي صندلي و يه خورده نگاهش کردم...کف دست راستم رو گذاشتم روي صورتش ببينم داغه يا نه...يکم داغ بود... ولي الحمدلله داشت خوب ميشد انگار...محمد دستمو گرفت تو دستاش و فشار داد...سرم رو انداختم پايين و آهي کشيدم...کف دستمو بوسيد... انگار برق هزار ولت از تو بدنم رد شد...لذت غريبي بهم دست داد...دوباره دستم رو فشار داد...محمد-: ممنون به خاطر همه زحمتات کوچولو... بحثو عوض کردم...-: ببين شيده اينو واسم فرستاده... دستم رو به همين بهانه از دستاش جدا کردم و گوشيمو از جيب مانتوم در آوردم ...آهنگي رو که شيده با واتس واسم فرستاده بود رو پلي کردم...چشاشو باز نميکرد... -:خيلي قشنگه...-:چشمات پر اميدن... احساس قشنگي رو بهم ميدن... تو روز و روزگاري که دلم ميخواست... يکي ببينتم حال منو ديده...قلبم پر احساسه...ببين چقد رو دوريه تو حساسه...هميشه وقت دلتنگي تو اين دنيا...به جز تو هيچکسو ديگه نميشناسه...آرومم ...دنيا رو نميدونم...برام کافيه وقتي که کنار تو ، تو اين خونه ام...در واقع حرفاي دل خودم بود.از اين طريق داشتم به گوش محمد ميرسوندمش...يه دفعه اي گوشيو از دستم کشيد و آهنگو قطع کرد... نفهميدم چي شد؟ شايد خوشش نيومد...بيخيال شدم -: محمد...چي ميخوري واست درست کنم؟هرچي تو دوست داري...محمد-: ميل ندارم ...هيچي ...خنديدم...-: باز تو شروع کردي؟ بايد بخوري... محمد-: خب از همون سوپ خوشمزه ات بيار...ظهر سير نشدم...به بشقاب قنديل بسته روي عسلي اشاره کرد...برداشتم و بردم آشپزخونه... اونو گذاشتم توي سينک و سوپ رو داغ کردم و براش کشيدم...اين دفعه عين بچه آدم همه رو خورد...از چيز هايي که علي آورده بود به خوردش دادم...محمد-: خيلي خسته ام...دراز کشيد -:خب ديگه بخواب... خيلي سخت گذشت بهت...چشاشو بست...روش رو کشيدم...محمد-: ممنونم... لبخند زد و ديگه چيزي نگفت...شايد به زبون نمي آوردم و ثابت نميکردم عاشقشم ولي بعضي وقتا دوست داشتم بدونه دوسش دارم تا اون فکر نکنه ازش بدم مياد ...و يه راه براش باز کنم...که اگه دوسم داره جرئت کنه بگه...باز تو توهم زدي دختر...چه خوش اشتها ...اعتماد به سقف...بي جنبه اي ديگه...تا يکي نگات ميکنه فکر ميکني چه خبره...فکر کن يه درصد محمد تو رو دوست داشته باشه و بخواد بگه...نديدي چطور با ناهيد
جفت و جور شدن؟ اصلا همون روزي که تنهاشون گذاشتم انگاري حرفاشون رو زدن و سنگاشونو وا کندن...الانم منتظر يه فرصتن که يه جور محترمانه اي بهم بگن برم گم شم که بهم بر نخوره...ولي کور خوندي محمد...تا وقتي به زبون نياري از اين خونه نميرم و دل نميکنم...نميتونم که دل بکنم...رفتم بيرون...در اتاقش رو بستم و شروع کردم به خونه تکوني...فردا عيد بود...تازه فردا بايد ميرفتم کمک حاج خانوم واسه يه خورده تميز کاري و اينا...شروع کردم اول گردگيري و اينا...همه جا رودستمال کشيدم تميز و برق انداختم و پارکت ها رو هم با دستمال و يه کم آب تميز کردم و استديوي محمد رو برق انداختم و مرتب کردم... خلاصه همه جا رو مثل دسته گل کردم...وسايلاي هفت سين رو هم از اتاقم برداشتم.روي اپن يه سفره هفت سين خوشگل چيدم... وقتي کارم تموم شد تازه فهميدم که لباسام هنوز تنمه...کندمشون و عوض کردم...و انداختم لباسشويي و روشنش کردم...تا تموم شه هم يه خورده فيلم ديدم و به پتو و بالش و کفش محمد که تو بالکن گذاشته بودم خشک بشن سر زدم و برشون داشتم...پتو و بالشش رو از خدا خواسته بردم تو اتاق خودم چون خودم نداشتم...از خستگي داشتم بيهوش مي شدم...ساعت ۳ بود... بعد پهن کردن لباس هاي شسته شده تو بالکن رفتم تا بخوابم... صبحم بايد زود بيدار ميشدم... گوشيو واسه ساعت ۷:۳۰ وقت گذاشتم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#قسمت_صد_و_سی_دوم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون❤️
بعد پهن کردن لباسهای شسته شده تو بالکن رفتم تابخوابم..صبحم باید زود بیدار میشدم..گوشیمو واسه ساعت ۷:۳۰ وقت گذاشتم..بعدپهن کردن لباسا بیهوش افتادم با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و سريع پريدم حموم و يه دوش نيم ساعته و حسابي گرفتم و اومدم بيرون واسه محمد صبحونه حاضر کردم .رفتم تو اتاقش...آخي...خواب بود...سيني رو گذاشتم رو عسلي کنار تختش تا وقتي بلند شد بخوره.يه ياد داشتم نوشتم واسش که ميرم کمک حاج خانوم...بعدم يه چادر انداختم رو سرم و رفتم پايين... کلي ذوق کرد بنده خدا...قرار شد اون ناهار درست کنه واسه من و محمد و خودش و منم خونه رو مرتب کنم...هفت سينش رو چيده بود... کل خونه رو جارو کشيدم ودستمال کشيدم... همونطور که کار ميکردم صحبت هم ميکرديم و اون از زندگيش و بچه هاش ميگفت.بچه هاش قرار بود واسه سال تحويل بيان. نامردا نميومدن يه کمک به پيرزن بکنن. همه جا رو برق انداختم.حالا من همون دختري بودم که وقتي مامانم ميگفت لباساي لباسشويي رو پهن کنم کلي غر ميزدم...کلا زمين تا آسمون عوض شده بودم... تو خونه از جام تکون نميخوردم. ولي الان اصلا تنبلي تو وجودم نبود. همچين با عشق کارا رو انجام ميدادم که خودم تعجب ميکردم... تو خونه خيلي هم بداخلاق بودم ولي حالا کاملا آروم و مطيع بودم جلوي محمد...ياد حديث پيامبر افتادم..." بگذاريد جوانانتان ازدواج کنند تا خداوند اخلاقشان را نيکو کند و در رزق آن ها وسعت بخشد" .تميز کاريا که تموم شد حاج خانوم صدام کرد تا ناهار ببرم و با محمد بخوريم... هنوز يکم کار مونده بود...ازش اجازه گرفتم و تلفن رو برداشتم... زنگ زدم به خونه...تلفن خونه و گوشيشو گذاشته بودم رو عسلي تا اگه کسی زنگ زدمجبور نشه از جاش بلند شه...برداشت...محمد: بله؟-: سلام آقاي خواننده... خوبي؟ بهتري؟محمد-: بله خانوم نويسنده ...شما خوبي؟ ما هم خوبيم شکر خدا...ببخشيد تنها مونديا...الان برات ناهار ميارم ...صبحونه توخوردي؟ محمد-: آره يه چيزايي خوردم...مگه تو با من ناهار نميخوري؟ -: يکمم اينجا کار دارم تو خونه حاج خانوم... ناهار تو رو ميارم و کارا رو انجام ميدم و ميام خونه...باشه؟ محمد-: باشه...-: اومدم. خدافظ...و گوشيو قطع کردم... سيني اي رو که حاج خانوم چيده بود رو بردم بالا...در خونه رو با کليد باز کردم و يه راست رفتم تو اتاق محمد...نشسته بود روي تخت...يه لبخند تحويل هم داديم... سيني رو گذاشتم رو پاش ونشستم لبه تخت...کف دست راستم رو گذاشتم کنار پاش و تکيه دادم به همون دستم...لبخند از رو لبم محو نميشد...يه قاشق برد تو دهنش-: خوبي؟بهم لبخندي زد وچشاشو رو هم فشار داد...-: تب نداري؟ محمد-:نميدونم.میخوای مثل دیشب ببین خودت ببين...لپشو آورد جلو...-: بعد به من ميگي کوچولو؟ اومدم دستمو بذارم رو صورتش که سرشو تکون داد و تو هوا دستمو بوسيد...سريع کشيدم کنار دستمو...-:محمد اين چه کاريه ؟محمد-: تو چيکار داري؟ اين دستاي کوچولو يه شب تا صبح رو روي صورت و پاهاي من کشيده شده تا من اينطور سرحال شم دوباره...بايد هزاربار بوسيدشون... فکر کردي ما اين قدر بي معرفتيم؟ لبخند شرمگيني زدم...واسه اين که بحثو عوض کنم گفتم-: تو با اجازه کي از جات بلند شدي و سيني صبحونه رو بردي؟ محمد-: بابا دستشويي هم نرم؟ خنديديم دو تا مونم...بعدش من بلند شدم...-: برم يه خورده هم کمک حاج خانوم کنم و بيام سالو تحويل کنيم... محمد-: چقد مونده؟-: دو ساعت ديگه... الان ساعت دوئه...رفتم پايين...يه خورده تغيير دکوراسيون دادم و ميوه و شيريني و آجيل رو توي ظرفا ريختم و چيديم...ساعت ۳:۳۰ که شد مهموناي حاج خانوم اومدن ...يکی زدم تو سرم... فقط نيم ساعت وقت داشتم آماده شم... تصميم داشتم لباس خوشگل بپوشم و... هرچند که نامردي بود به ناهيد...ولي... خب خدايا من خوشگل نکنم خودمو؟ خدافظي کردم و دويدم بالا...بدون اين که به محمد سر بزنم دويدم تو اتاقم... در کوبيده شد پشت سرم...سريع يه ساپورت مشکي پام کردم و يه پيرهن لیمویی برداشتمو پوشیدمش آستين هاش هم سه ربع بود...تنخورش خيلي خوشگل بودبه تنم يه صندل مشکي خوشگلم پام کردم...واسه اولين بار جلو محمد... .واسه اصلاح ابرو و صورت هم که تازه رفته بودم... يه ربع مونده بود به تحويل سال... بايد ميرفتم به محمدم کمک ميکردم بلند شه....يه صلوات فرستادم و فوت کردم به خودم بلکه يه فرجي شد...درو که باز کردم ديدم محمد تکيه داده به اپن.بدون اين که نگام کنه با کنترل استريو رو روشن کرد...يه شلوار کتون با کت کتون مشکي پوشيده بود با يه پيرهن سفيد...مو هاشم خيلي خوشگل شونه کرده بود...يه آهنگ پلي شد...آهنگ ميثم ابراهيمي بود...همون که گذاشتم گوش داد...سرش هنوز پايين بود... کتون مشکي تازه هم پوشيده بود.با يه ژست خيلي قشنگ سرش رو آورد بالا...من تو قاب در مات ايستاده بودم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_سی_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خیره شد بهم...خيلي خاص بود نگاهش...خواننده شروع کرد به خوندن.ولي صداي ميثم ابراهيمي
نبود...صداي محمد بود...آره صداي خود محمد بود...ولي آهنگ و متن واسه ميثم ابراهيمي بود...منم خيره به اون...نگاهشو ازم نميگرفت-: چشمات...پر اميدن... احساس قشنگي رو بهم ميدن...
تو روز و روزگاري که دلم ميخواست...يکي ببينتم... حال منو ديده...قلبم... پر احساسه...ببين چقد رو دوريه تو حساسه...هميشه وقت دلتنگي تو اين دنيا...به جز تو هيچکسو ديگه نميشناسه... آرومم ...دنيا رو نميدونم...برام کافيه وقتي که کنار تو ، تو اين خونه ام...آرومم ...ارومم...آرامش اين خونه رو...حسي رو که ميگه نرو... حتي تو که جون مني...اين جونه رو مديون توام...اين حسي که دلتنگمو ... آسمون خوش رنگمو ... وقتي که و آهنگمي ...آهنگمو مديون توام ...نميدونستم چيکار کنم...غيرمنتظره بود واسم اين کارش...عالي خونده بود...واقعا تو هنگ بودم...چشاش پر شده بود... به خدا چشاش پر شده بود -:روزا که بارون ميزنه به شيشه مون... انگار خدا نشسته اينجا پيشمون... چشام از حس بودنت خيسه همش ...بابت بودن تو ممنوم ازش... ممنونم ازش ...آرامش اين خونه رو ...حس رو که ديگه نرو...حتي تو که جون مني...اين جونه رو مديون توأم...اين حسي که دلتنگمو... آسمون خوشرنگمو...وقتي که تو آهنگمي...آهنگمو مديون توأم... اشکام ريختن...معني اين کارش چي بود؟ بالاخره تصميم گرفت يه حرکتي بکنه...از اپن جدا شد... دقيقا کنار سفره هفت سينم ايستاده بود...مات و مبهوت مونده بودم...خيره بهش...با دستاش اشاره کرد که برم جلو... رفتم...و دو طرف صورتم رو گرفت و خيره شد تو چشمام... حالت نگاهش خاص بود...تو نگاهش داشتم حل ميشدم ...سرشو آورد پايين و آروم و طولاني چشام رو بوسيد... هر کدوم رو چندين بار...آهنگ تموم شد... صداي توپ از tv اومد و اعلام سال ۱۳۹۳... محمد-: عيدت مبارک... پيشونيمو بوسيد-: اينو کي خوندي بدجنس؟ محمد-: ديشب بعد اينکه تو خوابيدي رفتم تو استديو و تا صبح مشغول بودم ...صبحم شانس آوردم قبل از اينکه به من سر بزني رفتي دوش بگيري خودمو به خواب زدم. بعدم که رفتي خونه حاج خانوم-: پس چرا ديشب اينو انداختم قطعش کردي؟ محمد -: داشتي نقشه هام رو نقش بر آب ميکردي وروجک ...خنديدم و پيشونيمو گذاشتم روي سينه اش وروی قلبشو بوسیدم دلم ميخواست تا ابد همين جا تو بغلش بمونم...-: ايشالا از سال بعد سال رو کنار ناهيد خانوم تحويل ميکني... ببخش که اين عيد بهت بد گذشت-: ناهيد... نذاشت ادامه بدم...انگشت اشاره شو گذاشت روي لبم...محمد-: هيس...خنديدم...-:چرا می خندی؟میترسم بگم ..بچه شدی عاطفه؟بازم خندیدم.-: بگوخب... -:پیرهنتو ببین چیکارش کردم عکس لبام درس روی سینه اش افتاده بود کلی خندیدیم .از تو جيب کتش يه جعبه خوشگل کوچو لوي سفيد درآورد.يه روبان سرخ خوشگل هم گره خورده بود روش.اومد جلو و گرفت طرفم.با ذوق بچگونه اي گفتم -: واسه منه؟واقعا؟ بدون اينکه منتظر جوابش باشم ازش گرفتم و بازش کردم.يه پلاک نقره بود توش که مستطيل بود گوشه سمت راست بالا چند تا گل کوچولو حک شده بود روش و گوشه سمت چپ پايين هم چند تا خط موج دار روش وان يکاد حک شده بود...و يه بند آبي فيروزه اي هم بهش متصل بود. محمد از دستم درش آورد و انداختش گردنم...محمد-: شرمنده اگه خيلي کم و ناقابله... ديشب درستش کردم...ان شالله جبران ميکنم...پلاک رو بوسيدم -: واااي خودت درستش کردي؟محمد اين چه حرفيه؟ خيلي ماهه... خيلي نازه... واقعا دستت درد نکنه...واقعا ممنون.خدايا شکرت... رفت پیرهنشو عوض کرد وبه من گفت:-عاطفه اینو نمی شوری همینجور میمونه
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❤️🌹
قلبت را آرام کن..
یک وقتهایی بنشین و خلوت کن با تمام سکوت هایت…
نگاه کن به اطرافت…
به خوشبختى هایت…
به کسانی که میدانی دوستت دارند…
به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…
و به خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت…
گاهی یک جای دنج انتخاب کن…
گاهی یک جای شلوغ…
آرامش را در هر دو پیدا کن…
هم درکنار شلوغی آدم ها…
هم درکنار پنجره ای چوبی و تنها…
دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن…
باران را بی چتر بشناس…
خوشحالی را فریاد بزن…
و بدان که تو" بهترینى"
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرارعاشقی_کفرنامه_کارووپاسخ_سهراب.mp3
11.73M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
سلام امشب شب دحوالارض هست از بزرگواران عاجزانه التماس دعا داریم تو دعا هاتون این بنده حقیروسایر خدمتگزارن کانال رو فراموش نکنید خیلی به دعای شما خوبان محتاجیم 🙏😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدیو رو
هدیه کنید به هرکسی
که حال خوبش رو آرزو دارید!
ببینید , عالیه..👌
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_سی_سوم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_سی_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
« محمد »
عاطفه-: واااااايییییي...آخ جوووووونم...اصفهااااان...عزيزم...چه ذوقي ميکرد... از آيينه يه نگاهي به عقب انداختم...نگاش کردم...-: تاحالا نيومده بودي؟ کمربندشو باز کرد و چرخيد طرفم ...با ذوق گفت :عاطفه-:نهههه!!! خيلي دوست داشتم بيام.داخل شهر شديم...راه خونه رو پيش گرفتم. عاطفه-: مخمد...چقد مونده برسيم؟ خنديدم...-: يه ربعه رسيديم...چقد ذوق ميکردم از ذوقش... تموم راه رو منو به حرف گرفت و از هر دري حرف زد تا من حوصله ام سر نره... برام ميوه پوست گرفت پسته شکست..کلي بهم رسيد...کلي هم آهنگ گوش داديم وبحث کرديم...وای چقد ميترسيدم... از از دست دادنش... خيلي مهربون بود...جوري که گاهي شک ميکنم و فکر ميکنم اونم اندازه من عاشقه...ولي چه خيالات خامي... واقعا عين يه فرشته ميموند... اون شبي که تا صبح بالا سرم گريه ميکرد وميگفت تورو خدا خوب شو...دلم ميخواست تا ابد مريض باشم تا پرستارم اين کوچولو باشه... وقتي حس ميکنم احساسش فقط برادرانه است از هرچي برادره تو دنيا متنفر ميشم... مطمئنم احساس ديگه اي بهم نداره.خدايا به خودت سپردم ديگه بقيه رو... آها راستي يه تشکر اساسي بهت بدهکارم الحمدلله رب العالمين.بخاطر اینکه سال تحویل بغلم بود... خدایاخودت گفتی شکر نعمت نعمتت افزون کند... هزار بار شکرت.شايد تا وقتي نفس ميکشم جاش همين جا باشه... شکرت... عاطفه-:مخمممد... جون مخمد؟ هيچي نگفت نگاش کردم...منتظر بودم حرفشو بزنه...-: خب؟ خنديد...دلم رفت.عاطفه-: آخه يه دفعه اي مهربون ميشي آدم يادش ميره حرفش...دلم ضعف رفت براش -: مهربون نباشم؟ عاطفه-: بهت نمياد...دوتا مونم خنديديم... پيچيدم تو کوچه و ماشين رو جلوي در نگه داشتم -: خوش اومديد بانو...عاطفه-: اينجاست کمر بندمو باز کردم و سويچو چرخوندم و ماشين خاموش شد-: بله همينجاست تو آئينه يه نگاهي به خودم انداختم و مو هام رو مرتب کردم...هر دو لباساي تر و تميز و تازه پوشيده بوديم.عاطفه از تو کيفش يه شونه کوچولو در آورد و داد دستم... گرفتم و موهامو شونه کردم... بعد با هم پياده شديم...-: فقط وسيله هاي ضروريتو بردار... بقيه اش بمونه تو ماشين بعد مياريم...رفتم جلوي درمون و زنگ رو زدم...چقدر دلم تنگ شده بود واسه خونه...پنج ماه بود اصفهان نيومده بودم... صداي مامان گوشمو نوازش داد...مامان-: کيه؟ -: مهمون نميخوايد؟ مامان خنديد... مامان-: نه بابا خودمون کلي مهمون داريم شرمنده...آيفون رو گذاشت...من و عاطفه با تعجب به هم نگاه کرديم...-:جدي جدي گذاشتنمون پشت در... باز نکرد... عاطفه خنديد...عاطفه-:عاشقشم
لبخند اومد رو لب هام...دستمو بردم دوباره زنگ بزنم که عاطفه گفت: واستا...صدا مياد... فکر کنم خودشون ميان درو باز کنن...دستمو فرو کردم تو جيبم و منتظر ايستادم...به عاطفه خيره شدم...چادر و روسري اش رو روي سرش مرتب کرد و نگام کرد... عاطفه-: مرتبم؟ لبخند زدم... قبل از اينکه فرصت کنم جوابشو بدم در به رومون باز شد. خونه شمالي بود...درو کامل باز کردن. مامان اسپند به دست اومد بيرون... لبخند بزرگي روي لبهامون نشست... پشت سرش بابا و پشت سرش حامد... ما رو کشيدن تو حياط و درو بستن...يا حسين... چقدر آدم اينجا بود... همه دوست و آَشنا ها بودن... مامانم قربونش برم دوباره واسمون عروسي گرفته بود انگار... همش قربون صدقه مون ميرفت... اول از همه بغلمون کرد و بوسيدمون... بعدش بابا...با همه
آروم سلام و احوال پرسي ميکرديم و آروم هدايت ميشديم سمت خونه... از دست اين مامان... چه سور و ساتي راه انداخته بود... مامان-: بفرمائين... بفرمائين... قدمتون سر چشم...خوش اومدي عروس گلم...قربونت برم... بفرما... داخل شديم. خاله هام نقل و شکلات پاشيدن رو سرمون... دختر ها هم که دست ميزدن...آقايون به احترام مون پا شدن...واقعا غافلگير شده بوديم...به عاطفه نگاه کردم... چه برقي تو چشاش بود... دونه دونه با همه سلام و احوال پرسي و بغل و ماچ کرديم. خيليا نتونسته بودن عروسيمون بيان... عروسي هم که چه عرض کنم...خجالت همه وجودمو گرفت...بايد جبران ميکردم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_سی_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دست عاطفه رو گرفتم و پيش خودم نشوندمش... واسمون جا باز کرده بودن...مامان احتمالا مهمونيه شام گرفته بود...چون هوا داشت کم کم تاريک ميشد... غروب بود... همه شيفتي مي اومدن جلومون مينشستن و صحبت و تبريک و... خلاصه شلوغي و برو بيايي برپا بود... عاطفه خم شد و در گوشم گفت عاطفه-: مخمد من هيچکسو نميشناسم...خنديدم-: عادت ميکني و ميشناسي...اينا تا ما اينجاييم اينجان مطمئنا...ادامه دادم-: فقط علي اينجا نيست ...نگام کرد. عاطفه -: آرهههه ... جاشون خيلي خاليه ... آخي ...چپ چپ نگاهش کردم .عاطفه -: خب...ميگم که...چيزه ...ميخواست بحث رو عوض کنه . خنده ام گرفته بود ولي حالت نگاهم هنوز همون بود . عاطفه -: واااااي محمد اينا چقد شيرين حرف ميزنن آدم دلش ميره ...خنديدم -: خوشت مياد؟ عاطفه -: وااي آرههه ... يه تصميم گرفتم -: چي؟ نگاهش به اطرافش بود . ولي من زل زده بودم بهش. اصلا انگار تو اين عالم نبود . عاطفه -: اينکه اگه خواستم ازدواج کنم .... با يه اصفهاني ازدواج کنم ... البته مهم ترين شرطم هم اينه که لهجه داشته باشه...والا زنش نميشم... همه دنيا آوار شد رو سرم . حالم يهو عوض شد . خوبه نگاهم نميکرد .. اصلا يه جوري شدم ...وصف نا پذير . کلي اميدوار شده بودم که عاطفه دوستم داره . ولي اين حرفش؟ يعني اينکه به ازدواج فکر ميکرد... يعني فکر ميکنه الان ازدواج نکرده ؟يعني اينکه به رفتن از پيشم فکر ميکنه ؟ رفتن ؟ رفتن ...بغض فضاي گلوم رو اشغال کرد . يه مدت طولاني طول کشيد تا به خودم بيام و متوجه بشم که من زل زدم بهش و اون هم با يه حالت خاصي زل زده به من ...با صداي يکي از خاله هام از اون حالت اومديم بيرون .خاله-: خب حالا محمد ... انگار تا حالا نديدس خانومشا ... بيبين چيطور داره نيگاش ميکونه...همه خنديدن.حامد اومد نشست کنارم . يه دونه زدم پشتش. -: داداشي گلم چيطورس ؟ ...حامد-: حالا که شوما را ميبينم عاااالييييي خاله -: محمد ... اجازه هست من خانومتا ببرم ديگه ؟ -: کجا؟ خاله -: نترس بابا... ببريمش لباسشا عوض کونه ... يه خورده هم حرفاي خانومانه داريم باهاش... دست عاطفه رو کشيد . علي رغم ميل باطني ام اعتراضي نکردم . با لبخند از جاش بلند شد و خاله بردش تو اتاق خودم . خانوما هم پشت سرشون رفتن . اونقدر سمت اتاقم نگاه کردم تااينکه درش بسته شد. پوفي کردم و سرم رو انداختم پايين ... ببين توروخدا . حالا يه بارم که اون مث دختراي خوب نشسته بود کنارم اينا نذاشتن ... حالا نميشه لباسشو يکم بعد عوض کنه؟ بيخيال شدم و با حامد مشغول صحبت شدم . از درس و دانشگاهو و اصفهانو و مامان و بابا و کلي چيز ديگه...حرفامون که تموم شد دستم رو کوبيدم رو پاش و گفتم-: ميرم چمدونا رو از تو ماشين بيارم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_سی_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بلندشدم . حامد همراهم بلند شد.
حامد-: بريم با هم مياريم...زديم بيرون . دم در حامد دوتا چمدون رو هم برداشت و گفت حامد-: تو بقيه کارا رو راست و ريس کن... يکم ماشين رو تميز کردم و آشغال ها رو دور ريختم و ماشينو آوردم تو حياط پارک کردم. کيفم رو که عاطفه واسم عيدي خريده بود و وسايلاي کارم توش بود برداشتم و راه افتادم سمت خونه . دختر خاله هام تو راهرو ايستاده بودن. داشتن وسيله ميبردن داخل...پشتشون بهم بود . سه نفر بودن . صداي يکيشون به گوشم خورد-: اين کفشه مالي کيه ؟ رد انگشتشو گرفتم . به يه کتوني مشکي آل استار که روش آدمک کشيده شده بود اشاره ميکرد. صدام رو کلفت کردم و با لحن داشتي مشتي گفتم-: واس خانومه ماس... فرمايشات؟ سه تاييشون برگشتن طرفم -: واقعا؟ نسبت به تو یه کم کوچيک نیس؟ زبون درآوردم براشون -:خانوم ما خودشم کوچولوعه ديگه ... خنديدن . يکيشون کارشناسی داشت و دوتاي ديگه دانشجوی سال آخری بودن-: جدي چند سالشه محمد؟ با ذوق گفتم -: نوزده...-: آخيييي...باز صدامو کلفت کردم-: ديگه نبينم به کفشاي عيال من نگاه ميکنين ها ...غيرتي شم بد ميشه ...و همزمان سيبيلاي خياليمو با انگشتام تاب دادم. صداي خنده اشون رفت رو هوا-: اوهو ... چه عاشق ...با لهجه اصفهوني گفتم -: پس چي که... کوچو لويه من تکس ... ازِش پيدا نيميشد يکيشون با تعجب پرسيد-: محمد ؟ تو واقعا همون پسرخاله بداخلاقي هستي که خنده اش رو نديديم ؟چه برسه به شوخي ؟ راست ميگفتن . خب عوض شده بودم. ولي دست خودم نبود که.يهو چشم باز کردم ديدم رفتارم عوض شده بدون کوچکترين تلاش و تصميمي. خنديدم . -:خانوم ما بهم ميگه مخمدديگه تصميم گرفته بودم با لهجه اصفهوني صحبت کنم . باز خنديدن . از کنارشون رد شدم و رفتم داخل . اغا يعني چي؟ عاطفه رو برده بودن پيش خودشون. من ... تنها ... بدون اون ...نشستم کنار آقايون و کلي صحبت و خنده و آجيل و ميوه و شيريني تا وقت سفره انداختن . بالاخره رخصت دادن عروس من بياد بيرون . اي جووونم ... اين فرشته من بود ؟ تونيک و دامن صورتي پوشيده بود با شال سفيد و چادر سفيد با گلهاي خوشگل صورتي سرش کرده بودن . خيلي ناز شده بود . دلم ضعف رفت واسش . نميتونستم چشم ازش بگيرم .کلي بهش اصرار کردن که بشينه ولي زير بار نرفت که نرفت . پاي به پاي همه کمک کرد وسفره رو انداختن . سفره چيده شده بود که دوباره مهمون اومد. مامان آيفون رو برداشت و در رو باز کرد.
❣💕💕❣❣💕❣❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_زنانه
"خانوما مهربون باشید!!!"
🍃 شاید فکر کنید مردی با ظاهر خشن و زبانی تند که بلد نیست کلام محبت آمیزی بگه، دوست نداره محبت ببینه! اما اشتباه نکنید تمام مردها نیازمند جنبه مهربانانه زنان زندگی خود هستند.
👈 شاید شما هم زیر بار سنگین زندگی خسته شده باشید اما یادتون باشه مردها بیشتر از شما درگذر زندگی و در برخورد با مشکلات فرسوده میشوند.
✅ برای همین حتی ذرهای کوچک از مهربانی میتواند حالشان را خوب کند. باور کنید اگر در مهربانی کردن پیش قدم شوید شما هم سود خواهید کرد و زمانهایی که به مهربانی نیاز دارید، مهربانی خواهید دید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_سی_ششم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_سی_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مامان-: امينس...امين اومد داخل و با همه احوالپرسي کرد وباهم رو بوسي کرديم . شام رو کشيدن . عاطفه رو هم فرستادن کنار من بشينه . پس چي که زن باس کنار آقاش بشينه و جم نخوره. نشست کنارم. امين هنوز سر پا بود. مامان-: امين جان بيشين پسر ...يه نگاه به اطرافش کرد . نگام رو ازش گرفتم. هنوز کوفت کردن غذامو شروع نکرده بودم که امين اومد و صاف نشست اونطرف عاطفه . ننشسته شروع کرد به صحبت کردن باهاش .دقيق نميشنيدم چيا ميگفتن... تن صداشون رو ميشنيدم ولي جمله هاشون رو نه ... هر از گاهي از
صحبت هاي عاطفه که کنارم بود متوجه ميشدم که راجع به درس و دانشگاه صحبت ميکنن .غذا از گلوم پايين نميرفت . کارد ميزدي خونم در نمي اومد . آخه ادم قحط بود ؟خب يکي ديگه مينشست کنار عاطفه ... چرا امين ؟چرا کسايي که روشون حساسم؟ رگ گردنم زده بود بيرون ولي خب از بدبختي کاري هم نميتونستم بکنم . جلو همه ميگفتم پاشو جاتو عوض کن ؟ من نميدونم چرا اينا هر وقت همو ميبينن ميشنن حرف ميزنن؟جوريم حرف ميزنن که من نميشنوم؟ مثل همون روز مثلا عروسيمون ... نکنه امين از سوري بودن ماجرا خبر داشته باشه ؟نکنه از عاطفه ؟مردم و زنده شدم تا شام تموم شه . هر دفعه که امين با لهجه اصفهانيش دم گوش عاطفه حرف ميزد احساس ميکردم يکي داره با تيغ قلبمو ريش ريش ميکنه. عاطفه بلند شد و رفت واسه کمک . امين هم نشست يه گوشه و مشغول گوشيش شد . احساس ميکردم دارم خفه ميشم . خنده دار بود . حسادت من به پسري که هفت سال ازم کوچکتر بود. رفتم تو حياط. وسط حياط ايستادم. دستام رو فرو تو جيبم . سرم رو گرفتم به سمت آسمون و چشمام رو بستم . صداي همهمه از توي خونه مي اومد . نفس هاي عميق ميکشيدم تا آروم شم. شروع کردم به قدم زدن تو حياط . يه کم دعا کردم و زير لب با خدا حرف زدم . يه نفس عميق ديگه هم کشيدم و همزمان که نفسم رو بيرون ميدادم گفتم-:يا زهرا (س)... آروم شده بودم . رفتم سمت خونه . تو راهرو چشمم افتاد به کتوني هاي عاطفه . رفتم جلوتر و با پاهام جفتشون کردم . جفت که شدن پاهام رو گذاشتم دو طرف کفشاش و بيشتر نزديکشون کردم.راست میگفتن دخترا از مقايسه سايز کفشامون خنده ام گرفت . تو همون حالت کفش هام رو در آوردم و رفتم داخل . عاطفه کنار دختر خاله هام نشسته بود . به محض ديدن من يه چيزي بهشون گفت و از جا بلند شد. اونا هم خنديدن . رفتم نزديکشون. يه ابرومو دادم بلا و با اخم پرسيدم -: عيالي ما چي چي مي گفت به شوما ؟-: هيچي به خدا ...گفت برم يه کم خودشيريني کنم ...شونه هام رو بالا انداختم و با فاصله ازشون نشستم . مشغول چک کردن اس ام اس هام شدم .عاطفه با يه سيني که يه فنجون چاي توش بود و يه ظرف کوچيک شکلات و قندون اومد نشست کنارم. پس منظورش از خود شيريني اين بود؟ انگار که همه دنيا رو بهم دادن. خيلي ذوق زده شدم. گوشيو گذاشتم کنار و زل زدم بهش .چشم تو چشم نگاهم کرد . بعد نگاهشو به اطراف چرخوند . بعد مشغول درست کردن شالش شد . يکم سرش رو انداخت پايين. حالتاشو ميشناختم . ميدونستم الان به شدت زير نگاهم معذبه. شايد اگه من رو شوهر خودش ميدونست ، معذب نبود . خوشحال هم ميشد که همه توجهم بهشه . با صداي آرومي گفت عاطفه-: محمد ... همه دارن نگاهمون ميکنن ... يه چيزي بگو ... يه حرفي بزن ...لبخند زدم . شده بود لبو-: از حرفاي تکراري که بدت نمياد؟عاطفه -: تا چي باشه ...-: لبو که ميشي خيلي با مزه ميشي منم که عاشق لبو... چشاش رو ريز کرد و با حرص گفت...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_سی_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه -: من میدونم با تو محمد... خنديدم . سر چرخوندم . انصافا نصف بيشترشون زوم کرده بودن رو ما . مامانم هم که قربونش برم با چه عشقي نگاهمون ميکرد . يه چشمک به مامان زدم و دوباره سر چرخوندم سمت عاطفه عاطفه-: چاييت يخ زد ...چاييمو سر کشيدم و فنجون رو گذاشتم تو سيني .بلند شد و برش داشت . دوباره رفتم تو گوشيم.اس ام اس هامو ميخوندمو واسه کاري ها جواب مي دادم . چند تا هم شايان و مازيار فرستاده
بودن و سوال ازم پرسيده بودن . جوابشونو دادم . بعد يه مدت بالاخره يه گروه بلند شدن برن الحمدلله . سرم رو آوردم بالا که بلند شم و خداحافظي کنم. عاطفه و امين کنار آشپزخونه پيش هم نشسته بودن و دوتاشونم خم شده بودن و به يه برگه که مقابلشون روي زمين بود نگاه ميکردن. همه انرژيم تحليل رفت . از جا بلند شدم واسه بدرقه . ولي چشمام همش رو امين وعاطفه بود . اونا هم بلند شدن .انگار خستگي همه عالم رو دوشم بود . کنار هم ايستاده بودن .بهم میومدن...نه....نه...تصورشم دیونم میکنه من از لحاظ قد و هيکل از امين بلند تر و بزرگتر بودم .اه لعنت به این فکرا...مامان کنارم ايستاد و نذاشت بيشتر فکر کنم. مامان-: مامان خب نشدي هنو؟چرا قيافت همچينس؟ -: مامان خسته ام ... خيلي خسته ام مامان -: الان ميرم رخت خواباتونا پهن ميکونم تو اتاق شوما بريد استراحت کونيد.بعد بدرقه اون گروه از مهمونا مامان عاطفه رو صدا زد و بردش توي اتاق . پشت سرشون رفتم . عاطفه چمدونارو جابه جا ميکرد و مامان داشت رخت خواب پهن ميکرد تو اتاق . عاطفه زيپ يکي رو باز کردو واسم لباس راحتي در آورد و يه حوله . فکر خوبي بود . برداشتم و رفتم دوش بگيرم . يکم طول کشيدهيچ انرژي اي نداشتم . مامان گفت برم تو اتاق استراحت کنم . از همه عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاق.اي جووونممم... همونطور با چادر و شال خوابش برده بود روي رخت خواب . چراغ رو خاموش کردم و در رو بستم . آروم چادرش رو برداشتم وانداختم اونور . روشو با يکي از پتو ها کشيدم... موهام رو حسابي خشک کردم و کنارش دراز کشيدم . کاملا خواب بود. يه خواب عميق-: امين کور خونده اگه فک کرده ميتونه با اون لهجه اصفهونيش تو رو از من بگيره ... در اتاق باز شد و نور پذيرايي افتاد رومون . نميخواستم حالتمو عوض کنم . چشمامو بستم تا هر کسي ديد خودش خجالت بکشه و بره.از بوش فهميدم مامانمه. غريبه که نبود پس موندم تو همون حالت . در رو بست و چراغ خواب رو روشن کرد . يه پارچ اب و يه ليوان گذاشت روي ميز . نگاهم کرد .همونطور سرپا با لبخند به ما نگاه ميکرد. مامان-: خوابس؟-: چي جورم ...مامان-: ميگم ... والا تا چند تا جيغ زده بود از خجالت ..
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_سی_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دوتايي خنديدیم ، مامان اومد نزديکتر وروسریشو از سرش برداشت. مامان-: چي زودم خوابش برد ... انگشتام رو فرو کردم لاي موهام . يکم ...خيلي کم ...ازش فاصله گرفتم و به مامان نگاه کردم -: چند شبه درست و حسابي نخوابيده ...مامان-: چرا ؟-: اونشب که من مريض شدم ... از شب تا صبح و بعدش تا ظهر يه ريز فقط منو پاشويه کرد و بهم رسيد... بعدشم بچه ها اومدن پيشم رفته خريد واسه هفت سين و بعدم منو خوابوند و شروع کرد به خونه تکوني تا نصفه شب صبح زودشم پا شده رفته کمک همسایه طبقه اول کنه بعدم يه ساعت مونده به تحويل سال اومد خونه ... يکم کنار هم بوديم و بعد رفتيم عيد ديدني خونه علي و مرتضي و پسر داييش... باز صبح بعد نماز بقيه وسيله ها رو جمع کرد و چمدون رو بست...صبحم مهمون اومد واسمون ...ظهرم که راه افتاديم بياييم تو راه فقط سر به سر من گذاشته که نخوابم و حوصلم سر نره ...مامان نشست کنارمون .مامان-: اينجا هم که کلي کمک کرد.مامان -: همه چي خوبس پسرم ؟ ازدواج ؟ -: عاليه ... کاش زودتر مي اومد تو زندگيم ...مامان-: شکر خدا ... حالا اين اول راهي زياد با هم مشکل پيدا نيمي کونين که؟ دعواتون نيميشد؟ -: چطور؟ -: تا حالا يه بارم نديدم که با اخم نگات کوند ... معلومه خيلي باهاش خوبي که این همه دوستت داره .تودلم گفتم آرزومه چیزی که میگی حقیقت باشه .با ناراحتي گفتم -: نه مامان ... من همون پسر تخس و بداخلاقتم ... دستم بشکنه سه بار زدم تو صورتش ... شرمنده سرم رو انداختم پايين . مامان درحاليکه سعي مي کرد ولوم صداش رو کنترل کنه گفت. مامان-: چيکا کِردي؟ مظلوم گير آوردي؟ تو شهر غريب برديش عوض اينکه پناهش باشي گرفتي زدي تو صورتش؟مگه چيکا کِرده طفلي معصوم -: هيچ کاري نکرده بودمن بد فکر کردم مامان همش به خاطرعلاقم بهش بود که ديوونگي کردم کليم منت کشيدم ديگه ام ازين غلطا نميکنم...موهاشو نوازش کرد و نگاهش کرد . مامان خيلي بيشتر از ناهيد عاطفه رو دوست داشت .با ناهيدم خيلي مهربون و صميمي بود ولي نه به اين شدت . نميدونم چي تو خانومم ديده بود که اينقدر دوسش داشت . ولي خداييش جلو مامانم اينا حتي يه بار هم دست ناهيد رو نگرفته بودم .اصلا نميخو ام ديگه به گذشته فکر کنم . علاقه اي به گذشته ندارم .حالام بهترين روزاي عمرمه...مامان -: چقد کوچيکس ... يه ذره بچس ... به عاطفه نگاه کردم . نفساي عميق ميکشيد . معلوم بود خيلي خسته اش وگرنه خوابش سبک بود و زود بيدار ميشد. مامان-: محمد تو رو خدا مواظبش باش... عين يه پروانه دورت ميچرخد ... بايد صد برابر بيشتر دورش بگردي ... محمد بفهمم اذيتش ميکوني ولله ازت نيمي گذرم ...-: مامان واسم خيلي دعا کن ... تازه همه سختيا گذشته و آرامش اومده تو زندگيم دعام کن ...يه قطره اشک از چشم مامان چکيد.مامان-:ميدونم عزيزي دلم عاشقش بودم . تک بود . تو دنيا لنگه نداشت از بس ماه و مهربون بود .جونم براش در ميرفت-: گريه نکن مادرمن ...قربون چشاي خوشگلت بشم ... گريه نکن فدات بشم ...لبخند زد.دستم رو از لاي موهام در آوردم و اشکش رو پاک کردم . لبخند زد . موهاي عاطفه که روي پيشونيش بود رو کنار زدم. اختيار از دستم در رفت و موهاشو بوسيدم . مامان خنديد. اونم خم شد و پيشونيش رو بوسيد و بلند شد...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام دوستان پی دی اف رمانهایی که تو کاناله و رمانهاییکه در کانال نیستن رو میذارم کانال ریپلای عزیزانیکه دوست دارن علاوه بر رمانهای کانال رمانهای دیگه ای رو بخونن میتونن به کانال ریپلای مراجعه کنن 💐🌸
@repelay
امروز رمان تقدیر زیبا رو گذاشتم
نه آرامشت را به چشمی وابسته كن،
نه دستت را به گرمای دستی دلخوش...
چشمها بسته ميشوند و دست ها مشت ميشوند...
و تو می مانی و يک دنيا تنهایی...
ميليون ها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط موش ها و سنجاب هایی كاشته شدند!
كه دانه هايی را مدفون كردند و سپس جای مخفی آن را فراموش كردند...
خوبی كن و فراموش كن...
" روزی رشد خواهد كرد"
#بانو_فروغ_فرخزاد
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️