📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهلم بلند می شود و شروع می کند به جمع کردن استکان ها. شعور نداریم یا ذهن درگیر
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_یکم
مهدی با هر جمله ی ما، لبخندش چپ و راست و کمرنگ و پررنگ می شود و می گوید:
- اگـر شـما تاجـر بشـید، شـا گرد بگیریـد، راه و رسـم تجـارت یـادش ندیـد، می تونیـد توقـع داشـته باشـید کارش رو درسـت انجـام بـده تـا بازخواستش کنید؟
وحید مثل همه ی ما، تکه ی دلخواهش را به مسخره می گیرد:
- حالا شما دعا کن تاجر بشیم. کور شیم اگه به شاگردمون یاد ندیم.
- کور نباش، ببین شا گردی کردی!
مهدی دوباره می آید وسط:
- اگـه خـدا کـه بـالا دسـت ماسـت، بهمـون نمی گفـت؛ چـی بخوریـم، چرا بخوریم، کی بخوریم یا برعکسـش. نمی گفت چی بپوشـیم؟ چرا بپوشیم؟ کی بپوشیم و بر عکسش و خلاصه همه ی این راهنمایی ها. بعـد هـم توقع داشـت سـالم زندگـی کنیم، به نظرتون ظالم نبود؟ شـما حاضـر نیسـتید یـه بچـه ی کوچیـک رو تـو شـهر تنهـا ول کنیـد تـا بـه مدرسهای که بهش آدرس ندادید بره. حالا چطور به خدا می گید که شما رو رها کنه و هیچ راهنمایی هم نکنه. اصلا این با فکر خود شما رد شده است. جالبه که ما این کمک و راهنمایی دیگران رو از روی محبـت می دونیـم، امـا راهنمایـی خـدا رو از روی محبـت کـه هیـچ، نشانه ی بد خلقی و تحکم خدا می دونیم که داره دخالت میکنه.
- پس بگو اختیار و آزادی چرت دیگه. مجبوریه.
- نه. اصلا هیچ اجباری نیست.
- خوب انجام ندم، کلی توبیخ داره!
- چرا می گی توبیخ؟ چرا نمی گی نتیجه ی عمل. قرصها را نخوری، مریضیت شـدید بشـه به دکتر ربط داره؟ تو آزاد بودی دیگه. اما وقتی بـه خـدا می رسـید می گیـد کـه زورگـو و ظالـم و از ایـن حرف هـا. خـب فریـد کـه الآن فـوت کـرده، بـه نظرتـون بیسـت و پنج سـالگی سـنیه کـه آدم سکته ی قلبی بکنه؟ نه اصلا! اما دستور غذایی، کلامی، خواب و چـه می دونـم همـه ش بـه خاطـر اینـه کـه یـه عمـر طولانـی، سـالم و خوشبخت زندگی کنی. همین.
کمی سکوت جمع خوب است، اگر آرشام بگذارد:
- سودش هم به خود فرد می رسه دیگه.
- آفرین! می گن حرف راست رو از بچه بشنوید.
صدای خنده ی جمع که بلند می شـود، مهدی هم میرود بیرون. ته دلم خوشـحالم که توانسـت جواب سـؤال ها را بدهد. هیچ کدامشـان آدم نیسـتند کـه بلنـد شـوند چـای را از دسـتش بگیرنـد. فقـط شـکم گنده کرده اند، شعور پایین ها.
مهدی که می نشیند علیرضا که تا حالا ساکت بوده می گوید:
- شما می خواهید ما رو قانع کنید که دیندار بشیم.
می خندد و سر به نفی تکان می دهد:
- نـه، مگـه نیـاز بـه قانـع کردنـه. عقلـی بحث کردیم دیگه. آزادیـد که طبـق دریافت هاتـون فکـر کنیـد. اصلا مـن چه کاره ام. خـود خـدا هـم می گه هیچ اجباری توی دین نیسـت. فقط راه خوب و درسـت و راه بـد و غلـط رو معرفـی می کنـم، هرکی خواست آزاده انتخاب کنـه بـره دنبال راه خودش. اینکه دیگه توی هر راه چه چیزی گیرش می آد، یا چه چیزی رو از دست می ده با خودشه. همین، اجباری هم نیست.
- راست می گه دیگه، الآن که توی دلمون مسلمونیم!
- ولی خب می گه هر کی اسلام رو انتخاب نکنه گمراهه.
- یـه معلـم فیزیـک هـم بـرای حـل مسـئله ی فیزیـک راه حل مشـخص داره. نمی شـه با راه حل شـیمی، نمره ی فیزیک رو بگیری. حالا خدا هـم می گـه راه حـل درسـت زندگـی تـو اسـلامه. توقـع نداری کـه همه ی بشـریت رو بـه حـال خودشـون بـذاره. اینکـه یکی مسـیر درسـت رو هم نشون بده، شما بهش ایراد می گیری.
- خوبه بری جلو تو باتلاق بیفتی، فرو بری، خفه شی، بمیری!
ایـن را وحید جواب می دهد. چنان مثل آقا معلم حرف زد که فک همه برای چند ثانیه از جویدن خیارها بازمانـد. ایـن دو روز کنـار دسـتش باشـد، همه مـان رو بـا چاقـو ذبـح می کند. مهـدوی می خندد و می گوید:
- ایول، من دیگه حرفی ندارم.
یکی دو سـاعت طول می کشـد تا شـام سـر هم کنیم. آشـپزخانه ویران می شـود تـا شـکم وامانـده را آبـاد کنـد، هیـچ حـرف جـدی دیگـری نمی زنیـم. غیـر از آرشـام کـه کمـی با تردیـد به مهـدی و کارهایش نگاه می کند، بقیه سرخوشانه همراهی می کنند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_یکم مهدی با هر جمله ی ما، لبخندش چپ و راست و کمرنگ و پررنگ می شود و می گوید
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_دوم
آدم هـا هیـچ مشـکلی بـا خدا ندارند. مشکل شـان با خودشـان اسـت. بفهمنـد کـه هسـتند، چـرا هسـتند، قـرار اسـت چـه کننـد، کجـا بروند و در ایـن دنیـای رو بـه مـرگ دارنـد چـه غلطـی می کننـد کـه لذت شان را خراب کرده! درسـت می شـود البتـه. جـواد باید برگردد بـه خـودش. خـودش را بیـن خوشـی های کوچـک گـم کرده. باید بریزد دور آن هـا را و خودش را پیدا کند.
محبوبـه دفتـر را آرام از زیـر دسـتم می کشـد و زیـرش می نویسـد:« ایـن آقا معلم که شوهر من و بابای بچه هامون هم هست، اگر یه کم بیشتر حواسـش به ما، مخصوصا شـخص من باشـد، ما هم از خوشـی های
زندگی بهره ی بیشتری می بریم.»
***
- خوب جواب می دادا.
- شغلشه بابا. کلی کتاب خونده که بتونه باهاش ما رو خر کنه.
- خب تـو خر نباش آرشام خان. کسـی کـه جلوتـو نگرفتـه، حرفاشـو قبول نکن.
- هـان... تـو می خـوای قبـول کنـی؟! اون وقـت بـا این تعریفـی که اون می گه، کدوم کارای تو با دین می خونه؟
- ایـن یـه بحـث دیگـه اس. مـن خـودم دارم یـه مـدل دیگـه زندگـی میکنم، دلیل نمی شه حرف حق رو قبول نکنم.
- حق شناس شدی؟
- نه، حق شـناس اگه بودم که با تو نمی گشـتم. دور لذتم هم نمی تونم خط بکشم.
- هه همین آق معلم بهت می گه: رذل، فاسد.
- تا حالا که نگفته.
- بذار به وقتش زبونش هم باز می شه.
دعوای وحید و آرشـام تمامی ندارد. حوصله شـان را ندارم. نی قلیون را پرت می کنم و می گویم:
- می شه چند دقیقه ببندید.
- وحیـد نـی را برمـی دارد و پـک عمیقـی می زنـد و دود را حلقه حلقـه بیرون می دهد.
- ولـی خدا وکیلـی خیلـی خوش انـدام بـود لامصـب. چـی داره ایـن معلم تون؟ جواد!
دستم را به نشانه ی برو بابا، توی هوا پرت می کنم.
- خیلـی هـم باحـال بـود کـه خونه و زندگی شـو گذاشـت زیر دسـت ما بی جنبه ها و آخرش پشت و رو تحویل گرفت.
- کاش ازش پرسـیده بـودم دیـن کـه همه ی لذت هـا رو حروم می کنه، به چی دل مون خوش باشه.
- جواد، یه زنگ بزن، ببین کجاست. بگو بیاد جواب این لذت های علیرضا را هم بده.
- فکر کردی مثل من و تو علافه؟ کار و زندگی داره.
- کار و زندگی چیه؟ وظیفه شه!
دلم می خواهد یک مشت بکوبم پای چشم آرشام تا هم کور بشود هم دلم خنک بشود!
- علیرضا گوشی اش را می گذارد کنار گوشش!
- به به سلام بر آقای مهدوی.
چاق سلامتی اش را با تعجب گوش می دهم. نه انگار، راستی راستی تماس گرفته است. یادم می آید که دیشب شماره گرفت.
- آره... ا خوب کی...؟ آخر هفته؟ باشه. پس قرار می ذاریم.
تـا آخـر هفتـه بشـود چنـد بـاری بحـث می کنیم. سـر اینکه بالاخـره آدم اسـت و لذت بردنش، نمی شـود که جلوی همه چیز را ببندیم که راه و روش غلط است و نباید و باید ها هم کلافه می کند آدم را. اگر لذت بردن خوب نبود، خود خدا چرا خلقش کرد و از این دسـت سـؤال ها.
بچه ها هم گاهی به قول خودشان عقلانی حرف می زدند که:
- جلوی لذت رو که نگرفته. گفته از مسیر صحیحش برو. دیگه فقط لذت آدم کم میشه.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح است و
🌿سلامی دگر از دور به دوست
🌺جانم به فدای
🌿آن که عشقش نیکوست
🌼بایدکه از
🌿احساس خدا مست شویم
🌸هر شام و سحر
🌿از کَرم و رحمت اوست
🌺صبح
🌿اول هفته تون زیبـا دوستان
1_39773932.mp3
2.72M
وفات #حضرت_معصومه سلام الله علیها
🎤 حاج مهدی رسولی
⚫️ السلام علیکِ یا کریمة آل الله
یا فاطمة المعصومه ⚫️
▪️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم ▪️
وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها را محضر حضرت ولی عصر عج و همراهان کانال تسلیت عرض میکنیم.
کانال دانشجو🎓
🆔 @Official_Daneshjou
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌بارگاهی که
🖤به شهر قم به پاست
🕌هم برای نجف هم کربلاست
🖤خاک او را
🕌غرق بوسه می کنم
🖤چون که جای پای اربابم رضاست
🏴وفات حضرت
فاطمه معصومه (س) تسلیت باد🏴
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_هشتم هردوسوارماشین شدیم و به راه افتادیم
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_نهم
به نظرم چقدر تصویر نقاشی شده زیباتراز چهره من بود رو به پویا کردم و گفتم:
- وای خدای من,پویا خیلی ازت ممنونم واقعا سورپرایز شدم .نمیدونم چطوری ازت تشکرکنم
-قابل شمارو نداره بانو, باورمیکنی وقتی این تابلو رو میکشیدم همش نگران بودم نکنه قشنگ نشه و تو از این کار خوشت نیاد و دلخوربشی
روبه حضارگفت:
-بازهم از همتون ممنونم که به این نمایشگاه اومدید.امیدوارم شما رو در نمایشگاه بعدی هم ببینم
در همان حین یکی از بازیدکندگان که همسن و سال پدرم بود به پویا نزدیک شد و به او پیشنهادداد که تابلو را به قیمت بالایی به او بفروشد ولی پویا در حالی که به او لبخند میزد گفت:
-خیلی از پیشنهاد سخاوتمندانه شما ممنونم ولی این تابلو برای من ارزش معنوی داره و همین جا میخوام این تابلو رو به عزیزترین فرد زندگیم تقدیم کنم .
آن مرد که از حرفهای پویا خوشش آمده بود گفت:
-من شما رو بخاطر حسن انتخابتون تحسین میکنم واقعا نمیشه برای تابلویی که با عشق کشیده شده ,قیمت گذاشت.امیدوارم مواظب این تابلوی زیبا و از همه مهمتر مواظب این خانم جوان و پاکدامن باشید. امیدوارم خوشبخت بشید بچه ها . عشق بعد به وجود آمدن نیازبه مراقبت داره,مواظب عشقتون باشید تا پایدار بمونه .
پویا در حالی که لبخند میزد گفت:
- سپاسگذارم آقا,من بهتون قول میدم که تا اخرعمرم مواظب ایشون و عشق بینمون باشم .
در راه برگشت از نمایشگاه رو به پویا کردم و گفتم :
-این زیباترین هدیه ای بود که تا به حال گرفتم .
واقعا ازت ممنونم.نمیدونم واقعا من لیاقت این عشق و احساس زیبای تو رو دارم یانه؟؟
-شکسته نفسی میفرمایید بانو ! اگه این وسط کسی لیاقت این عشق رو نداشته باشه اون منم نه تو .لیاقت تو خیلی بیشتر از این حرفاست.بگذریم بگو ببینم حاضری بریم نهار بخوریم یا نه ؟
-نه میترسم باباشون واسه نهار منتظر ما مونده باشند.لطفا بریم خونه ,دفعه دیگه بریم نهار
-باشه هرطور مایلی عزیزم ولی ناگفته نمونه دفعه بعدی در کارنیست .من کم از این حاتم بخشی ها میکنم .یادت باشه سری بعد نوبت شماست بانو!
-باشه .پس دفعه بعد که همدیگه رو دیدیم ,من تو رو به پارک فرشته دعوت میکنم به صرف یک بستنی ,اخه تابستون هم داره تموم میشه .این تابستون اتفاقهای خوبی واسم رقم خورد و البته همش رو مدیون خدا و تو هستم ,راستی تا حالا فکرکردی تقدیرمون این بوده که باهم آشنا بشیم .این تابستون تنها تابستونیه که من مسافرت نرفتم که اگه رفته بودمشاید حالا با تو آشنا نشده بودم .من فکرمیکنم همش خواست خدابوده و تقدرزندگیمون این بوده .تو اینطور فکرنمیکنی؟
-تا حالا بهش فکرنکرده بودم ولی درسته حق باتو بود و اینو باوردارم حتی اگه اونجا باهم آشنا نمیشدیم خدا ما رو یک جور دیگه بهم میرسوند.ازمسافرت گفتی یه چیزی به ذهنم اومد.نظرت چیه برنامه بریزیم آخرهفته با خانواده هامون بریم شمال.ما هرسال این موقع ها که میشه میریم ویلامون تو کناردشت خیلی زیباست .دوست دارم امسال باهم بریم
-فکرخوبیه ولی مامان و بابا تازه از مسافرت برگشتن نمیدونم قبول میکنند یا نه؟
-اون بامن الان که رسیدیم خودم باعمو صحبت میکنم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_نهم به نظرم چقدر تصویر نقاشی شده زیباتراز
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهلم
دربین راه خداخدا میکردم که پدر و مادرم با این مسافرت موافقت کنند و من اولی سفرم با پویا را تجربه کنم و بتوانم لحظات بیشتری را با او سپری کنم .
مطمئناً این مسافرت ,زیباترین مسافرت زندگیم می شد .انقدر غرق در رویا بودم که گذر زمان را حس نمی کردم .با صدای پویا به خود آمدم :
-ثمین جان ,کجایی؟یه ساعته دارم صدات میکنم.پیاده شو رسیدیم؟
از ماشین پیاده شدم و آیفون را زدم ,سهیل در را باز کرد
من به همراه پویا به داخل رفتیم .پدرم درحیاط مشغول باغبانی بود و مادرم زیر سایه درخت نشسته بود و کتاب میخواند.
به سمت آنها رفتیم و سلام کردیم.پدرم به پویا تعارف کرد که روی صندلی بنشیند.من به داخل خانه رفتم و بعد از عوض کردن لباسهایم و سربه سرگذاشتن با سهیل وروجکم که طبق معمول مشغول بازی با تبلتش بود به حیاط برگشتم .پدرو مادرم مشغول حرف زدن با پویا بودند.پویا به انهاگفت:
-عموجان نظرتون چیه آخرهفته با مابیاین بریم شمال؟
پدرگفت:
-پویا جان ما تازه برگشتیم فکرنکنم بتونیم بیایم
-عموجان لطفا درخواستمو قبول کنید .این اولین مسافرتیه که دوخانواده باهم میرن مسافرت .خاله جون نظر شما چیه؟
مادر که بدش نمی آمد چندروزی را با مادرپویا بگذراند گفت:
-به نظر من فکرخوبیه.عمادجان درسته ماتازه اومدیم ولی ثمین تمام این تابستون رو تو خونه بوده,این طوری ثمین هم آب و هوایی عوض میکنه .نظرتون چیه؟ البته اینم بگم تصمیم گیرنده آخرشمایی آقا!!
پدر در جواب مادرم گفت:
-بله درسته . ثمین که از مسافرتهای خارج از کشور خوشش نمیاد ولی درعوض عاشق عاشق ایران گردیه مخصوصا شمال.باشه پویا جان ماهم میایم.
-عالیه عموجان پس ما روز پنج شنبه صبح منتظرتونیم.خب دیگه اگه اجازه بدید از حضورتون مرخص بشم.
-کجا پویا جان بمون باهم نهاربخوریم ,سلاله جان نهار فسنجون درست کرده اگه .فسنجون دوست داری بمون.
-خیلی ممنون عموجان دیگه بیشتراز این مزاحمتون نمیشم.
-هرطورمایلی پسرم به خانواده سلام برسون.
-چشم خداحافظتون.
پویا را تا دم در بدرقه کردم .پویا قبل سوارشدن به ماشینش گفت
:ثمین دلم نمیاد بدون تو برم.بیا بریم خونه ما .
خندیدم و گفتم:
-خودتو لوس نکن .اگه راست میگی تو بمون
-نمیشه اخه.از وقتی برگشتم خونه نبودم مامان حسابی ازدستم شاکیه.مادرشوهرت خشن شده
-مادرشوهر نه باید بگی خاله ام.درضمن حقته عزیزم .باید باتو خشن بود.
-ای بابا منو بگو واسه کی خودمو لوس میکنم .نازمون که خریدارنداره برم جای دیگه شاید خریدار داشت
-چشمم روشن.پسره بی چشم و رو کی قراره نازتو بخره بگو چشاشو دربیارم
-چشم و دل مامانم روشن با این عروس گرفتنش .میخوای بیای چشای مامانمو در بیاری
-هیییییین.خدابگم چیکارت کنه .من فکرکردم یه خانم غریبه رو میگی
-بلا به دور خدانکنه جانان.تا تو هستی بقیه رو میخوام چیکار .کورشم اگه کسی دیگه غیرعشقمو ببینم.
-برو کم زبون بریز .مواظب خودت باش .
-چشم عزیزدلم.تو هم همینطدر .یاعلی
-علی یارت .خداحافظ
پویا رفت و من به جمع خانواده برگشتم .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهلم دربین راه خداخدا میکردم که پدر و مادرم
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_یکم
دوسه روز به رفتنمان به مسافرت مانده بود و من با خوشحالی فراوان وسایلم را برای مسافرت آماده میکردم .
شادمان بودم و غافل از اینکه سرنوشت زندگی را آنگونه که خود دوست دارد برایم رقم میزند.من هنوز در خیالات خوش خود به سر میبردم و بی خبر بودم از آینده ای که در انتظارم بودم
ساعت حدود 21 بود که صدای زنگ آیفون به گوش رسید .دوسه روز از دیدارم با پویا میگذشت .
وقتی صدای آیفون را شنیدم با خود دعا کردم که پویا پشت در باشد.
بی اختیار از اتاقم بیرون آمدم ,جلوی در ایستادم .درحالی که چشمانم را بسته بودم به امید دیدن پویا تا ده شمردم
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
چشمانم را آهسته بازکردم .باورم نمیشد ,رامین پسرخاله ام که در ایتالیا زندگی میکرد ,روبه رویم ایستاده بود .با چشمانی متعجب به او نگاه میکردم با دیدن رامین ترس مبهمی تمام وچودم را فراگرفت .نمیدانم از چه میترسیدم و شاید هم خود را به ندانستن میزدم هرچه بود این ترس و نگرانی رهایم نمی کرد
باصدای مادرم که مرا صدا میکرد به خود آمدم .درحالی که هنوز به رامین نگاه میکردم به او گفتم :سلام
-سلام عزیزم خوبی
-ممنونم .شما خوب هستید ؟حال خاله جان چطوره؟
-ممنونم منم خوبم .ماملن هم خوبه خیلی سلام رسوند از همه بیشتر عزیزجون سلام رسوند و گفت بهت بگم خیلی دلش برات تنگ شده
-سلامت باشند.حال عزیزجون خوبه؟چرا خاله و عزیزجون رو باخودتون نیاوردید؟منم دلم براشون تنگ شده
مامان که به ما نگاه میکرد گفت:ثمین جان نمیخوای رامین رو به داخل خونه دعوت کنی ؟
سپس با چشم به لباس هایم اشاره کرد .تازه به خودم آمدم .من به هوای اینکه پویا آمده بدون چادر و با لباس راحتی به حیاط رفته بودم.با عجله گفتم:
-شرمنده بفرمایید داخل.
و سپس با عجله به اتاقم پناه بردم و بعد از عوض کردن لباسهایم و پوشیدن چادر به پیش انها برگشتم.
مامان به رامین گفت:
-رامین جان میدونم خسته ای اول برو تو اتاقدسهیل کمی استراحت کن وقتی شام حاضر شد صدات میکنم
مادرم رامین را تا اتاق سهیل راهنمایی کرد و بعد به آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند .من که از آمدن یکهویی رامین شوکه شده بودم به اتاقم پناه بردم و روی تخت دراز کشیدم .
نمیتوانستم نگرانی و ترس را از خودم دورکنم .چشمانم را بستم تا شاید کمی آرامش پیداکنم ولی ناگهان حرفهای خان بابا درذهنم اکو میشد.او همیشه میگفت :رامین و ثمین باید باهم ازدواج کنند.اخرین باری که این حرفها را از خان بابا شنیده بودم .دبیرستانی بودم و رامین تازه وارد دانشگاه شده بود .خوب بیاد دارم که وقتی برای مسافرت به ایتالیا رفته بودیم در همان شب اود ورودمان خان بابا این حرف را زد و رامین که از این گفته خان بابا خرسند بود رو به همه کرد و گفت من کاملا موافقم کی بهتر از ثمین !
ولی من از عصبانیت گر گرفته بودم .بعد از آن قضیه هرگز پایم را انجا نگذاشتم و هربارکه خانواده به مسافرت میرفتند من یک بهانه می آوردم و از رفتن پا پس میکشیدم و آن مدت را با تورهای ایرانگردی به تفریح میگذراندم.
ناراحت از یادآوری گذشته ها از روی تخت بلند شدم و به سمت تلفن رفتم و با پویا تماس گرفتم:
-سلام
-سلام خانم خانما !چه عجب یادی از ما کردی؟خوبی بانو؟
-ممنونم تو خوبی ؟میدونی چندروزبهم نه زنگ زدی و نه اومدی دیدنم .خیلی دلم برلت تنگ شده
-شرمنده ثمین جان .این روزها مشغول تموم کردن کارهای عقی افتادم بودم تا وقتی میریم مسافرت مشکلی پیش نیاد!تو کاراتو کردی؟نمیخوام روز رفتن زنگ بزنی و بگی مشکل پیش اومده گفته باشم؟
-من همه کارهامو کردم ولی نرفته یه مشکلی پیش اومده
-چیییی؟؟؟چه مشکلیییی؟
-امشب واسمون مهمون اومده .ممکنه حتی با ما مسافرت هم بیاد
-حالا این مهمون ناخونده کی هست؟
-پسرخالم.رامین تازه از ایتالیا رسیده
-واقعا !!!پس لازم شد فردا واسه عرض سلام خدمت برسم.البته با اجازه شما بانو!!!
-اره چرا که نه!البته نه واسه عرض سلام به پسرخالم بلکه برای رفع دلتنگی من باید بیای .منتظرتم .خب دیگه من برم تو هم برو به کارت برس شب خوش
-تا فردا خدانگهدار.خوابای رنگارنگ ببینی بانو .شب تو هم بخیر و شادی .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_دوم آدم هـا هیـچ مشـکلی بـا خدا ندارند. مشکل شـان با خودشـان اسـت. بفهمنـد
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_سوم
و مهدی که آخر هفته گفت:
- اول لـذت رو تعریـف کنیـد تـا بعـد سـر اینکـه جلـوی لذت مـا گرفته شده یا نه بحث کنیم.
- لذته دیگه. حال میده.
چشمان آرشام برق می زند تا حرفی بزند که وحید می پرد وسط:
- یه جور کیف و سرخوشی و از این حرفا!
جمع میترکد از خنده و مهدی هم همراهی می کند:
- نه اینا که تعریف لذت نیست، اینا حس خودتونه. فکر می کنید که خوشتون اومده، پس لذیذه.
- اووم چقدر هم لذیذه.
پسرخاله شده ایم و مهدوی هم راه می آید و می خندد.
- فقـط کاش تمـوم نمی شـد. آق معلـم، شـما کـه با خدا خوبـی، یه راه حـل نـداری کـه ایـن لذت هـا دایمی باشـه و ما عشـق و حالمـون تموم نشه؟
- بعدش هم حالمون تو قوطی نره!
خجالت می کشـم از رک گویی بچه ها. از پسر خالگی رد کرده اند، اما او تازه انرژی گرفته است.
- اینکه خیلی خوبه دنبال لذت دایمی و بی ضرر و عمیق و اصیل باشید. من دیگه حرفی ندارم. خودتون ببینید لذت هایی که می گید اینطوری هست یا نه؟
از اینکـه مـا را کیش و مـات کـرده، خوشحـال نیسـت؛ امـا بـا خوشحالـی تکیـه می دهـد بـه درخـت پشـت سـرش و نگاهـش را می دوزد به انگشترش و با نوک انگشت، نگین آن را لمس می کند. آرشام چشمانش را تنگ می کند و با عصبانیت می پرسد:
- شما اصلا لذت رو قبول داری که براش ویژگی تعریف می کنی؟ خلاصه ی تمام حرف های شـما تو رسـاله هاتون اینه که هر چی لذت داره حرامه!
دوسه نفر می خندند و من خجالت می کشم. مهدوی خودش هم می خندد و می گوید:
- آره این جوکه رو شنیدم. منم قبولش دارم.
حالا این ابروی همه ی ماست که بالا رفته است. می گویم:
- قبول داری؟
- آره دیگه، فقط یه کلمه بهش اضافه کنید که هر چی لذتش کم باشه حرامه. عقلتون هم همین رو می خواد دیگه: لذت بیشتر.
آرشـام دارد می ترکد از عصبانیت و انگار که بهترین جمله را شـنیده تا کار را تمام کند. رو می کند به من و می گوید:
- بیا! خدا پر.
- خره عقل رو هم خدا آفریده. یعنی انقدر عقلت نمی رسه؟
گفت: بایـد از زندگی تـون کیفـور بشید، اما این لذت های شما که به روح و روان و جسمتون آسیب می زنه که لذت نیست. یه خوشـی کوتاه مدته که اگه بی حساب و کتاب باشه، خرابی هم به بار می آره.
نگاه او به همه چیز خیلی عجیب بود. پیـاده برمی گردیـم و حـرف خیلی داریم که سرش بحث کنیم و دعوا کنیم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_سوم و مهدی که آخر هفته گفت: - اول لـذت رو تعریـف کنیـد تـا بعـد سـر اینکـه ج
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_چهارم
- خوبه که این قدر ایده آل گرا هستند. حالا به نتیجه هم رسیدید؟
پرتقال را از دستش می گیرم و می گذارم دهان خودش. سرش را عقب می کشد:
- ا مهدی برای تو پوست کندم.
- بدون تو مزه نمی ده خانمم. میدونی که...
- بحث لذت، اثر گذاشته ها!
خنده ام می گیرد و متأسف می شوم. حرف بچه ها و خواسته شان درست است، اما از این حرف درست، سوء استفاده کرده اند و چنان کارهای انحرافی تعریف کرده اند که همه ی عالم را به فساد کشیده اند.
- نه خیر پیش ما هم که هستی حواست پیش بچه هاته.
دست می کنم و موهایش را به هم می ریزم. دستم را می گیرد و موهایش را صاف می کند.
- لذت رو تعریف نکردی ها.
- تعریف نداره که. مگه بوی عطر رو میشه تعریف کرد؟ ولی برای من لذت، یعنی محبت و آرامش تو. دستپخت های خوشمزه ی تو.
سرش را می اندازد پایین و با لبخند می گوید:
- یعنی فسنجون درست کردن من، یعنی شیره مالیدن سر من برای رفتن کوه با بچه هات...
می خندم...
- من اهل شیره مالیدنم؟
- نه، شما تولیدی شیره داری. با این زبون بازی هات.
یک تکه سیب می گذارم دهانش و تا بخواهد قورت بدهد، فرصت می کنم صورت اخمو و چشم غره هایش را ببینم.
- بچه ها بیایید مامان براتون میوه پوست کنده!
زود قورت می دهد و می گوید:
- وای... بدویید بخورید که بابا قول داده بریم خونه ی مادر جون!
تا بخواهم اعتراضی کنم و نظری بدهم، می رود که زنگ بزند. این هم خوب است. لذتیست دیگر...
***
وقتی که می نشینم پشت میز و این کتاب و دفتر لعنتی را باز می کنم، حواسم هزار جا که نباید می رود. کتاب شیمی را پرت می کنم و بلند می شوم. این هفته هم نمی روم که راستا بشود یک ماه. کاش اخراجم کنند؛ هر چند که با بودن مهدوی، محال است. چند روز است هر روز تماس می گیرد که شروع کنم. شروع چی؟ درس که معلوم نیست نهایتش چه می شود. مادر هم کلید کرده برای نرفتن ها و نخوردن ها و نخوابیدن هایم. وقتی می خوابم همه اش خواب می بینم که دست و پایم را بسته اند و دارند درون قبر می گذارندم. جایی که نمی خواهمش. مرطوبی خاک، بدنم را به لرز می آورد. خاک باران خورده ای که بوی عجیبی دارد و مرا در خودش محو می کند. دنبـال جوراب هایم می گردم تا بپوشم. اتاقم بی صاحب شده از به هم ریختگی. لباس هایم را می پوشم و مقابل آینه می ایستم. شانه را که بالا می آورم تازه خودم را می بینم، از روح هم وحشتناک تر شده ام. شانه را می کوبم به آینه و فرار می کنم. پا که از خانه بیرون می گذارم، روبه رو می شوم با مهدوی.
- ا، سلام کجا ان شاءالله؟
- سر قبر فرید!
- الآن؟
- مشکلی هست؟
- نه، خب پس بیا سوار شو با هم بریم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_چهارم - خوبه که این قدر ایده آل گرا هستند. حالا به نتیجه هم رسیدید؟ پرتقال
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_پنجم
همراهم می آید تا کنار قبر فرید. می نشینم و می نشیند. بـا انگشـترش چنـد ضربـه روی سـنگ قبـر می زند و بعد انگشتانش را می گذارد و زمزمه می کند. با گل های پرپر روی قبر، خودم را مشغول می کنم. کاش میشد فرید چند ساعتی برمی گشت و کمی از فضا و حالات آن جا برایم حرف می زد. اصلا مجهول بودن، خودش ترس و دلهره می آورد. سـرم را بالا می آورم. سرش پایین است. می گویم:
- یه چیزی می خوام بگم که گفتنش خیلی سخته! ولی خب...
تمام گلبرگ هایی را که چیده ام به هم می ریزم. زندگی هم همین است. فضایی که برای من چیده شده بود تا به قول آقا معلم، بیشترین لذت را از آن ببرم، یک چیدمان قشنگ و حساب شده، من با دستانم به هم ریختمش. ساکت مانده است. ادامه می دهم:
- ما حرف هایی رو که می زنی می فهمیم؛ اما تغییر خیلی سخته. مشکل بزرگ همینه که پای کار و انجام که می رسه، کمی سخت می شه. اینو قبول داری که؟
حرف نمی زند. دستش را که روی قبر دارد می نویسد، نگاه می کنم. به سختی می خوانم:
- قبول دارم. سخت است.
راحت می شوم. نمی خواستم بشنوم حرف های شعاری و نصیحتی را. دلم می خواست که حرف بزنم:
- گاهی فکر می کنم که خدا اصلا چرا آفرید که بخواد این طور بد قلقی از مخلوقاتش ببینه. دلم برای خدا می سوزه. به یکی محبت کنی و برگرده دوتا دهن کجی بهت بکنه و بره، ولی تو باز هم ادامه بدی. گاهی هم دلم برای خودم می سوزه. همش درگیری و ناراحتی، باید تحمل کنم. سه روز اگه خوش باشم، روز چهارم، یکی از همونایی که دل خوشیم بوده، حالمو می گیره. یه دور اگه با یکی شراکت کنم، آخرش یه کلاه گشاد رو سرم می بینم که تا چشمام پایین اومده. وقتی یکی رو حال گیری می کنم، بعدش از تو خودم منفجر می شم. دلم برای خودم می سوزه. می فهمی؟
حتما می فهمد که سکوت کرده است. هر چند که مطمئنم چون مثل ما نیست، خیلی هم نمی تواند درست درک کند که چه می گویم. سرم را رو به آسمان بلند می کنم. این جا که ساختمان ها نیستند چه آسمان پهنی دارد.
- اما مامان و بابامو می بینم که چقدر تلاش می کنند تا پول بیشتری جمع کنند و برای زندگی بهتر این پول رو زیادی خرج می کنند. وقتی اسم مرگ می آد، دست و پا می زنند که سالم بمونند، چون از هر چیزی که بوی نیسـتی بده ترس دارند. مهدی من نیومدم که بمیرم. باور می کنی که کنار همه ی چیزهایی که قبول نداریم، وقتی اسم مرگ می آد صدقه می دیم؛ صدقه ای که خدا گفته... من رو می فهمی مهدی؟ من ابدیت رو دوست دارم!
نگاه پر اشکش را بالا می آورد و دستانش را دور پاهایش حلقه می کند و لب می گزد. صورتش در روشنایی روز، مهربانتر است. چرا این قدر آرامش دارد! نگاه که می کند انگار این حالش را ذره ذره تزریق می کند به من.
- قبول داری که نمی تونم از خوشی ها بگذرم. تو خودت اصلا خوشی کردی؟ بالاخره با جمع دوستات یه سری برنامه ها، یه سری کارها...
انگار خجالت می کشم. تعارف چه می کنم؟
- منظورم اینه که حداقل یه تیماری، سیگاری، روابطی، نوشی، نیشی...
لب هایش را از هم باز می کند که حرفی بزند، اما دوباره می بندد. خوب است که می گذارد فقط من حرف بزنم.
- این بیست سی روزه، خیلی فکر کردم. همه ی لحظه هام خالی از خودم بوده. خیلی اذیت شدم. اما به یه چیزی رسیدم؛ اینکه دوست ندارم زندگیم بی لذت باشه، لذتی که بعدش غم و ناراحتی خودم یا طرفم نباشه. خدا رو نمی شناسم، اما نمی خوام نمک به حروم باشم؛ حداقل به خاطر خودم که زندگی بی عقل رو قبول ندارم. می خوام...
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_پنجم همراهم می آید تا کنار قبر فرید. می نشینم و می نشیند. بـا انگشـترش چنـد
#از_کدام_سو
#قسمت_آخر
چه می خواهم؟ مهدی حرفم را فهمید یا نه؟ خواستن یا نخواستن من را می تواند درک کند؟ نگاهش را از صورتم جدا می کند و به بالا می کشد. چشم هایش حرف هایی دارد که به زبان نمی آورد. نگاهش را پایین می آورد و نگاهم را می گیرد. سخت شده ام. دارم فکر می کنم که من هیچ وقت قبول نکرده ام که خالقم مربی ام باشد؛ اما چند سالی زیر نظر مربی خاص بدن سازی کار کرده ام. گفت و شنودش برایم سخت است. من مربی پذیر هستم، اما خالق گریزم. شاید به خاطر آسان گیری خودش است یا ندید گیری هایش. یک بار اگر مثل مربی بدن سازی ام مقابل حرف گوش ندادن، تندی کرده بود، یک بار اگر مثل او، مقابل بی نظمی هایمان تعطیل کرده بـود، یک بار اگر جریمه ی سنگین بریده بود، الآن اینجا نبودم. این تقصیر اوست، یا سر به هوایی من؟ باید همراهی می کردم یا مثل حالا سوء استفاده؟ با گذشته ام چه کنم؟ این را بلند می پرسم:
- با دلبستگی هام چه کنم؟ با همه ی کارهایی که هر وقت خواستم انجامشون دادم؟ یعنی اون وقت ها برای کی کار می کردم؟ حرف کی رو می شنیدم؟ مهدی، من باید یک زندگی رو تصفیه کنم و دوباره شروع کنم، درسته؟
لبش را جمع می کند، نفس عمیقی می کشد. سکوت می کند؛ اما سکوتش مثل سکوت فرید مرگبار نیست.
سوار ماشین هم که می شویم، همین طور آرام می ماند. وقتی ترمز می کند، تازه در خانه مان را می بینم. تا اینجا همه اش مرور می کردم. همه ی کارهایم، حرف هایم، اعتقاداتم را زیر و رو می کردم. دستش را روی فرمان دراز کرده است. مقابلش را نگاه می کند. پیاده می شوم. در را نمی بندم. یک کلام می خواهم تا بفهمم چه کنم. دوباره روی صندلی می نشینم. نگاهم نمی کند.
- دنیایی که من توش زندگی می کنم، تعریف متفاوتی داره. پدر و مادرم، فامیل و دوستام، همه، اصل و فرع رو این طور که دیدی می بینند؛ پول و زیبایی و هر چیز دیگه ای که خودت خوب می دونی. اما دنیایی که خدا ترسیم می کنه، اصلا حال و هوای دیگه ای داره. باید انتخاب کنم. خیلی کمکم کردی. خیلی حرف ها زدی، اما یه چیزی بگم...
نمی گویم. نمی توانم بگویم. خودش لب باز می کند و می گوید:
- جواد جان! من این همه نیامدم و برم که به تو چیزی رو القا کنم. امروز بهتر از هر روزی. این برای من کافیه. ولی هر وقت که خواستی بیا. بالاخره دیدار دو تا دوست، دل چسبه. فقط بدون که خدا خودش گفته: هیچ اجباری تو روش زندگیت نیست. خدا فقط راه و بیراهه رو برات مشخص کرده. خواستی مسیر آسمون رو برو،
نخواستی هم، مسیر سرسره ی دنیا رو برو. فقط بدون که انتخاب با خودت بوده. اختیار داشتی و آزاد هم هستی. اگه همه ی دنیا اشتباه کردند، مجوز برای اشتباه کردن تو نیست. خالقت تو رو فهیم می خواد، نه یک بازیگر پر نقش تقلبی.
دنده می زند. دستش را دراز می کند. آنقدر دست نمی دهم تا نگاهم کند. پیاده می شوم و می رود. کوچه خلوت و ساکت است. باد سردی بین برگ های درخت ها می پیچد. سردم می شود. نگاهم را تا آسمان می کشم، اشعه های خورشید از پشت ابرها راه گرفته اند و گرمای شیرینی را در فضا می ریزند.
راه می افتم مخالف جهت خانه. از کدام سو بروم؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#از_کدام_سو
#پس_نوشت
تموم شدن یه رمان کجا🤔
تموم شدن یه فرصت بزرگ کجا...😰
یه فرصت چند ساله... چندین ساله...
یادمون باشه بالای قسمت آخر عمرمون
نمی نویسن این روز آخره...😥
مثل فرید که...
همیشه خوشگل و باحال زندگی کنیم،😍😊
تا هر لحظه ای هم که تموم شد،
خوشگل تموم شده باشه...🙂
#سوت_پایان_مسابقه
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
☘️مردى مهمانِ مُلّانصرالدّين بود. از مُلّا پرسيد: " شما اولاد داريد؟ "
مُلّانصرالدّين جواب داد: "بله! يك پسر دارم."
مرد گفت: " مِثل جوانهاى اين دور و زمونه دنبال جوانگردى و عمر هٓدٓر دادن كه نيست؟ "
مُلّا گفت: " نه! "
مرد پرسيد: " اهلِ شربِ خمر و دود و دٓم و اين جور چيزهاى زشت كه نيست؟ "
مُلّا جواب داد: " ابٓداً! "
مرد گفت: " قماربازى هم كه نمى كند؟ "
مُلّا گفت: " خير! اصلاً و ابداً! "
مرد گفت: " خدا رو كُرور كُرور شكر! بايد به شما به خاطر چنين فرزند صالحى تبريك و تهنيت گفت: " آقازاده چند ساله است؟ "
مُلّانصرالدّين گفت: " شير مى خورد. همين چند ماه پيش او را خدا داده به ما😂😂
🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_یکم دوسه روز به رفتنمان به مسافرت مانده
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_دوم
صدای آشنایی به گوشم میرسید که مدام مرا صدا میکرد ,چشمانم را باز کردم ,رامین بالای سرم ایستاده بود .سریع پتو را روی سرم کشیدم و گفتم:
- تو اینجا چه اینجا چی میخوای؟؟ مامانم کجاست؟
-صبح بخیر.خاله گفت صدات کنم. خودشون رفتن تو حیاط ,فکرکنم مهمون اومد واستون .حالا چرا زیرپتو مخفی شدی؟ درضمن در اتاقت باز بود منم اومدم داخل .فکرکنم یه ده دیقه ای میشه که صدات میکنم .چقدر خوابت سنگینه؟
-باشه ممنون که بیدارم کردی حالا برو بیرون دفعه بعد هم حتی اگه در باز بود بدون اجازه من داخل تشریف نیار.برو منم الان میام
رامین که از رفتارمن متعجب شده بود با حالت تمسخر گفت:به قول شما ایرونی ها چشم ارباب .امری دیگه؟
و بعد در حالی که زیر لب ایتالیایی بلغور میکرد از اتاق بیرون رفت.
پنجره اتاقم را باز کردم تا کمی هوای تازه استشمام کنم که پویا را در مقابل چشمانم دیدم در حالی که لبخند برلب داشت و به اتاق من چشم دوخته بود .با خوشحالی برایش دست تکان دادم و بعد با عجله لباس مناسب پوشیدم و چادر به سر کردم و به سوی حیاط رفتم.
وقته به طبقه پایین رسیدم ,پویا روی کاناپه نشسته بود .با دیدن من از جایش برخواست .در حالی که هدیه ای در دست داشت روبه من گفت:
-سلام ثمین خانم حالتون چطوره بانو ؟بفرمایید قابل شمارو اصلا نداره؟
-سلام خیلی ممنونم شماخوبید؟چه عجب از این طرفا ,نترسیدید گرگای محل بخورنتون؟
-من که همیشه اینجام و مزاحم خانواده
از طرز صحبت کردن پویا خنده ام گرفته بود هرچه سعی کردم که جلوی خنده ام را بگیرم ,نتوانستم و شروع کردم به بلند خندیدن .پویا که از رفتار من متعجب شده بود نگاهی به من کرد و همراه با من خندید .چنددقیقه بعد مادرم که از رفتار ما دونفر متعجب شده بود گفت:
-ثمین به چی میخندی اول صبحی؟ بجای خندیدن از پویا جان بخاطر هدیه اش تشکزکن ,فکرکنم باز یادت رفت.
-راستش داشتم به حرف زدن پویا میخندیدم ,تا حالا بامن انقدر رسمی حرف نزده بود
به پویا گفتم:
- شرمنده پویا جان یادم رفت بخاطر هدیه ات تشکرکنم .خیلی ممنونم
-قابلتو نداره بانو .راستی نمیخوای این آقای محترم رو معرفی کنی؟
-اوه بله البته.ایشون آقا رامین پسرخاله من هستند که دیروز از ایتالیا اومده .خب دیگه تا شما دونفر آشنا بشید من میرم و برمیگردم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_دوم صدای آشنایی به گوشم میرسید که مدام م
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_سوم
با سینی چای به سمت پویا و رامین رفتم .انها مشغول صحبت کردن بودند .سینی چای را روی میزگذاشتم و روی مبل نشستم.پویا نگاهی به من کرد و گفت:
-ثمین خانم تا حالا نگفته بودی پسرخاله به این خوبی داری؟
-رامین لبخندی زد و گفت :
-به قول عزیز خوبی از خودتونه پویاجان ,این از کم سعادتی من بوده که تا حالا با شما آشنا نشده بودم
-خواهش میکنم.راستش ما دوتا خانواده فردا قراره بریم شمال,خوشحال میشم که اگه شما هم با ما بیاید
-همسفربودن با شما برای من افتخار بزرگیه.چشم حتما میام
-خواهش میکنم منو شرمنده میکنید .خب با اجازه اتون من دیگه میرم.ان شاءالله فردا صبح میبینمتون
پویا رو به من کرد و گفت :ثمین جان قبل اینکه بیام پریا گفت بهت بگم اگه بیکاری بری باهاش خرید
-از طرف من از پریا عذرخواهی کن .امروز کمی بی حوصله ام و کاردارم.
-اتفاقی افتاده .کمکی ازمن برمیاد
-_نه چیزی نیست یکم استراحت کنم خوب میشم
-باشه عزیزم.خب دیگه من میرم.فعلا با اجازه.
-خداحافظ
آن روز با اینکه پویا را دیدم ولی بازهم اصلا حال خوبی نداشتم .دلشوره عجیبی داشتم انگار قراربود اتفاق بدی برایم بیفتد .تمام روز در اتاقم دراز کشیدم .شب به اصرارمادرم برای شام خوردن به پیش انها رفتم.بعد از شام همگی توی حیاظ نشسته بودیم و مادز در آشپزخانه مشغول چایی ریختن بود.من که شدیدا بی حوصله بودم روبه پدرم کردم و گفتم:
-باباجون اگه ایرادی نداره من به اتاقم برگردم باید وسایل فردا رو اماده کنم
-دخترم یه خورده صبر کن رامین جان میخواد حرفی بزنه
-چشم باباجان
مادرم در حالی که سینی چایی در دست داشت به جمع ما اضافه شد .سینی چای را روی میزگذاشت و کنارمن روی نیمکت نشست.
رامین رو به پدرم کرد و گفت:
عموجان حالا که خاله اومده اگه اجازه بدید میخوام چیزی بگم:
-راحت باش پسرم.
-خب عزیزجون حالشون زیاد خوب نیست!ایشون از من خواستند تا به ایران بیام و ثمین رو با خودم به ایتالیا ببرم البته به عنوان همسرم.
میدونم که این حرفم جسارته و کمی شوکه کننده ولی خاله جون شما که خودتون میدونید از همون بچگی قرارازدواچ ما گذاشته شده و همه شما با این ازدواج موافقت کردید.حالا اومدم تا دیرنشده عزیزجون رو به آرزوشون برسونم البته باید بگم آرزوی قلبی خودم همینه.ثمین تو نمیخوای چیزی بگی؟
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_سوم با سینی چای به سمت پویا و رامین رفت
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_چهارم
با حرفهای رامین عرق سردی بر پیشانی ام نشستو نرس عمیقی تمام وجودم را فرا گرفت .
ترس از دست دادن پویا ,ترس از دست دادن آرزوهایم.
درحالی که اشکهایم بی محابا میریخت ,از جای خود بلندشدم و به اتاقم رفتم .
وقتی در را پشت سرم بستم همه اتفاق های گذشته جلو چشمانم رژه میرفتند,ناگهان دنیا در مقابل دیدگانم تیره و تار شد .
وقتی چشمانم را باز کردم ,پدرو مادرم را دیدم که نگران بالای سرمن ایستاده اند.
مادرم گفت:
_ثمین , دخترم حالت خوبه ؟میخوای بریم دکتر؟
_مامان جان نگران نباش حالم خوبه اگه نیاز به دکتربود بابا خودش هست .کمی استراحت کنم خوب میشم
-ثمین جان میخوای مسافرت فردا رو کنسل کنیم؟
-نه مامان جان کمی بخوابم حالم خوب میشه.فقط لطفا در مورد نامزدی من و پویا ,چیزی به رامین نگید .باید در موردش فکرکنم .
پدر و مادرم که هنوز نگرانی در صورتشان نمایان بود اتاق را ترک کردند .
چندلحظه بعد رامین به اتاقم آمد و گفت:
_خاله میگفت حاضر نیستی بری دکتر.الان حالت خوبه؟نکنه بخاطر حرفهای من اینطور بهم ریختی؟
در حالی که به پنجره اتاقم چشم دوخته بودم با لحن سردی گفتم:
-حالم خوبه تو میتونی بری بیرون.میخوام استراحت کنم.
رامین رفت و در را پشت سرش بست و من در حالی که خانه آرزوهایم بر سرم خراب شده بود روی زمین نشستم و به حال بخت سیاهم گریه کردم.
منی که فکرمیکردم تا آخر عمر در کنار پویا با آرامش زندگی خواهم کرد حالا سایه شوم تیره بختی برسر زندگی ام چنبره زده بود.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال
از امروز رمان جذاب و زیبای #هوای_من رو خدمتتون ارائه میدیم
امیدواریم سبب رضایت شما فراهم بشه
در ضمن #نظرات خود را به ما منتقل کنید و مارو از مشورت خودتون محروم نکنید💐❤️🌺
این آیدی پذیرای #مشورت شما عزیزان هست🙏💐 👇
@serfanjahateettla
رمان شماره:8️⃣3️⃣
نام رمان : #هوای_من
📝#نویسنده: #نرجس_شكوريان_فرد
👇🏻👇🏻👇🏻
هواااااااااااااااااااااااااااااااای من
داستان گمشدگی ما جوونا و نوجووناس...
داستان سرگشتگی و گم شدن میون ریز💦 و درشت💧 زندگی...
هوای من راه حل پیدا شدنه، پیداشدن من و تو...
برای رسیدن به حال و هوای آفتابی دلامون...
برای رسیدن به...💗💗💗
♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️
#هوای_من
#نرجس_شکوریان_فرد
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#هوای_من
#قسمت_اول
از کتابخانه که بیرون می آییم، کتابم را می دهم به جواد و راه را کج می کنم سمت کافی شاپی که قرار گذاشته ام. قید شهرآورد پایتخت را زده ام. بچه ها رفتند، در حالی که همیشه اول من پایه بودم. جواد خیلی اصرار کرد که قرار را جابه جا کنم اما نمیتوانم.
میترا بغض کرده بود. دلش می خواست بیاید ورزشگاه. به خاطر او قید این دیدار را زدم. میترا در ذهنم جا گرفته است و دلم هم می خواهدش. کاش این را بفهمد.
کم نوری فضای کافه و رنگ قهوای کلافه ام می کند. میز کنار شیشه را انتخاب می کنم تا بتوانم بیرون را ببینم. میترا از ماشین پیاده می شود. موبایلش را کنار گوشش گذاشته و دارد می خندد. از خیابان عبور نمی کند تا صحبتش تمام شود. قبل از آنکه گوشی اش را داخل کیفش بگذارد صفحه اش را می بوسد. چیزی توی دلم بالا و پایین می شود. در کافه را که باز می کند تیپ صورتی ملوسش تازه به چشمم می آید. مثل عروسک هایی که توی و یترین مغازه ها هستند دلبر شده است. برایش دست تکان می دهم و لبخند شیرینش را تحویل می گیرم. با ذوق به سمتم می آید و خودش را لوس می کند:
- وای دلم برات یه ذره شده بود!
صبر می کنم تا بنشیند. چشم هایش را می دوزد به چشم هایم. لنز طوسی اش، زیبایش کرده، اما:
- کاش می شـد رنـگ چشـمای خودتـو ببینـم. تـا بـاور کنـم از تـه دلت می گی؟
با این حرفم لبهای قرمزش را تو می کشد و ابروهای کمانش درهم می رود:
- چـرا اینجـوری حـرف می زنـی؟ خـودت ایـن رنـگ رو بـرام خریدی، منم فقط برای تو گذاشتم، عشق من!
صحنه ای در ذهنم تکرار می شود. این صحنه چندبار دیگر برایم پیش آمده است... لعنت به من. همین را به سعیده و بقیه
می گفتم. نمی دانم چرا یک لحظه حس می کنم دروغگوها لنز می گذارند.
- خوب شد نرفتی دربی؟
دستی برای کافه دار تکان می دهم و اشاره می کنم که سفارش هایم را بیاورد. و ادامه می دهم:
- نتونستم برم. دیشب بغض کردی. منم نرفتم.
تکان خفیفی می خورد اما:
- وای. عزیزم! اینطوری که می گی دلم می خواد برات بمیرم.
دلم آشوب می شود و دستش را می گیرم. لبخند که می زند، زیباتر می شود.
- هـر وقـت شـد بـا هـم می ریـم اسـتادیوم؛ هـر چنـد کـه مزخـرف بازاریه.
- مـن عاشقشـم، فوتبـالای خارجـی تـا رو ی کـول بازیکنـا هـم تماشـاچی زن نشسـته، مال ما حلال اسـت، حرام اسـت؟ حرام
است...
- کم کم اونجا رو هم شما دخترای زر زرو می گیرید. یکی دو سال صبر کن، دیگه جای ما پسرا نمی شه، مثل تو ولو می شن اونجا!
- اووم دوست دارم، من... استادیوم... دوست...
اصلا خودم خواستم که استادیوم رفتن زن ها هم باب بشود. اما الآن که فکر می کنم می بینم میترا را ببرم آنجا دیگر چطور جمعش
ّکنم. تصور شر و شورش تمام حس دیدن را از چشم و چارم می گیرد:
- مگـه اونجـا جـای توئـه! اینقـدر خودمـون بـه لش می کشـیمش که خودتون فرار می کنید.
- مـا هـم پـا بـه پاتـون میایـم، منـو ببـر، حداقـل ببـر یه بـار والیبـال ببینـم. وای مـن می میـرم اگـه نبریـم اسـتادیوم... والیبـال کـه راه
مـیدن، دیـدی بازی هـای قبـل زن هـا هـم بـودن. نتونسـتم بابـا رو راضـی کنـم. می گفـت:« فـرق اینجا دیدن و اونجـا چیه؟» منم
تلافیشو تو خونه درآوردم بس که سروصدا کردم.
حواسم را پرت می کند. انقدر شیرین است که تلخی افکار مزاحم را ببرد و من را رام خودش کند. تا هوا تار یک نشده می رسانمش سر
خیابانشان و برمی گردم. شب بچه ها زنگ می زنند.
- خاک تو سرت که نیومدی!
- بمیر بابا!
- احمقـی دیگـه! میترا همیشـه هسـت. اصلا کـف خیابون پر از ِمیترا است، دربی رو از دست دادی...
- اسم میترا رو تو دهنت نیار!
- غصـه نخـور، افتضـاح باختیـد، خـوب شـد نیومـدی بـه روانت مالیده می شد!
جواد گوشی را می گیرد و از سروصدا دور می شود و می گوید:
- خوبی تو! الآن نرمالی یا باید بالانست کنند؟
- کجایید شما؟
- َاومدیم فلا بخوریم... مهمون قرمزاییم. تو کجایی؟ بیرونی؟
- آره. تازه میترا رو رسوندم داشتم می رفتم خونه. کجایید بیام!
می روم پیش بچه ها، لذت بودن با میترا را به کامم تلخ می کنند؛ بسکه از صحنه ها و لحظه ها حرف می زنند. بر پدرشان لعنت که
حسرت می اندازند توی خیکم و خالی ام می کنند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_اول از کتابخانه که بیرون می آییم، کتابم را می دهم به جواد و راه را کج می کنم سمت
#هوای_من
#قسمت_دوم
صدای پیامک موبایلم که بلند می شود چشم از تلویزیون می گیرم و می چرخانم دور اتاق و منتظر می شوم تا صدای اعتراض محبوبه را هم همراهش بشنوم.
محمد از کنار در اتاق سرک می کشد. اول لپ هایش بیرون می آید، بعد دوتا چشم مشکی و ابروهای کشیده اش یا شاید هم موهایش که آشفته روی پیشانی اش ریخته است. از حالت صورتش متوجه می شوم که موبایل دست خودش است و صدایش را هم او باز کرده است. چشمکی به چشمان قهوه ای محبوبه میزنم. ابروهایم را بالا می دهم و با تن صدای آرام و حق به جانبی که فقط محبوبه بشنود می گویم:
- بچـه تربیـت کـردی خانومـم! بفرمـا! بی اجـازه! موبایـل بابـا! ساعت ممنوعه!
با چشمانش تهدیدم می کند و من فقط می توانم با لبخند تمامش کنم. محمد دستانش را پشتش پنهان می کند و با چشمان گشاد شده می رود سمت در راهرو.
بلند می شوم و لپ های باد کرده اش را می بوسم و دندان می گیرم. می خواهم عکس العمل محبوبه خدشه دار نشود.
- محمدجان! شما موبایل بابا رو ندیدی؟
و بعد به عمد برمی گردد توی آشپزخانه، با چشم به محمد گرا می دهم زودتر موبایل را به جعبه ی کنار جا کفشی برگرداند. کارش که تمام می شود. لب های نیمه بازش صورتش را خوردنی تر کرده است. باز هم صبر می کنم.
محبوبه دوباره می پرسد:
- آخه صداش اومد، گفتم بیاری بدی به بابا تا صداشـو ببنده. الآن ساعت ممنوعه است.
محمد ذوق کنان راه آمده را بر می گردد سمت در و موبایل را می آورد.
- آوردم، آوردم. بدم به بابا... بیا بابایی... صداشو قطع کنید!
موبایل به دردم نمی خورد، دست و پای محمد را می گیرم و توی بغلم می چلانمش. دو سه تا بوس مکشی، دو تا گاز و... فایده ندارد؛ از زیر گلو تا کف پایش را می بوسم و گازهای ریز می گیرم. انقدر جیغ و داد می کند تا مریم را هم از پای اسباب بازی هایش بلند می کند و سمت من می کشاند. از دست من خودش را نجات می دهد. دست مریم را می گیرد و فرار می کنند. نگاهم چرخی در اتاق می زند و وقتی مریم و محمد را مشغول بازی می بینم و محبوبه را هم در آشپزخانه؛ موبایل را برمی دارم تا پیام آمده را بخوانم: «وقتی شعار می دید؛ حواستون نیست که ما دیگه بچه نیستیم.»
ابروهایم بالا می ماند. پیام را یک بار دیگر می خوانم که پیام دیگری می آید: «نه خودتون درست می فهمید نه می خواید بذارید ما درست بفهمیم. یعنی ما که فهمیدیم، فقط بذارید زندگیمونو بکنیم!»
موهای محبوبه میریزد رو ی صورتم. خم شده تا پیام ها را بخواند. موبایل را می دهم دستش که صدای پیام بعدی می آید: «تو فکر می کنی که من و ما نمی فهمیم چرا داریم زندگی می کنیم. ولی یکی نیست از خودت بپرسه برای چی داری اینطوری زندگی می کنی؟
منظورت چیه؟ اگه می خوای آدم خوبه ی داستان باشی، باشه...
تو خوب!»
حالا سر من است که رو ی موبایل خم شده و دید محبوبه را کور کرده است. نگاهمان همزمان از صفحه کنده می شود و به هم می دوزیم. من در صورت محبوبه دنبال سؤال ذهنش هستم و می دانم که او در چشمانم دنبال اسم نویسنده ی پیام هایی که دارد می آید. هنوز نمی شناسم و نمی دانم و هیچ هم نمی توانم بگویم. خیلی اهل حدس و گمان نیستم.
- مهدی!
لبخند به صورتم می نشیند. شروع کرد:
- ایـن کیـه؟ منظـورش چیـه کـه بـرای چی و چه جوری زندگی می کنیم؟
می خندم. نگاهش از تعجب به سادگی برمی گردد:
- جدی می پرسم. اذیت نکن!
دوباره پیام می آید. با عجله صفحه ی خاموش شده را روشن می کند و رمز را می زند. پیامک تبلیغاتی است. موبایل را از دستش می گیرم و صدایش را می بندم.
- کی شام بهمون می دی خانوم؟ بیام کمک. بلدما.
پشت چشمی نازک می کند و می رود سمت آشپزخانه. تلویزیون که اخبار نداشته باشد هیچ ندارد. فیلم هایشان هم ده تا یکی ُخوب است که الآن در فرجه ی آن نه تای آبکی اش است. خاموش می کنم و می نشینم کنار اسباب بازی بچه ها. سفره ی خمیربازی را پهن کردند و چهارچنگولی دارند خمیرها را له و لورده می کنند.
به من هم سهمیه می دهند و برایشان لاکپشت درست می کنم. لاک پشت حیوان عجیبی است. هم آرامشش دیوانه ات می کند، هم همیشه طوری سر بالا می آورد و نگاهش را می چرخاند که انگار از یک ابله چشم می گیرد به ابله بعدی می دوزد و کلا هم که دنیا را به هیچ می گیرد. از هفت دولت آزاد است و به سبک خلقتی اش راحت زندگی می کند. هر چند که ذهن من درگیر پیامک ها است:
«برای چی؟ چه جوری زندگی می کنیم؟»
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1