eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
‍📚 رمان قسمت 67 ‍ کنار هم روی پله های رو به حیاط نشسته بودند.فاخته زل زده بود به حوضچه قدیمی وسط حیاط و گاهی اشکی گونه اش را تر می کرد.امروز بار و بندیل جمع کرده بود برود فرهود سر رسیده بود و اجازه نداده بود.گفته بود دستش امانت است.کاش می دانست در طرف دیگر این تهران بزرگ کسی به خونشان تشنه منتظر نشسته است.نفس عمیقی کشید -شما که فقط گریه می کنی.خودتم داری پس می یوفتی از دوری نیما. . ..نکن خواهشا.. .اصلا کجا می خوای بری.....هر مشکلی دارین با هم بشینین حرف بزنین. ..حل میشه اشکهایش را پاک کرد -من نمی خوام مزاحمتون باشم......بودن من فقط یه باری به دوش نیماست او هم به حوضچه قدیمی وسط حیاط چشم دوخت -عشق خیلی سخت می یاد.. اما اگه بیاد خیلی راحت بیرون نمی ره از دل آدم.....شما برای نیما یه چیز دیگه ای.....چطوری انتظار داری فراموشت کنه...هوم....من هنوز رویا رو فراموش نکردم اونوقت نیما چطور وقتی تو زنده ای و داری یه گوشه ای نفس می کشی فراموشت کنه به فرهود چشم دوخت -شما زن داشتی نگاهش کرد....او را نگاه می کرد نبود رویا جانش را آتش می زد -به ازدواج نرسید. ...خودشو خلاص کرد از این زندگی.....خانواده هامون راضی به ازدواج ما دو تا نبودن.....خانواده رویا شدیدا مذهبی بودن و خانواده من شدیدا آزاد. ..اما من دوست داشتم مثل رویا باشم.....هزار بار رفتم خواستگاری ولی خرشون یه پا داشت...قبول نکردن... منم بخاطر خواستن رویا از طرف خانواده خودم حسابی تحت فشار بودم. ....یه روز مثل همین الان تو...عین همین چشمای بارونی تو اومد و بهم گفت فراموشش کنم....قرار بود بدن به پسر عموش.....بهش گفتم بیا با هم فرار کنیم اما باورهای مذهبی اش نزاشت راضی بشه.....فردا روز بعله برونش در اتاق رو قفل کرده بود و رگش رو زده بود.....خانواده هم تا موقع مهمونی سراغش نرفته بودن...به همین راحتی تموم کرد....وقتی رفت برادرش با سر افکنده اجازه داد جنازه اش رو ببینم.....با همون چشمای باز مرده بود...... رویا رفت و منو تنها گذاشت....حالا بعد دو سال یکی رو پیدا کردم اما...... -اما...اما چی.....چرا بهش نمی گین.....شما حق دارین خوشبخت بشین.....اون که دیگه نیست عمیق نگاهش کرد...اما سریع نگاهش را دزدید و آه کشید -حق من نیست......من بلد نیستم دست رو ناموس یکی دیگه بزارم کف دستانش را به زانوانش زد و بلند شد -خب بسه دیگه روده درازی او هم بلند شد -شما هم خودخواه نباش.....یه کمی هم به طرف مقابلت فکر کن....اگه نیما رو الان ببینی اینقدر راحت ازش نمی گذری دوباره اشکش ریخت. کلافه نگاهش کرد -گریه نکنین فکر کنین....دارم میرم خونه بعد میرم پیش نیما....حالش خوش نیست....بشین فکر کن فاخته رفت.تصمیمش جدی بود. . داشت می رفت به نیما بگوید همسرش پیش اوست...پی همه چیز را به تنش مالید. ...اما باید به نیما می گفت...رفاقت را به مرام ترجیح داد.. **** یک دوش حسابی سر حالش آورده بود.کلی فکر کرده بود تا به نیما چه بگوید و چطور او را قانع کند.....با خودش جلو آینه حرف زد"سگ اخلاق،آدمم نیست بشه باهاش دو کلوم حرف زد. شانس نداریم که"دوباره حوله را روی موهایش کشید.خواست سشوار را به برق بزند که صدای زنگ ممتد خانه آمد.سریع از اتاق کوچک سوئیت 40 متری اش که یک آشپزخانه ،یک هال خیلی کوچک و یک اتاق 8متری داشت بیرون آمد. بلند داد زد -چه خبرته بابا...مگه سر آوردی اومدم. به سمت در رسید و در چشمی نگاه کرد.پفی کشید و در را باز کرد.اما هنوز کامل باز نشده بود که به شدت به عقب پرتاب شد.مثل یک هواپیمای جنگنده به سمتش هجوم آورد و فرصت هر گونه دفاعی را از او گرفت.فریاد و مشت در هم مخلوط شده بود -کثافت....بیشرف....خائن. ....نارفیق.....عوضی....بی معرفت هی فحش می داد و مشت بود که حواله اش میکرد.رویش نشسته بود و هی می زد.او می زد اما فرهود از درد بیهوش شده بود.آنقدر زد تا دیگر توانی در دستانش نماند.همانجور رویش نشسته بود -بهت اعتماد داشتم عوضی......فکر اینجا شو دیگه نکرده بودم .......چند روزه دارم پیشت ضجه می زنم....نشستین به ریش من خندیدین. ادامه دارد :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 68 از رویش بلند شد و فریاد زد -دیگه دنبال تو یکی نمی گردم....بیا جمع کن جنازشو .برین جفتتون به جهنم.....لیاقت نداشتی فاخته .. لیاقت نداشتی همانطور که به سرعت برق آمده بود و ویران کرده بود،به همان سرعت هم رفت.طاقت نیاورده بود بماند و ببیند که فاخته از اتاق فرهود بیرون می آید.فاخته را می دید به حای خورد شدن پودر میشد.حاضر نبود به چشم ببیند و بسوزد و خاکستر شود.با اعصابی داغان به خانه رسید و ماشین را پارک کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت.به جلوی در خانه رسید و بادیدن فروغ و مردی که حدس می زد همسرش باشد اخمهایش در هم رفت.حوصله اینها را دیگر نداشت. بدون توجه به آنها کلید را در قفل انداخت.صدای مرد توجهش را جلب کرد -جناب پورداوودی اعصاب نداشت...دیگر تحمل یک حرف دیگر نداشت....تا خرخره پر از ناراحتی و بغض و نفرت بود.نتوانست لرزش صدایش را کنترل کند -چیه ...شما دیگه چه عرضی دارین...باز چه غلطی کرده من خبر نداشتم.....چرا همه خبرها یه شبه می رسه......برین به معشوق جدیدش حرفاتون بزنی زن و شوهر هردو با هم به صدا در آمدند -معشوق کلافه بلندتر داد زد -بفرمایین ...بفرمایین من دیگه طاقت شنیدن هیچ چیزی رو ندارم مرد از رفتار بی ادبانه نیما ناراحت شد -این چه طرز برخورده آقا....ما اومده بودیم مساله مهمی رو به شما بگیم.....بیا بریم فروغ با بعضیا کلا نباید هم کلام شد با حرص کلید را در در چرخاند و در را باز کرد -به سلامت فروغ سراسیمه جلوی همسرش را گرفت -ارسلان جان لطفا ...بزار من براش توضیح بدم دوباره داد نیما بلند شد -نمی خوام چیزی بشنوم خانوم بفرمایین. ..هری داشت وارد خانه میشد دست فروغ سد راهش شد -حتی اگه مساله مرگ و زندگی باشه.....حتی اگر به سلامتی فاخته مربوط باشه....من یه اشتباهی کردم باید درستش کنم....خیلی مهمه آه لعنت به این فاخته که اسمش می آمد دل نیما هم مثل ماهی سر می خورد.خب گذاشته بود و رفته بود، این دل لرزیدنها معنی نمی داد دیگر .دندانهایش را با حرص روی هم فشار داد -نمی خوام بشنوم -خواهش می کنم آقا نیما!!!بخاطر فاخته!!!می دونم ناراحتین ازش ولی به حرفام گوش کنین....فقط ده دقیقه...اینجا نه بریم داخل. .....قول می دم یه راست برم سر اصل مطلب با دستش در را هل داد و کنار ایستاد -بفرمایین سریع داخل رفتند و نیما در را بست.چند برگه از توی کیفش در آورد و جلوی نیما گرفت -تقصیر من شد.....باید اول از همه اینا رو به شما نشون می دادم. ....فاخته واقعا داغون شد عصبی شد -از چی دارین حرف می زنین. ....داغون بود که با یکی دیگه نمی زاشت بره با حیرت سر تا پای نیما را نگاه کرد -از چی دارین حرف می زنین. ...کدوم رفتن اینبار صدای ارسلان بلند شد -پاشو فروغ جان... . ذهن خراب این آقا حرفهای تو رو حلاجی نمی کنه.... برگه ها را از دست فروغ کشید و روی کانتر پرت کرد -ما وظیفه مو نو انجام دادیم حضرت آقا....وقت کردی به این برگه ها یه نگاه بنداز.....البته اگه فاخته برات مهم باشه.....پاشو بریم فروغ دست فروغ را کشید.فروغ سراسیمه ایستاد -اما ارسلان ارسلان بلند داد زد -نمی بینی چی می گی...چی رو می خوای براش توضیح بدی دوباره بازوی فروغ را کشید .دیگر به نزدیک در رسیده بودند که فروغ دوباره ایستاد -به هر چیزی می تونین شک کنین ..... اما به دوست داشتن فاخته.....به عشق قشنگ فاخته نسبت به خودت حق نداشتی شک کنی......فاخته دیوانه وار دوست داره حرفهایش را بر سر نیما کوبید و رفت.فاخته دوستش داشت پس کجا بود؟!.....او در این سردخانه چه کار می کرد پس!!!!خواست نادیده بگیرد و برود اما حرفهای فروغ دوباره او را به اوج خواستن و دلتنگی برای فاخته رسانده بود.ناامید و بی حوصله برگه ها را برداشت و نگاه کرد.هر چه بیشتر نگاه میکرد قطرات اشک درشت تر از قبل روی حقیقت تلخ روی برگه می چکید.کاش می مرد و به اینجا نمی رسید.....کاش همین امشب عزرائیل سر می رسید. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 69 ‍ داشت وسایلش را از روی میز جمع میکرد و داخل کیفش می ریخت. یک برگه روی زمین افتاد.آرام و با احتیاط خم شد اما بازهم گردنش درد گرفت .از درد صورتش جمع شد. همینکه فحشی نثار روح نیما کرد ،یک جفت کفش در آستانه در شرکت به چشمش خورد.اخمهایش در هم رفت.نگاهش را بالا داد تا روی صورت نیما نشست.یک نیما با چهره ای جدید.چشمانش کاسه خون شده بود و موهایش هر کدام یکطرف می رفتند. آنقدر از او دلخور بود که سریع بلند شد و نگاهش را گرفت. تند تند بقیه وسایلش را برداشت و نامنظم داخل کیفش ریخت -داری میری؟! از صدای نیما جا خورد. صدایی برای نیما نمانده بود.حنجره اش پاره شده بود گویا. سعی کرد نسبت به حالش بی تفاوت باشد.فقط سری تکان داد و کشوی میز را باز کرد. -رفتم دم خونه ات نبودی... برگه ای برداشت و داخلش چیزی نوشت و روی میز کناری که میز نیما بود گذاشت. تکیه اش به چهارچوب در ورودی بود و زل زده بود به قیافه درب و داغان فرهود. -یه کار بگو بکنم منو ببخشی با تمسخر خندید -بخشیدمت..هه.هه ... برو خیالت راحت مکث کرد و دوباره به سمت مجسمه نیما نگاه کرد -آهان راستی من از دلم نیومده بود انحلال اینجا رو بزنم...ک.فردا می افتم دنبال کاراش.. حساب کتابم نمی خوام ازت....حق رفاقتی خوب رو تنم نشست....سهم منم بده بابت پول خونه به شاکی.... حساب اصلی من و تو بمونه اما با خدا....واگذارت کردم به همون......از این حقم نمی گذرم... اونشب که بیهوش شدم و نفهمیدم چیا بهم گفتی...ولی هر نسبتی بهم دادی خودتی زیر چشمی نگاهش کرد تا تاثیر حرفهایش را روی صورت غمگین نیما ببیند.فقط زل زده بود به برگه های روی دستش ...اشک چشمانش را که به زور نگه داشته بود را هم دید.دستی به صورت دردناک و کبودش زد.کلید شرکت را از جیبش دراورد و روی میز پرت کرد. دوباره با عصبانیت به نیما نگاه کرد -اینم کلیدهای شرکت...تو اون برگه هم آدرس خونه مادربزرگم رو که فاخته پیشش هست رو نوشتم.انقدر احمق و بیشعوری که حتی دلم نمی خواد دلیل کارم رو برات توضیح بدم...هر جوری که دلت می خواد فکر کن. به سمت کیفش رفت تا درش را ببند صدای به شدت گرفته نیما درآمد -سرطان داره!! دستش روی قفل کیف ثابت ماند و نگاه پر از حیرتش روی صورت نیما.آخر سر اشکش ریخت و با در ماندگی به صورت فرهود چشم دوخت.صدایی برایش نمانده بود -فاخته رو میگم... سرطان داره همانجا در چهارچوب در سر خورد و نشست. چشمانش را بست اما اشک راه خودش را روی صورتش میرفت .آهسته اما پر درد اشک می ریخت.فرهود آرام قدم برداشت و کنارش زانو زد برگه ها از دستش کشیده شدند. چشمانش را باز کرد و قیافه کبود فرهود را دید.داشت برگه ها را می خواند.دیشب آنقدر فریاد زده بود گلویش درد می کرد.بزور به حرف آمد -کلیه.....یکی از کلیه ها که کلا مرخصه. باید سریع برداشته بشه تا جای دیگر و هم درگیر نکرده.وضع اون یکی هم زیاد جالب نیست گویا با ناباوری به نیمای مبهوت زل زد.انگار هنوز از شوک بیرون نیامده بود -وای خدای من بغضش ترکید -قراره بمیره مگه نه.....من طاقت ندارم جلوی چشمام بمیره. محکم موهایش را گرفت -قراره جلوی چشمام پرپر بشه دست در بازوی رفیقش انداخت. -پاشو....پاشو بیا تو .....زشته دم در پاهایش انگار وزنه وصل کرده بودند.به زور از جایش بلند شد سنگینی خودش را روی صندلی انداخت و سرش را با دستانش گرفت.سرش داشت منفجر میشد.دو باره به فرهود زل زد -چه جوری برم پیشش. .... دوباره اشکش چکید.دستی روی شانه اش قرار گرفت -باید وقتی میری پیشش قوی باشی.اون تو رو با این حال ببینه زودتر هم نا امید میشه. اونروز ...من اتفاقی دیدمش.ایستاده بود کنار خیابون و مثل ابر بهار گریه می کرد. ازم خواست ببرمش یه جایی تا آروم بشه .دیدم حالش خرابه به خواستش احترام گذاشتم.بعدم که جواب بچه دار بودن مهتاب دیدم فکر کردم دلیلش همینه.....پس بهت نگفتم تا خودش تصمیم بگیره...ولی اونشب داشتم میومدم بهت بگم. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 💠 کوه ، از فاصله دور مانند عقابی زیبا و با‌ابهت است اما هرچه به آن نزدیک می‌شویم دیگر اثری از آن زیبا پیدا نیست و نقش عقاب زیبا محو می‌شود. 💠گاهی زن و شوهرها زندگی دیگران را با زندگی خویش و با رفتار خود می‌کنند! در حالیکه اگر داخل زندگی آنها شویم زیبایی‌هایی که از دور دیدیم سرابی بیش نیست! 💠این اشتباه مخربی است که ناخودآگاه و تنفر را نسبت به همسر خود ایجاد می‌کند و در نتیجه بهانه‌ای برای ندیدن و زیباییهای همسر است. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
به یاد داشته باش: آینده کتابی ست که امروز می نویسی پس چیزی بنویس که فردا از خواندن آن لذت ببری #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لعنت به اشکهام که راه باز کردن روی صورتم تا از خفگی نمیرم ... بی توجه قدم تند کردم سمت کوچه و امیر علی دنبالم ... پرچمهای سیاه در خونه که پر از پیام تسلیت و همدردی بود سریع از جلوی چشمهای بارونیم رد میشدن ... وسط کوچه که خلوت تر بود دستم رو کشید - صبر کن ببینم کجا!؟ یعنی چی این حرفها؟!! حسادت کرده بودم ... آره حسادت کرده بودم و الان دلم تنهایی میخواست ... تازه امیر علی با من و دلم راه اومده بود... فکر اینکه االان مثل اوایل پشیمون بشه از بودنم و اخمهاش بشه سهم من دیوونه ام می کرد! دستم رو به شدت از حصار دستش بیرون کشیدم. -من میرم خونهه!! عصبانی اینبار راهم وسد کردو سعی می کرد با لحن آروم عصبانیتش رو بپوشونه! -محیا جان چی شده؟ اینجا درست نیست بیا بریم تو ماشین بابا حرف میزنیم خوبه؟ بعد هم هرجا خواستی می برمت ! دلخوربودم حسابی... شایدم قهر ...نمی دونم ... قدمهام رو بی تفاوت از حرفهای امیر علی تند کردم سمت خیابون _نمی خوام برگرد تو خونه ! عصبی گفت:_محیا؟؟ ولی من توجه نکردم و فقط دویدم سمت خیابون ... لعنت به خیابون که یک تاکسی هم نداشت و من هر لحظه شدت اشکهام بیشترمیشد!! بازوم کشیده شد... به صورت برزخی امیر علی نگاه کردم و اون بدون هیچ حرفی هلم داد توی ماشین و بعد با سرعت سرسام آوری از خونه آقای رحیمی دور شد و من فقط اشک ریختم ... باید می ترسیدم ازش چون خیلی عصبانی بود... ولی حرفهای مریم و بی خبر بودن دیشبم از امیرعلی فقط حرصم و بیشتر می کرد و اشکهام رو تازه تر !... تو یک کوچه خلوت پاشو محکم گذاشت روی ترمز و من کمی به جلو خم شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ... گذاشتم عصبانیتش رو سر ماشین بیچاره خالی کنه! -خب؟!! صداش پرسشی بودو عصبانی ولی من فقط سکوت کردم و سربه زیر در حالیکه سنگینی نگاه امیر علی روی خودم و قشنگ حس می کردم با دستش روی فرمون ضرب گرفت -محیا گفتم خب!!؟علت این گریه ها چیه؟! بغضم و همه حرفهایی که روی دلم سنگینی می کرد باهم ترکید -علت می خوای؟ از دیروز ازت خبری ندارم و امروز چشمم به جمال مریم خانوم و حرفهاشون روشن شد! تنها علتت برای نخواستن من حرفهای نفیسه جون نبود تو عاشق بودی !!! از پشت اشکهام تار میدیدمش .. حالم خوب نبود و میلرزیدم و امیر علی هم هیچ کاری نمی کرد... برای آروم کردنم و من بیشتر حرص خوردم که به جای من اون مثل طلبکارها زل زده به من ! پوزخند پردردی زدم –مثل اینکه دیدن مریم خانوم دیشب حسابی خوشحالتون کرده بود که یه زنگ نزدی بهم...پشیمون شدی تو به جای من! مشت کوبید روی فرمون –ساکت شو محیا!! جا خوردم و شکه شدم صدای دادش خیلی بلند بود و من رو ترسوند... -می فهمی چی می گی؟! من تا همین الان با امیرمحمد بودم و درگیر کارهای آقای رحیمی... رفتارو حرفهام دست خودم نبود...نیشخندی زدم _ احیانا آقای رحیمی پسر که نداره نه؟خب البته شما هم حق به گردنتون بوده بالاخره عموی مریم خانومه آقای... حرفم و کامل نزده بودم که این بار امیرعلی بلندتر داد زد _بفهم چی می گی محیا!! برادر نفیسه خانوم عذاداره کلی هم سرش شلوغ فقط خواستم کمکی کرده باشم همین!! بازم پوزخند زدم - چه مهربون... کلافه از زبون نفهمی من گفت: _محیا تو رو خدا اینجوری طعنه نزن ...مریم چی بهت گفته؟! اشکهام ریخت _پس یادت اومد مریم کیه!! به اشکهام نگاه کرد و سر تکون داد -این اشکها برای چیه محیا؟!باورکن اول اصلامنظورتونفهمیدم! پر بغض زمزمه کردم _عاشق بودی امیر علی؟! چشمهاش رو روی هم فشار داد _نبودم محیا نبودم ..گریه نکن حرف بزنیم! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
با لجبازی گفتم: حالاچه فایده دروغ گفتی بهم... براق شد – من هیچ دروغی بهت نگفتم... داد زدم -آره ولی پنهون کردی ...عاشق بودی و نگفتی ..مریم قبولت نکرد به خاطر چیزهایی که برای من قصه کردی تا بهت نه بگم از من نفرت داشتی عمه مجبورت کرده بود بیای خواستگاریم خواستی حرمت نگه داری.... از مریم کینه داشتی و من هم مثل اون حساب کردی فکر نمی کردی من... ! هق زدم ... نمی فهمیدم چی می گم فقط می خواستم خالی بشم... صداش بالا رفت - دیوونه چی می گی؟! لب زدم –حقیقت ...آره من دیوونه ام ...یه دیوونه که عاشق تو بود و تو اصلا بهش فکرهم نمی کردی ...دلت پرزد برای مریمت دیشب؟! از لای دندونهاش غرید -نمیدونی چی میگی محیا.... چیزی نگو که بعدپشیمون بشی سرم و گذاشتم روی داشبورد - من و ببر خونه بی توجه به حرفم گفت: من عاشق مریم نبودم محیا همش یه دوروغه محضه ... اون عاشق من بود... تلخ گفتم: عاشقی گناه نیست امیرعلی که می خوای از زیرش شونه خالی کنی!! -بزار حرفمو بزنم محیا... با لجبازی گفتم: _حالا احتیاج به توضیح نیست دیگه همه چی رو میدونم ... چون عشقت پست زده بود باهمه کوته فکریش ...قید ازدواج روزدی می فهمم حالت و حالا می فهمم دلیل رفتارهای اولت رو ... ولی دلیل بقیه رفتارهات رو نه؟! ترحم کردی بهم امیرعلی؟؟ به خاطر اینکه گفتم عاشقت بودم؟! با حرص لبهاش و روی هم فشار می داد -بس کن محیا بس کن داد زدم –نمی کنم بس نمی کنم امیرعلی ...من عاشق بودم... میفهمی امروز با حرفهای مریم چی کشیدم... میدونی چقدر دیروز دلم هوات وکرده بود ... میدونی چه قدر درد داره فکر کنم دیروز چون تو مریم و دیدی دلت می خواسته به جای من اون کنارت باشه و تو با مهربونی کنارش باشی... با جمله آخرم دستش تانزدیکی صورتم اومد ولی مشت شدو نشست روی فرمون ومن بیشتر وسط گریه داد زدم - بزن دیگه چرا نمی زنی؟ با پیشونیش روی فرمون ضربه می زد و عصبی اسمم و زمزمه میکرد ... یکدفعه پریدو من با ترس به در چسبیدم ... چشمهاش قرمز بود! -به جون خودت به جون خودم همه فکر دیروزم پیش تو بود ... من اصلا مریم و ندیدم برای همین امروز از حرفت تعجب کردم! خواستم چیزی بگم که دستش واوردبالا: -بزار حرف بزنم سکوت کردم ودست امیر علی ازجلو صورتم کنار رفت -ترم آخر بودم که شایعه شده بود بین بچه های کلاس که من مریم و می خوام و بهش پیشنهادازدواج دادم ... من می دونستم مریم دختر عموی نفیسه است و اصلا نظری هم بهش نداشتم فقط براش احترام قائل میشدم و هر وقت میدیدمش سلام می کردم! شاید همین هم دامن زده بود که پیش خودش فکرهای احمقانه بکنه! به پیشنهاد یکی از بچه ها رفتم تا با مریم صحبت کنم نمیدونم از کجا فهمیده بود این حرفها از طرف خود مریم پخش شده... به جون تو محیا من دوستش نداشتم... اون من و دوست داشت و می خواست مثلا با این کار بهم بفهمونه... ولی من گفتم این بازی رو تموم کنه قبول نکردو تازه نفیسه هم شد واسطه اش و هی برام از مریم میگفت!! رفتار مریم هم روز به روز دوستانه تر و خودمونی تر ! ... میفهمی محیا مریم صمیمی شده بود نه من !... تو که می دونی من اهل دوستی واین حرفها نیستم!... تو که عاشقم بودی ازت بعیده... یعنی نشناخته بودی من و عاشقم شدی؟!!! چه حرفها میزد امیرعلی عاشق شدن من که به این حرفها ربط نداشت ... قلب آدم هر لحظه ممکن بود بلرزه و عاشق! نمیشد؟؟ میشدو من چه قدر میترسیدم از این اتفاق!! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
امیرعلی با سکوتم ادامه داد -دست آخر مجبور شدم بهش بگم قراره انصراف بدم و به حال من فرقی نمیکنه برای خودش بد میشه ... از نفیسه هم خواستم دیگه ادامه نده... مریمم چون فکر می کرد خیلی براش بد شده شروع کرد به تمسخرم...، ازشغل بابا و عمو جلو دوستاش می گفت و باصدای بلند می خندید باز شایعه کرده بود که اون منو نمی خواد وقتی فهمیده یک زندگی ساده داریم اونم پایین شهر!... نفیسه هم که بعد انصرافم همش طعنه میزد! طعنه هایی که این قدر تلخیش زیاد بود که متنفر بشم از عاشق بودن و ازدواج کردن! همون حرف روز اولم نه تو نه هیچ کس یادته محیا؟؟!!... نتیجه کارها و حرفهای همین مریم بود نه عاشق بودنِ من... گیج بودم و خجالت زده نگاهم رو به دستهام دوختم ... حرفهای کی درست بود؟! -مریم چی بهت گفته بود که اینجوری بهم ریختی؟! من من کردم –گفت که تو عاشقش بودی و اون چون موقعیتت رو می دونسته ردت کرده! پوزخندی زد - خوبه... همون حرفی که بیزارم کرد از هر چی عشق و عاشقیه... ودیگه؟! سکوت کردم که گفت: _اگه حرفهام و باور نداری حاضرم باهاش رودررو بشم و همین حرفها رو بگم تا بفهمی کی درست می گه و راست! اینبار بیشتر خجالت کشیدم به خاطر محکم حرف زدن امیرعلی و قضاوتی که خودم بی هیچ منطقی انجام داده بودم! صدام لرزیدو بازم گریه _من ... پرید وسط حرفم _از صبح دلم برات پر میزد صدات کرده بودم ببینمت به تلافی دیشب که نصفه شب دلم نیومد بیدارت کنم و تا دم در خونه اتون اومدم و دلم گرفته بود حسودی ام کردم به امیرسام که کنارته!.... لب پایینم رو گزیدم ... شرمنده شدم با حرفهای امیرعلی ... این حرفها معنی اش همون دوستت دارم بود دیگه! لب زدم _ ببخشید من خب...من دیشب خیلی دلتنگت بودم ..صبحم که زنگ نزدی من خیلی دلگیر شدم...مریمم که ...! شرمنده!... نفس پر آهی کشید - محیا خانوم من خیلی زود باورت کردم و همه فکرهای بد و تردیدهام و کنارتو ریختم دور... جوری رفتار کردی که من از خودم شرمنده شدم که همه رو با یک دید می دیدم !من بهت ترحم نکردم من خودمم احتیاج دارم بهت که محرمی با تن و قلبم ... میفهمی من ارامش می گیرم از حضورت،بی معرفت! حرفش رو ادامه ندادو عوضش پوف بلندی کشید و من از خجالت جرئت سربلند کردن نداشتم!! دونه های عرق هم سر می خوردن روی پشتم اولین دفعه بود امیرعلی این قدر بی پروا حرف میزد... ماشین و روشن کرد - می برمت خونتون .... نتونستم چیزی بگم جز یک ببخشیدی که زمزمه کردم ... انگار زبونم دوخته شده بود توی دهنم ! روی تختم وا رفتم .. من و امیر علی بی هیچ حرفی از هم جدا شدیم ... توی سکوت ... من چه قدر پشیمون بودم... چرا ازش نخواستم با من بیاد توی خونه و استراحت کنه خستگی از سر و روش میبارید ولی نتونستم... نشد... از سر خجالت.... وقتی که رفت من با خودم فکر کردم الان امیرعلی کجامیره؟! به کل امیرسام روهم فراموش کرده بودم که مثلا سپرده بودنش به من .. ولی برام مهم نبود فقط حالا دلم امیرعلی رو میخواست ...! بازم گریه رو از سر گرفتم و از زور گریه پلکهام سنگین شد! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
مریم نگاهش رو از من دزدید و من کلی حرص خوردم... اون باعث و بانی اولین دعوای من و امیرعلی شده بود!حاالاهم انگار نه انگار که به من چه دروغهایی گفته بود... پس یعنی هنوز امیرعلی رو می خواست و پشیمون شده بود... فقط اینطوری خواسته بود اون حس سنگین پشیمونی روی قلبشوکم کنه که باید اعتراف می کردم موفق هم شده بود و من از دیروز امیرعلی رو ندیده بودم... و حتی از زور خجالت جرئت نمی کردم بهش زنگ بزنم! چون من داد زده بودم و تهمت بدون اینکه بپرسم ... خب دیروز حساس بودم و دلتنگ سخت بود لمس عشقی کنار عشق دیرینه ام... -خوردی دختر مردم و بسه دیگه!! به عطیه که کنار من تازه نشسته بود نگاه کردم.. -چی می گی تو؟! ابروش رو هشتی بالابرد –میگم مریم و داری با نگاهت آتیش میزنی ! چه خبره؟چرا این قدر اخمو نگاهش می کنی؟ دوباره چشم غره ای به مریم که نگاهش افتاده بود روی ما رفتم و به عطیه گفتم : _میشناسیش؟ عطیه متعجب از رفتارهای من گفت: _آره دخترعموی نفیسه است! -فقط همین؟! متعجب از لحن دلخورم گفت: _آره فقط همین مگه قراره نسبت دیگه ای هم داشته باشه؟؟ قبل جواب من کمی فکر کردو تند گفت: _صبر کن ببینم دیروز که یک دفعه با امیر علی غیب شدین قبلش با مریم بودی و حسابی آتیشی چیزی بهت گفته بود؟! پوفی کردم و بی مقدمه گفتم: _عاشق امیرعلی بوده! بلند گفت: چی؟! نگاه چند نفر نزدیکمون که در حال قرآن خوندن بودن چرخید روی ما و چپ چپ به عطیه نگاه کردن که خودش رو زده بود به اون راه و اصلا سر بلند نکرد! خوبه عمه نزدیکمون نبود و برای خوش آمد گویی مهمونهای جلسه سوم خدابیامرز بابای نفیسه جون دم در حسینیه ایستاده بود وگرنه حسابی توبیخ میشد! --آرومتر آبرومون و بردی... بی خیال از حرف من گفت: _جدی که نمی گی؟! نگاهی به امیرسام که توی بغلم خوابش برده بود و از صبح سپرده بودنش به من انداختم و گونه اش رو با پشت انگشت اشاره ام نوازش کردم. -چرا اتفاقا خیلی هم جدی ام! عطیه مبهوت گفت: یعنی خودش بهت گفت! نگاه از امیرسام گرفتم و کمی پام رو که خواب رفته بود آروم تکون دادم که امیرسام بیدارنشه. -آره خودش گفت ولی یک جوره دیگه گفت که امیرعلی عاشقش بوده ... برای همین من و امیرعلی دیروز باهم ... باهم دعوا کردیم! نگاهش رنگ سرزنش گرفت -چه حرفها... تو که امیرعلی رو میشناسی اهل این حرفها نیست...چرا باور کردی! بعد هم نگاهی به مریم انداخت که مشغول تعارف حلوا شده بود - دختره پررو بگو پس چرا همش از من و مامان روز اول احوال امیرعلی رو میپرسید به جای اینکه گریه و غش و ضعف کنه برای مرگ عموش! اول بازم حسادت کردم از احوال پرسیدن مریم ولی بعد خنده آرومی روی لبهام نشست اون عاشق بود نه امیر علیِ من! پس من پیروز بودم و حسادت باید میشد سهم مریم.. :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
يك امتحان ساده براى ارزيابى خودتون جاى ساعت ديوارى خونتون را عوض كنين ميبينيد كه تا ماه ها هنوز روى ديوار ناخوداگاه دنبالش ميگردين ذهن شما براى قبول و پردازش تغيير يك ساعت ساده و بى احساس نياز به چند ماه زمان داره پس انتظار نداشته باشيد تغييرات بزرگتر را در زمان كوتاه و بدون مشكل قبول كنه... پس برای هرتغییر، اندکی صبرباید... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی رهایت من نخواهم کرد.mp3
6.78M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
✨خُداوَنـــد✨ سرچشمهٔ آرامش است در سخت ترین و تیره ترین روزها تنها اوست ڪه می تواند آرامش حقیقی را به قلبت هدیه ڪند پس همواره به یادش باش😍 #سلااااام_صبح_زیبای_پاییزیتون_بخیر_و_شادی 💓 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(3).mp3
5.36M
سطح انتظارت ما هستند که سطح زندگی‌مان را تعیین می‌کنند پس با آمادگی ذهنی بهتر تصمیم بگیریم. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍📚 رمان قسمت 70 ‍‍ صدایش در نمی آمد .آب دهانش را قورت داد -من بدون فاخته می میرم! !!! کمی تکانش داد -هی پسر...آروم باش....هنوز که چیزی معلوم نیست.. فقط اشک ریخت -به پدر و مادرت گفتی با سر جواب نه داد.یک اشک دیگر .....دوباره فرهود تکانش داد -نیما....این چه حالیه مرد.....پاشو پاشو بریم خونه مثل بهت زده ها به روبه رو خیره شد -نه من نمی رم تو اون خونه. من می میرم بدون فاخته... نفس عمیقی کشید تا مانع ریختن اشکش بشود اما تا نام فاخته نوک زبانش جاری می شد بغض لعنتی خفه اش می کرد.دستش را روی گلویش گذاشت -من بدون فاخته چی کار کنم دوباره تکانش داد و به گونه اش زد.به فرهود خیره شد -نیما...پاشو. ..میریم خونه من.....خودتو باید جمع و جور کنی.....اینجوری همون اول راه جا می زنی. ....باید صبور باشی...باید خودتو برای هر اتفاقی آماده کنی انگار اصلا حرفهایش را نمی شنوید -حالا می فهمم وقتی رویا رفت تو چه حالی بودی. ....دلم داره از غصه می ترکه....دارم خفه میشم بازویش را گرفت و بلندش کرد -پاشو ... پاشو بریم خونه با رخوت از جایش بلند شد.پاهایش توان حرکت نداشت.آه ...فاخته عزیزش .....چقدر عمر خوشبختیها کوتاه است.....فاخته هم فهمیده بود که آنطور آشفته بود....نیما داشت از پا در می آمد وای به حال فاخته!!!!! * همینجور نشسته بود روی مبل و به یکجا خیره شده بود .فرهود هم در سکوت فکر می کرد.هر از گاهی هم به نیما نگاه می کرد که همانطور خشک شده بود -نیما چشمان اشکبار را به فرهود دوخت -حرف بزن لال شده بود چه حرفی....خدا با بیرحمی داشت عشقش را می گرفت -تاوان اشتباهاتم خیلی سنگینه ناراحت اخم کرد -چه ربطی داره....چرا این حرفو می زنی -پس چی؟!بین این همه آدم چرا فاخته....دکتره خودش گفت این نوع سرطان معمولا در میانسالی بیشتره...پس چرا سراغ فاخته اومده -اینهمه جوون و بچه و ریز و درشت الان بیماریهای عجیب و غریب دارن. ..نباید اینطوری فکر کنی.....تو یه برادر جوون از دست دادی...دیگه بهتر می دونی مرگ و زندگی دست خداست -داره از دستم میره..... سریع اشکش را پاک کرد... -نمی تونم باهاش روبرو شم ...من....من طاقتش ندارم نگاهش کرد....درمانده بود -نیما!!!!یعنی چی طاقتش رو نداری.....فاخته به کمک تو...به ...به بودنت نیاز داره چنگ در موهایش زد.فایده نداشت ... درد وحشتناک سرش چشمانش را هم تار کرده بود.امشب دل نازک شده بود و دائم اشکش می آمد -وقتی به شیمی درمانی برسه......وای فرهود!طاقت نمی یاره فاخته ...خیلی سخته رفت و کنارش نشست -توکلت به خودش باشه...به همون بالاسری. ..هر چی مقدر کرده همونه....فقط پیشش باش به چشمان کبود فرهود نگاه کرد -باید اول برم پیش مامان و بابا....باید بفهمن چه خاکی تو سرم شده...فاخته باید سریع عمل بشه . ....بعدش می بر مش خونه بابا اینا.....دکتره نگفت چند وقت زنده می مونه.....می گن آدمهای سرطانی توی همون روز زندگی می کنن.....باید برای هر روزی که کنارم نفس می کشه دعا کنم دوباره بغض، گلویش را فشار داد -یه روز بلند می شم از خواب و میبینم بدنش سرده.....اون موقع باید چه کار کنم....باید هوار بزنم...من از همین الان دلم برای روز ای نبودنش تنگه بلند شد و برایش لیوانی آب ریخت.جلویش گرفت -بگیر بخور اینو نگاهش را به بالا و صورت فرهود داد.دوباره چشمانش از اشک تار شد -چطور باید راضیش کنم لیوان را کمی جلوی صورتش تکان داد -بخور حالا این آب و لیوان را از دستش گرفت .نگاهی به لیوان کرد و در یک حرکت روی سرش خالی کرد.فریاد زد -من دارم می سوزم .یه لیوان کمه. :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 71 ‍ آتشی که از درون بلند شود بدتر می سوزاند.جگر سوز است.سخت است بدانی مرگ یک نفر نزدیک است و بنشینی کنارش و لبخند بزنی.کاش هزار بار خانه و شرکت و سرمایه اش را از دست می داد اما فاخته را نه.....دیشب را یک لحظه چشم روی هم نزاشت.باید فاخته را می دید....اما پای رفتن نداشت....اینکه برود و با او به جای عید و بهار و خانه و عروسی و لباس عروس ،بنشیند و درباره بیماری ،سرطان و مرگ حرف بزند.از این به بعد همین بود. باید راجع به حال فاخته حرف می زد.با دستانی لرزان زنگ خانه پدر را فشار داد. کاش خانه نباشند و او قاصد خبرهای بد نباشد.اما سریع در باز شد.با پاهای لرزان وارد حیاط بزرگ خانه شد.تابی که برای دوقلوها بسته بود.درخت سیب و گیلاسش امروز ،فردا شکوفه می داد و قاصد پیام نوروز میشد. بهاری که برای نیما خزان بود.ایستاده بود وسط حیاط و همه جا را نگاه می کرد. چشمش به طبقه خالی بالا افتاد.دوباره اشک کاسه چشمانش را پر کرد.خانه هنوز پر نشده باید خالی می ماند.از دلش گواه بد می گذشت. با خود فکر می کرد فاخته برود، در خانه خودش باید عزاداری کرد.آه فاخته زیبایش رفتنی بود. صدایی او را از قعر کابوسهای واقعی بیرون کشید -نیما.. مادر چرا نمی یای تو.. چرا اونجا ایستادی فقط نگاهش کرد.پاهایش خشک شده بود.نه نمی توانست ..نمی توانست بگوید یک قدم عقب رفت. مادرش آرام از پله ها پایین آمد. -نیما! مادر چته پسرم؟ بعد این همه مدت چرا با فاخته نیومدی باز هم نام فاخته و دل بی تابش.دوباره بغض لعنتی داشت خفه اش می کرد.مادر دیگر به او رسیده بود و ترسیده به چشمهای نیما نگاه می کرد.دستانش را به بازوهای نیما گرفت -چته مادر!این چه حالیه آب دهانش را قورت داد تا بلکه بغض لعنتی راحتش بگذارد اما بدتر،هی بزرگ و بزرگتر میشد.با صدایی که از ته چاه در می آمد -مامان -چیه مادر....چی شده اشکش سرازیر شد.به چهره ترسیده مادرش نگاه کرد.فقط با هزار جان کندن نام فاخته را به زبان آورد -فاخته -فاخته ...چی مادر... همانجا روی زمین نشست.صدای پدرش را از دور شنید -زهرا ....چه خبره اونجا....چرا نمی یان تو بازوی نیما را گرفت -پاشو مادر...پاشو بریم تو درست و حسابی حرف بزن ببینم چی شده با زور از جایش بلند شد.حتی خاک لباسهایش را نتکاند وارد خانه شد و با سر سلامی به پدر داد.آرام روی مبل رو به روی پدر و مادرش نشسته بود.چشم دوخته بودند به نیما تا حرف بزند.چند دقیقه ای در سکوت گذشت -بگو دیگه مادر....فاخته چش شده....مریض شده..دختر ضعیفه هی تند تند مریض میشه.... چشمهای د ردناکش را مالید و دوباره خیره شد به آنها. نگاهش را به دستهایش داد -سرطان ....سرطان داره مادرش محکم بر گونه اش زد -یا فاطمه زهرا دیگر مهم نبود همه اشکهایش را ببینند -قراره نباشه....قراره زود بره ...کم کم مثل شمع آب بشه...بعد میشه مثل یه تیکه گوشت گوشه خونه...اونقدر زجر می کشه تا چشماشو ببنده....راهی بلدی بابا...بهم نشون بده ... بگو من بدون فاخته باید چی کار کنم پدر دستی به محاسنش کشید.اشک را در همان پشت پرده چشمانش مهار کرد -توکلت علی الله...حالا که هست باباجان...داره نفس می کشه.....فعلا رو بچسب پسرم....چرا همش به بعدش فکر می کنی...الان نباید دست رو دست بزاری و آیه یاس بخونی...باید الان مرد و مر دونه دستاشو بگیری...تو نباید بیشتر اشک چشماش باشی که...باید با خیال راحت بهت تکیه کنه...اصلا الان کجاست این دختر.تنهایش گذاشتی برای چی بابا جان اشکش را پاک کرد.مادرش آرام اشک می ریخت -سخته بابا....خیلی سخته..می ترسم...می ترسم کم بیارم -پسر من اهل کم آوردن نیس...مثل کوه باید باشی نه مثل یه تپه شن و ماسه. ...الان پس وقت امتحان خود ته...ببین می تونی قوی باشی یا نه...باید باهاش روبرو بشیم....با واقعیت زندگیت روبرو شو نیما جان....فاخته الان به یه نیمای محکم نیاز داره..تو خودت بیشتر وادادی. ..برو دست شو بگیر..پاشو پسر جان. پاشو دست دست نکن. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 72 -بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا بلند شد و به دستشویی رفت.زهرا سراسیمه بلند شد.بازوی حاج آقا را چسبید.اشک از چشمانش روان شد -علی ...این چه بختیه پسر من داره ...دختر بیچاره رو بگو...هنوز تازه هفده سالشه.. الهی بمیرم براش دست روی دستهای زهرا گذاشت -خودمم نمی دونم زهرا....فقط می دونم اگر آشفتگی من و تو رو هم ببینه نیما زودتر کم می یاره....برو کت منو بیار اشکهایش را پاک کرد -کجا می خوای بری علی...بمون نیما حالش خرابه دستش را روی قلبش گذاشت -می رم مسجد می خوام تنها باشم. اشکش ریخت -علی درد قفسه سینه اخم بر چهره اش آورد -ننشینی جلوی این پسر زار زار گریه کنی ها.همون چیزایی که من گفتم رو بهش بگو...نزار پاهاش سست بشه.گریه و زاری تو خلوتت زهرا..... با سر تایید کرد.کتش را پوشید -به نازنینم بسپار همین ها رو.من برم تا شب بر نمی گردم رفت تا خودش شکسته های دلش را جمع کند.فاخته را مثل بچه های خودش دوست داشت.او هم جانش بود و حالا داشت تکه ای از جانش کنده میشد. نیما آنقدر حالش خراب بود که لرزش دستهای پدر را ندید.با کمری خمیده خود را به مسجد محل رساند تا دور از بقیه کمی برای دل رنجورش گریه کند...دعا کند...از خدا صبر بخواهد * روبروی در خانه ای قدیمی در یک محله قدیمی در جنوب تهران ایستاده بود.یک ساعت بود همانجا مثل چنار خشک شده بود و قدرت زنگ زدن نداشت.قرار بود بعد از یک هفته عشق زندگی اش را ببیند اما می دانست وقت رفع دلتنگی نیست.باید می رفت برای همدرد بودن.میرفت تا در کنارش ،قدمهای فاخته جان بگیرد.از چه کسی می خواست جان بگیرد !از نیمایی که خود نیمه جان بود.هی چشمهایش پر و خالی می شد.امان از اشک که نمی گذاشت قوی باشد.نفس عمیقی کشید.دستانش را روی زنگ گذاشت اما قدرت فشار دادن نداشت .دوباره دستش کنارش افتاد.با خود فکر کرد "بالاخره که چی،باید بری ببینیش یانه.پس معطل چی هستی..."اینبار بدون معطلی زنگ را فشرد.نفسش بند آمد .انگار که قرار است در دهان شیر برود. ترسیده و دلش آشوب بود.معده اش می سوخت.اشک به چشمانش نیش می زد....قلبش مرثیه می خواند و با درد به قفسه سینه اش می کوبید .صدای تیکی آمد و در باز شد.خواست قدم بردارد زانویش کمی خم شد.دوباره صاف ایستاد....داشت به سمت فاخته می رفت...احساس غریبانه ای داشت گویی قرار هست برای اولین بار او را ببیند.یاد اولین برخوردش با او در اتاق افتاد.یاد چشمانش افتاد که برای اولین بار نگاهش کرد...حتما برقی داشت که او را اینقدر زود گرفتار کرد.آنقدر آهسته راه میرفت و ناگهان غرق در غم میشد که تا راه اتاق فاخته ده دقیقه ای طول کشید.هی نفس عمیق می کشید و فاخته جلوی چشمانش جان می گرفت.بالاخره این راه کذایی هم تمام شد و به پشت در اتاقی رسید که فرهود گفته بود فاخته آنجاست.زن پیری از پنجره اتاقی دیگر سرش را بیرون آورد. سلام آرامی کرد -بیا مادر فرهود گفته بود می یای -بله ممنون..با اجازتون مادر جان -برو مادر به این فرهود بی معرفتم بگو دو روزه نیومده اینجا چشمی گفت و پشت در اتاق رفت و در زد.آرام در را گشود با دیدن صحنه جلوی چشمش آه از نهادش بلند شد. دخترکی غمگین روی زمین روی چادری نشسته بود.خزان به موهایش زده بود.بی دقت و بدون ملاحظه هر تکه از موهایش را از جایی قیچی کرده بود.مثل مترسک سر جالیز عوض ترسناک بودن ،ترحم بر انگیز بود.باران سیل آسای چشمانش، موهایش که مثل برگ خزان دورش ریخته بودند،نوید بهار نمی دادند.حیف آن آبشار قشنگ و براق....حیف آنهمه سرزندگی که خشکسالی از بین برده بود.حیف از آن بهاری که نیامده پاییز شد.شاید هم داشت غصه هایش را قیچی می کرد.هرس می کرد دل پر بار پر دردش را.دست نیما از روی دستگیره افتاد.نا باور به صحنه پر اندوه روبرویش زل زده بود....به فاخته ای که دلتنگش بود اما دلش نمی رفت در آغوشش بگیرد مبادا همانجا جان دهد.صدای ناله مانندش در آمد -فاخته!!!!چی کار کردی عزیز دلم... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ ‍📚 رمان قسمت 73 ‍ صدای نیما را که شنید قیچی از حرکت ایستاد.سرش را به سمت در برگرداند.امان از درد عجیب و غریب چشمهایش....اصلا نیاز نبود فاخته حرف بزند، چشمانش غصه ،دلتنگی،بغض و حسرت را فریاد می زدند. -کی بهت گفت بیای اینجا قدم داخل گذاشت.معده اش آشوب بود.می سوخت و هی اسید ترشح می کرد.در را آهسته بست و آرام روبرویش روی یک زانویش نشست.تکه ای از موهای روی چادر را برداشت.....فاخته فقط چشم بود و نیما را با حسرت نگاه می کرد -فهمیدی؟! مگه نه!! جرات نکرد در چشمانش نگاه کند.اگر نگاه میکرد، گریه امانش را می برید .پدرش آنهمه در گوشش قصه قوی بودن نخوانده بود تا او سریع جا بزند. -برو از اینجا....من به زور ازت دل کندم...برو!!! دسته موها را روی چادر انداخت -تو بیخود دل کندی.....حرف دلت رو باید از غریبه بشنوم....فاخته هیچ فهمیدی چی به روزم اومد.. نبودی و داشتم از بین می رفتم.تو حق نداشتی به جای من برای احساساتم تصمیم بگیری با حرص و اشک قیجی را روی تکه دیگری گذاشت و قیچی کرد -برو پی زندگیت. ...من قرار نیست همیشه باشم سرش گیج میرفت.راست می گفت ...در این ماندن، رفتن دردناکی بود. در میان انهمه سکوت دردآلود اتاق،ناگهان آنچنان جیغ کشید که بند دل نیما پاره شد.هی جیغ کشید و نیما دست و پایش را گم کرد -برو...برو بیرون...نمی خوام گوشه کتش را گرفت و کشید.ناله نیما هم بلند شد -فاخته نکن زورش به نیما نمی رسید اما لبه های کت بهاره اش را کشید -نمی خوام ببینمت..... اشکش در آمد -فاخته -فاخته مرد. ...پاشو برو....من نمی خوام تو بغل تو بمیرم..نمی خوام لحظه آخر چشمام روی صورت تو بسته بشه....نمی خوام چشمامو تو ببندی و برم اون دنیا...می خوام تو تنهایی بمیرم. ..پاشو برو مچ دستان لاغرش را گرفت.لاغرتر شده بود ...تازه قرار بود پوست و استخوان هم بشود -قربونت برم گریه نکن نفس نفس میزد .اینبار محکم کف دستانش را روی سینه نیما گذاشت و هولش داد.تعادلش بهم خورد و عقب رفت.دست فاخته را ول کرد و به زمین تکیه گاه کرد تا نیافتد -چیو می خوای ببینی....چیه سرطانی ندیدی...ببین ..منم...فردا قراره کچلم بشم...ابر وهام، مژه هام میریزه...رگهای دستم میزنه بیرون...خوشت می یاد بنشینی اینارو نگاه کنی اشکش دوباره ریخت -فاخته ...جان نیما آروم باش داد زد -هیس....من جان تو نیستم.. .من جونی ندارم که جان تو باشم.....چرا نمی فهمی دارم می میرم. محکم اشکهایش را پاک کرد.هی تند و تند باران چشمانش می بارید -اتفاقا اونروز تو بیمارستان یه سرطانی دیدم.دیگه رو پاهاشم نمی تونست راه بره....فکر کنم خودش نمی تونست دستشویی بره....من طاقت ندارم اینکارهارو تو برام بکنی با بغض و اشک نالید -برام مهم نیست....می خوام پیشم باشی مظلومانه به صورت پر از اشک نیما زل زد -یهو جامو کثیف کنم چی.... -فدای سرت ...خودم همه جو ره پات وای میستم کمی سرش را کج کرد -هی زشت و لاغر و اسکلت میشم بغض داشت خفه اش میکرد -من همه جوره میخوامت. ..برام مهم نیست -همش باید تو رختخواب باشم....هیچ کاری نمیتونم برات بکنم گلویش باز هم متورم و پردرد شد -فقط میخوام پیشم باشی اشکاش را با آستین لباسش پاک کرد -باید مثل نوزادا وقتی از پا افتادم حموم کنی منو...هی باید تر و خشکم کنی -من همه جوره نوکرتم -من دیگه برات زن و عشق و اینا نیستم. میشم یه سربار برات.دست و پاتو می بندم آرام به سمتش رفت.دست سرد و لرزانش را گرفت.مثل بید می لرزید. ..دستانش را دور شانه های لرزانش حلقه کرد .آرام سرش را روی سینه اش گذاشت.بوسه ای آرام روی موهایش زد.چشمانش را بست اشکش بی صدا پایین ریخت. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 "موقع خشم يا خوشحالی زياد؛ تصميم نگيريم!" نتیجه‌ی یک تحقیق روانشناسی نشان داده که وقتی انسان هیجان‌‌زده می‌شود، عقل و خِرد او به یک‌ سوم، افت پیدا می‌کند...! حال این هیجان‌زدگی، چه مثبت باشد و چه منفی، چه در عاشقی و چه عصبانیت، پر از خشم و نفرت و يا محبت افراطی و... خونسردی، آرامش و متانت و تصميم نگرفتن در لحظه‌های خشم و عصبانيت و يا عشق زياد، راهِ درست زندگی کردن و موفق و خوشبخت شدن است. 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
♥️ چیزی که سرنوشت انسان را میسازد “استعدادهایش” نیست ، “انتخابهایش” است … ♥️ برای زیبا زندگی نکردن، کوتاهی عمر را بهانه نکن؛ عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی میکنیم ... ♥️هنگامی که کسی آگاهانه تو را نمی‌فهمد خودت را برای توجیه او خسته نکن! ♥️ بر آنچه گذشت، آنچه شکست، آنچه نشد، و آنچه ریخت... حسرت نخور... در زندگی اگر تلخی نبود، شیرینی معنایی نداشت. ♥️موانع آن چیزهای وحشتناکی هستند که وقتی چشممان را از روی هدف بر می‌داریم به نظرمان میرسند.. ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا