📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_دویست_و_چهارم_رمان 😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ياد اونروزي افتادم که براي شيدا ي اس نوشتم که " ديگه اون صداي خوشگل فقط براي يه نفره ... ازدواج کرد... " و کي فکرشو ميکرد که اون يه نفري که مي گفتم خودم باشم؟ باز هم محکم دستشو فشار دادم تا با تمام وجود حسش کنم. اصلا نگاهم نميکرد . نگاهشو همش ازم مي دزديد و لبخند ميزد. نشستيم تو جايگاه مخصوصمون . همه اومده بودن . همه دوستام .چه سر و صدايي راه انداخته بودن . از ته دلم لبخند ميزدم . چه سوت و کفي ميزدن ... -: باز بيا نقره بکوب طلا بريز پولک بپاش ...زهره نور و غزل به گل نشسته خنده هاش ... پدر خاک به آسمون سپرده دلشو... صداي بال فرشته ها مياد يواش يواش ...قنوت بسته آسمون ...به قامت ستاره ...رو بوم کعبه ربنا ... نفس نفس ميباره ...محمد-: اين دوستاتم از جنس خودتنا ... شلووووغ...خنديدم . بچه ها با اهنگ همراهي ميکردن . همراه خواننده بلند ميخوندن ودست ميزدن -: اگه که سبزه فدک ...اگه ميچرخه فلک ...اگه خدا نسيمشو ... سپرده به قاصدک ... بهونه تمومشون مهر علي و زهراست ... ترانه ها ترانه اول عشق همين جاست ...بهونه تمومشون مهر علي و زهراست ...ترانه ها ترانه اخر عشق همين جاست ...لبخند بزرگي روي لبهامون بود... همه دونه مي اومدن و بهمون تبريک ميگفتن . از دوستام هم کلي تشکر کردم که اينهمه راهو اومدن . خب خودمم بودم و عروسي يه خوانده معروف دعوت ميشدم از دستش نميدادم و مخ مامام و بابامو ميخوردم تا بريم. محمد يکم نشست و بعد بلند شد بره تو مجلس اقايون .همراهش رفتم تا راهش بندازم . شيدا هم دوربين به دست دنبالمون مي اومد. تا ورودي باهاش رفتم .مامانا نشسته بودن نزديکاي در تا مهمونايي که ميان رو راهنمايي کنن . محمدبا يه ژست قشنگي برام دست تکون داد و رفت .هوش از سرم ميبرداین پسر ... کت و شلوارشم محشر بود... چون تو تن محمد بود محشر بود ...شيدا -: اي نمیری تو رو عاطفه ... چيکار کردي با اين طفلک؟ دلمون خوش بود يه عاقل داريم تو جمعمون اونم معلوم نيست تو چه بلایي سرش اوردي؟ براش زبون دراوردمو شکلک خنده دار . سريع دوربين رو گرفت مقابل صورتم و با خنده مشغول حرف زدن شد . شيدا -: تصويري که هم اکنون مشاهده ميکند متعلق به يک عروس مجنون است که جلوي شوهرش معقول رفتار ميکند... شوهرش هم دلخوش به اين است که زني سالم به چنگ اورده است ... اما اشتباه نکن اقا محمد ... اقا محمد صدامو داري؟ اين چهره واقعيه خانوم شماستا ...منم کم نمي اوردمو هي شکلکهاي خنده دار از خودم در مي اوردم . شيدا مرده بود از خنده. شيدا-: اقا محمد ميدونم الان که اين تصويرو ميبيني از زندگي سير شدي ... اما قوي باش ...قوييييي ...زديم زير خنده . مامانا اومدن نزديک . مامان محمد که سرخ شده بود از خنده . مادرم-: زشته دختر اين چه کاريه تو مثلا عروسي ها ...باز زديم زير خنده.شيده-:يا حسين دختر سنگين رنگين باش ... بيا برو بشين سر جات عروس خانوم ... بازار عکس گرفتن گرم شد و مشغول شديم . همه راحت حجاب هاشون رو برداشتن . کلي گفتيم و خنديديم. هنوز عکس گرفتنمون تموم نشده بود که صداي علي تو کل تالار پيچيد . سلام کرد و کلي جو داد .
علي -: ۱۲۳...۳۲۱...با عرض سلام و تبريک ... با اجازه اقا محمد بايد عرض کنم که مخلص ابجي کوچيکه هم هستم ... الان ديد ندارم ولي از همينجا بهش تبريک ميگم ... يا علي ... محمد غلط کردم... غلط کردم پس ميگيرم تبريکمو ...همه زدن زير خنده . ميدونستيم داره شوخي ميکنه . يکمم صحبت کرد و بعد از مداح دعوت کرد که شروع کنه . مداح ميکروفون رو گرفت . يه بسم الله گفت و شروع کرد به خوندن مولودي . صداي سوت و جيغ و کف کل تالار رو لرزوند . خيلي خوب خوند . پشت سر هم مولودي ميخوند و الحق که از بچه تا پيرزن همه همراهيش ميکردن و دست ميزدن . واقعا رويايي بود . يه عروسي رويايي . هيچ وقت فکر نميکردم يه عروسي مولودي همه روراضي کنه ولي واقعا عالي بود و راضي بودن. چون انصافا مداح سنگ تموم گذاشت و فوق العاده خوند . همش رو مديون محمدم بودم. اونقدر عالي بود و خوش گذشت که متوجه گذر زمان نميشدم. تا به خودم اومدم وقت شام بود.خدا رو شکر کردم که فيلم بردار نداريم که بخواييم مسخره بازي در بياريم و غذا دهن هم بذاريم .يکي از دوستاي متاهلم که چند وقت پيش عروسيش بود ما رو برد يه گوشه خلوت از تالار و يه سري ژست ها بهمون گفت تا برامون عکس يادگاري بمونه . چون ميدونست اتليه هم نرفتيم . من يکم خجالت ميکشيدم ولي محمد راحت هر چي دوستم ميگفت رو انجام ميداد . شيدا فيلم ميگرفت و شيده عکس . ازش کلي تشکر کرديم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خيلي گرسنه ام بود . شام رو خورديم . شيدا و دختر عموم هم شيفتي با دوربين کار ميکردن چون دختر عموم هم بلد بود کار باهاش رو . يک ساعت از شام گذشته بود که مادر شوهرم گفت تا خانما حجاب بذارن و مراسم حنابندون رو با حضور اقايون اجرا کنيم . شنلم رو پوشيدم و دستکشام رو . پارتيشن وسط تالار جمع شد. شنلم کاملا يقه ام رو پوشونده بود و گردنم اصلا ديده نميشد.کلاهش رو هم يکم بيش از حد معمول پايين کشيده بودم تا ارايشم مشخص نشه . محمد اومد طرفم . به احترامش بلند شدم . همين که از جا بلند شدم يه آهنگ پلي شد . اونقدر ملوديش قشنگ بود که ناخوداگاه لبخند اومد رو لبهام . محمد دستم رو گرفت و نشستيم . يهو صداي محمد کل تالار رو برداشت . اهنگه رو محمد خونده بود!!! اي ادم زرنگ پس اون مدتی که منو تو استديو راه نميداد مشغول اينکار بود؟ واقعا قشنگ بود . همه امشب براي هزارمين بار ذوق زده شده بودن . دوستام و کلا دختراي مجلس بلند و طولاني کل ميکشيدن ...آقایون هم دست ميزدن و سوت ميزدن . محمد با چه ذوقي ميخنديد . -: محمد ممنونم ... به خاطر همه چي ... نميدونم چطور ازت تشکرکنم ...نگاهم کرد . ديگه ازم نگاهشو ندزدید . برق ميزدن چشماش . کاملا برقشو ميديدم -:چیه محمد ؟ محمد -: هيچي ... فقط اونطوري نگام نکن ... داري دیووونم ميکني با اون چشمات فعلا هم که باید بچه خوبی باشم ...کاري از دستم برنمي اومد جز قربون صدقه خدا رفتن زير لب. اهنگ محمد تموم شد ولي صداي صوت وکل کشیدن قطع نميشد. اقايون هم مي اومدن و تبريک ميگفتن و محمد هر پنج دقه يه بار دستشو مي اورد جلو و حجاب سرم رو ميکشيد جلوتر .همه ميخنديدن . علي اومد روي سن و يکم با فاصله از ما ايستاد و ميکروفون رو به دست گرفت . علي-: ميخوام بازم تبريک بگم به محمدخان و عاطفه خانوم ...اول يه کف حسابي به افتخارشون بزنين. صداي دستاشون پرده گوشم رو پاره کرد. ناهيد و شايان هم اومدن روي سن. دست شايان يه ويديو پروژکتور بود و دست ناهيد يه لپ تاپ . شروع کردن به تنظيم اونا . با تعجب و سوال به محمد نگاه کردم . اونم شونه بالا انداخت. خبر نداشت دارن چيکار ميکنن... علي-: بعدشم يه دست خوشگل ميخوام بزنين ... به افتخار اقاي خواننده بابت اين ترانه زيبايي که الان روش کرد... بازم همه دست زدن . منم براش دست زدم .علي-: انصافا خيلي ابتکار جالبي بود رونمايي ازاین ترانه روز عروسيش ... ولي به پاي ابتکار من که نميرسه ... خودش زد زير خنده. انقد شيرين ميخنديد که ادم خنده اش ميگرفت. علي-: ولي قبل رو نمايي از ابتکار من ... يه دست بزنين به افتخار عروس خانوم که رمانشون در دست چاپه ... اينم يه خبر خوش از طرف من به ايشون تو روز عروسيشون ...بازم سوت و کف . از علي کلي تشکر کردم ناهيد و شايان کارشون تموم شد . صفحه لپ تاپ رو ديوار رو بروييمون افتاده بود. با استفاده از پروژکتور . چون فاصله هم زياد بود تصوير خيلي بزرگ بود . همه واضح ميديدن. علي-: خب اينم از ابتکار بنده ... البته بار اصليش ... يعني فيلم برداريش به عهده ناهيد خانوم بود... و پيشنهاد من بود که فيلم رو شب عروسي پخش کنيم که همه ببينن ...برگشت سمت ناهيد و يه اشاره بهش کرد . ناهيد سر تکون داد و روي يه فايل ويديويي کليک کرد.علي -: يه دقه صبر کنيد ... يه دیقه ...ناهيد استپ رو زد . مونده بودم اينا چي ميخوان نشونمون بدن . علي-: همه قصه زندگي اقاي خواننده و خانم نويسنده رو ميدونن ديگه؟ نصف بيشتر جمعيت داد زدن بععععلللله مرده بوديم از خنده . همه رو به ديواري ايستاده بودن که علي قرار بود فيلم پخش کنه و مشتاقانه منتظر بوديم .علي باز به ناهيد اشاره کرد و ناهيد فيلم رو پلي کرد. شروع شد . چراغا خاموش شد." صداي اهنگ ... محيطي که تو فيلم مي ديدم اشنا بود واسم . اره ... عروسي مازيار بود... فيلم واسه عروسي مازيار بود ..." دوربين داشت زوم ميشد... تصوير رفت روي من ... با لباس زرد و سبزم ... دويدم سمت محمد و محکم بغلش کردم ...با گريه " اي خدا همه اينا فيلم برداري شده بود ؟زل زده بودم و نگاه ميکردم . چون اون موقع خودم داشتم گريه ميکردم و دور و برم رو نميديدم " بغلش کردم ... محمد گوشي به دست هنگ کرده بود " همه با ديدن اين صحنه زدن زير خنده . جلوي مامان و باباهامون داشتم اب ميشدم از خجالت . زل زده بودیم به ديوار رو برو . " علي با اشاره سر از محمد پرسيد چي شده ... محمد ابرو بالا انداخت و گوشيشو داد دست علي ... دستاش رو حلقه کرد دورم ... " اخ يادش بخير .... اي ناهيد و علي ناقلا . اصلا رو نکرده بودن که فيلم گرفتن " ناهيد در ادامه از جمعيت فيلم گرفته بود ... کم کم توجه ها داشت جلب ميشد ...دونه داشتن جمع ميشدن کنار در ورودي باغ... بعد دوربين دوباره منو محمد رو نشون داد... دوباره دوربين رفت رو جمعيت ...
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
يه لحظه پوريا رو بين جمعيت ديدم ... صداي اهنگ قطع شد...اون اکيپي که حجابم رو مسخره ميکردن رو هم ديدم .... با دهن باز نگاهمون ميکردن ... " اه ... حيف شد چه صحنه هايي رو از دست دادما . " صداي اهنگ خوابيده بود و صداي پچ پچ جمعيت به گوش ميرسيد ...محمد نصره؟ اون دختره چه نسبتي باهاش داره؟؟ خدا شانس بده ... اون دختره کيشه ؟ " لبخند اومد رو لبهام . رو لب اکثر مهموناي عروسي خودمون هم بود. مازيار و خانومش هم ... همه زل زده بودن به ديوار . و فيلمي که پخش ميشد. " چه صحنه قشنگي بود. باورم نميشد. ... دوربين يه جا ساکن شد ... محمد چشماشو بسته بود ... " صداش که تو فيلم ضبط شده بود هم تالار عروسي خودمون رو پر کرده بود . "ميخوند ...محمد-: اي جونم...عمرم ...نفسم ...عشقم ...تويي همه کسي ...اي که چه خوشحالم ...تو رو دارم ...اي جونم...فيلم تموم شد . خيلي خوب بود. واقعا علي چه ابتکاري به خرج داده بود . ايول به ناهيد که فيلم برداري کرده بود . واقعا هنگ کرده بودم . لپ تاپو خاموش کردن . چراغها روشن شد . مهمونامون هم انگار تو هنگ بودن . چون بعد يه مدت سکوت يادشون افتاد که بايد براي علي و ناهيد دست بزنن. محمد هم هنگ کرده بود . واقعا عالي بود . محمد -: من اصلا متوجه نشدم اونشب ...-: منم همينطور ... من و محمد هم از جا بلند شديم و همراه بقيه دست زديم به عنوان تشکر. علي پشت سر هم ميگفت علي-: قابل شما رو نداشت. وظيفه بود ...ناهيد-: از اوجايي که خيلي قشنگ از اب در اومده بود گفتيم تو يه موقعيت توپ نشونتون بديم که علي اقا امشبو پيشنهاد کردن ...خيلي طول کشيد تا ملت از هنگ فيلم بيان بيرون و مراسم حنابندون اجرا بشه . بعدش هم عروس گردوني بود و بعد راهي خونه محمد اينا شديم ...رسيديم . جلو پامون گوسفند سر بريدن و داخل رفتيم. آقايون توي حياط ايستادن. رفتيم تو خونه و تو جايگاهي که واسمون درست شده بود نشستيم . همه خانوم ها هم اومده بودن .همه با هم پچ پچ مي کردن . شيدا هم که اون دوربينو ول نميکرد . يه ربع ده دقه تو سکوت نشستيم. حوصلمون سر رفته بود . شيده و شيدا و مادر شوهر و مامانم با هم پچ پچ ميکردن . از هم جدا که شدن شيده و مادر شوهرم پرده ها رو کشيدن و در رو هم بستن . مادر شوهرم جلوي در ايستاد. حجاباشون رو برداشتن . احتمالا ميخواسن اقايون از حياط داخلو نبينن. شيدا دوربين رو روشن کرد . شيده و مادرشوهرم اومدن سمتم و دستکش ها و شنلم رو دراوردن... امشبم گذشت ، واقعا یه شبه رویایی بود...
"محمد"
کارمون تموم شد و از اتاق گريم زديم بيرون . عاطفه خيلي استرس داشت .همش دست منو تودستاي کوچيکش فشار ميداد . علي هم که زده بود تو خط پند و اندرز و نصيحت .علي-:ببين ابجي ... از اين محمد ياد بگير ... اونقدر پرروعه که حد نداره ...خنده ام گرفت .علي-:آه ببينش ... اصلا استرس تو وجودش تعريف نشده اس ... ببين محيط اينجا فرق ميکنه...خيلي عادي باش ... مثل بقيه برنامه ها نيست...اينجا يه جو خيلي صميمي داريم ...تو اصلا دوربين ها رو نبين ...انگار نه انگار که اصلا دوربيني وجود داره ... من و تو و محمد با هم ميخوايم بشينيم و گپ بزنيم... فقط ميخوام اولش رو نکنيم که شما دوتا زن و شوهرين ... اصلا نگران نباش ... من سوالاي خيلي عادي و معمولي ميپرسم ... هر کدوم رو هم نخواستي بي رو دروايسي بگو که جواب نميدي ... جو برناممون خيلي صميميه واصلا خشک و رسمي نيست ... راحت راحت باش ...تيتراژ برنامه رفت. عاطفه درجواب حرفاي علي فقط سر تکون ميداد و دستم رو فشار ميداد . برنامه تا سه شماره ديگه ميرفت رو انتن . علي دويد توي صحنه . من و عاطفه نشستيم و يه ليوان اب خواستن براش. دستشو محکم گرفته بودم . ليوان اب رو دادم بهش-: خانومم اروم باش ... يه صلوات بفرست اروم شي ... زير لب يه صلوات فرستاد . علي شروع کرده بود برنامه رو . يه قران تو دستش بود و داشت صحبت ميکرد . ما هم مشغول تماشاش شديم . حرفاي عارفانه اش که تموم شد گفت علي -:خب ...کف دستاشو کوبيد به هم .علي-: بسم الله الرحمن الرحيم ... بريم يه بخشي رو ببينيم ... بر ميگرديم دوتا مهمون دسته گل داريم ...علي اومد سمتمون .علي -: اماده ايد...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
👆👆
میدانيد قشنگترین جای زندگی کجاست؟
آنجاست که به دلتان فرصت میدهيد!
به دلتان این جرأت را میدهيد که دوباره به زندگی اعتماد کند،
بدى ها را فراموش کند، دوباره منتظر يك اتفاق ناگهانی خوب باشد،
منتظر يك آدم تازه كه به او فرصت میدهيد گذشته را با همه بدى هايش ببخشد و بگذارد اتفاقات گذشته، در گذشته بماند.
اینجا قشنگ ترین جای زندگی است، جایی که از صفر شروع ميكنيد، جایی که دوباره متولد مى شويد
درسته دوست من همونجایی که میبخشی همونجایی که دلتو دریا میکنی اونجا زیباترین مکان دنیاست
میدونی چرا؟
♥️چون لبخند خدارو از پشت چشماشون میبینی شادی بخشش و مهربانی تو صورت عزیزات میبینی
سرود زیبای کائتات عشقه
مهربانی
همدلیه
و....
دوست من
بیا مهربان باشیم بیا قدر همو بدونیم
تا فرصت هست عشق بورزیم
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
دلتنگم و دیدار تو درمان منست(1).mp3
13.53M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
✅ امام محمد باقر علیه السلام:
💎 نخستين چيزى كه در روز قيامت به آن رسيدگى مى شود [ثواب] صدقه آب [دادن به تشنه] است.
📚 بحارالانوار ج 96 ص 173
⚫️السَّلامُ عَلیکَ یا مُحَمَّدبنِ عَلیّ الباقر(ع)⚫️
▪️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم ▪️
شهادت امام محمد باقر علیه السلام و سالگرد شهادت شهدای #منا را محضر حضرت ولی عصر عج و همراهان کانال تسلیت عرض میکنیم.
@ROMANKADEMAZHABI 💔
4_470456741780258933.mp3
7.95M
❤️ داغ حرم
◾️ شهادت #امام_باقر علیه السلام
🎤🎤حسین حقیقی
@ROMANKADEMAZHABI 🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_دویست_و_هفتم_رمان 😍 #برای_م
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دوتاتونم تو يه بخش ميخوام دعوت کنما ... با چند دقه فاصله ... سرتکون داديم-: تو تصميم ميگيري ؟ کلا تهيه کننده هيچ کاره اس ديگه؟؟خنديديم . رو به عاطفه کرد. علي-:گفتم که عاطفه خانوم ...اينجا و اين برنامه کلا مدلش فرق ميکنه ...همه کاره خودمم ...به اطرافش يه نگاه انداخت .علي-: تهيه کننده اينحا نباشه بدبخت شم؟صداش زدن و براش شمردن ثانيه ها رو . دويد داخل صحنه . صحبت کرد . يکم بيشتر از يکم .بعد تازه يادش افتاده ميخواد مهمون دعوت کنه ...علي -:پيشنهاد ميکنم اين برنامه رو از دست ندين ...گفتم که دوتا مهمون گل داريم ... بي نظيرن ... يه خانوم نويسنده و يه آقاي خواننده ...از اونجايي که خانم ها مقدم ترن ... ميخوام دعوت کنم از بانو عاطفه رادمهر ...قدم رو چشم ما بذارن... خانم رادمهر ... بفرمائيد خواهش ميکنم ...عين فنر از جا پريد.چرخيد سمتم .عاطفه -: محمد من تنهايي نميتونم ...-: بدو برو منم الان ميام ... آروم آروم قدم برداشت و پا گذاشت توي صحنه .علي -: به به ... سلام خانم رادمهر ... خيلي خوش اومدين ... بفرمائين ...عاطفه هم يه سلام و خواهش ميکنمي گفت و نشست جايي که علي بهش اشاره کرد . يه سکو مانندي بو د که براي مهمونا در نظرگرفته بودن . علي هنوز سرپا بود .علي -: خانم رادمهر ...شما چند سالتونه؟ علي -: البته ميدونم پرسيدن اين سوال از خانوم ها از کار درستي نيس ... عاطفه خنديد.عاطفه -: نه مشکلي نيست... من حساسيتي روي اين مسئله ندارم ... چند روزي ميشه که پا تو سن بيست سالگي گذاشتم ... علي -: به به ... ايشالا صد و بيست ساله بشين ...عاطفه -: ممنونم ...يه سلام و احوالپرسي هم درحالي که به دوربين نگاه ميکرد رفت . البته به خواست علي.تمام مدت با لبخند نگاهش ميکردم . چادر عربيش سرش بود و يه مقنعه مشکي. مانتوي سرمه اي و شلوار لي آبي نفتي و کتوني هاي آل استارش هم پاش بود.علي همچنان ايستاده بود . علي -: و اما مهمون گل بعديمون ...آقاي خواننده ... داداش گلم ... محمد نصر عزيز ... بفرما ...از جا بلند شدم و رفتم سمت علي . باهام دست داد و روبوسي کرديم علي -: الهي قربونت برم .... خوش اومدي ... علي سلام و احوالپرسي سوري کرديم و بعد به دوربين نگاه کردم-: اين دوربينه ؟ علي -: اره عزيزم ... بگو ...سلام و روزبخير گفتم و با فاصله تقريبا زيادي از عاطفه نشستم . يعني دقيقا لبه سکو. علي هم تک صندلي چرخ دار خودش رو کشيد جلو تر و نشست رو به رومون. روبه من کرد... علي -: خب محمد چه خبرا ؟-: سلامتي...علي -: خب الحمدلله ... محمد شما چند سالته ؟-: بيست و هفت ...علي-: شنيدم که يه ابتکار جالب به خرج دادي -: کلا ما اينيم ديگه ...همه خنديديم.علي -: يه ترانه خيلي زيبا و شنيدني داشتي که تو روز عروسيت ازش رونمايي کردي درسته ؟ -: بله کاملادرسته ...علي -: خب درباره اش برامون توضيح بده ... چي شد که دست به همچين کاري زدي؟ -: والا... چي بگم اخه ؟ توضيح خاصي واسش ندارم.فقط ميخواستم که تو روز عروسيم يه سورپرايز و يه خاطره به ياد ماندني براي خانواده ... و علي الخصوص همسرم باشه...علي -: خيليم عالي ... دمت گرم ... ترانه ات مثل بقيه کارات تک بود .. حرف نداشت ...-: شما لطف داري علي جون ... خدا رو شکر ...علي -: خب خانم رادمهر ؟ شما چه خبر؟ نگاهش کردم . لبخند ميزد . عاطفه -: ما هم سلامتي ...علي -: مشغول نوشتن هستيد؟ عاطفه -: تو فکر يه کار جديد هستم ولي در حال حاضر نه چيزي نمينويسم ...علي -: فعلا به قلمتون رمان تو بازار هست درسته ؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه -: بله ...علي چرخيد طرف دوربين . علي -: من خودم دوتا رمانشونو خوندم ... خيليم دوستشون دارم ... عالي بود ...باز رو به عاطفه کرد .علي -: اين دومي رو هم تازه نوشتين ديگه؟چه مدته؟ عاطفه -: تقريبا يه ماهي ميشه که چاپ شده ... و جا داره از شما هم يه تشکر اساسي بکنم ... علي -: اختيار داريد ... وظيفه بود ...دوباره رو به دوربين کرد .علي -: خانم رادمهر اگه الان مهمون اين برنامه هستن به خاطر اینه که جوونترین نویسنده رمان دفاع مقدسن... واقعا واسه خود من جاي تعجب داشت که يه دختر ۱۸ ساله بدون کوچکترين اموزش و کلاس نويسندگي بتونن همچين اثري قلم بزنن ... در حد و سن خودشون فوق العاده بود ...چرخيد سمت عاطفه . علي -: مخصوصا اثر اولتون ...حالا راجع به دومي صحبت خواهيم کرد ...علي رو به من کرد .علي -: خب محمد از کار و بار چه خبر؟ از آلبوم ؟کي مياد تو بازار؟ -: آلبوم که ... راستش هنوز کاراش کامال تموم نشده ... ولي ايشالا سر دوماه حتما وارد بازار ميشه ...علي -: انشاءالله ... يه سوال ؟-: بفرما ...علي -: شايد تعداد ترک هات از يکي دو آلبوم بيشتر باشه ولي رو آلبوم بيرون دادن توجه و حساسيت نداري؟ -: والا خلاصه اگه بخوام تو يه جمله بگم اين ميشه که ... سبک کار من فرق ميکنه ... علي -: که اين طور ...-: ميدوني علي جون ...کلا من خودم با تک آهنگ خيلي راحتترم ... حالا آلبوم باشه يا نباشه مهم نيست ... مهم اينه که من بتونم به هدفم برسم ...علي -: کاملا درسته... باهات موافقم ...علي -: سوال خصوصي که عيب نداره؟داره؟ خنديدم . -: خب بستگي داره چي باشه ديگه ؟ علي -: چون کم کم مي خوام برم سر بحث اصليمون ...خنديد . ما هم به خنده اش.چرخيد سمت دوربين. يه دستش رو کوبيد روي پاش . علي -: اِاِاِاِاِ ... بريم يه بخشي رو ببينيم ... بر ميگرديم ...عاطفه نفسش رو محکم فوت کرد بيرون. علي -: ديدي آبجي اصلا سخت نبود ؟عاطفه -: خنده دار بود . علي با تعجب پرسيد .علي -: کجاش ؟ خنديد. عاطفه -: شما بازيگر خوبي هم هستيااا ... بابا چيزاي که خودتون مو به مو ميدوني رو همچين ميپرسي آدم باورش ميشه هفت پشت غريبه اي ...همه استديو زدن زير خنده . يکم ديگه هم به شوخي و خنده گذشت . دوباره نزديک بود برنامه بره رو انتن .علي -: کم کم ميخوام نسبتتون رو لو بدم ... ولي حواستون باشه که زياد زود فاش نکنين...با خنده سر تکون داديم . شمردن ...۳... ۲...۱ علي -: خب ... ميريم سراغ ادامه بحث ... چرخيد سمت عاطفه .علي -: و اما اثر دومتون خانم رادمهر ... قبل شروع داستان در يک صفحه مجزا نوشته شده بود بر اساس داستان واقعي ...عاطفه -: بله ... درسته ... خط به خط اين کتاب بر اساس حقيقته ... منظورم اينه که کاملا اتفاق افتاده ...علي -: شما اين داستان رو اونطور که من شنيدم... از روي زندگي محمد نوشتيد ...و به من اشاره کرد . عاطفه خنديد. عاطفه -: بله ... همين طوره ...منم خنديدم.علي -:ميشه توضيح بدين؟عاطفه -: خب برام خيلي جذاب و دوست داشتني بود اين داستان ... اين سرگذشت ... حالا شايد اوايلشیه کم ناراحت کننده بود ... ولي پايانش به همون اندازه پر از شادي بود ...علي سر تکون داد.عاطفه -: الان من نميدونم چي رو دقيقا بايد توضيح بدم؟شما بگين يا بپرسين... منم تائيد يا تصحيحيش ميکنم ... علي خنديد علي -: خب يه سوالي الان واسه من پيش اومده ... شما اون رمان رو از زبون يه دختر نوشتين ...داستان زندگي محمده ولي از زبون يه دختره... چرا؟ عاطفه -: از زبون همسر آقاي نصر نوشته شده خب ... علي -: آهان... يعني ايشونو شما ميشناسين؟خنديديم... عاطفه -: بله کاملا ...علي -: خود محمد کمکي نکرد ؟ عاطفه -: چرا ولي اواخرش ... اوایلش رو خانومشون تک و تنها کمکم کردن ... اخراش به تصحيح بعضي جاها آقاي نصر کمک کردن ...همه داشتيم میترکيديم از خنده . خانومشون رو خوب اومد ... !!! . علي ول نميکرد.علي -: شما اصلا متوجه وجود همچين سرگذشتي شدين که بعد بخواين رو کاغذ بيارينش؟ عاطفه -: چون من خودم از نزديک شاهد اين ماجرا بودم ...علي -:آهان يعني شما خودتون هم تو اين رمان هستين ؟عاطفه با شيطنت خنديد. عاطفه -: اختيار داريد ...واااي داشتم خفه ميشدم از خنده . نميتونستم هم بگم که بابا تموم کنيد .علي -: پس من به اين نتيجه رسيدم که شما با همسر محمد دوست هستين...چقدر ميشناسينش؟ عاطفه -:خيلي بيشتر از خيلي ...علي -: جالبه ...چند ثانيه سکوت کرد و بعد با خنده پرسيد . علي-: ميخوام بدونم شما کدوم شخصيت رمان بودين ؟يعني در اصل نقشتون قصه زندگي محمد نصر چي بود ؟به علي اشاره کردم و گفتم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_ده_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ميشه اين سوال رو من جواب بدم ؟ علي -: بگو محمد ... نقش خانوم رادمهر تو قصه چي بود ؟ بلافاصله گفتم -: همه زندگيم بود ...يکم مکث کردم . اصلاح کردم حرفمو-: هست ... خواهد بود ...علي اولش هنگ کرد . والا ... دو ساعته ملتو سرکار گذاشتن ...علي -: بعععععله ... تموم شد و رفت ... به به ... به به ... شروع کرد به دست زدن . عاطفه سرشو انداخته بود پائين . علي به بچه هاي پشت صحنه اشاره کرد و گفت. علي -: نگا نگا دهن همشون باز مونده ... بابا بزنين دست قشنگه رو به افتخار اين عروس دومادمون خب ...صداي دست کل استديو رو پر کرد .علي -: کي ازدواج کردين؟-: جشن عروسي رو اگه بخواي ... که دوماه پيش بود.علي -:تو اصفهان ؟ سرم رو به نشونه تائيد تکون دادم-: تو اصفهان ...علي -: البته ناگفته نماند که من چه مجلس گرمي اي کردم تو عروسي شما ...-: بله بله .... داشتم مي گفتم ... جشن عروسي دوماه پيش بود ولي اگه شروع زندگي مشترکمون رو بخواي يک سالي ميشه ...علي -: ايشالا خوشبخت بشين ... يه بار ديگه ام براشون دست بزنيد ... جون من ... همه عوامل پشت صحنه شروع کردن به دست زدن. علي -: دوتا شونم خيلي سختي کشيدن ... خودم شاهد بودم ... آهااان ... راستي منم تو رمان خانم رادمهر هستما ... خنديديم.علي -: خب حالا که نسبتتون رو لو داديم ميتونيد نزديک هم بشينيد ...از جا بلند شدم و در حالي که دقيقا کنار عاطفه مينشستم گفتم-: ايشالا کم کم بايد واسه شما هم آستين بالا بزنيم ... علي خنديد. از ته دل . چه خوششم مياد علي-:والا اين آستين ها خيلي وقته بالاست ... يکي ميخواد بزنه پائين اينارو ...بقيه برنامه فقط به شوخي و خنده گذشت . مخصوصا به عاطفه خيلي خوش گذشته بود. برنامه که تموم شد از علي هم خداحافظي کرديم دم در صداسيما .کلي هم خنديده بوديم . نشستيم تو ماشين . عاطفه گوشيشو در آرود .عاطفه -: اووووه ... چقد تماس دارم ...-: کيه ؟عاطفه -: دوستم...اس هم داده بذار ببينم ... آخييي ... الهييي ...-: چي شده ؟ حواسم به رانندگي بود نميتونستم نگاش کنم .عاطفه -: نوشته خيلي زنگ زدم جواب ندادي ...پنج شنبه عروسيمه شرمنده نشد کارتو برات پست کنم ... تونستي حتما بيا ... خيلي خوشحال ميشم...آهي کشيد . يکم فکر کردم -: امممم ...پنجشنبه ... چه عالي ... ميريم ...پريد هوا... عاطفه -:جدي؟محمد راست ميگي؟ واقعا ميريم ؟-: اره عزيزم ... ميريم .. به اميد خدا ... جمعه رو هم ميمونيم شهرتون زنجاااااان ... عاطفه -: محمد خيلي گلي. اي من فداي تو بشم ... قربونت برم ... خنديدم -: خوب شيطوني ميکرديا کوچولو ...از آئينه يه نگاه به عقب انداختم . بعد به خانومم. اي جونم. چه نگراني اي تو:نگاهش بود .عاطفه -: محمد ببخشيد-: عزيز دل من... مگه من چي گفتم ؟ منظورم اينه که هفتاد و پنج مليون رو سرکار گذاشته بودين ... خوب ميپيچوندي لو نميدادي ... زديم زير خنده .شب شهاب و کيميا اومدن خونه ما . گفتيم که ميريم و اونا هم قرار بود که بيان عروسي . پنجشنبه جمعه بود و همه هم بیکار.پنجشنبه صبح راه افتادیم. آخ نمردم و يه مسافرت متاهلي با عشقم اومدم . ظهر رسيديم . تصميم بر اين شد که بريم خونه عزيز اينا . امشب رو اونجا باشيم و فردا به خانواده ها سر بزنيم . مخصوصا من و عاطفه که زياد وقت نداشتيم.خانوما ناهار درست کردن و خورديم و استراحت کرديم. عاطفه رفت دوش گرفت و اماده شد . خيلي به کيميا اصرار کرد با هم برن و کيميا آخر سر قبول کرد که بعد مدتها خودش رو به دوستاش نشون بده .من بلند شدم و رسوندمشون تالار . چقدم ذوق داشتن .خودم برگشتم و يه دوش گرفتم . بيرون که اومدم شهاب گفت خانوما زنگ زدن و گفتن که هممونو واسه شام دعوت کردن و ما هم بايد بريم. يه ساعت زودتر از موعد شام رفتيم.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام همراهان بزرگوار؛ وقتتون بخیر
ادمین تبلیغاتی لازم داریم؛ ادمین تبادل نمیخوایم
کسی رو میخوایم که ارزونتر از گسترده ها مارو تبلیغ کنه
با تشکر؛ تیم کانال رمانکده مذهبی🌺❤️💐
#سیاستهای_زنانه
شوهرتون رو به خود #وابسته کنید
اگر مردی از سمت همسرش #شاد شود، نسبت به آن زن احساس وابستگی شدیدی پیدا میکند
به نحوی که دیگر نمیتواند نبودن آن زن را در ذهن خود مجسم نماید. برایش جشن تولد بگیرید
در جمع از او تمجید کنید،
برای #خانواده_اش احترام قائل شوید،
غذای مورد علاقهاش را بپزید
و خلاصه به هر ترفندی که شده #خوشحالش کنید
"خوشحال کردن او مساوی است با
وابـسته کـردنش نسـبت به خـودتان "
او شریک زندگی شماست برایش بهترین باشید ..
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_دویست_و_ده_رمان 😍 #برای_من_
21563:
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_یازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
يه گوشه نشستيم و با هم صحبت ميکرديم . شهاب -:ميگفتم ما واسه چي بيايم کسي مارو نميشناسه که... حواسم نبود وجود محمد نصر باعث ميشه از دوماد هم عزيزتر بشيم ...خنديدم و زدم پشتش . بیشتر کسايي که تو تالار بودن باهامون عکس انداختن بعد شام دوباره مشغول صحبت بوديم که گوشي شهاب زنگ خورد. کاري واسش پيش اومده بود. خانوما رو سپرد به من و رفت . منم پاشدم رفتم دم در . يکم منتظر خانوما موندم . گوشيم زنگ خورد. خانوم کوچولوم بود . جواب دادم . عاطفه -: مخمد سمت راستتو ببين ... چرخيدم . داشت واسم دست تکون ميداد .عاطفه -: بيا اينجا ...کت و شلواري که عروسي مازيار پوشيده بودم تنم بود. رفتم سمتش . دوستاش سلام واحوال پرسي گرمي باهام کردن . معرفيشون کرد بهم . ب کيميا نگاه کردم -: خانوم شما چهره اتون چقد اشناس ... خنديدن .کيميا -: ولي من اصلا شما رو نميشناسم متاسفانه-: اي اي اي اي ... دوستاش خيلي ذوق کرده بودن . کوچولوي کيميا روگرفتم تو بغلم و مشغول صحبت باهاش شدم. اي جونم ...عاطفه اومد روبروم ايستاد . رو پاش بلند شد و غزاله رو بوسيد. دم گوشش گفتم-: حاج خانوم ماهم دل داريما...برام زبون دراورد . بهم نگاه کرد. اقامون؟ -:جونم ضعيفه ...عاطفه -: ميشه بريم عروس گردوني ؟اقامون خواااااهش ... گوشه کتم رو گرفته بود . با لهجه اصفهانی گفتم -: شوما جون بخواه... عروس و داماد سوار ماشين شدن . ميدونستم دوستاشم باهامون ميان . راهنماييشون کردم سمت ماشين . باسر اومدن. البته فقط سه نفرشون بقیه باخونواده بودن . عاطفه جلو نشست و کيميا و بقيه هم عقب .کوچولوي کيميا رو دادام بغلش. نشستم پشت فرمون. دوستاش عذرخواهي ميکردن . يکم بعد اينکه راه افتاديم کيميا يه فلش داد دست عاطفه -: اهنگ داريم...کيميا -:نه اقا محمد از اينا ندارين ... ميدونم ... عاطفه فلشو انداخت . ياخدا ... اینا چی بودن دیگه ...من که اصلا عادت به گوش دادن وشنیدن چنین چیزایی نداشتم... دوستاش يواشکي از پشت مي گفتن صدای اهنگو زیاد کنه . همشون دست ميزدن و کلي شلوغ کردن .هي عاطفه صداشو زیادمي کرد و هي من کم ميکردم . خلاصه کلي شلوغ کردن و ادا اصول در آوردن.عروس رو بردن خونه مادرش ... اينا هم رفتن تو !!! اخه مونده بودم اينا کجا میرن دیگه؟ از داخل هم فقط صداي دست وسوت وجیغ وداد اینابود که بيرون مي اومد . غزاله هم پيش من بود . سير که شدن اومدن بيرون . همه رو رسونديم خونه هاشون و رفتيم سمت خونه عزيز اينا . ماشينو پارک کردم و رفتيم داخل . هوا خيلي خوب بود . نميتونستم دل بکنم . تو حياط يه گوشه نشستم . عاطفه و کيميا روبروم ايستادن . دستت درد نکنه اقا محمد. دوتايي همزمان گفتن و خنديدن-: قابل شوما را نداشت ...عاطفه-: نمياي تو؟-: نه بابا ... بشينين از هواي به اين قشنگي لذت ببريم خب ...
کيميا -: من برم تو پيش شوهرم ... شما دوتا هم بشينين اينجا و خاطرات عروسيتونو مرور کنيد ...رفت او . عاطفه چادرش رو در اورد و نشست کنارم . به اسمون خيره شد. من هم به اون . نگاهش اومد روي صورتم . سرشو بالا اورد . يکم نگاهم کرد ...صورتش رو قايم کرد تو سينه ام . ميدونستم هر وقت خجالت ميکشه اين کارو ميکنه . معلوم نبود باز چي تو کله کوچولوش مي گذره ... قبل اينکه بپرسم خودش به حرف اومد .عاطفه-: مخمد -: اي جونم ... عاطفه -: الان فائزه و شوهرش رفتن خونه خودشون خوش به حالشون منظورش همين دوستش بود که الان عروسيش بود.-: خب به سلامتي ... ايشالا خوشبخت بشن ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
21563:
21563:
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_دوازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
" عاطفه "
صبح رفتيم به پدر و مادرمون سر زديم تا عصر اونجا بوديم . عصر عزيز قرار شهربازي هماهنگ کرد . خانواده من و داييم و عزيز . شام رفتيم شهر بازي .يه جاي سر سبز و پر ازدارو درخت زير انداز پهن کرديم و ده دیقه نشستيم . بعد ما جوونا بلند شديم رفتيم سراغ وسايل بازي. ديگه همشون رو تست کرديم . خيلي بيشتر خوش ميگذشت اگه ملت امون ميدادن و ميذاشتن محمد دو دقه با ما باشه . همش عکس و فيلم و امضا... اه اه اه ... شيدا -: خب حالا فقط موند دو چيز ...اوليش کشتي صبا ...رنگم پريد -: نهههه ...شيدا -: اره ...-:پس شماها برين من ازين پايين نگاتون ميکنم ...تا حالا سوار نشده بودم وحشت داشتم . شيدا و شيده کلي اصرار کردن ولي حريفم نشدن . پامو کردم توي يه کفش که الا و بلا نميام . محمد -: پس منم نميام... شيدا محمد رو به زور راضي کرد و بردش تا به هواي محمد من هم برم . ولي واقعا نميتونستم . رفتن نشستن . شيدا ديد نرفتم باز اومد پايين و اصرار کرد . گفتم واقعا ميترسم . به محمد نگاه کردم . همون لحظه دو تا دختر نشستن کنارش . شروع کردن با نيش باز باهاش حرف زدنش . قلبم ريخت . داشتم سکته ميکردم . عرق سردي تموم بدنم رو پوشوند . يه بار تا مرز از دست دادنش رفته بودم . چشام پر شد . شيدا رد نگاه ميخکوب شده ام رو گرفت-: شيدا بريم سوار شيم .ميام .قهقهه زد.از پله ها رفتيم بالا . شيدا ايستاد مقابلشون شيدا -: ببخشيد اينجا جاي ما بود ...دختره ي عوضي خودشو چسبوند به محمد -: بيايد اينجا برا يه نفرم جا ميشه. اخه ما ميخواييم کنار اقاي نصر بشينيم .داشتم خفه ميشدم . کم مونده بغضم بترکه . محمد خودشو کشيد کناروبعدهم يه جا باز کردبرام . اخماش رفته بود تو هم . بلند گفت محمد -: بيا کوچولوي خودم . بيا اينجا بشين ...دستشو دراز کرد طرفم. شيدا دستم رو گذاشت تو دست محمد. محمد منو کشوند طرف خودش . محمد-: اي جونم ...دختره پرسيد -: خواهرتونه ؟محمد با لحن سردي و درحالي که اخماش تو هم بود بدون اينکه نگاهش کنه گفت. محمد -: همسرم هستن ...رنگ از روي دختره پريد . دوستش گفت -: ببخشید نميدونستيم جاي خانومتونه ... پاشو بريم اونور ... دست دختره رو گرفت و بلندش کرد . من و محمد و شيده کنار هم نشستيم. شهاب و شيده و کيميا هم پشت سرمون . دخترا که رفتن همشون زدن زير خنده شهاب -: چي شد عاطي خانوم ؟ نمي اومدي؟ دوباره چشمام پر شد . دو تا دختر نشستن روبرومون و زوم کردن رو ما . محمد نگاهم کرد . دستشو گذاشت زير چونه ام و زل تو چشام. محمد-: به خداي احد و واحد قسم ... يه قطره ... فقط يه قطره از اون مرواريدات بريزه ... شهربازي رو رو سر اون دوتا خراب ميکنم...انگار براش مهم نبود پشت سريا و جلوييا دارن ميشنون .کيميا با چه عشق و مهربوني اي نگاهمون ميکرد . لبخند زدم -: کاش معروف نبودي ... کاش خواننده نبودي ... چشماش برق زد. از ته دلم گفتم . بيشتر خودشو بهم نزديک کرد . يه دستاشو حلقه کرد دور شونه ام و با دست ديگه اش جفت دستام رو تو دستش گرفت . کشتي صبا حرکت کرد. خيلي اروم دم گوشش گفتم-: خب حق بده بترسم ... تو راحت ميتوني اسممو از تو شناسنامه ات پاک کني ...دو طرف صورتم رو گرفت .محمد-: من همه روحم همه قلبم همه فکرمو ذهنم مال توعه کامل کامل ... مگه مالکيت فقط جسميه ؟ چيزايي از من مال توعه که هيچ وقت از بين نميره ...کشتي صبا داشت لحظه به لحظه تند تر ميشد . سرمو فرو کردم تو سينه اش . داشتم از ترس سکته ميکردم . يه لحظه رفت بالا و تند و وحشتناک اومد پايين . جيغ زدم.از اونور هم شيدا خودش رو چسبوند بهم.وقتي پايين ميرفت از صندلي جدا ميشدم . حالم داشت بد ميشد ...داشتم سکته مي کردم . از يه طرف محمد محکم بغلم کرده بود و از يه طرف شيدا حواسش به من بود . ولي باز ميترسيدم . ميدونستم رنگم مثل گچ سفيد شده. مردم و زنده شدم تا ايستاد . برام اندازه يه قرن گذشت. پياده شديم . حالم داشت بهم ميخورد. بچه ها رفتن سمت بشقاب پرنده . اصلا حالم خوب نبود ولي براي اينکه محمد ناراحت نشه رفتم . ديگه واقعا اعضا و جوارحم داشت مي اومد تو دهنم . به زور خودم رو نگه داشت تا گلاب به روتون بالا نيارم . رفتيم سمت خانواده . سفره شام رو پهن کرده بودن . همه مشغول خوردن شدن. سالاد الويه بود . اصلا نميتونستم به غذا نگاه کنم
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای د
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_سیزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد يه لقمه گرفت و داد دستم ... ازش گرفتم . هنوز نبرده بودم تو دهنم که احساس کردم دارم بالا ميارم . دستم رو گرفتم جلو دهنم و عق زدم . بلند شدم و دويدم سمت سرويس بهداشتي . لعنتي هم دور بود . به زور خودمو نگه داشتم . رفتم داخل و بازم گلاب به روتون يکم بالا آوردم و راحتشدم . آخيشششش ...بيرون که رفتم محمد و شيدا با نگرانی ايستاده بودن . با خنده گفتم-: بهتون گفتم جنبه اشو ندارم سوار نميشم ... باور نميکنين ...خيالشون راحت شد . راه افتاديم سمت اهل بيت!!!رفتيم و باز نشستيم سر سفره . محمد لقمه ميگرفت و ميداد . دستم . همه نگاها رومون بود و محمد بي توجه. باز احساس ملکه انگلستان بودن بهم دست داد . متوجه نگاه هاي موزيانه عزيز شدم . نگاهش که کردم لبخند زد .عزيز -: چي شده ؟ چرا حالت بد شد ؟ -: هيچي ... يه حالت تهوع ساده ...عزيز -: خبريه ؟ چشمام گرد شد -: چه خبري ؟ عزيز -: بارداري ؟ لقمه غذا پريد تو گلوم . همه زدن زير خنده . کيميا و شيده که داشتن زمينو گاز ميزدن از زور خنده . محمد هم ميزد پشتم . هم ميخنديد . هم برام آب ميريخت . ليوان اب رو سر کشيدم-: عزيز بيخيال ...همه که مشغول کار خودشون شدن دم گوش محمد يه چيزي گفتم . يه تيکه انداختم بهش که جيگرم حال بياد ...خنده اش رو قورت داد . لقمه توي دستشو گذاشت توي سفره . از حرص دندوناشو رو هم فشار ميداد و نگاهم ميکرد . آروم گفت . محمد-: من تورو بعدا ادبت میکنم... صبح روز بعد راه افتاديم به سمت تهران . ساعت يازده صبح بود . رسيده بوديم . شهاب و کيميا رو هم رسونده بوديم خونشون و تو راه خونه بوديم . سرم رو تکيه دادم به صندلي و چشمام رو بستم ...محمد دست راستم رو گرفت تو دستش . بلندش کرد و بوسيد . چشمام رو باز کردم -: من آخر نميتونم ترکت بدم که ديگه اينکارو نکني ...لبخند زد .با دست چپش فرمون رو گرفته بود و با دست راستش دست منو .نگاهش به روبرو بود. محمد -: خانومم -: بله آقامم ؟ خنديد. محمد -: عروسي دوستت خوش گذشت ؟ تکيه ام رو از صندلي گرفتم -: خيلي محمد ... خيلي ... بچه ها چقد از ديدن کيميا ذوق زده شده بودن ... مخصوصا دیدن غزاله ...محمد -: خب الحمدلله ...-: مخمد ؟ پشت چراغ قرمز ترمز کرد با نهايت مهر نگاهم کرد. با لبخند . هنوزم لبخنداش بدجور دل ميبرد
ازم ...-: عاشقتم آقامون ...لبخندش عميق تر شد .با اینکه پشت فرمون بود اما دستامو انداختم دور گردنش ... رو به رو را نگاه کرد . محمد -: آفرين دختر خوب... رد نگاهش رو گرفتم . پليس چهار راه داشت نگاهمون ميکرد . پليسه يه لبخند زد و دستش رو مثل سلام نظامي کنار گوشش برد . سريع از محمد جدا شدم . محمد با حرکت سرش جواب سلام پليس رو داد . دستام رو گذاشتم رو صورتم -: وااااي ... محمد وای خيلي بد شد ...محمد -:فدا سرت ... جرم که نکرديم ...چراغ سبز شد . ماشين حرکت کرد . به خيابون رو به روم نگاه ميکردم .ياد روزايي افتادم که حسرت داشتن محمد رو ميخوردم . زير لب با اطمينان زمزمه کردم....
-: " انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له کن فيکون "
" فسبحان الذي بيده ملکوت کل شيء و اليه ترجعون "
سوره يس
دو آيه اخر سوره ياسين .
تموم سعيم تو اين رمان رسوندن اين مطلب بود:
صداي خنده خدا را مي شنوي ؟
دعاهايت را شنيده ...
و به آنچه محال ميپنداري ميخندد...
اميدوارم راضي بوده باشين ....
يه دنيا ممنون از همه شما...
يا حق
#پايان 😇
#سپاس_از_همراهیتون 🙃
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلامدوستان عزیز و گرامی این رمانم تموم شد جلد دومم داره منتها پی دی افش موجوده میزارم کانال ریپلای هرکی دوست داره دانلود کنهوبخونهامیدوارم از رمان خوشتتون اومده باشه دوستتون دارم یه عالمممممممه کوچک وخدمتگذار شما مدیر کانال 🌹🌹🌹
🌺 رمان برای من بخون برای من بمون
(جلد اول )🌺
نویسنده : هاوین امیریان
خلاصه :
رمان برای من بخون برای من بمون ، داستان زندگی یه دختر نوزده ساله به نام عاطفه است که عشق شدید و عجیبی به یک خواننده داره . تا اینکه یک روز اتفاقی از قاب تلوزیون برق حلقه ازدواج رو تو دست خواننده محبوبش میبینه و بعد متوجه میشه که همون روز ، روزه عقد اون خواننده بوده .دقیقا توی اولین سال و اولین ترم به طوراتفاقی با پسری همکلاس میشه که … )ای بابا همچین میخونی که انگار انتظار داری کل رمان همینجا باشه …. همه رو که نمیتونم همینجا بگم . خودتون بوخونید …(تا اینکه توی یه شب فوق العاده ، قشنگترین و زیباترین اتفاق زندگی عاطفه بایه تلفن رقم می خوره ….
پایان خوش
#ژانر_عاشقانه_مذهبی_اجتماعی
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
جلد دومرمان(برای من بمون برای من بخون)بنام بارون عطر نفسهات هم اکنون تو کانالریپلای قرار گرفت🙏🌹🌹
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_اول_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ بازم صداش تو گوشم پيچيد. اصلا يادم رفت اومده بودم تو
ریپلای به قسمت اول رمان برای عزیزان تازه وارد خوش اومدین🌹👆👆👆