eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمرمان هر لحظه خواهد گذشت⏱ چه سخت و چه آسان چه تلخ و چه شیرین امیدوارم☺️ همه لحظه های زندگیمون به نیکی و خوشی و خبرهای خوب بگذره🥰 جمعه تون سرشار از عشق و شادی رنگ دلتون شـاد و🧡 وطعم زندگیتون شیرین😊🍂 ┊ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(1).mp3
7.23M
#فایل_انگیزشی_روزانه تمام زندگی ما معجزه ست، هرگز اجازه ندید زندگی برای شما امری عادی شود. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه_پنهان_عشق #پارت‌چهار🍃 نویسنده: #سیین‌باقری☺ بابا مامان و دایی تا آخرین لحظه هم ناراضی بودن و
۵🍃 نویسنده: ☺ صبح برای نماز که بیدار شدم خوابم نبرد.. پیام دادم علی ببینم رسیده یانه! آخه با هواپیما رفته بود که خسته نشه! انگاری اونم بیدار بود که فورا جواب داد؛ رسیدم خواهری جات خوبه؟! دوباره اشک چشمام جوشید و دلم آغوش خانواده م رو خواست، چقدر احساس غربت میکردم! آخرین نگاه رو توی آینه به خودم انداختم! یه دختر سبزه رو با چشمای درشت مشکیِ مشکی! اجزای صورتم ترکیب بانمکی بود نه خاص شاید معمولی که زیباترینش چشمای مشکیم بود که بقول پروانه ″پاچه میگرفت″ مقنعه ی سورمه ای پوشیده بودم و مانتوی مشکی ساده! ترجیح دادم همونطور که تو روستا معمولی میگشتم، اینجا هم معمولی دیده بشم.. کوله پشتی خاکستری رنگم رو انداختم روی دوشم و کفشای اسپرت خاکستریمم پوشیدم! همینکه پامو گذاشتم بیرون سرمای بد هوا باعث شد برگردم داخل خوابگاه.. چرا فکر کردم اینجا هم مثل مهرماهِ شهر خودمون گرمه و غیر قابل تحمل؟! برگشتم بین لباسام جستجو کردم ولی لباس گرم نیاوورده بودم جز یه رو پوش ساده ، بازم بهتر از هیچی بود! همونو پوشیدم! رفتم و قسمت اداری دانشگاه و دنبال کلاس ۱۰۳ گشتم؛ هشت تا ده کلاس مبانی حقوق بود! کلاس رو پیدا کردم آروم در رو باز کردم رفتم داخل؛ سه تا دختر و چهارتا پسر نشسته بودن که با ورودم نگاهشون برگشت سمتم! چند لحظه همه شون مکث کردن که با صدای سلام یکی از دخترا بقیه هم سلام کردن؛ بعد از معرفی فهمیدم اسم اون دختری که سلام داد سحره که اتفاقا تا پایان کلاس رابطه م باهاش جور تر شد و خیلی زود صمیمی شدیم.. سحر میگفت اهل تبریزه و نامزد داره یعنی عقدیه :) و چند وقت دیگه عروس میشه😍 اون روز بقیه ی کلاسا برگزار نشد و من بیشتر وقتم رو با سحر گذروندم! دختر شاد و پر از انرژی بود، که به راحتی تونست منو از حال و هوای غم دوری از خانواده در بیاره که پایان روز با خوردن نسکافه از کافه ی دانشگاه از همدیگه خداحافظی کردیم و اون رفت خونشون و منم رفتم خوابگاه! سه نفر دیگه که هم اتاقیم بودن از راه رسیده بودن و داشتن وسایلاشون رو میچیدن! باهمدیگه اشنا شدیم! زهرا زینب و سارا که زهرا همکلاسی خودم بود یه دختر آروم و صبور که مهربونی از چهره ش میبارید و به شدت دوست داشتنی! شب دوم خوابگاه هم‌ با دورهم نشستن کنار بچهایی که مثل خودم ترم یک و جدید الورود بودن گذشت! درسخون بودم و از همون ابتدا تمام کتاب های مورد نیازم رو تهیه کردم و استارت درس خوندن رو زدم! دوست‌داشتم حالا که به خواست خدا و خیلی اتفاقی تو این رشته قرار گرفتم، حداقل نفر برتر بمونم تا بتونم به راحتی انتقالی بگیرم برای شهرمون و ارشد بدون کنکور قبول بشم! با فکر به اینکه ترم بعد در کنار خانواده م درس میخونم و این غم غربت و دوری و دلشوره های مامانم تموم‌میشه؛ اونقدر تلاش که نفر اول کلاس موندم! اونقدر فعال بودم و سر هرکلاسی که اساتید سها درویشان‌پور از زبونشون نمی افتاد .. تمام امتحانات میانترمم رو‌ با موفقیت پاس کردم .. حالا دیگه برای همه ی بچها شناخته شده بودم.. همه از زرنگ بودنم تعریف میکردن و هربار که امتحان میدادیم همه منتظر بودن نفر اول من باشم.. علی بهم امیدواری میداد که با این موفقیت ها ان شاءالله انتقالیم درست میشه و میتونم برگردم شهر خودمون البته مرکز استانمون که نزدیک روستای خودمون بود.. روز آخر قبل از فرجه ها بود با سحر و زهرا توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم و توی اون هوای سرد قهوه ی داغ میخوردیم و هرکی میگفت که قراره این چند روز چیکار کنه و از برنامه های درسیشون میگفتن! وسط حرفامون سحر بلند شد و با گفتن ببخشید رفت سمت یه آقایی، نمیدونم شاید همسرش بود ولی وقتی برگشت، گفت یکی از اساتیده همینجاست که میشد ″داییِ سحر″ که من فقط متوجه قد بلندش شدم! عجیب بود که سحر با این پرحرفیش نشده بود چیزی از داییِ استادش بگه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
شش🍃 نویسنده: ☺ کم کم خوابگاه خالی شد‌.. بچها اکثرا رفتن خونه از اتاق ما فقط من مونده بودم چون راهم دور بود ترجیح دادم بمونم خوابگاه و درسامو بخونم یعنی علی گفته بود بمونم بهتره به درسام میرسم و میرم دنبال کارای انتقالیم! صبح تا شب درس میخوندم و شبها زود میخوابیدم که بتونم طول روز رو بیدار بمونم.. اونقد این ده روز تنها مونده بودم که وقتی زهرا وارد اتاق شد عین آدمای دیوونه و افسرده پریدم تو بغلش و زار زار گریه کردم! شاید یه ربع ده دقیقه زهرا اجازه داد تو بغلش بمونم بعدش با خوش رویی صورتم رو پاک کرد و گفت؛ آماده شو بریم پیتزا بزنیم ناهار😎 اونقدر خوشحال شدم که سه دقیقه بیشتر طول نکشید اماده شدنم! +چرا انقدر خودتو اذیت میدی سها؟! کی گفته باید انقدر درس بخونی؟! _زهرا من میخام درس بخونم نفر اول بشم پاشم برم شهر خودمون نمیخوام اینجا بمونم ، خانوادم به اینجا موندنم دلشون راضی نیست! اصلا نمیتونم تحمل کنم! _خب رفتی دنبال کارای انتقالیت؟! میخوای امروز باهم بریم آموزش؟! با پیشنهاد زهرا؛ رفتیم آموزش.. وقتی صحبت کردم گفتن از طرف اونا مشکلی نیست اما بعیده که دانشگاه مقصد این اجازه رو بده! انگاری ته دلم خالی شد یعنی چی اخه پس تکلیف من‌چی بود! وقتی علی رو در جریان گذاشتم گفت؛ مشکلی نیست و میره صحبت میکنه! ولی آموزشِ دانشگاه خودم بازهم بهانه آوورد.. روزهای امتحانم رسید و من فکرم درگیر انتقالیم بود که انگاری قصد جور شدن نداشت.. با این حال یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر گذاشتم.. یه روز بعد از امتحان؛ سحر ازم خواست بریم پیش داییش تا راهنماییم کنه! بالاخره گفت یه دایی اینجا داره که از قرار معلوم ترم بعد هم باهاش کلاس داشتیم! رفتیم نیم طبقه ی قسمت اداریِ دانشگاه اتاق اساتید و درِ اخر اتاق دایی سحر بود.. بعد از تقه ای که به در زدیم وارد شدیم.. زودتر از من سحر سلام و داد و با معرفی من به عنوان دانشجوی برتر ترممون و معرفیِ داییش به عنوان ″استاد سپهر صادقی″ دکترای فقه و مبانی حقوق و استاد راهنما، اجازه خواست که بشینیم! +خوشبختم خانوم درویشان پور! درخدمتم، امرتونو بفرمایید!!؟ از ادبی که استاد صادقی توی کلامشون به کار بردن یکم استرس گرفتم و با دستپاچگی گفتم؛ _اومممم خب چیزه یعنی چجوری بگم استاد من درخواست انتقالی دادم به شهر خودمون؛ دانشگاه مقصد مشکلی ندارن اما آموزش دانشگاه خودمون این اجازه رو بهم نمیدن! نمیدونم چیکار کنم این شد که با پیشنهاد سحرجان اومدیم و مزاحم شما شدیم! تمام مدت با دقت به حرفام گوش میدادن! و در اخر گفتن خودشون پیگیر کارم میشن ولی بعید میدونستن که موافقت بشه چون من دانشجوی برتر دانشگاه بودم و چه بد که نتیجه ی تلاشم معکوس بود! وقتی اومدیم از اتاقش بیرون سحر گفت: جور میشه ایشالا تو به دایی اعتماد کن! دایی سحر، یا همون استاد صادقی؛ تو نگاه اول اونقدر جذاب به نظر میرسید که نقش صورتش تو ذهنم به وضوح موندگار شد! صورت گرد و پُر، چشمایِ روشنِ قهوه ای با موهایی که همرنگ چشماش بود و لَخت یه طرف افتاده بود و در آخر ته ریشی که ازش یه چهره ی قابل اعتماد ساخته بود! تـه دلم احساسی داشتم‌شبیه ناامیدی! انگاری میدونستم نمیشه! که متاسفانه یا خوشبختانه بعد از آخرین امتحان؛ سحر گفت؛ استاد صادقی گفتن که دانشگاه به هیچ‌ وجه این اجازه رو به من نمیده و نتیجه اینکه باید چهار سال این دانشگاه و این شهر غریب رو تحمل کنم! و چه کسی میدونست که شهرِ دو روز دورتر از خونمون، حامل چه اتفاقای عجیب و غریبی برای من خواهد بود! امتحانا تموم شد و من برای استراخت بین دو ترم برگشتم خونه، شهرم، تو دلِ خوانواده م! ٭٭٭٭٭--💌 ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 🍃 نویسنده: ☺ بالاخره قطار تویِ ایستگاه راه آهن شهرمون توقف کرد و من انگار پرنده ای که آزاد شده و از قفس فرار کرده باشه.. بین جمعیت میگشتم که هرچه زودتر علی رو پیدا کنم.. دلم یه آغوش امن میخواست، یکی که یادم ببره دلتنگیامو دور بودنامو.. دیدمش کنار آبسردکن ایستگاه ایستاده بود و گوشیش کنار گوشش بود، همونموقع گوشیم زنگ خورد فهمیدم علیه ، جواب ندادم.. +سلام داداشیم :) برگشت سمتم و لبای خیلی خندون، دستاشو از هم باز کرد همونطور که در آغوشم گرفت گفت؛ _سلام عزیز داداش! رسیدنت بخیر! دلم یذره شده بود برات! بغضم گرفت از مهربونیش از دلگرمی که بهم میداد از حس امنیتی که کنارش داشتم! رفتیم خونه.. برنامه ام با مامان بابا و زن دایی هم همین بود که یک دل سیر موندم تو بغلشون و چیزی که نصیبم شد ارامش محض بود! دایی و پروانه هنوز نیومده بودن خونه.تا من یه استراحت کوچیک کردم و برگشتم؛ اونا هم اومده بودن و شرایط یه دورهمی خوب فراهم شده بود! +پس تبریز موندگار شدی دایی جان؟! با حسرت گفتم؛ اینطور که معلومه! +غصه نخور بابا حالا که رفتی دیگه چم و خم کار اومده دستت بمونی راحتتری.. _تو که از دل من خبر نداری آقا محسن یه چیزی میگیا.. +خب مامان جان سها تمام تلاششو کرده دیگه میخواستین چیکار کنه! گاهی وقتا نمیشه عزیزدلم! راست میگفت علی، گاهی نمیشه که نمیشه! از درس خوندنای شبانه روزیم بگیر تا حرف زدنم با اساتید، نشد که نشد! کسی چه میدونست چی در انتظار منه، زندگی چهار ساله ی من هم تو اون شهر و اون رشته ی ناخواسته رقم خورده بود و من مطاع بودم.. ترجیح دادم به روزهاے پیش روم فکر کنم روزای قشنگی که باخانوادم قرار بگذرونم و خوشحال باشم روزایی ڪه آخرین خنده های از ته دلم روداشتم❤️ ٭٭٭٭٭--💌 💌 ...***** ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💔 🍃 نویسنده: ☺ روزای خوبم در ڪنار مامان بابای خوبم تموم شد و باز هم با کوله باری از دلتنگی راهی شهر غریب شدم و دوباره شروع ترم جدید! از روز اول کلاسابرگزار شد.. از صبح بین بچها و علی الخصوص دخترا پچ پچ بود که استاد ساعت دوم روز شنبه یه جوون جذاب و مجرده.. به حرفاشون پوزخند میزدم، واقعا اینا به چیزایی که فکر نمیکردن.. کنجکاو بودم بدونم کیه و چه شکلیه، اما به مخ زنی فكر نمیکردم اونم استاد اونم منه دانشجو برتر :) اما این بین سحر عجیب ساکت بود و به حرفا میخندید، خب اون متاهل بود و نیازی نبود درباره این چیزا صبت کنه.. فقط بین حرفای بچها، چندباری تاکید داشت که این استاد مورد اخلاقی داره که ساناز یکی از همکلاسیامون که چندان دختر جالبی نبود میگفت؛ _باو هرچی تجربه ش بیشتر باشه ما خوشبحال تریم😐 سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم؛ خیلی بچه این خیلی! سحر خندید و زهرا دوستم، دستم رو گرفت و گفت؛ بریم که این حرفا به من و تو نمیخوره :) سحر اعتراض گونه رو به زهرا گفت: عههه زهرا کجا میرین خب یعنی چی داریم میخندیم! زهرا عصبانی برگشت سمتشو گفت؛ ببین سحر من و سها مال این حرفای مسخره و بی حیایی نیستیم! سحر بلند خندید، جوریکه چند نفری که توی سالن بودن، برگشتن نگاهمون کردن! +بیخی باو مسخره س! دستمو گذاشتم روی دهان سحر و گفتم؛ هیس آبرومونو بردی! ببین اون پسره پارسا چطور نگاهمون میکنه! سحر شیطون شد و با چشم و ابرو اشاره کرد دستمو از روی دهانش بردارم! قصدشو میدونستم باز میخواست بگه آقای پارسا دور و برت میپلکه نکنه خبریه کلک.. چه ساده بود که فکر میکرد با دوتا جزوه رد و بدل کردن میشد که خبری بشه.. بالاخره این استادِ چه چه و بح بح وارد کلاس شدند و در عین ناباوری دایی سحر بود اقای "سپهرصادقی" نگاه تعجب امیزم رو دوختم به سحر، چشمکی زد و زیر لب گفت؛خاطرخواه داره خو! به رسم باقی کلاس ها استاد با ما و ما با استاد اشنا شدیم.. ساناز بازلودگیش گل کرده پرسید؛ استاااد ترمو چطور میبینید با جمع ما؟؟ سبڪ بازیاش برای من غیرقابل تحمل بود اما خندیدم بقول خودش استارت مخ زنی رو زده بود! اما جواب استادِ درظاهــر معتقد؛ چشمای گشادم رو گشادتر کرد: ڪنار میایم باهاتون خانوم ساناز.. و ساناز سر خوش ازموفقیت انگشت شصت خوش رو به نشونه ی لایڪ نشون داد.. تا پایان ڪلاس اقای صادقے اقتدار خودش رو با اخراج ساناز از کلاس، نشون داد و باعث شد بقیه حساب کاردستشون بیاد و وقت کلاس رو بذله گویی نگذرونن.. شخصیتِ مبهم آقای صادقی تعجبم رو برانگیخته بود اما دوست نداشتم از سحر بپرسم؛ همیجوریشم نزده میرقصید! ترجیح دادم شناخت استادِ با اقتدار و جذابِ بر سر زبان افتاده ی این روزها رو موکول کنم به روز های بعد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
🌹 "قوانین جر و بحث کردن با همسر!" 🔹جروبحث بین زن و شوهر اجتناب ناپذیر است و رابطه‌ی خوب رابطه‌ای نیست که در آن جروبحث و بگومگو وجود ندارد بلکه رابطه‌ای است که در آن، زن و شوهر بلدند چگونه اختلاف‌های پیش آمده را مدیریت کنند. 🔸 تحقیقات نشان داده‌اند زن و شوهر‌هایی که می‌توانند مسئولیت و نقش خود در بحث‌ها را بپذیرند و در عین بگومگو کردن، محبت خود را نیز ابراز نمایند، رابطه‌ای بهتر و ماندگارتر دارند. ✅ به طور مفید و سازنده بحث کردن کار راحتی نیست، اما مهارتی مهم و ارزشمند است که باید آن را فرا بگیرید. ما طبق یافته‌های علمی، یک سری از ویژگی‌ها و عادت‌های زن و شوهر‌های موفق هنگام اختلافات را جمع آوری کرده‌ایم. لطفا با ما همراه باشید. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
🌺تا باران نباشد، رنگین کمانی نیست تا تلخی نباشد، شیرینی نیست تا غمی نباشد، لبخندی نیست تا مشکلات نباشند، آسایشی وجود نخواهد داشت☺️ 🍃پس همیشه به خاطر داشته باش: هدف این نیست که هرگز اندوهگین نباشی هرگز مشکلی نداشته باشی، هرگز تلخی را نچشیده باشی... 🌻همین دشواری‌ها هستند ڪه از ما انسانی نیرومندتر و شایسته‌تر می‌سازند، و لذت و شادی را برای ما معنا می‌کنند ... #به_خداوند_اعتماد_کنیم. 💟بدون شک می خواهد از ما انسان نیرومدتر و قویتری بسازد #آرامبخش #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_دوازدهم حسین با علی صحبت کرد قرار شد هفته ای دو روز بریم
🍃🌸🍃🌸🍃 ماشینو جلوی یه خونه قدیمی ساخت نگه داشت فک کنم همین خونس... زینب_ساعت 6 میای دنبالمون داداش؟ علی_آره خواهری دیگه برین من جایی کار دارم، کارم تموم شد میام دنبالتون مواظب خودتون باشید کاری داشتی تماس بگیر زینب_ باشه داداش پس ما میریم ،فعلا خداخافظ بریم حلما زیر لب خداحافظی گفتم و پیاده شدم... زینب زنگ درو زد و منتظر شدیم صدای دختر بچه ای رو شنیدم که میگفت :الان میام... حلما_فکر کنم زنگ در حیاط خرابه... زینب _آره یه مدتیه خراب شده خونه خیلی قدیمیه و نیاز به بازسازی داره... متاسفانه فعلا شرایط بازسازی خونه رو ندارن... همین اومدم جواب زینبو بدم دختر کوچولو درو باز کرد اخی چه دختر ناز و مظلومی فکر کنم 6_7 ساله باشه... زینب_سلام هدیه جونم خوبی خاله؟ هدیه_سلام خاله جون دلم براتون یه ذره شده بود کل هفته رو منتظرتون بودم... زینب هدیه کوچولو بغل کرد و تو گوشش گفت شرمنده خاله فرصت نشد زودتر بیام ببخش خاله جونم هدیه_همین که دیدمتون خوشحال شدم... فکر میکردم دیگه نمیایین زینب_ مگه میشه من دیدن شما خوشگل خانم نیام؟ ببین دوستم هم اوردم پیشت و با دست به من اشاره کرد حلما_ سلام خانم کوچولو تو چقدر نازی هدیه_ سلام شما همون خاله ای هستین که میخواد به داداشم تو درسا کمک کنه؟ حلما_اره عزیزم حالا بریم تو که مشتاق دیدن خان داداش شما شدم هدیه_ وای ببخشید بفرمایید داخل... دنبال هدیه کوچولو رفتیم داخل خونه از اونی که فکر میکردم قدیمی تر بود ، یه حیاط کوچیک داشت با یه حوض کوچولو که توش ماهی قرمز دیده میشد شبیه خونه مادر بزرگا بود فقط خیلی کوچیک بود و معلوم بود که نیاز به بازسازی اساسی داره هدیه جلو تر از ما رفت تو و مارو دعوت به داخل میکرد با این که خیلی کوچیک بنظر میرسه ولی معلومه تربیت خوبی داشته که انقدر مودب و فهمیدس... خونه مرتب و ساده ای داشتن ساده که چه عرض کنم خونه تقریبا خالی بود... دلم کباب شد معلومه زندگی سختی دارن... زینب_ حسن اقای گل کجاست خاله جون؟ هدیه _ رفته میوه بخره خاله زینب_ عه خاله ما که غریبه نیستیم هر چی به مامانت میگم گوش نمیده که... مامان سرکاره هدیه؟ هدیه_ بله خاله اصلا خونه نیست، همش کار میکنه دوباره هم مریض شده خاله یکم مکث کرد و با بغض گفت: حالش خوب میشه خاله؟ زینب_ اره خاله جونم من براش داروهاشو اوردم بخوره زودی خوب میشه... حالا واسه خاله یه لیوان آب میاری؟ هدیه بله ای گفت و به سمت آشپزخونه رفت خیلی ناراحت شدم، زینب هم از قیافش معلومه که ناراحت شده حلما_زینب مامانشون مریضه؟ باباشون کجاست؟ زینب_ حلما بعدا که رفتیم برات تعریف میکنم فعلا چیزی نپرس با سر به هدیه اشاره کرد راست میگفت جلو بچه نمیشه حرف زد زنگ درو زدن ، هدیه با خوشحالی گفت : اخ جون داداشم اومد و رفت درو باز کنه سعی کردیم خودمونو جمع و جور کنیم که حسن متوجه ناراحتی ما نشه، پسر بچه هست دیگه غرور داره... دوست ندارم فکر کنه با ترحم نگاهش میکنیم حسن کوچولو یاالله گویان داخل شد شاید سنی نداشته باشه ولی مرد بارش اوردن ... سر به زیر سلام کرد و خوشامد گفت خستگی از صورتش پیدا بود زینب_ خسته نباشی حسن جان بیا بشین یکم خستگیت در بره که زود شروع کنین تا علی نیومده حسن_چشم ، الان میام خدمتتون یکم بعدش با سبد میوه برگشت و ما برای اینکه ناراحت نشه هر کدوم یه میوه خوردیم چون دیر کرده بود سریع رفتیم سراغ درساش و با نگاه کردن به کتابش فهمیدم باید درسشون کجاباشه و چه مطلبی آموزش بدم. . . . پسر زرنگی بود، زود مطالب رو یاد می‌گرفت زینب هم بیرون با هدیه مشغول بود تا چشم به هم بزنیم ساعت 6 شدو علی اومد دنبالمون... فکر نمیکردم انقدر خوش حال شم بابت کاری که میخوام انجام بدم همونجا باخودم تصمیم گرفتم هر کاری که از دستم برمیاد براشون انجام بدم.. با حسن و هدیه دوست داشتنی خدافظی کردیم و راه افتادیم... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 تو ماشین حرف خاصی زده نشد دیگه جلوی علی درباره زندگی هدیه و حسن نپرسیدم گذاشتم سر فرصت کلی سوال اومده تو ذهنم رسیدیم جلو درمون علی_حلما خانوم خیلی زحمت کشیدین. ممنون که قبول کردین به حسن کمک کنید عه این پسره حرفم میزنه لبخندمو جمو جور کردم وگفتم _خواهش میکنم کاری نکردم زینب_خودت خبرنداری کلی ثواب کردی خواهر حلما_از ثوابش خبرندارم ولی واقعا حس خوبی پیدا کردم که تونستم کاری انجام بدم‌ممنون از پیشنهادجفتتون باهاشون خدافظی کردم و رفتم سمت خونه . . . حلما_سلاااام من اومدم مامان_سلام دخترم خسته نباشی حلما_مرسی مامانِ گلم حسین و بابا نیومدن؟ مامان_نه هنوز . بیا تعریف کن ببینم چطور بود حلما_چشم برم لباسامو عوض کنم میام برات تعریف میکنم مامان_باشه اومدم‌تو اتاقم لباسامو عوض کنم همش چهره ناز هدیه میومد جلو چشمم ای خدا چقدر مظلومن حسابی فکرمو درگیرکردن این دوتا بچه رفتم پیش مامان نشستم _وای مامان نمیدونی چقدر این دوتا بچه دوستداشتنی بودن مامان_دوتا؟ _اوهوم حسن یه خواهرکوچیک تر از خودشم داره اسمش هدیس خیلی مظلومن حسن هم با سن کمش مثل مردا میمونه انقدر پختس کلی هم باهوشه با یه بار توضیح دادن سری مطلبو میگرفت نمیدونم چرا انقدر عقبه از هم سن وسالاش. مامان خیلی خوش حالم دارم کمکشون میکنم مامان_منم خوش حالم که داری کار خیر انجام میدی یکم دیگه با مامان صحبت کردم هنوز حسین و بابا نیومدن اووووه من از کیه میخوام زنگ بزنم با سپیده صحبت کنم بااین که ازکارش خیلی ناراحتم اما دوست ندارم کسی از خودم دلگیر باشه بخاطر جواب ندادنام تو این مدت حسابی از دستم ناراحته حالا که حسین نیست بهترین موقس میرم تو اتاقمو شمارشو میگیرم بعد چندتا بوق جواب میده سپیده_علیک سلام حلما خانوم _سلام سپیده گلی خوبیییی سپیده_بدنیستم ولی انگار تو خیلیی خوبی اصلا ازت انتظار نداشتم جوابمو ندی اینهمه وقت حلما_سپیده خودت که میدونی بعد قضیه تولد حسین حسابی بهم گیر میداد اون شبم کلی عصبانیی بود نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم خودم هم حس بدی داشتم تازه ازتوام ناراحت بودم که نگفتی قاطیه سپیده_ایییش خب حالا مگه چیشد یه مهمونی قاطی این حرفارو نداره که اگه میگفتم بهت نمیومدی خب حلما_اگه از قبل بهم میگفتی و نمیومدم اینجوری نمیشد که حسینم انقدر حساس نمیشد سپیده_خب حالا که گذشت مامان و بابات چی گفتن؟ حلما_حسین چندتا شرط گذاشت برام تا چیزی نگه بهشون منم قبول کردم سپیده_عهه چییی لابد گفته چادرسرکن با دوستای جلفت نگرد اره؟ _حسین هیچوقت به زور نمیگه چادر سرکن ولی گفت حق نداری با دوستات بگردی و از این حرفا تازه گفت حواسم بهت هست همجا بعدحالا تو هی بگو هیچی نشده سپیده_اوووووه پس بخاطر همین جواب مارو نمیدادی مگه گوشیتم چک میکرد حلما_نه چک نمیکرد حال روحی خودم خوب نبود حس خیلی بدی داشتم سپیده _بیخیال دختر مگه چیکار کردی حالا اینجوری فاز برداشتی حلما_هیچی ولش کن سپیده_اره بابا ولش کن خوش باش. یه روز بپیچون برادرو بیا بریم بیرووون دلم تنگ شده برات حلما_اگه تونستم باشه صدای حسین میاد..‌‌. _سپیده من برم اومده بفهمه بد میشه حالا باز بعدا باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری سپیده_نه بای گوشی رو قطع کردم گذاشتم رو‌میز نمیخوام حسین دوباره حساس بشه تازه داره یادش میره ... هم دلم برای سپیده تنگ شده هم راستش خیلی مایل به دیدنش نیستم شاید هنوز ته دلم ازش دلخورم نمیدونم خودمم . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 تازگیا کارم شده مقایسه کردن دوستام با زینب نمیدونم چرا جدیدا انقد برام مهم شده دلم میخواد بیشتر شخصیت زینبو بشناسم یه حسی منو میکشه سمتش این سوال همش تو ذهنمه چطور انقدقابل اعتمادِ پیش همه چطوری میشه انقدر آرامش داشته باشه. چرا مثل مانیست چطوری میتونه لباسای خوشگلشو زیر چادر پنهان کنه یا لاک نزنه؛ آرایش نکنه قبلا همش فکر میکردم برای خودشیرینی اینکارارو میکنه تا ازش تعریف کنن اما وقتی خونواده هام نیستن خیلی حواسش به حجابش هست..انگار تازه دارم میشناسمش راستش من این طرز زندگی کردن رو نمیتونم قبول کنم بنظرم زندگی براشون خیلی یکنواختو بسته س!!ولی اگه اینطوره چرا حالش خوبه چرا همیشه راضیه ... دوستای من کلی تفریح دارن کلی تنوع دارن تو زندگیاشون اما اکثرن ناآرومن شاکی از زندگی از خونواده از همچی... هوووووف چقدر فکر کردم سرم درد گرفت اوه ساعتوچه زمان زود گذشت برم بیرون ببینم چه خبره حلما_به به جمعتون جمعه حسین_گلمون کمه علیک سلام ابجی خانوم _سلام علیکم برادر _سلام باباجونم خسته نباشی بابا_سلام گل دختر سلامت باشی توام خسته نباشی خوب بود امروز؟ _بلییییی عالیییی حسین_مشکلی نبود؟ اذیت که نشدی؟ _نهههه خیلی هم دوست داشتم کلی خوشحال شدم که میتونم کمکشون کنم حسین_خب خوبه خداروشکر همش نگران بودم حوصلت نکشه حلما هدیه رو دیدی؟چه نازه این دختر _آرره اوووم مگه تو میشناسیشون؟ حسین_بعله پس چی چندباری با علی بردیمشون بیرون _عهههه پس چرانگفتی حسین_چون شما همش تو اتاقت بودی کی میای بیرون که باهات بشه حرف زد _اییش من که همش بیرونم وردلتون _مگه نه مامان؟؟ مامان_نه والا _بابا؟ بابا_راست میگن خب دخترم همش تو اتاقی _الان چند نفر به یه نفررر حسین_سه نفر به یه نفر حلما_اههههه اصلا من میرم تو اتاقم حسین_خب حالا قهر نکن خانوم کوچولو _من که قهر نکردم حسین_پس چرا قیافت آویزون شد بعد میگه لوس نیستم بابا_سربه سردخترم نزار عه بیا بشین پیش خودم حلما_چشم حلما_حسین تو درباره زندگی حسن و هدیه چی میدونی؟ باباش کجاست؟ حسین_تااین حد میدونم که پدرش وقتی خیلی کوچیک بودن فوت کرده مامانش هم از اونموقه هم بیرون کار میکنه هم مشغول بزرگ کردن بچه هاست یکمم قلبش ناراحته وضع مالیشونم که دیدی حلما_الهیی بمیرم چقدر زندگیشون سخته شما چطوری باهاشون آشنا شدین؟ حسین_من که از طریق علی باهاشون آشنا شدم علی بیشتر وقتا دنبال اینجور بچه هاست تا کمکشون کنه حسنم یکی از اون بچه هاست حلما_چه مهربون فکر نمیکردم علی همچین شخصیتی داشته باشه چقدر من زود این خونواده رو قضاوت کردم ندیده و نشناخته . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . بعد شام دور هم نشسته بودیم که بابا صدام کرد بابا_دخترم بیا اتاق میخواستم موضوعی رو باهات در میون بزارم... چند روزه بابا یه مدلی شده همش منتظر بودم ببینم کی میخواد بگه چی شده؟ واااای نکنه... حتی فکرشم ترسناکه نکنه حسین قضیه مهمونی رو تعریف کرده ... حسین چیزی نمیگفت ولی میدونم عذاب وجدان داره وااای خدا اگه گفته باشه چی؟؟؟ ولی بابا خیلی ریلکس بود، اثری از عصبانیت تو چهرش نبود اصلا... حسین_حلما کجایی؟ بابا رفت اتاق منتظرته برو ببین چیکارت داره... با ترس نگاهش کردم که چشمکی سریع بهم زد خداروشکر انگار چیزی نگفته و اوضاع روبه راهه حلما_حسین میدونی بابا چیکارم داره؟ حسین_ برو خودش بهت میگه خیره وای نه دوباره همون موضوع همیشگیه حتما که اصلا دوست ندارم دربارش حرف بزنم چقدر بگم نمیخوام اخه با قیافه ای پکر و ناراحت رفتم سمت اتاق بابا قبل اینکه در بزنم مامان با چشم و ابرو اشاره کرد که اخماتو بازکن همه دست به دست هم دادن انگار ... جالبه که این دفعه مامان چیزی بهم نگفت بابا_ بیا دخترم ، بشین میخوام درباره آینده ت باهات حرف بزنم نفس عمیقی کشیدم و گفتم گوش میدم بابا_اقای کاظمی که میشناسی؟ کناره حجره ما حجره فرش دارن؟ _بله بابا بابا_خب راستش این چندمین باره که از من اجاره میخواد برای خواستگاری پیش قدم شه چون میدونستم آمادگی ازدواج نداشتی و مشغول درست بودی تا الان چیزی بهت نگفتم... اما حالا درست تموم شده واسه خودت خانمی شدی... دیگه نمیدونستم برای حاج کاظم چه بهونه ای بیارم مخصوصا که رو اسم یاسر قسم میخورن پسره به شدت معقول و مناسبیه من که از همه لحاظ قبولش دارم خانواده ی خیلی خوبی هم داره نظرت چیه؟ داشتم از عصبانیت میمیردم سعی کردم خودمو کنترل کنم برای بابا احترام زیاد قاعلم دوست ندارم از دستم ناراحت بشه... آروم گفتم : شما که نظر منو میدونین من آمادگی ازدواج ندارم... بابا_دخترم تو دیگه بچه نیستی داره23 سالت میشه تا کی میخوای بهونه بیاری؟ چرا همه رو ندیده رد میکنی؟ حداقل بزار بیان ببینیشون . . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ريشه هاي قالي را تا مي کنيم تا سالم بماند... ولي ريشه زندگي يکديگررا با تبر نامهرباني قطع مي کنيم و اسمش را مي گذاريم برخورد منطقي!!!! دل مي شکنيم واسمش ميشود فهم وشعور!!!! چشمي رااشکبار مي کنيم واسمش را مي گذاريم حق!!!! غافل ازاينکه اگر درتمام اين موارد فقط کمي صبوري کنيم ديگر مجبور نيستيم عذرخواهي کنيم ... ريشه زندگي انسانهارا دريابيم وچون ريشه هاي قالي محترم بشماريم... گاهي متفاوت باش... بخشش را ازخورشيد بياموز… که ترازوئي ندارد… سبک وسنگين نميکند… جدا نمي سازد... و فرقي نميگذارد.... به همه از دم روشنايي مي بخشد... محبت را بي محاسبه پخش کن... دروازه هاي قلبت رابه روي همه بگشا .... و باور داشته باش خدايي که در اين نزديکيست، بهترينها رابرايت رقم زده است. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرارعاشقی_مادردوجهان_غیرخدایارنداریم.mp3
9.18M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
‍ 🍃🌹وباز...... سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕️😊🌹 شروع هفته تون پر برکت 🍞 صبحتون سرشار از عشق و مهربانی ❤ اولین ساعات⏰ روز شنبه است🌹 سازت اگر عشق بنوازد🎻❣ همه خلقت خواهند رقصید 🍃🌹زبانت اگر شیرین باشد همه پروانه ها گرد تو خواهند آمد🦋 قلبت دریای رحمت باشد❣ همه در آن جا خواهند گرفت پس عشق را بنواز🎻❣ با زبان شیرینت بخوان و با قلبت پذیرا باش❣✨ روزت به نیکی مهرت زیبا 🌹 لحظه هایت عاشقانه❤ تنور دلت گرم وسرت خوش باد😊🌹 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581.mp3
2.38M
#فایل_اموزشی_روزانه هر مطلبی در حوزه کاری خودتان هست بیاموزید، هدفتان این باشد در حرفه‌ای که انتخاب کرده‌اید متخصص باشید. باهم بشنویم.....🌱 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
💔 ۹🍃 نویسنده: ☺ تو این چند روز هر موقع زنگ میزدم خونه، مامان گوشی رو برنمیداشت هرچقدر میپرسیدم مامان کجاست علی و بابا دست به سرم میکردن میدونستم کع دارن دست به سرم میکنن! اخه سه روز بشه و مامان هربار دستش بند باشه یا خونه نباشه که بتونه بامن حرف بزنه؟ دیگه داشتم کلافه میشدم که زنگ زدم پروانه و هرطور ڪه شده بود قضیه رو از زیر زبونش کشیدم.. تازه اینجا بود ڪه فهمیدم بدبختی یعنی چی! دنیا دور سرم میچرخید! مامانم یه هفته س درد قلب امونش رو بریده بود ، رو تخت بیمارستان افتاده بود من خبر نداشتم.. حالام که خبر دار شدم، باید بمونم و تکون نخورم! علی میگه تکون نخور.. بابا میگه تکون نخور.. دایی میگه بذار دلواپس اومدن تو نباشیم.. +دایی جان بمون، مامانتم خوب میشه، یعنی خوبه‌ بهتر میشه! -دایی مامانم!! +گریه نکن سها جان، دایی بمن اعتماد نداری؟؟ اعتماد داشتم دایی راست میگه.. حتما مامان خوب میشه! ولی کو دلی که آروم بگیره اخه.. دو سه روز پر استرسی برام میگذشت دایم گوشی دستم بود با علی و پروانه حرف میزدم! دلداریم میدادن.. صبح با آقای صادقی کلاس داشتم و موقع نماز نخوابیده بودم.. بعد از نماز چشمام گرم شده بود که زهرا صدام زد.. باید زود میرفتیم ، استاد حساس بود به دیر رفتن.. مانتو کرم رنگمو پوشیدم و تندی رفتم بیرون تا به زهرا برسم! اونقدر گیج بودم که چند بار نزدیک بود با مخ برم‌ تو زمین.. سر کلاس هم دو‌دقیقه ای یک بار سرمو میذاشتم روی صندلی بخوابم.. +خانوم درویشان پور یعنی انقد کمبود خواب دارین که آوردین سر کلاس! استاد صادقی عصبانی بود و وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد.. سحر سعی کرد مداخله کنه و هی پشت سر هم میگفت استاد ببینید استاد سها چیزه! وقتی از خواست برم بیرون و برگردم تا خوابم بپره اونقدری جدیت داشت، که باعث بشه کل سالن رو اشک بریزم تا برم و برگردم! وقتی نشستم کنار سحر آروم گفت؛ گریه کردی؟؟ دیوونه! جوابشو ندادم.. تا اخر کلاس تمرکز نداشتم و فقط نگاهم به استاد بود که فکر کنه گوش میدم.. استاد هم هراز گاهی نگاهم میکرد! ساعت کلاس که تموم شد استاد صدام زد که بمونم.. همونطور که وسایلاشو جمع میکرد و به طرف در میرفت گفت؛ ببینید خانوم، تحت هر شرایطی که باشید، رعایت تمام اصولِ ادب سر کلاس بنده واجبه،متوجه این که! دفعه ی بعد بدتر برخورد میشه! روزخوش! در عین ناباوری گذاشت و از کلاس رفت بیرون! چرا فڪر میکردم ازم عذرخواهی میکنه! اونقدر ضعیف و حساس شده بودم که بشینیم روی اولین صندلی و اشک بریزم! اما خب عصر با خبری که علی بهم داد کل اون اتفاق تلخ رو فراموش کردم! خبری که تهش شد صدای قشنگ مامانم: +خوبم سهای من!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
💔 🍃 نویسنده: ‌☺ نیمه های ترم دو رو میگذروندم، این روزها همه چی سرجای خودش بود و من هم خوشحال و سرحال تر از همیشه درسامو میخوندم امتحانام رو با موفیقت پاس میکردم. همچنان اسم سها درویشان پور ورد زبون همه بود و این باعث افتخار من شده بود.. سه شنبه ساعت دو تا چهار کلاس "اصول جزا" داشتیم! درس مورد علاقه م بود که باعث میشد فعالتر و پویا تر از همیشه حاضر بشم! امروز هم مثل هفته های قبل نبض کلاس به دستم بود و هرسوالی به ذهنم میرسید از استاد میپرسیدم! استاد اونقدر به هیجان اومده بود که هربار بحث جدیدی رو باهام آغاز میکرد! اما ای کاش هیچوقت نگفته بود که برم درباره جزا و حقوق ضایع شده ی زن در اسلام از نڟر کارشناسان غربی بررسی کنم!چند روزی کلافه و سر در گم بودم اونقدری که همکلاسیام دلداریم میدادن.. تنبل نبودم اما تحقیق بزرگی بود برای منه ترم دویی.. سختتر شد وقتی فهمیدم این موضوع پایان نامه ی ترم بالاتریاست.. هرکسی پیشنهادی میداد برای کمک کردن بهم.. حتی آقای پارسا که بعد از من جزء دانشجوهای برتر کلاسمون بود! +خانوم درویشان پور میخوای همکاری کنیم بخدا کمکتون میکنم البته حمل بر جسارت نشه! چون حمل بر جسارت کردم پیشنهادش و رد کردم و ترجیح دادم به حرف سحر فکرکنم! +میگم سها دایی من هرچقدرم خل باشه تو تخصصش عالیه! میخوای ازش کمک بگیری؟ ازش بدم میومد عمرا اگه از اون کمک میگرفتم! اما وقتی چند روز گذشت و به نتیجه نرسیدم بعد از کلنجار وحشتناکی که با خودم رفتم، از سحر خواستم از استاد صادقی برام وقت بگیره! نمیدونم بگم از بخت بلندم یا از بدشانسیم بود که اقای صادقی قبول کردن و من دو روز بعد تنها رفتم دفترشون! +سلام خانوم خوب هستین؟ -متشکرم استادشرمنده کهــ +دشمنتون، درخدمتم!! استاد شروع کردن اندازه ی یک ساعت برام توضیح دادن.. ازاسترسم کم شد انگاری فهمیدم باید چیکار کنم.. اما با حرفی که قبل از خارج شدنم از اتاق زد کلا پشیمون شدم! +خانوم درویشان پور سعی کنید هیچوقت از کسی متنفر نباشید حتی توی ذهنتون! ممکنه کارتون گیر کنه بهش! روز خوش! سطل آب یخ بود روی سرم!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 🍃 نویسنده: ☺ چند ساعتی بود از اتاق استاد اومده بودم بیرون! یه مسیر تکراری رو صد بار قدم زده بودم! هی فکر میکردم و فکر میکردم! هر دفعه با یادآوریش لبخندم بیشتر میشد.. چیشد؟! دوباره مرور کردم با خودم.. استاد باهام بد حرف زد و من عصبانی شدم! بار اولش نبود که ضایه م میکرد، برای همین عصبانی شدم و برگشتم سمتش.. اونقدر لبخند مضحکش روی مخم بود که رفتم سمت میزش.. یادم رفته بود استاد شاگردی رو.. نزدیک صورتش شدم و با لحن تحقیر کننده ای‌ بهش گفتم؛ متاسفم براتون! طرز نگاهش خیلی زود عوض شد.. نمیدونم شاید فکر میکرد مثل همیشه ساکت میمونم و چیزی نمیگم که انقدر زود پشیمونی رو تو نگاهش ریخت و حواله ی حرفم کرد.. پشیمون شد اما خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و تبسم کرد.. تبسم کرد و گفت؛ ببخشید!!!!! نفسم داشت حبس میشد که اومدم بیرون! سه ثانیه بود ولی سه ساعته فکرمو مشغول کرده.. استاد تبسم کرد و گفت ببخشید!!! سرمو تکن دادم؛ به خودم تشر زدم، چته سها گفت ببخشید اره آدم خوبی بود گفت ببخشید لبخندشم کاملا عادی بود و با بقیه هیچ تفاوتی نداشت، اره خب نداشتتتت! کلافه شده بودم دیگه، نشستم روی جدول کنار چمنا و سرمو گرفتم بین دستام.. آروم زمزمه کردم؛ خدایا.. نمیدونستم باید اسم این حالمو بذارم چی ولی بد حالی بود.. الان فقط پروانه میتونست آرومم کنه، گوشیمو در آوردم و روی اسمش دوتا ضربه زدم و با بوق اولی، جواب داد! +جان دلم؟؟ _پروانه؟؟ +آروم باش!! _نیستم!! +توکل به خدا!! _درست میشه؟؟ +میشه عزیزم! _حال بدیه! +توکل کن!! آرامش دلم برگشت! بی جهت نبود ڪه اسمش "آرومڪ" سیو شده بود.. شاید خنده داره ولی آروم جونم بود! توکل کردم و تمام تلاشم رو گذاشتم که تمرکز رو از زندگیم نگیره! روزاے بعد سخت گذشت سرکلاسش! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 🍃 نویسنده: ☺ اولین جلسه ی کلاسش بعد از اون اتفاق برام عذار آور ترین جسله بود که استاد خیلی عادی باهام برخورد و شاید عادی تر از بقیه‌! خب یعنی چی؟! چرا من انتظارداشتم باهام متفاوت برخورد کنه؟! دست خودم نبود و ناراحت میشدم! هفته های بعد و هفته های بعد‌! دیگه بچها فهمیده بودن اون سهای قبلی نیستم و خیلی تو توخودمم! +آخه چته تو سها چرا اینجوری شدی! تبسم کردم! حالا دیگه دوست داشتم مثل ایتاد تبسم کنم :) _سحر خوبم من! این بار عصبانی شد و از جا بلند شد و پشت کرد بهم! +دروغ میگی دروغ‌! تو حیاط دانشگاه بودیم و ساعت بعد کلاس نداشتیم برای همین تصمیم گرفته بودیم بیایم کافه و چای بیسکوییت بخوریم‌! نگاهم افتاد به میز، چای من همونطور که دستم دور لیوانش بود سرد شده بود واز دهن افتاده! +سلام استاد! صدای سحر بود همزمان با اینکه داشتم کنجکاوی میکردم بدونم کدوم استاده، صدای استاد صادقی رو شنیدم که گفت؛ سلام دخترای خوب :) نمیتونستم نگاهمو بیارم بالا.. ولی دوست نداشتم از حالم بدونن! بزرو سلام علیک کردم و نشستم سر جام! سحر و استاد سرگرم خوش و بش بودن که گوشی سحر زنگ خورد! +سلام رضا دانشگاهم! -... +نه ببین نمیتونم کلاس دارم! با تعجب نگاهش کردم کلاس نداشتیم که.. استاد دوباره لبخند روی لبش بود! ! یه پسر تقریبا قد بلند و عینکی از پشت به سحر نزدیک و نزدیکتر شد! قبل از اینکه من حرفی بزنم، پسره سرشو برد زیر گوش سحر و گفت؛ ؟؟؟؟ استاد و سحر که پشتشون به اون بود برگشتن سمتش! منم که نمیشناختمش بلند شدم با تعجب صد چندان از ریلکس بودن استاد و دستپاچه شدن سحر پرسیدم؛ سحر این کیه؟؟ پسره زودتر از سحر گفت؛ همسرشونم مثلا :) پس رضایی که هیچوقت نشده بود عکسشو ببینم این بود! با لبخند نگاهش کردم.. +سلام اقا رصا خوب هستین من دوست سحرم مشتاق دیدار!! پوزخندی زد و گفت؛ مگه سحر خانوم مارو به کسی هم معرفی کردن؟؟ برگشت سرشو خم کرد توی صورت سحر و گفت؛ آره خانوم؟؟ +رضاجان ببین.... رضا نذاشت سحر ادامه بده و دستشو اوورد بالا به حالت تسلیم گفت؛ خسته م! با نگاه معنا داری که به استاد انداخت ادامه داد؛ دیگه نمیکشم، خوش باشید! رفت.. رضا رفت و بعد از چندثانیه سحر با ببخشیدی دوید سمت رضا.. اوتقدر توی بهت بودم که نفهمیدم کی و چجوری دوباره خودم تنها شدم!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 نویسنده : سیمین باقری _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay