eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتم روزا ها و هفته ها سپری میشن هیچ جا مثل اتاقم بهم آرام
🍃🌸🍃🌸🍃 اومدم تو اتاقم هووف حالا شب لباس چی بپوشم رفتم جلو آینه یه مدته اصلا حوصله نگاه کردن خودمم ندارم چشمایه درشتم گود افتاده عسلی چشم هام شفافیت همیشگیشو نداره...صورتم یکم لاغر شده یاد آخرین باری که آرایش کردم افتادم سه هفته پیش تولد نگین.. اه لعنتی بازم یاد اون شب کذایی افتادم سعی میکنم فکرمو دور کنم از اون کابوس باید یکم به خودم برسم برای امشب کیف لوازم آرایشمو آوردم خواستم کرم بزنم یاد جو افتادم هوووف من اگه بخوام آرایش کنم نگاه های حسین و مامانو چیکار کنم تازه بدتر از اونا اون زینبه یه جوری چادرو میپیچه به خودش که ادم کنارش فکر میکنه لباس تنش نیست بیخیال آرایش شدم حوصله نصیحت ندارم لباس انتخاب کنم یه دامن مشکی بلند با یه‌ پیرهن مردونه بلند و تقریبا گشاد ابی رنگ شال مشکی هم میزارم کنار ساعت نزدیک ۶ هنوز وقت هست گوشیمو برمیدارم یه گشتی تو اینستامیزنم یه پیج فالوم کرده چه عکس جذابو خوشگلی داره میرم داخل پیجش زده شهید مدافع حرم وای اخه چرابه این خوشگلی خودشو به کشتن داده اصلا نمیتونم درکشون کنم کلی عکس داره دونه دونشون رو میبینم کپشنای قشنگی گذاشتن تن آدمو میلرزونه یکم فکرمو درگیر میکنه که چی باعث شده اینا از زندگیشون بگذرن دلم میخواد بیشتر بدونم دربارشون . . انقد غرقش شدم که زمان از دستم در رفت مامان_حلماااا اماده نشدی هنوز الان میرسن ها _وای اصلا حواسم نبود الان آماده میشم گوشی رو گذاشتم کنار رفتم سراغ لباسام عوضشون کردم جلو آیینده داشتم شالمو درست میکردم دلم خواست کل موهامو بپوشونم اما قیافم یجوری میشه میکشمش عقب یکم باز نگاه میکنم به آیینه هوووف خوشم‌نمیاد باز زینبو بکوبن سرم شالو میکشم جلو جوری که گردی صورتم معلوم باشه عطر کادویی سپیده که بوی شیرین و فوق العاده ای داره هم زدم و رفتم استقبال مهمون ها _هنوز نیومدن که حسین_دارن ماشین پارک میکنن _آهان خوانواده موسوی اومدن اول مامان زینب وارد شد خانومه خیلی مهربونیه بعد سلام و احوال پرسی زینب با یه لبخند اومد سمتم به گرمی دستم رو فشرد با یه لبخند مصنوعی جوابش رو دادم رفت سمت مامانم آقای موسوی هم وارد شد و با مهربونی سلام کرد جوابش رو با لبخند دادم اییش این پسره هم با اون اخم همیشگیش اومد نمیدونم کف زمین دنبال چی میگرده خیلی آروم سلام کرد ولی به زمین بدون جواب گذاشتم و رفتم سمت خانوما حلما_خیلیی خوش اومدین خاله جون خانوم موسوی_ممنون عزیزدلم خوبیی ماشالا هردفعه خانوم تر میشی حلما_مرسی لطف دارین مامان_حلما جان برین تو اتاقت زینب چادرشو عوض کنه بیاید حلما_باشه زینب جون بیا بریم درو باز کردم با دست اشاره کردم بره داخل خودم هم اومدم و درربستم حلما_راحت باش عزیزم زینب_ممنون حلما جون مشغول عوض کردن لباساش بود داشتم نگاهش میکردم این دختر چقدر حجابش کامله اما بااین حال فوق العاده شیک پوشه چرا تا حالا از این دید بهش نگاه نکرده بودم یه روسری سبز خوش رنگ رو لبنانی سر کرده بود و با یه گیره خوشگل بسته بود با این که استینش بلند بود ساق هم رنگ روسریش هم زده بوداین همه حجاب لازمه واقعا؟ چادر خونگیشو سرش کرد و هیکل ظریفش رو زیر چادر پنهان کرد با لبخند برگشت سمت من زینب_ببخشید حلما جون معطل شدی بریم حلما_نه عزیزم این چه حرفیه میخواستم کنار زینب بشینم که دیدم مامان از اشپز خونه با چشم و ابرو بهم اشاره میکنه بیا وا یعنی چیکارم داره ؟ حلما- جانم - دخترم تا من این میوه هارو میچینم تو دیس این سینی شربتو ببر تعارف کن باشه ای گفتم و بسم الله گویان سینی رو بلند کردم چرا این سینی انقدر شله؟؟ انگار لق میزنه با احتیاط رفتم سمت حال و از بزرگ تر ها شروع به تعارف کردم هر لیوانی که برداشته میشد سینی سبک تر و شل تر میشد انگار... اوووف شالمم هم خراب شده و رو سرم سر خورده فقط علی مونده بود که تعارف کنم . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 رفتم بالا سرش و اروم گفتم بفرمایید همین که خم شدم تا راحت تر برداره شالم کامل افتاد رو شونم ... تو همین لحظه علی سرشو بلند کرده بود که با دیدن وضع من اخم بدی کرد و سریع سرشو انداخت پایین منم از واکنشش هول شدم اومدم سریع شالمو درست کنم اصلا حواسم به سینی تو دستم نبود که.... واااای چی شد تا به خودم امدم دیدم سینی از دستم افتاده ... همه ی شربت هم رو شلوار این علی بیچاره ریخته سریع شالمو سرم کردم هول کرده بودم بزرگ تر ها متوجه ما شدن اقای موسوی گفت : عیب نداره دخترم اتفاق بود دیگه فدای سرت اومدم قضیه رو راست و ریست کنم سریع به علی که سرش پایین بود و با شلوارش درگیر بود گفتم: شرمنده اصلا نفهمیدم چی شد درش بیارید خودم براتون تمیزش میکنم یهو علی سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد وا چرا این طوری نگام میکنه این مگه چی گفتم... اخ با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم صدای خنده های ریز حسین رو میشنیدم اینم وقت گیر اورده ها خب حواسم نبود شربت رو شلوارش ریخته حسین_داداش شربتم مثل آبه روشناییه _پاشو بریم شلواربدم عوضش کنی علی_بله خب بریم منم همونجوری ایستاده بودم وسط پذیرایی خانوم موسوی_حلما جون حالا چیزی نشد که بیا بشین اینجا حلما_بله چشم احساس خوبی نداشتم اروم کنار زینب نشستم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم خوب چیکار کنم؟ یه جور بد نگام کرد که حسابی هول کرده بودم پسره از خودراضی بااون قیافش باعث شد هول شم اههه یه چند دقیقه بعد حسین و علی اومدن یکی از شلوارایه حسین پاش بود ایییییش چه اخمیم کرده بر من اصلا حالا ک اینجوریه خوب کردم دلم خنگ شد کاش سینی پُر بود دیگه تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد بعد از شام با زینب رفتیم داخل اتاق دختر مهربونو خون گرمیه نمیدونم چرا تا الان مقابلش گارد میگرفتم آرامش چهرش آدمو جذب میکنه سعی کردم بیشتر باهاش گرم بگیرم همینجوری زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم زینب- چیزی شده حلما جونم؟ حلما_هان نه نه خوبی چخبر چیکارا میکنی زینب- سلامتی عزیزدلم شکر خدا خبر خاصی نیست... چقدر باآرامش صحبت میکنه این دخترچرا من اینجوری نیستم زینب_حلما جون تو چخبر ادامه نمیدی درستو؟ حلما_فعلا که نه حوصله درس ندارم بیشتر وقتا خونم بیکار زینب_اینجوری که حسابی کلافه میشی چی بگم اخه بگم هرجا که میخوام برم بادیگارد شخصی دنبالمه بگم تکلیفم با خودمو زندگیم معلوم نیست این شده ک خونه نشین شدم هووووف حلما_اره دیگه اینم یه مدلشه زینب_پس وقتت آزاده من یه پیشنهاد دارم که اگه بخوای میتونی کمک کنی هم کاره خیره، هم سرت گرم میشه... حلما_چی هست حالا این پیشنهادت؟ زینب_ خوب چطور بگم برات... علی به طور تصادفی با یه پسر بچه گل آشنا میشه که12 سالشه... متاسفانه زندگی سختی داره با همین سن کمش مجبوره کار کنه این حسن اقای گل به خاطر شرایط خاصش بیشتر طول سال رو مدرسه نرفته حالا هم که امتحان ها نزدیکه... پسر زرنگ و خوبیه، عاشق درس و مدرسس متاسفانه چون شرایط خوبی ندارن خیلی از بچه های دیگه عقب افتاده و تصمیم به ترک تحصیل داشت... ولی علی همه جوره پشتشه و میخواد کمکش کنه از تایم کارش میزنه و باهاش ریاضی کار میکنه ولی بازم وقت کم میاره و حسن تو زبان هم خیلی ضعیفه... به این جا که رسید زینب سکوت میکنه خیلی متاثر شدم واقعا دلم برای حسن کوچولو میسوزه ولی من چه کمکی از دستم ساختس؟ حلما_ من واقعا براش ناراحت شدم ولی چه کمکی از من ساختس؟ زینب_ خب یادمه از بچگی زبانت قوی بود... گفتم شاید بتونی تو زبان کمکش کنی... زینب دستمو گرفت اروم پرسید: کمکش میکنی؟ ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 هر کاری میکنم خوابم نمیبره چند ساعتی میشه که خانواده موسوی رفتن. فکرم درگیره پیشنهاد زینبه همون لحظه جوابی بهش ندادم، گفتم فکرامو که کردم بهش خبر میدم انگار علی خبر داشت زینب از من کمک خواسته موقع رفتن که به اصرار مامان به خاطر ریختن شربت ازش عذر خواهی کردم برخلاف همیشه که به زمین زل میزنه چند ثانیه معنی دار نگام کرد و آروم گفت:اتفاق خاصی نبود، نیازی به عذرخواهی نیست... خودم قصد عذر خواهی از اینو نداشتم اصلا ولی مگه میشه از دستور مامان سرپیچی کرد... نمیدونستم چیکار کنم هم رو بچه ها حساسم و نمیتونم ناراحتی و دردشونو تحمل کنم هم از علی خوشم نمیاد اخلاقاش عصبیم میکنه حس میکنم خیلی خودشو میگیره... نمیتونم حضورشو تحمل کنم اخم کردن هاش به من، نگاه نکردن هاش... انگاری منو لایق هم صحبتی نمیدید، هر چند دورادور خبر دارم که رفتار و ظاهر منو قبول نداره اصلا... هه... اصلا مهم نیست چی دربارم فکر میکنه من هر جور که دوست داشته باشم رفتار میکنم ولی کاراش عجیب رو مخمه... فکرنمیکنم مامان و بابا مشکلی داشته باشن تازه کلی هم خوش حال میشن یه دلم میگفت تو به علی چیکار داری آخه؟؟ برو کمکتو بکن، چرا بهونه میاری یه دلمم میگفت بیخیال تو نری از یکی دیگه کمک میخواد... اصلا اگه خیلی مشتاقه خودش یه جوری براش وقت بزاره زبانم یادش بده... انقدر فکر کردم سر درد گرفتم صبح با حسین مشورت کنم ببینم اون چی میگه... _صبح همگی بخیر حسین_ به به حلما خانم چی شده که صبح زود بیدار شدی؟ حلما_یه جور میگی انگار همیشه تا لنگ ظهر خوابم حسین_ هستی دیگه... مگه نه مامان؟ مامان_ دخترمو اذیت نکن بچه بعد چند هفته خواسته دور هم صبحونه بخوریم مگه نه دخترم؟ خدا منو ببخشه این مدت انقدر تو خودم بودم و به دیگران توجه نداشتم اصلا متوجه مامان نبودم که چقدر نگرانمه و سعی میکنه حال و هوای منو عوض کنه... یه بوس آبدار از لپ مامان کردم و گفتم : بله مامان گلم گفتم دور هم صبحونه بخوریم... راستی بابا رفت؟ حسین_ اره کار داشت زودتر رفت منم 1ساعت دیگه باید برم. حلما_آهان فقط قبل اینکه بری میخواستم مسئله ای رو باهات درمیون بزارم... حسین چشمکی زد و گفت : باشه خواهری اول صبحانتو بخور بعد باشه ای گفتم و مشغول شدم اینم مشکوک میزد ها انگار میدونست قراره چی بگم _داداشی میای اتاقم؟ حسین_ برو خواهری الان میام ببینم چیکارم داری رفتم اتاقم و درو باز گذاشتم حسین هم چند دقیقه بعد اومد و کنارم نشست حسین_ خب بگو ببینم چی فکرتو مشغول کرده؟ تموم حرفای زینب رو براش بازگو کردم و منتظر نگاهش کردم _میگی چیکار کنم ؟ حسین_اگه ادم در راه خدا کمکی از دستش برمیاد چرا انجام نده؟ تو هم که یه مدته همش خونه ای و بیکاری هم یه ثوابی کردی هم سرت گرم میشه ولی قبلش من با علی حرف میزنم اول باید مطمئن شم که مشکلی برای تو پیش نمیاد اگه خیالمو راحت کنه که از نظر من مشکلی نداره خودت چی فکر میکنی حلما؟ _بدم نمیاد امتحانی هم شده یه بار برم کمک ... حسین- من باعلی صحبت میکنم ببینم چجوریاس بلاخره تو باید از وقتت استفاده کنی چه کاری بهتر از کمک حلما_اوهوم درست میگی فقط نمیدونم حوصلم بکشه یانه حسین_امتحانش که ضرر نداره حسین درست میگه قبول میکنم فوقش اگه اذیت شدم دیگه نمیرم هرچی باشه بهتر از خونه نشستنه... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 حسین با علی صحبت کرد قرار شد هفته ای دو روز بریم من به حسن زبان یاد بدم و برای این که من تنها نباشم زینب هم قراره بیاد باهام امیدوارم بتونم از پسش بربیام... حسین_حلماااا _بلهه همینجام چرا داد میزنی حسین_شرمنده ندیدمت خانوم کوچولو _خو حالا چیکارم داری؟ حسین_علی قرار شد ساعت 4با زینب خانوم بیان دنبالت فقط... سعی کن یه لباس ساده بپوشی حلما_چرا اونوقت نکنه علی آقا فرمودن لباس من مناسب نیست بچه پرو حسین_باز زود قضاوت کردی حلما اون بنده خدا اصلا نگاه میکنه ک بخواد نظربده جایی که دارین میرین یه محله فقیر نشین هستن خانواده حسن وضع مالی خوبی ندارن نمیخوام جوری بری که جلب توجه کنه مهمونی که نمیخوای بری گفتم حواست باشه مثل وقت هایی ک با دوستات میری بیرون نیست متوجه ای که چی میگم؟ وای خدا من چه احمقم از بی فکری خودم شرمنده میشم _متوجه شدم حسین_خب حالا قیافت رو آویزون نکن خواهری با من کاری نداری؟ حلما_نه داداشی قضیه رو وقتی با مامان و بابا مطرح کردم کلی خوش حال شدن میدونم از این بابت که قراره بیشتر وقتمو با زینب بگذرونم خیلی خوش حالن اما راستش خودم خیلی از این بابت راضی نیستم ... دوستایی که تا حالا باهاشون صمیمی بودم همه هم تیپ نگین و سپیده هستن سخته بخوام با یه دختره چادری و... صمیمی بشم البته زینب خیلی مهربونو خونگرمه نمیدونم شاید مشکل از منه امتحانش که ضرر نداره یه مدتی رو هم اینجوری میگذرونم میرم داخل اتاقم آماده شم یه ساعت بیشتروقت ندارم خب به گفته حسین باید لباس ساده بپوشم مانتو مشکی که قدش تا زانو هست رو انتخاب میکنم با شلوار جین سرمه ای شال هم رنگ شلوارمم برمیدارم خب یه کوچولو هم آرایش میکنم به من چه که اون پسره خوشش نمیاد والا من بردل خودم آرایش میکنم کارم که جلو آیینه تموم شد وسیله هایی که لازمم میشه رو میزارم تو کولم میرم از اتاق بیرون مامان_حلما جان داری میری حلما_نه هنوز عشقم اماده شدم زینب برسه زنگ میزنه مامان_اهان دختر یکم شالتو بکش جلو تمام موهات معلومه زشته داری بااونا میری حلما_ وااا مامان ینی چی من همینم به اونا چه ربطی داره مامان_ یکم از زینب یاد بگیر ماشالا چقدر حجابش کامله حلما_من زینب نیستم به نظر من که حجابم خیلی هم خوبه اههه مامان شد یه بار تو به حجاب من گیر ندی گوشیم زنگ میخوره زینبه برای خاتمه دادن به بحث تکراری کمی شالمو میارم جلو خوب شد الان مامان؟ راضی شدی من برم؟ مامان_برو در پناه خدا .... از در میام بیرون اون پسره پشت فرمون نشسته زینب هم از ماشین پیاده شده داره با یه لبخند منو نگاه میکنه با این که همیشه باهاش مقایسه میشم ولی تهه دلم حس خوبی دارم بهش حس میکنم محبتاش واقعیه _سلااااام زینب_سلام خوشگل خانوم _چاکریم بانو زینب_سوار شو بریم عزیزم _باااشه برویم نشستم تو ماشین دیگه چاره ای نیست باید به این پسرم سلام بدیم _سلام بدون این که نگاهم کنه سلام میده شروع کرد به رانندگی پخش ماشین رو روشن کرد اوووه اووه مداحی گذاشته مگه شهادته _اوووم زینب جون زینب_جونم عزیزم _میگما شهادتی وفاتی هست ماخبر نداریم؟ زینب_نه حلما جونم چطور؟؟؟؟ _اخه دیدم مداحی گذاشتین گفتم شاید شهادته زینب_ نه عزیزدلم منو علی تو ماشین که میشینم بیشتر مداحی و این چیزا گوش میدیم اینا بهمون آرامش میده تا آهنگای دیگه حلما_ عجب ولی من که اینارو گوش میدم دلم میگیره. زینب_الان عوضش میکنم که دل شما هم نگیره یه آهنگ از حامد همایون گذاشت دیگه تو مسیر حرف خاصی زده نشد منم سرمو تکیه دادم به شیشه و به موسیقی که پخش میشد گوش میدادم . . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
‍ ماجرای آواز قو🕊 آواز قو ماجرای جالبی داره که شاید با اون آشنا نباشید تا به حال درباره قوها زیاد به گوش شما رسیده ولی آیا میدونید جریان آواز قو چیه؟🤔 كمتر كساني ميدونن آواز قو يعني چي ….⁉️ قو تنها پرنده اي كه يك بار عاشق ميشه …🧡 و براي هميشه پاي عشقش ميشينه و تو تمام زندگي هر كاري براي راحتي عشقش انجام ميده🧡 قو تنها پرنده اي كه زمان مرگشو ميدونه كي هست ؟ چه زماني ميميره 🕊🕊🕊🕊 قو يك هفته مانده به مرگش ميره جايي كه برأي اولين بار عشقش يعني جفتشو ديده و عاشقش شده ، اونجا ميمونه تا زمان مرگش فرا برسه 🍃 و يك روز مانده به مرگش يه آوازي براي عشقش🧡 از خود سر ميده ميخونه كه بهترين زيباترين آواز ميان پرندگان ست🕊🕊 و بعد سرش را روي بال هاش ميزارو میمیره…😔 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمرمان هر لحظه خواهد گذشت⏱ چه سخت و چه آسان چه تلخ و چه شیرین امیدوارم☺️ همه لحظه های زندگیمون به نیکی و خوشی و خبرهای خوب بگذره🥰 جمعه تون سرشار از عشق و شادی رنگ دلتون شـاد و🧡 وطعم زندگیتون شیرین😊🍂 ┊ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(1).mp3
7.23M
#فایل_انگیزشی_روزانه تمام زندگی ما معجزه ست، هرگز اجازه ندید زندگی برای شما امری عادی شود. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه_پنهان_عشق #پارت‌چهار🍃 نویسنده: #سیین‌باقری☺ بابا مامان و دایی تا آخرین لحظه هم ناراضی بودن و
۵🍃 نویسنده: ☺ صبح برای نماز که بیدار شدم خوابم نبرد.. پیام دادم علی ببینم رسیده یانه! آخه با هواپیما رفته بود که خسته نشه! انگاری اونم بیدار بود که فورا جواب داد؛ رسیدم خواهری جات خوبه؟! دوباره اشک چشمام جوشید و دلم آغوش خانواده م رو خواست، چقدر احساس غربت میکردم! آخرین نگاه رو توی آینه به خودم انداختم! یه دختر سبزه رو با چشمای درشت مشکیِ مشکی! اجزای صورتم ترکیب بانمکی بود نه خاص شاید معمولی که زیباترینش چشمای مشکیم بود که بقول پروانه ″پاچه میگرفت″ مقنعه ی سورمه ای پوشیده بودم و مانتوی مشکی ساده! ترجیح دادم همونطور که تو روستا معمولی میگشتم، اینجا هم معمولی دیده بشم.. کوله پشتی خاکستری رنگم رو انداختم روی دوشم و کفشای اسپرت خاکستریمم پوشیدم! همینکه پامو گذاشتم بیرون سرمای بد هوا باعث شد برگردم داخل خوابگاه.. چرا فکر کردم اینجا هم مثل مهرماهِ شهر خودمون گرمه و غیر قابل تحمل؟! برگشتم بین لباسام جستجو کردم ولی لباس گرم نیاوورده بودم جز یه رو پوش ساده ، بازم بهتر از هیچی بود! همونو پوشیدم! رفتم و قسمت اداری دانشگاه و دنبال کلاس ۱۰۳ گشتم؛ هشت تا ده کلاس مبانی حقوق بود! کلاس رو پیدا کردم آروم در رو باز کردم رفتم داخل؛ سه تا دختر و چهارتا پسر نشسته بودن که با ورودم نگاهشون برگشت سمتم! چند لحظه همه شون مکث کردن که با صدای سلام یکی از دخترا بقیه هم سلام کردن؛ بعد از معرفی فهمیدم اسم اون دختری که سلام داد سحره که اتفاقا تا پایان کلاس رابطه م باهاش جور تر شد و خیلی زود صمیمی شدیم.. سحر میگفت اهل تبریزه و نامزد داره یعنی عقدیه :) و چند وقت دیگه عروس میشه😍 اون روز بقیه ی کلاسا برگزار نشد و من بیشتر وقتم رو با سحر گذروندم! دختر شاد و پر از انرژی بود، که به راحتی تونست منو از حال و هوای غم دوری از خانواده در بیاره که پایان روز با خوردن نسکافه از کافه ی دانشگاه از همدیگه خداحافظی کردیم و اون رفت خونشون و منم رفتم خوابگاه! سه نفر دیگه که هم اتاقیم بودن از راه رسیده بودن و داشتن وسایلاشون رو میچیدن! باهمدیگه اشنا شدیم! زهرا زینب و سارا که زهرا همکلاسی خودم بود یه دختر آروم و صبور که مهربونی از چهره ش میبارید و به شدت دوست داشتنی! شب دوم خوابگاه هم‌ با دورهم نشستن کنار بچهایی که مثل خودم ترم یک و جدید الورود بودن گذشت! درسخون بودم و از همون ابتدا تمام کتاب های مورد نیازم رو تهیه کردم و استارت درس خوندن رو زدم! دوست‌داشتم حالا که به خواست خدا و خیلی اتفاقی تو این رشته قرار گرفتم، حداقل نفر برتر بمونم تا بتونم به راحتی انتقالی بگیرم برای شهرمون و ارشد بدون کنکور قبول بشم! با فکر به اینکه ترم بعد در کنار خانواده م درس میخونم و این غم غربت و دوری و دلشوره های مامانم تموم‌میشه؛ اونقدر تلاش که نفر اول کلاس موندم! اونقدر فعال بودم و سر هرکلاسی که اساتید سها درویشان‌پور از زبونشون نمی افتاد .. تمام امتحانات میانترمم رو‌ با موفقیت پاس کردم .. حالا دیگه برای همه ی بچها شناخته شده بودم.. همه از زرنگ بودنم تعریف میکردن و هربار که امتحان میدادیم همه منتظر بودن نفر اول من باشم.. علی بهم امیدواری میداد که با این موفقیت ها ان شاءالله انتقالیم درست میشه و میتونم برگردم شهر خودمون البته مرکز استانمون که نزدیک روستای خودمون بود.. روز آخر قبل از فرجه ها بود با سحر و زهرا توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم و توی اون هوای سرد قهوه ی داغ میخوردیم و هرکی میگفت که قراره این چند روز چیکار کنه و از برنامه های درسیشون میگفتن! وسط حرفامون سحر بلند شد و با گفتن ببخشید رفت سمت یه آقایی، نمیدونم شاید همسرش بود ولی وقتی برگشت، گفت یکی از اساتیده همینجاست که میشد ″داییِ سحر″ که من فقط متوجه قد بلندش شدم! عجیب بود که سحر با این پرحرفیش نشده بود چیزی از داییِ استادش بگه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
شش🍃 نویسنده: ☺ کم کم خوابگاه خالی شد‌.. بچها اکثرا رفتن خونه از اتاق ما فقط من مونده بودم چون راهم دور بود ترجیح دادم بمونم خوابگاه و درسامو بخونم یعنی علی گفته بود بمونم بهتره به درسام میرسم و میرم دنبال کارای انتقالیم! صبح تا شب درس میخوندم و شبها زود میخوابیدم که بتونم طول روز رو بیدار بمونم.. اونقد این ده روز تنها مونده بودم که وقتی زهرا وارد اتاق شد عین آدمای دیوونه و افسرده پریدم تو بغلش و زار زار گریه کردم! شاید یه ربع ده دقیقه زهرا اجازه داد تو بغلش بمونم بعدش با خوش رویی صورتم رو پاک کرد و گفت؛ آماده شو بریم پیتزا بزنیم ناهار😎 اونقدر خوشحال شدم که سه دقیقه بیشتر طول نکشید اماده شدنم! +چرا انقدر خودتو اذیت میدی سها؟! کی گفته باید انقدر درس بخونی؟! _زهرا من میخام درس بخونم نفر اول بشم پاشم برم شهر خودمون نمیخوام اینجا بمونم ، خانوادم به اینجا موندنم دلشون راضی نیست! اصلا نمیتونم تحمل کنم! _خب رفتی دنبال کارای انتقالیت؟! میخوای امروز باهم بریم آموزش؟! با پیشنهاد زهرا؛ رفتیم آموزش.. وقتی صحبت کردم گفتن از طرف اونا مشکلی نیست اما بعیده که دانشگاه مقصد این اجازه رو بده! انگاری ته دلم خالی شد یعنی چی اخه پس تکلیف من‌چی بود! وقتی علی رو در جریان گذاشتم گفت؛ مشکلی نیست و میره صحبت میکنه! ولی آموزشِ دانشگاه خودم بازهم بهانه آوورد.. روزهای امتحانم رسید و من فکرم درگیر انتقالیم بود که انگاری قصد جور شدن نداشت.. با این حال یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر گذاشتم.. یه روز بعد از امتحان؛ سحر ازم خواست بریم پیش داییش تا راهنماییم کنه! بالاخره گفت یه دایی اینجا داره که از قرار معلوم ترم بعد هم باهاش کلاس داشتیم! رفتیم نیم طبقه ی قسمت اداریِ دانشگاه اتاق اساتید و درِ اخر اتاق دایی سحر بود.. بعد از تقه ای که به در زدیم وارد شدیم.. زودتر از من سحر سلام و داد و با معرفی من به عنوان دانشجوی برتر ترممون و معرفیِ داییش به عنوان ″استاد سپهر صادقی″ دکترای فقه و مبانی حقوق و استاد راهنما، اجازه خواست که بشینیم! +خوشبختم خانوم درویشان پور! درخدمتم، امرتونو بفرمایید!!؟ از ادبی که استاد صادقی توی کلامشون به کار بردن یکم استرس گرفتم و با دستپاچگی گفتم؛ _اومممم خب چیزه یعنی چجوری بگم استاد من درخواست انتقالی دادم به شهر خودمون؛ دانشگاه مقصد مشکلی ندارن اما آموزش دانشگاه خودمون این اجازه رو بهم نمیدن! نمیدونم چیکار کنم این شد که با پیشنهاد سحرجان اومدیم و مزاحم شما شدیم! تمام مدت با دقت به حرفام گوش میدادن! و در اخر گفتن خودشون پیگیر کارم میشن ولی بعید میدونستن که موافقت بشه چون من دانشجوی برتر دانشگاه بودم و چه بد که نتیجه ی تلاشم معکوس بود! وقتی اومدیم از اتاقش بیرون سحر گفت: جور میشه ایشالا تو به دایی اعتماد کن! دایی سحر، یا همون استاد صادقی؛ تو نگاه اول اونقدر جذاب به نظر میرسید که نقش صورتش تو ذهنم به وضوح موندگار شد! صورت گرد و پُر، چشمایِ روشنِ قهوه ای با موهایی که همرنگ چشماش بود و لَخت یه طرف افتاده بود و در آخر ته ریشی که ازش یه چهره ی قابل اعتماد ساخته بود! تـه دلم احساسی داشتم‌شبیه ناامیدی! انگاری میدونستم نمیشه! که متاسفانه یا خوشبختانه بعد از آخرین امتحان؛ سحر گفت؛ استاد صادقی گفتن که دانشگاه به هیچ‌ وجه این اجازه رو به من نمیده و نتیجه اینکه باید چهار سال این دانشگاه و این شهر غریب رو تحمل کنم! و چه کسی میدونست که شهرِ دو روز دورتر از خونمون، حامل چه اتفاقای عجیب و غریبی برای من خواهد بود! امتحانا تموم شد و من برای استراخت بین دو ترم برگشتم خونه، شهرم، تو دلِ خوانواده م! ٭٭٭٭٭--💌 ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay