صبح آمده بر پهنهٔ آفاق گذر کن
پلکی بزن و بر رُخ ِ دلدار نظر کن
این پیلهٔ خمیازه گیِ صبحگهان را
با خندهٔ پروانگیات دست به سر کن
🌸 امیـدوارم امـروز
💗 نــقــــاشِ هـســتـی
🌸 از پالتِ تقدیر زیباترین
💗 رنـــــــگ را روی بــــــومِ
🌸 زنـدگیتون نقاشی کنـہ
💗 تــــــا زیــبــاتـــریـــن
🌸 رنـگین کـمـانِ احسـاس
💗 در زنـدگیتـون شکل بگیـره
🌸 لحظههاتون بـخیـر و زیــبــا
💗 الهی دلتون شاد،لبتون خندان
🌸 سفره تون پُـر خیر و برکت
💗 قلبتون مملو از آرامش باشه
🌸 روزتون معطر به بوی مهربانی
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581.mp3
2.48M
اگر با شکستهای موقت مواجه شدید به معنای بازنده بودن شما نیست، در حقیقت پلی برای پیشرفت است.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_نود_و_دوم - خونـه خودمـون! تـوي بـرج آذرخـش در یـه منطقـه فـوق العـاده تـوپ
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_چهارم
صدایی درونـم بـر مـن نهیـب زد: «بلنـد شـو سـهیلا تـا دیـر نشـده از ایـن جـا بـرو ! بـه جهـنم کـه جشـن گـرفتن، بـا مونـدنت بــدبخت مـی شـی، تــا کـی مـی خـواي لال مـونی بگیـري؟ ایــن مـرد الکلـی تمــام زنـدگیت رو بـه فنـا مـی ده. بـه چـی دلـت رو خـوش کـردي؟ اگـه امشـب پیشـش بمـونی راه برگشـت بــرات سـخت تـر مـیشــه! تــو هنــوز هــیچ تعهــدي بــه بهــزاد نــداري! تــا اوضـاع از ایــن بــدتر نشــده تــرکش کــن.» بــا عــزم جــزم شــده ام بــه اتــاق رفــتم و لباســم را پوشــیدم و چمــدان کوچــک دســت نخـورده ام را کـه گوشـه ا ي از اتـاق گذاشـته بـودم برداشـتم و قصـد تـرك اتـاق را داشـتم کـه رهـام را دیدم به چهارچوب در اتاق، تکیه زده و نگاهم می کند.
- داري ترکش می کنی؟
- با خیانتش، با اخلاق بدش ساختم اما با اعتیادش نمی تونم.
- براي همیشه؟
- باید زودتر از اینها تمومش می کردم.
- یه نیم ساعت وقت داري؟
- براي چی؟
- یه چیزاي هست که باید بدونی، خیلی وقته که می خوام بهت بگم اما وقتش پیش نیومده بود.
- اگه درباره بهزاده، من همه چی رو می دونم. - مطمئنم همه را بهت نگفته.
- دیگه فرقی نمی کنه! می بینی که دارم ترکش می کنم.
- چه سخت می گیري! حالا نیم ساعت دیرتر بري، مثلاً چی می شه!
- خیلی خب فقط زودتر، دیگه تحمل اینجا رو ندارم.
از اینکـه قــرار بــود بـاز هـم قضــایاي پشــت پــرده اي از زنــدگی بهـزاد بــرایم آشــکار شــود مضــطرب بـودم . بـا ذهنـی مشـوش روي تخـت نشسـتم و بـی قـرار منتظـر آمـدن رهـام کـه بـرا ي آوردن صـندلی از اتـاق بیـرون رفتـه بـود شـدم . طـولی نکشـید کـه صـندل ی بـه دسـت بـه اتـاق آمـد و روبـریم نشسـت.
پاهـایش را روي هـم انـداخت و سـیگار دیگـري روشـن کـرد. هـر چقـدر مـن نـاآرام بـود او خونسـرد و راحت لم داده و سـیگار مـی کشـید. بـا حـرص بـه حرکـاتش نگـاه کـردم کـه ناگهـان بـا تمـام قـدرت دودش را در صورتم رها کرد. از سرفه ام خندید.
- چیکار می کنی؟! حالم رو بهم زدي!
رهام شروع کرد انگار با خودش حرف می زد:
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_پنجم
رهام شروع کرد انگار با خودش حرف می زد:
- از همــین پاســتوریزه بودنــت خوشــم مــی اومــد. تــو رو بــرا ي خوشــگلیت نمــی خواســتم. از تــو خوشگلتر دور و برم زیاد بـود . ظـاهراً اهـل دوسـت پسـر نبـود ي امـا بـرا ي اینکـه مطمـئن بشـم بـا چنـد
تـا از رفیقـام امتحانـت کـردم. وقتـی دوسـتام مـی گفـتن چـراغ سـبز نشـون نمـی دي از خوشـحالی بـال درآوردم. دلـم مـی خواسـت آینـده ام رو بـا تـو بسـازم. تـو زن زنـدگی بـودي. آرزو بـه دلـم مونـد یـه روز بوي غذا از خونه مـون بیـاد و همـه دور هـم سـر یـه میـز غـذا کوفـت کنـیم. امـا مـادرم زن زنـدگی نبـود و نیسـت. دلـم نمـی خواسـت آینـده ام مثـل بابـام باشـه دورادور هـوات رو داشـتم امـا تـا فهمیـدم تـورج اومـده خواسـتگاریت احسـاس خطـر کـردم. نمـیدونسـتم چیکـار کـنم و چطـوري حـرف دلـم رو بهـت بگـم. تصـمیم گـرفتم از نـادر کمـک بخـوام بهـش گفـتم عاشـقت شـدم خندیـد و مسـخره ام کـرد . امـا وقتـی سـماجتم رو دیـد فهمیـد قضـیه جدیـه! مـیدونسـتم نـادر تـو ي خونـواده ات نفـوذ داره و حــرفش بــرو داره و مــی تونــه بــه راحتــی خونــواده ات و بــه خصــوص تــو رو راضــی کنــه، امــا بــی وجـدان در قبـال تـو یـه شـرط سـنگین گذاشـت. گفـت: «یـک چهـارم سـهم الارثـت مـال مـن!» آدمـاي طمــاع و پــول پرســت و بــی وجــدان زیــاد دیــده بــودم امــا نــادرِ شــما یــه چیــزه دیگــه بــود. چــاره اي نداشــتم. تــو روي بابــام وایســتادم و گفــتم؛ ســهم الارثــم رو بــده! از نــاراحتی دیوونــه شــد و زد تــوي گوشـم. چنـد مـاه قهـر و داد و فریـاد و فـرار از خونـه فایـده نکـرد و یـه پاپاسـی هـم گیـرم نیومـد. از اون طـرف نـادر هـی تحـت فشـار قـرارم مـی داد و مـی گفـت؛ سـهیلا خواسـتگار داره. تنهـا راهـی کـه داشـتم ایـن بـود کـه سـند سـازي کـنم و بخشـی از زمینـاي شـمال بابـام رو بفروشـم. امـا بـراي اینکـه
شک نکنـه بایـد آهسـته و بـه مـرور زمینـاش رو آب مـی کـردم کـه خیلی وقـت گیر بـود . نـادرم گیرداده بــود کــه مــی خــواد بــره آمریکــا و لنــگ پولــه ! داغــون بــودم . بــراي رفیــق فــابریکم درد و دل کردم. اونم یـه پیشـنهاد بـه مـن داد . گفـت؛ بـرا ي اینکـه سـهیلا رو از دسـت نـدي بایـد بـه طـور موقـت بدسـت یـه آدمـی کـه خیلـی قبـولش داري بسـپاري! اولـش فکـر کـردم منظـورش دزدیـدن توئـه، امـا وقتــی بــرام مطلــب رو روشــن کــرد، مخالفــت کــردم . رفیــق شــفیق مــا پیشــنهاد یــه نــامزدي ســوري کـرده بـود. یعنـی یـه مـدت باهـات نـامزد مـی شـه تـا مـن کـارم رو راسـت و ریسـت کـنم و تـوي اون برهه تو با کسـی ازدواج نکنی بعـد هـم بـه یـه بهانـه ا ي بـه همـش مـی زنـه ! سـخت بـود امـا بـه خـاطر بدســت آوردنــت قبــولش کــردم . و بهتــرین دوســت مــن آقــا بهــزاد بــا زیرکــی دل ســهیلا خــانم رو بدست آورد و شد شوهر مـوقتی عشـق مـن ! همـه چـی خـوب پـیش مـی رفـت . نـادر از این تبـانی خبـر نداشت و فکر می کـرد بـی خیالـت شـدم . مـنم بـا خـودم گفـتم؛ د یگـه لزومی نـداره بـه نـادر بـاج بـدم !
وقتی بهزاد ولـت کـرد، خـودم دسـت بـه کـار مـی شـم و نقـش یـه پسـرعمو ي مهربـون رو بـرات بـازی می کـنم و کـم کـم دلـت رو بدسـت میارم. از اینکـه دیگـه مجبـور نبـودم بـه داداشـت پـول بـدم خیلی خوشحال بودم و منتظر بودم تـا بهـزاد بـه یـه بهانـه ا ي رهـات کنـه و مـن ناجیـت بشـم . امـا انتظـارم بـیفایده بـود . بهـزاد کـم کـم دلباختـت شـد و هـر روز بـرا ي بهـم زدنـش بهانـه مـی تراشـید. دسـت آخـر یــه روز تــوي روم وایســتاد و گفــت؛ عاشــق ســهیلا شــده و نمــی تونــه تــرکش کنــه! تــا جــایی کـه مــیخورد زدمـش ولـی بـه گریـه افتـاد و گفـت؛ ا یـن عشـق دو طرفـه سـت و اگـه ازت جـدا بشـه تـو نـابود می شـی! دلـم بـراي خـودم سـوخت .
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_ششم
بهـزاد بـه هـیچ وجـه کوتـاه نمـی اومـد . کینـه اش رو بـدجور ي بـه دل گـرفتم . نـامردي کـرده بـود و با یـد جـوابش رو مـیگرفـت . شـب و روزم شـد نقشـه کشـیدن بـراي بهزاد!
بــالاخره فکــري مثــل جرقــه بــه ذهــنم زد. پیــدا کــردن معشــوقه ي قبلــی بهــزاد کــه دختــر ي بــه نــام نیلـوفر بـود، نیلـوفر اولـین عشـق بهـزاد بـود. هجـده سـالش نشـده بـود کـه عاشـق دختـر همسایشـون
شــد، امــا نیلــوفر رفــت آمریکــا و ازدواج نــاموفقی کــرد بعــد از هفــت ســال برگشــته بــود ا یــران. بــا نیلوفر حرف زدم. خیلی راحت قبول کرد اون بهزاد رو میخواست منم تو رو!
اون موقـع بهـزاد و تـو شـش مـاهی بـا هـم نـامزد بـودین و بهـزاد عاشـقانه دوست داشـت. بـا وجـود نیلوفر مـی تونسـتم بهـزاد رو ازت دور کـنم هـر چنـد کـار خیلی سـختی بـود امـا بـالاخره موفـق شـدم .
چنـد بـاري بهـزاد و نیلـوفر را بـا هـم رو بـه رو کـردم. نیلـوفر بـه بهـزاد التمـاس مـیکـرد امـا بهـزاد دیگه به اون علاقـه ا ي نداشـت و تمـام فکـر و ذکـرش سـهیلا شـده بـود بایـد اعتـراف کـنم خیلی بهـت وفـادار بـود، عشـق تـو در تمـام وجـودش ذره ذره ر یشـه دوانـده بـود و بـه سـادگی حاضـر نبـود دسـت از سرت بـرداره، اخـلاق هـاش عـوض شـده بـود. هـیچ مهمـونی بـدون تـو شـرکت نمـیکـرد و لـب بـه زهرماري نمی زد، می گفت سهیلا بدش میاد، ورد زبونش سهیلا بود.
نیلوفر کم کـم خسـته شـد آخـه از ا ینکـه چنـد سـال پـیش بـه سـینه ي بهـزاد دسـت رد زده بـود خیلی پشــیمون بــود. آخــرین نقشــه مــون رو عملــی کــردیم. نیلــوفر دختــر کثیفــی بــود و بــرا ي ازدواج بــا بهزاد دست بـه هـر کـار ي مـی زد. یـه مهمـونی سـه نفـره ترتیـب دادیـم و بهـزاد بـا اصـرار مـن راضـی شد کمی بخوره کـم کـم حـالش خـراب شـد و بـا نیلـوفر ... بـار اول بهـزاد از فـرط نـاراحتی گریه می کرد و از اینکـه بهـت خیانـت کـرده بـود بـدجور ي عـذاب وجـدان داشـت . امـا مـا بـی تـوجهی
تو بـه بهـزاد را بـه رخـش مـی کشـیدیم. آخـه اون موقـع درگیر ورشکسـتگی مـالی عمـو بـود ي و تمـام وقتـت رو مشـکلات بابـات پـر کـرده بـود و مثـل قبـل بـه بهـزاد توجـه نمـی کـردي.
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_هفتم
بهزاد هم از بی توجهیات پـیش مـن گلـه مـیکـرد. و سـختگیرت بهـزاد رو بـدجوريکلافه کرده بود.
نیلـوفر از ایـن موقعیـت خـوب اسـتفاده کـرد و همـه جـوره بـا بهـزاد بـود. هـر بـار کـه بهـزاد نـادم و پشـیمون مـی شـد نیلـوفر دلـداریش مـی داد و مـی گفـت: سـهیلا بـه تـو علاقـه نـداره.» و... از ایـن جـور چیـزا! بـالاخره نیلــوفر حاملــه شــد و بهــزاد رو تهدیــد کــرد اگــه نگیــردش همــه جــا آبــروش رو مـی بــره و ازش
شکایت می کنـه، چنـد هفتـه قبـل از ا ینکـه پـدرت سـکته کنـه بـا نیلـوفر عقـد کـردن و از ایران رفـتن !
تنهــا کســی کــه تــو فرودگــاه بدرقــه شــون کــرد مــن بــودم، بیچــاره بهــزاد بــا رنــگ و رو ي پریــده و چشمان بارانی به من گفت:
- من لیاقت سهیلا را نداشتم امیدوارم خوشبخت بشه.
بـا رفـتن بهـزاد میـدون بـراي مـن خـالی شــد نـه بـرادري، نـه پـدري... تـو هـیچ کـس رو نداشـتی! از اینکه سـر بـه سـرت مـی ذاشـتم خوشـم مـی اومـد امـا تـو اصـلاً محلـم نمـی ذاشـتی. فرصـت چهارسـاله
من با اومدن دوباره بهزاد تموم شد.
بچـه يِ بهـزاد و نیلـوفر عقـب مانـده ذهنـی شـده بـود بـا ایـن حـال بهـزاد نیلـوفر و بچـه اش رو تـرك نکـرد. تـا اینکـه یـه روز بهـزاد سـر زده وارد خونـه مـی شـه و بـدترین صـحنه تمـام زنـدگیش رو مـیبینـه. خیانت نیلوفر' کتکاري می کنه و نیلوفر را تـا حـد مـرگ مـی زنـه بـه خـاطر همـین یـه سـال مـی افتـه زنـدان، بـه خـاطر فشـار عصـبی کـه بهـش وارد مـی شـه رو بـه الکـل میـاره و هـر از گـاهی هـم هـروئین مـی زده!
نیلــوفر و پســرش رو ول مــی کنــه و در اولــین فرصــت بــه ایــران برمــی گــرده. تــوي بــاغ بــا دیــدنت دوباره فیلش یاد هندستون مـی کنـه و تصـمیم مـی گیـره دوبـاره بـا تـو شـروع کنـه، و تـو يِ احمـق
با تمام بـد ي هـا یی کـه در حقـت کـرد بـازم ا یـن فرصـت رو بهـش مـی دي. مـن جلـو ي چشـمات بـودم اما تو بازم بهزاد رو انتخاب کردي، حماقت تا چقدر سهیلا؟ا
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_هشتم
مـات و مبهـوت بـه چشـمان قهـوه ایـش کـه اشـک در آن حلقـه زده بـود نگـاه کـردم. بـاورم نمـی شـد رهــامِ حــامی، عاشــق دخترعمــویش باشــد! مــن کــه از دیــد او یــک احمــق بــه تمــام معنــا بــودم کــه از زنـدگیم لـذت نمـی بـردم! یعنـی تمـام آن انتقادهـا بـه نـوعی تحسـین مـن بـود! نـادر، بهـزاد، رهـام...
کسـانی کـه سرنوشـت مـرا رقـم زده و مـن را آلـت دسـت دل خودشـان کـرده بودنـد ! بـاورم نمیشـد من بازیچه دسـت چنـد نفـر شـده بـودم در آن لحظـه از همـه آنهـا بـه حـد مـرگ متنفـر شـدم . بـا تمـام قـدرت آب دهـانم را بـه روي صـورت رهـام انـداختم. جـا خـورد و چشـمانش را بسـت. بـه سـرعت از
اتاق بیرون آمدم. با چنـدش نگـاهی بـه بهـزاد کـه بـا دهـان بـاز رو ي مبـل خواب یـده بـود و خرنـاس مـی کشــید، کــردم و ســر ي از روي تأســف تکــان دادم . دســتگیره در را فشــار داد یــک بــار، دو بــار و ...
چرا باز نمی شد؟
- زحمت نکش قفله.
رهـام وسـط پـذ یرایی ایسـتاده بـود و بـه تـلاش بـی نتیجـه ام بـراي بـاز کـردن در مـی خندیـد. از آنچـه کـه تصـورش را مـی کـردم دلـم فـرو ریخـت. دسـتانم شـل شـد و چمـدان افتـاد . خـیس عـرق شـدم.
لـرزش بـدنم آنقـدر ز یـاد بـود کـه احسـاس کـردم دچـار تشـنج شـدم . وحشـت زده نگـاهش کـردم در نی نی چشمانش اثري از عشق نبود تنها کینه بود که شعله می زد.
چقدر المیراي بدبخت نصیحتم کـرد امـا مـنِ احمـق همـه چیز را شـوخی گرفتـه بـودم ! همـان طـور کـه خیره بـه رهـام نگـاه مـی کـردم . ناامیدانـه بهـزاد را صـدا مـی زدم امـا در یـغ از یـک پلـک زدن ! بیهـوشِ
بیهوش بود.
- زور نزن تا فردا ظهر هم صداش کنی بیدار نمی شه!
بــه آرامــی بــه ســمتم آمــد از تــرس کــاملاً بــه در چســبیده بــودم، نــزدیکم شــد گرمــاي بــدنش را بــه خوبی حس می کردم. سرش را به گوشم چسباند و نجوا کرد:
- هنوز دیر نشده سهیلا! ما می تونیم با هم شروع کنیم!
بـوي بـدنش کـه بـا بـوي ادکلـنش درآمیختـه شـده بـود حـالم را بـد کـرد و عـق زدم. ایـن کـارم بهانـه اش شد. نعره زد:
- حالت از من بهم می خوره؟! نشونت می دم.
از ترس لال شـده بـودم . تـپش هـا ي قلـبم از ز یـر تـار و پـود لباسـم کـاملاً مشـخص بـود . نبایـد اجـازه مـی دادم. بـا تمـام نیرویـی کـه در بـدن داشـتم بـه عقـب هلـش دادم . تعـادلش را از دسـت داد پـایش بـه میـز خـورد و روي پارکـت افتـاد. یکـی از اتاقهـا را نشـانه گـرفتم و بـا سـرعت بـه سـمتش دویـدم امـا قبـل از اینکـه بـه آنجـا برسـم بـا دسـتانش یکـی از پاهـایم را گرفـت و محکـم روي فرش افتـادم . قبـل از ا ینکـه اجـازه بلنـد شـدن بـه مـن بدهـد بلنـد شـد و دسـتانم را گرفت.
- کجا؟ من از عشق برات می گم تو توي صورتم آب دهنت رو می اندازي؟
زار زدم:
- تو رو به هرکی می پرستی رهام بذار برم.
- این سیلی مال اون داداش پستت که همه چیز رو پول می بینه!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_نهم
سیلی دیگه اي به صورتم زد و گفت:
- این سهم اون نامزد نامردت.
و سومین سیلی را چنان به گوشم نواخت که براي لحظه اي گوشم درد گرفت.
- اینم براي خودت که اونقدر کور بودي عشق من رو ندیدي.
- آشغال عوضی، ولم کن.
- بی خود دست و پا نزن کسی اینجا صدات رو نمی شنوه!
هیستریکی جیغ زدم:
- بهزاد... بهزاد... پاشو تو رو خدا پاشو . تقـلا مـی کـردم جیـغ مـی کشـیدم فحش می دادم التماس می کـردم امـا رهـام زخـم خـورده تنهـا بـه انتقـام از دوسـتی کـه بـه او نـارو زده بـود فکـر مـی کـرد. بعـد از چنـد لحظـه صـورتش را بلنـد کـرد و خیـره نگـاهم کـرد
گریه می کردم و التماسش می کردم:
- تو رو خدا رهام با آبروم بازي نکن!
حقته، این قدر التماس کن تا از نفس بیفتی.
- به خدا از بهزاد طلاق می گیرم با تو ازدواج می کنم.
- دیگه خیلی دیره!
از ته دل نالیدم:
- خدایا کجایی؟
- ح... روم... زاده... داري... چه... غ... لطی می کنی... با... با... زن... من؟
در اوج ناامیدي، بهزاد هوشیار شده بود و رهام با چشمان گرد شده با ناباوري گفت:
- امکان نداره تو باید تا فردا بیهوش باشی.
از دسـت شل شده اش بیـرون آمـدم. بهـزاد کـه گـویی بـا دیـدن ایـن صـحنه مسـتی از سـرش پریده بود. به طرف رهام حمله کرد و با هم گلاویز شدند.
- نامرد به زن من دست درازي می کنی؟
- نامرد تویی که جلوي چشمام عشقم رو از چنگم درآوردي.
بــا عجلــه بــدون توجــه بــه درگیــري آنهــا درحــالی کــه هــیچ کنترلــی روي لــرزش دســت و پاهــایم نداشــتم بــه ســمت در رفــتم. نعــره هــا و فریادهایشــان مغــزم را از کــار انداختــه بــود و نمــی توانســتم کلیـد را پیـدا کـنم. درمانـده و ناامیـد پشـت در نشسـتم و بلنـد بلنـد زار زدم. ناگهـان از پـس چشـمان
گریـانم، تصـویر تـاري از یـک شـیء فلـزي را روي یکـی از مبلهـا دیـدم کـه زیـر نـور لوسـتر بـرق مـیزد.
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد
بارقــه امیــد در دلــم بوجــود آمــد . بــه طــرفش رفــتم بــا خوشــحالی کلیــد را برداشــتم و از خانــه بیرون رفتم.
صــداي شکســتن شیشــه هــا و فریادهایشــان در راه پلــه هــا شــنیده مــی شــد. از تــرس کنجکــاو ي
همسـا یه هـا کـه بـزود ي بـه راه پلـه هـا سـراز یر مـی شـدند، قبـل از ا ینکـه کسـی مـرا ببینـد بـه سـرعت ســوار آسانســور شــدم و وارد پارکینــگ شــدم. در بــدو ورودم زن میانســالی کــه پاکتهــاي خریــد را در دستش گرفته بود و دو پسـر نوجـوانی کـه مشـغول تـوپ بـاز ي بودنـد بـا تعجـب بـه مـن نگـاه کردنـد .
بــدون اینکــه تــوجهی بــه آنهــا کــنم آن خانــه جهنمــی را تــرك کــردم. سراســیمه ماشــینی را دربســت کرایـه کـردم و راهـی خانـه المیـرا شـدم. در تمـام طـول مسـیر اشـک مـی ریخـتم. دسـت خـودم نبـود
نمی توانستم جلوي ریزششان را بگیرم. از اینکه سالم بودم بی اختیار بلند گفتم:
- خیلی بزرگی خدا.
راننده جوان متعجب نگاهم کرد و گفت:
- خواهرم چیزي شده؟ اتفاقی افتاده؟
با صداي لرزانی گفتم:
- خدا رو شکر نیفتاد.
مقابل منزل المیرا پیاده شدم و زنگ را فشار دادم.
- کیه؟
- المیرا! منم سهیلا!
بعد از مکث طولانی با ناباوري گفت:
- تـــو، تویی سهیلا؟
- آره خودمم.
- بیا تو.
در باز شد و من منتظـر جلـو ي در ایسـتادم . لحظـه ا ي بعـد صـدا ي گـام هـا یی کـه بـه سـرعت بـه طـرف در مـی آمـد را شـنیدم. المیـرا بـا دیـدن سـر و وضـع مـن خشـکش زد. حـق داشـت سـاعت ده شـب بـا صورت گریـان بـدون کفـش و بـا مـانتو یی کـه دکمـه هـایش از تـرس و عجلـه بـالا و پـا یین بسـته شـده
بود رو به رویش ایستاده بودم. مات و مبهوت با صدایی که گویی از ته چاه درمیاد گفت:
- چی شده سهیلا؟
بغضـم ترکیـد و خـودم را در آغوشـش انـداختم. سـکوت کـرد و اجـازه داد سـبک شـوم سـپس بـدون
اینکه سؤالی بپرسد مرا به داخل برد.
****
خون... خون... بهزاد ولش کن... من نمیتونم... خواهش می کنم... نــــه....
با وحشـت از خـواب پر یـدم. کابوسـها یم تمـامی نداشـت . تمـام تـنم خـیس عـرق شـده بـود و سـرم درد می کرد. بدنم مثل کـوره داغـی شـده بـود و گلـویم مـی سـوخت . بـه سـختی بلنـد شـدم امـا هنـوز چنـد قدمی بیشتر راه نرفته بودم که تمام اتاق دور سرم چرخید و افتادم.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹
#سیاستهای_رفتاری
"نکات طلایی زندگی!!!"
🔹 از کوچکترین پیشرفتهای همسرتان، صادقانه تعریف کنید و در سپاسگزاری خود، صمیمیت و سخاوت نشان دهید.
🔸 اگر میخواهید زندگی سعادتمندی داشته باشید، از نق زدن بپرهیزید!
🔹 به امور کوچک زندگی زناشویی توجه بیشتری داشته باشید.
🔸 باهمسر خود مودب باشید و با او با عشق و علاقه رفتار کنید.
✅ زندگی با عشق، مثل یه بهشت میمونه. مراقب بهشت زندگیتون باشین.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
آرامش نتیجه سه عبارت است: تجربه دیروز، استفاده امروز، امید به فردا، ولی اغلب ما با سه عبارت دیگر زندگی می کنیم: حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از
فردا. در حالی که آفریدگار مهربان، گذشته را عفو، امروز را مدد و فردا را کفایت می کند
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و یکم
چیزي نگذشت که یک روز کنار استاد هم مثل برق و باد تمام شد و من خودم را میدیدم به طرف مسجد کوفه قدم بر می دارم، استاد تنها چیزي که توانست به من بدهد مقداری قهوه بود، خودم دیدم که چیز زیادی در بساط نداشت.
زمستان به اوج رسیده بود، شب تاریک بود و خیلی از مشعل ها و چراغ ها از فرط باد سوزناک زمستان قید زندگی را زده بودند، دانه هاي سفید برف آرام آرام بر زمین می نشست و زندگی میمرد، برف هایی که روی زمین فرود می آمدند، خیابان ها را کفن پوش می کردند ، برف کمی روي زمین نشسته بود که حتی به بند انگشت هم نمی رسید، سرم را بالا گرفتم و به آسمان خیره شدم، انگار زمستان هزار تیر سفید در چله کمان گذاشته بود، و با هرکدامشان زندگی نحس مرا هدف گرفته بود، استاد می گفت : شیطان در تو نفوذ کرده .
نمی توانستم حرفش را قبول کنم، کدام امید ؟ اصلا مگر چیز امید وار کننده ای هم در زندگی من وجود داشت که امید داشته باشم ؟
پایم را که درمسجد گذاشتم لرزه ای به اندامم افتاد ، بازهم سوزی در سینه احساس کردم، اما بی توجه به آن و برای فرار از سرماي خشک بیرون به مسجد پناه بردم، چهارچوبه در چوبی و بزرگ مسجد را که گذراندم سرفه ای خشک از سینه ام بیرون آمد و من همه چیز را متوجه شدم، قبل از اینکه خون سینه ام از دهان خارج شود، خودم را از مسجد بیرون کشیدم، و طی چشم بهم زدنی برف سفید را به خون سرخم رنگین کردم، در همان حال دانه هاي برف روی سر و گردنم می نشست همراه با چند سرفه که از عمق جانم بیرون می آمد، به در ورودیمسجد کوفه چشم دوختم، انگار خداهم نمی خواست مرا در آغوش بگیرد، هم دلم نمی خواست مسجد را با خون به نجاست بکشم هم دلم می خواست گوشه ای آرام بگیرم، به دور از سوز و
سرما، تا یکبار دیگر بخوابم و به امید عوض شدن همه چیز از خواب بیدار شوم، کاش من هم از اصحاب کهف بودم، کاش می توانستم بخوابم و سیصد سال دیگر از خواب بیدار شوم آنوقت می توانستم روی قبر پدر محبوبه لگد بگذارم و دوباره عاشق شوم، عاشق هر دختری که نفس کشیدنم بند او باشد ، تصمیم گرفتم شبم را در حیاط مسجد به صبح برسانم تا مسجد به خونم آلوده نشود، نمی دانستم اسم آن شب را چه بگذارم! شب ناامیدي تا صبح امید؟ یا شب امید تا طلوع نا امیدی؟ دنبال خادم مسجد گشتم،در مسجد بود، بیرون مسجد منتظر ماندم تا دله اش را به من قرض دهد، زیر سایه بان کوچکی که روبروی درب اول مسجد بود آتشی روشن کردم ، روي کنده یک درخت نشستم ، سایه بانی از بگ های نخل که در تابستان پاتوق شب نشینی جوانان بود، در شب سرد زمستان کسی به آن نگاه هم نمی کرد، بدتر از همه چیز این بود که در آن سرماي کشنده، حتی لباس گرم هم نداشتم، آري ، شاید من بیچاره ترین بیچاره دنیا بودم ، چون دیگر راه چاره ای برای ادامه آن زندگی نکبت نمی دیدم .
به سقف سایه بان نگاه کردم ، آن شاخه هاي خشک و بی جان نخل ، شاید تا صبح نمی توانستند از من پذیرایی کنند ، ولی چه می توانستم بکنم ؟ من جایی برای مهمانی رفتن نداشتم ، سرفه اي خونی کردم و دستم را روي آتش گرفتم . گاهی به اطراف چشم می انداختم تا با دیدن مردی به خود امید دهم که در این سرما تنها نیستم ، ولی بی فایده بود ، نه تنها هیچ کسی را نمی دیدم ، بلکه با هربار نگاه کردن دودکش خانه ها بیشتر به چشم می آمد و شاید دلم می شکست وقتی می دیدم بوی مادر و عطرخوش محبت از دودکش این خانه ها به آسمان می رود ، خانه ای که در نزدیکی ام می دیدم بیشتر دلم را می سوزاند ، وقتی سایه مادری که فرزندش را بغل کرده بود از پشت این پنجره دیده میشد، دوست داشتم باز کودک شوم و به آغوش مادرم باز گردم، نوری که از پنجره هر خانه بیرون می آمد، دلم را گرم می کرد ،ولی این دل گرمی ، پایداری اش به اندازه باز و بسته کردن پلک چشم بود، چون با دیدن برف جلوی رویم بازهم دلسرد می شدم . مقداري از برف را برداشتم ، گلوله کردم ، دستم را مشت کردم و به محبوبه خیالم برف پرتاب کردم، چقدر دنیا با من سرد رفتار می کرد ، مگر من چیز بزرگی می خواستم ؟! فقط محبوبه ، همین.
مگر آن چشم هاي عسلی چقدر قیمت دارند ، که باید زندگی نداشته ام را به پای داشتنش بریزم ؟( لعنت به زندگی) ، این را گفتم و بر سر کوچه دوراهی شک و تردید ایستادم ، باز هم سوال همیشگی : زندگی بدون محبوبه چه فایده ای دارد؟ نمی دانم چرا بعضی از سوالات هیچ گاه براي انسان حل نمی شود، اصلا این معادلات حل نشدنی را چرا خدا در زندگی آدم ها قرار می دهد ! معادله هایی که تنها بلدند فقط آدم ها را عذاب دهند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و دوم
استاد مثل همیشه نفسش از جاي گرم بلند می شد، پشیمانی آوردم که چرا شب سرد و تاریک را در حیاط نشسته ام ، من چقدر خوش اشتها بودم، خودم می دانستم ، لیاقت دیدن مهدی فاطمه را ندارم، پس با چه امیدی، با چه هدفی چله نشینی کردم! آقا مگر بیکار بود که به دیدار من بیاید؟منی که بد کردم، منی که به عشق یک دختر چشم آهويی چله گرفت ، چهله ای را که به عشق دختری جوان بگیری، چه امیدی است به دیدن امام زمان !
همه این ها را خودم می دانستم ، ولی انگار کسی مرا آورد و نشاند روی آن کُنده درخت، دست خودم نبود، سوز خاصی در سینه ام احساس می کردم، نمی دانستم این سوز فراق محبوبه است یا سوز سرمای زمستان که کنار محبوبه در ساختمان قلبم جا خوش کرده است و با خانه تکانی خون بیرون میریزد؟ حالم از هر شبی بدتر بود، در من طوفان به راه بود، شاید هم مثل زمستان آن شب سرد و برفی بودم، به هرحال سرم را پایین آوردم و بار دیگر چشمم را به سرخی خونی تازه سپردم، که روی برف لخته می شد ، این چه دردی بود خدایا ! زیر لبزمزمه کردم خدا و در همان لحظه سینه ام کمی آرام گرفت، دستم را به سینه ام گرفتم و محکم چنگ زدم، با نگاه کردن به لخته خون های روی زمین فکری تار از ذهنم گذشت، فکری که باز هم قصد داشت نا امیدم کند، در آن لحظه دم گوشم پچ پچ می کرد و می گفت : کاش همه دردهاي دنیا درد سینه بود، نه درد فراق معشوقه ، فکر پلید من عاشقانه موعظه میکرد ولی عمق کلامش آتش بود و زبانه می کشید، افکار پلید را پس زدم، من نباید نا امید می شدم، من منتظر بودم ، منتظر مردی که قرار بود به فریاد دل خسته ام بشتابد، قهوه اندکم را از جیبم بیرون آوردم ، قهوه گرم بیش از هرچیزي می توانست آرامم کند ، البته اگر آن قهوه قدرت گرم کردنم را داشت ! بسیار کمتر از آن چیزي بود که انتظارش را داشتم ، شاید تنها به اندازه یک فنجان بود، ولی راهی نداشتم ناچار همان مقدار کم را در دله عربی ریختم و روي آتش گذاشتم . کمی خودم را مشغول کردم تا قهوه دم بکشد که چشمم به آن مرد غریبه افتاد، با دلی آسوده قدم بر می داشت و به من نزدیک می شد، با دیدنش عصبانی شدم و زیر لب زمزمه کردم : من این همه مدت اینجا بودم و کسی حالم را نپرسید، حالا که قهوه اندکم دم کشید این عرب بیابانی می خواهد کنار من بنشیند قهوه ام را بنوشد! عصبانیت را حتی می شد از چشمان سرخ و متعجبم خواند، حالم بهم خورد از آرزویی که کردم، کاش به جای همنشین در این سرما ، چیز دیگری از خدا می خواستم، در دلم جنگ اُحد بود، من تازه بر مشکلات و نامیدی ها غلبه کرده بودم و دلم خوش بود به همان یک فنجان قهوه، که ناگهان غصه از دست دادن قهوه از طرفی دیگر آمد و من مغلوب این جنگ نا منظم شدم، آن لحظه گرچه ظاهری آرام و خاموش داشتم، اما در دلم فریاد می زدم : خداااا ... من چرا این اندازه بدبختم؟ قیافه حق به جانب به خود گرفتم تا مهمان تازه وارد بفهمد که من از آمدنش خوشحال نیستم، قیافه گرفتم و سرم را انداختم پایین ، خیال کردم با دیدن این قیافه همه چیز را می فهمد و خودش می رود، اما چه خیال خامی! زهی خیال باطل ! عرب بیابان گرد آمد و دقیقا روبروی من روی کنده درخت نشست و دستش را روي آتش گرفت، سلام
کرد. آن هم سلامی عجیب با این لحن
- سلام بر محمد حسن سریره.
سلام کردم ، زیر چشمی نگاهش می کردم ، بدنی درشت و چهار شانه داشت، پاشانی اش کمی بلند بود و موهایی لخت و پرپشت که از
زیر عمامه خودنمایی می کرد، او اسم مرا از کجا می دانست ؟ تعجب کردم از اینکه او را نمی شناختم ولی او مرا می شناخت ، به نظرم آمد که حتما از اعراب اطراف نجف است و قبلا برای کمک مالی دستی پیش او دراز کرده ام،بله در زندگی ام به مدت زیادی گدایی هم کرده ام، با خودم گفتم حتما از انجا مرا می شناسد، اما هرچه فکر کردم چیزي به ذهنم نرسید.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و سوم
گفتم: ببخشید شما از کدام قبیله هستید؟
لبخندي ملایم بر لب آورد و گفت: از بعضی قبیله ها.
آنقدر مشتاق فهمیدن نام قبیله اش بودم که دیگر اصرار نکردم تا خودش بگوید، و خودم شروع کردم به نام بردن قبیله هاي اطراف نجف و یکی یکی نام بردم :
- قبیله بنی عامر؟
-خیر
-بنی کلب؟
-خیر
- حتما از بنی تمیم هستید؟
-خیر
- پس بنی اسد؟
-خیر
-بنی مسلم؟
-خیر
این کارش که نمی خواست حرف بزند و چیزي از قبیله اش بگوید ، عصبانی ام می کرد ، وقتی دیدم حریف زبان سختی اش نمی شوم، به شوخی گفتم :
- آري فهمیدم ، حتما تو از طریطره هستی، خودش متوجه شد که او را به سُخره گرفته ام ، اصلا طریطره هیچ بار معنایی نداشت و من فقط برای زیر سوال بردن هویتش گفتم تا از زبانش بکشم که برای کدام قبیله است،و او با اینکه متوجه تمسخر من شد، تبسم کرد و گفت: نیازي نیست بدانی که من از کجا هستم، اما تو چرا اینجا آمده ای ؟
با خودم گفتم : جواب سوالم را نداده، حالا انتظار دارد من جواب بدهم ! قصد داشتم من هم کاری مانندخودش انجام دهم و از جواب دادن طفره بروم ، گفتم : چرا سوال می کنی؟
- ضرري به تو نمی رسد اگر به ما بگویی.
شیرین حرف می زد ، هیچگاه در عمرم عرب شیرین زبانی مثل او ندیده بودم، اینبار مجذوب چشمهای
سیاهش شدم که از شب تاریک تر بود ولی چنان گرمایی در خود داشت که سرمای یک زمستان را حریف می شد، در دلم نشسته بود اما هنوز نمی توانستم از قهوه دل بکنم ، قهوه را از روي آتش برداشتم و روي زمین گذاشتم ، قهوه با ارزش تر از آن بود که به مهمان ناخوانده و نا آشنا بدهم ، اما سیگار را می توانستم بذل و بخشش کنم، از توتونی که شکارچی به من داده بود، مقداري در کاغذ پیچیدم و تعارف کردم، باز هم با همان تبسم، انگار که بخواهد با آن تبسم دلبری کند، گفت: تو بکش ، من نمی کشم .
انگار میهمان من با آن چیزي که فکر می کردم، زمین تا آسمان فرق داشت، دیگر محو چشمان مشکی اش شده بودم، چشمانش دریا بود و مرا در خود غرق می کرد، راستی چرا من آنقدر مجذوب آن مرد عرب شده بودم ؟ مگه او چه داشت که دیگران نداشتند؟ حرف که میزد از دهانش نقل ونبات می آمد، قلب یخی ام آب می شد با آن همه شیرین زبانی و خوش طبعی،من سیگار میکشیدم و سرا پا گوش می شدم تا بشنوم هر آنچه را که آن مرد عرب می گفت ، قهوه را در فنجان ریختم و اینبار از روي محبتی که به او پیدا کرده بودم تعارف کردم ، حالا دیگر آرزویم بود که قهوه ام را قبول کند ، مهرش عجیب با دلم عجین شده بود، دستش را جلو آورد و فنجان قهوه مرا پذیرفت،گفتم: برادر، خدا تو را در این شب سرد به سوي من فرستاد تا انیس من باشی، تنها بودم ، خدا خیرت دهد که آمدی .
جرعه اي از فنجان را که نوشید، باقیمانده فنجان را سمت من گرفت، پس چرا تا آخر نخورد؟ از قهوه خوشش نمی آمد ؟ قهوه بد مزه ای بود ؟یا اینکه می دانست من هم قصد قهوه خوردن دارم؟ اما هر چه که بود من از قهوه نوشیدن او لذت می بردم ، با چشمانی که تعجب را فریاد می زد و لبخندی سرد گفتم: باقی اش را میل نمی کنید؟
- تو آن را بنوش .
فنجان را در دست گرفتم و باقی آن را سر کشیدم ، گویا قهوه نبود ، شاید شهد گلهای بهاری ، شاید هم عسل . در لحظه ای قرار گرفتم که همه گرفتاری هایم را فراموش کرده بودم ، تازه داشتم طعم یک دوست خوب را می چشیدم، البته دوست که چه بگویم؟ شاید یک پدر مهربان با سنی نزدیک به چهل
- راستی شما چند سال دارید ؟
نمی دانم چرا جواب نیمی از سوال هاي من همان لبخندها بود.سینه ام به لطف هم نشینی با مردي که نمی شناختمش کمی آرام شده بود و اما باز هم سرفه میکردم.
- برادر می آیی کنار قبر مسلم بنشینیم؟
به من چشم دوخت ، توجه زیادي به من داشت حرف کم آوردم و خواسته ام نیمه تمام ماند ولی حرفی نزد و اجازه داد خودم تمام کنم .
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و چهارم
- کنار قبر مسلم بنشینیم و ... و با هم صحبت کنیم؟
سري به نشانه تأیید تکان داد و گفت : من با تو می آیم اما جریان خودت را بگو.
از جایش بلند شد، چقدر سریع خواسته ام را اجابت کرد! من هم بلند شدم و همراهش قدم برداشتم .
- از کجا برایت بگویم ! می توانم برادر خطابت کنم ؟
تبسمی کرد و با چشهای مهربانش تأییدیه داد.
-از کجا برایت بگویم برادر، از چشمهای عسلی دختري که آتش عشق به دلم نشانده؟ یا از درد سینه ام که گاه و بی گاه سراغم را می گیرد و جوانی ام را به خون می کشد؟ کاش عوض می شد جاي آن دختر چشم عسلی با این درد سینه، تا این بی محلی می کرد و آن یکی گاه و بی گاه حالم را جویا می شد.
هرچه بیشتر می گفتم ، او بیشتر جویا می شد و چقدر من که تا ساعتی پیش نا امیدی همه باقی مانده امیدم را می درید، فرق کرده بودم بلبل زبان شده بودم و از هر دری سخن میگفتم، حکم موسی را داشتم که خداپرسید چه در دست داری و موسی گل از گلش شکفت که می خواهد به بهانه ای دیگر با خدا سخن بگوید، خدا یک سوال پرسید، اما موسی هزار جواب داد؛ که این عصای من است، بر عصایم تکیه میدهم و با این عصا برای گوسفندانم برگ می تکانم و کارهای دیگری هم از عصا برای من بر می آید، من هم موسی شده بودم برای غریبه ای که نمی شناختمش اما صدایش از هر صدایی برای من آشنا تر بود ، با همان اشتیاق و حال خوبم ادامه دادم؛
- می دانی برادر، من هزار ای کاش در زندگی خود دارم که انگار قرار نیست به هیچ کدام از آنها برسم، همیشه به خودم می گویم اي کاش تنگ دست و فقیر نبودی ، چون می بینم که با پول می شود همه چیز را خرید، حتی دختری به زیبا رویی معشوقه من که پدرش تاجر است و سیر از مال دنیا، از زمانی که عشق آن دختر به دلم نشست، بزرگترین سنگ جلوي پای من همین تنگ دستی شد، که آنها هیچ گاه حاضر نشدند حتی به خواستگاري چون من فکر کنند، البته حق هم داشتند، آنها مرا نمی دیدند، جیب خالی ام را میدیدند ، از طرفی مدت هاست مبتلا به سرفه هستم و خون از سینه ام می آید و من دوای اين درد را نمی دانم، درد سینه اگر درد هم نباشد آن جایی سخت است که خانواده ای بهانه می تراشند و می گویند تو بیماری و ما به بیماری چون تو دختر نمی دهیم ، چه کنم برادر ؟ میلم به مرگ بیشتر است وقتی به این ها فکر می کنم، گاهی از همین فکر کردن ها تب می کنم ، اما کو خریدار تب های من؟ کو کسی که غم خوارم باشد و با دستمال خیس پیشانی آتش گرفته ام را مهار کند؟ البته نا گفته نماند که بارها تصمیم گرفتم فراموشش کنم و دیگر هیچ گاه به ازدواج با او فکر نکنم، اما هر بارکه توبه می کردم از رو زدن به این خاانواده ،دیگران مغرورم می کردند و باز امیدوار می شدم و توبه می شکستم .
(توبه کردم که دیگر می نخورم
جز امشب و فرداشب و شبهای دیگر )
یکبار که از همه جا شکسته بودم وحال خرابی داشتم، پیر مردی را در بیابان دیدم و چنان امیدي به من داد که عزمم را جزم کردم برای رسیدن به محبوبه، چهل شب چهارشنبه را در مسجد کوفه بیتوته کردم تا امام زمان را ببینم و حاجتم را از او بخواهم، می بینی برادر ؟ بازهم با حرف دیگران امید وار به وصال محبوبه شدم، چهل شب در این مسجد بیتوته کردم ، گرما و سرما را تحمل کردم چه شبهاي تابستانی که تا
صبح اینجا ماندم و چه شبهای زمستانی که تا صبح به خود لرزیدم و حالا که آخرین شب است از همه شبها بر من سخت تر می گذرد حتی نتوانستم داخل مسجد شوم و به حیاط مسجد رضایت دادم، اما در این شب چهلم هم کسی را ندیدم، کاش می فهمیدی حالم را استادم می گوید : نا امیدي براي مسلمان نیست، اما چطور امیدوار باشم ؟ این ها همه سبب آمدن من به اینجا و اینها خواسته ها و حاجتهای من می باشد.
در زیر آسمان برفی ایستاده بودیم، و من همه حرفهایم را زده بودم . آهی به سردی همان شب زمستانی از دهانم بلند شد پای راستم را روي برف کشیدم و آرام آرام پایم را جلو و عقب کشیدم، سرم پایین بود و همه حرف هایم را زده بودم، کاش انیس تنهایی من در آن شب حالم را جویا نمی شد تا آسوده خاطر همه چیز را به فراموشی می سپردم اما........
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و پنجم
وقتی همه چیز را گفتم طعم تلخی بر کامم نشست و جان و دلم هواي محبوبه کرد، یک لحظه از همه اطرافم غافل شدم ، و با قلبم به محله ای کوچک در نجف سفر کردم تا باز چشم هاي محبوبه را ببینم، در همان لحظه که غافل بودم آن مرد گفت : سینه ات که خوب شد، آن زن را هم به زودی می گیری، اما تهی دستی و فقر تو باقی می ماند تا از دنیا بروي .
حرف هایش تنها توانست مرا از نجف بار دیگر به کوفه آورد حرف هایش را شنیدم ، اما توجهی نکردم و گفتم :
به کنار قبر مسلم نمی روی ؟
- برویم .
با قدم هاي آرام و با طمأنینه به طرف مسجد رفتیم، به جایی که می رفتیم بسیار توجه داشتم همان لحظه که وارد محوطه مسجد شدیم ، گفت: نماز تحیت مسجد نمی خوانی ؟ او کنار شاخص که در مسجد است ایستاد و من هم پشت سرش ایستادم، فاصله ی کمی با او داشتم، االله اکبر گفتم و نماز را شروع کردم.
مشغول نماز بودم و فاتحه الکتابی برای قلب مرده ام می خواندم، اما حواسم به او بود ، اتفاقاً او هم در حال خواندن سوره حمد بود، اهل مبالغه نیستم، ولی هیچ قرائتی را را به زیبایی قرائت او نشنیده بودم، یک لحظه فکری مثل برق از سرم گذشت، با خود گفتم:نکند این مرد امام زمان باشد ؟ یاد حرفهای عجیبش افتادم
که می گفت : سینه ات خوب شد، آن زن را خواهی گرفت .......
این جملات را تنها می توانست امام زمان بگوید، ما بین نماز در همین فکر بودم که ناگهان نوری تمام آن مرد را احاطه کرد، دیگر او را نمی دیدم اما باز هم صدایش را می شنیدم، بدنم به لرزه افتاد و از ترس نمی توانستم نمازم را قطع کنم، نماز را هر طورکه بود تمام کردم، با تمام شدن نماز آن نور مقداری بالا رفت و از من فاصله گرفت، نمی خواستم برود ، من هنوز با او کار داشتم، باید از آن همه بی ادبی معذرت خواهی می کردم، دلم فریاد می کشید که چیزی بگو، نگهش دار وگرنه می رود، انگار قفل به زبانم زده بودند، نمی توانستم حرفی بزنم، می دانستم اگر برود چه ضرری کرده ام، از همه اعماق وجودم فریاد زدم: نرو....... آقاجان نرو... زبانم بند آمده از آن همه بی ادبی که به شما کردم، من شما را نشناختم.
قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد، دستم را به سینه بردم،قلبم داشت آتش می گرفت، با
دست به سینه ام چنگ زدم و با صدایی بلندتر که سوزَش سنگ را آب می کرد ادامه دادم:
_ من کسی را ندارم، یک امشب را بامن به صبح برسان، مولاي من، شنیده ام که جدت حسین از کوچه اي می گذشت، چند جذامی در کوچه نشسته بودند و چیزي می خوردند، به جدتان تعارف کردند، آقا امام حسین از اسب پایین آمد نزدیکشان رفت، تحویلشان گرفت، گفت: روزه ام وگرنه با شما همسفره می شدم. اما شما فردا به خانه ام بیایید تا میهمان من باشید.
مولاي من، جدتان با جذامی ها همنشین شد و دعوتشان را لبیک گفت، آقاي من، من که از جذامی کمتر نیستم، خواهش می کنم بمان، بماااان که من امشب طعم پدر داشتن را چیشیده ام، بمان تا عقده هاي دلم را وا کنم، مولاي من، اگر من بدم و بدی کردم، تو خوبی و جز خوبی از تو برنمی آید، یک امشبی با من بمان با من به سر کن. مولاي من. کاش تو را زودتر به یاد می آوردم، صدایت آشنا بود ولی....
ولی نمی دانم چرا به یاد نیاوردم، تو همان هستی که هزار بار در خواب دیده ام، شما همان هستی که وقتی در خواب می خواستم از صخره اي بیفتم، مرا در آغوش گرفتی و روی زمین نشاندی، شما همانی که وقتی بهشت را در رویا می دیدم، بیش از خود بهشت می درخشیدی همانی که مرا از افتادن در آتش جهنم نجات داد، به تو ضرری نمی رسد که لحظه اي بیشتر پیش من بمانی، به خدا دلم خون است، من تو را می خواهم، آرامش یعنی بودن با تو... نرو... دور نشو.... شما به من وعده دادید که تا قبر مسلم همراهی ام می کنید، می دانم که شما وعده دروغ نمی دهید.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
❣اصول پنجگانه موفقیت و آرامش
✅- اصل اول ؛
من اجازه ورود افکار منفی را به ذهن خودم نمیدهم
من در هر حال و در بدترین شرایط زندگیام مثبت فکر میکنم.
✅- اصل دوم ؛
من اجازه اعتراض به تقدیر خداوند را ندارم
او بهتر ازهمه بر جریان امور مسلط است
✅- اصل سوم ؛
من اجازه تنبلی، تن پروری، بیکاری را ندارم
من در برابر سختیهای جسمی و روحی مقاوم هستم چون من جسم نیستم بلکه روحی بزرگ هستم
✅- اصل چهارم ؛
من اجازه ماندن در وادی جهل و ناآگاهی و نادانی را ندارم
من باید بدانم
من باید بخوانم
✅- اصل پنجم
من غیر از خداوند به هیچ کس نیاز ندارم
او برای من کافی است
ذکر او مایه آرامش روح من است
او همنشین من است
من به خداوند عشق میورزم
👤 #دکتر_حسین_الهی_قمشهای
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
قرار عاشقی فانوس خدا.mp3
8.75M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
🌼صبـح یعنـی
یک سـلام سبـز
بـا بـوی خـوش زنـدگی
🌼صبـح یعنـی
نـور امیـد بـرای شـروعی زیبـا
سـ🌸ـلام
دوستـان مهـربـانـم
طلـوع صبحتـون
بہ شـادابی گلهای زیبـا
روزتـون پر از عطـر خوشبختی و
روزگارتون بخیـر و شـادی
روزی پـر از آرزوهـای زیبـا
و معجزههای قشنـگ براتـون خواهانم
روز و روزگارتـون خـوش
خـوشیهاتـون بـادوام
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581(1).mp3
7.91M
اگر افکارتان را در مسیر درست هدایت کنید و با افکار منفی و نمیتوانمها زندگی نکنید و ذهنتان را با چیزی که خداوند در مورد شما گفته است برنامه ریزی کنید دگرگونی اتفاق میافتد.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_نود_و_نهم سیلی دیگه اي به صورتم زد و گفت: - این سهم اون نامزد نامردت. و سوم
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_یکم
پلکهــایم را بــه آرامــی بــاز کــردم بــادیــدن فضــاي ناآشــناي اتــاق لحظــه اي متحیــر و گــیج شــدم امــا خیلی زود بـه یـادم آمـد کـه دیشـب بـه خانـه المیـرا آمـده بـودم . دوبـاره اتفاقـات وحشـتناك دیـروز از جلــوي چشــمانم گذشــت . درگیــري خانــه دایــی، حرفهــاي رهــام، و کتکـاري رهـام و بهــزاد، فـرار مــن و پنـاه آوردنـم بـه ا ینجـا! بــا نالـه روي تخــت نشسـتم متوجــه صداي ناآشـنا ي مـرد ي شـدم کـه بـا المیرا مشـغول صـحبت بـود . صـدا ي گفتگـو ي شـان از پـذیراي بـه
وضوح شنیده می شد.
- از کی این جوري شده؟
- دقیق که نمی دونم دیشب ساعت 10 اومد خونه مون و از همون موقع هم حالش بده!
- از علایمــش مشخصــه کــه از یــه اتفــاق یــا خبــري شــوکه شــده یــا یــه جــورایی ترســیده، شــما نمــی دونید چه اتفاقی براش افتاده ؟
- نمی دونم چی بـه سـرش اومـده، امـا مطمئـنم یـه اتفـاق بـدي بـراش افتـاده، آخـه دیشـب یـه جـوري بــود پریشــون، وحشــتزده، آشــفته. ســر و وضــع لباســش هــم عجیـب بــود نامرتــب، مثــل کســی کــه سراســیمه و بــا عجلــه بــدون هــیچ دقتــی لباســی پوشــیده و از جــایی بــا ســرعت بیــرون اومــده باشــه، دیشــب فقــط گریــه کــرد و بعــد هــم خوابیــد. یــک بــار کــه بهــش ســر زدم دیــدم داره تــوي خــواب هـذیون مـی گـه الفـاظی مثـل بهـزاد، کمـک و... را شـنیدم. از همـون جـا تـبش بـالا رفـت. نـوبتی، چنـد بـاري، بـا مامـانم بهـش سـر مـی زدیـم تـا اینکـه آخـرین بـار کـه مامـانم بعـد از نمـاز صـبح بدیـدنش رفت دید وسط اتاق بیهوش افتاده. این جوري شد که ما هم مزاحم شما شدیم.
- نام بهزاد براي شما آشنا نیست؟
- نامزدشه!
- شما با نامزدش تماس گرفتین؟
- نه ما هیچ شماره اي ازش نداریم، گوشی سهیلا هم همراهش نبود.
- این جوري که نمی شه باید خبرش کرد هیچ آدرسی، شماره اي از بستگان دیگرش چی؟
- نه نداریم. راستش ترجیح میدیم خودش بهوش بیاد.
- بسیار خب احتمالاً تا یکی دو ساعت دیگه بیدار می شه.
- حالش چطوره دکتر؟
- جـاي نگرانـی نیسـت، نسـبت بـه صـبح خیلـی بهتـره، تـبش پـایین اومـده، بـا مسـکن هـاي قـوي کـه صبح تزریق کردم احتمالاً تـا یـه سـاعت دیگـه بهـوش میـاد، اگـه بیـدار شـد قطعـاً سـردرد یـا سـرگیجه و شاید هم کمی حالت تهـوع داشـته باشـه کـه کـاملاً طبیعیـه اگـه مـورد د یگـه اي داشـت بـا مـن تمـاس بگیرید.
- تشریف داشته باشین دکتر.
- متشکرم. دیگه رفع زحمت می کنم.
- خیلی زحمت کشیدین.
- کاري نکردم وظیفه همسایگی رو ادا کردم، خداحافظ.
- خداحافظ.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_دوم
از صـحبتهاي المیـرا و دکتـر بغـض کـردم. از اینکـه از سـر بـی پنـاهی و بـی کسـی بـه غریبـه هـا پنـاه آورده بودم داغون شدم. شخصیتم له شده بود با غیض به بالاي سرم نگاه کردم با فریاد گفتم:
- خسته نشدي خـدا؟ بیشـتر از ایـن
مـی خـواي تحقیـرم کنـی؟ اصـلاً چیزي هـم ازم مونـده کـه بخـوا يبگیـري؟ از اینکـه قـدرتت رو بـه رخـم کشـیدي خیلــی خوشـحالی؟ اعتـراف مـی کـنم کـه تـو بــردي!
سـهیلا حـامی کـه تـا پـنج سـاله پـیش پـدر، مـادر و بـرادر داشـت و تـوي ثـروت و خوشـی غـرق بـود. الان هیچی نیست. پوچِ پوچه.
المیرا سراسیمه به داخل اتاق آمد و هاج و واج به من خیره شد. با پرخاش گفتم:
- چیه بدبخت ندیدي؟
المیــرا بــدون هــیچ حرفــی جلــو آمــد و روي تخــت کنــارم نشســت ســعی کــرد در آغوشــم بگیــرد، از احساس ترحمش خشمگین شدم و با خشونت پسش زدم و با فریاد وحشتناکی گفتم:
- به من دست نزن، از همه تون بدم میاد برو گمشو بیرون.
اشک در چشمان سیاهش حلقه زد و با استیصال نالید:
- سهیلا جون الهی قربونت برم، چی شده؟ چرا اینجوري می کنی؟
مثل دیوونه ها داد زدم:
- ولــم کــن، مــرگ از ا یــن زنــدگی جهنمــی بهتــره خســته شــدم از ا یــن همــه مصــیبتی کــه ســرم آوار شده.
- سـهیلا جـان آسـمون همیشـه ابـري نیسـت کمـی صـبر کـن همـه چـی درسـت مـیشـه خـدا الـرحمن الراحمینه.
خنده ي عصبی کردم و گفتم:
- کدوم خدا؟ من دیگه به هیچی اعتقاد ندارم. اینا همش خرافاته!
بـا سـیلی محکمـش سـاکت شـدم . دسـتم را روي گونـه ام گذاشـتم و بـا بهـت بـه چهـره برافروختـه اش نگــاه کــردم. بغضــم ترکیــد و خــودم را بــه آغوشــش انــداختم . المیــرا مثــل خــواهري بــزرگ نوازشــم
کرد و با صداي گرفته اي گفت:
- خودت رو خالی کن عزیزدلم نذار تو دلت تلمبار بشه.
بعــد از اینکــه آرام شــدم. تمــام اتفاقــات دیــروز را بــرایش تعریــف کــردم. بــه جــز حرفهــا و کارهــای رهــام. کــه تنهــایی بایــد بــار رســوا یی اش را بــه دوش مــی کشــیدم. بیچــاره المیــرا از فــرط تعجــب دهانش باز مونده بود و با ناباوري نگاهم می کرد.
- یعنی واقعاً معتاد شده؟
- آره، به خاطر همین اعتیادش این قدر عصبی بود که هم با علیرضا دعواش شد هم با رهام.
- می خواي چیکار کنی؟
- می خوام جدا شم دیگه تحمل ندارم!
- زنگ بزن به خونواده داییت و همه چیز رو بگو!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سوم
- اصلاً حرفشم نزن دیگه خونه اونا نمی رم.
- پس چی؟
- اول باید یه سر خونه بزنم ببینم اوضاع از چه قراره!
- بعدش؟
- نگران نباش من روي حرفم وایستادم. اگه بهزاد بود بهش می گم و خلاص!
- حتماً کلی تا حالا دنبالت گشته!
- تا نرم از هیچی با خبر نمی شم، المیرا این مسئله فقط بین خودمون دو تا می مونه، باشه؟
- حتماً مطمئن باش اما...
- اما چی؟
- اگه بهزاد قبول نکرد چی؟
- می دونم مشکلات زیادي باید از سر بگذرونم پس بهتره خودم رو قوي کنم.
المیرا لبخندي از سر رضایت زد و گفت:
- مطمئن باش از این تصمیمت پشیمون نمیشی!
بعـد از خـوردن غـذا بـا آن کـه حـالم چنـدان رو بـه راه نبـود تـرجیح دادم قبـل از آمـدن مـادر المیـر از آنجا خارج شوم.
- بازم می گم دو تایی بریم بهتره.
- نه نگران نباش.
- خیلی خب لجباز، حتماً خبرم کن.
- باشه.
- راستی اگه احیاناً مشکلی پیش اومد بیا خونه ما!
- مطمئن باش فعلاً جایی جز اینجا ندارم!
- به مامانم چی بگم؟
- یه قصه براش سرهم کن!
- باشه، زود برگردد، خداحافظ.
- خداحافظ.
همـین کـه بـه جلـوي مجتمـع رسـیدم. ناگهـان دلـم خـالی شـد و تمـام جـرأتم را بـه یکبـاره از دسـت دادم. بـین رفـتن و مانـدن تردیـد داشـتم. از واکـنش احتمـالی بهـزاد نسـبت بـه حرکتـی کـه رهـام بـه روي مـن کـرده بـود مـو بـه تـنم سـیخ شـد ،افکـارم پریشـان بـود و در ذهـنم هـزار بـار مـاجرا را بـرا ي
بهـزاد شـرح مـی دادم! آنچنـان درگیـر افکـارم بـودم کـه متوجـه نشـدم چـه موقـع جلـو ي واحـد بهـزاد رســیده بــودم. دیگــر راه برگشــت نداشــتم . نفســم را محکــم بیــرون دادم و در زدم. تعلــل در بــاز
کــردن در بــاز مــرا بســو ي افکــارم پرتــاب کــرد . ایــن بــار نگــران عکــس العملــش از خبــر جــدا ییمان بــودم! امــا نــه دیگــر نمــی گذاشــتم کــولی بــازي هــایش، تهدیــدهایش و نــه التماســهایش تــأثیري بــر تصمیم بگذارد.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_چهارم
صداي بـاز شـدن در واحـد رو بـه رو یمـان مـرا بـه خـود آورد ! خـانم میان سـالی جلـوي در ظـاهر شـده بود و پرسید:
- شما با آقاي افروز نسبتی دارین؟
- نامزدش هستم.
- بی خود در نزن کسی خونه نیست.
- چطور؟ شما از کجا می دونید؟
چهره اش کمی درهم رفت و گفت:
- عزیزم مثل اینکه شما از چیزي خبر ندارین!
نگران پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
- شما متوجه پلمپ شدن خونه نشدین؟
با گیجی نگاهی به نوار زردي که به در چسبانده بودند انداختم!
- امــروز صــبح چنــد تــا پلــیس اینجــا اومــدن و از همســایه هــا ســؤالاتی کردنــد، دیشــب عــده اي از سـاکنان بـرج دختـر خـانمی را دیدنـد کـه سراسـیمه از اینجـا فـرار کـرده پلـیس هـا دنبـال اون خـانم
مـی گـردن و بـه همـه سـپردن کـه اگـه اون خـانم رو دیـدن بهشـون اطـلاع بـدن، ظـاهراً ایـن خـانم بـا اتفاق دیشب ربط داره!
- ببخشید می شه واضح تر بگین؟ دیشب چه اتفاقی افتاده؟
- بهتره شما برین آگاهی اون جا همه چی را می فهمین.
- خانم خواهش می کنم بگین، براي نامزدم اتفاقی افتاد؟!
- آخه عزیزم تو چطورحالا میاي؟ معلومه از کارهاي نامزدت خبر نداري؟
- چه کارهایی؟
- نبودي ببینی چه خبر بود صداي داد و فریادشون کل مجتمع رو برداشته بود.
- من خودم دیشب اینجا بودم.
چشمان زن از تعجب گرد شد و با من من گفت:
- اون خانمی که فرار...
- آره من بودم. حالا می گین چرا باید برم کلانتري؟
زن در حالی که هول شده بود با دستپاچگی گفت:
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_پنجم
- همین الان برین آگاهی همین منطقه! تا بفهمین موضوع چیه. خداحافظ!
بـا استیصـال روي پلـه هـا ولـو شـدم و سـرم را در میـان دسـتهام گـرفتم، معلـوم نبـود چـه بلایـی سـرم آمده بود؟ چرا زندگی من مثل کـلاف نـخ سـردرگم شـده بـود؟ چـرا هـر بـار کـه گـره ا ي بـاز مـی شـد گره پیچیده تري بوجود می آمد؟ با صداي آشناي همان زن به خودم آمدم.
- حالت خوبه عزیزم؟
سرم را بلند کردم لیوان آبی به من داد و گفت:
- نگران نباش حتماً قسمت بوده!
- چی قسمت بوده؟
- هیچی فعلاً این رو بخور و زودتر به کلانتري برو.
لیوان را گرفتم و جرعه اي سـر کشـیدم حـالم کمـی بهتـر شـد . تشـکر کـردم و بـا گامهـاي بی رمـق بـه راه افتادم.
آگـاهی زعفرانیـه شـلوغ بـود اصـلاً نمـیدانسـتم کجـا با یـد بـروم گـیج شـده بـودم بـالاخره از سـربازي کمک گرفتم و او مرا به طرف اتاقی راهنمایی کرد.
- بفرمایین.
وارد اتـاق شـدم مـردي در پشـت میـزش در حـالی کـه سـرش را روي تعـدادي برگـه خـم کـرده بـود بدون آن که نگاهی کند، گفت:
- امرتون؟
- سلام.
با شنیدن صداي من سرش را بالا کرد و عینکش را برداشت و گفت:
- بفرمایین خانم کاري داشتی؟
مـردي میـان سـال حـدوداً سـی و پـنج سـاله بـا چهـره جـدي، پرسشـگرانه نگـاهم کـرد! آب دهـانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
- من سهیلا حامی هستم.
لبخندي زد و گفت:
- اسم شما باید من رو یاد چیزي بندازه؟
- من... من نامزد بهزاد افروز هستم.
لحظه اي چهره متفکري به خود گرفت و بعد مثل اینکه چیزي بیاد بیاورد با تردید پرسید:
- همون آقایي که ساکن مجتمع آذرخش در زعفرانیه بود؟
- بله.
- لطفاً در را ببند و بیا داخل.
روي نزدیکترین صندلی که کنار میز کارش بود نشستم.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay