eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
719 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🍃 گفتن جمله‌ی «معذرت ميخوام» هم درست مثل جمله‌ی «دوستت دارم» اندازه و جايی دارد! 👈 از به زبان اوردنش نه خيلی اجتناب كنيد و نه بيش از حد استفاده كنيد! اگر بيشتر از حد معمول، بابت كارهای نكرده عذر بخواهيم كاملا محسوس خودمان را به دست خودمان گناهكار كرده‌ايم! 👈 و اگر هم بابت كارهای خطايی كه كرده‌ايم عذر خواهی نكنيم، قطعا آدمهای زيادی را در راهِ اين خودخواهی و غرور از دست می‌دهيم! 👈 اشتباه از هركسی ممكن است سر بزند؛ اما مهم اين است كه برای جبرانش چه كاری انجام دهيم! 👈 خيلی از اطرافيان ما تنها منتظر يک عذرخواهی از سوی ما هستند تا راه را برای برگشتمان بازكنند و دلشان صاف شود! 👈 و با همين يك جملهٔ ساده و استفاده‌ی به موقع از آن ميشود هزاران رابطه را زنده كرد! ✅ پس از گفتنش هراس نداشته باشيد؛ چرا كه نگفتنش ميتواند ضررهای بيشتری را بار اورد! 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
هفت اصل را در زندگیت به خاطر بسپار غرور،مانع يادگيری خودبزرگ بینی،مانع محبوبیت کم رويي،مانع پيشرفت خودشیفتگی ، مانع معاشرت عادت کردن،مانع تغيير است! ترس؛ مانع ایستادگی تعصب؛ مانع نواوری است. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
سلام به استحضارشما عزیزان و سروران گرامی میرسانیم که ما ازین به بعد میخوام برای در نظر گرفتن سلایق مختلف و استفاده بیشتر اعضا دو رمان در روز قرار بدیم یه رمان ظهر یه رمانم غروب اولین قسمت رمان جدید رو امروز غروب تو کانال میفرستم امیدوارم‌مورد پسند و رضایت شما قرار بگیره ممنون که هستین و با حضور سبزتون مارو یاری میکنید تا انژری بگیریم از وجودِ گرمتون برای بهبود هرچه بیشتر کانال 🙏🏻🌹
❤به نام خدا❤ رمان‌ شماره :3⃣3⃣ نام‌رمان: عشق_ با طعم_سادگی نام‌نویسنده:م_علیزاده تعداد قسمتها :۸۳
خلاصه رمان👇🏻  عشق با طعم سادگی می گفت نباشم چون حس می کردسادگی اش این روزها خریدار ندارد !اما داشت !من خریدار بودم همه سادگی های عاشقانه اش را ! …قدم زدم کنارش در جاده های سادگی تا بفهمد من فقط عشق را با یک طعم کنارش می پسندم آن هم طعم سادگیست! اصلا سادگی یعنی زندگی ! یعنی خودت باشی و او… دور از همه حرفهایی که نمی ارزد حتی به گوش کردن !  دور از لذت هایی که فقط برای چند ثانیه و گذراست و فقط زرق و برق دنیا! اصلا سادگی یعنی عاشقی! خواندن عشق با طعم سادگی خالی از لطف نیست اگر بدانی لحظه های عاشقی چه قدرناب می شوند وقتی ساده باشی ولی عاشق.. پایان خوش 
قلبــم بی وقفه می تپید! باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت ... با اینکه محـــرم امسال با همه سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی دیدش نزنم! کاری که سالها بود انجام میدادم ! درست از اون شبـی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبــم به تپش افتاد و درونم آتیــش به پا شد! که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد تازه با ســـــلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیافتم و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در من جون گرفته؟! آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد...! این دزدکی دید زدنهایی که برای یک دختر سنگین و متین زشت بود و بی حیایی ولی امان از قلب سر کشم که نمی گذاشت اینکارروتکرارو تکرار نکنم! با دو انگشتم کمی دوالیه ی فلزی پرده کرکره قهوه ای رنـــــگ و رو رفته رو باز می کنم... در حد کم! که فقط من ببینم بدون جلب توجه❗️ نگاهم روش ثابت موندو وای به قلب بی قرارو عاشقم دست برنمیداشت از این کوبش و خودم نمی فهمیدم حاالا چرا ؟!! حاالا که محرمش شده بودم... نه هنوزم نه هنوز جرئت نمی کردم برم نزدیک با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن نه هنوز نمی تونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو... که حاصل جابه جایی دیگ ها از زیرزمین به حیاط بودو من هر سال چه قدر دلم می خواست این کار رو بکنم و یک خسته نباشید چاشنی کارم کنم ولی نه نمیشدکه..نمیشد! هنوز هم عشـــــق من تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه رفتارهای عاشقانه و از ته قلبم، ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غره هاش من رو نشونه میره اگه وسط نامحرمهای حیاط پیدام بشه! حیاط پر از هیاهو بود.. پر از صدای صلوات پر از دودی که از کنده های تازه آتیـــش گرفته بلندشده بود ولی عطر اسپند میداد و من چه قدر دوست دشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش! با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو...❗️ چون اصل نگاهم فقط مال اون بود کسی که نه تنها ازخودمم فراری بودومن نمیفهمیدم چرا ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بعد سه هفته عقد کردن و محرم بودن... خاک شلوارش رو تکوند... اواخر پاییـــز بودیم ولی هوا عطرو سرمای زمستــونی داشت اماامیرعلی فقط همون یک پیراهن مشکی تنش بود نه کت و نه بافت! از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته: لباس زیادی دست و پاگیرش میشه توی عزاداریا و من فقط از عطیه شنیده بودم خواهرِکوچیک امیر علی و دوست و دختر عمه ی من! و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرما بخوره حاالاهم کم نشده بود این دل نگرانی ها و بیشتر شده بود بعداز خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلــــبم ریخت و امیر علی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرئت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو.. وبازم سکوت کرده بودم و سکوت! آه پر صدایی کشیدم... صدای دسته های عزاداریکه از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد با صدای تبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربلارد اشک گذاشت توی چشمهام یک اشک واقعی! امیر علی سر بلند کرد رو به آسمون که رو به غروب میرفت وگرفته تر بود دوبه نظر من سرخ! اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضه های سید الشهدا(ع) بی محابا غلت می خوردن رو گونه هایی که همیشه ته ریش داشت! انگشتهام کشیده شدو پرده باصدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که بازم بی قراری میکردطبق برنامه ی هرساله اش! با همه تفاوتی که توی این سال بود! روی تخت فلزی وارفتم و چادر مشکی ام سر خورد روی شونه هام ... برای آروم کردن قلــــب بی قرارم از بس لبه های چادر توی مشتم رو فشار داده بودم خیس شده بود ... چه قدر حال امروزم پر از گریه بود چون یک قطره اشک بدون گذر از گونه ام از چشمهام افتاد و گم شد توی تارو پودِچادرم!! :M_alizadeh ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✋😍 تقه ای به در خوردو بعد صدای بابابزرگ که یاالله می گفت برای ورود به اتاق خودشون... ! دستی روی چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف! _بفرمایید بابابزرگ فقط من اینجام! دستگیره در به طرف پایین کشیده شدو بابابزرگ داخل اتاق شد ... آستینهای بالا زده و دستها و صورت خیسش نشونه این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش مثل همیشه! لبخندی به روم پاشید_ خوبی بابا؟ به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو چون قبل حتی یک قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق! و بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و چشمهام بودوامروز دوباره میپرسید احوالم رو! پیشگیری کردم از سوالها بازادامه دادم اون لبخند کذایی رو..! _ممنون ...اذون دادن؟ بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:الان که... صدای بلند الله اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شدو حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد _دارن اذون میدن اینبار لبخند پر محبتی روی لبهام نشوندم و به سرو صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب! _پس من میرم وضو بگیرم و شما هم راحت نمازتون رو بخونین بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی گفت... من هم از اتاق بیرون اومدم. نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد! به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود وصدای اذون واضح تر و آرامش میپاشید به دلم! با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند، که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای حیاط میزاشت! بازم نگاه چرخوندم و نگاهم روی امیر علی که زیر لب قرآن می خوندو مسح سر می کشید موند و برای ثانیه ای گره خورد نگاهمون و دل من باز هری ریخت! با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد!! نفس عمیقی کشیدو نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من گرفت ولی نه مستقیم به چشمهام وهمین کافی بودکه من لبخند بزنم! گرم!...دوستانه! برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تاغلظت بده اخمش رو و لب بزنه: _برو تو خونه!! :M_alizadeh ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❖ زندگی را ... گر توانستی به کام یکنفر شیرین‌کنی، یاتوانستی زمین تشنه‌ای را سرخوش از باران کنی ... گر توانستی تو یک مرغ گرفتار از قفس بیرون کنی ... یا توانستی که دیوار اسارت از بنا ویران کنی .. گر توانستی به خوان رنگی‌ ات یک، رهگذر مهمان کنی ... یا توانستی بدون حاجتی هم ذکر آن یزدان کنی ... گر توانستی لباس بی ریای عاشقی، بر تن کنی ... میتوانی آن زمان فریاد انسان بودنت را بر سر هر کوی و هر برزن زنی ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرار_عاشقی_همه_عالم_شما_را_یار_ما.mp3
12.79M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆