🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_چهل_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دست چپم رو فرمون بود. هنوز استارت نزده بودم . با دست راستم دستشو گرفتم و فشار دادم .جور خاصی نگاهم کرد نگاهش بدجور بیقرارم کرد .سه روز بعدي رو که اصفهان بوديم عاطفه رو بردم و همه جاي شهر رو بهش نشون دادم. عين بچه ها ذوق ميکرد . همه جاهاي ديدني رو نشونش دادم . گاهي هم جو گیر میشدم و با لهجه اصفهانی صحبت مي کردم . چه ذوقي مي کرد. کم کم داشت لهجه ام عوض مي شد.خدا خودش بخير بگذرونه.صبح ها از خونه مي زديم بيرون و ناهار يا شام هم خونه آشناها دعوت بوديم به عنوان پاگشاـ تمام ساعتهايي رو که بيرون بوديم يا عينک دودي به چه بزرگي رو چشمام بود يا کلاه کپ روي سرم بود.عاطفه نميذاشت درشون بيارم. دليل که ميخواستم ميگفت دلم نميخواد برات حرف دربيارن که هر روز با يه نفري... چندين بار خواستم بهش بگم که من تا ابد با همين يه نفرم...ولي نشد . نگفتم نتونستم . کيف مي کردم ازينکه شهرتم اصلا براش مهم نبود. تو همه اين مدت حتي نخواسته بود يه عکس با هم بندازيم . ولي من تو عالي قاپو که بوديم گوشيمو دادم دست مامان و يه عکس خوشگل ازمون انداخت . دوتايي :( تو مغازه ها هم که اگه خلوت بودن و کسي نبود اجازه مي داد کلاه يا عينکمو بردارم . اگه شلوغ بود اصلا وارد مغازه نميشد . بعد اون شب ديگه شبها مي بردمش کنار اب و باهم قدم مي زديم و بستني مي خورديم . و من يه دل سير نگاهش مي کردم .عالي ترين شبهاي عمرم بود.توي خانواده و مهموني ها صحبت من و عاطفه نقل و نبات مجلس بود . همه از ما حرف ميزدن . از اينکه عاطفه با اين سن کمش فقط حواسش به منه و بهم ميرسه و من ديوانه وار دوسش دارم . همه فهميده بودن اينو رل عاطفه.... و اينکه يه آدم ديگه اي شدم. راست هم مي گفتن .روز آخري که اونجا بوديم تصميم گرفتيم بمونيم خونه . باز هم دوست و اشنا و فاميل اومده بودن واسه خداحافظي . مثل اولين شب باز هم شام مهمون داشتيم . عاطفه کلا تو آشپزخونه بود . الانم که رفته بود کمک کنه واسه شستن ظرفها . بي حوصله رفتم تو اتاق و نشستم يه گوشه و بازي ساب وي رو آوردم و شروع کردم به بازي . از صبحم داشتم روي يه سري نت و شعر و ملودي کار...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
21563:
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_چهل_چهارم_رمان😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
می کردم. مشغول بازی بودم که عاطفه پرید تو اتاق و چراغ و رو روشن کرد. در رو بست و چرخید . عاطفه: وای... سکته کردم...چرا تو تاریکی نشستی؟ ...نگاهم افتاد به شلوار سفیدی که پاش بود اووووف کاملا کثیف شده بود. قسمت زانوش تا پایین . انگاری غذاریخته بود.دوید سمت چمدون یه شلوار دیگه برداشت. عاطفه:محمد برو بیرون بذار من لباسمو عوض کنم. برم بشورمش. نگاهی به شلوارش کرد و دستپاچه گفت.عاطفه _: سفیدم هست بد بخت شدم گوشیو انداختم تو جیبمو نگاهش کردم. عاطفه _:واااا...چرا نگاه میکنی برو دیگه ... دو دقیقه .خسته ام ... نمیتونم بلندشم ... عاطفه : محمد تو رو خدا ... دو دقیقه فقط.برم بشورمش زود ... بزار عوض کنم ... _: خوب عوض کن ... من چیکار به تودارم . دستشو مستاصل کوبید به پاش . عاطفه_: محمد چرا اذیت می کنی ؟ .... برو دیگه ... _: من جام خوبه ... هیچ جا نمیرم ... عاطفه محمد من که نمیتونم برم بیرون ... خوبه برم تو اتاق داداشت ؟ ... ابرو هام گره خورد به هم ... اخم کردم _: چی گفتی؟ ... عاطفه : هیچی برو دیگه ....
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
" حال را دریاب "
زندگی را بر امید فردا بنا مکن
بلکه حال را دریاب و غنیمت شمار
از آینده وام مگیر
تا دین امروز را ادا کنی
و به دست باش که عهد امروز را وفا کنی
و وظیفۀ حال را به جای آری
چه تلخ و چه شیرین،
هر چه هست دل به آن بسپار
گاه باشد که خداوند ما را غمی می فرستد
و روزمان را تیره می کند
اما صبح فردا باز خورشید لطفش می درخشد
و راه ما را روشن می کند.
#هنری_دیوید_ثورو
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برترین قرار عاشقی 2.mp3
16.64M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
4_5816666907528398089.mp3
3.18M
تقدیم دلهای پر از محبتتون
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_چهل_چهارم_رمان😍
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم_رمان😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون❤️
عین بچه هاداشت حرص می خورد. دلم می رفت.گفتم که خسته ام...نمیتونم بلندشم...تو عوض کن دیگه ...
خندیدم. _:بدو عوض کن ...رنگش می مونه زدم بیرون یه دستی به سر و صورتم کشیدم دوباره گوشیمو در آوردم ولی نمی تونستم تمرکز کنم. این نوع خواستن هم کم کم کار دستم میده. همش تواین فکرم که چیکارکنم عاطفه واقعا بفهمه که میخوامش ومن نمی تونم برادرش باشم قول مزخرفی بود که اون اول خودم بهش دادم. حالم خیلی بد بود. قلب و نفسام آروم نمیشد. پناه پناه بردم به قرآن وذکر تا فکرای مزخرف رو از سرم بیرون کنم. طول کشید تاآروم شم. برگشتم رخت خواب هامونو پهن کردم و دراز کشیدم.چشمام رو روهم گذاشتم نور لامپ اذیتم میکرد نشستم .کلافه بودم در اتاق باز شد. مامان اومد. تو و پشت سرش عاطفه . مامان_:خب بخواب پسر ...فردا قراره رانندگی کنی... _:دارم میخوابم. ..
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#رمان_صد_و_چهل_و_ششم_رمان😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
مامان-: محمد جان .... مامان امين فردا مي خواد برگرده دانشگا ... شماهم که داريند ميريند شهر عاطفه اينا ... امينم مي بري؟ جووونم؟ امين؟؟عمرا ... دنبال انواع بهانه مي گشتم تو ذهنم-: واسه چي از الان ميره دانشگاه؟ کلاسا که ازهفته بعده . مامان -: مي دونم ... ميگه ميخواد واسه امتحاناش بخونه ... اينجا نميتونه ...سکوت کردم مامان-: مامان زشتس... من بهش گفتم محمد اينا ميخوان برن تو هم باهاشون برو ...پوفي کردم . چي مي گفتم ؟نميشد روي مامان رو زمين انداخت -: باشه چشم ... مامان-: چشمت بي بلا پسرم ... آقايي ...-: قربونت برم ...رفت بيرون . عاطفه مانتوش رو در آورد و مقنعه اش رو از سرش کشيد.وموهای زیتونیشو مرتب کرد همه وسيله ها رو جمع و جور کرده بوديم و صبح فقط مي خواستيم بذاريمشون تو ماشين . قصد نداشتم مستقيم بببرمش شهرشون . ميخواستم کاشان و شيراز هم ببرمش . حالا امينم باهامون همراه مي شد . اي خداااا...عاطفه از روم پريد و رفت اون طرف اتاق و چراغ رو خاموش کرد
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#رمان_صد_و_چهل_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
سرم روگذاشتم روي بالشت. زل زدم بهش .ازش که فاصله گرفتم چشماشوبازکرد. خيره شدم تو چشاش...با دستم موهاي روي صورتش رو کنار زدم...هيچي نميگفت. فقط لبخند ميزد...موهاشو بوسيدم. چشمامو بستم تا بخوابم. خوابم برد ...صبح زود بيدار شديم . تا ما صبحونه امون رو بخوريم امين هم اومد. وسايلامون رو تو صندوق ماشين جا کرديم.مامان از زير قرآن ردمون کرد و راه افتاديم . زديم تو جاده . دوساعت تا کاشان راه داشتيم . بيست – سي دیقه اي همه ساکت بودن. عاطفه چادرش رو تا کرده بود و روي پاش بود . آرنجش لبه پنجره بود و نوک انگشتش رو هم به دندون گرفته بود . همه حواسم به امين بود. اونم داشت بيرون رو نگاه ميکرد. حواسم رو دادم به رانندگيم.عاطفه دست برد و ضبط رو روشن کرد.صداي من فضای داخل ماشين رو پرکرد. عاطفه-: خب يه چي جديد بخون.خسته شدم بس که اينا رو گوش دادم...خنديدم.-:دارم رو چند تا کار ميکنم ... بعد عيد ايشالا نوبت نوبتي ميرن رو سايتها ...چند تا اهنگ رد کرد.خسته شد و دستش رو کشيد . آهنگ تموم شد و بعدي پلي شد. يهو صداي عاطفه پيچيد تو گوشام . عين برق گرفته ها پريدم و ضبط روخاموش کردم. از آئينه نگاه کردم ببينم عکس العمل چي بود؟ نگاهم به نگاهش گره خورد . مسير نگاهشو عوض کرد .عاطفه خنده اش گرفته بود . يه ابرومو دادم بالا و نگاهش کردم . متمايل شد سمتم .عاطفه-: حوصله ام سر رفت -: جک بگو ...خنديد. عاطفه -: جک ؟ اممم ...بذار فک کنم يادم بياد. انگشتشو گذاشت روي چونه اش و ژست تفکر گرفت. دلم نميخواست ازش چشم بگيرم. عاطفه -: چيزي يادم نمياد که ...باز يه مدت به سکوت سپري شد . باز عاطفه بود که حوصله اش سر رفت و سکوت رو شکست.عاطفه-: محمد نميدوني که... اون موقع ها که تو دانشگاه شهر خودمون بودم ... يه بار منو دوستم زهرا تو ساختمون انساني ايستاده بوديم... بعد اين امين آقاي شما و دوستش وحيد از ساختمون برق اومدن تو محوطه... ما هم از داخل ساختمون انساني ميديمشون... اقا يه سکه دويست تومني از دست امين افتاد و قل خورد ... امين چي ميدويد دنبال اوووون ... مرده بوديم از خنده... نکته جالبش اصفهاني بودنش بود ...امين داشت غش ميکرد از خنده . بعدش با هم شروع کردن به تعريف کردن از خاطرات دانشگاه. اون موقعي که با امين تو دانشگاه شهرشون بودن . تعريف ميکردن و دوتايي ميزدن زير خنده.من بدبختم که اصلا خنده به لبام نمي اومد . فقط مصنوعي و مسخره لبامو کش ميدادم که اونا فک کنم الان دارم ميخندم :|
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#رمان_صد_و_چهل_و_هشت😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون❤️
عاطفه تقريبا چرخيده بود سمت من . يعني امين کامل ميتونست نيم رخشو ببينه . نگاهم از اينکه بيشتر از اينکه به جلو باشه به امين بود . به عاطفه نگاه ميکرد . واقعا دلم مي خواست چشاشو در بيارم . ولي همش به خودم دلداري ميدادم چته تو محمد آخه ؟چرا ديوونه شدي؟ خب طبيعيه ... ادم به کسي که داره صحبت ميکنه نگاه مي کنه تو چته ؟ آروم باش ... يهو عاطفه پريد بالا عاطفه -: اها يه جک يادم اومد ... خنديدم .
-: ترسيدم بابا ... خب بگو ... عاطفه با تهديد گفت . عاطفه -: ميگما ... -: بوگو ... عاطفه -: جک اصفهانيه ها .... -: بوگو ديگه ... دق دادي ... عاطفه -: يه روز يه مگس مي افته تو چاي يه اصفهاني ... داخل پرانتز محمد نصر ... مگسه رو در مياره ميگه زود باش تف کن ... داشتم آنالیز میکردم که یهو منفجر شدم از خنده . مخصوصا اينکه گفت محمد نصر . امينم ميخنديد . ميون خنده نگاهم افتاد به عاطفه . با يه حالت خاصي داشت نگاهم مي کرد . ضربان قلبم شدت گرفت . خنده ام رو قورت دادم . اين نگاه يعني چي؟ ... عادي و معمولي نبود ... دقيقا همونجور منو نگاه مي کرد که من نگاهش مي کردم. يعني عاطفه هم دوسم داره ؟ نگاهشو گرفت . با لهجه اصفهاني گفت عاطفه خب جمع جمعه اصفهانياس ... يه جک اصفوني ديگه هم بگمتون ... باز خنديديم
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay