eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
👆👆 میدانيد قشنگترین جای زندگی کجاست؟ آنجاست که به دلتان فرصت میدهيد! به دلتان این جرأت را میدهيد که دوباره به زندگی اعتماد کند، بدى ها را فراموش کند، دوباره منتظر يك اتفاق ناگهانی خوب باشد، منتظر يك آدم تازه كه به او فرصت میدهيد گذشته را با همه بدى هايش ببخشد و بگذارد اتفاقات گذشته، در گذشته بماند. اینجا قشنگ ترین جای زندگی است، جایی که از صفر شروع ميكنيد، جایی که دوباره متولد مى شويد درسته دوست من همونجایی که میبخشی همونجایی که دلتو دریا میکنی اونجا زیباترین مکان دنیاست میدونی چرا؟ ♥️چون لبخند خدارو از پشت چشماشون میبینی شادی بخشش و مهربانی تو صورت عزیزات میبینی سرود زیبای کائتات عشقه مهربانی همدلیه و.... دوست من بیا مهربان باشیم بیا قدر همو بدونیم تا فرصت هست عشق بورزیم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
دلتنگم و دیدار تو درمان منست(1).mp3
13.53M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
✅ امام محمد باقر علیه السلام: 💎 نخستين چيزى كه در روز قيامت به آن رسيدگى مى شود [ثواب] صدقه آب [دادن به تشنه] است. 📚 بحارالانوار ج 96 ص 173 ⚫️السَّلامُ عَلیکَ یا مُحَمَّدبنِ عَلیّ الباقر(ع)⚫️ ▪️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم ▪️ شهادت امام محمد باقر علیه السلام و سالگرد شهادت شهدای را محضر حضرت ولی عصر عج و همراهان کانال تسلیت عرض میکنیم. @ROMANKADEMAZHABI 💔
سلام به جمعه خوش آمدید صبح قشنگ تابستانیتون بخیر همراه با آرامشی وصف نشدنی و لحظه لحظه زندگیتان مملو از عشق ومحبتی خدایی آرزو میکنم امروزتون زیباتر از هر روز...🌸🍃 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
4_470456741780258933.mp3
7.95M
❤️ داغ حرم ◾️ شهادت #امام_باقر علیه السلام 🎤🎤حسین حقیقی @ROMANKADEMAZHABI 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_دویست_و_هفتم_رمان 😍 #برای_م
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ دوتاتونم تو يه بخش ميخوام دعوت کنما ... با چند دقه فاصله ... سرتکون داديم-: تو تصميم ميگيري ؟ کلا تهيه کننده هيچ کاره اس ديگه؟؟خنديديم . رو به عاطفه کرد. علي-:گفتم که عاطفه خانوم ...اينجا و اين برنامه کلا مدلش فرق ميکنه ...همه کاره خودمم ...به اطرافش يه نگاه انداخت .علي-: تهيه کننده اينحا نباشه بدبخت شم؟صداش زدن و براش شمردن ثانيه ها رو . دويد داخل صحنه . صحبت کرد . يکم بيشتر از يکم .بعد تازه يادش افتاده ميخواد مهمون دعوت کنه ...علي -:پيشنهاد ميکنم اين برنامه رو از دست ندين ...گفتم که دوتا مهمون گل داريم ... بي نظيرن ... يه خانوم نويسنده و يه آقاي خواننده ...از اونجايي که خانم ها مقدم ترن ... ميخوام دعوت کنم از بانو عاطفه رادمهر ...قدم رو چشم ما بذارن... خانم رادمهر ... بفرمائيد خواهش ميکنم ...عين فنر از جا پريد.چرخيد سمتم .عاطفه -: محمد من تنهايي نميتونم ...-: بدو برو منم الان ميام ... آروم آروم قدم برداشت و پا گذاشت توي صحنه .علي -: به به ... سلام خانم رادمهر ... خيلي خوش اومدين ... بفرمائين ...عاطفه هم يه سلام و خواهش ميکنمي گفت و نشست جايي که علي بهش اشاره کرد . يه سکو مانندي بو د که براي مهمونا در نظرگرفته بودن . علي هنوز سرپا بود .علي -: خانم رادمهر ...شما چند سالتونه؟ علي -: البته ميدونم پرسيدن اين سوال از خانوم ها از کار درستي نيس ... عاطفه خنديد.عاطفه -: نه مشکلي نيست... من حساسيتي روي اين مسئله ندارم ... چند روزي ميشه که پا تو سن بيست سالگي گذاشتم ... علي -: به به ... ايشالا صد و بيست ساله بشين ...عاطفه -: ممنونم ...يه سلام و احوالپرسي هم درحالي که به دوربين نگاه ميکرد رفت . البته به خواست علي.تمام مدت با لبخند نگاهش ميکردم . چادر عربيش سرش بود و يه مقنعه مشکي. مانتوي سرمه اي و شلوار لي آبي نفتي و کتوني هاي آل استارش هم پاش بود.علي همچنان ايستاده بود . علي -: و اما مهمون گل بعديمون ...آقاي خواننده ... داداش گلم ... محمد نصر عزيز ... بفرما ...از جا بلند شدم و رفتم سمت علي . باهام دست داد و روبوسي کرديم علي -: الهي قربونت برم .... خوش اومدي ... علي سلام و احوالپرسي سوري کرديم و بعد به دوربين نگاه کردم-: اين دوربينه ؟ علي -: اره عزيزم ... بگو ...سلام و روزبخير گفتم و با فاصله تقريبا زيادي از عاطفه نشستم . يعني دقيقا لبه سکو. علي هم تک صندلي چرخ دار خودش رو کشيد جلو تر و نشست رو به رومون. روبه من کرد... علي -: خب محمد چه خبرا ؟-: سلامتي...علي -: خب الحمدلله ... محمد شما چند سالته ؟-: بيست و هفت ...علي-: شنيدم که يه ابتکار جالب به خرج دادي -: کلا ما اينيم ديگه ...همه خنديديم.علي -: يه ترانه خيلي زيبا و شنيدني داشتي که تو روز عروسيت ازش رونمايي کردي درسته ؟ -: بله کاملادرسته ...علي -: خب درباره اش برامون توضيح بده ... چي شد که دست به همچين کاري زدي؟ -: والا... چي بگم اخه ؟ توضيح خاصي واسش ندارم.فقط ميخواستم که تو روز عروسيم يه سورپرايز و يه خاطره به ياد ماندني براي خانواده ... و علي الخصوص همسرم باشه...علي -: خيليم عالي ... دمت گرم ... ترانه ات مثل بقيه کارات تک بود .. حرف نداشت ...-: شما لطف داري علي جون ... خدا رو شکر ...علي -: خب خانم رادمهر ؟ شما چه خبر؟ نگاهش کردم . لبخند ميزد . عاطفه -: ما هم سلامتي ...علي -: مشغول نوشتن هستيد؟ عاطفه -: تو فکر يه کار جديد هستم ولي در حال حاضر نه چيزي نمينويسم ...علي -: فعلا به قلمتون رمان تو بازار هست درسته ؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ عاطفه -: بله ...علي چرخيد طرف دوربين . علي -: من خودم دوتا رمانشونو خوندم ... خيليم دوستشون دارم ... عالي بود ...باز رو به عاطفه کرد .علي -: اين دومي رو هم تازه نوشتين ديگه؟چه مدته؟ عاطفه -: تقريبا يه ماهي ميشه که چاپ شده ... و جا داره از شما هم يه تشکر اساسي بکنم ... علي -: اختيار داريد ... وظيفه بود ...دوباره رو به دوربين کرد .علي -: خانم رادمهر اگه الان مهمون اين برنامه هستن به خاطر اینه که جوونترین نویسنده رمان دفاع مقدسن... واقعا واسه خود من جاي تعجب داشت که يه دختر ۱۸ ساله بدون کوچکترين اموزش و کلاس نويسندگي بتونن همچين اثري قلم بزنن ... در حد و سن خودشون فوق العاده بود ...چرخيد سمت عاطفه . علي -: مخصوصا اثر اولتون ...حالا راجع به دومي صحبت خواهيم کرد ...علي رو به من کرد .علي -: خب محمد از کار و بار چه خبر؟ از آلبوم ؟کي مياد تو بازار؟ -: آلبوم که ... راستش هنوز کاراش کامال تموم نشده ... ولي ايشالا سر دوماه حتما وارد بازار ميشه ...علي -: انشاءالله ... يه سوال ؟-: بفرما ...علي -: شايد تعداد ترک هات از يکي دو آلبوم بيشتر باشه ولي رو آلبوم بيرون دادن توجه و حساسيت نداري؟ -: والا خلاصه اگه بخوام تو يه جمله بگم اين ميشه که ... سبک کار من فرق ميکنه ... علي -: که اين طور ...-: ميدوني علي جون ...کلا من خودم با تک آهنگ خيلي راحتترم ... حالا آلبوم باشه يا نباشه مهم نيست ... مهم اينه که من بتونم به هدفم برسم ...علي -: کاملا درسته... باهات موافقم ...علي -: سوال خصوصي که عيب نداره؟داره؟ خنديدم . -: خب بستگي داره چي باشه ديگه ؟ علي -: چون کم کم مي خوام برم سر بحث اصليمون ...خنديد . ما هم به خنده اش.چرخيد سمت دوربين. يه دستش رو کوبيد روي پاش . علي -: اِاِاِاِاِ ... بريم يه بخشي رو ببينيم ... بر ميگرديم ...عاطفه نفسش رو محکم فوت کرد بيرون. علي -: ديدي آبجي اصلا سخت نبود ؟عاطفه -: خنده دار بود . علي با تعجب پرسيد .علي -: کجاش ؟ خنديد. عاطفه -: شما بازيگر خوبي هم هستيااا ... بابا چيزاي که خودتون مو به مو ميدوني رو همچين ميپرسي آدم باورش ميشه هفت پشت غريبه اي ...همه استديو زدن زير خنده . يکم ديگه هم به شوخي و خنده گذشت . دوباره نزديک بود برنامه بره رو انتن .علي -: کم کم ميخوام نسبتتون رو لو بدم ... ولي حواستون باشه که زياد زود فاش نکنين...با خنده سر تکون داديم . شمردن ...۳... ۲...۱ علي -: خب ... ميريم سراغ ادامه بحث ... چرخيد سمت عاطفه .علي -: و اما اثر دومتون خانم رادمهر ... قبل شروع داستان در يک صفحه مجزا نوشته شده بود بر اساس داستان واقعي ...عاطفه -: بله ... درسته ... خط به خط اين کتاب بر اساس حقيقته ... منظورم اينه که کاملا اتفاق افتاده ...علي -: شما اين داستان رو اونطور که من شنيدم... از روي زندگي محمد نوشتيد ...و به من اشاره کرد . عاطفه خنديد. عاطفه -: بله ... همين طوره ...منم خنديدم.علي -:ميشه توضيح بدين؟عاطفه -: خب برام خيلي جذاب و دوست داشتني بود اين داستان ... اين سرگذشت ... حالا شايد اوايلشیه کم ناراحت کننده بود ... ولي پايانش به همون اندازه پر از شادي بود ...علي سر تکون داد.عاطفه -: الان من نميدونم چي رو دقيقا بايد توضيح بدم؟شما بگين يا بپرسين... منم تائيد يا تصحيحيش ميکنم ... علي خنديد علي -: خب يه سوالي الان واسه من پيش اومده ... شما اون رمان رو از زبون يه دختر نوشتين ...داستان زندگي محمده ولي از زبون يه دختره... چرا؟ عاطفه -: از زبون همسر آقاي نصر نوشته شده خب ... علي -: آهان... يعني ايشونو شما ميشناسين؟خنديديم... عاطفه -: بله کاملا ...علي -: خود محمد کمکي نکرد ؟ عاطفه -: چرا ولي اواخرش ... اوایلش رو خانومشون تک و تنها کمکم کردن ... اخراش به تصحيح بعضي جاها آقاي نصر کمک کردن ...همه داشتيم میترکيديم از خنده . خانومشون رو خوب اومد ... !!! . علي ول نميکرد.علي -: شما اصلا متوجه وجود همچين سرگذشتي شدين که بعد بخواين رو کاغذ بيارينش؟ عاطفه -: چون من خودم از نزديک شاهد اين ماجرا بودم ...علي -:آهان يعني شما خودتون هم تو اين رمان هستين ؟عاطفه با شيطنت خنديد. عاطفه -: اختيار داريد ...واااي داشتم خفه ميشدم از خنده . نميتونستم هم بگم که بابا تموم کنيد .علي -: پس من به اين نتيجه رسيدم که شما با همسر محمد دوست هستين...چقدر ميشناسينش؟ عاطفه -:خيلي بيشتر از خيلي ...علي -: جالبه ...چند ثانيه سکوت کرد و بعد با خنده پرسيد . علي-: ميخوام بدونم شما کدوم شخصيت رمان بودين ؟يعني در اصل نقشتون قصه زندگي محمد نصر چي بود ؟به علي اشاره کردم و گفتم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ ميشه اين سوال رو من جواب بدم ؟ علي -: بگو محمد ... نقش خانوم رادمهر تو قصه چي بود ؟ بلافاصله گفتم -: همه زندگيم بود ...يکم مکث کردم . اصلاح کردم حرفمو-: هست ... خواهد بود ...علي اولش هنگ کرد . والا ... دو ساعته ملتو سرکار گذاشتن ...علي -: بعععععله ... تموم شد و رفت ... به به ... به به ... شروع کرد به دست زدن . عاطفه سرشو انداخته بود پائين . علي به بچه هاي پشت صحنه اشاره کرد و گفت. علي -: نگا نگا دهن همشون باز مونده ... بابا بزنين دست قشنگه رو به افتخار اين عروس دومادمون خب ...صداي دست کل استديو رو پر کرد .علي -: کي ازدواج کردين؟-: جشن عروسي رو اگه بخواي ... که دوماه پيش بود.علي -:تو اصفهان ؟ سرم رو به نشونه تائيد تکون دادم-: تو اصفهان ...علي -: البته ناگفته نماند که من چه مجلس گرمي اي کردم تو عروسي شما ...-: بله بله .... داشتم مي گفتم ... جشن عروسي دوماه پيش بود ولي اگه شروع زندگي مشترکمون رو بخواي يک سالي ميشه ...علي -: ايشالا خوشبخت بشين ... يه بار ديگه ام براشون دست بزنيد ... جون من ... همه عوامل پشت صحنه شروع کردن به دست زدن. علي -: دوتا شونم خيلي سختي کشيدن ... خودم شاهد بودم ... آهااان ... راستي منم تو رمان خانم رادمهر هستما ... خنديديم.علي -: خب حالا که نسبتتون رو لو داديم ميتونيد نزديک هم بشينيد ...از جا بلند شدم و در حالي که دقيقا کنار عاطفه مينشستم گفتم-: ايشالا کم کم بايد واسه شما هم آستين بالا بزنيم ... علي خنديد. از ته دل . چه خوششم مياد علي-:والا اين آستين ها خيلي وقته بالاست ... يکي ميخواد بزنه پائين اينارو ...بقيه برنامه فقط به شوخي و خنده گذشت . مخصوصا به عاطفه خيلي خوش گذشته بود. برنامه که تموم شد از علي هم خداحافظي کرديم دم در صداسيما .کلي هم خنديده بوديم . نشستيم تو ماشين . عاطفه گوشيشو در آرود .عاطفه -: اووووه ... چقد تماس دارم ...-: کيه ؟عاطفه -: دوستم...اس هم داده بذار ببينم ... آخييي ... الهييي ...-: چي شده ؟ حواسم به رانندگي بود نميتونستم نگاش کنم .عاطفه -: نوشته خيلي زنگ زدم جواب ندادي ...پنج شنبه عروسيمه شرمنده نشد کارتو برات پست کنم ... تونستي حتما بيا ... خيلي خوشحال ميشم...آهي کشيد . يکم فکر کردم -: امممم ...پنجشنبه ... چه عالي ... ميريم ...پريد هوا... عاطفه -:جدي؟محمد راست ميگي؟ واقعا ميريم ؟-: اره عزيزم ... ميريم .. به اميد خدا ... جمعه رو هم ميمونيم شهرتون زنجاااااان ... عاطفه -: محمد خيلي گلي. اي من فداي تو بشم ... قربونت برم ... خنديدم -: خوب شيطوني ميکرديا کوچولو ...از آئينه يه نگاه به عقب انداختم . بعد به خانومم. اي جونم. چه نگراني اي تو:نگاهش بود .عاطفه -: محمد ببخشيد-: عزيز دل من... مگه من چي گفتم ؟ منظورم اينه که هفتاد و پنج مليون رو سرکار گذاشته بودين ... خوب ميپيچوندي لو نميدادي ... زديم زير خنده .شب شهاب و کيميا اومدن خونه ما . گفتيم که ميريم و اونا هم قرار بود که بيان عروسي . پنجشنبه جمعه بود و همه هم بیکار.پنجشنبه صبح راه افتادیم. آخ نمردم و يه مسافرت متاهلي با عشقم اومدم . ظهر رسيديم . تصميم بر اين شد که بريم خونه عزيز اينا . امشب رو اونجا باشيم و فردا به خانواده ها سر بزنيم . مخصوصا من و عاطفه که زياد وقت نداشتيم.خانوما ناهار درست کردن و خورديم و استراحت کرديم. عاطفه رفت دوش گرفت و اماده شد . خيلي به کيميا اصرار کرد با هم برن و کيميا آخر سر قبول کرد که بعد مدتها خودش رو به دوستاش نشون بده .من بلند شدم و رسوندمشون تالار . چقدم ذوق داشتن .خودم برگشتم و يه دوش گرفتم . بيرون که اومدم شهاب گفت خانوما زنگ زدن و گفتن که هممونو واسه شام دعوت کردن و ما هم بايد بريم. يه ساعت زودتر از موعد شام رفتيم. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام همراهان بزرگوار؛ وقتتون بخیر ادمین تبلیغاتی لازم داریم؛ ادمین تبادل نمیخوایم کسی رو میخوایم که ارزونتر از گسترده ها مارو تبلیغ کنه با تشکر؛ تیم کانال رمانکده مذهبی🌺❤️💐
شوهرتون رو به خود کنید اگر مردی از سمت همسرش شود، نسبت به آن زن احساس وابستگی شدیدی پیدا می‌کند به نحوی که دیگر نمی‌تواند نبودن آن زن را در ذهن خود مجسم نماید. برایش جشن تولد بگیرید در جمع از او تمجید کنید، برای احترام قائل شوید، غذای مورد علاقه‌اش را بپزید و خلاصه به هر ترفندی که شده کنید "خوشحال کردن او مساوی است با وابـسته کـردنش نسـبت به خـودتان " او شریک زندگی شماست برایش بهترین باشید .. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
ذهن ما به یک قطعه زمین شباهت دارد باید آن را بکاریم با ایده آبیاری کنیم با مطالعه کود بدهیم با پذیرش انتقاد ضد آفت بزنیم تا بهترین محصول را برداشت کنیم‌.. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_دویست_و_ده_رمان 😍 #برای_من_
21563: 🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ يه گوشه نشستيم و با هم صحبت ميکرديم . شهاب -:ميگفتم ما واسه چي بيايم کسي مارو نميشناسه که... حواسم نبود وجود محمد نصر باعث ميشه از دوماد هم عزيزتر بشيم ...خنديدم و زدم پشتش . بیشتر کسايي که تو تالار بودن باهامون عکس انداختن بعد شام دوباره مشغول صحبت بوديم که گوشي شهاب زنگ خورد. کاري واسش پيش اومده بود. خانوما رو سپرد به من و رفت . منم پاشدم رفتم دم در . يکم منتظر خانوما موندم . گوشيم زنگ خورد. خانوم کوچولوم بود . جواب دادم . عاطفه -: مخمد سمت راستتو ببين ... چرخيدم . داشت واسم دست تکون ميداد .عاطفه -: بيا اينجا ...کت و شلواري که عروسي مازيار پوشيده بودم تنم بود. رفتم سمتش . دوستاش سلام واحوال پرسي گرمي باهام کردن . معرفيشون کرد بهم . ب کيميا نگاه کردم -: خانوم شما چهره اتون چقد اشناس ... خنديدن .کيميا -: ولي من اصلا شما رو نميشناسم متاسفانه-: اي اي اي اي ... دوستاش خيلي ذوق کرده بودن . کوچولوي کيميا روگرفتم تو بغلم و مشغول صحبت باهاش شدم. اي جونم ...عاطفه اومد روبروم ايستاد . رو پاش بلند شد و غزاله رو بوسيد. دم گوشش گفتم-: حاج خانوم ماهم دل داريما...برام زبون دراورد . بهم نگاه کرد. اقامون؟ -:جونم ضعيفه ...عاطفه -: ميشه بريم عروس گردوني ؟اقامون خواااااهش ... گوشه کتم رو گرفته بود . با لهجه اصفهانی گفتم -: شوما جون بخواه... عروس و داماد سوار ماشين شدن . ميدونستم دوستاشم باهامون ميان . راهنماييشون کردم سمت ماشين . باسر اومدن. البته فقط سه نفرشون بقیه باخونواده بودن . عاطفه جلو نشست و کيميا و بقيه هم عقب .کوچولوي کيميا رو دادام بغلش. نشستم پشت فرمون. دوستاش عذرخواهي ميکردن . يکم بعد اينکه راه افتاديم کيميا يه فلش داد دست عاطفه -: اهنگ داريم...کيميا -:نه اقا محمد از اينا ندارين ... ميدونم ... عاطفه فلشو انداخت . ياخدا ... اینا چی بودن دیگه ...من که اصلا عادت به گوش دادن وشنیدن چنین چیزایی نداشتم... دوستاش يواشکي از پشت مي گفتن صدای اهنگو زیاد کنه . همشون دست ميزدن و کلي شلوغ کردن .هي عاطفه صداشو زیادمي کرد و هي من کم ميکردم . خلاصه کلي شلوغ کردن و ادا اصول در آوردن.عروس رو بردن خونه مادرش ... اينا هم رفتن تو !!! اخه مونده بودم اينا کجا میرن دیگه؟ از داخل هم فقط صداي دست وسوت وجیغ وداد اینابود که بيرون مي اومد . غزاله هم پيش من بود . سير که شدن اومدن بيرون . همه رو رسونديم خونه هاشون و رفتيم سمت خونه عزيز اينا . ماشينو پارک کردم و رفتيم داخل . هوا خيلي خوب بود . نميتونستم دل بکنم . تو حياط يه گوشه نشستم . عاطفه و کيميا روبروم ايستادن . دستت درد نکنه اقا محمد. دوتايي همزمان گفتن و خنديدن-: قابل شوما را نداشت ...عاطفه-: نمياي تو؟-: نه بابا ... بشينين از هواي به اين قشنگي لذت ببريم خب ... کيميا -: من برم تو پيش شوهرم ... شما دوتا هم بشينين اينجا و خاطرات عروسيتونو مرور کنيد ...رفت او . عاطفه چادرش رو در اورد و نشست کنارم . به اسمون خيره شد. من هم به اون . نگاهش اومد روي صورتم . سرشو بالا اورد . يکم نگاهم کرد ...صورتش رو قايم کرد تو سينه ام . ميدونستم هر وقت خجالت ميکشه اين کارو ميکنه . معلوم نبود باز چي تو کله کوچولوش مي گذره ... قبل اينکه بپرسم خودش به حرف اومد .عاطفه-: مخمد -: اي جونم ... عاطفه -: الان فائزه و شوهرش رفتن خونه خودشون خوش به حالشون منظورش همين دوستش بود که الان عروسيش بود.-: خب به سلامتي ... ايشالا خوشبخت بشن ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
21563: 21563: 🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ " عاطفه " صبح رفتيم به پدر و مادرمون سر زديم تا عصر اونجا بوديم . عصر عزيز قرار شهربازي هماهنگ کرد . خانواده من و داييم و عزيز . شام رفتيم شهر بازي .يه جاي سر سبز و پر ازدارو درخت زير انداز پهن کرديم و ده دیقه نشستيم . بعد ما جوونا بلند شديم رفتيم سراغ وسايل بازي. ديگه همشون رو تست کرديم . خيلي بيشتر خوش ميگذشت اگه ملت امون ميدادن و ميذاشتن محمد دو دقه با ما باشه . همش عکس و فيلم و امضا... اه اه اه ... شيدا -: خب حالا فقط موند دو چيز ...اوليش کشتي صبا ...رنگم پريد -: نهههه ...شيدا -: اره ...-:پس شماها برين من ازين پايين نگاتون ميکنم ...تا حالا سوار نشده بودم وحشت داشتم . شيدا و شيده کلي اصرار کردن ولي حريفم نشدن . پامو کردم توي يه کفش که الا و بلا نميام . محمد -: پس منم نميام... شيدا محمد رو به زور راضي کرد و بردش تا به هواي محمد من هم برم . ولي واقعا نميتونستم . رفتن نشستن . شيدا ديد نرفتم باز اومد پايين و اصرار کرد . گفتم واقعا ميترسم . به محمد نگاه کردم . همون لحظه دو تا دختر نشستن کنارش . شروع کردن با نيش باز باهاش حرف زدنش . قلبم ريخت . داشتم سکته ميکردم . عرق سردي تموم بدنم رو پوشوند . يه بار تا مرز از دست دادنش رفته بودم . چشام پر شد . شيدا رد نگاه ميخکوب شده ام رو گرفت-: شيدا بريم سوار شيم .ميام .قهقهه زد.از پله ها رفتيم بالا . شيدا ايستاد مقابلشون شيدا -: ببخشيد اينجا جاي ما بود ...دختره ي عوضي خودشو چسبوند به محمد -: بيايد اينجا برا يه نفرم جا ميشه. اخه ما ميخواييم کنار اقاي نصر بشينيم .داشتم خفه ميشدم . کم مونده بغضم بترکه . محمد خودشو کشيد کناروبعدهم يه جا باز کردبرام . اخماش رفته بود تو هم . بلند گفت محمد -: بيا کوچولوي خودم . بيا اينجا بشين ...دستشو دراز کرد طرفم. شيدا دستم رو گذاشت تو دست محمد. محمد منو کشوند طرف خودش . محمد-: اي جونم ...دختره پرسيد -: خواهرتونه ؟محمد با لحن سردي و درحالي که اخماش تو هم بود بدون اينکه نگاهش کنه گفت. محمد -: همسرم هستن ...رنگ از روي دختره پريد . دوستش گفت -: ببخشید نميدونستيم جاي خانومتونه ... پاشو بريم اونور ... دست دختره رو گرفت و بلندش کرد . من و محمد و شيده کنار هم نشستيم. شهاب و شيده و کيميا هم پشت سرمون . دخترا که رفتن همشون زدن زير خنده شهاب -: چي شد عاطي خانوم ؟ نمي اومدي؟ دوباره چشمام پر شد . دو تا دختر نشستن روبرومون و زوم کردن رو ما . محمد نگاهم کرد . دستشو گذاشت زير چونه ام و زل تو چشام. محمد-: به خداي احد و واحد قسم ... يه قطره ... فقط يه قطره از اون مرواريدات بريزه ... شهربازي رو رو سر اون دوتا خراب ميکنم...انگار براش مهم نبود پشت سريا و جلوييا دارن ميشنون .کيميا با چه عشق و مهربوني اي نگاهمون ميکرد . لبخند زدم -: کاش معروف نبودي ... کاش خواننده نبودي ... چشماش برق زد. از ته دلم گفتم . بيشتر خودشو بهم نزديک کرد . يه دستاشو حلقه کرد دور شونه ام و با دست ديگه اش جفت دستام رو تو دستش گرفت . کشتي صبا حرکت کرد. خيلي اروم دم گوشش گفتم-: خب حق بده بترسم ... تو راحت ميتوني اسممو از تو شناسنامه ات پاک کني ...دو طرف صورتم رو گرفت .محمد-: من همه روحم همه قلبم همه فکرمو ذهنم مال توعه کامل کامل ... مگه مالکيت فقط جسميه ؟ چيزايي از من مال توعه که هيچ وقت از بين نميره ...کشتي صبا داشت لحظه به لحظه تند تر ميشد . سرمو فرو کردم تو سينه اش . داشتم از ترس سکته ميکردم . يه لحظه رفت بالا و تند و وحشتناک اومد پايين . جيغ زدم.از اونور هم شيدا خودش رو چسبوند بهم.وقتي پايين ميرفت از صندلي جدا ميشدم . حالم داشت بد ميشد ...داشتم سکته مي کردم . از يه طرف محمد محکم بغلم کرده بود و از يه طرف شيدا حواسش به من بود . ولي باز ميترسيدم . ميدونستم رنگم مثل گچ سفيد شده. مردم و زنده شدم تا ايستاد . برام اندازه يه قرن گذشت. پياده شديم . حالم داشت بهم ميخورد. بچه ها رفتن سمت بشقاب پرنده . اصلا حالم خوب نبود ولي براي اينکه محمد ناراحت نشه رفتم . ديگه واقعا اعضا و جوارحم داشت مي اومد تو دهنم . به زور خودم رو نگه داشت تا گلاب به روتون بالا نيارم . رفتيم سمت خانواده . سفره شام رو پهن کرده بودن . همه مشغول خوردن شدن. سالاد الويه بود . اصلا نميتونستم به غذا نگاه کنم :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای د
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ محمد يه لقمه گرفت و داد دستم ... ازش گرفتم . هنوز نبرده بودم تو دهنم که احساس کردم دارم بالا ميارم . دستم رو گرفتم جلو دهنم و عق زدم . بلند شدم و دويدم سمت سرويس بهداشتي . لعنتي هم دور بود . به زور خودمو نگه داشتم . رفتم داخل و بازم گلاب به روتون يکم بالا آوردم و راحتشدم . آخيشششش ...بيرون که رفتم محمد و شيدا با نگرانی ايستاده بودن . با خنده گفتم-: بهتون گفتم جنبه اشو ندارم سوار نميشم ... باور نميکنين ...خيالشون راحت شد . راه افتاديم سمت اهل بيت!!!رفتيم و باز نشستيم سر سفره . محمد لقمه ميگرفت و ميداد . دستم . همه نگاها رومون بود و محمد بي توجه. باز احساس ملکه انگلستان بودن بهم دست داد . متوجه نگاه هاي موزيانه عزيز شدم . نگاهش که کردم لبخند زد .عزيز -: چي شده ؟ چرا حالت بد شد ؟ -: هيچي ... يه حالت تهوع ساده ...عزيز -: خبريه ؟ چشمام گرد شد -: چه خبري ؟ عزيز -: بارداري ؟ لقمه غذا پريد تو گلوم . همه زدن زير خنده . کيميا و شيده که داشتن زمينو گاز ميزدن از زور خنده . محمد هم ميزد پشتم . هم ميخنديد . هم برام آب ميريخت . ليوان اب رو سر کشيدم-: عزيز بيخيال ...همه که مشغول کار خودشون شدن دم گوش محمد يه چيزي گفتم . يه تيکه انداختم بهش که جيگرم حال بياد ...خنده اش رو قورت داد . لقمه توي دستشو گذاشت توي سفره . از حرص دندوناشو رو هم فشار ميداد و نگاهم ميکرد . آروم گفت . محمد-: من تورو بعدا ادبت میکنم... صبح روز بعد راه افتاديم به سمت تهران . ساعت يازده صبح بود . رسيده بوديم . شهاب و کيميا رو هم رسونده بوديم خونشون و تو راه خونه بوديم . سرم رو تکيه دادم به صندلي و چشمام رو بستم ...محمد دست راستم رو گرفت تو دستش . بلندش کرد و بوسيد . چشمام رو باز کردم -: من آخر نميتونم ترکت بدم که ديگه اينکارو نکني ...لبخند زد .با دست چپش فرمون رو گرفته بود و با دست راستش دست منو .نگاهش به روبرو بود. محمد -: خانومم -: بله آقامم ؟ خنديد. محمد -: عروسي دوستت خوش گذشت ؟ تکيه ام رو از صندلي گرفتم -: خيلي محمد ... خيلي ... بچه ها چقد از ديدن کيميا ذوق زده شده بودن ... مخصوصا دیدن غزاله ...محمد -: خب الحمدلله ...-: مخمد ؟ پشت چراغ قرمز ترمز کرد با نهايت مهر نگاهم کرد. با لبخند . هنوزم لبخنداش بدجور دل ميبرد ازم ...-: عاشقتم آقامون ...لبخندش عميق تر شد .با اینکه پشت فرمون بود اما دستامو انداختم دور گردنش ... رو به رو را نگاه کرد . محمد -: آفرين دختر خوب... رد نگاهش رو گرفتم . پليس چهار راه داشت نگاهمون ميکرد . پليسه يه لبخند زد و دستش رو مثل سلام نظامي کنار گوشش برد . سريع از محمد جدا شدم . محمد با حرکت سرش جواب سلام پليس رو داد . دستام رو گذاشتم رو صورتم -: وااااي ... محمد وای خيلي بد شد ...محمد -:فدا سرت ... جرم که نکرديم ...چراغ سبز شد . ماشين حرکت کرد . به خيابون رو به روم نگاه ميکردم .ياد روزايي افتادم که حسرت داشتن محمد رو ميخوردم . زير لب با اطمينان زمزمه کردم.... -: " انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له کن فيکون " " فسبحان الذي بيده ملکوت کل شيء و اليه ترجعون " سوره يس دو آيه اخر سوره ياسين . تموم سعيم تو اين رمان رسوندن اين مطلب بود: صداي خنده خدا را مي شنوي ؟ دعاهايت را شنيده ... و به آنچه محال ميپنداري ميخندد... اميدوارم راضي بوده باشين .... يه دنيا ممنون از همه شما... يا حق 😇 🙃 :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام‌دوستان عزیز و گرامی این رمانم تموم شد جلد دومم داره منتها پی دی افش موجوده میزارم کانال ریپلای هرکی دوست داره دانلود کنه‌وبخونه‌امیدوارم از رمان خوشتتون اومده باشه دوستتون دارم یه عالمممممممه کوچک وخدمتگذار شما مدیر کانال 🌹🌹🌹
🌺 رمان برای من بخون برای من بمون (جلد اول )🌺 نویسنده : هاوین امیریان خلاصه : رمان برای من بخون برای من بمون ، داستان زندگی یه دختر نوزده ساله به نام عاطفه است که عشق شدید و عجیبی به یک خواننده داره . تا اینکه یک روز اتفاقی از قاب تلوزیون برق حلقه ازدواج رو تو دست خواننده محبوبش میبینه و بعد متوجه میشه که همون روز ، روزه عقد اون خواننده بوده .دقیقا توی اولین سال و اولین ترم به طوراتفاقی با پسری همکلاس میشه که … )ای بابا همچین میخونی که انگار انتظار داری کل رمان همینجا باشه …. همه رو که نمیتونم همینجا بگم . خودتون بوخونید …(تا اینکه توی یه شب فوق العاده ، قشنگترین و زیباترین اتفاق زندگی عاطفه بایه تلفن رقم می خوره …. پایان خوش @ROMANKADEMAZHABI ❤️
جلد دوم‌رمان‌(برای من بمون برای من بخون‌)بنام بارون عطر نفسهات هم اکنون تو کانال‌ریپلای قرار گرفت🙏🌹🌹
"لوئيز هی" می گويد: دليل اينكه نمی خنديد،آن نيست كه پير شده ايد، شما پير مي شويد چون نمی خنديد! خنديدن یک نيايش است! اگر بتوانی بخندی، آموخته ای كه چگونه نيايش كنی. سرور و شادی، خدای درون فرد است كه از اعماق او برخاسته و متجلی می شود! خنده موسيقی زندگی است. هر قدر بيشتر بتوانيم در خود و ديگران شادی بيافزاييم، دنيای بهتری خواهيم داشت! "شكسپير" می گويد: افرادی كه توانايی لبخند زدن و خنديدن دارند، موجوداتي برتر هستند! یادت نگه دار این فرمول را : شادی اگر تقسيم شود دو برابر می شود! غم اگر تقسيم شود نصف می شود! پس ضرر نمی كنی! از هم اكنون لبخند زدن را تجربه كن،تمرین کن! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی خدایا فقط باش.mp3
7.37M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
سلام همراهان بزرگوار؛ وقتتون بخیر ادمین تبلیغاتی لازم داریم؛ ادمین تبادل نمیخوایم کسی رو میخوایم که ارزونتر از گسترده ها مارو تبلیغ کنه با تشکر؛ تیم کانال رمانکده مذهبی🌺❤️💐
خـــدا... میان الفبای هستی عشـق را آفرید تا زندگی... معنا بگیرد و یادمان باشـد می توانیم آن را به عزیزانمان هدیه بدهیم. صبحتون بخیر #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
بهترین ها-در انتظار من است.mp3
3.61M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع