#مهارتهای_ارتباطی 🌸🍃
#قابلتوجہآقایون
☝️ مردے ڪہ بخواهد رابطهے خوبے با همسرش💕 داشته باشد؛
✍بايد با اخلاق و روحيات همسرش ڪاملا آشنا باشد؛
از خواسته هاے درونے و تمايلات نفسانے او آڱاه شود. و بر طبق آنها برنامه زندڱے را مرتب سازد.🌹🍃
✍ به وسيله ے اخلاق و رفتار خوبش😌 چنان در او نفوذ ڪند و دلش را بدست آورد❤️ ،
ڪه به خانه و زندڱے دلڱرم شده و از روے عشق و علاقه، خانه دارے ڪند.💝
#سهمروزڱارتونیڪڪوهعشقودوستے🎀
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
4_5778411801326650372.mp3
2.73M
❤️ عید غدیر عید امامت و ولایت مبارک
🎤🎤 حامد جلیلی
💠 حیدر ای همای رحمت
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت سی نهم دستان گرم عاطف را پشتم احساس می کردم. شانه ها و گردنم را می مالی
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهلم
صبح شنبه بود که دیدم در حجره به صدا درآمد.
فرات همان غلام چاق و سیاه با یک سینی پشت در ایستاده بود.
- بیا تو.
در را باز کرد و گفت: قربان براي شما قهوه آورده ام.
- ممنونم فرات، بگذار روي میز.
وقتی می خواست بیرون برود، یادم آمد من به او نگفته بودم که قهوه بیاورد.
-راستی، من به تو گفتم قهوه بیاوري؟
- خیر قربان، جناب عاطف دستور دادند.
- ممنون؛
در را بست و رفت ،در آن دو روزي که از عاطف خبر نداشتم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، دوست داشتم خودم پیش قدم شوم و دلش را به دست بیاورم ،از اینکه نوشیدنی مورد علاقه ام را فرستاده بود، به طور عجیبی خوشحال شدم.
ولی باز هم خجالت اجازه نمی داد تا در چشمان عاطف زل بزنم و مثل قبل با او رفتار کنم.
صبح یکشنبه ، طبق معمول بیدار شدم ، دست و صورتم را شستم ، قهوه را کنار میز کارم گذاشتم ، و مشغول کار روي چوب شدم. سخت ترین قسمت کار، براي ساختن تابلوي آواز قو، قسمت سر و چشم قو بود که آن حالت عاشقانه را به تصویر می کشید، سر وچشم آن پرنده زیبا باید عشق را در خود نمایان میکرد و این کار آسانی نبود.
گرم کار بودم و حواسم به دور و اطراف نبود، گاهی یک جرعه قهوه تلخ می نوشیدم و دوباره با حساسیت تمام کارم را ادامه می دادم.
زاغ زخمی هم، حالش بهتر شده بود و گاهی روي درو دیوار حجره حرکات نمایشی می زد، البته چون زخم بالش خوب نشده بود، هنوز باندش را باز نکرده بودم.
انگار فهمیده بود من جانش را نجات داده ام.
از من نمی ترسید و فرار نمی کرد.
اسم هم برایش انتخاب کرده بودم، گرچه با مسمی نبود ولی اسم آن هم برای یک زاغ آبرومندانه تر از این پیدا نمی شد.
خودش که زاغی بیش نبود، به همین خاطر سیمرغ صدایش می کردم تا جلوي شاهین و عقاب و طوطی بعضی از اهل قصر کم نیاورد.
سیمرغ کمابیش به من وابسته شده بود.
گاهی جلب توجه می کرد و صداي نکره اي از خودش در می آورد.
من هم دروغ نگویم از او خوشم آمده بود، گرچه هیچ شباهتی به آن پرنده زیباي توي خواب من نداشت، ولی باز هم بدکی نبود. از هیچی بهتر بود.
البته من هم همچین بی محبت نبودم.
با چوب هاي اضافه لانه اي زیبا ساختم و روي تاخچه گذاشتم. تا از آن استفاده کند.
گاهی با دستم در لانه می گذاشتمش تا به آنجا عادت کند، ولی سیمرغ بی ذوق تر از این حرف ها بود از تاریکی لانه دلش می گرفت، شب قبل هم وقتی می خواستم بخوابم سیمرغ را تا لانه اش همراهی کردم.
گذاشتمش در لانه بخوابد.
ولی صبح که بلند شدم کنار خودم خوابیده بود.
بالاخره ....
آن روز صبح چنان مشغول کار بودم که اگر سقف پایین می آمد متوجه نمی شدم، ولی صداي غار وغور سیمرغ بدجوري مایه عذابم شده بود.
نگاهش نمی کردم تا ساکت شود ولی چند لحظه بعد احساس کردم صدایش خراشیده تر از قبل شده، با خودم گفتم نکند دارد خفه می شود. برگشتم و ناگهان با صحنه اي مواجه شدم که اصلاً انتظار دیدنش را نداشتم.
سیمرغ واقعاً داشت خفه می شد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهل ویکم
یک پسر بچه خبییث ، سیمرغ را توی دستش گرفته بود و گلویش را فشار می داد. اصلا معلوم نبود کی وارد اتاق شده بود.
با دیدن این صحنه مثل ببر وحشی پریدم و زاغ بیچاره را نجات دادم.
سیمرغ را جلوي صورتم گرفتم و باند روي بالش را منظم کردم.
خودم هم فکر نمی کردم روزي را ببینم که یک زاغ با صدای خش دارش برایم با اهمیت شود.
پسر بچه خنده کودکانه اي کرد و گفت:
- نمی خواستم خفه اش کنم.
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- ولی داشتی می کشتیش، اصلا" با اجازه چه کسی وارد محل کار من شدي؟
پسر بچه با انگشت اشاره اش قسمتی
از موهاي بلند و فِرَش را تابی داد و بعد از سکوتی چند ثانیه اي، دست چپش را نشانم داد و گفت:
-این نامه براي شماست، این را هم عاطف داد.
یک نامه و همان تکه چوب منبت کاري شده من که هدیه محبوبه بود را آورده بود.
قضیه برایم مهم شد ، احتمالاً عاطف رفاقتش را با من به هم زده بود که هدیه محبوبه را به من برگردانده بود.
گفتم: نامه را هم عاطف فرستاده.
اخم کرد و گفت: عاطف نه و آقا عاطف ،کشمش هم دم دارد.
از حرفش تعجب کردم، گفتم:
- بس است، تو وکیل وصی عاطفی که زبان درازي می کنی؟ برو پیش پدر و مادرت.
حتما ً عاطف توي نامه نوشته بود که الان چه حسی دارد و چه قدر از دست من دلخور است.
سیمرغ را روي تاخچه رها کردم و روي صندلی نشستم، کاغذ پوستین نامه که دور یک چوب استوانه اي پیچیده شده بود ،آدم را مشتاق به خواندن می کرد.
بند نامه را باز کردم که بخوانم، ولی تا به خودم آمدم دیدم نامه از دستم قاپیده شد ،آن وروجک هنوز هم از اتاق من بیرون نرفته بود.
نمی توانستم با بچه ها نا مهربانی کنم همیشه بچه های کوچک دوست داشتم ،البته سر جایش عصبانی می شدم ولی وقت عصبانیت به چهره پر نشاط بچه نگاه می کردم که خشمم را به سخره گرفته است خنده ام می گرفت.
چهره در هم کشیدم و خودم را مثل آدم ها بی حوصله جلوه دادم و گفتم:
- مگر نگفتم برو.
بچه با چشم هاي مشکی و مظلومش به من نگاه کرد، داشت خنده ام می گرفت، احتمالا از جدیت من دلگیر شده بود، نقشه ام براي بیرون کردنش داشت می گرفت.
نامه را دستم داد و من مثل موجود تشنه اي که به آب رسیده بود، لبخند پیروزي زدم.
ولی اي کاش لبخند نمی زدم، نمی دانستم که آنقدرپررو است، با یک لبخند من گل از گلش شگفت و دوباره نامه را از من قاپید و دوید.
کمی آنطرف تر ایستاد و گفت:
-به من می خندي ؟ نشانت می دهم.
دیگر اعصابم را بهم ریخته بود، مثل اینکه با مهربانی نمی شد حرف حالیش کرد. از صندلی بلند شدم تا با جدیت واقعی هم نامه را پس بگیرم و هم از حجره بیرونش کنم.
همین که از صندلی بلند شدم، او هم شروع کرد به دویدن تو حجره و از دست من فرار کردن همینطور می خندید و می دوید.
تقریباً دو دور دنبالش دویدم، شاید او فرز تر از من بود ولی نفسش بیشتر از من نبود.
منتظر بودم نفس کم بیاورد و سرعتش کم شود که دقیقاً همینطور هم شد اما وقتی خستگی امانش را برید، رفت روي تاقچه و یک پایش را گذاشت روي دم زاغ بیچاره، یک پایش را هم با فاصله کم روي سر زاغ قرار داد و گفت:
-جلو بیایی خفه اش می کنم، برو عقب.
راهی برایم نماده بود ،همان جایی که ایستاده بودم سفت میخکوب شدم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهل و دوم
وقتی دید بر من غلبه کرده، خندید، با خودم گفتم اگر بتوانم با یک حرکت ببر مانند بگیرمش همه چیز تمام می شود.
خودم را آماده کردم، مثل ببري که براي آهو کمین کند گارد گرفتم، یک قدم کوچک رو به جلو برداشتم
تا خوب بتوانم براي پریدن کمان کنم.
چشم و ابرو بالا انداخت و با خنده اي موزیانه گفت:
- جلو بیایی، می کشمش .
نقشه ام در نطفه سقط شد.
گفتم: بالاخره که نمی توانی دو روز همانطور بمانی، خشک می شوي.
-تو هم همینطور، پس بهتر است خودت بیخیال شوي.
دیدم همچین دروغ هم نمی گوید، واقعاً من هم نمی توانم دو روز یکجا بمانم.
ولی مطمئناً راهی براي گرفتنش بود.
-تکان نخور.
با تعجب نگاهم کرد، انگار که بخواهد سؤالی بپرسد به من چشم دوخته بود.
- سوسمار بالاي سرت است.
- ولی من که از سوسمار نمی ترسم.
- می دانم ولی آن سوسمار سمی است.
تا سرش را بالا گرفت که نگاه کند، از فرصت استفاده کردم و از روي تاقچه برداشتمش.
تا فهمید چه حیله اي سوارش کرده ام، کم نیاورد، پاهایش را دور کمرم حلقه کرد و بنا کرد با نامه روي سر من زدن ،دستش را نگه میداشتم گازم می گرفت ،سرش را می پاییدم چوب نامه مثل دست بیل می خورد توي سرم.
نمیدانم از زدن من چه لذتی می برد که آنقدر می خندید.
آخرش هم دستانم را بالا گرفتم و گفتم: تسلیم.
آرام شد، ولی با کمال پررویی گفت: معذرت خواهی کن .
گفتم: چرا؟
- براي عصبانیتت.
برایم سخت بود از او عذرخواهی کنم، با کمی تأمل و من و من کردن گفتم:
- من... عذرخواهی می کنم.خوب است؟
- نه ، دوست دارم توي قصر قدم بزنم، باید با من بیایی.
- ببین وروجک من یک هنرمندم، بیکار که نیستم.
با انگشت چاق و گوشتی اش سیمرغ را نشان داد و گفت؛
- پس حسابمان را جور دیگر صاف می کنیم.
هیچ بچه اي تا به حال اینجوري مرا سر کار نگذاشته بود، بالاخره من قبول کردم که با او قدم بزنم.
شیطنتش به اندازه اي بود که نمی توانست مثل آدم راه برود، مثل فنر بالا و پایین می پرید و حرف می زد.
با هر بار بالا و پایین پریدن موهاي بلند و فرش تکان می خورد.
گفت: راستی اسمت را نگفتی.
-تو هم نگفتی.
- نام من بنیامین است.
-خوشبختم، من هم محمد هستم ،از لباس هایت معلوم است فرزند آدم مهمی هستی.
- یعنی تو پدر من را نمی شناسی؟
- تازه آمده ام قصر، هنوز کسی را نمی شناسم
- پدرم سلطان است.
تعجب کردم، خدا به من رحم کرده بود، یعنی من این همه مدت با پسر سلطان کلنجار می رفتم!
اگر دست و پایش می شکست که هیچ، حتی اگر از بینی اش خون می آمد سر و کارم با ملک الموت بود.
گفتم: یعنی تو برادر عاطفی.
- ببینم، تو چرا بلد نیستی بگویی آقا عاطف.
- همان ،آقا عاطف، الان کجاست؟
- قبل از اینکه مرا بفرستد پیش تو، افسار اسبش را کشید و از قصر رفت.
- مسافرت؟
- نمی دانم، او به من می گوید فضول هیچوقت از کارهایش به من نمی گوید ،دوست دارم برویم حیاط مخصوص، تو هم می آیی؟
- بله، قبلاً آمده ام، تو از قدم زدن خسته نمی شوي؟ فکر می کنم این حیاط ها را هزار بار دیده باشی!
- چرا خسته می شوم ولی از درس خواندن بهتر است.
- چه درسی می خوانی؟! خط می نویسم.
گاهی هم ریاضی و هندسه می خوانم. اصلاً از درس خواندن خوشم نمی آید. هندسه به درد من نمی خورد.فکر می کنم تیراندازي، یا سوارکاري موردعلاقه من است، نه خط نوشتن و هندسه خواندن.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهل و سوم
رسیدیم به همان حیاط زیبا، بنیامین را ولش می کردي، یک ریز حرف می زد، از هندسه و ریاضی شروع کرد و تا در و پنجره و دیوار ادامه داد، از بعضی حرف هایش خوشم می آمد، اطلاعات خوبی داشت.
گفت: اگر گفتی چرا شیشه هاي پنجره آن جا زرد و قرمز و نارنجی است.
با اشاره دستش رد پنجره موردنظر را گرفتم، هر فکري کردم، چیزي به ذهنم نرسید ولی ساکت نماندم،
گفتم: خب معلوم است، وقتی آفتاب به آن شیشه هاي رنگی می زند، فضاي اتاق عاشقانه می شود و کسی که توی اتاق است لذت می برند.
گفت: نه.... آنجا سالن غذاخوري ماست، و قرمز و زرد و نارنجی از رنگهاي گرمند،خاصیت رنگ هاي گرم این است که اشتهاي آدم را باز می کند و وقتی نور آفتاب از شیشه هاي رنگی آنجا رد می شود، آدم دوست دارد بیشتر غذا بخورد.
از اطلاعاتش تعجب کردم، فکر می کردم از آن بچه هاي شیطان باشد که چیزي جز بازي سرشان نمی شود.
-چه جالب، حتماً این قصر کار معمارهاي ایرانی است، حالا بگو ببینم آبی از رنگ هاي سرد است یا گرم؟
- سرد.
با انگشتم شیشه های سالن دیگري را نشان دادم و گفتم:
- پس چرا آنجا از شیشه هاي آبی و قرمز استفاده شده است؟ در حالی که آبی رنگ گرم نیست!
انگار منتظر سؤالم بوده باشد با بلبل زبانی گفت:
- سؤال قشنگی پرسیدي؟ ولی همه جا که سالن غذاخوري نیست تا از رنگ هاي گرم استفاده شود، آنجا اتاق استراحت پدر است.
- من که نخواستم بدانم چه کسی آنجا میخوابد. گفتم چرا شیشه هایش.....
- چرا می پري وسط حرفم، صبر کن تا بگویم، شیشه هاي آبی و قرمز شاید هیچ ربطی به هم نداشته باشند ولی از ترکیب این دو رنگ، رنگ بنفش به دست می آید و رنگ بنفش تنها رنگی است که حشرات مثل پشه و مگس از آن فرار می کنند ،وقتی آفتاب به آن پنجره می تابد نور از هر دو شیشه رد می شود و رنگ بنفش به دست می آید که آن اتاق را بهترین محل براي آرامش می سازد.
همینطور قدم می زدم و بنیامین هم فنر وار راه می رفت و حرف می زد.
گفتم: تو که درس خواندن را دوست نداري می دانی همه این حرف هایی که زدي علمی بود.
گفت: همه اینها کار پول است.
گفتم: تو می توانی خودت اینها را یاد بگیري.
خنده کودکانه اي کرد و گفت: آخر وقتی پول می تواند همه این کارها را انجام دهد من چرا به خودم سختی بدهم.
مانده بودم چه بگویم، مطمئن بودم حوصله نصیحت شنیدن ندارد، وگرنه برایش می گفتم که پول با علم چقدر فرق دارند. خودش به حرف آمد و گفت:
- من دوست دارم بدوم، بازي کنم ولی هر روز عاطف براي من داستان سکاکی را تعریف می کند. دیگر حالم از این داستان بهم می خورد.
داستان سکاکی را می دانستم ولی دوست داشتم از زبان خودش بشنوم.
- سکاکی دیگر چه موجودی است؟میتوانی داستانش را برایم تعریف کنی؟
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهل و چهارم
-سکاکی مردي چاقو ساز بود که بهترین چاقوها را می ساخت، هیچ کسی مثل او نمی توانست چاقو بسازد، سکاکی بهترین چاقویش را برمی دارد تا به عنوان هدیه تقدیم پادشاه کند، به
قصر می رود و پادشاه گرم حرف زدن درباره هدیه اش بوده، یعنی همان بهترین چاقو، همان لحظه عده اي از عالمان وارد قصر می شوند، با آمدن عالمان سکاکی می رود کنار، یعنی نه اینکه برود کنار، بلکه شاه با دیدن عالمان دیگر توجهی به سکاکی نمی کند. و سکاکی ناراحت می شود و کنار می رود. من می گویم اي
کاش سکاکی براي هیچ وقت ناراحت نمی شد.
- چرا؟
- چون آنوقت من هیچ وقت این داستان را نمی شنیدم.
- عجب،خب بعدش چی شد، سکاکی از قصر بیرون رفت، رفت توي مکتب خانه.
- نه....، تو خوب بلد نیستی، سکاکی وقتی بی توجهی پادشاه را دید تو فکرش با خودش حرف زد.
- توي دلش یا توي فکرش؟
- عـــــــ.........ـه، همان توي دلش ، به خودش گفت: ببین که بهترین چاقویی را که ساخته بودي تا بهترین هدیه را به پادشاه بدهی، پادشاه با دیدن آن عالمان چگونه هدیه ات را پس زد. سکاکی از قصر بیرون آمد و تصمیم گرفت که از آن به بعد چاقوسازی را کنار بگذارد و در آن سن زیاد به یادگیري علم مشغول شود.
اما سکاکی که حافظه کمی داشت و در آن سن بالا نمی توانست چیزي را یاد بگیرد.
سکاکی صبح زود به مکتب خانه می رود و کنار بقیه شاگردان می نشیند و به مکتب خانه دار التماس می کند که به او اجازه دهد تا درس بیاموزد. مکتب خانه دار اجازه نمی دهد و سکاکی باز هم التماس می کند، باز هم مکتب خانه دار اجازه نمی دهد اما سکاکی باز هم التماس می کند.بازهم التماس میکند ،باز هم التماس میکند ،تا اینکه مکتب خانه دار اجازه میدهد او به مکتب خانه بیاید.
سکاکی از همان روز تصمیم می گیرد که آنقدر خوب درس بخواند تا بتواند از همه عالمان سر باشد.
استاد درسش را می دهد و به همه شاگردان می گوید که فردا براي تمرین جمله اي را حفظ کنند.
آن جمله هم این بود؛ (استاد گفت پوست سگ با دباغی پاك می شود.)
سکاکی وقتی از مکتب خانه بیرون می آید، تا خانه هزار بار این جمله را تکرار می کند که: (استاد گفت پوست سگ با دباغی پاك می شود.)
تمام بعد از ظهر این جمله را تکرار می کند و حتی شب تا دیر وقت بیدار می ماند و این جمله را تکرار می کند که : استاد گفت: پوست سگ با دباغی پاك می شود.
(( دیگر سرم داشت درد می گرفت: دوست داشتم با صداي بلند فریاد بزنم غلط کردم تا از پر حرفی بنیامین خلاص شوم ولی او لحظه اي آرام نمی گرفت.))
سکاکی صبح زود با آمادگی کامل در مکتبخانه می نشیند و استاد از او سؤال می پرسد: که دیروز چه گفتم؟، سکاکی هم می گوید: سگ گفت: پوست استاد با دباغی پاك می شود.
استاد با شنیدن این جمله عصبانی می شود و شاگردان دیگر که سن وسال کمی داشتند براي سکاکی میخندند و او را مسخره می کنند.
سکاکی از یادگیري علم ناامید می شود و به جنگل میرود، در همین حال زیر تخته سنگی دراز کشید که از بالاي آن آب چکه می کرد و به جنگل می رود، رو به روي یک چشمه می نشیند و فکر می کند و از یادگیري علم پشیمان می شود.
سکاکی فکر کرد و فکر کرد، باز هم فکر کرد اما وقتی دید که یک قطره آب از زیر آبشار می آید و به یک
تخته سنگ می خورد از فکر بیرون آمد.
خوب به تخته سنگ نگاه کرد.
دید که قطره آب سنگ را سوراخ کرده است، سکاکی وقتی آن سنگ را دید توي فکرش گفت.
- توي فکرش یا توي دلش؟
- همان توي دلش، توي دلش گفت وقتی یک قطره آب با تکرار و مداومت می تواند سنگ را سوراخ کند، چرا من نتوانم بالاخره من هر چه باشم از آن سنگ سخت تر نیستم، بالاخره من هم یاد می گیرد.
سکاکی از آن روز به بعد درس خواند و درس خواند تا اینکه یکی از علماي بزرگ شد و کتابهاي مهمی نوشت.
همینطور که به حرف هاي بنیامین گوش می دادم، متوجه شدم که رسیدیم به یک راهرو، راهرو مثل راهروهاي دیگر قصر بود، با همان کاشی کاري هاي فیروزه اي و طرح گل هاي زیبا، به خاطر همین زیاد حساس نشدم وبه قدم زدن ادامه دادم ولی بعد از چند لحظه به حیاط دیگري رسیدیم که من تا به حال آنرا ندیده بودم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
من آموخته ام :
ساده ترین راه برای شاد بودن،دست کشیدن از گلایه است...
من آموخته ام :
تشویق یک آموزگار خوب، می تواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند...
من آموخته ام :
افراد خوش بین نسبت به افراد بدبین٬ عمر طولانی تری دارند...
من آموخته ام :
نفرت مانند اسید، ظرفی که در آن قرار دارد را از بین می برد...
من آموخته ام :
بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد، فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد...
من آموخته ام :
اگر می خواهم خوشحال باشم، باید سعی کنم دل دیگران را شاد کنم...
من آموخته ام :
اگر دو جمله ی «خسته ام» و «احساس خوبی ندارم» را از زندگی حذف کنم، بسیاری از بیماری ها و خستگی ها برطرف می شوند...
من آموخته ام :
وقتی مثبت فکر می کنم ، شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر می پرورانم...
و سرانجام اینکه من آموخته ام :
«با خدا همه چیز ممکن است...»
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع
گر به خود آِیی به خدا میرسی.mp3
13.74M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
587223581.mp3
2.38M
هر مطلبی در حوزه کاری خودتان هست بیاموزید، هدفتان این باشد در حرفهای که انتخاب کردهاید متخصص باشید.
باهم بشنویم...🌱
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_سوم
- مــی دونــم از حرفــاي امــروزم تــوي ماشــین ناراحــت شــدید. خواهرهــاي مــن خیلــی وقتــه ازدواج کردنــد و رفتنــد. و چنــد ســالیه کــه مــن بــا هــیچ زنــی جــز مــادرم برخــورد نداشــتم . تــا اینکــه شــما اومـدین. مـن اصــلاً از روحیـات خــانم هـا آگـاهی نــدارم. اگـه حرفــی زدم یـا کـاري کــردم کـه باعـث رنجـش شـما شـده همـین جـا از شـما عـذرخواهی مـی کـنم و بـه شـما اطمینـان مـی دم ایـن بـه دلیـل
ناآگــاهی منــه و نــه چیــزِ دیگــه! بــاور کنیــد مــن اصــلاً قصــد تــوهین بــه شــما را نداشــتم حتــی شــما را تحسین هم کردم. چقـدر محترمانـه بـا مـن صـحبت کـرد. در ایـن مـدتی کـه اینجـا بـودم تنهـا یـک بـار بـا مـن برخـورد تنـدي داشـته بـود کـه آن هـم از دیـد المیـرا مقصـرش خـودم بـودم امـروز هـم فقـط بـه نـوعی از مـن تعریف کرده بود. حالا من هم بایـد خـودم را نشـان مـی دادم. بایـد بـه او ثابـت مـی کـردم بـا دختـر لـوس و زبـان نفهمـی طرف نیست. باید جبران رفتار زشت صبح را می کردم. صادقانه گفتم:
- راســتش مــن یــه بخشــی از حرفـاتون رو قبــول دارم و تمــام مخالفتــام از روي تعصــب بــود و شــایدم بـه قـول شـما لجبـازي! حرفهـاي شـما بـه نـوعی تعریـف از خـود مـن بـود. منتهـا مغـز مـن کمـی دیـر
اطلاعات را پـردازش مـی کنـه و بـاز هـم از شـما عـذرخواهی مـی کـنم و در ضـمن خیلـی علاقـه دارم بـا تفکرات شما بیشتر آشنا بشم!
چشمانش برقی از شوق زد و نگاهش رنگ دیگري گرفت.
- یعنی شما با عقاید من موافقین؟
- راســتش تــا اینجــا کــه تــأثیرات مثبتــی روي کــردارم گذاشــته، یــه نمونــه اش همــین امــروز بــود .
سخت بود اما شیرین!
گفت:
- من کتابهاي زیادي دارم خوشحال میشم از اونها استفاده کنید.
با کمک علیرضـا وسـایل را جابـه جـا کـردیم و بـه داخـل خانـه رفتـیم از ذوق دیـدار بهـزاد خـوابم نمـیبـرد. هـر چقـدر مـن عجلـه داشـتم سـاعت بـا مـن لـج کـرده بـود و عقربـه هـایش کنـدتر از معمـول حرکت می کردند. بالاخره شـب هـم تمـام شـد و آفتـاب عـالم تـاب بـا طلـوعش قـرار عشـق را بـه مـن
یادآوري کرد. بـا عجلـه بـه دانشـگاه رفـتم. بایـد همـه چیـز را بـراي المیـرا تعریـف مـیکـردم و بـا او مشـورت مـیکردم بالاخره استاد جلالی رضایت داد و کلاس را تعطیل کرد.
- از دست تو سهیلا! از بس بال بال زدي از درس هیچی نفهمیدم! حالا بگو تا نمردم از فضولی؟
بدون مقدمه گفتم:
- بهزاد برگشته!
چشمهاي المیرا از تعجب دو تا شد و گفت:
- راست می گی؟ کجا دیدیش؟ چی گفت؟ چرا رفت؟
- اوه چه خبره؟ تحمل کن برات همچی را میگم.
تمام جریانات بـاغ را مـو بـه مـو بـرایش تعریـف کـردم . بـا اتمـام حرفهـایم، چهـره المیـرا درهـم رفـت و سرش را تکان داد و خیلی جدي گفت:
- می خواي چیکار کنی؟
- خوب میرم حرفهاش رو گوش می کنم، باید یه فرصت دیگه بهش بدم.
- بهزاد را نمی گم، منظورم رهامه، این پسرِ برات دردسر می شه!
با سرخوشی گفتم:
- نه بابا! رهام این جوري ها که فکر می کنی نیست.
- سهیلا بچه نشو! به خدا دیروز معجزه بود سالم رسیدي خونه!
- من می خوام درباره بهزاد با تو مشورت کنم اون وقت تو گیر دادي به رهام!
- مشکل تو فعلاً بهزاد نیست، این پسره ي عوضیه می فهمی؟!
با حرصی که در کلامم موج می زد گفتم:
- نه نمی فهمم! مگه رهام چیکار کرده؟
المیرا با تشر گفت:
- خودت رو زدي به نفهمی؟ این پسره غیر مستقیم بهت پیشنهاد داده!
اخطارهاي المیرا درباره رفتار رهام برایم احمقانه بود. بی حوصله شدم و گفتم:
- خوب چیکار کـنم بـه کی مـی گفـتم؟ بـرم بـه پسـرداییم بگـم د یشـب اگـه نیومـده بـودي پسـرعموم یه کاري دستم می داد؟
- نخیـر خـانم ! بـه بابـاش بگـو یـا بـه عمـه ات بگـو چـه مـی دونـم؟ یعنـی یـه نفـربزرگتـر تـو فـامیلتون پیدا نمی شه؟
- المیـرا تـو زیـادي جـدي گرفتـی، مـن پسـرعموم رو مـی شناسـم اون اگـه مـیخواسـت غلطـی بکنـه تا حالا کرده بود.
- خوب حتماً تا حالا موقعیتش رو نداشته!
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_چهارم
المیـرا دیگـر داشـت کلافـه ام مـی کـرد. از موضـوع اصـلی کـه بهـزاد بـود کـاملاً دور شـده بـود یم. بـا ناراحتی گفتم:
- باشه یه فکري می کنم، حالا میشه درباره بهزاد حرف بزنیم؟ نظرت چیه؟
المیرا نگاه عاقل اندرسفیه به من کرد و گفت:
- نظر من برات مهمه؟
- البته که مهمه!
- پس فراموشش کن اصلاً سر قرار نرو.
جیغ زدم:
- چـــی؟
- نرو! بعد از این همه مدت یادش اومده پیدات کنه و برات توضیح بده!
- ایران نبوده، نمی تونسته!
- عصــر ارتباطــات عز یــزم! ایــن همــه راه بــرا ي برقــراري ارتبــاط بــا تــو وجــود داشــته ! یعنــی بــه هیچکدوم دسترسی نداشته؟ پس یکباره بگو وسط یه جزیره تک و تنها گیر افتاده بوده!
- المیرا اون به خاطر من اومده، حتماً تا حالا نمی تونسته بیاد؟
- آخـه تـو چـرا اینقـدر سـاده اي؟ یـادت رفتـه چقـدر عـذاب کشـیدي؟ چـه روزایـی از سـرگذروندي؟ اون لیاقت عشق تو رو نداره!
با خشم بهش توپیدم:
- درد تو حسادته، عاشق نبودي ببینی من چی می گم!
با ناراحتی کیفم را برداشتم و قصد رفتن کردم که بندش را گرفت و با دلسوزي گفت:
- بخـاطر خـودت مـی گـم خـواهر گلـم، کمـی صـبر کـن! اول ببـین چـی مـی خـواد بگـه، زود تصـمیم نگیر!
بند را با حرص کشیدم و گفتم:
- مــن دوســتش دارم دیگــه نمــی تــونم بــدون اون زنــدگی کــنم بــا هــر شــرایطی مــی خــوام کنــارش
بمونم. حرف دیگران هم اصلاً برام مهم نیست.
دیگر اجازه صحبت به المیرا را ندادم و با سرعت از کلاس بیرون آمدم. مطمـئن بـودم بهـزاد از اینکـه مـن را بـه خـاطر ورشکسـتگی پـدرم رهـا کـرده پشـیمان شـده و آمـده بود تـا بـار دیگـر شانسـش را امتحـان کنـد، اولـین قـدم را گذاشـته بـود پـس مـن هـم بـا دادن فرصـتی دوبــاره، دومــین قــدم بــراي رســیدن بــه یکــدیگر برمــیداشــتم. مــا مــیتوانســتیم زوج خوشــبختی شـویم. چـون عاشـق هـم بـودیم و حتـی جـدایی هـم نتوانسـته بـود بـین دل هایمـان فاصـله ایجـاد کنـد. پس اجازه نمی دادم المیرا و دیگران با حسادتشان کاخ آرزوهایم را خراب کنند.
بـا نزدیـک شـدن بـه کـافی شـاپ مـورد نظـر اسـترس عجیبـی وجـودم را فراگرفـت . قبـل از ورود چنـد نفـس عمیـق کشـیدم. بـا اولـین نگـاه بهـزاد را از پشـت سـرشـناختم. فکـر مـی کـردم دیـدنش آرامـم کند اما اینگونه نبود. بــه آهســتگی رفــتم و دســتم را روي شــانه اش گذاشــتم بــا تعجــب برگشــت . بــا دیــدنم لبخنــدي دلنشــین زد. مــن هــم لبخنــد ي در جــوابش زدم و رو بــه رویــش نشســتم و برانــدازش کــردم، کــت و
شـلوار سـرمه اي بـا پیـراهن سـفیدي کـه بـا خـط هـاي آبـی عمـودي سـت شـده بـود . کفشـهاي مشـکی اش آنچنـان بـا واکـس بـراق شـده بـود کــه انعکـاس چهـره ات را بـه روي آن مـی دیـدي و عطــر دل انگیـزش کـه مشـامِ آدم را نـوازش مـی داد. مثـل همیشـه شـیک پـوش و برازنـده بـود . از اینکـه اینقـدر ساده در برابرش حاضر شده بودم به شدت پشیمان بودم.
- اگه دید زدنت تموم شده یه سلامی عرض کنم!
صادقانه گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود. خواستم یه دل سیر نگاهت کنم!
خجالت زده گفت:
- متأسفم!
- خوش تیپ کردي!
- بنده دوست دارم همیشه مقابل عشقم بهترین لباسم رو بپوشم برعکس بعضی ها!
با تعجب به سر و وضعم اشاره کرد. از اینکه سادگی ام را به رخم کشیده بود دلگیر شدم.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_پنجم
- ایــن چــه تیپیــه ســهیلا؟ چقدرســاده اومــدي؟ چــرا مقنعــه ســرت کــردي؟ اصــلاً تــو عــوض شــد ي، دیروز تو باغ هم حجاب داشتی!
با دلخوري گفتم:
- دارم از دانشگاه می آم. اگه تیپم بده برم؟
- قربونـت بـرم تـو همـین جـوري هـم خوشـگلی! امـا راسـتش تیـپ امـروز و رفتارهـاي دیـروزت بـرام تازگی داشت. چرا مهمونی نموندي بی انصاف؟
- خیلـی وقتـه تـوي ایـن مهمـونی هـا شـرکت نکـردم دیگـه دل و دمـاغش رو نـدارم، زود خسـته مـیشم.
- تو از اولش هم پایه مهمـونی نبـودي، فکـر مـی کنـی نمـی دونسـتم بـه زور مامانـت مـی اومـدي! هـیچ وقت هم که محل من نمیذاشتی و سرت را با حرف زدن با دخترها بند می کردي!
- تو از کجا فهمیدي به زور مامانم می اومدم؟
- از نــادر! تــوي تولــد پــرمیس دخترعمــوت دیــدم مثــل همیشــه بــی حوصــله اي، زیرکانــه از نــادر
پرسیدم اونم گفت؛ سـهیلا اهـل مهمـونی و بـرو و بیـا نیسـت سـرش رو فقـط مثـل گـاو مـی انـدازه تـو ي کتابهــاش و اگــه از تــرس مامــانم نباشــه نمیــاد! مــن از اولــش هــم تــو رو زیــر نظــر داشــتم خــانمی!
خوشحالم بالاخره خرخونی هات نتیجه داد راستی چی می خونی؟
- ادبیات نمایشی!
- اون وقت چیکاره می شی؟
- من رو ول کن بهزاد! از خودت بگو، کجا بودي؟ چیکار می کردي؟
- گامـاس گامـاس لیـدي! شـنیدم خونـه داییـت زنـدگی مـی کنـی؟ ببیـنم ایـن داییـت همـونی کـه تـوي تولدت آبروریزي راه انداخت، نیست؟
- آبروریزي نبود دفاع از عقاید بود!
بهزاد طور خاصی نگاهم کرد و به نشانه تعجب ابرویش را بالا داد.
- الهی بهزاد بـرات بمیره! پـس بگـو چـرا مثـل قبـل بـه خـودت نمـی رسـی! بـین یـک عـده آدم عقـب افتاده و اُمل گیـر کـردي، حتمـاً مجبـورت کـردن این تیپـی بشـی. اذییـت کـه نمـی کـنن؟ کمـی تحمـل کنی خودم ناجیت می شم و از دست این متعصبهاي بی مغز نجاتت می دم!
از حرفهـایش ناراحـت شـدم دلـم نمـی خواسـت دربـاره دایـی اسـد و خـانواده اش اینگونـه بـی ادبانـه اظهارنظر کند! آنها خانواده من بودند و باید احترامشان را نگه می داشت! با دلخوري گفتم:
- اونا من رو مجبور بـه هـیچ کـاري نکـردن، خـودم دلـم خواسـت شـال سـرم کـنم حـس خـوبی بـه مـن دسـت مـیده! تـو ایـن مـدت ی کـه تـو ي خونـه فامیـل آواره و سـرگردان بـودم تنهـا جـایی کـه احسـاس امنیت مـیکـردم و راحـت سـرم رو روي بالشـت مـیذاشـتم خونـه دایـی اسـد بـود، آدم هـا ي مهربـون و دوست داشتنی هسـتند اتفاقـاً نـه تنهـا عقـب افتـاده و اُمـل نیسـتند، بلکـه خیلـی اهـل کتـاب و مطالعـه انـد، روابـط بـین اعضـاي خـانواده دوسـتانه و صـمیمی سـت، یـه جـور آرامـش تـوي رفتـار و کلامشـون هست، از گُل نازکتر به من نگفتن، در ضمن پسردایی من رزیدنت اورولوژي هست!
از قصـد تحصـیلات علیرضـا را بـه رخ بهـزاد کشـیدم تـا بـی خـودي بـه خـانواده ثروتمنـدش کـه یـک دانـه لیسـانس دانشـگاه دولتـی تـوي کـل فامیلشـان پیـدا نمـی شـد نبالـد! مـلاك ارزش انسـانها کـه بـه پول و ثروتشان نبود.
بهــزاد ســرخ شــد . عصــبی و کلافــه بــا قاشــق درون بســتنی اش بــازي مــیکــرد. ظــاهراً از اینکــه حرفهایش را تأیید نکرده و او را در تمسخر خانواده دایی همراهی نکردم دلخور بود!
زورکی لبخندي زد و گفت:
- اونا رو ول کن، سیندرلاي من چطوره؟ اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
حرفش برایم گران آمد. پوزخندي زدم و گفتم:
- براي همین دو سال ترکم کردي و هیچ خبري ازم نگرفتی؟
با عصبانیت گفت:
- سهیلا روز خوبمون رو با نیش وکنایه ات خراب نکن! لطفاً!
از عصبانیت بی دلیلش جا خوردم و با ناراحتی گفتم:
- حالا من یه چیزي گفتم چرا اینقدر زود بهت برمی خوره؟
- براي اینکه اعصابم را بهم می ریزي، نیومده شمشیرت رو از رو بستی!
تـن صـدایش آنقـدر بـالا رفـت کـه چنـد تـا از مشـتری هـاي آنجـا بـا کنجکـاو ي بـه مـا نگـاه کردنـد . بـاصداي خفه اي گفتم:
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_ششم
- بهزاد چرا این جوري می کنی؟ همه دارن نگاهمون می کنن!
- خب بذار نگاه کنن!
بــاورم نمــی شــد ایــن بهــزاد بــود کــه ایــن طــور حــرف مــی زد؟ بهــزادي کــه جلــوي دیگــران آنقــدر مراقــب رفتــارش بــود و وســواس روي حرکــاتش داشــت کــه گــاهی صــداي مــن و دیگــران را درمــی آورد. حـالا ایـن گونـه بـی تفـاوت صـدایش را بـدون ملاحظـه دیگـران بـالا آورده بـود، و عکـس العمـل اطرافیان برایش بی اهمیت بود. با صداي آرام در حالی که حرصم گرفته بود. گفتم:
- مثل اینکه بدهکارم شدم. تو حالت خوب نیست بذار یه روز دیگه با هم حرف بزنیم!
از جایم بلند شدم. دستپاچه شد. ملتمسانه نگاهم کرد و گفت:
- تو رو جون بهزاد نرو، یه لحظه کنترلم را از دست دادم، ببخشید گلم.
مغلـوب سـوز کلامـش شـدم و سـر جـا یم نشسـتم و لیـوانی آب بـه دسـتش دادم و آن را یکسـره سـر کشید.
- بهتري؟
- آره. ممنون عزیزم!
نفســی تــازه کــرد و بــا حــزن نگــاهم کــرد، لبخنــد ي زد و گفت:
- قول می دم دیگه ترکت نکنم حالا مثل یه دختر خوب به حرفام گوش میدي؟
- من همیشه سنگ صبورت بودم یادت رفته؟
- نـه ! ولـی ایـن بـار حرفـام کمـی فـرق داره شـاید کمـی دلخـور بشـی امـا قـول بـده تـا آخـرش گـوش کنی و زود قضاوت نکنی!
دلـم لرزیـد. چـرا از عکـس العمـل مـن مـیترسـید؟ حـالا دیگـر مطمـئن بـودم قضـیه مهـم تـر از آن چیــزي ســت کــه فکــرش را مــی کــردم.
شروع کرد:
- اولش همـه چـی خـوب پـیش مـی رفـت . تـو همـونی بـود ي کـه مـی خواسـتم تـو دل بـرو و خوشـگل، خــوش اخــلاق، مهربــون، مــی دونســتم چشــماي زیــادي دنبالــت بودنــد امــا تــو دیگــه مــال مــن شــده
بـودي. اگـه هـر روز نمـی دیـدمت آروم و قـرار نداشـتم. امـا بعـد از چنـد مـاه از نـامزدیمون مشـکلات مالی پـدرت بـه وجـود اومـد و رفتـه رفتـه رو ي تـو هـم اثـر گذاشـت د یگـه سـهیلاي سـابق نبـودي، بـی
حوصله شده بـود ي، مـوقعی هـم کـه بـا هـم بـود یم بـه جـا ي اینکـه از خودمـون بگـی از مشـکلات مـالی
پــدرت مــی گفتــی حوصــله درد و دل هــاي مــن رو نداشــتی، بــدتر از همــه، اینکــه مــن و تــو درســته موقتاً محـرم بـودیم امـا حـلال هـم بـودیم ولـی تـو مـدام بهانـه مـی آوردي . یـه روز کـه خیلـی عصـبی بـودم بـه پیشـنهاد یکـی از دوسـتانم کمـی زهرمـاري خـوردم تـو حالـت مسـتی همـه چـی رو بــه دوســتم گفــتم، اونــم پیشــنهاد .........
قســم مــی خــورم بعــد از
نامزدیمون دیگـه بـه ایـن مهمـونی هـا نرفتـه بـودم، امـا حـالم عـادي نبـود، تـوي اون مهمـونی لعنتـی بـا یـه دختـره اشنا شـدم چنـد بـاري بـا هـم بـودیم یـه جـورایی مـی خواسـتم ازت انتقـام بگیـرم. تـا
اینکــه بعــد از یــه مــاه دختــرِ بــه شــرکتم اومــد و گفــت؛ بـارداره، مــی خواســت در ازاي مبلــغ هنگفتی جنـین رو سـقط کنـه، داغـون شـدم . بـه پـدرم جریـانـو گفـتم . پـدرم آدم محتـاطی بـود . چـون بعضــی از دوســتاش سیاســی بودنــد همیشــه حفــظ ظــاهر مــی کــرد اگــه ایــن مــاجرا بــرملا مــی شــد
مـوقعیتش بـه خطـر مـی افتـاد و آبـروش مـی رفـت بـه ناچـار تصـمیم گرفـت مـن رو بفرسـته کانــادا پـیش عمـوم و یـه مـدتی اونجـا بمـونم تـا آبهـا از آسـیاب بیفتـه، باهـاش مخالفـت کـردم گفـتم؛ بـدون
سـهیلا نمـی رم امـا تهدیـدم کـرد کـه در صـورتی کـه نـرم، مـن را از تحـت الحمـایگی مـالی و عـاطفی خودش خارج می کنه.
#ادامه_ دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_هفتم
ورشکسـتگی فریـدون خـان پـدرت، بهتـرین بهانـه بـراي ترکـت شـد، و مـن اجبـاراً نـامزدیم را بـا تـو بهـم زدم چـاره اي نداشـتم اگـه مـی مونـدم همـه چیـز را از دسـت مـیدادم و زنـدان هـم مـی رفــتم،
پـدرم هـم یـک سـالی اون دختـرِ را سـردوانـد و دسـت آخـر هـم یـه پـول سـیاه بهـش نـداد مـنم چنـد مـاهی کانـادا بـودم حـالم خیلـی خـراب بـود بـه پیشـنهاد عمـوم رفـتم آمریکـا پـیش یکـی از دوسـتانش تا روحیه ام عوض بشه و از ایـن حالـت دربیـام. تـو امریکـا اوضـاع خیلـی بهتـر بـود بـا کـار سـرم را بنـد کردم تا اینکه اتفاقی نـادر را تـو یـه جشـن دیـدم بـا د یـدنش دلـم هـوا یی شـد، فهمیدم هنـوز نتونسـتم فراموشــت کــنم کنجکـاو شــدم برگــردم ببیــنم در چــه وضــعی هســتی تــا اینکـه بــا دعــوت آقــا فــرخ
اومــدیم بــاغ و دیــدمت از اینکــه فهمیــدم ازدواج نکــردي دنیــا رو بهــم دادن. امــا مــردد بــودم نمــی دونستم چه برخوردي با مـن مـی کنـی؟! امـا بـا دیدن حلقـه کـه هنـوز تـو انگشـتت بـود فهمیـدم هنـوز
بـه یـادم هسـتی. حـالا اومـدم ایـن بـار بـراي همیشـه اگـه تـو قبـول کنـی بـا هـم ازدواج کنـیم و چنـد صباح دیگه بریم انگلیس و اونجا زندگی کنیم!
ناباورانــه نگــاهش کــردم هضــم حرفهــایش بــرایم خیلــی ســخت بــود . چقــدر راحــت رو بــه روي عشـقش نشسـته و بـه خیـانتش اعتـراف کـرده بـود حـالا دیگـر ایـن چهـره ي دوسـت داشـتنی بـا آن
چشــمهاي میشــی و لبهــاي خــوش فــرمش کـه موقــع خندیــدن حالــت زیبــایی بــه خــود مــی گرفــت و موهـاي مجعـد و مشـکی اش کـه زمـانی عاشـقانه خواهانشـان بـودم نـه تنهـا بـرایم جـذاب نبـود بلکـه
عـذاب آور هـم بـود.
متعجــب نگــاهی بــه چهــره درهــم و نــاراحتم کــرد . هــر دو مــدتی سکوت کرده بودیم که بهزاد آن را شکست.
- می دونـم ناراحـت شـد ي امـا تـو قـول یـه فرصـت دیگـه را بـه مـن داده بـودي یادتـه؟ بیـاگذشـته رو براي همیشه فراموش کنیم و یه زندگی تازه رو شروع کنیم!
دلـم مـی خواسـت فریـاد بـزنم و بگـویم: «آدم هـوس بـاز، تـو حاضـر نشـدي فقـط بـه خـاطر مـن چنـد مـاه پـا روي اون غریـزه لعنتیـت بـذاري و سـرکوبش کنـی، رفتـی دنبـال هـوس خـودت. نبـودي ببینـی
چـه بلایـی سـرم اومـد، حـالا از مـن توقـع داري فرامـوش کـنم و دوبـاره مثـل روزهـاي اول نامزدیمـان مثـل دو تــا گنجشــگ عاشــق بشــیم! نـه، اگــه تــو اینقـدر پســت و بـی رگ هســتی مـن نیســتم. حاضــر
نیسـتم بــا مــردي کــه آغوشــش را بــرا ي چنــد تــا هــرزه بــاز کــرده زنــدگی کـنم. مــن بــراي وجــودم
ارزش قائلم آقا!»
اما دریـغ از یـک کلمـه ! زبـانم کـار نمـیکـرد . اصـولاً آدم حاضـر جـوابی نبـودم . اکثـراً در مقابـل متلـک هـاي دیگـران خـاموش بـودم. مـادرم همیشـه ایـن رفتـارم را نـوعی ضـعف مـی دانسـت و شـماتتم مـیکـرد. مقابـل بهـزاد هـم خـاموش بـودم شـاید همـین ویژگـی مـن بـود کـه او را جـري ترکـرده بـود و توانسـته بـود بـه راحتـی بـه خیـانتش اعتـراف کنـد ! بـه چهـره سـرخش نگـاه کـردم . نمـی دانـم سـرخی صورتش از خجالت بود یا نه؟!
لیـوان آبـی پـر کـرد و بـا دسـتان لـرزان آن را نوشـید از لـرزش دسـتانش متعجـب شـدم و بـا تعجـب اشاره اي به آنها کردم.
- چی شده؟ چرا دستات می لرزه؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- ارمغان آمریکاست هر وقت عصبی می شم اینجوري می شه!
ارمغــان آمریکــا؟! منظــورش را متوجــه نشــدم . حــالم مســاعد نبــود مانــدن را جــایز ندانســتم از جــایم بلند شدم. و عـزم رفـتن کـردم . بهـزاد کـه گـو یی منتظـر ایـن عکـس العملـم بـود نفسـش را بیـرون دادو گفت:
- داري میري؟
- آره کلاس دارم.
- بذار ببرمت.
با دلخوري گفتم:
- نه تا دانشگاه راهی نیست خودم میرم.
- خوب حالا جوابت چیه؟
- باید فکر کنم.
نبایـد بـی خـودي امیـدوارش مـی کـردم. مـن دیگـر او را نمـی خواسـتم و قصـدي بـراي شـروع دوبـاره نداشتم. امـا وقتـی بـه چشـم هـای غمگیـنش نگـاه کـردم و دسـتان لـرزانش را د یـدم نتوانسـتم صـراحتاً جواب منفی ام را به صورتش بکوبم و خردش کنم.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_هشتم
چشــمانش برقــی زد. دلــم مــی خواســت هــر چــه زودتــر از آن بــرزخ بیــرون بیــایم. بــدون معطلــی
خـداحافظی کـردم و بیـرون آمـدم. آنقـدر افکـارم مشـغول بـود کـه ندانسـتم چـه مـوقعی بـه دانشـگاه رسیدم.
حوصـله ي کـلاس و درس را نداشـتم. بـا گامهـاي بـی رمـق بـه سـمت تریـا رفـتم. درگوشـه دنجـی در تریـا جــا گــرفتم و منتظــر المیـرا شــدم. بغــض گلـویم را مـیســوزاند امــا اشــکم جـاري نمــیشــد. بـا دیــدن المیــرا کــه بــه همــراه ســاناز بــه طــرف تریــا مــی آمدنــد، بغضــم ترکیــد. ســرم را روي میــز گذاشتم و گریه کردم. المیرا بـا نگرانـی صـدایم مـیکـرد سـرم را بلنـد کـردم . متعجـب بـه صـورتم نگـاه کـرد . بـه چشـمهایم که از فرط گریه سرخ شده بود اشاره کرد و سراسیمه گفت:
- چی شده؟
دوباره اشکهاي گرمم پهناي صورتم را درنوردید و بروي گونه هایم سرخوردند. المیرا با کلافگی گفت:
- به جاي آبغوره گرفتن، بگو چی شده؟
بریده بریده گفتم:
- بهزاد...
- بهزاد چی؟
- المیرا بهزاد...
نتوانســتم خــودم را کنتــرل کــنم و دوبــاره اشــکم جــاري شــد المیــرا ایــن بــار بــا عصــبانیت از مــن خواســت مــاجرا را بــرایش تعریــف کــنم و تهدیــدم کــرد بــا گریــه مجــدد مــن، تنهــایم مــی گــذارد.
تهدیــدش کارســاز شــد و خــودم راکنتــرل کــردم و تمـام اعترافــات بهــزاد را بــرایش تعریــف کــردم. المیــرا بــا هــر حــرف مــن چهــره اش لحظــه بــه لحظــه بیشــتر درهـم مــی رفــت و مــوجی از خشــم در
چهره اش نمایان می شد. بعد از پایان صحبت هایم؛ نفسش را بیرون داد و با کلافگی گفت:
- چرا همون جا بهش جواب منفی ندادي؟
- نمی دونم، مغزم کار نمی کرد، فقط خواستم یه چیزي بگم و بیام بیرون.
- با این جوابت، پسره ولت نمی کنه، باید هر جور شده آب پاکی را روي دستش میریختی!
- مـی دونـی المیـرا یـه جـوري شـده بـود، زود عصـبی مـی شـد و از کـوره درمـیرفـت، دسـتاش مـیلرزید و پشت سرهم آب می خورد. - لابد دلت براش سوخت؟
- اگه رك جواب منفی می دادم، خیلی بهم میریخت! تو میگی چیکار کنم؟
- تصمیمت حتمیه دیگه؟ یعنی هیچ علاقه اي بهش نداري؟
- مگه خر سرم رو گاز زده که با اون کاراش بازم بهش علاقمند باشم!
- ولـی چنـد سـاعت قبـل نظـرت ایـن نبـود یـه حرفـاي دیگـه مـی زدي! حـرف از فرصـت دوبـاره مـیزدي!
- اشتباه کردم، چنان وقیحانه اعتراف می کرد که هنوزم از یادآوریش تنم می لرزه!
- خــب حــالا کــه مطمــئن شــدم د یگــه بهــش علاقــه نــداري کمکــت مــی کــنم. اول خــط موبایلــت رو عوض کـن یـه خـط اعتبـاري بخـر، شـماره جدیـدت را هـم اصـلاً بـه فـامیلاي پـدرت نـده حتـی تهمینـه !
بعد حلقـه را بـا یـه نامـه از یـه آدرس سـوري بـه آدرس خونـه شـون پسـت مـی کنـیم. و منتظـر عکـس العملش می شیم، چطوره؟
- من از کجا بفهمـم عکـس العملـش چیه؟ مـن کـه نمـی خـوام دوبـاره ببیـنمش، شـماره اي هـم از مـن نداره؟
- مطمــئن بــاش بـه هــر دري مــی زنــه تــا تــو رو یکبــار دیگـه ببینــه و تــا از زبــون خــودت نشـنوه کــه دوستش نداري و نمی خواي باهاش ازدواج کنی راحتت نمیذاره. - محاله دیگه نمی خوام ببینمش.
- چه بخواي، چه نخواي، اون سراغت میاد، حالا یا دانشگاه یا خونه داییت یا هر جاي دیگه!
- واي،خونـه دایـیم نـه! اونـا اصـلاً خبـر نـدارن کـه مـن بهـزاد رو د یـدم، دلـم نمـی خـواد درگیـر ایـن موضوع بشن، می خوام بی سر و صدا تموم بشه!
- آدرس خونه داییت رو، بلده؟
- نه ولی می تونه به راحتی پیدا کنه!
- فکر نکنم اونجا بره احتمالاً میاد دانشگاه!
- اما اون که نمی دونه من چه زمانهایی کلاس دارم؟
- بالاخره یه روز پیدات می کنه!
- خوب پس چیکار کنم؟
- چند روز تحمل کن، ببینیم چه حرکتی میکنه.
- اگه بعد از چند روز تو دانشگاه جلوم سبز شد چه غلطی بکنم؟
- منطقی باهاش حرف بزن مثل خودش!
- اگه قبول نکرد چی؟
- تو سعیت رو بکن اگه دیدي خیلی سمجه مجبوریم یه دروغی بسازیم!
- چه دروغی؟
- چه می دونم؟ بیست سؤالی می پرسی؟
- جون المیرا فکرش رو کردي مگه نه؟
- آره.
- خوب بگو دیگه؟
- میگی عروس شدم آقاي داماد هم می شه همین دکتر علیرضاي خودمون!
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃🌺🍃🌹🌾🌴🌺
#سیاستهای_همسرداری
_ سرزنش و سرکوفت آفت زندگی👇🏻
یکی از رفتارهای مخربی که اثرات زیانآور و جبرانناپذیری بر روابط بین همسران جوان به خصوص در دوران عقد داره سرزنش و تحقیر و خرد کردن شخصیت یکدیگره
❌"صد بار گفتم این کار رو نکن!"
❌" گوش نکردی حالا بکش!"
❌"تو همینی دیگه!"
❌" میدونستم این جوری میشه..." "بفرما اینم نتیجهی هنر جنابعالی!"
👈🏻 اگر همهی ما میتونستیم گاهی خودمون را به جای طرف مقابلمون بذاریم
شاید خیلی از مشکلات و مسائل لاینحل زندگی هرگز اتفاق نمیافتاد.
📛 سرزنش و سرکوفت زدن به یکدیگر خصوصاً در دوران عقد و نامزدی یکی از بزرگترین آفتهای زندگی زناشویی به شمار میرود.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
#با_خودت_تکرار_کن
کفشهایم را میپوشم
و در زندگی قدم میزنم،
من زنده ام و زندگی
ارزش رفتن دارد
آن قدر میروم
تا صدای پاشنه هایم
گوش ناامیدی را کر کند ...
خوب میدانم که گاه کفشها،
پاهایم را میزند،
میفشآرند و به درد میآورند
اما من همچنان خواهم رفت
زیرا زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...
چون میدانم خدایم یاریم میکند
خدایاسپاسگزارم
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهل و ششم
پیرمرد تمام قد ایستاد و گفت:
-بیا بنشین جوان
روي صندلی نشستم. بنیامین که مثل آدم بزرگ ها حرف می زد: به پیرمرد گفت:
عمو مالک، این شما و این مریض ،ببینم چه می کنید.
تازه فهمیدم چرا بنیامین اصرار داشت با اوقدم بزنم، یا اینکه دلیل آمدنم به این حیاط چه بوده. مسئله برایم روشن شده بود، دیگر شک نداشتم که این ها همه برنامه ریزي عاطف بوده است تا سرفه های خونی ام را علاج کنم.
طبیب جلو آمد و گفت: بگو ببینم جوان رعنا، گل بی خار، دردت چیست.
طبیب صداي آرام و نافذی داشت ، دوست داشتم وقتی کسی به من محبت می کند با محبت جوابش را بدهم، گفتم:
- شما هم جاي پدر من، راستش مدتی است که سرفه می کنم، از سرفه هاي خفیف شروع می شود ولی کم کم آنقدر شدید می شود که خون سرفه می کنم.
-یعنی سرفه ات عمق دار می شود و از سینه ات می آید یا سطحی است و از گلو؟
- فکر می کنم از سینه باشد.
- خودت فکر می کنی چه بیماري باشد؟
نمی دانم چرا دوست داشتم به او اعتماد کنم و حرف هاي دلم برایش بگویم، آدم دلنشینی بود، حرف هایش تا مغز استخوان آدم نفوذ می کرد.
لبخند اعتماد می زدم و گفتم:
- خدا کند که بیماري خطرناکی نباشد. کسی را که دوستش دارم، همینطوري هم به من نمی دهند چه برسد به این که بیمار باشم.
پیرمرد لبخند ملیحی زد و انگار که عاشقی را از چشمان من خوانده باشد، گفت:
- نترس ، گاهی بی توجهی به یک مشکل کوچک باعث می شود که مشکلی بزرگ به وجود بیاید، من فکر می کنم این سرفه هاي خونی حاصل سرما خوردگی کوچک است که تو به آن بی توجهی کردي و درمانش نکردي. درست است؟
به نکته ظریفی اشاره کرده بود،تا حال به این مسئله فکر نکرده بودم که مشکلات بزرگ گاهی حاصل همان مشکلات کوچک اند، او راست می گفت، مشکل بزرگ من محبوبه، از مشکلی کوچک به وجود آمده بود، نگاهی که چشمانش داشتم، اگر از همان ابتدا به آن چشم هاي عسلی و آهویی بی توجهی می کردم، دیگر این همه مشکلات نداشتم، ولی امان از آن که بزرگ ترین مشکل دوای بزرگ ترین درد باشد.محبوبه هم درد من بود و هم مداواي درد من.
در جواب طبیب گفتم: دقیقاً یادم نمی آید ولی فکر می کنم همینطور که شما گفتید باشد.
طبیب از صندلی بلند شد واز در حجره بیرون رفت، همانطور آرام حرف می زد و می گفت:
- الان دواي درد تو را می آورم.با بیرون رفتن طبیب نگاهی به بنیامین انداختم، مثل آدم حسابی ها روي صندلی نشسته بود و به من
نگاه می کرد، خوب توانسته بود کارش را انجام دهد، چشمکی زدم و لبخند رضایتی روي لب آوردم تا از بنیامین تشکري کرده باشم.
در همین فاصله کم طبیب با شیشه اي که در دست داشت وارد شد، شیشه ای طرف من گرفت و گفت:
- این روغن رزماري است، شب از آن استفاده کن، اگر افاقه نکرد ،دوباره بیا پیش خودم.
روغن که در یک شیشه کوچک بود و سرش با چوب پنبه گرفته شده بود را گرفتم و با تشکر فراوان از
حجره طبیب بیرون رفتم.
همیشه همینطور بودم، با دیدن آدمهاي مهربان دست و پایم را گم میکردم. این حس انسان دوستی همیشه در وجودم میجوشید، نمیدانم چرا؟ ولی با دیدن آن پیرمرد چنان شوري در قلبم به وجود آمده بود که بی دلیل میخواستم بدوم، بپرم و برگردم به زمان کودکی ام. شادي که در قلبم بود باعث شده بود دهانم گوش تا بناگوش از لبخند باز باشد ولی تا نعلین هایم را پوشیدم و قدم اول را برداشتم، لبخند از چهره ام جمع شد، حلما هنوز هم به من خیره بود، نمی دانم چه چیزي در سرش میگذشت ولی میترسیدم، در هر صورت از این نگاه عجیب خوشم نیامد، سرم را پایین انداختم و مثل بچه اي که قهر کرده باشد وارد همان راهرو فیروزه کاری شدم، فکرم مشغول حلما بود و صدایی را نمیشنیدم، آنقدر حواسم پرت بود که با یکی از کنیزان تنه به تنه شدم، تقصیر من بود ولی او معذرت خواهی کرد و رفت، رسیدم به همان حیاط اول با همان درخت های کاجش؛ چند قدم دیگري تا حجره داشتم که دیدم صدای
بنیامین می آید.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهل و هفتم
برگشتم ،نگاهش کردم ،بلند بلند داد میزد و میدوید.
- صبر کن ... صبر کن ...
- اتفاقی افتاده بنیامین؟
نفس زنان گفت:
- من وظیفه داشتم شما را تا اینجا همراهی کنم.
- ای مرموز ،حتماً عاطف به تو گفته این کارها را کنی،؟ راستی بابت لطفت ممنونم.
اصلاً به بنیامین نمی آمد آنقدر خجالتی باشد، سرش را پایین گرفته بود،تنها با خدا حافظی جواب تشکرم را داد.
خداحافظی کرد و تند تند دوید که از جلوي چشم من دور شود.
گفتم: بنیامین نگفتی میخواهی چه کاره شوي؟ ایستاد، انگشت اشاره اش را توي موهاي پیچ دار و بلندش انداخت و بعد از چند لحظه فکر کردن گفت:
- میخواهم شکارچی شوم ،شکار چی ستاره ها ! این را گفت و رفت.
با شنیدن این جمله غرق خاطرات کودکی خودم شدم. بعضی از شبها که از مادرم میپرسیدم پدر
کجاست؟ آسمان را نشانم میداد و میگفت: آنجا میان آن ستارهها ، از همان موقع به آسمان بیشتر نگاه میکردم و میخواستم ببینم پدرم را در آسمان تاریک شب، بین ستاره ها پیدا میکنم یا نه؟ کم کم با ندیدنش در آسمان او را فراموش کردم! بعد از مدتی فقط ستاره ها را می دیدم، چقدر زیبا است دنیای کودکی، شب که میشد روی بام خانه مان دراز میکشیدم ،تا هم به ستاره ها نزدیکتر باشم و هم آنها را تماشا کنم. گاهی که شهاب از آسمان رد میشد دوست داشتم یکی از آنها بیفتد توي حیاط خانه ما تا من با آن ستاره بازي کنم و او بشود بهترین دوست آسمانی من، هر شب به آسمان نگاه میکردم و انتظار لحظه اي را میکشیدم که ستاره به حیاط ما بیفتد ولی بعداً فهمیدم که ستاره ها پایین نمی آیند، این ما هستیم که باید بالا برویم، مثل بالا رفتن من از پشت بام، هر چقدر فکر میکردم ، هیچ راهی براي دستیابی به ستاره ها نمیدیدم به جز پرواز، با خودم میگفتم اگر دوتا بال روي شانه هایم داشتم حتماً پرواز میکردم و شهاب ها را دنبال میکردم تا یکی از آنها را بگیرم، ولی همه این ها گذشت و تنها ستاره زندگی من شد محبوبه؛ کسی که با دیدنش دست و پایم را گم کردم، همه چیز از همان نگاه های ساده شروع شد ولی کم کم قلبم لرزید و در سینه ام احساس
گرفتگی کردم. تا اینکه شبها را با یاد او میخوابیدم و هر صبح حسرت دیدنش را میکشیدم.
میکردم، همه چیز از همین نگاههاي ساده شروع شد ولی کمکم قلبم لرزید و در سینهام احساس گرفتگی کردم. تا اینکه شبها را با یاد او میخوابیدم و هر روز صبح حسرت دیدنش را میکشیدم. تا وقتی محبوبه بود، آسمان پرستاره من هم همان حیاطی بود که هر روز غروب به آن خیره میشدم.
در حجره را باز کردم ، حجره دم گرفته بود و خیلی به هم ریخته بود؛ شروع کردم به تمیز کردن حجره ،سیمرغ هم بال بال میزد و هر طرف که میرفتم دنبالم می آمد، وقتی حجره از پریشانحالی درآمد، هدیه محبوبه را به دیوار آویزان کردم صندلی را رو به پنجره هاي باز گذاشتم از پنجره به بیرون نگاه کردم، نامه را در دستم چرخاندم و فقط به این فکر کردم که عاطف چه چیزي میتواند نوشته باشد.
بند نامه را باز کردم و پوستین را از اسارت چوب درآوردم. خط عاطف مثل چشمان مشکی اش زیبا بود.
(بسم رب العشق
سلام به برادر عزیزم محمد حسن.
علاقه اي به نامه نوشتنهای رسمی با نکات عجیب و غریب ندارم! پس این ساده نوشتنم نه از روي بی احترامی به شما بلکه از محبتی است که به شما دارم.
بعد از آن روز و ماجراي سیاه چال به محله شما رفتم و متوجه شدم که به جز برادري به نام قارون کس دیگري را ندارید، فکر میکنم که آن مرد یکی از اقوام نزدیک شما بود. میدانم که همه چیز را از چشم من و اهل قصر میبینی ولی این را بدان که آدمها زمین تا آسمان با هم فرق دارند شاید من بدترین یادآوری زندگی ات باشم و هر بار که مرا میبینی به یاد پدرت بیفتی. ولی مطمئن باش که من با بقیه اهل قصر فرق دارم، میخواستم خودم خبرش را به تو برسانم اما حالا که فرصتش پیش آمده میگویم.
پیگیر محبوبه شدم، خانه شان فقط مقدار کمی با شما فاصله دارد و حالش خوب است، بقیه خبرها بماند تا بعداً با خودت صحبت کنم. چند روزي به سفر میروم و زود برمیگردم.
هر کس توکل بر خدایش کند ،خدا براي او کافی است.
به امید دیدار، برادرت عاطف.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78