🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_بیست_هفتم
.
.
.
حسین_اینجوری میخوای بیای؟
حلما_چشه مگه
حسین_مانتوت خیلی کوتاهه شلوارتم زیادی جذبه
حلما_نخیرم خیلی خوبه اینارو با مامان گرفتم اگه بدبودن مامان میگفت
حسین_هوووف چی بگم وقتی خودت نمیخوای بفهمی بریم
حلما_اییشش
سوار ماشین شدیم باز حسین برما رفت تو قیافه اینجوریه دیگه منم براش قیافه گرفتم
تا خونه زینبینا مسیر طولانیی نبود 5دقیقه ای رسیدیم
حسین_برگشتنی میام دنبالت. راستی به مامان خبر دادم میای اینجا خودتم یه زنگ بزن بهش اگه تونستی
حلما_اوکی فعلا
از ماشین پیاده شدم
اومدم زنگشونو بزنم در باز شد
اووه برادر علیِ که
علی_سلام علیکم
حلما_علیک سلام
علی_بفرمایید داخل زینب منتظرتونه
حلما_ممنون
اومدم داخل علی هم رفت سمت ماشین این بچه آخر آب میشه بس که خجالتیه
درواحد رو زدم زینب درو باز کرد
حلما_شلاام من اومدم
زینب_خوش اومدی عزیزمم
حلما_مرررسی کسی خونتون نیست؟ خاله کجاست؟
زینب_نه علی بود که الان رفت مامان هم با مامان شما رفته
حلما_عه نمیدوستم خو من کجا لباسم رو عوض کنم
زینب_بیا تو اتاقم خوشگل خانوم مانتوت رو بده آویزون کنم
حلما_میسیی
مانتوم رو با بلیزی که اوردم عوض کردم شالم رو هم برداشتم موهامو مرتبط کردم رفتم پیش زینب
یه ریز آنالیزیش کردم خوشمان آمد چه مرتبو خوش تیپ
حلما_زینب جوووون چی درست کردی چه بوی خوبی میاد
زینب_لازانیا.دوست داری؟؟؟
حلما_وایییی عاشقشم ایولللل کدبانو
_چیکار دای دیگه بگو کمکت کنم
زینب_هیچی دیگه میزو بچینیم ناهار بخوریم
میزرو چیدیم به کمک هم زینب هم لازانیا خوشمزشو آورد وای که چقدر من عاشقشم
انصافا دست پختش حرف نداره
من که انقدر خوردم دل دردگرفتم
حلما_واییی زینب عالی بود دختر دست پختت حرف نداره از این به بعد همش چتر میشم خونتون
زینب_نوش جونت قدمت رو چشمممم
میزو جمع کردیم باهم ظرفارو شستیم جا به جا کردیم
اوه یادم رفت به مامان زنگ بزنم
حلما_من یه زنگ به مامانم بزنم میام
زینب_باشه عزیزم منم یه چایی بریزم با کیک بخوریم
گوشیمو برداشتم دیدم اون شماره ناشناسِ دوبار دیگه هم زنگ زده یعنی کیه که انقدرم پیگیره
بیخیال اگه کسی کار داشته باشه بازم زنگ میزنه
با مامان صحبت کردم گفتم قراره حسین اومدنی بیاد دنبالم...
حلما_راستی زینب کتابایی رو که گفتی بیار بخونم
زینب_میدم ببرخونتون
حلما_عجب کیکی
به به خودت درست کردی؟
زینب_ اره عزیزم یه دوره کلاس آموزش کیک پزی رفتم
گفتم بهت میای با هم بریم گفتی نه
_چرا من یادم نیست پس؟
البته به آشپزی و این چیزا علاقه ندارم کلا
زینب_آره یادمه گفتی
ولی من دوست دارم چیزای مختلف یاد بگیرم
نمیتونم خونه بمونم حوصلم سر میره دوست دارم سرم گرم باشه و مشغول یه کار مفید باشم
_ وای گفتی جدیدا منم همش تو حوصلم سر میره نمیدونم چیکار کنم
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_بیست_هشتم
.
.
تا غروب با زینب بودم خیلی روزه خوبی بود
کتابایی رو هم که گفته بود داد بهم
.
.
از امشب شروع میکنم به خوندن سرگرم بشم یکم
حسین اومد دنبالم رفتیم
قرار شد شبای محرم باهم بریم هیت اصلا یادم نبود یه هفته دیگه محرم شروع میشه چقدر دلم هوای بچه گیامو کرده عاشق این بودم که برم دسته هارو ببینم از همون موقه یه حس خاصی به محرم داشتم الانم همینطوره امام حسین رو یه جور خاصی دوست دارم هیچوقت دربارش تحقیق نکردم بااین که همیشه دربرابر دین و اسلام گارد میگیرم اما محرما اینجوری نیستم عجیبه برام...
رسیدیم خونه مامان هم تازه اومده بود یکم باهم صحبت کردیم گفتم میرم تو اتاقم استراحت کنم تا بابا بیاد
.
.
تو اتاقم بودم گوشیم زنگ خورد
بازم همون شماره ناشناسست
حلما_بله
صدای یه پسر بود
_سلام خوبی حلما خانوم
حلما_شما؟
_عه نشناختی احسانم دیگه
حلما_شماره منو از کجا اوردی شما
احسان_از مخابرات
حلما_هه هه جدی پرسیدم
احسان_خب حالا عصبی نشو خانوم کوچولو
کاره سختی نبود که از سپیده گرفتم
حلما_سپیده بیشعور
احسان_خشن نشو
حلما_عرضتون؟
احسان_عرضی نداشتم خواستم حالتو بپرسم
یکم باهم گپ بزنیم دلم برات تنگ شده از دیروز تاحالا
حلما_فازتون چیه شما من چه حرفی دارم باشما بزنم اخه
احسان_خب بلاخره از یه جا شروع میشه بعدا کلی حرف داریم برای هم
حلما_اقای محترم مزاحم نشید من اصلا از این مسخره بازیا خوشم نمیاد به حساب سپیده ام میرسم که سرخود شماره منو به شما داده
احسان_فکر نمیکردم انقدر سفت و سخت باشیا مشتاق تر شدم
حلما_هووووف دفعه بعد اینجوری برخورد نمیکنم باهاتون لطفا احترام خودتونو نگه دارید خدافظ
گوشی رو قط کردم وای از عصبانیت داشتم منفجر میشدم دختره احمق هی هیچی بهش نمیگم هر غلطی دلش میخواد میکنه لعنتی اینجوری نمیشه زنگ میزنم بهش حالیش میکنم....
مامان_حلما جان بیا شام بخور
حلما_مامان میل ندارم
مامان_یعنی چی پاشو بیا زود
هوووف ولکن نیستن که بعد شام میام زنگ میزنم بهش
سعی کردم خودمو آروم کنم یوقت نفهمن حوصله سوال جواب ندارم
رفتم آشپزخونه کمک مامان...
بعد شام بابا صدام زد
_جونم بابا
بابا_حلما جان پنج شنبه شب حاج کاظم اینا میان خونمون جایی نری خونه باش حواست به ظاهرتم باشه
حلما_باباچراانقدر زودحالا این همه وقت هست
بابا_هفته بعد محرم شروع میشه دیگه نمیشه حالا حالاها
مامان_حلما قرار نیست کار خاصی بکنی که دیرتر بیان یه مهمونیه
حلما_بعله یه مهمونی ساااادست
از لجم گفتم یه مهمونی سادست که بدونن جوابم منفیه
حلما_شبتون بخیر من میرم بخوابم
تا اومدم تو اتاق یادم افتاد کاره سپیده
گوشیرو برداشتم شمارشو گرفتم
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
فرقی نمی کند
آغازِ هفته باشد یا پایانش ...
صبح باشد یا شب ...
بذرِ امید ؛
نه وقت می شناسد ،
نه موقعیت ...
هر وقت بکاری ؛
شبیهِ لوبیایِ سحر آمیز ،
با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن ؛
جوانه می زند ...
و تا آسمانِ موفقیت و توانستن ،
اوج می گیرد ...
هرگز نا امید نباش ... !!!
نا امیدی ، تیشه ی بی رحمی ست ؛
به جانِ ریشه ی شعور و خوشبختی ات ...
پس تا دیر نشده ،
بذرِ جادوییِ امیدت را بکار ،
و معجزه هایت را درو کن ... !
#نرگس_صرافیان_طوفان
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرار عاشقی امام رضا.mp3
7.06M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI 🏴
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
شب شهادت هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت امامرئوف امام رضا علیه السلام برهمه مسلمانان جهان بخصوص شما عزیزان تسلیت باد🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امروز هرکی ازت پرسید
حالت چطوره ؟ بگو عاااالي ام ...
عالیم یعنی فرمان به زمین و
زمان به همه ی دنیا به همه ی عالم ...
که ای آسمون, ای زمین,
حال من باید عالی باشه ...
حتی اگه بد بد بدم
هستی بگو عالیم ...عالیم دروغ
به خود نیست, عالیه فریب
نیست, این یعنی چند
ثانیه بعدش میتونی عالی باشی.
با قدرت, مثبت اندیش باش ...
قانون اندیشه ها یک
قانون بسیار بسیار قدرتمنده ..
فکر ما زندگی ما رو تغییر میده ...
فکر های خوب و مثبت کنید ...
نترسید, از همین امروز شروع کنـــــید
روزتون زیبا و بی نظیر،
سه شنبه تون شاد و دوست داشتنی🌸🍃
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(2).mp3
4.26M
اگر نظر دیگران با خواسته شما یکی نیست نسبت به آن بی تفاوت باشید زیرا هرکسی نظر خودش را دارد.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۲۰🍃 نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺ به لطف خدا و کمکهای من و استاد سحر تونست خو
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۱🍃
نویسنده: #سییـنباقـرے ☺
چشمکی زد و رفت!!
اتفاقاتی که طی این ترم رخ داد انرژیمو گرفته بود احساس میکردم خیلی خسته شدم اونقدی که نیاز داشته باشم به استراحت مطلق..
چشمام رو بستم و خوابیدم تا رسیدن به مقصدی که ختم شد به آغوش باز علی..
اونقد تو بغلش موندم که بزور کشیدم بیرون، چونه مو گرفت توی دستش و خیره نگاهش رو دوخت به چشمام..
میفهمیدم که مردمک چشمم تند تند داره میچرخه تا علی یه حرفی بزنه از حال دلم و من بزنم زیر گریه..
میفهمید علی حال دلمو که مردمک چشمش تند تند میچرخید که پیدا کنه اشکال حال دلمو..
فقط آروم و زیر لب گفت: سهام خوب بود دلِ قشنگش!!
دوباره محکم گرفتم تو بغلش..
وقتی لحطه به لحظه ی بزرگ شدنمون باهم بوده بایدم اینهمه قشنگ منو بفهمه..
بقول خودش، نمکدونش بودم بدون من زندگیش معنا نداشته :)
ولی همیشه سکوت میکرد. نمیپرسید چیشده و چرا. تا خودم نمیگفتم نمیپرسید.
اما ای کاش تو این مورد میپرسید درد سهاشو..
دستمو گرفت تمام مدتی که برسیم خونه، انگاری میترسید احساس امنیت نکنم تو دلم..
مامان بابا اونقد از اومدنم به خونه خوشحال بودن که مهمونی گرفته بودن!
فامیلی برامون نمونده بوده که ولی همون دایی و زن دایی و پروانه..
ولی انگاری یه خبرایی جز اومدن من بود..
پروانه خوشکلتر کرده بود لباس یاسی رنگی پوشیده بود علی همینکه رسیدیم رفت پیرهن سفید پوشید..
گل و شیرینی گذاشته بودن و ...
+جییییغ
تموم این فکرا و پازل چیدنا نتیجه شد جیغ بلندم..
و همزمان محکم بغل گرفتن پروانه..
همه خندیدن..
+سها برو لباساتو عوض کن حاج اقای مسجد میاد صیغه موقت بخونه تا بعد دیگه ببینیم چی بشه..
انقدی ذوق زده بودم که یادم رفت گله کنم چرا زودتر بهم نگفتن خخخ
رفتن لباس آبی خوشکلمو پوشیدم دامن کوتاه و کت خوشکل، یه داداش که بیشتر نداشتم :)
رفتم پایین و کنار هن روی مبل دیدمشون..
پریدم جفتشونو بوسیدم..
+خداروشکر دایی اومدی روح خونه برگشت بخدا دلمون پوسید کسی خل بازی در نمیاوورد..
خودمم خندیدم که اینهمه دلقک بودم..
حاج آقا اومد صیغه رو خوند..
چقد همه شاد بودیم..
انگاری کل خستگیامو یادم رفت..
مامان میخندید
بابا
زن دایی..
دایی شااد بود..
علیم انگار دوباره شد ۲۵ سالش..
شکسته شد بود داداشم تو این چند سال..
بلاخره خندید از ته دل..
تا دیروقت نشستیم دور هم و جشن گرفتیم..
اخر شب هم بابا نذاشت دایی اینا برن خونشون و همونجا خوابیدن..
موقع خواب، گوشیمو نگاهی انداختم..
از یه شماره ی غریبه پیام داشتم..
"رسیدنت بخیر"
دلم میگفت استاده، عقلم میگفت غیر ممکنه..
شاید آقای پارسا بود که میگفت شمارمو گیر میاره..
فورا سیو کردم و رفتم تلگرام تا عکس پروفایلشو ببینم..
یه نیمرخ بود پشت فرمون که اون یه نیمرخ هم عینک آفتابی داشت..
ولی تشخیصش برای منی که چند ماه گیر یه لبخندم فهمیدنش سخت نبود..
اسم پروفایلی که لاتین نوشته بود "SePeHr"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۲🍃
نویسنده: #سیینباقری☺
یه اتفاق فوق هیجانی بود برام پیام دادن استاد..
اما هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم خودمو راضی کنم که جوابشو بدم..
چون معرفی نکرده بود و من خودم به نتیجه رسیده بودم..
دوست نداشتم فکر کنه کسیه خخخ..
چند روزی بود که کارم شده بود چک کردن پروفایلش نمیدونم اما حس خود آزاری قشنگی بود..
هزارتا فکر میچیدم کنار هم تا به این نتیجه برسم و براش پیام بدم به اون واسطه اما دوباره پشیمون میشدم..
چند روزی بود مامان دوباره از درد قلبش مینالید..
انگاری قلب تو خانواده ی ما سر ناسازگاری داشت و هر بار یکیمون رو درگیر خودش میکرد..
من توخونه بودم میدیدم هر از گاهی وسط کار کردناش یهو چند ثانیه دستشو میذاره سمت چپ سینه ش و پلکاش رو روی هم فشار میداد..
هرچقدر میگفتم مامان به علی بگم، هم مخالفت میکرد؛
+گناه داره بچه م چقدر اسیر درد و غم باشه بذار شیرینی عقدش تو گلوش گیر نکنه..
هرچقدر من میگفتم اگه شما بدتر بشین که ماراحتیش بیشتر میشه هم گوش نمیداد..
+بح بح دست گل مامانم دردنکنه :)
-علی انقد خودشیرین نباش..
زبونشو در آوورد و گفت؛ حسود خانوم!!
امروز پروانه هم با علی اومده بود خونه..
+پروانه خانوم اجالتا دست پختتون شبیه عمتون باشه..
مهربون لبخند زد پروانه..
+لبخند نزن خانوم بایدیه!
-علی چیکارش داری وقتی میدونی از هرانگشتش یه هنر میباره!
+آهان بابایی حالا عروستون اومده یادتون رفته دختر یکی یه دونتونووو!!
-وااای میگم حسووودی!
+نعخیرم دو بهم زن!
مامان همونطور که برای بابا خورشت میکشید
با صدای آرومی گفت؛
+هردوی دخترام هنر،،،،،مندن..
تا جمله شو تموم کنه صداش تحلیل رفت و بشقاب از دستش پرت شد روی میز..
بابا بلند شد..
علی بلند شد..
پروانه جیغ زد عمه جون..
من اشکام ریخت و لیوان آب به دست کنار بابا قرار گرفتم..
اما کار از این حرفا گذشته بود و مامانم بیهوش بود..
رسیدیم بیمارستان و فورا مامان بستری شد..
حال بدیامون تکراری شده بود..
تکراری شد بود حالت بابایی که سرش میرفت بین دستاش و بیچاره میموند...
تکراری شده بود چهره ی برادری که تکیه میکرد دیوار و رو به اسمون چشماشو میبست..
منی که دست میذاشتم روی صورتمو با دندون قروچه اشک میریختم..
بعد از سه روز نوبت شب موندن توی بیمارستان افتاد به من و نشستم کنار مامانم..
الحمدلله بهتر شده بود و فقط نیاز بود به حالت نرمال برسه تا مرخص بشه..
دستش تو دستام بود خوابش برد..
خواب به چشمم نمیومد..
دوست داشتم بشینم و صورت آسمونی مامانم رو نگاه کنم..
چشمای بسته شو بوسیدم و رفتم تخت کناریش دراز کشیدم..
گوشیمو در آوردم و روشن کردم..
چند دقیقه از روشن شدن نتم نگذشته بود که پی ام برام اومد..
"این موقع از شب چرا یه دختر ۲۰ ساله باید آنلاین باشه"
من اسمشو گذاشتم شروع فاجعه..
شروع چیزی که نباید میشد..
شروع #نیمهیپنهانعشق ❤️
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۳🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
احوال دلم خوب نبود..
همیشه فکر میکردم اگه یه روزی عاشق بشم و یکیو دوست داشته باشم ، انقدر شادی میاد تو زندگیم که همیشه بخندم و غم هیچ وقت هیچ سراغی ازم نگیره..
همیشه فکر میکردم عاشق شدن قشنگه..
خوشحال شدن داره..
اما این روزا هر روز به این نتیجه میرسیدم که عاشق شدن یه وقتایی اشتباهه محضه..
مینشستم ساعتها فکر میکردم اونقدر غرق تفکراتم میشدم که ساعت از دستم بیرون میرفت..
یه وقتایی علی مچمو میگرفت، یه وقتایی مامان میگفت سها چیشدی تو..
از سوال پرسیدنا خسته شده بودم، برای فرار از نگاه مامان بابا که فریاد میزد دختر ما این نبود، رو آووردم به کتابام..
بهونه کردم که میخام درس بخونم جلو بیوفتم برای امتحان ارشدم..
اتاقم شده بود، مامن و پناهگاهم..
کتابام ریخته بود دورم، ولی دریغ از یه نیم نگاه..
+نمیخوابی سها؟!
همونطورکه سرم پایین بود و الکی کتابو بالا پایین میکردم، گفتم؛
-تموم شه این میخوابم!
علی اومد نزدیکم خم شد کتاب رو ازدستم گرفت سر و تهش کردم و گفت:
+تمومش کن ولی حداقل وارونه نگیر..
انگاری دلخور شده باشه بلند شدو رفت سمت در.
+واسه خودم متاسفم که نشده بشم همدمت!شب خوش!!
رفت بیرون و با صدای نسبتا بلندی در رو بهم کوبید..
با صدای کوبیده شدن در انگاری یکی بهم توگوشی زد که اولش بغض کردم و بعد هم آروم آروم اشک ریختم..
نصف شب بود شاید که با صدای گوشیم از خواب پریرم!
روی کتابام خوابم برده بود..
رد گوشیمو گرفتم که لای یکی از کتابام بود..
بازش کردم و با دیدن متن پیام خواب از سرم پرید..
اونقدی هیجان که بلند شدم تندی رفتم دستشویی اتاقم و صورتم رو شستم و برگشتم..
گوشی رو برداشتم پریدم روی تخت و دوباره متن پی ام رو خوندم!!
"شاید عشق تنها راه نجات زندگیِ مـَردی باشد که سالها حصار کشیده دور تمام دنیا و تنها مانده"
آنلاین بود..
تمام مدتی که من داشتم برای بار هزارم اون متن ملموس رو میخوندم انلاین بود..
تایپ کردم "سلام"
تایپ کرد "سلام سها خانوم"
تایپ کردم "خوب باشین"
تایپ کرد "امیدی ندارم"
ته دلم خالی شد از رنجی که توی کلامش بود..
و میدونستم برای آدم مغروری مثل استاد سپهر چقدر سخته گفتن این یه جمله..
"نمیدونم چرا تورو انتخاب کردم برای گفتنِ "خوب نیستم" اما میدونم تو تنها کسی هستی که برای حرفم ارزش میذاره و بهش فکر میکنه"
حقم بود اگه از شادی بال در میاووردم و پرواز میکردم..
حقم بود از اینهمه روز سختی امید داشته باشم به اومدن روزای خوب،حداقل به عنوان گوش شنوا..
حقم بود..
مگه من به اختیار خودم عاشق شده بودم که به اختیار خودمم فراموش کنم..
اصلاچرا فراموش کنم؟!
نمیشه منم عاشقی کنم؟!
"شبت بخیر سها خانوم"
"استاد؟!"
"بله؟!"
"میفهمم که یه وقتایی آدم از خودشم دلزده میشه متنفر میشه خسته میشه اما آدم، نه استاد زورگویی مثل استاد صادقی کبیر"
دوست داشتم بخنده دوست داشتم فراموش کنه هرچی که هست دوست داشتم حالا که موقعیت فراهمه، براش باشم #همدم که نه حداقل #همصحبت
"شیطون!!!!!!"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay