#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۴🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے باقری☺
تشخیص صدای مردونه ای که اسمم رو صدا زد سخت نبود!
برگشتم سمتش!
سمت چپ در خروجی مسجد ایستاده بود..
زیر نور شدیدا داغ افتاب..
عینک دودی که زده بود از روی چشمش برداشت و گفت؛ سلام، عذر خواهی منو قبول کنید ولی باید خودم شخصا هم درخواستمو بهتون میگفتم و جواب نه رو ازتون بشنوم تا دلم آروم بگیره..
سها خانوم؟؟؟
از وقتی عینکش رو برداشت، نگاهم رو دوخته بودم به زمین و زل زده بودم به کفشای کالج سورمه ای رنگش!
+نظرم همونه که داداشم گفته بهتون!
-میتونم بپرسم چرا؟؟
اخمام توهم کشیده شد، دیگه داشتم دیر میکردم و صورت خوشی نداشت اگه کسی مارو میدید!
-خیر! خدانگهدار
پا پس کشیدم که برم گوشه ی چادرمو گرفت..
انگاری دست پاچه شد که اینکارو بی اختیار انجام داد، نگاهمو که انداختم بهش فورا دستشو کشید و مشت کرد کنارش ..
+عذرمیخوام دست نفهمیدم چیشد!
جوابشو ندادم پشت کردم بهش و رفتم سمت مخالفش..
+فقط سها خانوم، من هستم :)
قرار نیست آدم صدبار عاشق بشه که!
جوابی نداشتم که بدم..
قدم زنان رفتم به سمت خونه!
بین راه همش به حرف حسام فکر میکردم!
"قرار نیست ادم صدبار عاشق بشه که"
یعنی من؟!
یعنی نمیتونستم دیگه؟!
چرا این روزا انقدر درمونده بودم!
یعنی آدمای عاشق شبیه حسام میشدن؟؟
دیگه به کسی فکر نمیکردن؟!
یعنی منم؟؟؟
رسیدم خونه بی سر و صدا درو باز کردم رفتم داخل..
صدای قاشق چنگال میگفت بقیه دارن ناهار میخورن، چادر نمازمو گذاشتم و رفتم سمت آشپز خونه که صدای علی روشنیدم:
+بذارید سها خودش تصمیم بگیره ،درسته منم حسامو قبول کردم اون بهترینه روستاست ولی خب قرار نیست سها نظرش مثبت باشه که..
دورت بگردم داداشی!
-باشه بابا ما که عجله ای نداریم فقط ادم دلش نمیاد پسر به این خوبیو رد کنه!
با ورودم به اشپزخونه همه ساکت شدن و انگاری پرونده ی حسام همون روز تموم شد تا...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بیقراریم برای رفتن به دانشگاه تموم شد و بلاخره موقع انتخاب واحدم رسید!
همش دعا میکردم این ترم هم با استاد صادقی کلاس داشته باشم!
وقتی برای آخرین دو واحدیم اسم استاد رو دیدم از خوشحالی جیغ کوتاهی زدم!
خوب بود که حداقل دوساعت در هفته رو میتونستم بدون بهونه ...
وای خدا..
گاهی عذاب وجدان میگرفتم و گاهی اونقدر به افکارم بال و پر میدادم که باورم میشد عاشق شدم یه حتی علاقه ای وجود داره!
اما وقتی به واقعیت برمیگشتم فقط یه دلِ بی حوصله نصیبم بود!
نمیدونم آخر قصه م چی بود ولی ای کاش "عشقه یه طرفه" قسمتم نباشه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
نویسنده : سیمین باقری
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۵🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
استاد بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم بندازه فقط گفت: وقت ندارم خدانگهدار
دستپاچه شدم و با عجله پشت سرش رفتم..
+استاد خواهش میکنم چند لحظه..
بدون توجه به حرفم دستگیره ی در رو گرفت که بره بیرون..
+استاد باهاتون کار فقط چند لحظه استاااد!!
یکم که صدام رفت بالا،استاد مکث کرد..
پشت سرش بودم و تمام حرکاتشو ریز به ریز میدیدم..
یکم سرشو بالا گرفت!
مطمین بودم چشماشو بسته و دندوناشو سفت روی هم قرار داده..
و مطمین بودم الان برمیگرده سمتم و با عصبانیت کنترل شده میگه: چیه خانوم درویشان پور!
و همینطور هم شد!!
نگاهم که کرد استرس گرفتم و شروع کردم با بند کوله م وَر رفتن!!
+استاد میخواستم بپرسم ببخشید البته میخواستم..
-خانوووم من وقت ندارم به من من کردنای شما گوش بدم..
به سرعت از دهنم پرید:
+استاد سحر کجاست؟!!!
بیتفاوت گفت: به شما ربطی نداره!
کوتاه نیومدم!
+استاد دوستمه الان چندین ماهه بیخبرم زنگ میزنم رد میده استاد توروخدا بگین!
اصلا استاد چرا شما این شکلی شدین!
بی هوا "هیین" کشیدم و زدم روی دهنم!
استاد هم با تعجب نگاهم کرد!
چی از دهنم پرید ای خدا..
اشک تو چشام جمع شده بود..
استاد هم عمیق نگاهم میکرد..
+کارتون تموم شد؟؟!!
عقب گرد کرد که بره..
-استااد؟!
سحر کجاست؟؟؟!!
همونطور که پشتش بهم بود نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
باهام بیا..
شت سرش رفتم..
هرجا رفت رفتم، عین جوجه اردکی که دنبال مادرش بره..
خیلی تو محوطه ی دانشگاه جا به جا شدیم..
تو راه زهرا گفت کجا با اشاره بهش فهموندم بعد میگم..
آقای پارسا شاید محزون نگاهم کرد ، اهمیت ندادم و نگاه باقی بچها..
بلاخره استاد جوون بود و مجرد و این نگاه ها طبیعی بود!
کم کم داشتیم میرفتیم بیرون از دانشگاه..
دلهره گرفتم!!
+استاد؟!
صدام لرزید!! انگاری فهمید که بدون نیم نگاهی گفت: میتونی نیای!!
+نه نه میام!
سوییچشو در آورد و دکمه ی ریموتشو زد..
سانتافه ی سفید رنگی از گوشه ی خیابون چراغاش روشن و خاموش شد!
دلهره م بیشتر شد یعنی باید میرفتم باهاش، اونم جایی که نمیدونستم کجاست، با مردی که تنها عنوانش چهار واحد کلاس درسی بود!
یه دلشوره ی بدی تو دلم جوش خورد..
نمیرفتم خیلی ضایه بود!
میرفتم چی؟!
استاد تردیدم رو که دید، با پوزخندی سوار ماشینش شد و استارت زد!
نمیدونم چرا اما "توکل" کردم و سوار شدم!!
هرچند خودم به توکلم پوزخند زدم!
کوله پشتیم رو محکم گرفته بودم روی پام..
گوشیش زنگ خورد!
+دارم میرم جایی!
نمیتونم!
خودت باهاش برو!
نمیتونم گفتم بحث نکن!
گوشیشو کوبوند داشبورد جلوی ماشین!
ترسیدم کشیدم عقب..
داشت وارد فضای شلوغ شهر میشد!
خیالم کمی راحت تر شد..
شاید نیم ساعت ۴۵ دقیقه ای همینطور به سکوت گذشتـ..
کنار پیاده رویی توقف کرد!
+پیاده شو!
فورا پریدم بیرون و با نگاه کردن به سمت مخالف خیابون تابلوی بزرگی دیدم و استاد هم داشت میرفت سمت همون تابلو
"بیمارستان فوق تخصصی حافظ"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۶🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
بیمارستان فوق تخصصی چرا..
یعنی سحر اینجاست؟!
چرا سحر اینجا باشه؟!
دلم طاقت نیوورد..
+استاد؟!
با دندون قروچه گفت:هیچی نگو!
چرا این انقدر با روزای اول فرق داشت چرا انقدر بی اعصاب شده بود انگاری یه روانی..
رسیدیم بخش اطلاعات..
استاد رفت سمت نگهبان و گفت: اتاق سحر دوران!
قلبم ریخت..
پس سحر اینجا بود!
تیر خلاص وقتی بود که نگهبان گفت همون دختری که خودکشی کرده چند روزه بیهوشه؟!
هضم این اتفاق اونقد سنگین بود برام که یه لحظه نفهمیدم چیشد، ته گلوم تلخ شد کنار دیوار سـُر خوردم..
افتادم زمین و دیگه نفهمیدم چیشد..
+خانوم درویشان پور!؟
سها خانوم!؟
ای خدا عجب گیری افتادیم!!
صدای استاد بود. چشمامو باز کردم. قیافه ی عصبانیشو که دیدم شاید ازترس زیاد بود که بی توجه به سِرُم توی دستم بلند شدم و آخم رفت هوا..
+حواست کجاست خانوم چخبرته اخه!!
سوزن سرم اومده بود بیرون خون از دستم میچکید..
+ببخشید استاد ، نفهمیدم چیشد!!
-خیلی خب بیا اینو بخور فقط پاشو بریم که دیگه بُریدم..
آبمیوه ای داد دستمو رفت کنار پنجره ی اتاق ایستاد..
آبمیوه رو تا تهش خوردم،اونقدی که صدای خالی شدنش در اومد..
استاد با تعجب برگشت سمتم..
خندم گرفت سرمو انداختم پایین..
+میدونستم، دوتا میووردم!
-ممنون..
یادم به سحر افتاد..
+استاد سحر کجاست؟!
لبخند زد..
اونقدر قشنگ که یادم افتاد اون روز رو..
دوباره جون گرفت احساسی که چند ساعتی بود یادم رفته بود..
-سحر به هوش اومده!!
میتونی بری ببینیش!
ولی هیچ سوالی ازش نپرس ،روانی شده باز میزنه به سرش!!
+چشم..
نزدیکای اتاق سحر بودیم که آقا رضا رو دیدم!
بدون کوچکترین توجهی از کنارمون رد شد..
برگشتم به استاد نگاه کردم که با حرکت سر بهم فهموند که مهم نیست..
سحر تنها بود..
نگاهش تو سقف بود که با ورود ما یکمی چرخید سمتمون..
+سحر خانوم ببین رفیق شفیقت اومده پیشت..
خودمو رسوندم به تختش..
-سلام سحری!
چیزی نگفت!
+لوس شده دخترمون یکم، مگه نه سها!؟
تو این گیر و دار چرا اسممو میگی آخه؟!
استاد منتظر تایید من بود و من نگاهم به چشمایی بود که اسممو صدا زده بود!
با دستی که جلوی چشمام تکون داد به خودم اومدم و گفتم: آ بله یعنی چیزه آره سحری ببین اومدم پیشت، کلی دلم برات تنگ شده بود..
صدای استاد رو شنیدم که گفت: اینم خل شد...
و رفت بیرون..
هرچی فحش مناسب بود تو دلم نثار روحش کردم..
دست سحر رو گرفتم آروم نوازش کردم..
شاید بیست دقیقه ای به سکوتمون گذشت که سحر بی مقدمه زد زیر گریه..
و گفت:
سهاااا؟؟ رضا رو از دست دادمممم
نفسم حبس و نگاهم روی لباش ثابت موند، یعنی چی؟!
رضا که اینجابود..
+چی میگی سحر آقا رضا همینجا بودن که!!!
-یک ماهه طلاق گرفتیم!!!!
+واااای چرااااااااا!؟؟؟
لب باز کرد که برام بگه؛ یه خانومی شکر خدا گویان وارد اتاق شد..
وقتی گفت: سحر مامان دردت به جونم؛ فهمیدم اقایی که پشت سرش میاد هم پدرشه و اون پسر تقریبا ۱۷-۱۸ ساله برادرش!!
سحر نتونست برام تعریف کنه و من باید برمیگشتم خوابگاه..
+خانوم درویشان پور،هیچکس از دانشگاه از این موضوع با خبر نمیشه هیچکس!
همونطور که سرم پایین بود با بند کیفم بازی کردم گفتم:چشم!
زیر لب گفت امیدوارم و راه افتاد سمت دانشگاه..
کل مسیر و قبل و خوابم اون شب درگیر یه صدای بمی بود که اسم کوچیکم رو به زبونش آوورد" مگه نه سها"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌺 رمان بودنت هست 🌺
نویسنده : طاهره.الف
خلاصه :
خورشید یه دختر چوپانِ روستائیه و حبیب یه پزشکِ جوان شهری!
این دو با هم ازدواج می کنن و توی شهر، کنار خونواده ی حبیب زندگی می کنن ..
نه! قرار نیست مادر شوهر و خواهر شوهرای خورشید اذیتش کنن!!!!
نه! قرار نیست حبیب بد اخلاق بشه و کتکش بزنه و بره یه زن دیگه بگیره!!!!
نه! قرار نیست نتونن بچه دار بشن و بعد همه بهشون سرکوفت بزنن!!!!
فقط قرار بر اینه که حبیب بره و برگرده ..
میره، بر می گرده، می مونه و ..
در آخر یه قبر می مونه که فقط دو ، سه نفر می دونن که “حبیب توش نیست”!
پایان تلخ
ژانر #عاشقانه #مذهبی #غمگین
👈 #پیشنهاد_ادمین
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
🌹
#سیاست_های_رفتاری
#هر_دو_بدانیم
"«سرزنش» و «سرکوفت» آفت زندگیاند!"
❎ یکی از رفتارهای مخربی که اثرات زیانآور و جبرانناپذیری بر روابط بین همسران جوان به خصوص در دوران عقد داره، سرزنش و تحقیر و خرد کردن شخصیت یکدیگر است.
🔹 تو همینی دیگه!
🔸 گوش نکردی حالا بکش!
🔹 صد بار گفتم این کار رو نکن!
🔸میدونستم این جوری میشه...!
🔹 بفرما اینم نتیجهی هنر جنابعالی!
✅ اگر همهی ما میتونستیم گاهی خودمون را به جای طرف مقابلمون بذاریم، شاید خیلی از مشکلات و مسائل لاینحل زندگی هرگز اتفاق نمیافتاد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
❖
🌹7 عادت همیشگی افراد موفق🗝
♥️۱- موفقیت را به عنوان یک فرآیند میبینند نه یک مقصد
♥️۲- مصمم هستند
♥️۳- بیش از آنچه لازم است تلاش میکنند
♥️۴- مرتبا خود را تغییر میدهند و به ندرت تسلیم میشوند
♥️۵- کارهای خود را به انتها میرسانند
♥️۶- همواره به دنبال فرصتها هستند
♥️۷- اولویتهایشان براثر گذر زمان تغییر میکند
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_بیستم حلما_یه مدتیه که باخودم درگیرم میدونی انگار راهمو
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_بیست_و_یکم
مامان_خبریه حلما؟
قراره پیش حسن بری دیگه؟
حلما _آره مامان
بعدم چند تا کتاب میخوام بگردم ببینم پیدا میکنم یا نه...
مامان _ برای خرید کتاب انقدر به خودت رسیدی و ارایش کردی؟؟
حلما_وااا مامان چه ربطی داره به کتاب خریدن؟
من همیشه به خودم میرسم دفعه اولم که نیست...
مامان_دخترم سعی کن یکم مراعات کنی
نمیگم حالا چادر سرت کنی
ولی حداقل موهاتو بکن تو دختر
خودت ماشاالله قشنگی
چرا انقدر آرایش میکنی دخترم؟
الکی پوستتم خراب میکنی...
حلما_مامانی گیر نده دیگه
امروز هوس ارایش کردم
تیپ من خیلی هم سادس
دخترای امروزی ببین
چطور میگردن...
مامان_ سر این چیزا میشه خودتو با اونا مقایسه میکنی
چرا زینب و امثال زینب رو نمیبینی مادر؟
حالا اونا به کنار من دوست ندارم دخترم این جوری برگرده
میدونی که پدرت هم دوست نداره...
حلما_مامان خیلی دراین باره بحث کردیم
من نمیتونم مثل زینب بشم
من فرق دارم
دوست ندارم حجاب زوری که فایده ای نداره
مامان با ناراحتی نگام کردو از اتاق رفت
شنیدم زیر لب میگه خدایا خودت به راه بیارش...
دوست ندارم باعث ناراحتی مامان بشم
ولی من نمیتونم اونی باشم که مامان میخواد
شاید یه روزی همه چی عوض شه ولی اون روز مسلما امروز نیست..
با بچه ها ساعت 5 کافه همیشگی قرار گذاشتم
نمیشه که به خودم نرسم و اونا شیک کنن
برای آخرین بار به خودم نگاه کردم
موهامو کج رو صورتم ریخته بودم که خیلی بهم میومد
ارایش ساده ولی ملیحی کرده بودم
مانتوم یکم کوتاه بود که خب همه مانتو هام کوتاهه و مانتو بلند ندارم
یه جین جذب هم پوشیده بودم
ولی چون ریز نقشم اون جوری تو چشم نیستم
اخ داره دیرم میشه
امروز چون قرار بود بعدش برم بیرون علی و زینبو پیجوندم و گفتم خودم میرم...
زنگ خونه رو زدن
فکر کنم آژانس اومد
حلما_مامان کاری نداری؟
من دارم میرم
مامان آشپزخونه بود صداشو شنیدم که گفت: دیر نکنی حلما امشب باید به بابات جواب بدی
مردم مسخره ما نیستن که
اوووف این خواستگار هم برای من دردسری شده
باشه ای گفتم و خداحافظی کردم
.
.
.
امروز برای حسن کلی نمونه سوال اماده کردم
خیلی باهوشه ولی نیاز به تمرین داره که به بقیه برسه
چون بچه کار هم میکنه وقت کمی برای درس خوندن داره
دوباره یاد حرفای زینب افتادم دلم برای مادر حسن خیلی میسوزه
زود ازدواج کرده
خوشبخت بود، شاید فقیر بودن ولی با تلاش و توکل به خدا زندگی رو پیش میبردن
سر حسن بود که فهمیدن قلب نرگس( مادر حسن) ضعیفه و مشکل مادرزادی داره...
تحت مراقب اون دوران سپری شد و حمید (پدر حسن) نذاشت به نرگس فشاری بیاد و کار کنه
خودش تا دیر وقت کار کرد و سختی کشید که مادر بچش
بچه سالم باشن
مشکل نرگس حاد نبود ولی نباید بهش بیشتر از توانش فشار بیاد
یه مدت اوضاع خوب بود
یکم خودشونو جمع کرده بودن که خدا هدیه رو بهشون داد
سر هدیه خیلی سختی کشیدن و همه پس اندازشون خرج داروی های نرگس شد
ولی باز راضی بودن به رضای خدا و با توکل به خدا پیش میبردن زندگیشونو...
تا این که اون اتفاق تلخ افتاد
یه آدم از خدا بی خبر با ماشین میزنه به حمید و فرار میکنه
حمید زنده میموند فقط اگه یکم زودتر به بیمارستان میرسید اگه راننده اون ماشین فرار نمیکرد
الان این بچه ها یتیم نبودن
بعد اون اتفاق هیچی مثل قبل نشد...
یه مادر جوون با دوتا بچه کوچیک و قلبی مریض...
زندگی خرج داشت و همه فکر خودشون هستن
نرگس شبانه روز کار کرد مثل یه مرد محکم بود و به خدا توکل کرد
پاشو کج نذاشت و پیوسته به خدا توکل کرد
به خاطر اون همه فشار قلبش به مشکل خورده و باید عمل شه
اما کو پول؟؟
خیلی براشون ناراحت شدم
خیلی سختی کشیدن ...
هنوز ناامید نشدن و سرسختانه ادامه میدن
به شخصه کمبودی ندارم و از زمین و زمان شاکیم
یه وقت هایی واقعا قدر داشته هامو نمیدونم...
انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم
سعی کردم لبخند بزنم که بچه ها پی به ناراحتیم نبرن
دوست ندارم ناراحت ببینمشون، با چیزای کوچیک میشه بچه ها رو خوشحال کرد
امروز دسته پر اومدم برای هدیه عروسک و برای حسن لوازم تحریر گرفتم که به عنوان جایزه بدم بهشون...
🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_بیست_دوم
.
.
.
پول آژانس رو حساب کردم وسیله ها رو برداشتم رفتم به سمت خونشون..
زنگ درو زدم یکمی منتظر موندم بلاخره هدیه اومد درو باز کرد.
هدیه_سلام وای خاله شما چقدر خوشگل شدیی
دفعه پیش به گفته حسین خیلی ساده اومده بودم البته الانم سادم بچه خیلی تیزه
حلما_مرسی عزیزدلم به خوشگلی تو نمیرسه که
_اجازه میدی بیام داخل؟
هدیه_ببخشید حواسم نبود بفرمایید تو
حسنم خونست
حلما_ چه خوب زودتر درسو شروع میکنیم
مامان سرکاره؟
هدیه_بله خاله جون
حلما_حالش چطوره
هدیه یکم بهتره داروهاشو میخوره درد نداره زیاد
حلما خدارو شکر ایشالا خوبه خوب میشه تو غصه نخور
حسن_سلام خوش اومدین
بفرماید بالا
حلما_سلام گل پسر خوبی؟
حسن _ممنون
حلما_حسن جان اگه کاری نداری بیا سریع بریم سراغ درست امروز من یکم زودتر باید برم
حسن_چشم بفرماید بشینید الان میام خدمتتون
نیم ساعتی بود داشتم با حسن درس کار میکردم که سپیده زنگ زد
حسن جان این چندتا نمونه سوال رو حل کن من الان میام
حلما_جانم سپیده
سپیده_به حلی جون چه عجب افتخار دادی به ما
حلما_خب دیگه سعادت نصیبتون شد برو حالشو ببر
سپیده_ایییش بچه پرو رو ببینا
حلی دیر نکنی ها مثل همیشه ساعت 4نیم کافه باش
حلما_باشه میبیبنمت فعلا کاری نداری؟
سپیده_فعلا بای
ساعتو نگاه کردم 3:30دقیقه بود خب از اینجا تا کافه نیم ساعت شایدم بیشتر راه بود یجوری بایدبرنامه ریزی کنم که تا 6 نیم 7هم خونه باشم
خونه حسن اینا جنوب شهره سمت شوش
کافه ای هم که قرار گذاشتیم سمت انقلابه...
سریع درس حسنو جمع و جور کردم و جایزه هاشون رو بهشون دادم
حسن اولش قبول نمیکرد
بهش گفتم به عنوان معلمش دوست دارم تشویقش کنم و زشته اگه قبول نکنه
هدیه که خیلی خوشحال شد
از خوشحالی اونا منم خوشحال شدم ...
حسن میگفت مامانش دوست داره منو ببینه ولی کارش سنگینه ان شاالله یه بار زود میاد که منو ببینه
راس ساعت 4 زدم بیرون که دیر نکنم
چون تو محل اشنا زیاده نمیشد کافی شاپ نزدیک قرار بزارم
.
تصمیم گرفتم با مترو برم پرسون پرسون نزدیک ترین ایستگاهو پیدا کردم
ساعت حدود 4:15دقیقه بود رسیدم خدارو شکر دیر نکردم وگرنه این سپیده آبرو نمیزاشت برام
تو مسیر کافه بودم گوشیم زنگ خورد اوه حسینِ
_سلام علیکم برادر
حسین_سلام حلما .کجایی
حلما_تازه از خونه حسن اینا اومدم میرم سمت انقلاب یه سری کتاب بگیرم
حسین_تنهایی؟
حلما_اوهوم تنها
حسین_باشه مراقب خودت باش زودبرو خونه کارت تموم شد
حلما_اوکی برادر کاری نداری؟
حسین_نه یاعلی
حلما_اوادفظ
حسین خسته نمیشه انقدر منو کنترل میکنه انگار بچم نمیخواد قبول کنه بزرگ شدم خودم میفهمم چیکار میکنم
رسیدم جلو در کاافه...
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_بیست_سوم
.
.
.
رفتم داخل کافه سمت میزی که همیشه میشینیم
دیدمشون
دوتایی نشستن
چه بلند بلندم میخندن
حلما_سلاممممم
نگین_به به سلام جیگر
سپیده_سلامممم حلی جووووون
_چشممون به جمال شما روشن شد
حلما_خو حالا گفتم یه مدت نبینید منو حلما خونتون کم شه الان ذوق مرگ شین
نگین_چندتا دیگه نوشابه باز کن برخودت
حلما_نه نوشابه ضرر داره دوغ خوبه
سپیده_ایییشش بشین بچه کم خودت رو تحویل بگیر یه ساعت منتظریم سفارش بدیم
حلما_باز تو خالی بستی گفتین 4نیم دیگه
الانم دقیقا 4:30دقیقس
به من چه میخواستی زودنیای
نگین_خب بچه ها چی میخورین بگین
حلما_ من بستنی شکلاتی
سپیده_من قلیون دوسیب با همین که حلی گفت
حلما_گفت چی میخوری نه میکشی
نگین_حلی تو نمیکشی؟
حلما_نوچ
نگین_اوکی
مشغول صحبتو کَل کَل بودیم باهم
سفارشارو اوردم
من شروع کردم به خوردن بستنیم
سپیده و نگین هم مشغول قلیون کشیدن بودن
گوشی سپیده زنگ زد
یکم مشکوک حرف زد و آدرس جایی که بودیم رو به اونی که پشت خط بود داد
نگین_کجا بودن
سپیده_همین نزدیکیان الان میرسن
حلما_کیا
سپیده_دوتا از دوستام اینور بودن گفتم بیان ببینمشون
حلما_ آهان
_من فکر کردم خودمون سه تایم
باز سرخود کیو دعوت کردی تو
سپیده_خب حالا میان میبینیشون میشناسی توام
هیچی نگفتم و مشغول خوردن ادامه بستنیم شدم البته همراه با حرص
از این اخلاق سپیده متنفررررم
سرخود دوستای عتیقشو دعوت میکنه تو جمع ما
صد دفعه بهش گفتم بدم میاد از این کارش اما نمیفهمه
گوشیمو نگاه کردم ساعت 5 بود یکم دیگه میشنم دوستاش که اومدن میرم خونه
همینجوری که تو فکر بودم یه صدای مردونه از پشت سرم شنیدم که خیلی نزدیک بود صداش
دیدم سپیده بلند شد رو بهشون
برگشتم ببینم کیه این پسره اینجا چیکارر میکنه اهههه
احسان_سلام حلما خانوم
جوابش رو ندادم از عصبانیت سرخ شده بودم سپیده لعنتی
نگین و سپیده به احسان و دوستش دست دادن شروع کردن به احوال پرسی
نگین_حلما جون زبونتو موش خورد
حلما_نه هنوز دارمش
احسان_اجازه میدین بشینیم کنارتون؟
نگین_بعلههه بفرماید
بادوستش که نمیدونم اسمش چیه نشستن سر میز ما
نگین سمت چپم نشست بود سپیده سمت راستم
این پسره چندش دقیقا روبه رو من بود دوستشم کنارش
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_بیست_چهارم
.
.
.
نگین_احساس جان معرفی نمیکنی؟
احسان_نشناختین؟
پویاست دیگه ، تو جشن آشنا شدین...
نگین_ جدی؟؟؟
چقدر تغییر کردین
اصلا نشناختم...
سپیده_ اره اگه درست یادم باشه موهاتون خیلی بلند بود
و یکم درشت تر بودید...
پویا_آره موهام کل صورتمو گرفته بود
دیگه تصمیم گرفتم کوتاه کنم...
ساکت نشسته بودم و نگاشون میکردم
انگار نه انگار که منم اینجا نشستم گرم حرف زدن شدن
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم
واقعا درک نمیکنم اینا اینجا چیکار داشتن
این احسان هیز هم که با نگاهش داشت منو درسته میخورد
با اینکه پسر جذابی بود ولی اصلا به دلم نشست و نگاهش حالمو بد میکرد...
سپیده_حلی چرا ساکتی؟
داشتم پویا رو بهت معرفی میکرد اصلا شنیدی چی گفتم؟
یه چشم غره بهش رفتم که حساب کار دستش بیاد
احسان بهم نگاه کرد و گفت: خیلی خوش حال شدم اینجا دیدمتون
آشنایی با خانم زیبایی مثل شما باعث افتخاره
هه اینم کم داره ها نه به اون شب که چرت و پرت گفت دم گوشم نه به الانش
حلما_والا مهمونی نگین که از آشنایی با من خوشحال به نظر نمیومدین
دیدم که پوزخندی زد و گفت:
کار زشتتو گذاشتم به حساب سن کمت
و یواشکی بهم چشمک زد
ایشششش پسره چندش چشمک هم برام میزنه
احسان_حلما خانوم کلا کم حرفید یا باما فقط حرف نمیزنید
حلما_من تو جمعایی که باب میلم نباشه حرف نمیزنم
پویا_اخ یعنی الان ما مزاحمتون شدیم
حلما_یجورایی
نگین_عه این چه حرفیه حلما
سپیده_حلی شوخی میکنه
احسان_بله مثل شوخی که تو مهمونه بامن کردن
دیگه نمیتونستم اون جو رو تحمل کنم نگین و سپیده هم بیشتر دوستایه اینان تا من هی گیر میدن به من
حلما_خب دیگه من باید برم
سپیده جون از این به بعد خواستی با من قرار بزاری قبلش اطلاع بده کیا هستن
نگین_کجاا میری تازه بچه ها اومدن
حلما_ من میخواستم تو و سپیده رو ببینم که دیدم دیگه
باید زود برم خونه
کیفمو برداشتم
احسان و دوستش همینجوری داشتن منو نگاه میکردن با سپیده دست دادم قیاقشو آویزون کرده بود اروم دم گوشم گفت
سپیده_حلی چقدر تو لوس شدی اه اه
این احسان بخاطر تو اومده
چشمامو گرد کردم گفتم
_چرا باید بخاطر من بیاد
سپیده_چون از تو خوشش اومده از شبی که تو مهمونی دیدت هی گیر میداد که یه قرار بزاریم تو رو ببینه
وای پسره چندش هههه منو باش فکر میکردم دوستام دلتنگ من بودن نگو بازم نقشه بود...
حلما_متاسفم برای خودم که نشناختمت..
دیدی سر قضیه مهمونی چی سرم اومد
حالا منو میاری سر قرار
اونم بااین پسره چندش
دیگه واینستادم حرفی بزنه
خداحافظ نگین
رفتم سمت صندوق پول خودم رو حساب کردم از کافه زدم بیرون
اشتباه کردم نباید میمدم
این ادما به درد دوستی با من نمیخورن
نمیدونم کی میخوام بفهمم
یه آژانس گرفتم و راه افتادم سمت خونه
خیلی ترافیکه خدا کنه دیر نرسم...
ساعت 7 بود که رسیدم خونه
حسین و بابا هنوز نیومده بودن خداروشکر
ذهنم خسته بود
کار نگین ناراحتم کرده بود
این اولین بارشونم نیست
همیشه همینن
باید یه فکر اساسی کنم این جوری نمیشه هر دفعه با اعصاب من بازی میکنن
همه اینا یه طرف
یه خواستگاری مسخره یه طرف...
به خاطر بابا باید بگم بیان جلو ولی اصلا حوصله این برنامه ها رو ندارم
مامان هم ازم دلخوره
باید از دلش درارم ...
.
.
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف 👆🏻