هدایت شده از سلام دوستان
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۱🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
خودش پتو رو از روی سرم کشید...
نگاهش که افتاد به چشمای تازه خشک شده م یکم جا خورد اما چیزی به روی خودش نیوورد..
با لبخندی که بزور سعی داشت بیاره روی لباش گفت؛
-پاشو دیگه امروز من اومدم اینجا بخاطر تو...
+بخاطر من یا علی شیطون..
خودمم از صدای گرفته م تعجب کردم..
پروانه هم دست کمی نداشت و حرف تو دهنش خفه شد..
نگاهش مهربون و دلسوز شد..
-میدونی میمیریم این شکلی میشی؟؟
وقتی محبت عاشقانه ی خانواده م رو میدیدم بیشتر غصه میخوردم از اینکه حالمو خوب نگه نداشتم..
با صدای لرزونی گفتم:
+ببخشیدم!
سرشو گذاشت روی بالشم و ادامه داد...
-تو عزیزی برامون...
+ببخشیدم!
-آب تو دلت تکون بخوره علی میمیره!
+ببخشیدمم!
بلند شد و با صدای بیش از حد معمول بلند گفت:
-گمشو پاشو یکم بخند بیا پایین پیشمون باش تا بخندیم!
جنی میشد گاهی زن داداش مهربونم!!
بلند شدم و بعد از اینکه دست و صورتمو شستم رفتم پایین..
مامان بابا و علی تو هال بودن..
+پس کو پروانه؟!
بابا بالبخند و روی گشاده جوابمو داد..
-صبحت بخیر دخترم..
+عه باباجون تیکه بود
-نه اصلا کم خوابیدی خب..
+کم اذیت کن دخترمو... برو آشپزخونه پروانه صبحونه آماده کرده بخورید..
علی هم بلند شد اومد دنبالم..
+بح ببین خانومم چه هنرمنده
بعد هم با دو انگشت زد تو سرم و ادامه داد
+یاد بگیر باجی😂
-حیف شد دختر مردم!
+نداشتیما سها عه!!
نشستیم و یع دل سیر از نیمروهای خوشمزه ی زن داداش پز خوردیم..
عصر با پیشنهاد علی رفتیم بیرون...
مثلا دور دور تو روستا..
درسته فضا کم بود..
ولی خوش میگذشت...
تا نزدیکای غروب بیرون بودیم..
یه خیابون رو چندین بار رفتیم و برگشتیم..
صدای سیستم صوت ماشین رو زیاد کرده بود علی..
"تو بری دووم نمیارم بدون تو یه رووووزم"
"من میترسم اخرم بی تو از این دوری بسوووزم"
"تو بری تنهایی بدجوری تو این خونه میمووونه"
"باید عکساتو بغل کنم تو تنهاییم دیوونه"
صدای خواننده که اوج گرفت همزمان سه تامون باهاش همخوانی کردیم..
بدجوری دردمو تازه میکرد...
صدای من اما بلندتر بود..
"تو بری بارون
نمیاد دیگه
کاش میشد با اون روزا بازم بشده دیدت
تو بری قلبم میگیره برگرد
ببینی دستامم از دوریت یخ کرد"
"تو بری بارون نمیاد دیگه
کاش......
اونقدی درد داشت برام یادآوری اتفاقات اخیر که اصلا نفهمیدم چرا اشکم به هق هق تبدیل شد و دیگه نتونستم به چهره ی خندون علی که از آیینه جلو نگاهم میکرد بخندم..
دستمو گذاشتم جلوی صورتم و بلند بلند گریه کردم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 -
-٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۲🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
چند دقیقه ای گریه کردم تا حالم بهتر شد و سبک شدم..
صدای اهنگ همچنان بالا بود..
ولی علی و پروانه ساکت بودن..
علی اخم داشت و پروانه دلنگرون بود...
حالم شبیه حال آسمون پاییز بود که معلوم نبود میباره یا نمیباره ، تکلیفش با خودش روشن نبود...
یه حالی بودم شبیه روز شنبه، همونقدر بلا تکلیف..
یا شبیه عصر جمعه، که هم غمگینی و هم خوشحالی..
بد حالیه ابری باشی و نخوای که بباری ، نشه که بباری ، بباری و سبک نشی!
اخمای علی هر لحظه بیشتر میشد و احساس میکردم الانه سکته کنه..
دلم طاقت نیوورد و خودمو از بین دوتا صندلیا کشوندم سمتش و لپشو محکم بوسیدم...
پروانه خندید ولی علی چهره ش تکون نخورد..
سر مو انداختم پایین و با شرمندگی گفتم:
+ببخشم علی..
-قرار ما این نبود..
+میدونم..
دیگه چیزی نگفت و منم ادامه ندادم..
حوالیه شب بود که رفتیم فست فودیه کوچیک روستا و منتظر ساندویج ترکی موندیم..
علی و پروانه کنار هم نشسته بودن و من رو به روشون..
+علی اخماتو وا کن!!!
پروانه بود که اینو میگفت..
لبخند بی جونی زد ..
-خوبم غصه نخور..
بی توجه به بحثشون مردم روستا رو نگاه میکردم..
هرکی وارد میشد و هر کسی که حساب میکرد و میرفت بیرون..
نگاهم کشیده شد سمت ماشین مدل بالایی که بیرون از فست فودی ترمز زد و ایستاد..
-اووووه همچین ماشینایی داشتیم تو روستا..
علی و پروانه پرسشگرانه نگاهم کردن..
با ابرو اشاره کردم که بیرون رو ببینن..
علی خیلی زود نگاهشو از اون ماشین گرفت..
-بله داریم..
+کیه علی؟!
-ولش کن نمیشناسی!
+وا تو روستاییما نمیشه که نشناسم...
پروانه گفت: هرکیه حالا..
-پس تو عم میدونی کیه؟!
همونموقع یه پسر فووووق العاده خوشتیپ و از ماشین پیاده شد..
پیرهن مردونه ی سفید داشت و کت سورمه ای پوشیده بود برق ساعتش از دور مشخص بود..
+خخخ خر پوله ها..
-سها نگات بیاد اینجا..
+خوباشه عه..
نگاهم پایین بود ولی میفهمیدم اون پسر اومد داخل و بعد از سفارش داشت میومد جایی نزدیکی میز ما...
کفش سورمه ای رنگشو دیدم که از کنارمون رد شد و دوباره برگشت..
دقیقا کنار ما ایستاد..
علی بلند شد..
-بح علی آقا..
+بح آقای سبحان..
-سلام پروانه خانوم..
چهره ی پروانه رو میدیدم که با لبخند زورکی جوابشو داد..
-مزاحمتون نشم..
سها خانوم سلام بلد نیستین شما..
با خودم فکر کردم کی میتونه باشه که اینطور بی ادبانه صحبت میکنه..
سرمو آووردم بالا...
البته که یه سبحان بیشتر نمیشناختیم و اونم پسر عمهی بشدت بی ادب و مغرور خودمون بود..
+سلام..
چرا من از دور نشناختمش عح!
این چرا انقدر پولدار شده..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۳🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
نگاهمو کشوندم تا صورتش..
اولین چیزی که جلب توجه میکرد، زخم بالای ابروش بود..
خندم گرفت..
بچگیامون من با سنگ زده بودم ، بالای ابروش شکسته بود و دیگه هیچوقت جاش خوب نشد...
تا جایی که به صورت یه خط کج ابروهاش رفته بود...
انگاری از خنده م متوجه ی افکارم شد که دست کشید روی زخم پشت ابروش و تبسم کرد...
علی خصمانه نگاهم کرد و منم با سرفه ای خودمو جمع و جور کردم..
-سلام.. ببخشید متوجهتون نشدم!
+خواهش میکنم ناشی از روابط حسنه ای هست که خانواده ی دایی جون با ما دارن..
-سبحان!
+علی هزار بار گفتم بازم میگم به منو تو چه..
-پسر عمه ی منی؟؟ پسر دایی توعم؟؟؟ نمیخوامت وقتی عمه بابای منو نبینه!!!!!
+مشکل اوناست نه ما...
-ولی بابای من برام ارزشمندتر از این حرفاست حالام وقت مارو نگیر میترسم عمه بشنوه دعوات کنه...
بعدم با پوزخندی نشست سر جاش...
بلاتکلیف ایستاده بودم تا اینکه علی نجاتم داد..
-بشین سها..
نشستم سرجام و لبامو بردم تو دهنم..
حس کردم ضایه شدم..
سبحان بدون کوچکترین حرفی رفت میز بغلیمون نشست..
+امیدوارم تو دلتون نگین علی مغروره!
پروانه مهربون نگاهش کرد..
-چرا بگیم!! تو عاقلتری و ما اینو میفهمیم که هر چی بگی درسته..
+داداشی من از کلی وقت پیش سبحانو ندیده بودم
زشت بود سلام ندادم...
زیر لب گفت "نخود مغز"
منم مثل خودش زیر لب گفتم "غول بی ادب"
میدونستم داداشیم چقدر دلش پاکه..
اما دلخوریش فقط از عمه بود و با همین سبحانم رابطه ی خوبی داشت فقط، اذیتش میکرد درد سرایی که بابا کشید...
سخت کار کردنای خودش..
سفید شدن موهاش تو این سن...
سخت بود بی وفاییشونو فراموش کنی..
بعد از خوردن شماممون بلند شدیم که بریم خونه...
گوشیم زنگ خورد..
با دیدن شماره ی استاد که خیلی وقت بود دیگه سیو نداشتم و فقط حفظش بودم، استرس گرفتم..
دیگه چی میخواست اخه..
رد دادم..
دوباره زد...
علی مشکوک شده بود..
میپرسید کیه..
هیچ رقمه دوست نداشتم جواب بدم..
خاموشش کردم..
-سها چرا گوشیتو خاموش کردی!!
چیزی نگفتم..
چیزی نپرسید...
پروانه رو رسوندیم..
تنها که شدیم علی تمام گلایه هاشو گفت و گفت و گفت...
-روزی که من خواهرمو فرستادم شهرر غریب به امید خدا بود و دل پاکش به امید قولی بود که بهم داد
فهمیدم درگیر داره میشه..
کم کم فهمیدم که درگیر یه حسایی شده..
خدا شاهده سکته نکردنم تو اون روزا بابت پوست کلفتیم بود وگرنه باید میمردم...
اشکات..
گوشه گیریات..
ناراحتیات..
همین کار عصرت...
ببین سها ، مرد نیستی بفهمی، ولی منو میکشه اینا...
میدونم که همه چی گذشته...
میدونم که این روزاتم میگذره
اما اگه چیزی بهت نگفتم و جلوتو نگرفتم
میدونستم عاقلی و تا یه جایی به خودت اجازه ی علاقه داشتن میدی نه بیشتر
میدونستم اگه مانعت بشم بعدها حسرت میخوری میگی داداشم نذاشت..
اما سها
داداشتم...
انتظار دارم ازم بپرسی درست و غلطو
انتڟار دارم من قابل اعتماد دلت باشم حتی اگه خجالت بکشی باید بدونی من محرم تر از هرکسیم...
+میدونم..
-برای دونستنت چیکار میکنی سها عمل کن..
+چیکار کنم علی!!
-من پشتتم..
نفس عمیق کشیدم...
حال دلم خیلی خوب نبود..
داغون بود حتی..
ولی حرفش آرومم کرد..
چی قشنگتر از این که تو حال بدیام داداشم پشتم باشه و درکم کنه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_چهل_هشتم . . . حالش خیلی بد بود کلی ناراحت شدم بخاطر این مدت که
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهل_و_نهم
.
.
.
سپیده رو تخت نشسته بود
و به فرش زل زده بود
انگار نمیدونست از کجا شروع کنه
_ راحت باش عزیزم
با من درد و دل کن
شاید سبک بشی
سپیده_ اون پسره معتاد رو که یادته حلما؟😔
_ امیر محمد رو میگی؟🤔
سپیده_ آره خوده عوضیش رو میگم ...
کم بهم بدی کرد؟
کم اذیتم کرد؟؟
به پدرم هم رحم نکرد حلما
_ نمیفهمم آخه
قضیه اون که خیلی وقت پیش تموم شد رفت
چرا بعد این همه مدت تصمیم گرفت خودی نشون بده؟😳
سپیده_ بعد اینکه اون احسان کثافت فهمید نمیتونه با تهدید من ، تو رو بدست بیاره
از راه دیگه ای وارد شد...
_ چه راهی آخه؟
بعد این که نتونست تو رو هم مثل خودش تو کثافث غرق کنه پولشو گرفت و عکس هارو هم...
وااااای عکس ها
نکنه... نکنه هنوز عکس هارو داشت؟؟؟
سپیده با بغض سرشو انداخت پایین و اروم گفت:
بعد اون همه تلاشی که برای پاک کردن اشتباهاتم کردم
بعد اون همه هزینه که صرف پاک کردن خریتم کردم
یه نسخه از عکس هارو داشت...
منو به مواد فروخت حلماااا
در حالی که من سیگار هم نمیکشیدم اون سیگار دستم داد...😭😭
اون عوضی تو غذام مواد ریخت
با عشق دروغینش
با محبت های الکیش گولم زد
تو که میدونی درسته؟؟؟
همه اون عکس ها صحنه سازی بود برای اخازی از من...
سپیده رو بغل کردم و گفتم: میدونم عزیزم
میدونم اونا آدم های درستی نیستن
تنها اشتباهت راه دادنش تو زندگیت بود
دیگه نباید اجازه بدی همچین آدمایی تو زندگیت باشن
باید خودتو به خانوادت ثابت کنی
هر آدمی. ممکنه تو زندگیش اشتباهایی انجام بده
سپیده_اوهوم😔
حلما_خدابزرگه ایشالا درست میشه همه چی😢😢
_راستی بهت گفتم قراره هفته دیگه برم کربلا
سپیده_جدیییی😳 چه یهویی
خوش بحالت
حلما_اره یهویی شد مادر جون و پدرجونم قرار. بود برن با حسین
منم اصرار کردم بابا اجازه داد😍
سپیده_حلما جونم رفتی بابای منو خیلی دعا کن دعا کن حالش زود خوب بشه
منو ببخشه😭😭
_چشم عزیزم توام غصه نخور همه چی درست میشه
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پنجاه
.
.
.
نزدیکای غروب بود رفت
خیلی غصه خوردم براش اصلا انگار یکی دیگه. شده بود
کاش میتونستم کاری براش بکنم..
.
.
.
فردای عاشورا پاسپورتم اومد
راحت تر از چیزی که فکر میکردم کارام درست شد ☺️
پروازمون صبح شنبست
از الان دارم لحظه شماری میکنم برای رفتن 3 روز مونده
مامان خیلی خوش حاله همش خدارو شکر میکنه
حس میکنم بابا از تهه دل راضی نیست اما بخاطر خوشحالی من چیزی نمیگه
مامان امروز قراره برامون آش درست. کنه😂 میخواست بعد رفتنمون درست کنه ولی از اونجای که من عاشق آش رشتم گفت قبل رفتن درست میکنم که شما هم باشید
حسین رفته پدرجون مادر جون رو بیاره
زینب ایناهم قراره شب بیان
برای خداحافظی
.
.
.
یه پیرهن بلند گشاد طوسی رنگ انتخاب کردم با دامن مشکی و شال مشکی تو این ایام سعی میکنم حجابم درست باشه دلم برای تیپ خودم تنگ شده ها😂ولی الان اینجوری حس بهتری دارم
جلوی اینه به خودم نگاه میکردم صورتم چقدر بی روحه
یه ته ارایش ریزی کردم
حالا بهتر شدم☺️
اونجوری خیلی مثبت شده بودم خوشم نمیاد😁😂
اووه اوه مامان صداش دراومد
_جونم مامان اومدم
مامان_دختر مگه ما مهمون نداریم بیا یه کمکی بکن 😕
_چشم چشم
چیکارکنم
مامان_چای دم کن الان پدر جون مادر جون میرسن
باشه ای گفتم مشغول دم کردن چای شدم
_بابا کجا رفت
مامان_رفت خرید کنه الان میاد
_اهان
چند دقیقه بعد حسین و پدر جون مادر جون رسیدن
بابا هم همون موقه از راه رسید
نشسته بودیم دور هم
مادر جونو من خیلی دوست دارم
خیلی مهربونو پایست ولی هر وقت. منو میبینه به حجابم و نماز خوندنم گیر میده میدونم از رو مهربونه ها اما دوست ندارم کسی بهم بگه چیکار کنم 😐
مادرجون_حلما دخترم چقدر خوشگل تر شدی موهاتو بیرون نزاشتی😘
حلما_😅مرسی عزیزجونم
مادرجون_ایشالا رفتیم سفر بعدش همیشه اینجوری باشی
یهو رفتم تو فکر
جدی قرار من همینجوری بمونم😑
ولی من همچین قولو قراری باخودم نزاشتم
یعنی حس میکنم نمیتونم دائمی کنم این حجابو
برای یه مدت اونم تواین حالو سخت نیست
اما برای همیشه نمیشه خودمو محدود کنم
این سفرو دلم میخواد برم هم بخاطر حس دوست داشتنی که به امام حسین دارم و یه آرامشی پیدا کنم
از وقتی هم که به دوستام گفتم کلی التماس دعا دارن
منم برای این که فراموش نکنم همشونو یادداشت کردم☺️
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام همراهان گرامی و وفادار کانال
از امروز پارت های رمانو نمیتونیم منظم و سر ساعت و پشت سر هم خدمتتون ارائه بدیم
ولی سعی میکنیم همون سه قسمت از هر رمان که مجموعا میشه 6 قسمت رو به تناوب و در طول روز تقدیمتون کنیم حتی اگه شد بیشترش کنیم
ازینکه این تغییرات در کانال بوجود اومده ازتون عذرخواهی میکنیم و همراهی شمارو ارج مینهیم و از حضورتون به خود میبالیم💐❤️🌺
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پنجاه__یک
.
.
گرم صحبت بودیم
که خانواده زینب اینام اومدن
😂😐
الان باز مادرجون گیر میده به حسین
خیلی وقته میگه زینب دختره خوبیه بگیرینش برای حسین
مامان و بابام بدشون نمیادا
امانمیدونم چرا کاری نمیکنن🙁
من خودمم حس میکنم حسین هم بی علاقه نیست به زینب 😁هر وقت میبینتش دست پاچه میشه
فقط موندم چرا هیچ کاری نمیکنن 😂
علی آقاهم که اوومده😬
بچه مظلومانه سلام کرد رفت یه گوشه نشست 😄😄
.
.
تو آشپزخونه با زینب مشغول کشیدن آشا بودیم
زینب_حلماییی
_جونم
زینب_رفتی نجف حتما منو یاد کنیاا
حلما_حرم حضرت علی؟
زینب_اوهوم 😭😍
خوش بحالت من ارزومه از نزدیک زیارت کنم
حلما_عزیزم چرا قبلا که مامانت اینا رفتن نرفتی باهاشون
زینب_موقه کنکورم بود نشد باهاشون برم😭 نمیدونم چرا. نمیطلبه منو
حلما_ایشالا میری به زودی توام
زینب_ان شاالله یادت نره ها هرجا که رفتی منو یاد کن
راستی یه چیزی
حلما_جونم
زینب_من یه تسبیح اوردم هر جایی که رفتی برام تبرکش میکنی؟
حلما_اره حتما 😍میبندم به دستم که هرجا رفتم. همراهم باشه
زینب_مرسی عزیزم
تو کیفمه رفتیم تو اتاق یادم بنداز بدم بهت😘
مامان_دختراا کارتون تموم شد؟
حلما_اره خوشگلمم تموم شد
مامان_بچین تو سینی حسین و صدا کنم ببره
حلما_باشه😊
حسین سر به زیر یاالله گویان اومد تو آشپزخونه
اخی داداشم😂
سرش پایین بود
زینبم چادرشو محکم گرفته بود سرشو انداخت پایین
حلما_داداشم سرتو بگیر بالا ببینی چیکار میکنی خو😂😁
الان میریزی آشا رو
حسین_نه حواسم هست خانوم کوچولو 😂😉
حلما_اره خووو😬
حسین آشا رو برد
فکر کنم زینبم بدش نمیادا 😄
اخی گوگولیا
انگار خودم باید براشون آستین بالا بزنم
اینجوری که نمیشه
...
شب خوبی بود تا اخره شب. من رفتاره این دوتا رو هی آنالیز میکردم. و بیشتر مطمعن شدم که یه. حسی هست
اخر شب هم بعد کلی التماس دعا خونواده موسوی رفتن
علی اقا هم موقه خداحافظی دوکلمه بیشتر نگفت😂😂
سفرتون به سلامت التماس دعا
.
.
بعدش هم حسین پدرجون مادر جون رو برد برسونه خونشون
.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️