📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_ششم بچه هـا زنـگ زده بودنـد برویـم دوری بزنیـم. حوصلـه نداشـتم. حـالا از نبو
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_هفتم
گیر افتاده ام بین جواد و دوستانش.
دیشب زنگ زد و گفت:
- فردا بعد از مدرسه یک ساعتی وقت دارم؟
وقت داشـتم و قبول کردم به خاطر حال و هوای این دو سـه هفته اش. نمی دانستم که قرار است چه کنیم.
گفت:
- برویم از مدرسه بیرون.
ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. سر خیابان، چهار نفر از دوستانش را هـم سـوار کردیـم. تـوی بیمارسـتان دیـده بودمشـان. آدرس دادن را گذاشتم به عهده ی خودشان. رفتیم و توی یک پارک، گرد هم نشستیم. منتظر بودم که شروع کنند. هیچ کدامشان حاضر نبودند نگاهم کنند. جواد دانه دانه چمن ها را می کند و می انداخت کنار.
- جواد! هم علف بکن، هم حرف بزن. چطوره؟
سرش را بلند نمی کند اما زبانش باز می شود.
- ببین مهدی! ما چند تا سؤال داریم، یعنی خیلی سؤال داریم. ولی خب، نمی دونیم که تو می تونی جواب بدی یا نه. یعنی ببین... باید جواب بدی. بالاخره هر سـؤالی جوابی داره. می دونم که تیپ شـما از تیپای ما خوشتون نمی آد. شاید هم ما رو کافر بدونید. اما...
نمی دانم این جدایی ها را چه کسی در دل و فکر ما انداخته است. هر کدام از ما فکر می کند دیگری از او و افکارش متنفر است. می گویم:
- جـواد! بـه جـای مـن نـه فکـر کـن، نه حـرف بـزن. اما به جـای خودت سؤال کن. مطمئن باش من هیچ فکر خاصی درباره ی شما ندارم.
- یعنی بالاخره جواب ما رو می دید هر چی باشه؟
آنقـدر پیوسـته سـؤال می کردنـد کـه خیلی هایـش یـادم نیسـت. تمـام تلاشـم را می کنـم کـه جـواب ندهـم و بفهمـم دقیقـا بایـد کجـا را هدف بگیـرم تـا بتوانم راضیشـان کنـم. گاهی نگاهم می کردنـد طلبکارانه، گاهی هم سرشان پایین بود و فقط صدایشان بلند بود.
تـوی ذهنـم حرف هایشـان را دسـته بندی می کنـم. آنقـدر درگیرنـد که اگر درست جواب ندهم به نتیجهای نمی رسیم. می دانم که پشت هر جوابی که بدهم پنج تا سؤال در کمین است. یک لحظه که سکوت
می کنند می گویم:
- عیـب نـداره کـه مـن طبق یه روندی جواب بـدم. یعنی درهم و برهم نباشه تا ذهنتون دچار تنش نشه.
- نه فقط جواب قانع کننده باشه.
قـرار می شـود کـه فـردا شـب بیاینـد خانه مـان! نمی دانـم چـه می شـود شاید هم نیایند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_هفتم گیر افتاده ام بین جواد و دوستانش. دیشب زنگ زد و گفت: - فردا بعد از مد
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_هشتم
دراز کشـیده ام و دارم حرف های چرت و پـرت بچه ها را گـوش می دهم. زر مفت می زنند و من حال ندارم جوابشان را بدهم.
- قیافه ش از این لباس شخصیا بودا.
- ولی بدک هم نبود، دور موهاش رو کوتاه کنیم. بزنیم بالا و ریشاشو بتراشیم معرکه می شد.
- ولی هیکل رو فرمی داشت.
- جواد!
جواب نمی دهم. ایـن چنـد جملـه را هم تحمل کرده ام که جواب ندهم. حرف رایگان زدن کار همیشگی مان است.
- هوی با توام.
بقیه ی حرفشان را گوش نداده بودم.
- ببین می گم من حوصله ی نصیحت ندارما. اگه چرت و پرت بگه حالشو می گیرم.
- خفه!
- از ما گفتن بود.
- تو کی هستی؟ هر کی نمی خواد نیاد، کسی که زور نکرده.
- ولی اگه نتونست جواب بده چی؟
- تـو فکرکـردی من برای جـواب گرفتن میام. اینا یه سـری حرف های کتاب های دینی رو می خوان بلغور کنند.
- پس اینجایی که چه غلطی کنی؟
- می آم که اسکلش کنم.
چنـان خونـم بـه جـوش می آیـد کـه بی اختیـار بـراق می شـوم تـوی چشم های وحید.
- خب چیه؟ به ناموست که حرف نزدم!
اگر جواب ندهم پر رو می شوند.
- تو غلط می کنی که می خوای اسکلش کنی! کسی اجبارتون نکرده کـه بلنـد شـید بیاییـد. می تونیـد هنـوزم برید دنبـال لاس وگاسـتون. یه روزم مثل فرید چالتون می کنن و امتی از دستتون راحت می شن.
- حالا کی مرده که تو چند روزه انقدر تو لکی؟
عجیبیـم... مـا انسـان ها عجیبیـم. دو هفتـه ی پیـش یکـی از جمـع خودمـان نیسـت شـد. نمی دانـم چـرا فکـر نمی کنیـم شـاید بعـدی مـن باشـم. ذهنـم دوبـاره زیـر ضربـات پتـک خرد کننده قـرار می گیـرد... در خودم تکرار نمی کنم تا منفجر نشوم. حرف ها را بلند می گویم:
- کور نبودی که؟ فرید مرد، الآن هم حتما بدنش باد کرده و ترکیده و بوی گندش همه ی مرده ها رو زابه راه کرده.
- چه وحشتناک!
- نمی شه که تا آخر عمر عزادار باشیم؛ فرید رفته، دنیا که سر جاشه، خودمونو زجر بدیم که چی؟
این هـا یـا خرنـد یـا خودشـان را به خریـت زده اند. می خندم. از شـدت مسخره بودن حرفشان می خندم.
- راست میگی. فرید تازه می خواست دوماد بشه. عجله چرا؟ تو که مـرگ بهـت قـول داده تـا صـد سـال دیگـه دوروبـرت نپره. مثـل فرید که قرار بود این چند روزه رو با هم بریم ترکیه. حالا اون داره می پوسه و ما هم داریم شر و ور می گیم.
بلند می شوم و لباسم را برمی دارم. راه می افتم سمت در.
- تـا نیم سـاعت دیگـه بایـد اونجـا باشـیم. هـر کـس حرفی نـداره یا فکر مزخرف داره بتمرگه همین جا و نیاد.
پشـت در خانـه کـه می ایسـتم می بینـم همـه هسـتند، خـودش می آیـد و در را بـاز می کنـد. لبـاس یکدسـت سـفید ورزشـی پوشـیده اسـت. بـا گرمـی خـاص خـودش بـا بچه هـا برخـورد می کنـد. دور اتاقشـان کـه می نشینیم سینی چایی به دست می آید. احوال تک تک را می پرسد و تعارف می کند و می گوید:
- این چای مخصوص شماست. چای سیب مهدی نشان.
نگاه متعجبم را می دزدم و می گوید:
- بخور تا توضیح بدم.
دوباره می رود و گز و سوهان هم می آورد.
روبـه روی بچه هـا می نشـیند. نمی دانـم چـرا دارم لحظه به لحظـه را می گویم. شـاید چون دلهره داشـتم. دلهره ی اینکه از پس سـؤال های بچه هـا برنیایـد. بـا اینکـه هم فکـر و هم تیـپ هم نبودیـم، امـا دلـم هـم نمی خواست ضایع شود.
- خـب، مـن اهـل و عیـال رو فرسـتادم خونـه ی خواهرشـون، تـا شـما راحت باشـید دیگه. گفتم اگر دوسـت داشـتید یه شـامی هم درسـت کنیم.
آرمین تربیت پذیر نیست، با آن غرور مزخرفش و می گوید:
- اومدیم جواب سوالامونو بپرسیم.
- اون که بله. شام یـه پیشـنهاد جانبی بود. خب مـن در خدمتم. هر چی رو که بلد بودم جواب میدم، هر چی هم که بلد نبودم می پرسم، بعدا جواب می دم.
- چرا ما باید بمیریم؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌷💐❤️🌷💐❤️🌷💐❤️🌷💐❤️
🔴 شیخ رجبعلی خیاط:
💠 بطری وقتی پر است و میخواهی خالیاش کنی، خمش میکنی. هر چه خم شود خالیتر میشود. اگر کاملاً رو به زمین گرفته شود سریعتر خالی میشود.
💠 دل آدم هم همین طور است، گاهی وقتها پر میشود از غم، از غصه، از حرفها و طعنههای دیگران.
💠 قرآن میگوید: "هر گاه دلت پر شد از غم و غصهها، خم شو و به خاک بیفت." این نسخهای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: "ما قطعاً میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد، به خاطر حرفهایی که میزنند. سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن"
📖سوره حجر، آیه ۹۸
🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ😊ــلام✋
صبح زیباتون بخیر ☕ 🌺 😊
یه روز خوب☀️
یه حس خوب 🌺
یه تن سالم💪
یه روح ارام😇
ارزوی قلبی من برای همه شما🌺
روزتون شاد 😊
دلتون بی غم❤
لبتون خندون😉
میلاد با سعادت
امام حسن عسکری ع مبارک 🌸🎊🌸
🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_دوم پویا رفت.پاهایم رمقی برای قدم برداشتن
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_سوم
بعد از تماس پویا یک انرژی خاصی در وجودم رخنه کرده بود.پنجره اتاقم را بازکردم هوای مطبوعی به مشامم رسید,هوایی که پر از تازگی و طراوت بود و حس تازگی را در وجودم ایجاد میکرد .
سریع از اتاقم بیرون رفتم ,هنوز هواگرگ و میش بود
روی تخت دراز کشیدم نسیم صورتم را نوازش میکرد .هرلحظه پویا در کنارم احساس میکردم.
صدای بازشدن در حیاط مرا به خود آورد.سریع از روی تخت بلندشدم و به سمت حیاط رفتم
پدرم را دیدم درحالی که نون تازه سنگگ در دست داشت ,به سمتم آمد و گفت:
-سلام بردختر بابا.این موقع صبح اینجا چیکارمیکنی؟
-سلام .باباجان,صبح بخیر راستش بعد نماز دیگه خوابم نبرد واسه همین اومدم توی حیاط .شما از کجا میاین؟
-منم مثل تو بعد نمازخوابم نبرد.رفتم توی پارک محل یه خورده پیاده روی کردم ,تو راه برگشت هم واسه مامان خانمتون نون تازه گرفتم .
اخه دیشب میگفت:دلش میخواد صبح نون تازه بخورند.از پویا چه خبر ؟بهش زنگ زدی؟
-بعد نماز خودش زنگ زد ,گفت شاید زودتر برگرده
-ای ناقلا پس واسه همین خواب از چشمای دخترکم پریده و دختر تنبلم رو سحرخیز کرده!!بسوزه پدرعاشقی ,بددردیه
اِاِاِ باباجون من خیلی همسحرخیزم .اون صبحانه هایی که براتون آماده کردم رو به یاد بیارید.
-بله حق باشماست !حالا بیا بریم داخل و صبحانه بخوریم
-چشم باباجون شما بفرمایید منم میام
آن روز را من با نشاط فراوانی که بعد از تماس پویا بدست آورده بودم,گذراندم.
صبح روز بعد هنگامی که خورشید گیسوان طلایی اش را نمایان کرده بود از خواب بیدارشدم در حالی که چشمانم نیمه باز بود.تلفن را برداشتم و با پویا تماس گرفتم لحظاتی گذشت تا اینکه او جواب داد و گفت :
-سلام بر بانوی زیبای من
-سلام آقا!!چه عجب گوشیتون رو جواب دادید؟شرمنده کردید قابل دونستید!!!
-شرمنده عزیزم رفته بودم دوش بگیرم .حال عشق من چطوره؟خوبی خانووم؟
-دشمنت شرمنده اقا ممنون تو خوبی ؟ پویا کی برمیگردی؟مگه قرارنبود یکی دوروزه کارات رو انجام بدی و زودتر برگردی؟خیلی دلتنگتم
-عزیزم زودبرمیگردم تا شب بهت خبر میدم که دقیقا چقدر کارم طول میکشه باشه بانو؟شاید باورت نشه ولی من برای دیدن تو بیتاب ترم .ثمین جان اگه با من کاری نداری من دیگه باید برم ,یکی داره در میزنه انگاراومدن دنبالم تا برم سر پروژه.
-باورمیکنم عزیزم.برو آقا .شب منتظرم تا تماس بگیری و بگی فردا میای یانه؟
-باشه عزیزم .منم امیدوارم امروز کارها تموم بشه و فردا برگردم .مواظب خودت باش گلم
تو هم مواظب خودت باش .خداحافظ
_خداحافظ
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_سوم بعد از تماس پویا یک انرژی خاصی در وجو
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_چهارم
نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم .یکهو دلهره و ترس عجیبی تمام وجودم را فراگرفت .برای اینکه آرامش پیداکنم دوباره با پویا تماس گرفتم ولی او گوشی را جواب نمیداد.نگرانی ام شدت گرفت
تاغروب هرچه با پویا تماس گرفتم فایده ای نداشت.پویا گوشی اش را خاموش کرده بود .با شدت پیداکردن دلهره و ترسم ,نفس کشیدن برایم سخت تر میشد.
وقتی صدای اذان مغرب به گوشم رسید .سریع برای خواندن نماز مغرب وضو گرفتم و آماده شدم .
در حین نماز خواندن آرامشی تمام وجودم را دربرگرفت و باعث شد فکرو خیال پویا ازذهنم پاک شود.بعد نماز روی تخت درازکشیدم ,گوشی را برداشتم تا برای بارآخر با پویا تماس بگیرم .این بار برعکس دفعات قبل گوشی اش روشن بود.چندلحظه بعداز پشت خط صدایش را شنیدم که گفت:ِ
-الو ثمین جان سلام
-سلام آقا چه عجب گوشیتونو روشن کردید ,میدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم.خیلی بی فکری پویا
-عزیزم ببخش!امروز خیلی کارداشتم نتونستم باهات تماس بگیرم واقعا شرمندتم قول میدم برگشتم جبران کنم
-باشه میبخشمت حالا میشه بفرمایید کی تشریف میارید؟
-ثمین جان متاسفم ولی کارام خیلی بهم گره خورده فکرنکنم تا یکشنبه دیگه بتونم برگردم
-ولی پویا تو قول دادی اخرهمین هفته اینجا باشی .درضمن دیروز صبح گفتی کارات میکنی یکی دوروزه برگردی حالا داری میزنی زیر قولت .چیشده که میگی نمیتونی برگردی؟
-متاسفم ثمین جانم وقتی برگشتم جبران می.....
هنوز حرفش تمام نشده بود که از عصبانیت گوشی تلفن را به زمین کوبیدم .
دوباره روی تخت دراز کشیدم و به بدقولی پویا فکرکردم .صدای درزدن اتاق مرا به خود آورد سریع جواب دادم و گفتم:
-بله بفرمایید داخل
-ثمین جان یک لحظه بیا پایین مهمون داریم
-مامان,من الان حوصله مهمون رو ندارم ,میشه برید پایین بگید ثمین خوابه؟
-یعنی دروغ بگم .من دخترمو اینجوری بزرگ کردم؟نمیخوای بدونی کیه؟
-ببخشید ولی حالم خوب نیست.مهم نیست کیه اونی که باید باشه نیست.
-باشه هرطور مایلی بعد گله نکنی بهت نگفتم؟
-باشه مامان جان,مرسی که بهم گفتید ولی فعلا حالم خوب نیست.
مادرم رفت و در را پشت سرش بست.
من در حالی که اشکهایم می ریخت روی تخت دراز کشیدم ..چندلحظه ی بعد دوباره صدای در زدن مرا وادار به کنترل اشکهایم کرد.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_چهارم نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم .یکهو دل
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_پنجم
در حالی که بغض کرده بودم گفتم :
- بفرمایید مامان جان
در اتاق به آرامی باز شد و پویا در حالیکه شاخه ای گل رز سفید در دست داشت در چهارچوپ در ِاتاق نمایان شد.
باورم نمی شد که پویا را در مقابل چشمانم میبینم .مطمئن بودم که خواب میبینم چون دقایقی قبل با پویا صحبت کردم و او گفت : تا چندروز دیگر بر نمیگردد.
چشمانم را بستم به امید اینکه وقتی چشمانم را باز میکنم پویا را دوباره در مقابل چشمانم ببینم.
خیلی آهسته چشمانم را باز کردم ولی این بار پویا در چارچوپ در دیده نمیشد ناخودآگاه به سمت بیرون دویدم .
ناگهان صدایی از پشت سرم گفت:
-سلام عشق زیبا و گریان و خشمگین من!!!!
-وقتی به سمت صدا برگشتم پویا را دیدم که لبخند میزند.باورم نمیشد به او نزدیک تر شدم دستم را روی صورتش گذاشتم تا با لمس وجودش را باورکنم در حالی که اشک میریختم ,گفتم:
-باورم نمیشه!!!!! تووووو!!!اینجاااااا !!!!
پویا در حال که به کف دستم بوسه ای زد گفت:
-ثمین اگه یک قطره دیگه اشک از اون چشمای نازت بریزه.میرم و دیگه برنمیگردم .خیلی دلم برات تنگ شده بود.
-اما....؟؟
-عزیزدلم .اولاًسلامت کو دوماًمن احمق مثلا میخواستم غافلگیرت کنم ولی باعث شدم چشمای خوشگلت بارونی بشه .سوماًمیخواستم ببینم بدقولی کنم چه عکس العملی انجام میدی تا خودمو واسه تنبیه های احتمالیت آماده کنم. ببخشید عزیزم
در حالی که لبخند میزدم و اشکهایم را پاک میکردم گفتم:
-سلام.خیلی دیوونه ایی پویا ,بخاطر این شوخی بی مزه ات هیچ وقت نمیبخشمت .التماس نکن راه نداره
-عزیزم تازه فهمیدی دیوونه ام .من که از اول اعتراف کرده بودم که دیوونه تو شدم
-خیلی خوش حالم میبینمت.نگفتی چی شد تونستی زود برگردی؟
-خب بخاطر تو استعفا دادم
-لوس نشو !راستش رو بگو چی شد
کارات به این زودی تموم شد؟
-میخوای همینجا دم در اتاقت صحبت کنیم یا تعارف میکنی بیام داخل؟
-ببخشید بفرمایید داخل
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️