این صبح شورانگیزِ مست
صبح طرب خیزی که هست؛
آئینه ی مهر خداست
یک جلوه ازآئینه هاست
برخیز و درآئینه ها لبخند را آغاز کن
خورشید “روز”آورده است
در را به رویش بازکن
آه ای خدای صبح نو
پروردگارِ روشنی!
شکرت که در قلب تؤام
شکرت که در قلب منی…
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﺑﺎشه
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(2).mp3
4.54M
شما به سمت چیزی خواهید رفت که در ذهنتان مرور میکنید پس جرئت داشته باشید رویاهای بزرگ بپرورانید..
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۵۰
-فقط خون پام و می بینی؟نه؟....من قلبم داره خون می یاد... داشته هام به داشته های تو نمیرسن که بهشون افتخار کنم آره... نه اون بابای خمارم ... نه اون ظالم داداشم... از بی مهری پدرت می نالی ولی اگه کم بیاری خیلی راحت سینه سپر می کنی و با افتخار می گی پسر فلانی ام.تو از بی دردی برای خودت درد می سازی من با درد لباس دوختم... اما اجازه نمی دم تهمت بزنی ....بیجا می کنی... من با فقر و بدبختی و نداری و یه عالمه حسرت بزرگ شدم اما مادرم بی عفتی یادم نداده پسر حاجی... یه عمر خونه مردم حرف شنید و واسه یه قرون دو زار و سیر کردن شکم من جلو همه خم و راست شد و خفت کشید اما یادم نمی یاد یه تار موش رو بیرون بده. از شوهر شانس نداشت و دائم کتک می خورد اما ندیدم برای کسی پشت چشم نازک کنه.... از زیر لباس آستین بلندش ساق دست می پوشید مبادا بی حواس پوست دستش دیده بشه. به من یاد نداد وقتی اسمم، فقط اسممم ،تو شناسنامه یکیه به کسی نگاه کنم......از اونی که فکر می کنی آسه تر رفتم و آسه تر اومدم.......نگفتم نه برای اینکه دلم پرپرش میزد ... .نگفتم چون تو برام مهمتر بودی....که آخرشم این فکر رو دربارم نکنی
محکم با پشت دستش اشکهایش را پاک کرد...دلم را شکسته ای نیما می فهمی ...بفهم ....بفهم خواهشا بفهم....
-لعنت به این دل صاحب مرده من ...
بغضش سنگینتر شد....محکم با مشت در قلبش کوبید
-لعنت به این که توی بی لیاقتو دوست داره....کاش میشد درش بیارم پرتش کنم جلوی خودت... نخواستم عشقتو بردار مال خودت... .جلوی هرکی می خوای بندازش....دیگه تمومه.....باید رفت ...وقت رفتنه.....باید رفت از جاییکه هیچ اهمیتی برای کسی نداری......باید....
حرفش را نیما قطع کرد ...با دل من نکن.....فردا دوباره جایم همان کنج اتاق است.....آخ بدبخت دل کوچک فاخته که خواستن در میانش آنقدر موج می زد چقدر صدای نیما زیبا بود
-دوستت دارم فاخته....دوستت دارم لعنتی
امشب شب زیبایی ست.....مهتاب که هست ....آسمان عشق صاف صاف.....دو دلداده در کنار هم....امشب را ساخته بودند برای با هم بودن....زمزمه های عاشقانه.....چه زیبا شبی بود با عاشقانه های نیما ....بیخیال از هر گونه ناراحتی ...
صبح که از خواب بیدار شد چشمانش به چشمان خندان نیما افتاد...دراز کشیده بود و او را نگاه می کرد.
لبخند زد
-سلام زیبای خفته....
-سلام
-خوبی
گونه هایش گل انداخت و آرام سر تکان داد
-امروز رو استراحت کن
-کلاس دارم
اخم کرد
-چهارشنبه ست ....نری فردا و پس فردا هم تعطیلی
چشمهایش گرم خواب شدند. آرامش که باشد چشمها هم دائم هوای خواب دارند. بوسه ای روی گونه اش گذاشت و موهایش به بازی گرفته شد
-صبحونه امروزت با من
با همان چشمان بسته جواب داد
-هیچی نداریم....دیشب رو یادت نیست....زدی همه چیزو داغون کردی
-تو کاری نداشته باش به این کارا.....صبحونت با من. منم خونه ام امروز
چشمانش را بست. صدای پای نیما را شنید که از در بیرون رفت بعد هم صدایش آمد
-اوه...اوه....فاخته اصلا بیرون نیای ها... اینجا میدون جنگه
با صداهای بیرون چشمانش را باز کرد. صدای حرف می آمد. آرام بلند شد.دردی که نداشت اما بیحال بود و دوست داشت بخوابد. در آینه به خودش نگاهی انداخت.... موهایش را شانه کشید و باز گذاشت. از اتاق که بیرون رفت مادر جان را دید فاطمه خانم هم آشپزخانه را تمیز می کرد.
-سلام ...به روی ماهت مادر ... ساعت خواب
-سلام مادر جون... نفهمیدم شما اومدین
رفت و کنار مادر جون نشست و جواب سلام فاطمه خانم را هم داد
-آره مادر. نیما گفت حالت خوب نبوده دیشب. مادر ضعیفی خب...زیاد کار می کنی اینجوری یهو از حال میری...کار سنگین داشتی خبر کن خب مادر ...ببین الان نیما زنگ زد کمک خواست اومدیم
سرش را پایین انداخت
-ببخشید درد سر شد .
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت51
مادر جان به چهره گل انداخته فاخته نگاه کرد.دستانش را در دست گرفت
-فاخته ... مادر...ازت یه خواهش دارم...با نیما صحبت کن بیاین پیش ما...یه واحد خالی افتاده داره خاک می خوره...چیه موندین اینجا تک و تنها...اینجوری لااقل شب به شب می بینم بچه مو.....تو هم همش پیش خودمی... کدورت این پدر و پسر هم تموم میشه
-منکه از خدامه.
-پس باهاش حرف بزن مادر...باشه
در خانه که باز شد و نیما داخل آمد حرف آنها هم قطع شد. لبخند زد
-بیدار شدی؟
بلند شد و به طرفش رفت
-چرا مادرتو به زحمت انداختی ... جمع می کردیم دیگه
وسایل را روی کانتر گذاشت
-حالا بیا بشین صبحونه بخور.
مادر هم بلند شد
-اصلا صبحونه بخوریم. بریم خونه ما... .مگه نمی گی فاخته مریضه خودم مراقبت میشم
نگاهش به چشمان براق نیما افتاد.هی مریض مریض می کردند بیشتر خجالت می کشید.چیزی نگفت تا خود نیما تصمیم بگیرد
-باشه مادر ....فاخته یه چیزی بخوره ....با هم میریم
لبخندی به نیما زد.کاش می توانست هر لحظه داد بزند که نیما دوستت دارم اما نمی شد. فقط نگاهش کرد و لبخند زد. امشب حتما با او صحبت می کرد تا برای زندگی پیش پدر و مادرش بروند.
کاش زندگی همیشه همینطور می ماند.مثل همین لحظه که در جمع خانوادگی نشسته بودند و بهشان خوش می گذشت. نیما هم امروز سرحال بود هر چند از دست تلفن شاکی و مدعی خانه به ستوه آمده بود.خودش هم بعد از مدتی تنهایی و به قولی مجرد زندگی کردن دلش لک زده بود برای دستپخت مادر...صدای قرآن خواندن پدر....شلوغ کاری بچه ها....قربان صدقه های بی منت مادر... به تمام اینها دزدکی و عاشقانه نگاه کردن فاخته از همه بیشتر حال می داد.خودش را به آن راه می زد اما سر مست میشد. آخر سر نگاهش را شکار کرد و فاخته شرمگین خودش را مشغول گوشی موبایلش کرد که از آنروز به بعد این اولین بار بود که در دستش می گرفت.کلا تار و پود فاخته را با شرم دوخته بودند. فاخته ذاتا ساکت و کم حرف بود شیطنتهایی داشت اما در کل کم حرف بود. دوربین موبایلش را روی نیما زوم کرد تا یواشکی از او عکس بگیرد.شاید دیگر هیچوقت پیدا نشود تا او را با موهای مجعدش ببیند.در همان لحظه عکس گرفتن ناگهان مستقیم در لنز دوربین چشم دوخت و لبخندی کج مهمان لبانش شد . عجب عکس یهویی زیبایی.. .لبخند بر لبانش نقش بست ....در دل هزاران بار قربان صدقه اش رفت....او را دوست داشت دیگر...
کلی هم با موبایلش ور رفت تا توانست همان عکس نیما را پس زمینه گوشی موبایلش بکند. به صدای نیما که او را صدا می زد از جایش بلند شد و به سمتش رفت .نیما هم کمی کنار تر رفت تا فاخته بنشیند.ماشین حسابی جلویش گذاشت
-عددهای این ستونو با هم جمع بزن.
-حساب کتابات موندن
برگشت و نگاهش کرد
-نه مال آقا جونه.... یه چند ماهی آقا سهراب رسیدگی نکردن ....دارم می بینم چی به چیه.
بدون حرفی کاری را که نیما خواست انجام داد.آقا جان هم ظاهرا ذکر می فرستاد.حواسش پی آن دوتا عزیز بود.فاخته را هم مانند دختر خودش دوست داشت.آن چیزی را هم که انتظار داشت در نیما می دید. نیما حالا سرش به زندگی گرم بود. دلخوش به داشتن فاخته بود ....این را در پسرش حس می کرد.....نیما را بهتر از خودش می شناخت....پدر بود ... عاشق فرزندش...زیر لب برای ماندگاری خوشبختی پسرش دعا کرد.
اینبار اما اجباری در کنار هم خوابیدن نبود...نیما خودش با کمال میل رختخواب در اتاقش انداخت. در جایشان دراز کشیده بودن. نیما به نقطه ای خیره بود و فاخته هم در حال وول خوردن قبل خواب. آخر نیما خنده اش گرفت
-نمی تونی وول نخوری
بلند شد و نشست
-خیلی دیر خوابم میبره ... واسه همین کلافه میشم.
دست در خرمن موهایش انداخت و آرام نوازش کرد
-می گم فاخته.....بریم یه سفری
لب و لوچه اش آویزان شد
-من یکشنبه امتحان دارم
نگاهش کرد
-خب ...بعد امتحانت میریم. ...هر جا تو بگی
ذوق زده در کنارش دراز کشید
-واقعا...هر جا من بگم...بریم مشهد....بریم مشهد
با سر تایید کرد
-میگم نیما....اونجوری از کارت می مونی
آه کشید و نگاهش را از فاخته گرفت
-باید بیخیالش بشم. ....یه زمانی خیلی آرزو داشتم براش اما نمیشه...پول پیش شرکت رو لازم دارم.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 52
غمگین نگاهش کرد
-چرا ...کارت که حیف میشه
دمغ جوابش را داد
-خب دیگه ...من دارم تاوان یه اشتباه رو میدم....راجع. ..راجع به همون زن.....باید سیصد میلیون پول جور کنم و خونمو پس بگیرم... احتمالا ماشینم رو هم می فروشم.....هر چی کار کردم رو هم باید بدم
به چشمهای غمگین نیمایش چشم دوخت
-چرا نمیای اینجا زندگی کنی...مادر و پدرت دوست دارن....
آه کشید
-در اینکه دوسم دارن شکی نیست ...ولی !من روم نمیشه تو چشمهای بابا نگاه کنم....با حرف هام خیلی رنجوندمش...اما.. از طرفی هم دیگه دلم نمی خواد تو اون آپارتمان باشیم.....دلیلشم که می دونی
خوشحال دنبال حرفش را گرفت
-خب پس بیایم همینجا....پول پیش خونتم هست
اخم مصنوعی کرد
-بعدا نگی با مادر شوهر نمیشینم
آرام به شانه اش زد
-مادر به این ماهی ... دلت میاد
از بازویش گرفت و سمت خودش کشید
-بیا اینجا خانوم خانوما....هر چی اینبار تو بگی....ولی بزاریم برای دم عید.یه دستی به سر و روش بکشیم یه مجلس بگیریم ...بعد! باشه.....من تکلیف شکایتم معلوم بشه بعدا
آرام بوسه ای بر پیشانیش زد.می آمد ..دست فاخته را می گرفت و همینجا کنار خانواده اش به زندگی اش می رسید. اشتباه ممنوع....وقت جبران بود....
چند روز استراحت در خانه مادر جان بس بود امروز امتحان داشت و باید دیگر به مدرسه میرفت. با غیبت های این گروه سنی که متاهل بودند راحتتر برخورد می کردند. نیما خودش او را به مدرسه رساند.شیرینی این چند روز از زندگی پنج ماه مشترکشان خیلی خوب بود.گرم بودند باهم...صمیمی مثل بقیه زن و شوهرها...ظاهرا هم با پدر آنچنان کدورتی هم نمانده بود.نیما خودش رضایت را اعلام کرد تا اینجا پیش آنها بروند .گفته بود دوست ندارد فاخته صبح تا شب تک و تنها باشد.اینجا خیالش راحت بود.دیگر هیچ چشم مزاحمی نظرش به فاخته او نمی افتاد .خوشحال با دستی پر از تعریف کردنیها کنار فروغ نشست.اصلا حال خوش فاخته آنقدر تابلو میشد همه می فهمیدند. امتحان را دادند.فا خته هم بلند شد تا دنبال فروغ از در بیرون برود اما ناگهان ایستاد.فروغ چند قدمی نرفته بود وقتی دید فاخته ایستاده او هم ایستاد.
-چیزی شد یهو فدات شم
لبش را گزید
-یهو یه حالی شدم.فکر کنم بازم کلیه ام سرما زده...یه کم هم سوزش ادرار دارم
اخم فروغ در هم شد
-خب اینا رو می دونی دکتر نمی ری
-میشه یه وقتایی اینجوری
دوباره با اخم تشر زد
-فاخته یعنی چی ...باید جدی بگیری .. فردا پس فردا بخوای مادر بشی همه اینا تو حاملگی و بچه تاثیر می زاره...اون موقع می خوای چی کار کنی
-فکر اینو نکرده بودم
دست روی شانه اش گذاشت
-یه آزمایش ساده ست و اگرم عفونت اداری داشته باشی خیلی راحت با دارو حل میشه.فردا صبح خودم میام دنبالت با هم بریم همون بیمارستانی که شوهرم هست.بدون نوبت همه کارت رو انجام میدن. ...اجازتو از شوهرت بگیر
دمغ شد
-آخه می خوایم بریم مسافرت با نیما
خوشحال بغلش کرد
-عزیز دلم چقدر خوشحالم برات فاخته....چیزی نیست که آزمایش بده بعد مسافرت بیا جوابشو بگیر....الان خوبی
مقنعه اش را صاف کرد
-اوهوم... خوبم فروغ جون....مرسی خواهری
برگشتنی هم نیما دنبالش آمده بود. سلام و احوالپرسی با فروغ کردند و به خانه خودشان رفتند.سه شنبه پرواز داشتند.فاخته با ذوق از همان دم که رسیدند شروع به جمع کردن وسایل در چمدان کرد
**
آرام به پهلویش زد
-بیدار شو خواب آلو رسیدیم
چشمان زیبایش را باز کرد.از دست این نازنین که باز او را آرایشگاه برده بود و زیباتر شده بود.کش و قوسی به بدنش داد
-وای ببخشید ...خوابم برد
خندید
-نه به اون ترست.... نه به اون خوابیدنت
دست در بازوی نیما انداخت
-بهونه خستگی نداری ما گفته باشم آق نیما.... الان دیگه رانندگی نکردیم
-خدایی خیلی خوابم می یاد فاخته... باشه از فردا
باز هم حس و حالش پنچر شد
-اه....بی ذوق .مثل پیر مردا می مونی
-آهای! آدم با شوهر پیرش اینجوری حرف نمی زنه.
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 53
بینی اش را آرام کشید
-ای نکن دماغم گنده میشه
در تاکسی نشستند و نیما از راننده خواست تا بعد از رفتن به هتل بایستد و دوباره با همان تاکسی به حرم بروند
از ذوق جیغ کوتاهی کشید
-وای خدا جونم....خیلی دوست دارم نیما
-هیسسس....چقدر شلوغ می کنی....ساکت بشین بچه
سرخوش به غیرتی شدن نیمایش خندید.مثلا می خواست جدی باشد اما چهره اش اینروزها زیادی مهربان بود.دلش بر خلاف قیافه اخمویش مهربان بود. چادر مشکی را سر کرد و وارد حرم شدند.از بازرسی که بیرون آمد نیما را منتظر دید
-با چادر خوشگلتر می شیا
-پس سر کنم از این به بعد
دست دور شانه اش انداخت
-تو همه جوره برای من عزیزی....چادری و مانتویی نداره. وجودت برام عزیزه خانومم
-از کی عزیز شدم برای جناب عالی
-چی کار داری فضول خانوم......فقط بدون الان نفس منی....
سرش را نزدیک گوشش آورد
-نباشی می میرم فاخته
ایستاد و سلام داد.آن حرم. ..شکوه و عظمتی داشت..گنبدهایش...اصلا وقتی به آنهمه زیبایی و جمعیتی که برای زیارت مشتاق بودند نگاه می کرد دلش یک جوری شد...ماتم گرفت.. چشمانش از اشک پر شد. دلش هوای مادرش را داشت. چقدر از اینجا تعریفها کرده بود. دستان گرم نیما دوباره دورش نشست
-چی شد خانوم گل...گریه واسه چی
اشکش را پاک کرد
-دلم برای مادرم تنگ شده.....الان پنج ماهه ندیدمش....چی کار می کنه الان....
-فدات شم گریه نکن دیگه.....منو داری غم نخور
درون حرم رفتند.جایی با هم قرار گذاشتند تا دوباره همدیگر را ببیند.فاخته از ترس گم شدن زیاد جلو نرفت و همانجا ایستاد و دعا خواند. برای مادرش خودش،نیمایش، برای هرکس که از خاطرش گذشت دعا کرد حتی برای آن پدرش.تا دلش خواست گریه کرد تا سبک شود.دعا کرد از این به بعد زندگیش همین گونه باشد.
از حرم که بیرون آمد نیما را دید.خندان منتظرش ایستاده بود.چقدر این لبخند را دوست داشت وقتی گوشه لبش کمی فرو می رفت.
-خیلی عالی بود نیما....واقعا ممنون.اصلا آدم اینجا یه حال عجیب و غریبی داره
-واسه منم دعا کردی
اخم کرد
-خب معلومه....این چه حرفیه. ... دعا کردم همیشه سلامت باشی....گرفتاریتم حل بشه
دستانش را آرام فشرد
-مرسی فرشته کوچولو
-اوف ...آنقدر به من نگو کوچولو
بلند خندید
-آقا سنتو نمی گم که هی بهت بر می خوره. ..
-خب کوچولو موچولویی دیگه
با حرص نفسش را بیرون فرستاد
-اخم نکن حالا. بریم یه گشتی بزنیم ...امشب شام رو هم بیرون بخوریم
به همین راحتی حرصش تمام شد.نمی توانست زیاد اخمو باشد. ناخودآگاه در کنار نیما همه چیزش خوب بود.تمام حس و حالش پروانه ای بود
آخر شب وارد هتل شدند.هر چه نیما خسته بود اثری از خستگی در صورت فاخته دیده نمی شد.کلا عوض اینهمه سالی که هیچ تفریحی نداشت را در می آورد انگار.نیما خسته از گشتن پاساژها روی تحت نشست. پاهای دردناکش را دراز کرد و به تاج تخت تکیه داد. صدای غر غر فاخته می آمد که دستشویی اینجا هم فرنگی بود. خندید. ..."ننه غرغرو" ئی در دلش گفت و چشمانش را بست..خوبی اتاقش به داشتن کتری برقی بود. به صدای باز شدن در دستشویی چشمانش را باز کرد
-اه..آه..اه...این دیگه چیه اختراع کردن ..آدم چندشش میشه
-کم غر بزن زود پیر میشی
-میگم نیما ....اون لباسه خدایی برای مادر جون قشنگ بود
-دو سه تا پاساژ خوب دیگه هم هست اینجا... عجله نکن...فاخته اون کتری برقی رو هم بزن به برق یه نسکافه بخوریم لااقل
بله قربانی گفت و به سمت کتری رفت و آنرا پر از آب کرد.نیما هم برنامه تلویزیون را زده بود و بی آنکه توجه خاصی به اخبار داشته باشد به صفحه تلویزیون نگاه می کرد. همانطور به تلویزیون زل زده بود که آبشار موهایش حواسش را پرت کرد. سرش را روی پاهایش گذاشته بود و موهایش را بالا داده بود تا زیرش نرود.فاخته برای قلب او یک ریتم تند آرام بخش بود.آرام دست در موهایش کرد.به او نگاه می کرد خستگی پر می زد. نوازش موهایش هم خودش خوشبختی می ساخت .در حال و هوای خودش بود که صدای فاخته را شنید
-نیما...میگم...تو خیلی ناراحت شدی بابات منو برای تو عقد کرد
اخمهایش در هم رفت
-این دیگه چه حرفیه...حال آدمو می گیری اساسی
نگاهش را بالا آورد و به نگاه شاکی نیما دوخت
-خب می خوام بدونم.....بگو دیگه
نفس عمیق کشید.چه می گفت نه دروغ جایش بود و اگر هم راست می گفت فاخته ناراحت میشد
-من بارها دلیل ناراحتی خودمو بهت گفتم.
موهای کنار گوشش را هم با دست به کناری زد
-بزار همه ناراحتی همونجا بمونه باشه.....بزار فراموش کنیم.....خوب نیست انقدر بهش فکر می کنی.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اربعین
🎥می بینم رویای اینکه تو مشایه
🎤حسن #عطایی
#شور
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI 🏴
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#خانمها_بدانند
"محتـرمانه و قـدرشناسانه بـرخـورد کنیـد"
🍃 مردان دوست دارند که همسرشان به آنها احترام بگذارد و از آنها تمجید کند. در عین حال آنها به خاطر برخی از ویژگیهایشان دوست دارند تا قدردانی خود از همسرشان را به صورت غیرمستقیم ابراز کنند.
👈 جریحه دار کردن غرور یک مرد برای او خیلی گران تمام میشود و امکان دارد در زندگی زناشویی تأثیر نامطلوب دائمی بگذارد. یک مرد به سختی میتواند خفیف شدن از جانب زنش را به فراموشی بسپارد...!
👈 وقتی مرد احساس کرد که زن او را لایق و با جرأت میداند به خود میبالد و این شهامت را به دست میآورد که برای مقابله با هر مشکلی سینه سپر کند. او از لیاقت خود اطمینان مییابد و همین امر اعتماد به نفس لازم را در او به وجود میآورد.
👈 زن میتواند با جملات تمجید آور که در نهایت لطف و محبت تنظیم شده باشد، شخصیت و احساس شوهرش را کاملاً عوض کند و از او مردی با لیاقت و با کفایت بسازد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
بعضی ها چه آرامشی
را به جان آدم می اندازند.
یادشان ساعت زندگی را از کار می اندازد
و متوجه گذر زمان نمیشوی!
عجیب است!
حتی اگر چشمانت بسته باشد باز هم فقط رنگ نگاه او را میبینی.
یادش که باشد خورشید زمستان هم گرمتر می تابد،
آنقدر آرامش می دهند و آسمانی اند که خونت آبی میشود!
آبی های زندگی خیلی کمیابند،
اگر پیدا کردید در موزه دل خود نگه دارید و دورش پتو بپیچید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌿💛🌿💙🌿💚🌿❤️🌿💜🌿💛🌿
❤️السلام علیک یااباعبداللــہ❤️
[اسمم رو نوشته مادرت بازم تو زائرای کربلا .ممنونتم آقا🙏]
چه ڪنم با روی سیاه ارباب پسندید مرا💖
👇👇👇
💕 ثواب پیاده روی اربعین از نگاه امام صادق علیه السلام)
🔸 امام صادق می فرماید: کسى که با پای پیاده به زیارت امام حسین(ع) برود، خداوند به هر قدمى که برمی دارد یک حسنه برایش نوشته و یک گناه از او محو مى فرماید و یک درجه مرتبه اش را بالا مى برد،
🔸 وقتى به زیارت رفت، حق تعالى دو فرشته را موکل او مىفرماید که آنچه خیر از دهان او خارج میشود را نوشته و آنچه شر و بد است را ننویسند.
#دوستان عزیز کانال #بنده خادم کانال ویکی دیگراز خادمان کانال عازم کربلا هستیم دعاگوی همه شما بزرگواران هستیم اگر لایق باشم لطفا کانال رو ترک نکنید پستها و رمانها توسط یکی از دوستان خوبمون در کانال گذاشته میشه از همراهی یکایک شما خوبان ممنونیم🙏❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_34 با ورودمون به هال آروم دستهامون از هم جدا شدمتوجه چشم و ابرو اومدن
بی اختیار لبخند جاخوش
کرد کنج لبم و باهمه وجود دعا دعا می
کردم بعد از دوروز ندیدن امیرعلی امشب بتونم ببینمش
به هوای این تاریکی شب و کلاسی که اینموقع تموم میشد!
نگاهم رو چرخوندم و روی ماشین عمو احمد ثابت نگهش داشتم و تقریبا پرواز کردم سمت
ماشین معلوم نبود از کی امیرعلی منتظرمه که به صندلی تکیه داده بودو چشمهاش بسته بود!
روی صندلی کمک راننده جا گرفتم و با همه وجودم گفتم:سلام
چشمهاش بازشدو لبخندی زد _سلام کلاس خوب بود؟
با خنده سرم رو به دوطرف تکون دادم_ای بدنبود
نگاهی به ساعت ماشین کرد و بعد استارت زد_کلاست خیلی دیر تموم میشه ...نباید همچین
کلاسی رو برمیداشتی که به شب بخوری
این یعنی دل نگرانم بود دیگه؟!
منم دوست ندارم ولی ترم اول, خود دانشگاه برات انتخاب واحد میکنه
_راست می گی حواسم نبود!
_البته میتونم حذف بکنم درسهایی رو که نمی خوام...
بعد هم مغموم گفتم: اگه به من بود همه کلاسهای کله سحرو نصفه شب رو حذف می کردم
خندید_اونوقت فکر کنم یک هفت هشت سالی طول بکشه لیسانس بگیری!
همونطور با صورت درهمم سر تکون دادم _بهتر...مگه حتما باید سر چهارسال تمومش کرد
انگار چیزی یادم افتاده باشه بی هوا چرخیدم و ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم_راستی امیرعلی
ممنون که اومدی
چشمهاش گرد شد و من به قیافه ترسیده ومتعجبش خندیدم و بعد لب چیدم_خب چیه ؟!
با خنده سرتکون دادولی سکوت کرد...بقیه مسیر توی سکوت گذشت اما من عجیب دوست داشتم
همین سکوت رو کنار امیرعلی!
با توقف ماشین نگاهم رو از روبه رو گرفتم_ممنون نمیای خونه؟
کمی روی صندلیش چرخید روبه من _نه ممنون سلام برسون
دستم رو جلوبردم تا باهاش دست بدم که فقط به دستم نگاه کرد
اعتراض آمیز گفتم: امیرعلی
_ببین محیا چیزه!!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_35
چشمهام و ریز کردم
_چیزه...!؟
اوفی گفت و دستهاش رو نشونم داد
_عجله داشتم فکر کردم دیرشده ممکنه بری برای همین
دستهام...
نزاشتم ادامه بده
و یک دستش رو گرفتم و همراه دست خودم تو هوا تکون دادم که به حرکتم و
صورتم که به طرز بامزه ای کش اومده بود خندید
_دختر خوب خب مگه اجبار داری دستت سیاه میشه!!
شونه هام رو بالا انداختم و دستش رو رها کردم
_من فرق میکنم امیرعلی... عیب نداره سیاه بشه..
ولی دستم و رد نکن غصه ام میگیره!!
بازهم نگاهش از اون نگاه هایی شد که دل آدم و میبرد...
دستم رفت سمت دست گیره و درو باز کردم ...
ولی امشب باز گل انداخته بود شیطتم سریع چرخیدم و انگشت سیاهم رو روی دو گونه
امیرعلی کشیدم که چشمهاش گرد شدو ومتعجب از کار من!
با لحن بچگانه ای گفتم:
حالا اینم تنبیهت آقا ...حالامجبوری صورتت رو هم بشوری!
لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومدو خندید...
به خودش توی آینه کوچیک ماشین نگاه
کرد_عجب تنبیهی ببین باصورتم چیکار کردی؟
مثل بچه های تخس گفتم: خوب کردم
یک ابروش خیلی بامزه باالا رفت ...دیگه داشت بی پروا میشد قلبم برای بوسیدن گونه اش سریع
از ماشین بیرون پریدم و خم شدم توی ماشین
_سلام برسون به همه از عمو احمدهم از طرف من تشکرکن
کشیده و مهربون گفت:
_چــــــــــشم بزرگیتون رومیرسونم!
خداحافظی آرومی گفتم ولی قبل اینکه در رو ببندم...
_محیا... محیا... ؟!
اینبار بیشتر خم شدم توی ماشین _جونم؟
بازهم بی هوا گفته بودم انگار امیرعلی هم هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم , که
هر دولنگه ابروهاش بامزه بالا رفت و لبخند زدو من رو به خنده انداخت!
منتظر نگاهش کردم که انگشتش رو محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی
ازته دل خندید
_حاالا یک یک شدیم برو توخونه سرده
لبخند پررنگی روی صورتم نشست و قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنارخودم تازه میدیدم
این شیطنتش رو ..اخم مصنوعی کردم که خنده اش جمع شدو لحنش جدی
_ناراحت شدی؟
دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش گفتم :_خیلی دوستت دارم!
دستمال کاغذی خشک شد توی دستش و نگاه شکه شدش چرخید روی صورتم ...
عجیب بود قلبم
بیقراری نمیکرد انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساسهایی که موقع نزدیکی به امیرعلی
فوران میکرد!
به خودش اومدو بین موهاش دست کشید... دستمال کاغذی دستش رو روی بینیم کشید
_برو هوا سرده!
دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم ...با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه
خداحافظی تکون دادم وزنگ در خونه رو فشار ...
در که با صدای تیکی باز شد امیر علی دستش رو
برام بلند کردو دور شد...
من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم ,درسته که
امیرعلی هنوز باقلبم کامل راه نیومده بود ولی شده بود یک دوست!!
یک دوست کنار واژه شوهر
بودنش برای همین هم خستگی اولین کلاسم که بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شدو
به هوا رفت....!!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رو با یک تیشرت قهوه ای عوض کرده بودو لباس کثیفش دستش بود ...جلو رفتم و لباس
رو گرفتم
_صبر کن محیا خودم میشورمش
ابروهام وباالا دادم
_یعنی من بلد نیستم بشورم
کلافه نفس کشید
_آب حیاط سرده، دستهات....!!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_36
احوال پرسی های عمه با مامان هنوز ادامه داشت و من هم طبق عادت بچگی هام پایین پای مامان
کنار میز تلفن نشسته بودم و سرم روی زانوی مامان بود و مامان مشغول نوازش موهام! مامان
_آره اینجاست همدم خانوم نه امروز کلاس نداشته گوشی خدمتتون از من خداحافظ
سلام برسونین..
تازه داشت خوابم میبرد از نوازشهای مامان که گوشی رو گرفت سمتم
_سلام عمه جون
عمه_ سلام عزیزم کم پیدا شدی؟
_شرمنده عمه کلاسهام این ترم اولی یکم فشرده است من شرمنده ام
عمه_دشمنت شرمنده گلم میدونم... این عطیه هم که خودش رو روزها حبس میکنه تو اتاق به
بهونه درس خوندن من که باور نمی کنم می خونده باشه
خندیدم_چرا عمه می خونه من مطمئنم
عمه هم خندید _شام بیا پیش ما امشب امیرمحمدم میاد
احساس کردم توی صدای عمه یک شادی در کنار غمه از این دیر اومدن ها!
تعارف زدم با شیطنت _مزاحم نمیشم
خندید_لوس نکن خودت رو تو از کی تعارفی شدی ؟
من هم خندیدم_چشم عمه جون میام من و تعارف! من و که میشناسین فقط خواستم یکم مثل
این عروسها ناز کنم نگین عروسمون هوله!
مامان چشم غره ظریفی به من رفت و عمه اون طرف خط از ته دل قهقه زد_امان از دست تو به امیرعلی میگم بیاد دنبالت
_نه خودم میام،می خوام عصری بیام کمکتون اون عطیه که فعال خودشه و کتابهاش
عمه با لذت گفت: ممنون عمه خوشحال میشم زودتر بیای ولی نه برای کمک بیا ببینمت
_چشم
عمه_ قربونت عزیزم کاری نداری؟
_سلام برسونین خداحافظ
با خداحافظی عمه گوشی رو گذاشتم سرجاش از جا بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه برای
صحبتهای مادر دختری که آخرش ختم میشد به نصیحتهای مامان!
پوست دور گوجه فرنگی رو مارپیچ می گرفتم تا بتونم شکل گلش کنم برای تزیین سالاد!
_باز حس کدبانو بودن تورو گرفت؟
نگاهی به عطیه که با کتاب قطور دستش وارد آشپزخونه شده بود کردم و عمه به جای من جواب
داد_دخترم یک پا کدبانو هست
برای عطیه چشم ابرو اومدم که چشم غره ای به من رفت و به کلم هایی که سسی بود ناخنک زداروم زدم پشت دستش
_یک ساعته دارم روش و صاف و تزئین میکنم
اخمی کرد_خب حاالا باز تو یک کاری انجام دادی
عمه زیر برنجهاش رو که دمش باالا اومده بود کم کرد_طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کار
میکنه ...توچیکار کردی؟ چپیدی تو اتاق به بهونه درس خوندن!
خندیدم که کوفت زیرلبی به من گفت و بلندتر ادامه داد_نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزاده
است علیه من
گل گوجه ایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلم های بنفش گذاشتم وزیرلب گفتم:_حسود
پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت
_ چه خبره مامان دومدل خورشت
کم تحویل بگیر این امیرمحمدت رو!
عمه گره روسریش رو مرتب کرد
_نگو مادر بچه ام دیر به دیرمیاد نمی خوام کم و کسر باشه
میدونم خورشت کرفس دوست داره برای همین کنار مرغ درست کردم براش لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوندو عطیه هم کنار من روی زمین نشسته بود با پوف بلندی پوست
خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخمهاش سفت رفت توی هم با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون اخمهایی رو که عمه رو دمغ تر می کردبا اخم به من
نگاه کرد که لب زدم
_اونجوری قیافه نگیر!!
بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی می کرد اشاره کردم
بلندشدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم و گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم
_ به به سلام به خانومای خونه خسته نباشید همه به عمو احمد سلام کردیم و عطیه بلند شدو میوه ها رو از عمو گرفت عمو احمد نزدیک اومدو روی موهام رو بوسید_تو چرا دخترم مگه عطیه چیکارمیکنه؟
غرق لذت شدم از این بوسه پدرانه و خودم رو لوس کردم
_کاری که نمی کنم که وظیفمه عموجون!
عطیه که حرص می خورد گفت: راست میگه وظیفه اشه مهمون نیست که وقتی بهش میگین
دخترم
عمو احمد با اخم ظریفی نگاهش کرد که عمه گفت:پس امیرعلی کجاست؟
_سلام علیکم
قبل جواب دادن عمو امیرعلی واردآشپزخونه شد و همه جواب سلامش رو دادیم نگاهش کمی
بیشتر روی من موند و لبخند زد _خوبی؟ همونطور که لیوان رو آب میکشیدم گفتم: ممنون
نزدیکم اومدو دستش رو زیر شیر آب خیس کردو کشید روی لباس کرمی رنگش و من هم با بستن شیر آب نگاهی به لباسش که یک لک روغنی بزرگ افتاده بود انداختم!
بدونی اینکه من سوالی بپرسم و امیرعلی سربلند کنه گفت: لباس عوض کرده بودم تعطیل کنیم
یک آقایی اومد روغن ماشینش رو عوض کنه لباسم کثیف شد
آروم گفتم: فدای سرت اینجوری که پاک نمیشه برو لباست رو دربیار بده برات بشورم لکش
نمونه وقتی دید واقعا لکه با یک مشت و دو مشت آب نمیره سرش رو بلند کرد_نه ممنون خودم میشورم
لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم_قول میدم تمییز بشورم بروعوضش کن
به لحن خودمونیم لبخندی زدو رفت سمت اتاقش و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه کاری
نیست رفتم دنبالش
چند تقه به در زدم_بیام تو؟
صداش رو شنیدم_بیا
لباسش
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_37
نزاشتم ادامه بده _میرم توی روشویی دستشویی آب داغ بگیرم لک چربش بره بعد بیرون آب
میکشمش
خواست مخالفت کنه که مهلتش ندادم و با قدمهای سریع بیرون اومدم
یقه لباس رو به بینیم نزدیک کردم پر از عطر امیرعلی بود ...دیده بودم همیشه به گردنش عطر
میزنه...خوب نفس کشیدم عطرش رو و بعد شروع کردم به شستن!
وقتی مطمئن شدم اثری از لکه نیست دستهای پرکفم رو آب کشیدم و لباس رو برداشتم تا توی
حیاط راحت بتونم آب کشیش کنم بیرون که اومدم چادر رنگی افتاد روی سرم و من با تعجب
امیرعلی رو دیدم که صورتش پراز لبخند عمیق بود
آروم گفت: امیر محمد اینا اومدن
با یک دست لباس رو نگه داشتم و با دست دیگه چادر رودرست گرفتم
_از دختر دایی ما کار می کشی امیر علی؟!
نگاهی به امیر محمدانداختم که با کت و شلوار مشکی بود و دستهاش توی جیب شلوارش_ سلام
سری تکون داد_علیک سلام دختر دایی... بابا بده بشوره خودش این لباسهاش رو این وضع
هرروزشه ها!
دیدم مشت شدن دست امیرعلی رو ...لحن شوخ امیرمحمد میگفت قصد کنایه زدن نداشته ولی
امیرعلی حسابی نیش خورده بود!
لبخندی زدم_خودم خواستم ...مگه میداد لباسش رو اگه هرروزم باشه روی چشمهام وظیفمه
حالت امیرعلی تغییر نکردو امیرمحمد لبخند معنی داری زد... دوست نداشتم ادامه این صحبت
رو_نفیسه جون و امیرسام کجان؟
امیرمحمد_زودتر رفتن تو خونه امیرسام بی تابی می کرد شیر می خواست
سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم و با گفتن ببخشیدی رفتم سمت شیر آب با رفتن امیرمحمدو بسته شدن در چوبی هال امیر علی تکیه از دیوار گرفت و اومد نزدیک من
_ بده من خودم آب میکشم برو تو خونه
لحنش تلخ بودو صورتش پر اخم توجهی نکردم و لباس رو به دوطرف زیر شیر آب پیچوندم
دستش جلو اومدو نشست روی دستهام_می گم بده به من
دیگه خیلی تلخ شده بود و تند... نگاهی به چشمهاش انداختم و با لجبازی گفتم : نمیدم
دستش مشت شد روی دستم
آروم گفتم: خودت خوب میدونی آقا امیرمحمد فقط می خواست شوخی کنه!
نفس عمیقی کشیدو من بادستم آب ریختم روی سرشیر آب که کفی شده بود و آب رو بستم
_خسته شدم... حتی از خودم که فکر می کنم همه چیز کنایه است ...قبال برام مهم نبود ولی حاالا
دوست ندارم تو اذیت بشی و خجالت بکشی از کنار من بودن
آب لباس رو محکم چلوندم و بعد توی هوا تکوندم تا آب اضافیش کامل بره و خیلی چروک نشه
همون طور که میرفتم سمت طنابی که عمه از این سرتا اون سر حیاط وصل کرده بود برای خشک
کردن لباسها گفتم: گمونم صحبت کرده بودیم راجع به این موضوع ...اونشب خونه بابابزرگ قصه
نمیگفتم برات امیرعلی!
اومد نزدیک و من بی توجه به نگاه سنگینش گیره های قرمز رنگ رو زدم روی لباس
زیرلب گفت: ببخشید بد حرف زدم
نگاهم رو دوختم تو نگاه پشیمونش _طعنه های بقیه اذیتم نمیکنه امیرعلی هرچند تا حاالا هم طعنه
ای در کار نبوده و هرکی رو که از دوست وآشنا دیدم ازت تعریف کرده... اهمیت هم نمیدم به
حرفهایی که زیاد مهم نیستن ولی اذیتم میکنه این رفتارت که یک دفعه غریبه میشی و غریبه
میشم برات!
نگاهش هنوز توی چشمهام بود که با قدمهای آرومی رفتم توی اتاقش و روسریم رو جلو آینه
انداختم روی سرم و مدل عربی بستم ...بعد چند لحظه اومد و در اتاق رو پشت سرش بست
حاشیه روسریم رو مرتب کردم _چرا اومدی اینجا میرفتی توی هال منم میومدم
به خاطر سکوتش چرخیدم که نزدیک اومد و فاصله مون شد به زور چهار انگشت ...بازوهام رو
گرفت توی دست هاش_قهری ؟
لپهام رو باد کردم باصدا خالی_نه ...دلخورم انگشت شصت و اشاره ام رو روی هم گذاشتم ونصف بند انگشتم رو نشونش دادم_یک این قده
هم قهرم
لبهاش به یک خنده باز شد ...بازم طاقتم نیاوردم و دستهام حلقه شد دور کمرش...فکر کنم باز
شکه شد که دستهایی رو که باهاش بازوهام رو گرفته بود توی هوا موند...
من که آروم شده بودم از نفس کشیدن عطرش به این نزدیکی و شنیدن صدای ضربان قلبش که
روی دورتند رفته بود آروم گفتم:
امیرعلی نمیشه دوستم داشته باشی ؟؟ تو رو جون من به خاطر این حرفهای مسخره این قدر بهم
نریز ! من مطمئنم تنها کسی که می تونم با اطمینان بهش تکیه کنم تویی ...این قدر از من دور
نشو ...این قدر وقتی نزدیکت نیستم فکرهای بیخودی نکن !
خواهش می کنم مثل من باش که هر ثانیه ام بافکر تو میگذره !
نفهمیدم کی بغض کردم و کی اشکهام روی گونه ام ریخت و دفن میشد توی تار پود لباس امیر
علی...
دستهاش حلقه شد دور بازوهام و چونه اش نشست روی شونه ام و آروم گفت: گریه نکن
...خواهش می کنم ...ببخشید!
همین جمله کافی بود تا اشکهام بند بیادو دستهام رو محکمتر کنم و حلقه دستم رو تنگ تر...
گفتم_ دوستت دارم امیرعلی!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repe
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_38
نفس عمیقی کشید بافشارارومی که به بازوهام اوردمن روازخودش جداکردوبا انگشتش رداشکموگرفت
_راستی ممنون بخاطرلباسم تمیزشده بود! نگاهمودوختم به چشاش..نمیدونم چراحس کردم چشاش بهم میگه دوسم داره!به زبون نیاوردومسیرصحبتوتغییرداد..
فقط آروم گفتم_وظیفه ام بود احتیاجی به این همه تشکر نیست
_شروع کلاسها خوبه محیا جون
صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم
_ممنون خوبه هنوز که اولشه ولی خب درسها یک خورده یعنی بیشتر از یک خورده سخته!
کلاسهامونم ترم اولی حسابی فشرده است.
امیرمحمد _رشته ات انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟
نگاهم چرخید روی امیرمحمد _انتخاب خودمه نرفتم مشاوره!حل کردن مسئله های ریاضی حس
خوبی به من میده!
عطیه دستش و به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت: دیوونه است دیگه ...آخه کی از ریاضی
خوشش میاد ؟
-من!
نگاه ذوق زده ام و به امیرعلی دوختم که عطیه ابرو باالا انداخت-نه بابا!کی میره این هم راه و ...
خب تو هم یکی لنگه این محیایی دیگه!
امیرعلی ابروهاش و باالا داد- آها یعنی منم دیوونه ام
عطیه لبش و به طرز مسخره ای گزید-بلانسبت داداش من محیا رو گفتم
امیرعلی خنده اش گرفته بود ولی سعی میکرد جدی باشه-محیاهم خانوممه دوباره نبینم بهش
بگی دیوونه ها!
من بیشتر از قبل ذوق کردم ... نگاه پرتشکرم رو به امیرعلی دوختم و عطیه براق شد چیزی بگه
که امیرمحمد با خنده پایان داد به این دعوایی که شوخی بود!
امیرمحمد_ کار خوبی کردی محیا خانوم آدم باید طبق خواسته خودش انتخاب کنه اگه رشته ات رو
دوست نداشته باشی علاقه ات هم به درس خوندن از بین میره!
سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم
اینبار مخاطب امیرمحمد عطیه شد_ خب عطیه خانوم ان شالله امسال که دیگه سخت می خونی
یک رشته خوب قبول بشی ؟
عطیه _دارم می خونم دیگه حالا شما دعا کنین اون رشته خوبه رو قبول بشم!
امیرمحمد خندید به لحن جسور عطیه !
دیگه به ادامه صحبت امیرمحمدو عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بودو رفته
بود توی فکر گفتم:فردا هم میری؟
با پرسش سربلند کرد که گفتم: کمک عمو اکبرت ؟
لبخند محوی زد_معمولا هر جمعه میرم
_میشه یک روز منم باهات بیام؟ چشمهاش گشاد شد_جدی که نمی گی
لبهام روبازبونم تر کردم_چرا اتفاقا جدی جدی هستم
میون بهت نیشخندی زد_محیا هنوز یادم نرفته روز تشییع جنازه اون مامان بزرگت رو !
قلبم فشرده شد از یاد مامان بزرگ مادریم سوم راهنمایی بودم که فوت شدو و روز تشییع جنازه
موقع وداع با دیدن بدن کفن پوشش از حال رفتم و تا یک ماه از وحشت کنار مامانی می خوابیدم
که خودش سخت عزادار بود
مامان با فوت مامان بزرگ رسما تنها شد بابابزرگ رو قبل دنیا اومدن من از دست داده بود...مثل
من تک دختر بودو بافوت مامان بزرگ دودایی بزرگم رو هم دیگه خیلی کم میدیدیم و دیدارهامون
رسید به عیدتا عید! گاهی چه قدر دلم تنگ میشد برای مامان بزرگم با اون گیس های سفیدش که
همیشه بافته بود!
_ولی دوست دارم بیام !
سری به نشونه منفی تکون داد_اصلا نمیشه
وارفتم فکر می کردم استقبالم میکنه_چرا نه؟ پس خودت چرا رفتی؟
امیرعلی با مهربونی بهم خیره شد_من فرق می کنم محیا من یک مردم باید بتونم به ترس هام
غلبه کنم
با لجبازی گفتم : خواهش میکنم فقط یک بار اگه دیدم طاقت ندارم خودم میام بیرون !
امیرعلی_ دوست ندارم بازم برات کابوس شب درست کنم... نمیشه !میدونم ترسویی!
اخم مصنوعی کردم و دلخور گفتم: امیرعلی!!!!!!!!!
خندید_جونم ؟
گرم شدم از جونم گفتنش و اخمهام باز شد و یادم رفت دلخوریم...
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
مداحی آنلاین - چهل شبانه روز غم - محمود کریمی.mp3
4.49M
🔳 #زمینه احساسی #اربعین
🌴دلا چرا گمی تو؟
🌴ستون چندمی تو؟
🎤 #محمودکریمی
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI 🏴
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
🥀
🍃ارزش خود را در دیگران
جستجو نکنید ..
وقتی از اینکه خودتان باشید راضی باشید، بدون اینکه مقایسه کنید
یا برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران رقابت کنید،
هر فرد باارزشی به شما احترام خواهد گذاشت.
و مهمتر اینکه خودتان هم به خودتان احترام خواهید گذاشت.
هیچکس حق قضاوت کردن شما را ندارد.
ممکن است مردم داستانهای شما را شنیده باشند و تصور کنند شما را میشناسند
اما هیچوقت نمیتوانند آنچه بر شما گذشته را احساس کنند.
هیچوقت نمیتوانند خودشان را جای شما بگذارند.
👈🏽پس فراموش کنید دیگران چه فکری میکنند یا درمورد شما چه میگویند...!
فقط روی احساسی که خودتان نسبت به خودتان دارید تمرکز کنید
و به راهتان ادامه دهید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
خدای توبه پذیر سپاس.mp3
14.02M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI 🏴
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌺 رمان آدم وحوا🌺
خلاصه :
نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده
باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم
حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم را به بهاری سبز و شکوفایی مهمان کرد
هرچقدر می خواهی آدم باش
فرقی نمی کند در بهشت باشی یا رانده شده ای به زمین
من به هوایت حوا می مانم
خودت بگو ! حوا را چه به مجنون شدن !
چه گناه از من باشد چه تو ، محکومیم به تنها قانون بی قانون دنیا ؛ جاذبه ی عشق
بیا تا در خلوتمان یکدیگر را زمزمه کنیم !
پیشنهاد ادمین❤️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺 رمان آدم وحوا🌺 خلاصه : نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف تری
پی دی اف رمان ادم و حوا در کانال ریپلای قرار گرفت👆🏻