🌹
#سیاستهای_همسرداری
#همسرانه
"قوانین جر و بحث کردن با همسر!"
🔹جروبحث بین زن و شوهر اجتناب ناپذیر است و رابطهی خوب رابطهای نیست که در آن جروبحث و بگومگو وجود ندارد بلکه رابطهای است که در آن، زن و شوهر بلدند چگونه اختلافهای پیش آمده را مدیریت کنند.
🔸 تحقیقات نشان دادهاند زن و شوهرهایی که میتوانند مسئولیت و نقش خود در بحثها را بپذیرند و در عین بگومگو کردن، محبت خود را نیز ابراز نمایند، رابطهای بهتر و ماندگارتر دارند.
✅ به طور مفید و سازنده بحث کردن کار راحتی نیست، اما مهارتی مهم و ارزشمند است که باید آن را فرا بگیرید. ما طبق یافتههای علمی، یک سری از ویژگیها و عادتهای زن و شوهرهای موفق هنگام اختلافات را جمع آوری کردهایم. لطفا با ما همراه باشید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
🌺تا باران نباشد،
رنگین کمانی نیست
تا تلخی نباشد، شیرینی نیست
تا غمی نباشد، لبخندی نیست
تا مشکلات نباشند،
آسایشی وجود نخواهد داشت☺️
🍃پس همیشه به خاطر داشته باش:
هدف این نیست که هرگز اندوهگین نباشی
هرگز مشکلی نداشته باشی،
هرگز تلخی را نچشیده باشی...
🌻همین دشواریها هستند ڪه از ما
انسانی نیرومندتر و شایستهتر میسازند،
و لذت و شادی را برای ما معنا میکنند ...
#به_خداوند_اعتماد_کنیم.
💟بدون شک می خواهد از ما انسان نیرومدتر و قویتری بسازد
#آرامبخش
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_دوازدهم حسین با علی صحبت کرد قرار شد هفته ای دو روز بریم
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سیزدهم
ماشینو جلوی یه خونه قدیمی ساخت نگه داشت
فک کنم همین خونس...
زینب_ساعت 6 میای دنبالمون داداش؟
علی_آره خواهری
دیگه برین من جایی کار دارم، کارم تموم شد میام دنبالتون
مواظب خودتون باشید
کاری داشتی تماس بگیر
زینب_ باشه داداش
پس ما میریم ،فعلا خداخافظ
بریم حلما
زیر لب خداحافظی گفتم و پیاده شدم...
زینب زنگ درو زد و منتظر شدیم
صدای دختر بچه ای رو شنیدم که میگفت :الان میام...
حلما_فکر کنم زنگ در حیاط خرابه...
زینب _آره یه مدتیه خراب شده
خونه خیلی قدیمیه و نیاز به بازسازی داره...
متاسفانه فعلا شرایط بازسازی خونه رو ندارن...
همین اومدم جواب زینبو بدم دختر کوچولو درو باز کرد
اخی چه دختر ناز و مظلومی
فکر کنم 6_7 ساله باشه...
زینب_سلام هدیه جونم
خوبی خاله؟
هدیه_سلام خاله جون
دلم براتون یه ذره شده بود
کل هفته رو منتظرتون بودم...
زینب هدیه کوچولو بغل کرد و تو گوشش گفت شرمنده خاله
فرصت نشد زودتر بیام
ببخش خاله جونم
هدیه_همین که دیدمتون خوشحال شدم...
فکر میکردم دیگه نمیایین
زینب_ مگه میشه من دیدن شما خوشگل خانم نیام؟
ببین دوستم هم اوردم پیشت
و با دست به من اشاره کرد
حلما_ سلام خانم کوچولو
تو چقدر نازی
هدیه_ سلام
شما همون خاله ای هستین که میخواد به داداشم تو درسا کمک کنه؟
حلما_اره عزیزم
حالا بریم تو که مشتاق دیدن خان داداش شما شدم
هدیه_ وای ببخشید بفرمایید داخل...
دنبال هدیه کوچولو رفتیم داخل
خونه از اونی که فکر میکردم قدیمی تر بود ، یه حیاط کوچیک داشت با یه حوض کوچولو که توش ماهی قرمز دیده میشد
شبیه خونه مادر بزرگا بود فقط خیلی کوچیک بود و معلوم بود که نیاز به بازسازی اساسی داره
هدیه جلو تر از ما رفت تو و مارو دعوت به داخل میکرد
با این که خیلی کوچیک بنظر میرسه
ولی معلومه تربیت خوبی داشته که انقدر مودب و فهمیدس...
خونه مرتب و ساده ای داشتن
ساده که چه عرض کنم خونه تقریبا خالی بود...
دلم کباب شد
معلومه زندگی سختی دارن...
زینب_ حسن اقای گل کجاست خاله جون؟
هدیه _ رفته میوه بخره خاله
زینب_ عه خاله ما که غریبه نیستیم
هر چی به مامانت میگم گوش نمیده که...
مامان سرکاره هدیه؟
هدیه_ بله خاله
اصلا خونه نیست، همش کار میکنه
دوباره هم مریض شده خاله
یکم مکث کرد و با بغض گفت: حالش خوب میشه خاله؟
زینب_ اره خاله جونم
من براش داروهاشو اوردم بخوره زودی خوب میشه...
حالا واسه خاله یه لیوان آب میاری؟
هدیه بله ای گفت و به سمت آشپزخونه رفت
خیلی ناراحت شدم، زینب هم از قیافش معلومه که ناراحت شده
حلما_زینب مامانشون مریضه؟
باباشون کجاست؟
زینب_ حلما بعدا که رفتیم برات تعریف میکنم فعلا چیزی نپرس
با سر به هدیه اشاره کرد
راست میگفت جلو بچه نمیشه حرف زد
زنگ درو زدن ، هدیه با خوشحالی گفت : اخ جون داداشم اومد و رفت درو باز کنه
سعی کردیم خودمونو جمع و جور کنیم که حسن متوجه ناراحتی ما نشه، پسر بچه هست دیگه غرور داره...
دوست ندارم فکر کنه با ترحم نگاهش میکنیم
حسن کوچولو یاالله گویان داخل شد
شاید سنی نداشته باشه ولی مرد بارش اوردن ...
سر به زیر سلام کرد و خوشامد گفت
خستگی از صورتش پیدا بود
زینب_ خسته نباشی حسن جان
بیا بشین یکم خستگیت در بره
که زود شروع کنین تا علی نیومده
حسن_چشم ، الان میام خدمتتون
یکم بعدش با سبد میوه برگشت و ما برای اینکه ناراحت نشه هر کدوم یه میوه خوردیم چون دیر کرده بود سریع رفتیم سراغ درساش و با نگاه کردن به کتابش فهمیدم باید درسشون کجاباشه و چه مطلبی آموزش بدم.
.
.
.
پسر زرنگی بود، زود مطالب رو یاد میگرفت
زینب هم بیرون با هدیه مشغول بود
تا چشم به هم بزنیم ساعت 6 شدو علی اومد دنبالمون... فکر نمیکردم انقدر خوش حال شم بابت کاری که میخوام انجام بدم همونجا باخودم تصمیم گرفتم هر کاری که از دستم برمیاد براشون انجام بدم..
با حسن و هدیه دوست داشتنی خدافظی کردیم و راه افتادیم...
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهاردهم
تو ماشین حرف خاصی زده نشد دیگه جلوی علی درباره زندگی هدیه و حسن نپرسیدم گذاشتم سر فرصت کلی سوال اومده تو ذهنم رسیدیم جلو درمون
علی_حلما خانوم خیلی زحمت کشیدین. ممنون که قبول کردین به حسن کمک کنید
عه این پسره حرفم میزنه لبخندمو جمو جور کردم وگفتم
_خواهش میکنم کاری نکردم
زینب_خودت خبرنداری کلی ثواب کردی خواهر
حلما_از ثوابش خبرندارم ولی واقعا حس خوبی پیدا کردم که تونستم کاری انجام بدمممنون از پیشنهادجفتتون
باهاشون خدافظی کردم و رفتم سمت خونه
.
.
.
حلما_سلاااام من اومدم
مامان_سلام دخترم خسته نباشی
حلما_مرسی مامانِ گلم حسین و بابا نیومدن؟
مامان_نه هنوز . بیا تعریف کن ببینم چطور بود
حلما_چشم برم لباسامو عوض کنم میام برات تعریف میکنم
مامان_باشه
اومدمتو اتاقم لباسامو عوض کنم همش چهره ناز هدیه میومد جلو چشمم ای خدا چقدر مظلومن حسابی فکرمو درگیرکردن این دوتا بچه
رفتم پیش مامان نشستم
_وای مامان نمیدونی چقدر این دوتا بچه دوستداشتنی بودن
مامان_دوتا؟
_اوهوم حسن یه خواهرکوچیک تر از خودشم داره اسمش هدیس خیلی مظلومن
حسن هم با سن کمش مثل مردا میمونه انقدر پختس کلی هم باهوشه با یه بار توضیح دادن سری مطلبو میگرفت نمیدونم چرا انقدر عقبه از هم سن وسالاش. مامان خیلی خوش حالم دارم کمکشون میکنم
مامان_منم خوش حالم که داری کار خیر انجام میدی
یکم دیگه با مامان صحبت کردم هنوز حسین و بابا نیومدن اووووه من از کیه میخوام زنگ بزنم با سپیده صحبت کنم بااین که ازکارش خیلی ناراحتم اما دوست ندارم کسی از خودم دلگیر باشه بخاطر جواب ندادنام تو این مدت حسابی از دستم ناراحته حالا که حسین نیست بهترین موقس میرم تو اتاقمو شمارشو میگیرم
بعد چندتا بوق جواب میده
سپیده_علیک سلام حلما خانوم
_سلام سپیده گلی خوبیییی
سپیده_بدنیستم ولی انگار تو خیلیی خوبی اصلا ازت انتظار نداشتم جوابمو ندی اینهمه وقت
حلما_سپیده خودت که میدونی بعد قضیه تولد حسین حسابی بهم گیر میداد اون شبم کلی عصبانیی بود نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم خودم هم حس بدی داشتم تازه ازتوام ناراحت بودم که نگفتی قاطیه
سپیده_ایییش خب حالا مگه چیشد یه مهمونی قاطی این حرفارو نداره که اگه میگفتم بهت نمیومدی خب
حلما_اگه از قبل بهم میگفتی و نمیومدم اینجوری نمیشد که حسینم انقدر حساس نمیشد
سپیده_خب حالا که گذشت مامان و بابات چی گفتن؟
حلما_حسین چندتا شرط گذاشت برام تا چیزی نگه بهشون منم قبول کردم
سپیده_عهه چییی لابد گفته چادرسرکن با دوستای جلفت نگرد اره؟
_حسین هیچوقت به زور نمیگه چادر سرکن
ولی گفت حق نداری با دوستات بگردی و از این حرفا تازه گفت حواسم بهت هست همجا
بعدحالا تو هی بگو هیچی نشده
سپیده_اوووووه پس بخاطر همین جواب مارو نمیدادی مگه گوشیتم چک میکرد
حلما_نه چک نمیکرد حال روحی خودم خوب نبود حس خیلی بدی داشتم
سپیده _بیخیال دختر مگه چیکار کردی حالا اینجوری فاز برداشتی
حلما_هیچی ولش کن
سپیده_اره بابا ولش کن خوش باش. یه روز بپیچون برادرو بیا بریم بیرووون دلم تنگ شده برات
حلما_اگه تونستم باشه
صدای حسین میاد...
_سپیده من برم اومده بفهمه بد میشه حالا باز بعدا باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری
سپیده_نه بای
گوشی رو قطع کردم گذاشتم رومیز نمیخوام حسین دوباره حساس بشه تازه داره یادش میره ...
هم دلم برای سپیده تنگ شده هم راستش خیلی مایل به دیدنش نیستم شاید هنوز ته دلم ازش دلخورم نمیدونم خودمم
.
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پانزدهم
تازگیا کارم شده مقایسه کردن دوستام با زینب نمیدونم چرا جدیدا انقد برام مهم شده
دلم میخواد بیشتر شخصیت زینبو بشناسم یه حسی منو میکشه سمتش این سوال همش تو ذهنمه چطور انقدقابل اعتمادِ پیش همه چطوری میشه انقدر آرامش داشته باشه.
چرا مثل مانیست چطوری میتونه لباسای خوشگلشو زیر چادر پنهان کنه یا لاک نزنه؛ آرایش نکنه
قبلا همش فکر میکردم برای خودشیرینی اینکارارو میکنه تا ازش تعریف کنن اما وقتی خونواده هام نیستن خیلی حواسش به حجابش هست..انگار تازه دارم میشناسمش راستش من این طرز زندگی کردن رو نمیتونم قبول کنم بنظرم زندگی براشون خیلی یکنواختو بسته س!!ولی اگه اینطوره چرا حالش خوبه چرا همیشه راضیه ...
دوستای من کلی تفریح دارن کلی تنوع دارن تو زندگیاشون اما اکثرن ناآرومن شاکی از زندگی از خونواده از همچی...
هوووووف چقدر فکر کردم سرم درد گرفت
اوه ساعتوچه زمان زود گذشت برم بیرون ببینم چه خبره
حلما_به به جمعتون جمعه
حسین_گلمون کمه علیک سلام ابجی خانوم
_سلام علیکم برادر
_سلام باباجونم خسته نباشی
بابا_سلام گل دختر سلامت باشی توام خسته نباشی خوب بود امروز؟
_بلییییی عالیییی
حسین_مشکلی نبود؟ اذیت که نشدی؟
_نهههه خیلی هم دوست داشتم کلی خوشحال شدم که میتونم کمکشون کنم
حسین_خب خوبه خداروشکر همش نگران بودم حوصلت نکشه
حلما هدیه رو دیدی؟چه نازه این دختر
_آرره اوووم مگه تو میشناسیشون؟
حسین_بعله پس چی چندباری با علی بردیمشون بیرون
_عهههه پس چرانگفتی
حسین_چون شما همش تو اتاقت بودی کی میای بیرون که باهات بشه حرف زد
_اییش من که همش بیرونم وردلتون
_مگه نه مامان؟؟
مامان_نه والا
_بابا؟
بابا_راست میگن خب دخترم همش تو اتاقی
_الان چند نفر به یه نفررر
حسین_سه نفر به یه نفر
حلما_اههههه اصلا من میرم تو اتاقم
حسین_خب حالا قهر نکن خانوم کوچولو
_من که قهر نکردم
حسین_پس چرا قیافت آویزون شد
بعد میگه لوس نیستم
بابا_سربه سردخترم نزار عه بیا بشین پیش خودم
حلما_چشم
حلما_حسین تو درباره زندگی حسن و هدیه چی میدونی؟ باباش کجاست؟
حسین_تااین حد میدونم که پدرش وقتی خیلی کوچیک بودن فوت کرده مامانش هم از اونموقه هم بیرون کار میکنه هم مشغول بزرگ کردن بچه هاست یکمم قلبش ناراحته وضع مالیشونم که دیدی
حلما_الهیی بمیرم چقدر زندگیشون سخته
شما چطوری باهاشون آشنا شدین؟
حسین_من که از طریق علی باهاشون آشنا شدم علی بیشتر وقتا دنبال اینجور بچه هاست تا کمکشون کنه حسنم یکی از اون بچه هاست
حلما_چه مهربون
فکر نمیکردم علی همچین شخصیتی داشته باشه چقدر من زود این خونواده رو قضاوت کردم ندیده و نشناخته
.
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شانزدهم
.
.
بعد شام دور هم نشسته بودیم که بابا صدام کرد
بابا_دخترم بیا اتاق میخواستم موضوعی رو باهات در میون بزارم...
چند روزه بابا یه مدلی شده
همش منتظر بودم ببینم کی میخواد بگه چی شده؟
واااای نکنه...
حتی فکرشم ترسناکه
نکنه حسین قضیه مهمونی رو تعریف کرده ...
حسین چیزی نمیگفت ولی میدونم عذاب وجدان داره
وااای خدا اگه گفته باشه چی؟؟؟
ولی بابا خیلی ریلکس بود، اثری از عصبانیت تو چهرش نبود اصلا...
حسین_حلما کجایی؟
بابا رفت اتاق منتظرته
برو ببین چیکارت داره...
با ترس نگاهش کردم که چشمکی سریع بهم زد
خداروشکر انگار چیزی نگفته و اوضاع روبه راهه
حلما_حسین میدونی بابا چیکارم داره؟
حسین_ برو خودش بهت میگه خیره
وای نه
دوباره همون موضوع همیشگیه حتما که اصلا دوست ندارم دربارش حرف بزنم چقدر بگم نمیخوام اخه
با قیافه ای پکر و ناراحت رفتم سمت اتاق بابا قبل اینکه در بزنم مامان با چشم و ابرو اشاره کرد که اخماتو بازکن
همه دست به دست هم دادن انگار ...
جالبه که این دفعه مامان چیزی بهم نگفت
بابا_ بیا دخترم ، بشین
میخوام درباره آینده ت باهات حرف بزنم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم گوش میدم
بابا_اقای کاظمی که میشناسی؟
کناره حجره ما حجره فرش دارن؟
_بله بابا
بابا_خب راستش این چندمین باره که از من اجاره میخواد برای خواستگاری پیش قدم شه
چون میدونستم آمادگی ازدواج نداشتی و مشغول درست بودی تا الان چیزی بهت نگفتم...
اما حالا درست تموم شده
واسه خودت خانمی شدی...
دیگه نمیدونستم برای حاج کاظم چه بهونه ای بیارم
مخصوصا که رو اسم یاسر قسم میخورن
پسره به شدت معقول و مناسبیه
من که از همه لحاظ قبولش دارم
خانواده ی خیلی خوبی هم داره
نظرت چیه؟
داشتم از عصبانیت میمیردم
سعی کردم خودمو کنترل کنم
برای بابا احترام زیاد قاعلم دوست ندارم از دستم ناراحت بشه...
آروم گفتم : شما که نظر منو میدونین
من آمادگی ازدواج ندارم...
بابا_دخترم تو دیگه بچه نیستی داره23 سالت میشه
تا کی میخوای بهونه بیاری؟
چرا همه رو ندیده رد میکنی؟
حداقل بزار بیان ببینیشون
.
.
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
ريشه هاي قالي را تا مي کنيم تا سالم بماند... ولي ريشه زندگي يکديگررا با تبر نامهرباني قطع مي کنيم و اسمش را مي گذاريم برخورد منطقي!!!!
دل مي شکنيم واسمش ميشود فهم وشعور!!!!
چشمي رااشکبار مي کنيم واسمش را مي گذاريم حق!!!!
غافل ازاينکه اگر درتمام اين موارد فقط کمي صبوري کنيم ديگر مجبور نيستيم عذرخواهي کنيم ...
ريشه زندگي انسانهارا دريابيم وچون ريشه هاي قالي محترم بشماريم...
گاهي متفاوت باش...
بخشش را ازخورشيد بياموز…
که ترازوئي ندارد…
سبک وسنگين نميکند…
جدا نمي سازد...
و فرقي نميگذارد....
به همه از دم روشنايي مي بخشد...
محبت را بي محاسبه پخش کن...
دروازه هاي قلبت رابه روي همه بگشا ....
و باور داشته باش خدايي که در اين نزديکيست، بهترينها رابرايت رقم زده است.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرارعاشقی_مادردوجهان_غیرخدایارنداریم.mp3
9.18M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🍃🌹وباز......
سلام😊✋
صبح زیباتون بخیر ☕️😊🌹
شروع هفته تون پر برکت 🍞
صبحتون سرشار از عشق و مهربانی ❤
اولین ساعات⏰
روز شنبه است🌹
سازت اگر عشق بنوازد🎻❣
همه خلقت خواهند رقصید
🍃🌹زبانت اگر شیرین باشد
همه پروانه ها گرد تو خواهند آمد🦋
قلبت دریای رحمت باشد❣
همه در آن جا خواهند گرفت
پس عشق را بنواز🎻❣
با زبان شیرینت بخوان
و با قلبت پذیرا باش❣✨
روزت به نیکی
مهرت زیبا 🌹
لحظه هایت عاشقانه❤
تنور دلت گرم وسرت خوش باد😊🌹
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂